عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۴
خنگ آنکو دلش شد از جهان سرد
روانش یافت از برد الیقین برد
تعلقها بدل خاریست یک یک
خوش آنکو از دلش خاری بر آورد
نمیدانم چسان میبایدم زیست
شود تا ما سوی الله بر دلم سرد
نمیدانم چه حلیت باید اندوخت
بر آرم تا ز خارستان دل و درد
نمیدانم که خواهم باخت یا برد
بریزم رو برو بر تخته نرد
نمیدانم چه میباید مرا گفت
نمیدانم چه میباید مرا کرد
ز گرمیهای خامان سوخت جانم
دلم افسرد از گفتار دم سرد
خداوندا مرا بینائیی ده
ندانم که چه باید گفت و چون کرد
نمیسازد ترا جز نیستی فیض
بر آور از نهاد خویشتن گرد
روانش یافت از برد الیقین برد
تعلقها بدل خاریست یک یک
خوش آنکو از دلش خاری بر آورد
نمیدانم چسان میبایدم زیست
شود تا ما سوی الله بر دلم سرد
نمیدانم چه حلیت باید اندوخت
بر آرم تا ز خارستان دل و درد
نمیدانم که خواهم باخت یا برد
بریزم رو برو بر تخته نرد
نمیدانم چه میباید مرا گفت
نمیدانم چه میباید مرا کرد
ز گرمیهای خامان سوخت جانم
دلم افسرد از گفتار دم سرد
خداوندا مرا بینائیی ده
ندانم که چه باید گفت و چون کرد
نمیسازد ترا جز نیستی فیض
بر آور از نهاد خویشتن گرد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵
تا جان نشود ز این و آن فرد
بر دل نشود غم جهان فرد
تا دل نشود بعشق او جفت
جان کی گردد در این و آن فرد
در آتش عشق تا نجوشی
جان می نتوان فدای آن کرد
بیدردی از آن تمام دردی
در دست دوای مرد بیدرد
درد است دوای هر فسرده
بفروش متاع جان بخردرد
تا مرد زنان و رهزنانی
در راه خدای نیستی فرد
بزدای ز دل غبار کثرت
بنگر بجمال واحد فرد
کی فیض رسد بگرد مردان
تا زو باقیست ذرهٔ گرد
بر دل نشود غم جهان فرد
تا دل نشود بعشق او جفت
جان کی گردد در این و آن فرد
در آتش عشق تا نجوشی
جان می نتوان فدای آن کرد
بیدردی از آن تمام دردی
در دست دوای مرد بیدرد
درد است دوای هر فسرده
بفروش متاع جان بخردرد
تا مرد زنان و رهزنانی
در راه خدای نیستی فرد
بزدای ز دل غبار کثرت
بنگر بجمال واحد فرد
کی فیض رسد بگرد مردان
تا زو باقیست ذرهٔ گرد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳
شهره شهر شود هر که جمالی دارد
کشد آزار خسان هر که کمالی دارد
حسن را جلوه مده در نظر بیدردان
جلوه آفت بود آنرا که جمالی دارد
خمش ای مرغ خوش آواز که در سر صیاد
بهر تدبیر شکار تو خیالی دارد
خط و خالش چکند جلوه و بالی شودش
دل طاوس بدان شاد که بالی دارد
گوهر دل مده از کف بمتاع دنیا
که نیرزد بگهی هر چه زوالی دارد
گو به بیهوده مکن سعی که در دار فنا
هر که راحت طلبد فکر محالی دارد
جان کند در طلب دنیی و بیگانه خورد
خواجه شاد است که مالی و منالی دارد
زاید از قدر ضروریش وبالست و بال
ای خوش آنکس که کفافی ز حلالی دارد
فیض را بر سر آن کوی چو بینی بیخود
بگذارش بهمان حال که حالی دارد
کشد آزار خسان هر که کمالی دارد
حسن را جلوه مده در نظر بیدردان
جلوه آفت بود آنرا که جمالی دارد
خمش ای مرغ خوش آواز که در سر صیاد
بهر تدبیر شکار تو خیالی دارد
خط و خالش چکند جلوه و بالی شودش
دل طاوس بدان شاد که بالی دارد
گوهر دل مده از کف بمتاع دنیا
که نیرزد بگهی هر چه زوالی دارد
گو به بیهوده مکن سعی که در دار فنا
هر که راحت طلبد فکر محالی دارد
جان کند در طلب دنیی و بیگانه خورد
خواجه شاد است که مالی و منالی دارد
زاید از قدر ضروریش وبالست و بال
ای خوش آنکس که کفافی ز حلالی دارد
فیض را بر سر آن کوی چو بینی بیخود
بگذارش بهمان حال که حالی دارد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰
جان گذر میکند آن به که بجانان گذرد
قطره شد بیمدد آن به که بعّمان گذرد
دل چو غم میخورد آن به که غم دوست خورد
عمر چون میگذرد به که بسامان گذرد
تا بکی وقت بلاطایل و بیهوده رود
تا بکی عمر بلایعنی و خسران گذرد
چند اوقات شود صرف جهان فانی
نه در اندیشهٔ آغاز و نه پایان گذرد
حیف از این عمر گرانمایه که هر لحظه از آن
صرف طاعات توان کرد و بعصیان گذرد
گوش جان وصف حدیث تو کنم تا جانرا
لحظه لحظه بنظر حوری و غلمان گذرد
جان و دل هر دو نثار تو کنم تا بر من
متصل لشکر دل قافله جان گذرد
دل بعشق تو دهم تا رمقی در دل هست
جان برای تو دهم تا بجهان جان گذرد
هر که در کشتی عشق آمد ازین قلزم دهر
کی دگر در دلش اندیشهٔ طوفان گذرد
فیض دشوار شود کار چو گیری دشوار
ور تو آسان شمری مشکلت آسان گذرد
قطره شد بیمدد آن به که بعّمان گذرد
دل چو غم میخورد آن به که غم دوست خورد
عمر چون میگذرد به که بسامان گذرد
تا بکی وقت بلاطایل و بیهوده رود
تا بکی عمر بلایعنی و خسران گذرد
چند اوقات شود صرف جهان فانی
نه در اندیشهٔ آغاز و نه پایان گذرد
حیف از این عمر گرانمایه که هر لحظه از آن
صرف طاعات توان کرد و بعصیان گذرد
گوش جان وصف حدیث تو کنم تا جانرا
لحظه لحظه بنظر حوری و غلمان گذرد
جان و دل هر دو نثار تو کنم تا بر من
متصل لشکر دل قافله جان گذرد
دل بعشق تو دهم تا رمقی در دل هست
جان برای تو دهم تا بجهان جان گذرد
هر که در کشتی عشق آمد ازین قلزم دهر
کی دگر در دلش اندیشهٔ طوفان گذرد
فیض دشوار شود کار چو گیری دشوار
ور تو آسان شمری مشکلت آسان گذرد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲
خوشا آنکو انابت با خدا کرد
بحق پیوست و ترک ماسوا کرد
خوشا آنکو دلش شد از جهان سرد
گذشت از هر هوس ترک هوا کرد
خوشا آنکسکه دامن چید از غبار
بیار واحد فرد اکتفا کرد
خوشا آنکسکه فانی گشت از خود
ز تشریف بقای حق قبا کرد
خوشا آنکو در بلا ثابت قدم ماند
بجان و دل بعهد او وفا کرد
خوش آنکو لذت دار الفنا را
فدای لذت دار البقا کرد
خوش آن دانا که هر دانش که اندوخت
یکایک را عمل بر مقتضا کرد
خوشا آنکو بحدس صایب عقل
مهم و نامهم از هم جدا کرد
خوشا آنکو به تنهائی گرفت انس
چو فیض ایام بگذشته قضا کرد
بحق پیوست و ترک ماسوا کرد
خوشا آنکو دلش شد از جهان سرد
گذشت از هر هوس ترک هوا کرد
خوشا آنکسکه دامن چید از غبار
بیار واحد فرد اکتفا کرد
خوشا آنکسکه فانی گشت از خود
ز تشریف بقای حق قبا کرد
خوشا آنکو در بلا ثابت قدم ماند
بجان و دل بعهد او وفا کرد
خوش آنکو لذت دار الفنا را
فدای لذت دار البقا کرد
خوش آن دانا که هر دانش که اندوخت
یکایک را عمل بر مقتضا کرد
خوشا آنکو بحدس صایب عقل
مهم و نامهم از هم جدا کرد
خوشا آنکو به تنهائی گرفت انس
چو فیض ایام بگذشته قضا کرد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴
روی در روی یار باید کرد
پشت بر کار و بار باید کرد
خون دل را ز دیده باید ریخت
دل و جان را نثار باید کرد
عشق هوش است و عقل سرپوشی
خویش را هوشیار باید کرد
بندگی و فکندگی خواهی
عاشقی اختیار باید کرد
ور طلب میکنی بزرگی و جاه
عقل با خویش یار باید کرد
گر نه عشق است در خور تو نه عقل
کار دنیات یار باید کرد
در سرت گر هوای فردوسست
با هوا کارزار باید کرد
از جهنم اگر نداری باک
طلب اعتبار باید کرد
حق تجلی نمود از همه سو
چشم را فیض چار باید کرد
پشت بر کار و بار باید کرد
خون دل را ز دیده باید ریخت
دل و جان را نثار باید کرد
عشق هوش است و عقل سرپوشی
خویش را هوشیار باید کرد
بندگی و فکندگی خواهی
عاشقی اختیار باید کرد
ور طلب میکنی بزرگی و جاه
عقل با خویش یار باید کرد
گر نه عشق است در خور تو نه عقل
کار دنیات یار باید کرد
در سرت گر هوای فردوسست
با هوا کارزار باید کرد
از جهنم اگر نداری باک
طلب اعتبار باید کرد
حق تجلی نمود از همه سو
چشم را فیض چار باید کرد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰
واعظ بمنبر آمد و بیهوده ساز کرد
در حق هر گروه سر حرف باز کرد
ملا بمدرس آمد و درس دقیق گفت
حق را ز غیر حق بگمان امتیاز کرد
خالی در معرفت چو ریاست پناه شد
انکار بر معارف ارباب راز کرد
زاهد ز انتظار نعیم بهشت ماند
عابد نماز را به تکلف دراز کرد
مغرور شد بعزت تقدیم در نماز
آن جاه دوست کو به امامت نماز کرد
صوفی به خانقاه در آمد بوجد و شور
جمع مرید را بلقا سرفراز کرد
بر مسند محلکه قاضی چو پا نهاد
دست نهفته گیر بهر سو دراز کرد
آنکو میان قاضی و خصمین واسطه است
بنهاد دام مکر و سر حیله باز کرد
فتوی پناه هیچ مدان عمامه کوه
بر وفق مدعای کسان مکرساز کرد
حاکم چو بر سریر حکومت قرار یافت
بر بیکسان شهر در ظلم باز کرد
رشوهٔ گرفت محتسب و نرخ را فزود
از لقمهٔ حرام در عیش باز کرد
کوتاه کرد دست فقیران ز مال وقف
آن میرزا که دست تصدی دراز کرد
مستوفی از زبان قلم حرف میزند
خود داند و خدا سر دفتر چو باز کرد
دانا چو دید روی زمین را گرفت ظلم
کنجی خزید و در برخ خود فراز کرد
فیض از فریب شعبده اهل روزگار
با حق پناه برد و ز خلق احتراز کرد
در حق هر گروه سر حرف باز کرد
ملا بمدرس آمد و درس دقیق گفت
حق را ز غیر حق بگمان امتیاز کرد
خالی در معرفت چو ریاست پناه شد
انکار بر معارف ارباب راز کرد
زاهد ز انتظار نعیم بهشت ماند
عابد نماز را به تکلف دراز کرد
مغرور شد بعزت تقدیم در نماز
آن جاه دوست کو به امامت نماز کرد
صوفی به خانقاه در آمد بوجد و شور
جمع مرید را بلقا سرفراز کرد
بر مسند محلکه قاضی چو پا نهاد
دست نهفته گیر بهر سو دراز کرد
آنکو میان قاضی و خصمین واسطه است
بنهاد دام مکر و سر حیله باز کرد
فتوی پناه هیچ مدان عمامه کوه
بر وفق مدعای کسان مکرساز کرد
حاکم چو بر سریر حکومت قرار یافت
بر بیکسان شهر در ظلم باز کرد
رشوهٔ گرفت محتسب و نرخ را فزود
از لقمهٔ حرام در عیش باز کرد
کوتاه کرد دست فقیران ز مال وقف
آن میرزا که دست تصدی دراز کرد
مستوفی از زبان قلم حرف میزند
خود داند و خدا سر دفتر چو باز کرد
دانا چو دید روی زمین را گرفت ظلم
کنجی خزید و در برخ خود فراز کرد
فیض از فریب شعبده اهل روزگار
با حق پناه برد و ز خلق احتراز کرد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸
یاد باد آنکه اثر در دل شیدا میکرد
آن نصیحت که مرا واعظ و ملا میکرد
یاد باد آنکه مرا بود دل دانائی
عالمی کسب خرد زان دل دانا میکرد
اختیار از کف من برد کنون معشوقی
که بدل گاه گره میزد و گه وا میکرد
تاخت بر مملکت دین و دلم یکباره
آنکه صید من دل خسته تمنا میکرد
برد از دست من امروز متاع دل و دین
رفت آن کاین دلم اندیشه فردا میکرد
گو بیا کفر من دل شده بنگر ملا
آنکه از دفتر دینم ورقی وا میکرد
گو بیا حالی و بر گریهٔ من فاش بخند
که پس پردهام از پیش تماشا میکرد
بسته دید از همه سو راه رهائی بر خود
دل که گاهی هوس زلف چلیپا میکرد
ممکنم نیست ازین دام خلاصی دیگر
جاش خوش باد که از دور تماشا میکرد
دل بیچاره چو افتاد درین ورطه نخست
روز و شب ورد «متی اخرج منها» میکرد
آخرالامر بگرداب بلا تن در داد
آنکه با ترس نظر بر لب دریا میکرد
بت پرستید و بر همن شد و ز نار ببست
رفت آن فیض که او دفتر دین وا میکرد
آن نصیحت که مرا واعظ و ملا میکرد
یاد باد آنکه مرا بود دل دانائی
عالمی کسب خرد زان دل دانا میکرد
اختیار از کف من برد کنون معشوقی
که بدل گاه گره میزد و گه وا میکرد
تاخت بر مملکت دین و دلم یکباره
آنکه صید من دل خسته تمنا میکرد
برد از دست من امروز متاع دل و دین
رفت آن کاین دلم اندیشه فردا میکرد
گو بیا کفر من دل شده بنگر ملا
آنکه از دفتر دینم ورقی وا میکرد
گو بیا حالی و بر گریهٔ من فاش بخند
که پس پردهام از پیش تماشا میکرد
بسته دید از همه سو راه رهائی بر خود
دل که گاهی هوس زلف چلیپا میکرد
ممکنم نیست ازین دام خلاصی دیگر
جاش خوش باد که از دور تماشا میکرد
دل بیچاره چو افتاد درین ورطه نخست
روز و شب ورد «متی اخرج منها» میکرد
آخرالامر بگرداب بلا تن در داد
آنکه با ترس نظر بر لب دریا میکرد
بت پرستید و بر همن شد و ز نار ببست
رفت آن فیض که او دفتر دین وا میکرد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۷
محنت این سرا بکش ریح نجات میرسد
در ظلمات صبر کن آب حیات میرسد
گر تو کنی بدوست رو تن بدهی بحکم او
صد مددش بجان تو از جذبات میرسد
بهر حلاوت حیات تن به نبات عشق ده
چوب چو در شکر رسد شاخ نبات میرسد
بار صلوه را بکش تلخی صوم را بچش
بهر صلوه وصوم از و صد صلوات میرسد
مالی اگر رسد برات از دل خوش بده زکات
در دو سرا دهنده را اجر زکات میرسد
حج بگذار اگر ترا هست توان و طاقتی
در ره کعبه حاج را صد برکات میرسد
عشق بورز ای پسر در ره عشق باز سر
کشتهٔ عشق دوست را تازه حیات میرسد
در ره حق ثبات ورز تا برسی بدوست فیض
عذر فتور خواستن کسی بثبات میرسد
در ظلمات صبر کن آب حیات میرسد
گر تو کنی بدوست رو تن بدهی بحکم او
صد مددش بجان تو از جذبات میرسد
بهر حلاوت حیات تن به نبات عشق ده
چوب چو در شکر رسد شاخ نبات میرسد
بار صلوه را بکش تلخی صوم را بچش
بهر صلوه وصوم از و صد صلوات میرسد
مالی اگر رسد برات از دل خوش بده زکات
در دو سرا دهنده را اجر زکات میرسد
حج بگذار اگر ترا هست توان و طاقتی
در ره کعبه حاج را صد برکات میرسد
عشق بورز ای پسر در ره عشق باز سر
کشتهٔ عشق دوست را تازه حیات میرسد
در ره حق ثبات ورز تا برسی بدوست فیض
عذر فتور خواستن کسی بثبات میرسد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۳
هر که بیمار تو باشد درد بیمارش نباشد
نشنود قول طبیبان با دوا کارش نباشد
مست عشق ار زهر نوشد یا شکر فرقی نباشد
بر سرش گر تیغ بارد هیچ آزارش نباشد
از حبیب ار جور بیند لطف میپندارد آن را
لطف را پندارد او هرگز سزاوارش نباشد
هر که رسوا گردد از عشق بت صاحب جمال
از ملامت سر نپیچد عیب کس عارش نباشد
دوشبگذشتمبکویمی فروشان زاهدی بامن بگفت
باده صوفی می ننوشد با گنه کارش نباشد
گفتمش صافی نگردد تا ننوشد باده صافی
ذوق مستی تا نیابد نزد او بارش نباشد
میکند بر خویشتن دشوار عاقل کارها را
بر خود ار آسان بگیرد عشق دشوارش نباشد
بر فراز آسمان کی جای یابد چون مسیحا
جز کسی کو در زمین فکر خرو بارش نباشد
فیض مگذر زان سخن کانرا نمیآری بجای
بد بود گفتار آنکس را که کردارش نباشد
نشنود قول طبیبان با دوا کارش نباشد
مست عشق ار زهر نوشد یا شکر فرقی نباشد
بر سرش گر تیغ بارد هیچ آزارش نباشد
از حبیب ار جور بیند لطف میپندارد آن را
لطف را پندارد او هرگز سزاوارش نباشد
هر که رسوا گردد از عشق بت صاحب جمال
از ملامت سر نپیچد عیب کس عارش نباشد
دوشبگذشتمبکویمی فروشان زاهدی بامن بگفت
باده صوفی می ننوشد با گنه کارش نباشد
گفتمش صافی نگردد تا ننوشد باده صافی
ذوق مستی تا نیابد نزد او بارش نباشد
میکند بر خویشتن دشوار عاقل کارها را
بر خود ار آسان بگیرد عشق دشوارش نباشد
بر فراز آسمان کی جای یابد چون مسیحا
جز کسی کو در زمین فکر خرو بارش نباشد
فیض مگذر زان سخن کانرا نمیآری بجای
بد بود گفتار آنکس را که کردارش نباشد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۴
هر آنکسکه خود را پسندیده باشد
بهر مویش ابلیس خندیده باشد
نباشد پسندیده جز آنکه حقش
در آیات قرآن پسندیده باشد
ز انوار ایمان و اسرار عرفان
فروغی بسیماش تابیده باشد
ز دیدار او حق به دیدار آید
که نور خدا زو تراویده باشد
در آئینه روی آن صاحب دل
خدای جهان را عیان دیده باشد
بحق بسته باشد دل غیب بین را
ز بیگانه و خویش ببریده باشد
بود بهر حق جنبش آن زنده دل را
نفرموده باشد نجنبیده باشد
خلایق ز حق سوی باطل گرایند
ز حق سوی حق او گرائیده باشد
بود مردمان را همه ترس از هم
خدا بین ز جز خود نترسیده باشد
بخسبد دو چشم دوبینان همه شب
یکی بین دو چشمش نخسبیده باشد
پسندیدهٔ دشمنان نیز باشد
ز بس دوست او را پسندیده باشد
خنک آنکه چون فیض گلهای قدسی
ز گلزار لاهوت میچیده باشد
بهر مویش ابلیس خندیده باشد
نباشد پسندیده جز آنکه حقش
در آیات قرآن پسندیده باشد
ز انوار ایمان و اسرار عرفان
فروغی بسیماش تابیده باشد
ز دیدار او حق به دیدار آید
که نور خدا زو تراویده باشد
در آئینه روی آن صاحب دل
خدای جهان را عیان دیده باشد
بحق بسته باشد دل غیب بین را
ز بیگانه و خویش ببریده باشد
بود بهر حق جنبش آن زنده دل را
نفرموده باشد نجنبیده باشد
خلایق ز حق سوی باطل گرایند
ز حق سوی حق او گرائیده باشد
بود مردمان را همه ترس از هم
خدا بین ز جز خود نترسیده باشد
بخسبد دو چشم دوبینان همه شب
یکی بین دو چشمش نخسبیده باشد
پسندیدهٔ دشمنان نیز باشد
ز بس دوست او را پسندیده باشد
خنک آنکه چون فیض گلهای قدسی
ز گلزار لاهوت میچیده باشد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۶
هر کرا عشق یار میباشد
زبدهٔ روزگار میباشد
هر که با علم و دانشست قرین
در جهان نامدار میباشد
هر که توفیق دست او گیرد
عارف کردگار میباشد
هر که اخلاص را شعار کند
حکمت او را نثار میباشد
هر که یاری نخواهد از مخلوق
حق تعالیاش یار میباشد
هر که ز اغیار بر کنار بود
دوستش بر کنار میباشد
با وفا هر که عقد محکم کرد
عهدهاش استوار میباشد
با قناعت هر آنکه خوی گرفت
بینیازیش یار میباشد
هر که باری نهد بدوش کسی
گردنش زیر بار میباشد
هر کرا جهل گشت دامن گیر
خوار و بیاعتبار میباشد
هر که با حرص و با طمع شد یار
سخرهٔ افتقار میباشد
با جسد هر که باشدش سروکار
تا ابد سوگوار میباشد
هر که خود را بزرگ میداند
سبک و خورد و خوار میباشد
هر که افکندگی و پستی کرد
عزتش پایدار میباشد
بکرم هر که میگشاید بکف
بر اعادی سوار میباشد
شعر فیض است سربسر حکمت
غیر این شعر عار میباشد
زبدهٔ روزگار میباشد
هر که با علم و دانشست قرین
در جهان نامدار میباشد
هر که توفیق دست او گیرد
عارف کردگار میباشد
هر که اخلاص را شعار کند
حکمت او را نثار میباشد
هر که یاری نخواهد از مخلوق
حق تعالیاش یار میباشد
هر که ز اغیار بر کنار بود
دوستش بر کنار میباشد
با وفا هر که عقد محکم کرد
عهدهاش استوار میباشد
با قناعت هر آنکه خوی گرفت
بینیازیش یار میباشد
هر که باری نهد بدوش کسی
گردنش زیر بار میباشد
هر کرا جهل گشت دامن گیر
خوار و بیاعتبار میباشد
هر که با حرص و با طمع شد یار
سخرهٔ افتقار میباشد
با جسد هر که باشدش سروکار
تا ابد سوگوار میباشد
هر که خود را بزرگ میداند
سبک و خورد و خوار میباشد
هر که افکندگی و پستی کرد
عزتش پایدار میباشد
بکرم هر که میگشاید بکف
بر اعادی سوار میباشد
شعر فیض است سربسر حکمت
غیر این شعر عار میباشد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷
دل مرا ز اندیشه اسباب دنیا سرد شد
آخرت با یادم آمد آرزوها سرد شد
چون شدم آگه ز اسرار علوم آخرت
بر دلم دنیا و ما فیها سرا پا سرد شد
هر گهم دل گرم گردید از تماشای جهان
یادم آمد آخرت دل از تماشا سرد شد
دیدن گلزار و صحرا طبع را چون بر فروخت
مردنم یاد آمد آن گلزار و صحرا سرد شد
نیست دنیا جای آرام آنکه را هوشی بود
بر دلش در زندگی لذات دنیا سرد شد
بر دل ارباب عقبا لذت دنیاست سرد
نزد اهل معرفت لذات عقبا سرد شد
هر که دید ارباب دنیا را کلاب دوزخند
سروری را ماند و از مردار دنیا سرد شد
آتش مهر زر و زیور چو در دلها گرفت
ز مهریر مرک آمد حوش دلها سرد شد
گر تو کندی دل ز دنیا ورنه او خود میکند
زین سبب اهل خرد را دل ز دنیا سرد شد
هرکسی را وقت مردن دل شود سرد از هوا
فیض را در زندگی دل از هواها سرد شد
آخرت با یادم آمد آرزوها سرد شد
چون شدم آگه ز اسرار علوم آخرت
بر دلم دنیا و ما فیها سرا پا سرد شد
هر گهم دل گرم گردید از تماشای جهان
یادم آمد آخرت دل از تماشا سرد شد
دیدن گلزار و صحرا طبع را چون بر فروخت
مردنم یاد آمد آن گلزار و صحرا سرد شد
نیست دنیا جای آرام آنکه را هوشی بود
بر دلش در زندگی لذات دنیا سرد شد
بر دل ارباب عقبا لذت دنیاست سرد
نزد اهل معرفت لذات عقبا سرد شد
هر که دید ارباب دنیا را کلاب دوزخند
سروری را ماند و از مردار دنیا سرد شد
آتش مهر زر و زیور چو در دلها گرفت
ز مهریر مرک آمد حوش دلها سرد شد
گر تو کندی دل ز دنیا ورنه او خود میکند
زین سبب اهل خرد را دل ز دنیا سرد شد
هرکسی را وقت مردن دل شود سرد از هوا
فیض را در زندگی دل از هواها سرد شد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۹
بجانی لطف پنهان میفروشد
جهانی جان بیکجان میفروشد
دهد بوسی عوض جانی ستاند
بخر والله ارزان میفروشد
دلم هر دو جهان با صد جهان جان
بیکدم وصل جانان میفروشد
نفهمیده است ذوق عشق و مستی
که هشیاری بمستان میفروشد
شراری گر بیابد ز آتش ما
جنان زاهد به نیران میفروشد
بیک مو زاهد از زلف دو تایش
دو صد خروار ایمان میفروشد
چو آرد در حدیث آن لعل شیرین
شکرها از نمکدان میفروشد
سبوئی محتسب در پرده دارد
عبث خشکی برندان میفروشد
بده جان در رهش ای فیض کان یار
وصال خویش ارزان میفروشد
جهانی جان بیکجان میفروشد
دهد بوسی عوض جانی ستاند
بخر والله ارزان میفروشد
دلم هر دو جهان با صد جهان جان
بیکدم وصل جانان میفروشد
نفهمیده است ذوق عشق و مستی
که هشیاری بمستان میفروشد
شراری گر بیابد ز آتش ما
جنان زاهد به نیران میفروشد
بیک مو زاهد از زلف دو تایش
دو صد خروار ایمان میفروشد
چو آرد در حدیث آن لعل شیرین
شکرها از نمکدان میفروشد
سبوئی محتسب در پرده دارد
عبث خشکی برندان میفروشد
بده جان در رهش ای فیض کان یار
وصال خویش ارزان میفروشد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۰
خویش را از دست دادم روی او بنموده شد
شد مرا نابوده بوده، بودهام نابوده شد
هم تو راهی هم تو ره رو خویش را طی کن برس
آن رسد در حق که او از خویشتن آسوده شد
کام عمر آن یافت کاندر راه طاعت صرف کرد
وقت او خوش کو تنش در راه حق فرسوده شد
زاهد از انکار عشق افکند در کارم گره
دست عشقم بر سر آمد آن گره بگشوده شد
دور چون با عاشقان افتاد خود بر پای خواست
زان عنایت مستی بر مستیم افزوده شد
عشق را نازم کزو شد پاک هر آلودهٔ
گو سوی ما آهر آنکو از گنه آلوده شد
عشق میسازد مصفا سینه را از زنک شرک
زنک شرک سینهام زین صیقلی بزدوده شد
جان روشن آن بود کاینهٔ جانان بود
عمر معمور آنکه در راه خدا پیموده شد
فیض را دیدم بسرعت میرود گفتم کجا؟
گفت نور حق ز واد ایمنم بنموده شد
گفتوگوی این سخنها سالها در پرده بود
چو نشدند اغیار از آن گر بر ملا بشنوده شد
شد مرا نابوده بوده، بودهام نابوده شد
هم تو راهی هم تو ره رو خویش را طی کن برس
آن رسد در حق که او از خویشتن آسوده شد
کام عمر آن یافت کاندر راه طاعت صرف کرد
وقت او خوش کو تنش در راه حق فرسوده شد
زاهد از انکار عشق افکند در کارم گره
دست عشقم بر سر آمد آن گره بگشوده شد
دور چون با عاشقان افتاد خود بر پای خواست
زان عنایت مستی بر مستیم افزوده شد
عشق را نازم کزو شد پاک هر آلودهٔ
گو سوی ما آهر آنکو از گنه آلوده شد
عشق میسازد مصفا سینه را از زنک شرک
زنک شرک سینهام زین صیقلی بزدوده شد
جان روشن آن بود کاینهٔ جانان بود
عمر معمور آنکه در راه خدا پیموده شد
فیض را دیدم بسرعت میرود گفتم کجا؟
گفت نور حق ز واد ایمنم بنموده شد
گفتوگوی این سخنها سالها در پرده بود
چو نشدند اغیار از آن گر بر ملا بشنوده شد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۱
مرد آن باشد که چون او را رهی بنموده شد
در همان ساعت بیای همتش پیموده شد
مرد آن باشد که چشم و گوش و دست و پای او
جمله در راه خدا بهر خدا فرسوده شد
مرد آن باشد که دنیای دنی را چون شناخت
همت عالیش از لذات آن آسوده شد
مرد آن باشد که آتش در هوای نفس زد
پیش از آن کاندر لحد ارکان چشمش توده شد
مرد آن باشد که بهر جلوه انوار حق
کرد صیقل تا که مرآت دلش بزدوده شد
مرد آن باشد که او هرچند علم آموخت باز
کرد کوشش تا دگر بر دانشش افزوده شد
مرد آن باشد که کرد او غسل در اشک ندم
دست و پایش چون بلوث معصیت آلوده شد
عمر صرف گفتگو کردیم و کس فیضی نبرد
خود خجل گشتیم از خود سعی ما بیهوده شد
ای دریغا خلق را گوش پذیرفتن کرست
آنچه گفتی فیض در پند کسان نشنوده شد
در همان ساعت بیای همتش پیموده شد
مرد آن باشد که چشم و گوش و دست و پای او
جمله در راه خدا بهر خدا فرسوده شد
مرد آن باشد که دنیای دنی را چون شناخت
همت عالیش از لذات آن آسوده شد
مرد آن باشد که آتش در هوای نفس زد
پیش از آن کاندر لحد ارکان چشمش توده شد
مرد آن باشد که بهر جلوه انوار حق
کرد صیقل تا که مرآت دلش بزدوده شد
مرد آن باشد که او هرچند علم آموخت باز
کرد کوشش تا دگر بر دانشش افزوده شد
مرد آن باشد که کرد او غسل در اشک ندم
دست و پایش چون بلوث معصیت آلوده شد
عمر صرف گفتگو کردیم و کس فیضی نبرد
خود خجل گشتیم از خود سعی ما بیهوده شد
ای دریغا خلق را گوش پذیرفتن کرست
آنچه گفتی فیض در پند کسان نشنوده شد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۶
چو من کسی که ره مستقیم میداند
صفای صوفی و قدر حکیم میداند
طریق اهل جدل جمله آفتست و علل
ره سلامت قلب سلیم میداند
ز چشم مست تو بر داشت نسخهٔ عارف
و لیک منتسخش را سقیم میداند
کسیکه حسن تو دیده است و عشق فهمیده است
مزاج طبع مرا مستقیم میداند
چو عشق مظهر حسنست قدر من دانی
از آنکه قدر گدا را کریم میداند
رموز سر محبت حبیب میفهمد
کنوز کنه سخن را کلیم میداند
بدوست دارد امید و ز خویش دارد بیم
کسی که معنی امید و بیم میداند
براه مرگ روانست جاهل غافل
مسافریست که خود را مقیم میداند
بسوی حق بود آهنگ عارف حقبین
نه حزن باشد او را نه بیم میداند
کسی که لذت دیدار دوست را یابد
نعیم هر دو جهان کی نعیم میداند
ندیده است جمال و شنیده است نوال
که ترک لذت دنیا عظیم میداند
میان خوف و رجا زاهد است سر گردان
دو دل شده دل خود را دو نیم میداند
بگریه رفت ز خود فیض و طفل اشگش را
حسابدان هم درّ یتیم میداند
صفای صوفی و قدر حکیم میداند
طریق اهل جدل جمله آفتست و علل
ره سلامت قلب سلیم میداند
ز چشم مست تو بر داشت نسخهٔ عارف
و لیک منتسخش را سقیم میداند
کسیکه حسن تو دیده است و عشق فهمیده است
مزاج طبع مرا مستقیم میداند
چو عشق مظهر حسنست قدر من دانی
از آنکه قدر گدا را کریم میداند
رموز سر محبت حبیب میفهمد
کنوز کنه سخن را کلیم میداند
بدوست دارد امید و ز خویش دارد بیم
کسی که معنی امید و بیم میداند
براه مرگ روانست جاهل غافل
مسافریست که خود را مقیم میداند
بسوی حق بود آهنگ عارف حقبین
نه حزن باشد او را نه بیم میداند
کسی که لذت دیدار دوست را یابد
نعیم هر دو جهان کی نعیم میداند
ندیده است جمال و شنیده است نوال
که ترک لذت دنیا عظیم میداند
میان خوف و رجا زاهد است سر گردان
دو دل شده دل خود را دو نیم میداند
بگریه رفت ز خود فیض و طفل اشگش را
حسابدان هم درّ یتیم میداند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۷
خوشا آنان که ترک کام کردند
به کام عار ننک از نام کردند
بخلوت انس با جانان گرفتند
بعزلت خویش را گمنام کردند
بشوق طاعت و ذوق عبادت
شراب معرفت در جام کردند
ز بهر صید معنی دانهٔ ذکر
فکندند و ز فکرش دام کردند
بحق بستند چشم و گوش و دل را
محبت را بعرفان رام کردند
بحق پرداختند از خلق رستند
بشغل خاص ترک عام کردند
نظر را وقف کار دل نمودند
بجان این کار را اتمام کردند
ز دنیا و غم دنیا گذشتند
مهم آخرت انجام کردند
کشیده دست از آسایش تن
بمحنت همچو فیض آرام کردند
به کام عار ننک از نام کردند
بخلوت انس با جانان گرفتند
بعزلت خویش را گمنام کردند
بشوق طاعت و ذوق عبادت
شراب معرفت در جام کردند
ز بهر صید معنی دانهٔ ذکر
فکندند و ز فکرش دام کردند
بحق بستند چشم و گوش و دل را
محبت را بعرفان رام کردند
بحق پرداختند از خلق رستند
بشغل خاص ترک عام کردند
نظر را وقف کار دل نمودند
بجان این کار را اتمام کردند
ز دنیا و غم دنیا گذشتند
مهم آخرت انجام کردند
کشیده دست از آسایش تن
بمحنت همچو فیض آرام کردند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۳
عاشقان محو یار میباشند
در غم عشق زار میباشند
از برون گر شکفته و خندان
در درون سوگوار میباشند
آنجماعت کز اهل معرفتند
در تماشای یار میباشند
منعمان در شمار روز شمار
پست و بیاعتبار میباشند
در دو کون اهل دانش و بینش
در شمار خیار میباشند
قوم دانا نمای اهل جدل
در جزا اهل نار میباشند
اهل نخوت بروز رستاخیز
زار و پامال و خوار میباشند
آنگروهی که اهل معصیتند
نزد حق شرمسار میباشند
اهل طاعت بقدر رتبه خود
هر یکی در شمار میباشند
فیض در گفتوگوی یارانش
همه در کار و بار میباشند
در غم عشق زار میباشند
از برون گر شکفته و خندان
در درون سوگوار میباشند
آنجماعت کز اهل معرفتند
در تماشای یار میباشند
منعمان در شمار روز شمار
پست و بیاعتبار میباشند
در دو کون اهل دانش و بینش
در شمار خیار میباشند
قوم دانا نمای اهل جدل
در جزا اهل نار میباشند
اهل نخوت بروز رستاخیز
زار و پامال و خوار میباشند
آنگروهی که اهل معصیتند
نزد حق شرمسار میباشند
اهل طاعت بقدر رتبه خود
هر یکی در شمار میباشند
فیض در گفتوگوی یارانش
همه در کار و بار میباشند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۴
در کار دینم مرد مرد عقل این تقاضا میکند
وز شغل دنیا فرد فرد عقل این تقاضا میکند
تقویست زاد ره مرا علم است چشم و زهد پا
ره شاهراه مصطفی عقل این تقاضا میکند
دنیا نمیخواهم مگر باشد تنم را ما حضر
تن مر کبستم در سفر عقل این تقاضا میکند
حرفی نخواهم زد جز آه اسرار میدارم نگاه
دارم ز کتمان صد پناه عقل این تقاضا میکند
صد گون مدارا میکنم تا در دلی جا میکنم
دشمن ز سر وا میکنم عقل این تقاضا میکند
احکام دین را چاکرم راه مبین را یاورم
بر خویشتن خود داورم عقل این تقاضا میکند
با اهل علمم گتفگوست و ز سرکارم جستجوست
با جاهلانم خلق و خوست عقل این تقاضا میکند
چون غایت هرره خداست هرره که میپویمرواست
لیکن من و این راه راست عقل این تقاضا میکند
من بعد فیض و عاقلی ترک هوا و جاهلی
فرمانبری بیکاهلی عقل این تقاضا میکند
وز شغل دنیا فرد فرد عقل این تقاضا میکند
تقویست زاد ره مرا علم است چشم و زهد پا
ره شاهراه مصطفی عقل این تقاضا میکند
دنیا نمیخواهم مگر باشد تنم را ما حضر
تن مر کبستم در سفر عقل این تقاضا میکند
حرفی نخواهم زد جز آه اسرار میدارم نگاه
دارم ز کتمان صد پناه عقل این تقاضا میکند
صد گون مدارا میکنم تا در دلی جا میکنم
دشمن ز سر وا میکنم عقل این تقاضا میکند
احکام دین را چاکرم راه مبین را یاورم
بر خویشتن خود داورم عقل این تقاضا میکند
با اهل علمم گتفگوست و ز سرکارم جستجوست
با جاهلانم خلق و خوست عقل این تقاضا میکند
چون غایت هرره خداست هرره که میپویمرواست
لیکن من و این راه راست عقل این تقاضا میکند
من بعد فیض و عاقلی ترک هوا و جاهلی
فرمانبری بیکاهلی عقل این تقاضا میکند