عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۵۳
ز اول بامداد سرمستی
ورنه دستار کژ چرا بستی؟
به خدا دوش تا سحر، همه شب
باده‌ بی‌صرفه، صرف خوردستی
در رخ و رنگ و چشم تو پیداست
که ازان بازی و ازان دستی
زانچه خوردی بده به مخموران
ای ولی نعمت همه هستی
شیر امروز در شکار آمد
لرزه در که فتاد و در پستی
به دویدن ازو نخواهی رست
سر بنه عاشقانه و رستی
تا که پیوسته در امان باشی
چون به دار الامانش پیوستی
شصت فرسنگ از سخن بگریز
که ز دام سخن درین شستی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۶۰
جان جانی و جان صد جانی
می‌زنی نعره‌های پنهانی
هر که کر نیست بشنود وصفت
نعل معکوس و خفیه می‌رانی
غیر احمق به فهم این نرسد
عارت آید ازین لت انبانی
سد پیش و پس تو این عار است
که سرافراز و قطب خلقانی
چون گریزی ازین فزون گردد
کان فلان فارغ است ازین فانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۶۱
خامشی، ناطقی، مگر جانی
می‌زنی نعره‌های پنهانی
تو چو باغی و صورتت برگی
باغ چه؟ صد هزار چندانی
بی‌تو باغ حیات زندان است
هست مردن خلاص زندانی
جان تو بحر و صورتت ابر است
فیض دل قطره‌های مرجانی
ای یکی گو شده یکی گویان
پیش حکمت، که شاه چوگانی
تا یکی گو نشد اگر چه زر است
گر چه نیکوست، نیست میدانی
پهلوی اعتراض را بتراش
گر تو چون گوی، چست و گردانی
پهلوی اعتراض در ابلیس
گشت مردود رد ربانی
پس به خراط خویش را بسپار
تا یکی گو شوی، اگر آنی
مانع است اعتراض ابلیسی
از یکی گویی و یکی دانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۷۱
خشم مرو خواجه پشیمان شوی
جمع نشین، ورنه پریشان شوی
طیره مشو خیره مرو زین چمن
ورنه چو جغدان سوی ویران شوی
گر بگریزی ز خراجات شهر
بارکش غول بیابان شوی
گر تو ز خورشید حمل سر کشی
بفسری و برف زمستان شوی
روی به جنگ آر و به صف شیروار
ورنه چو گربه تو در انبان شوی
کم خور ازین پاچهٔ گاو، ای ملک
سیر چریدی، خر شیطان شوی
کافر نفست چو زبون تو شد
گر همه کفری همه ایمان شوی
روی مکن ترش ز تلخی یار
تا ز عنایت گل خندان شوی
دست و دهان را چو بشویی ز حرص
صاحب و هم کاسهٔ سلطان شوی
ای دل، یک لحظه تو دیوانه‌یی
باز دمی خواجهٔ دیوان شوی
گاه بدزدی، ره ایرن زنی
گاه روی شحنهٔ توران شوی
گه ز سپاهان و حجاز و عراق
مطرب آن ماه خراسان شوی
بوقلمونی چه شود گر چو عقل
یک صفت و یک دل و یکسان شوی؟
گر نکنی این همه خاموش باش
تا به خموشی همگی جان شوی
روی به شمس الحق تبریز کن
تا ملک ملک سلیمان شوی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۷۷
آدمی‌یی، آدمی‌یی، آدمی
بسته دمی، زان که نه‌یی آن دمی
آدمی‌یی را همه در خود بسوز
آن دمی‌یی باش اگر محرمی
کم زد آن ماه نو و بدر شد
تا نزنی کم، نرهی از کمی
می برمی از بد و نیک کسان؟
آن همه در توست، ز خود می‌رمی
حرص خزان است و قناعت بهار
نیست جهان را ز خزان خرمی
مغز بری در غم؟ نغزی ببر
بر اسد و پیل زن ار رستمی
همچو ملک جانب گردون بپر
همچو فلک خم ده، اگر می‌خمی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۸۶
بگو ای تازه رو، کم کن ملولی
که تو رو تازه از اصل اصولی
خیالی گول گیری گر بیاید
چنین داند که تو مغرور و گولی
به زخم سیلی‌اش از دل برون کن
که تا عبرت بگیرد هر فضولی
خیال بد رسول دیو باشد
تو او را توبه‌یی ده از رسولی
خیالی در تو آویزد، بیفتی
ترا وهمی پژولاند، پژولی
خیالی هست چون خورشید روشن
خیالی چون شب تاریک لولی
اگر مردانه گوش او نمالی
تورا کافر کند وهم حلولی
برای تو مهان در انتظارند
سبک‌تر رو، چرا در مول مولی؟
خیالات اتتکم کالخیول
فدسوها ثقاتی، فی السفول
خیالات مضلات کذاب
لحاها الله ربی بالافول
فطوبیٰ للذی یعلو علاه
و یقطع عرقها قبل الحصول
الٰهی قدیمی علی
صفی القلب من غش الغلول
علی الله بیان ما نظمنا
مفاعیلن مفاعیلن فعولی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۰۵
روزن دل، آه چه خوش روزنی
یا تو مگر روزن یار منی
عمرک یا نخلة هل تاذنی
نحو جنیٰ غصنک کی نجتنی
روزن آن خانه اگر نیستی
پس تو ز چه روی چنین روشنی
کل سراج حدث ینطفی
غیرک یا اصلی یا معدنی
هرچه کند چرخ مطوق بود
جز تو که بنیاد بقا می‌کنی
اتخذالحرص هنا مسکنا
دونک یا نفس فلا تسکنی
دانهٔ دام است، چرا می‌خوری؟
آهن سرد است، چرا می‌زنی؟
شربة اهوائک مسمومة
حیلة اعدائک فی المکمن
سخته کمانی‌ست، پس این کمین
بر پر چون تیر، چرا ایمنی؟
قد نفد العمر وضاق المدیٰ
خذ بیدالهالک یا محسنی
گر دو جهان ملک شود مرمرا
بی‌تو گدایم، نشوم من غنی
غیر سنا وجهک لا نشتهی
ای وسویٰ عشقک لا نقتنی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۰۹
نسیت الیوم من عشقی صلاتی
فلا ادری عشائی من غداتی
فوجهک سیدی شمسی و بدری
و نثری منک یاقوت الزکاة
نداک سکرة الارواح طرا
و فی لقیاک طاعة کل ناتی
لقد نهج الهویٰ منهاج کبد
فضاعت فی مناهجه ثباتی
و ادنیٰ ما لقینا فی هواه
حیٰوة فی حیٰوة فی حیات
تشبثنا باذیال کرام
باید تایبات آیبات
فما اغنی التشبث للسکاریٰ
و ما انتفعوا بآیات النجاة
و انی الاستقامة والتوقی
لقلب بعد شرب المنکرات؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۱۰
اتاک الصوم فی حلل السعود
فدم واسلم علیٰ رغم الحسود
وصم وافطر و عید فی نعیم
لک العمر المؤبد بالخلود
فلا زالت تزف لک التهانی
مهناة من الملک الودود
فشکرا ثم شکرا ثم شکرا
لاوراد العطا خیرالورود
و سقیا ثم سقیا ثم سقیا
لجود بعد جود بعد جود
و کاسا قد سقیناه دهاقا
یریٰ رقراقها تحت الجلود
ینابیع جرت شرقا و غربا
کانهارالجنان بلا رکود
و نیران الشباب موقدات
بسعد لا یخاف من الخمود
براح الروح روحی قرعینا
و یا نفسی دعاک الجد عودی
و ارض الله واسعة فسیحوا
الیٰ رب رؤف بالوفود
ینادی ربنا، عودوا الینا
اجیبونا و اوفوا بالعقود
ازهدا فی ملاقاتی و عندی
وجود فی وجود فی وجود
ولم یخسر طلوب فی فنائی
ولم یمکن خلاف فی وعودی
خمش کردم که هر ناگفته‌یی را
بدیدم من که دیدی و شنودی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۱۷
قالت الکأس ارفعونی کم الیٰ کم تحبسونی
ان جسمی فی زجاج بالنویٰ لا تکسرونی
اجعلوا الساقی خبیرا عارفا عنه سلونی
اننی لست احب المفتری لا تظلمونی
فاذا انتم سکرتم ان فوق السکر سکرا
فاقرعوا باب التقاضی واسألوا لا تقنطونی
کنت فی سیر خفی صورتی فی ذالسکون
خلتمونی کالجماد ذاک من نکس العیون
ان اردتم انتعاشا فاتقوا مکرالظنون
ان نکستم فاستقیموا واحذروا ریب المنون
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۲۵
یا ملک المحشر، ترحم لا ترتشی
کل سقیط ردی ترحمه تنعش
تحبس ارواحنا فی صور صورت
فی ورق مدرک جل عن المنقش
نورک شعشاعه یخرق حجب الدجیٰ
تمنعها غیرة عن بصر الاعمش
ضآء فضاء الفلا عن درک ادراکه
تدرجه رأقة فی نظر الا خفش
قارب معراجنا، فارق الی المرتقیٰ
حان رحیل السریٰ فانأ عن المفرش
وارکب خیل السخا، فهو حسان النهیٰ
وادرس لوح الوفا وافهم ما یرقش
فاسرق درا اذا کنت اخی سارقا
واشرب من کأسنا معتجلا تنتشی
مولوی : ترجیعات
سی‌و سوم
رها کن ناز، تا تنها نمانی
مکن استیزه، تا عذرا نمانی
مکن گرگی، مرنجان همرهان را
که تا چون گرگ در صحرا نمانی
دو چشم خویشتن در غیب دردوز
که تا آنجا روی، اینجا نمانی
منه لب بر لب هر بوسه جویی
که تا ز آن دلبر زیبا نمانی
ز دام عشوه پر خود نگه‌دار
که تا از اوج و از بالا نمانی
مشو مولای هی ناشسته رویی
که تا از عشق، مولانا نمانی
مکن رخ همچو زر از غصهٔ سیم
که تا زین سیم، ز آن سیما نمانی
چو تو ملک ابد جویی به همت
ازین نان و ازین شربا نمانی
رها کن عربده، خو کن حلیمی
که تا از بزم شاه ما نمانی
همی کش سرمهٔ تعظیم در چشم
پیاپی، تا که نابینا نمانی
چو ذره باش پویان سوی خورشید
که تا چون خاک، زیر پا نمانی
چو استاره به بالا شب‌روی کن
که تا ز آن ماه بی‌همتا نمانی
مزن هر کوزه را در خنب صفوت
که تا از عروةالوثقی نمانی
ز بعد این غزل ترجیع باید
شراب گل مکرر خوشتر آید
چو در عهد و وفا دلدار مایی
چو خوانیمت، چرا دل‌وار نایی؟
چو الحمدت همی خوانیم پیوست
کچون الحمد دفع رنجهایی
درآ در سینها کآرام جانی
درآ در دیدها که توتیایی
فرو کن سر ز روزنهای دلها
که چاره نیست هیچ از روشنایی
چو عقلی بی‌تو دیوانه شود مرد
چو جانی، کس نمی‌داند کجایی
چو خمری، در سر مستان درافتی
برآیند از حیا و پارسایی
نباشد حسن بی‌تصدیع عشاق
که نبود عیدها بی‌روستایی
اگر چیزی نمی‌دانم به عالم
همی دانم که تو بس جان‌فزایی
چه جولانها کنند جانها چو ذرات
که تو خورشید از مشرق برآیی
به جانبازی گشاده‌دار، دو دست
که حاتم را تو استاد سخایی
مکش پای از گلیم خویش افزون
که تا داناتر آیی از کسایی
عدو را مار و ما را یار می‌باش
که موسی صفا را تو عصایی
تمسک کن به اسباب سماوات
که در تنویر قندیل سمایی
به ترجیع سوم مرصاد بستیم
که بر بوی رجوع یار مستیم
ایا خوبی، که در جانها مقیمی
به وقت بی‌کسی جان را ندیمی
ز تو باغ حقایق برشکفتست
نباتش را هم آبی، هم نسیمی
چو خوبان فانی و معزول گردند
تو در خوبی و زیبایی مقیمی
به وقت قحط بفرستی تو خوانی
خذوا رزقا کریما من کریم
سهیلی دیگری در چرخ معنی
یزکی کل روح کالادیم
درآری نیمشب، روشن شرابی
بگردانی، که اشرب یا حمیمی
زهی ساقی، زهی جام، و زهی می
نعیم قی نعیم فی نعیم
هزاران صورت زیبا و دلبر
یولدهم شرابک من عقیم
حباب آن شراب و صفوت او
شفاء فی شفاء للسقیم
تصاعد سکره فی ام رأس
ازال اللوم فی طبع اللئیم
شود صحرای بی‌پایان اخضر
فواد ضیقه کقلب میم
فطوبی للندامی والسکارا
اذا ماهم حسوها حسوهیم
ز یسقون رحیقا نوش می‌کن
وخل ذاالتحدث یا کلیمی
کسی که آفتاب آمد غلامش
همی آید به مشتاقان سلامش
مولوی : دفتر اول
بخش ۴ - از خداوند ولی‌التوفیق در خواستن توفیق رعایت ادب در همه حالها و بیان کردن وخامت ضررهای بی‌ادبی
از خدا جوییم توفیق ادب
بی‌ادب محروم گشت از لطف رب
بی‌ادب تنها نه خود را داشت بد
بلکه آتش در همه آفاق زد
مایده از آسمان درمی‌رسید
بی‌شری و بیع و بی‌گفت و شنید
در میان قوم موسی چند کس
بی‌ادب گفتند کو سیر و عدس؟
منقطع شد خوان و نان از آسمان
ماند رنج زرع و بیل و داس‌مان
باز، عیسی چون شفاعت کرد حق
خوان فرستاد و غنیمت بر طبق
باز گستاخان ادب بگذاشتند
چون گدایان زله‌ها برداشتند
لابه کرده عیسی ایشان را که این
دایم است و کم نگردد از زمین
بدگمانی کردن و حرص آوری
کفر باشد پیش خوان مهتری
زان گدارویان نادیده ز آز
آن در رحمت بر ایشان شد فراز
ابر بر ناید پی منع زکات
وز زنا افتد وبا اندر جهات
هرچه بر تو آید از ظلمات و غم
آن ز بی‌باکی و گستاخی‌ست هم
هرکه بی‌باکی کند در راه دوست
ره‌زن مردان شد و نامرد اوست
از ادب پرنور گشته‌ست این فلک
وز ادب معصوم و پاک آمد ملک
بد ز گستاخی کسوف آفتاب
شد عزازیلی ز جرأت رد باب
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۱ - حکایت بقال و طوطی و روغن ریختن طوطی در دکان
بود بقالی و وی را طوطی‌یی
خوش ‌نوایی، سبز و گویا طوطی‌یی
در دکان بودی نگهبان دکان
نکته گفتی با همه سوداگران
در خطاب آدمی ناطق بدی
در نوای طوطیان حاذق بدی
جست از سوی دکان سویی گریخت
شیشه‌های روغن گل را بریخت
از سوی خانه بیامد خواجه‌اش
بر دکان بنشست فارغ خواجه‌وش
دید پر روغن دکان و جامه چرب
بر سرش زد، گشت طوطی کل ز ضرب
روزکی چندی سخن کوتاه کرد
مرد بقال از ندامت آه کرد
ریش برمی‌کند و می‌گفت ای دریغ
کافتاب نعمتم شد زیر میغ
دست من بشکسته بودی آن زمان
که زدم من بر سر آن خوش زبان
هدیه‌ها می‌داد هر درویش را
تا بیابد نطق مرغ خویش را
بعد سه روز و سه شب حیران و زار
بر دکان بنشسته بد نومیدوار
می‌نمود آن مرغ را هر گون نهفت
تا که باشد اندر آید او به گفت
جولقی‌یی سر برهنه می‌گذشت
با سر بی‌مو چو پشت طاس و طشت
آمد اندر گفت طوطی آن زمان
بانگ بر درویش زد چون عاقلان
کز چه ای کل با کلان آمیختی؟
تو مگر از شیشه روغن ریختی؟
از قیاسش خنده آمد خلق را
کو چو خود پنداشت صاحب دلق را
کار پاکان را قیاس از خود مگیر
گر چه ماند در نبشتن شیر و شیر
جمله عالم زین سبب گمراه شد
کم کسی زابدال حق آگاه شد
هم سری با انبیا برداشتند
اولیا را همچو خود پنداشتند
گفته اینک ما بشر، ایشان بشر
ما و ایشان بستۀ خوابیم و خور
این ندانستند ایشان از عمی
هست فرقی در میان بی‌‌منتهی
هر دو گون زنبور خوردند از محل
لیک شد زان نیش و زین دیگر عسل
هر دو گون آهو گیا خوردند و آب
زین یکی سرگین شد و زان مشک ناب
هر دو نی خوردند از یک آب ‌خور
این یکی خالی و آن پر از شکر
صد هزاران این چنین اشباه بین
فرقشان هفتاد ساله راه بین
این خورد گردد پلیدی زو جدا
آن خورد گردد همه نور خدا
این خورد زاید همه بخل و حسد
وان خورد زاید همه نور احد
این زمین پاک و آن شوره‌ست و بد
این فرشته‌ی پاک و آن دیوست و دد
هر دو صورت گر به هم ماند رواست
آب تلخ و آب شیرین را صفاست
جز که صاحب ذوق که شناسد؟ بیاب
او شناسد آب خوش از شوره آب
سحر را با معجزه کرده قیاس
هر دو را بر مکر پندارد اساس
ساحران موسی از استیزه را
بر گرفته چون عصای او عصا
زین عصا تا آن عصا فرقی‌ست ژرف
زین عمل تا آن عمل راهی شگرف
لعنة الله این عمل را در قفا
رحمة الله آن عمل را در وفا
کافران اندر مری بوزینه طبع
آفتی آمد درون سینه طبع
هرچه مردم می‌کند، بوزینه هم
آن کند کز مرد بیند دم به دم
او گمان برده که من کردم چو او
فرق را کی داند آن استیزه ‌رو
این کند از امر و او بهر‌ ستیز
بر سر استیزه ‌رویان خاک ریز
آن منافق با موافق در نماز
از پی استیزه آید نه نیاز
در نماز و روزه و حج و زکات
با منافق مؤمنان در برد و مات
مؤمنان را برد باشد عاقبت
بر منافق مات اندر آخرت
گر چه هر دو بر سر یک بازی‌اند
هر دو با هم مروزی و رازی‌اند
هر یکی سوی مقام خود رود
هر یکی بر وفق نام خود رود
مؤمنش خوانند، جانش خوش شود
ور منافق گویی، پر آتش شود
نام او محبوب از ذات وی است
نام این مبغوض از آفات وی است
میم و واو و میم و نون تشریف نیست
لفظ مؤمن جز پی تعریف نیست
گر منافق خوانی‌اش، این نام دون
همچو کژدم می‌خلد در اندرون
گر نه این نام اشتقاق دوزخ است
پس چرا در وی مذاق دوزخ است؟
زشتی آن نام بد از حرف نیست
تلخی آن آب بحر از ظرف نیست
حرف ظرف آمد، درو معنی چون آب
بحر معنی عنده ام الکتاب
بحر تلخ و بحر شیرین در جهان
در میانشان برزخ لا یبغیان
وان گه این هر دو ز یک اصلی روان
برگذر زین هر دو، رو تا اصل آن
زر قلب و زر نیکو در عیار
بی محک هرگز ندانی ز اعتبار
هرکه را در جان خدا بنهد محک
هر یقین را باز داند او ز شک
در دهان زنده خاشاکی جهد
آن گه آرامد که بیرونش نهد
در هزاران لقمه یک خاشاک خرد
چون درآمد، حس زنده پی ببرد
حس دنیا نردبان این جهان
حس دینی نردبان آسمان
صحت این حس بجویید از طبیب
صحت آن حس بجویید از حبیب
صحت این حس ز معموری تن
صحت آن حس ز تخریب بدن
راه جان مر جسم را ویران کند
بعد ویرانیش، آبادان کند
کرد ویران خانه بهر گنج زر
وز همان گنجش کند معمورتر
آب را ببرید و جو را پاک کرد
بعد ازان در جو روان کرد آب خورد
پوست را بشکافت و پیکان را کشید
پوست تازه بعد از آنش بردمید
قلعه ویران کرد و از کافر ستد
بعد ازان برساختش صد برج و سد
کار بی‌چون را که کیفیت نهد؟
این که گفتم، این ضرورت می‌دهد
گه چنین بنماید و گه ضد این
جز که حیرانی نباشد کار دین
نه چنان حیران که پشتش سوی اوست
بل چنان حیران و غرق و مست دوست
آن یکی را روی او شد سوی دوست
وان یکی را روی او خود روی اوست
روی هر یک می‌نگر، می‌دار پاس
بوک گردی تو ز خدمت روشناس
چون بسی ابلیس آدم ‌روی هست
پس به هر دستی نشاید داد دست
زان که صیاد آورد بانگ صفیر
تا فریبد مرغ را آن مرغ ‌گیر
بشنود آن مرغ بانگ جنس خویش
از هوا آید، بیابد دام و نیش
حرف درویشان بدزدد مرد دون
تا بخواند بر سلیمی زان فسون
کار مردان روشنی و گرمی است
کار دونان حیله و بی‌شرمی است
شیر پشمین از برای کد کنند
بو مسیلم را لقب احمد کنند
بو مسیلم را لقب کذاب ماند
مر محمد را اولوالالباب ماند
آن شراب حق ختامش مشک ناب
باده را ختمش بود گند و عذاب
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۲ - داستان آن پادشاه جهود کی نصرانیان را می‌کشت از بهر تعصب
بود شاهی در جهودان ظلم‌ساز
دشمن عیسی و نصرانی گداز
عهد عیسی بود و نوبت آن او
جان موسی او و موسی جان او
شاه احول کرد در راه خدا
آن دو دمساز خدایی را جدا
گفت استاد احولی را کندر آ
زو برون آر از وثاق آن شیشه را
گفت احول زان دو شیشه من کدام
پیش تو آرم؟ بکن شرح تمام
گفت استاد آن دو شیشه نیست، رو
احولی بگذار و افزون‌بین مشو
گفت ای استا مرا طعنه مزن
گفت استا زان دو، یک را در شکن
چون یک بشکست، هر دو شد ز چشم
مرد احول گردد از میلان و خشم
شیشه یک بود و به چشمش دو نمود
چون شکست او شیشه را، دیگر نبود
خشم و شهوت مرد را احول کند
ز استقامت روح را مبدل کند
چون غرض آمد، هنر پوشیده شد
صد حجاب از دل به سوی دیده شد
چون دهد قاضی به دل رشوت قرار
کی شناسد ظالم از مظلوم زار؟
شاه از حقد جهودانه چنان
گشت احول، کالامان، یا رب امان
صد هزاران مؤمن مظلوم کشت
که پناهم دین موسی را و پشت
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۵ - قبول کردن نصاری مکر وزیر را
صد هزاران مرد ترسا سوی او
اندک‌ اندک جمع شد در کوی او
او بیان می‌کرد با ایشان به راز
سر انگلیون و زنار و نماز
او به ظاهر واعظ احکام بود
لیک در باطن صفیر و دام بود
بهر این بعضی صحابه از رسول
ملتمس بودند مکر نفس غول
کو چه آمیزد ز اغراض نهان
در عبادت‌ها و در اخلاص جان؟
فضل طاعت را نجستندی ازو
عیب ظاهر را بجستندی که کو؟
مو به مو و ذره ذره مکر نفس
می‌شناسیدند چون گل از کرفس
موشکافان صحابه هم در آن
وعظ ایشان خیره گشتندی به جان
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۶ - متابعت نصاری وزیر را
دل بدو دادند ترسایان تمام
خود چه باشد قوت تقلید عام؟
در درون سینه مهرش کاشتند
نایب عیسیش می‌پنداشتند
او به سر دجال یک چشم لعین
ای خدا فریاد رس نعم المعین
صد هزاران دام و دانه‌ست ای خدا
ما چو مرغان حریص بی‌نوا
دم به دم ما بستهٔ دام نویم
هر یکی گر باز و سیمرغی شویم
می‌رهانی هر دمی ما را و باز
سوی دامی می‌رویم ای بی‌نیاز
ما درین انبار گندم می‌کنیم
گندم جمع آمده گم می‌کنیم
می‌نیندیشیم آخر ما به هوش
کین خلل در گندم است از مکر موش
موش تا انبار ما حفره زده‌ست
وز فنش انبار ما ویران شده‌ست
اول ای جان دفع شر موش کن
وان گهان در جمع گندم جوش کن
بشنو از اخبار آن صدر الصدور
لا صلوة تم الا بالحضور
گر نه موشی دزد در انبار ماست
گندم اعمال چل ساله کجاست؟
ریزه‌ریزه صدق هر روزه چرا
جمع می‌ناید درین انبار ما؟
بس ستاره‌ی آتش از آهن جهید
وان دل سوزیده پذرفت و کشید
لیک در ظلمت یکی دزدی نهان
می‌نهد انگشت بر استارگان
می‌کشد استارگان را یک به یک
تا که نفروزد چراغی از فلک
گر هزاران دام باشد در قدم
چون تو با مایی، نباشد هیچ غم
چون عنایاتت بود با ما مقیم
کی بود بیمی ازان دزد لئیم؟
هر شبی از دام تن ارواح را
می‌رهانی، می‌کنی الواح را
می‌رهند ارواح هر شب زین قفس
فارغان، نه حاکم و محکوم کس
شب ز زندان بی‌خبر زندانیان
شب ز دولت بی‌خبر سلطانیان
نه غم و اندیشهٔ سود و زیان
نه خیال این فلان و آن فلان
حال عارف این بود بی‌خواب هم
گفت ایزد هم رقود زین مرم
خفته از احوال دنیا روز و شب
چون قلم در پنجهٔ تقلیب رب
آن که او پنجه نبیند در رقم
فعل پندارد به جنبش از قلم
شمه‌یی زین حال عارف وانمود
عقل را هم خواب حسی درربود
رفته در صحرای بی‌چون جانشان
روحشان آسوده و ابدانشان
وز صفیری باز دام اندر کشی
جمله را در داد و در داور کشی
چون که نور صبح‌دم سر بر زند
کرکس زرین گردون پر زند
فالق الاصباح اسرافیل‌وار
جمله را در صورت آرد زان دیار
روح‌های منبسط را تن کند
هر تنی را باز آبستن کند
اسپ جان‌ها را کند عاری ز زین
سر النوم اخو الموت است این
لیک بهر آن که روز آیند باز
بر نهد بر پایشان بند دراز
تا که روزش واکشد زان مرغزار
وز چراگاه آردش در زیر بار
کاش چون اصحاب کهف این روح را
حفظ کردی یا چو کشتی نوح را
تا ازین طوفان بیداری و هوش
وا رهیدی این ضمیر و چشم و گوش
ای بسی اصحاب کهف اندر جهان
پهلوی تو، پیش تو هست این زمان
یار با او غار با او در سرود
مهر بر چشم است و بر گوشت، چه سود؟
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۷ - قصهٔ دیدن خلیفه لیلی را
گفت لیلی را خلیفه کان توی
کز تو مجنون شد پریشان و غوی؟
از دگر خوبان تو افزون نیستی
گفت خامش چون تو مجنون نیستی
هر که بیدار است او در خواب‌تر
هست بیداریش از خوابش بتر
چون به حق بیدار نبود جان ما
هست بیداری چو دربندان ما
جان همه روز از لگدکوب خیال
وز زیان و سود، وز خوف زوال
نی صفا می‌ماندش، نی لطف و فر
نی به سوی آسمان راه سفر
خفته آن باشد که او از هر خیال
دارد اومید و کند با او مقال
دیو را چون حور بیند او به خواب
پس ز شهوت ریزد او با دیو آب
چون که تخم نسل را در شوره ریخت
او به خویش آمد، خیال از وی گریخت
ضعف سر بیند از آن و تن پلید
آه از آن نقش پدید ناپدید
مرغ بر بالا و زیر آن سایه‌اش
می‌دود بر خاک پران مرغ‌وش
ابلهی صیاد آن سایه شود
می‌دود چندان که بی‌مایه شود
بی‌خبر کان عکس آن مرغ هواست
بی‌خبر که اصل آن سایه کجاست
تیر اندازد به سوی سایه او
ترکشش خالی شود از جست و جو
ترکش عمرش تهی شد، عمر رفت
از دویدن در شکار سایه تفت
سایۀ یزدان چو باشد دایه‌اش
وا رهاند از خیال و سایه‌اش
سایۀ یزدان بود بنده‌ی خدا
مرده او زین عالم و زنده‌ی خدا
دامن او گیر زوتر بی‌گمان
تا رهی در دامن آخر زمان
کیف مد الظل نقش اولیاست
کو دلیل نور خورشید خداست
اندرین وادی مرو بی این دلیل
لا احب الآفلین گو چون خلیل
رو ز سایه، آفتابی را بیاب
دامن شه شمس تبریزی بتاب
ره ندانی جانب این سور و عرس
از ضیاء الحق حسام الدین بپرس
ور حسد گیرد تو را در ره گلو
در حسد ابلیس را باشد غلو
کو ز آدم ننگ دارد از حسد
با سعادت جنگ دارد از حسد
عقبه‌یی زین صعب‌تر در راه نیست
ای خنک آن کش حسد همراه نیست
این جسد خانه‌ی حسد آمد، بدان
کز حسد آلوده باشد خاندان
گر جسد خانه‌ی حسد باشد ولیک
آن جسد را پاک کرد الله نیک
طهرا بیتی بیان پاکی است
گنج نور است ار طلسمش خاکی است
چون کنی بر بی‌حسد مکر و حسد
زان حسد دل را سیاهی‌ها رسد
خاک شو مردان حق را زیر پا
خاک بر سر کن حسد را همچو ما
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۸ - بیان حسد وزیر
آن وزیرک از حسد بودش نژاد
تا به باطل گوش و بینی باد داد
بر امید آن که از نیش حسد
زهر او در جان مسکینان رسد
هر کسی کو از حسد بینی کند
خویش را بی‌گوش و بی‌بینی کند
بینی آن باشد که او بویی برد
بوی او را جانب کویی برد
هر که بویش نیست، بی‌بینی بود
بوی آن بوی است کان دینی بود
چون که بویی برد و شکر آن نکرد
کفر نعمت آمد و بینیش خورد
شکر کن، مر شاکران را بنده باش
پیش ایشان مرده شو، پاینده باش
چون وزیر از ره‌زنی مایه مساز
خلق را تو بر میاور از نماز
ناصح دین گشته آن کافر وزیر
کرده او از مکر در لوزینه سیر
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۹ - فهم کردن حاذقان نصاری مکر وزیر را
هرکه صاحب ذوق بود از گفت او
لذتی می‌دید و تلخی جفت او
نکته‌ها می‌گفت او آمیخته
در جلاب قند زهری ریخته
ظاهرش می‌گفت در ره چست شو
وز اثر می‌گفت جان را سست شو
ظاهر نقره گر اسپید است و نو
دست و جامه می سیه گردد ازو
آتش ار چه سرخ روی است از شرر
تو ز فعل او سیه کاری نگر
برق اگر نوری نماید در نظر
لیک هست از خاصیت دزد بصر
هرکه جز آگاه و صاحب‌ذوق بود
گفت او در گردن او طوق بود
مدتی شش سال در هجران شاه
شد وزیر اتباع عیسی را پناه
دین و دل را کل بدو بسپرد خلق
پیش امر و حکم او می‌مرد خلق