عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۹ - کتابه حمام پادشاهی
زهی از تو روی طراوت سفید
صفا را ز تو گرم کشت امید
سرور دل و راحت جان توئی
بعالم قدمگاه پاکان توئی
بوارستگی طبع همدم ز تست
سبکباری اهل عالم ز تست
بسویت گذر هر که افکنده است
لباس علایق ز بر کنده است
بارباب تجرید و اصحاب ترک
صریر درت گفته آداب ترک
چنین ترک و تجرید و این رسم و راه
نه در صومعه است و نه در خانقاه
به بی برگی از مسجدی رفته تر
زهی دامن افشان زهر خشک و تر
ز سامان بدانگونه بگسسته ای
که از بوریا نیز وارسته ای
ز تو کسب پاکی بر امتیاز
مقدم بود بر ادای نماز
تجرد اساسی و رخت سرا
نداری بجز اعتدال هوا
بود خلوتت در صفا چون حباب
سراپا طراوت تمام آب و تاب
ز آبت چو روئی مصفا شود
خط سرنوشتش هویدا شود
فروغ دو روشن روان یار تست
که با آب و آتش سر و کار تست
رخ لیلی و چشم مجنون نئی
جدا زاب و آتش دمی چون نئی
وجودی چو تو جامع آب و تاب
نیامد بدنیا مگر آفتاب
فروغیست با آب صافت قرین
که گوئی بآتش چو شد همنشین
نه تنها ازو کسب گرمی نمود
که هر روشنی هم بودش ربود
هر آنکس که شد خلوتت مسکنش
عرق تخم راحت شود بر تنش
ز تو روی گرم آنکه یکبار دید
ز آرامگاه خودش دل رمید
شد از گلخنت شعله تا کامیاب
دگر بهر مرکز نکرد اضطراب
ز خاکستر گلخن تو قضا
بآئینه دیده بخشد جلا
سپهریست سقفت که دارد مدام
فروزان نجوم ثوابت ز جام
ز الوان جام تو بر دور هم
زده چتر طاووس باغ ارم
سر خلوت از عکس انوار جام
ملون بساطیست فرش رخام
تمام آبروئی که سودی جبین
بپای شهنشاه روی زمین
سر سروران پادشاه جهان
بتأیید ثانی صاحبقران
بود خصمش از گریه آتشین
چو گرمابه با آب و آتش قرین
عدویش کزو عافیت راست عار
چو گلخن به تب باد پیوسته یار
زرویش بود صبح را آب و تاب
چو جامی که تابد بر او آفتاب
جهان یابد از لطف قهرش قوام
چو گرمابه از آب و آتش نظام
زخلقش چو گلخن شود بهره یاب
بگیرند چون گل زاخگر گلاب
در نفع لطفش بهر جا گشود
زآتش توان جامه گلگون نمود
وزد باد قهرش چو بر روزگار
ز حمام بر رو نشیند غبار
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴
از خود فنا نگشته نیابی به حق بقا
فانی شدن ز خویش بود حال اولیا
تا نقش غیر پاک نشویی ز لوح دل
کی در حریم وصل شود جانت آشنا
جان های بیدلان زده آتش به هر دو کون
از شوق روی دلبر بی چون بی چرا
طی کرد راه و زود به مطلوب خود رسید
هر کو به صدق در ره عشقش نهاد پا
داری دلا هوای سلوک طریق حق
باید قدم نهی به ره شاه لافتی
شاهی که از بلندی قدرش خبر دهد
ایزد به هل اتی و بتاکید انما
بر تخت ملک فقر چو او شاه مطلق است
شاهان فقر جمله بدو کرده اقتدا
آن بحر علم و فضل و کمال و حیا و خلق
آن کوه حلم و کان مروت کرم سخا
هر کو کمر نبست به حب علی و آل
بندد میان به دشمنیش جان مصطفا
وصف کمال تست سلونی ولو کشف
کس را نبوده عرصه این بعد انبیا
دست نیاز و عجز اسیر(ی) به دامنت
چون زد مدارش از قدم خویشتن جدا
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵
وقت نماز ز عشق شنیدم عجب ندا
قد اذن الموئذن حیوا علی الفنا
ای دل بذوق زهر فنا نوش و غم مخور
بعدالفناء قد تجدالعز والبقا
گوید خرد که پر خطر است این طریق عشق
والله لا اخاف من الموت فی الهوی
گر پیش ازین جمال تو پنهان ز خلق بود
الان ذکر حسنک قد شاع فی الوری
کردی بنور خویش منور بصیرتم
حتی رایت وجهک فی کل مااری
مهر رخت ز پرده هر ذره ظاهرست
یا حبذا ظهورک فی صورة الخفی
بنگر جهان بدیده حق بین اسیریا
من نوره تنورت الارض والسما
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹
عاشق ورند و بیخودم تن تللا تلا تلا
مست شراب سرمدم تن تللا تلا تلا
ساقی جام وحدتم مست مدام حیرتم
نیست خبر ز کثرتم تن تللا تلا تلا
از خم اوست جوش ماو ز می او خروش ما
مست ازوست هوش ما تن تللا تلا تلا
عاشق روی دوستم واله حسن اوستم
مغز شدم نه پوستم تن تللا تلا تلا
بیخبرم ز کفرو دین، رسته ام از شک و یقین
تا که شدم خدای بین تن تللا تلا تلا
ظلمت ما چو نور شد غیبت ما حضور شد
محنت و غم سرور شد تن تللا تلا تلا
واقف کن فکان منم عارف بی نشان منم
طایر لامکان منم تن تللا تلا تلا
عارف و واصل حقم، نارم و نور مطلقم
بحر محیط و زورقم تن تللا تلا تلا
درد بدم صفا شدم، درد بدم دوا شدم
جور بدم وفا شدم تن تللا تلا تلا
صوفی بی صفانیم، زاهد بیوفانیم
من ز خدا جدانیم تن تللا تلا تلا
گفت اسیر یا بیا باده بنوش و خوش درا
گوی ز ذوق و از صفا تن تللا تلا تلا
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
افتخار ما به فقرست و فنا
ما کجا و منصب و مال از کجا
با وجود ملک عشق لایزال
عارم آید زین جهان بی بقا
جان ما مستغرق نور لقاست
کی به جنت سر فرود آید مرا
برفراز نه فلک طیران کند
شاهباز همت والای ما
جان به جانان زنده ی جاوید گشت
تا ز قید خود به کلی شد فنا
از شراب جام منصوری بنوش
مست و بیخودگو انالحق برملا
از می عشقست جان مست الست
این چنین مستی بود بی منتها
دلبرم در کام جان ریزد مدام
آن شراب بی خمار جانفزا
از تجلی جمال روی دوست
جمله عالم غرق نورند و ضیا
عاشقان بینند رویش بی نقاب
لیک چشم زاهدان دارد عما
گفت اسیری گر تو میجویی وصال
بی تویی در بزم وصل ما درآ
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
ای ذات تو ظاهر شده بر صورت اسما
اسمای تو بر صورت عالم شده پیدا
پیدا شده از مهر رخت جمله ذرات
ز آئینه هر ذره جمال تو هویدا
عالم همگی مظهر اسماء و صفاتست
ظاهر ز ظهور تو چه مسجد چه کلیسا
هرجا که نظر کرد جمال رخ تو دید
صاحب نظری دیده وری عارف بینا
در کون و مکان از همه رو روی ترا دید
آنکس که بغیر از تو ندید از همه اشیا
چون عاشق و معشوق توئی غیر تو کس نیست
مجنون شده بر حسن خودی از رخ لیلی
آزاده اسیری که ز روی همه خوبان
جز حسن و جمال تو نکردست تماشا
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
دو عالم خواه زیر و خواه بالا
همه آئینه حقاست تعالی
وجود جمله موجودات از تو
تو ظاهر در همه جل و جلالا
یکی ذاتست ظاهر خواه باطن
یکی هستی است ز اسفل تا باعلا
چنان کز بحر صد موجی برآید
همان دریاست این گفتم مثالا
چو غیری نیست اندر دار دیار
همه الا بگو دیگر مگو لا
چو من از باده توحید مستم
بگو ای مطرب خوش خوان تلالا
اسیری جمله اسما بانسان
شده ظاهر جلالا او جمالا
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
وقد کنتم و مامعکم من الا کوان ماکانا
تجلیتم لکم فیکم فصرتم فیه اعیانا
فاظهرتم لکم منکم و اخفیتم لکم فینا
سواکم غیر موجود و انتم عین ایانا
و انا انتم فیکم و انتم اننا فینا
وعینی عینکم فانظرتری بالحق انسانا
و کنت الیک محتاجا و کنت الی مشتاقا
ولولاکم فلم نوجد ولم تظهر ولو لا نا
و لسنا غیرکم کشفا ولستم غیرنا لبسا
وکنا قبل موتانا فانالله احیانا
وقم من مقعدالحس و سرمن منزل النفس
وقف فی موقف الطمس تکن بالله رحمانا
فلا تحجب باکوان و شاهد وجهه فیها
ولاتکفر بآیات وخذ من تلک ایمانا
فلاتسهوا بکم عنهم وخلوا دارهم عنکم
وروحوا منکم حتی تروا من ذاک ایقانا
اسیری کل مخلوق له وجه من الحق
متی شاهدت ذاالمعنی فقدلازمت عرفانا
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
فی هواکم صارقلبی هایما
خذلنا عنا و جدلی باللقا
بعدنا عن قربکم من نفسنا
من فنی عن نفسه نال المنی
یا حبیبی کیف اخفی حبکم
عبرتی واش لسری فی الوری
یا عذیلی فی الهوی کن لایمی
لذتی فی الحب من لوم العدی
ما نهی العشاق عن وصل الحبیب
غیر ضد صد عن نهج الهدی
من یمت فی الحب قدنال الحیاة
تحفة العشاق موت فی الهوی
من یری حقا و خلقا مایری
قد تجلی بالفناء و البقا
نحن مرآت لرویته له
و هو مرآت لرویتنا لنا
یا اسیری ان ترد وصل الحبیب
فی طریق العشق فاسلک صادقا
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
گر وصال دوست خواهی در ره او شوفنا
تا حیات جاودان یابی بجانان در بقا
تا نگردی بیخبر از خود نیابی زوخبر
نیست از هستی بباید بود تا یابی بقا
یار نزدیک و تو دور افتاده از جهل خویش
اوست پیدا در لباس جمله ما و شما
فاش گردد بر دلش اسرار معنی سربسر
هر که در راه طریقت میکند ترک هوا
تا دلت صافی نشد از ظلمت وهم و خیال
کی شود از پرتو نور تجلی با صفا
درمقام فقر و عرفان آنگهی گردی تمام
کز همه عالم عیان بینی جمال دوست را
بود عالم در حقیقت جز نمود حق نبود
از خیالات جهان بگذر اگر خواهی خدا
هرکه خالی کرد خود را از خودی گوید بحق
گه انا الحق آشکار و گه ومن اهوی انا
با تویی هرگز ترا در بزم وصلش راه نیست
از خودی بگذر اسیری بیخود آنگه خوش درآ
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
ریزد مدام ساقی جانها شراب ناب
در کام جان که مست خرابست در خراب
گوید حریف ماشو و پیوسته باده نوش
نظاره کن جمال دلفروز بی حجاب
نوشیم جامهای پیاپی ز دست دوست
زان باده که نیست خمارش بهیچ باب
در کوی زهد جان مرا چونکه راه نیست
مائیم و بزم عشق و می و مطرب و رباب
زاهد اگر نعیم ابد میکنی طلب
دوری مجو ز شاهد و پیمانه شراب
جان مست شد چنانکه نیامد دگر بهوش
زان بحرهای می که بنوشید بیحساب
هر دو جهان کشید اسیری بجرعه
کو مست تشنه بود و دو عالم شراب ناب
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
عالم چو سایه، نور رخت هست آفتاب
باشد وجود سایه ز خور زین مرو بتاب
بزدا غبار غیر ز آئینه دلت
تا عکس روی دوست ببینی توبی حجاب
عکس رخش ز آینه کون ظاهرست
در پیش عارف حق بین چو آفتاب
عاشق برای دیدن او بگذر از دو کون
عاقل سراب را بگذارد ز بهر آب
آزاده گشت جان اسیری ز قید جهل
تا روی نوربخش جهان دید بی حجاب
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
چیست عالم جلوه گاه حسن دوست
جلوه در عالم چه باشد جمله اوست
ظاهرا گر زانکه عالم مظهرست
مظهر و ظاهر چو وابینی هموست
در حقیقت نیست غیر از یار کس
این نمود غیر عین وهم توست
یار خود آئینه روی خود است
در نمودن آینه گر غیر روست
می نماید غیر دریا جو، ولی
در حقیقت دان که دریا عین جوست
حسن خود را دید و شد عاشق بخود
در جهان او را بخود این گفت و گوست
مائی و اوئی بمعنی شد یکی
گر اسیری ما و او گوید که دوست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
بما پیداست حسن طلعت ذات
صفات و ذات را مائیم مرآت
بیا نور تجلی بین ز موسی
که موسی میرسد از طور و میقات
بتحقیق و یقین دیدم رخ دوست
گذشتم از همه تقلید و طامات
دو عالم یار و غیر او خیالست
مشو جانا گرفتار خیالات
بعالم مهر رویش گشت تابان
نماید پرتو حسنش ز ذرات
میان عاشق و معشوق وصلست
مگو زاهد ز هجران این خرافات
عصا برکف مرو این ره چو کوران
چو حق ظاهر چه محتاجی به آیات
سخن ز آفات راه عشق کم گو
که راه عاشقان را نیست آفات
چنان مست لقای اوست عاشق
که نه حالات داند نه مقامات
شدم آخر حریف شاهد و می
بیمن دولت پیر خرابات
ز ما اسرار عرفان جوی و تحقیق
مپرس از ما اسیری از کرامات
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
عشق ورزی مذهب ودین منست
می پرستی رسم و آیین منست
واقف سر نهان کنت کنز
این دل دانای حق بین منست
عاشقی کز قید کفر و دین برست
او براه عشق هم دین منست
مصحف آیات اسرار وجود
گر بدانی جان غمگین منست
مسکن سلطان ملک بی زوال
این دل درویش مسکین منست
فانی از خود گشتن و باقی بدوست
اندرین ره عین تمکین منست
دیدن حسنش بهر جا نوع خاص
غایت تمکین و تلوین منست
داد داد از چشم مست فتنه جو
کو چرا پیوسته در کین منست
گفت اسیری گر شد آزاد از همه
هم بقید زلف پرچین منست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
ذرات کون پرتو خورشید مطلق است
در بحر عشق جمله جهان همچو زورق است
دارد فراغت از من و مائی و هست و نیست
اندر محیط مستی او هر که مغرق است
زاهد نبرد بهره از ذوق عارفان
بر دل فسرده زانکه در ذوق مغلق است
هرکو ندید روی تو در پرده دو کون
در پیش عارفان تو نادان احمق است
بی بهره هیچ ذره ز خورشید عشق نیست
زیرا که نور عشق بذرات ملحق است
وحدت اگر بصورت کثرت ظهور کرد
غیر خداست باطل و حق دایما حق است
زاهد ز گفت عشق مکدر شود ولی
دایم ز سرعشق اسیری مزوق است
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
امید من به لطف عمیم تو واثق است
برجرم ما چو رحمت عام تو سابق است
در راه عشق رو که صراطی است مستقیم
راهی که ره بدوست برد راه عاشق است
در راه عشق جان و جهان باختم از آن
کاول قدم براه تو ترک علایق است
روی زمین ز ظلمت ظلم ار چه شد چو شب
نور ولایت است که چون صبح صادق است
در ره رفیق یکدل و یکرو چو یافتی
آنست الرفیق که یار موافق است
ظلمت سرای کون ز روی تو نور یافت
یارب جمال دوست چه خورشید شارقست
از تابش رخت چو اسیری شود فنا
وه وه ببزم وصل تو آن دم چه لایق است
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
خورشید رخت از همه ذرات چو پیداست
بروحدت تو جمله جهان شاهد و گویاست
بی بهره ز دیدارتوشد دیده اعمی
بینا بجمال رخ تو دیده بیناست
بر بحر قدم نقش حبابست مراتب
ظاهر همه موجست و حقیقت همه دریاست
ذرات جهان ظاهر و باطن بحقیقت
از نور تجلی جمال تو هویداست
از باده توحید دلم مست مدامست
جانم ز فروغ رخ تو واله و شیداست
چون غیر تو در صورت و معنی نتوان یافت
پس این همه تغییر و تفاوت ز کجا خاست
حیران جمال رخ یار است اسیری
زان فارغ و آزاده ز دنیا و زعقباست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
گنج اسرار یقین در کنج خلوت حاصلست
واقف گنج معانی بیگمان صاحب دلست
ره بوحدت کی بری، تا در حجاب کثرتی
هرکه شد محجوب کثرت او ز وحدت غافلست
چون میان عاشق و معشوق نسبت عشق بود
میل آن با این و این یک نیز باآن مایلست
از کمالی نیست خالی هیچ نقصان در وجود
هرکه دارد این نظر می دان که مرد کاملست
هرکه غرق بحر وحدت شد خبر دارد زما
ورنه حال ما چه داند هرکه او بر ساحلست
آتش شوق جمالش در دل گردون فتاد
در هوای روی اوتنها نه پایم در گلست
زاهدا پیوسته چون در دست هجرانی اسیر
کی کنی باور که جان ما بجانان واصلست
گر نشان جوید کسی از ما بعالم گو مجو
زانکه ما را در مقام بی نشانی منزلست
قتل عاشق را بشمشیر جفا باطل مدان
گر قتیل عشق داند حق بدست قاتلست
مهر رویش از همه ذرات عالم ظاهر است
هر که این معنی نداند پیش دانا جاهلست
نیست محجوب از اسیری مهر روی نوربخش
ظلمت هستی ما اندر میانه حایل است
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
ای مصحف جمال تو اوراق کاینات
عالم ز نور روی تو آیات محکمات
از پرتو تجلی روی تو روشن است
گر کعبه و کنشت و گر دیر سومنات
روشن ز ذره های صفاتست مهر ذات
بود صفات تست مدام از نمود ذات
اسماء تو ظلال شئونات داتیست
اسما، عیان شده بظلال تعینات
عالم ظهور روی ترا گشته اینه
ظاهر صفات و ذات تو ز اعیان ممکنات
بحر محیط مشرب تو شد اسیریا
از فیض نوربخش توئی منبع حیات
نهصد هزار بحر شراب تجلیش
نوشیده و تشنه تری بهر باقیات