عبارات مورد جستجو در ۳۶۴۲ گوهر پیدا شد:
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۵۵ - وله ایضا
ای تو را قدر و جلال از چرخ ذی قدرت زیاد
وی تو را جود و نوال از بجر گوهرپاش بیش
در زمان چون تو سلطانی که اخراجات من
بی‌تعلل می‌دهد از مخزن احسان خویش
از برای آن زمین کز من به جان شد منتقل
کرده صاحب جمع تو اطلاق مال سال پیش
هر که با مداح خاص الخاص سلطان این کند
با دگر مردم چه باشد داب این بیداد کیش
حسبةلله بر کش از سر این گرگ پوست
تا به مردم خویش را ننماید اندر رنگ میش
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۷۰ - قطعه
وقت آن شد که به شمشیر زبان
جدل آغازم و کارت سازم
نقد عزت که نه شایستهٔ توست
از تو بستانم و کارت سازم
هر لباسی که بدوزم از هجو
زیب قد چو منارت سازم
واندرین شهر به صد رسوائی
بر خر هجو سوارت سازم
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۹۹ - قطعه
بهر جمعی عیب جویان بستم این احرام دوش
کز تعصب چست بر بندم میان خود به هجو
برنیارم بر مراد دل دمی با دوستان
برنیارم تا دمار از دشمنان خود به هجو
در پس زانوی فکرت چون نشستم تا کنم
در سزای ناسزایان امتحان خود به هجو
رستخیزی بود موقوف همین کز ابر طبع
سردهم سیلی و بگشایم دهان خود بد هجو
شد هیولی قابل صورت ولی رخصت نداد
پاکی طبعم که الایم زبان خود به هجو
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۱۱۵
شاعر خیره در اقلیم سخن می‌باشد
جان ستاننده ز اعدانه به تلخی به خموشی
گر بنابر غرضی گرچه نگوید هجوت
مدحت آن نوع بگوید که تو خود را بکشی
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۵
گفتی از شاهان تو را دل فارغ است
دل ز شاهان فارغ است آری مرا
والی ری کز خراسان رفتنم
منع کرد آن، نیست آزاری مرا
گر شدن ز آن سو کسی را رخصه نیست
رخصه بایستی شدن باری مرا
من به پیران خراسان می‌شوم
نیست با میران او کاری مرا
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۶۵
گنج دانش توراست خاقانی
کار نادان به آب و رنگ چراست؟
نام شاهی به شیر دادستند
پس حلی بر تن پلنگ چراست؟
هفت اندام ماهی از سیم است
هفت عضو صدف ز سنگ چراست؟
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۷۰ - در نکوهش مقلدان
خاقانی آن کسان که طریق تو می‌روند
زاغند و زاغ را روشن کبک آرزوست
بس طفل کارزوی ترازوی زر کند
نارنج از آن خرد که ترازو کندز پوست
گیرم که مارچوبه کند تن به شکل مار
کو زهر بهر دشمن و کو مهره بهر دوست
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۹۹
از زمانه منال خاقانی
گرچه در غربتت منال نماند
که زمانه هم از تو نالان تر
که کرم را در او مجال نماند
قفل پندار برکن از در دل
که تو را عشوهٔ نوال نماند
فارغ آنگه شود دلت که در او
دیو پنداشت را خیال نماند
تکیه‌گاه نصیب بعد الیوم
جز بر اکرام ذو الجلال نماند
خواجگان را به انفعال بران
که در ایشان جز افتعال نماند
ماتم خواجگان رفته به دار
کز درخت کرم نهال نماند
ای خراسان تو را شهاب نزیست
وی صفاهان تو را جمال نماند
گر سگالش کنی به هفت اقلیم
یک کریم سخا سگال نماند
سفلگان را و راد مردان را
کار بر یک قرار و حال نماند
هر که را مال هست، همت نیست
هر که را همت است، مال نماند
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۲۲
تو مار صورتی و همیشه شکرخوری
خاقانی است طوطی و دایم جگر خورد
این هم ز بخشش فلک و جود عالم است
کان را که خاک باید خوردن، شکر خورد
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۲۶
خاقانیا به بغداد اهل وفا چه جوئی
کز شهر قلب کاران این کیمیا نخیزد
گر خون اهل عالم ریزند دجله دجله
یک قطره اشک رحمت از چشم کس نریزد
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۶۸
یار مردم مار و کژدم دان کنون خاقانیا
کز دم کژدم دم مردم تو را بدتر بود
آن نه یارانند مارانند پس بیگانه به
کافت یاران چو باشد آشنا بدتر بود
تا تو مردم را ستائی در بلائی با همه
چون تو را مردم ستایند آن بلا بدتر بود
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۷۱ - در مرثیهٔ وحید الدین عم خود
خاک بر سر پاش خاقانی و در خون خسب از آنک
زیر خاک است آنکه از خاکت به مردم کرده بود
دعوی نسبت ز عم کن نز پدر زیرا تو را
عم پدید آورده بود ارنه پدر گم کرده بود
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۰۱ - در مذمت کیمیاگری و صنعت اکسیر
علم دین کیمیاست خاقانی
کیمیائی سزای گنج ضمیر
مس زنگار خورده داری نفس
از چنین کیمیات نیست گزیر
جز از این هرچه کیمیا گویند
آن سخن مشنو و مکن تصویر
عمل اژدهات پیش آرند
کاب هست اژدهای حلقه پذیر
اژدها سر به دم رساند و باز
سر دم اژدها خورد بر خیر
مپذیر این هوس که نپذیرند
بهرج قلب ناقدان بصیر
به چنین جهل علم دین بشناس
که شناسند نافه مشک به سیر
اول این امتحان سکندر کرد
از ارسطو که بود خاص وزیر
برنیاورد کام تا خوردند
هم سکندر هم ارسطو تشویر
بدعت فاضلان منحوس است
این صناعت برای میره و میر
تا ز خامان خام طبع کنند
مال میر اثیافته تبذیر
مدبری را که قاطع ره توست
واصلی خوانی از پی توفیر
کید قاطع مگو که واصل ماست
کید چون گردد آفتاب منیر
که کند زر چو افتاب از خاک
زحلی کاهنی کند به زحیر
کافتاب از پیام خاکی زر
نکند بی‌هزار ساله مسیر
آفتاب است کیمیاگر و پس
واصلی صانعی قوی تاثیر
کی کند زر میان بوتهٔ خاک
دم او آسمان و بوته اثیر
این همه درد سر ز عشق زر است
ورنه روزی ضمان کند تقدیر
زر که بیند قراضه چون مه نو
حرص دیوانه بگسلد زنجیر
زر خرد بزرگ قیمت را
هست جرمی عظیم و جرم حقیر
یکنزون الذهب نکردی درس
یوم یحمی نخواندی از تفسیر
بر زمین هر کجا فلک زده‌ای است
بینوائی به دست فقر اسیر
شغل او شاعری است یا تنجیم
هوسش فلسفه است یا اکسیر
چیست تنجیم و فسفه تعطیل
چیست اکسیر و شاعری تزویر
کفر و کذب این دو راست خرمن کوب
نحس و فقر آن دو راست دامنگیر
در ترازوی شرع و رستهٔ عقل
فلسفه فلس دان و شعر شعیر
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۰۹
زین خام قلتبان پدری دارم
کز آتش آفرید جهاندارش
هم‌زاد بود آزر نمرودش
استاد بود یوسف نجارش
هم طبع او چو تیشه تراشنده
هم خوی او برنده چو منشارش
روز از فلک بود همه فریادش
شب با زحل بود همه پیکارش
مریخ اگر به چرخ یکم بودی
حالی بدوختی به دو مسمارش
نقرس گرفته پای گران سیرش
اصلع شده دماغ سبکبارش
چون لیقهٔ دوات کهن گشته
پوسیده گوشت در تن مردارش
آبش ز روی رفته و باد از سر
افتاده در متاع گرانبارش
منبر گرفته مادر مسکینم
از دست آن منارهٔ خونخوارش
با آنکه بهترین خلف دهرم
آید ز فضل و فطنت من عارش
کای کاش جولهستی خاقانی
تا این سخنوری نبدی کارش
با این همه که سوخته و پخته است
جان و دلم ز خامی گفتارش
او نایب خداست به رزق من
یارب ز نائبات نگه دارش
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۲۳
باز به میدان ما فوج بلا بسته صف
پای فلک در میان رسم امان بر طرف
خرقه شکافان ذوق بی‌دف و نی در سماع
جبه فشانان شید تابع قانون دف
جان قدیم اشتها مانده همان ناشتا
وین تن حادث غذا معدن آب و علف
چیدم و دیدم تمام آبی و تابی نداشت
میوهٔ این چار باغ گوهر این نه صدف
گفتیم ای خود فروش خود چه متاعی بگو
گر بخری شب چراغ گر بفروشی خزف
بشنو و بوکن اگر گوشی و مغزیت هست
زمزمهٔ لو کشف لخلخهٔ من عرف
رهرو خاقانیا دوری منزل مبین
رو که مدد می‌کند همت شاه نجف
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۲۴ - در هجو رشید الدین وطواط
این گربه چشمک این سگک غوری غرک
سگسارک مخنثک و زشت کافرک
با من پلنگ سارک و روباه طبعک است
این خوک گردنک سگک دمنه گوهرک
بوده سگ رمنده و اکنون به بخت من
شیرک شده است و گرگک و از هر دو بدترک
خنبک زند چو بوزنه، جنبک زند چو خرس
این بوزنینه ریشک پهنانه منظرک
خرگوشک است خنثی زن و مرد در دو وقت
هم حیض و هم زناش، گهی ماده گه نرک
این پشم سگ که ... سگش خوانم از صفت
چو ... سگ برهنگک و سرخ پیکرک
چون یوزک قمی جهد از دم آهوان
با دوستان رود گفتار در برک
گرد غزالکان و گوزنان بزم شاه
فحلی کند چو گور خرک گرد مادرک
گر دست و پاش چون سگک کهف بشکنی
هم برنگردد از دمشان این سبک سرک
بی‌نام هم کنونش چو بید سترک خصی
این بد گهر شکالک و توسن رگ استرک
خاقانیا گله مکن او از سگان کیست
خود صیدکی کند سگک استخوان خورک
سگ عفعفک کند چو بدو نانکی دهی
دم لابگک کند بنشیند پس درک
میزان حکمتی و تو را بر دل است زخم
زین شوله فعل عقربک شوم نشترک
هم شوله بود کو پس شوال زخم زد
بر تارک مبارک پور طغان یزک
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۳۵
در چنین علت ای طبیب مرا
مسهلی تازه ساختی هردم
من فرو مانده کآب ریز نداشت
قصر جنت مثال کعبه حرم
کعبه را مستراح نیست بلی
نیست در جنت آب ریزی هم
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۴۴
از عزیزان سال دل کردم
هیچ شافی جواب نشنیدم
جز دو حرف نبشته صورت دل
معنی دل به خواب نشنیدم
دیدم آری هزار جنس طلب
لیک یک جنس‌یاب نشنیدم
کشت امید زرد دیدم لیک
وعدهٔ فتح باب نشنیدم
یک خروش خروس صبح کرم
زین خراس خراب نشنیدم
عشوهٔ صبح کاذب است کز او
خبر آفتاب نشنیدم
هرچه جستم ز سفله صدق سحاب
جز دروغ سراب نشنیدم
خنجر برق و کوس رعد بسی است
جوش جیش سحاب نشنیدم
همه عالم گرفت ننگ نفاق
نام اخلاص ناب نشنیدم
همه مردم دروغ زن دیدم
راست از هیچ باب نشنیدم
سیبوی گفت من به معنی نحو
یک خطا در خطاب نشنیدم
من به معنی صدق می‌گویم
که ز یک کس صواب نشنیدم
جوی امید رفت خاقانی
لیک ازو بانگ آب نشنیدم
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۵۳
نه سیل است طوفان نوح است ویحک
من از نوح طوفان سزا می‌گریزم
ز ارجیش ز انعام صدر ریاست
ز فرط حیا بر ملا می‌گریزم
چو سیمرغ از آشیان سلیمان
سوی کوه قاف از حیا می‌گریزم
همه الغریق الغریق است بانگم
که من غرقه‌ام در شنا می‌گریزم
نمی‌خواستم رفت ز ارمن ولیکن
ز طوفان بی‌منتها می‌گریزم
خجل سارم از بس نوا و نوالش
کنون زان نوال و نوا می‌گریزم
به فریادم از بس عطای شگرفش
علی‌الله زنان از عطا می‌گریزم
رئیسم ز سیل سخا کرد غرقه
چو موران ز سیل سخا می‌گریزم
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۸۰
ز آل غانم اگرچه نفعی نیست
باری آسوده‌اند عالمیان
وای بر عالم ار فکندی حق
کار عالم به دست غانمیان
وقت آن کز نسب نهد خود را
از ملایک نهد نه ز آدمیان
اول از شیر سرخ لاف زند
پس درآید سگ سیه ز میان