عبارات مورد جستجو در ۱۰۹۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴۵
ذوق فقر افسانهٔ اقبالکوته میکند
بیطنابی خیمهٔ گردنکشی ته میکند
ای دلت آیینه غافل زبستن چند از نفس
این سحر هر دم زدن روز تو بیگه میکند
در تماشایت چو مژگان با پریشانی خوشیم
ورنه آخر جمع گشتن رخت ما ته میکند
عمرها شد خاک کوه و دشت بر سر میدوی
پیش پا نادیدن این مقدار گمره میکند
عجز طاقت هرکجا گردد دلیل مدعا
راه چندین دشت یک پا لغز کوته میکند
خاک شو آب بقا آلایش چندین تریست
این تیمم زان وضوهایت منزه میکند
رنگها گرداندهای، ای غافل از نیرنگ دل
آینه عمریست زین تمثالت آگه میکند
بر جبین ما نشان سجده تمغای وفاست
صنعت عشق ازکلف آرایش مه میکند
شور امکان غلغل یک کاف و نون فهمیدنیست
از ازل کبکی درین کهسار قهقه میکند
دوستان را در وداع هم عبارتها بسی است
بیدل مسکین فقیر است الله الله میکند
بیطنابی خیمهٔ گردنکشی ته میکند
ای دلت آیینه غافل زبستن چند از نفس
این سحر هر دم زدن روز تو بیگه میکند
در تماشایت چو مژگان با پریشانی خوشیم
ورنه آخر جمع گشتن رخت ما ته میکند
عمرها شد خاک کوه و دشت بر سر میدوی
پیش پا نادیدن این مقدار گمره میکند
عجز طاقت هرکجا گردد دلیل مدعا
راه چندین دشت یک پا لغز کوته میکند
خاک شو آب بقا آلایش چندین تریست
این تیمم زان وضوهایت منزه میکند
رنگها گرداندهای، ای غافل از نیرنگ دل
آینه عمریست زین تمثالت آگه میکند
بر جبین ما نشان سجده تمغای وفاست
صنعت عشق ازکلف آرایش مه میکند
شور امکان غلغل یک کاف و نون فهمیدنیست
از ازل کبکی درین کهسار قهقه میکند
دوستان را در وداع هم عبارتها بسی است
بیدل مسکین فقیر است الله الله میکند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۲
در بیابانی که سعی بیخودی رهبر شود
راه صد مطلب به یک لغزیدن پا، سر شود
جزوها در عقده ی خودداریکل غافلند
نقطه از ضبط عنان گر بگذرد دفتر شود
خشکی از طبع جهان آلودگی هم محوکرد
لاف چشم تر توان زد دامنی گر تر شود
گر همه گوهر بود نومیدیست افسردگی
از گرانباری مبادا کشتیام لنگر شود
فال آسودن ندارد خودگدازیهای من
جمله پرواز است آن آتش که خاکستر شود
عقدهٔ کارت دلیل اعتبار دیگر است
شاخ گل چون غنچه آرد رشتهٔ گوهر شود
بر شکست هر زیان تعمیر سودی بستهاند
فربهی وقف غناگر آرزو لاغر شود
چاره نتواند نهفتن راز ما خونیندلان
زخم گل از بخیهٔ شبنم نمایانتر شود
خاک حسرت برده ای دارمکه مانند جرس
ناله پیماید بهجای باده، گر ساغر شود
صاحب آیینه نتوان گشت بیقطع نفس
بگذرد از زندگی تا .خضر، سکندر شود
وضع همواری ز ابنای زمان مطلوب ماست
آدمیتگر نباشد هر که خواهد خر شود
بیدل آسان نیست کسب اعتبارات جهان
سخت افسردن بهخود بنددکه خاکی زر شود
راه صد مطلب به یک لغزیدن پا، سر شود
جزوها در عقده ی خودداریکل غافلند
نقطه از ضبط عنان گر بگذرد دفتر شود
خشکی از طبع جهان آلودگی هم محوکرد
لاف چشم تر توان زد دامنی گر تر شود
گر همه گوهر بود نومیدیست افسردگی
از گرانباری مبادا کشتیام لنگر شود
فال آسودن ندارد خودگدازیهای من
جمله پرواز است آن آتش که خاکستر شود
عقدهٔ کارت دلیل اعتبار دیگر است
شاخ گل چون غنچه آرد رشتهٔ گوهر شود
بر شکست هر زیان تعمیر سودی بستهاند
فربهی وقف غناگر آرزو لاغر شود
چاره نتواند نهفتن راز ما خونیندلان
زخم گل از بخیهٔ شبنم نمایانتر شود
خاک حسرت برده ای دارمکه مانند جرس
ناله پیماید بهجای باده، گر ساغر شود
صاحب آیینه نتوان گشت بیقطع نفس
بگذرد از زندگی تا .خضر، سکندر شود
وضع همواری ز ابنای زمان مطلوب ماست
آدمیتگر نباشد هر که خواهد خر شود
بیدل آسان نیست کسب اعتبارات جهان
سخت افسردن بهخود بنددکه خاکی زر شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶۲
با همه بیدست و پایی اندکی همتگمار
آسمان میبالد اینجا کودک دامن سوار
وضع بیکاری دلیل انفعال کس مباد
تا ز سعی ناخنت کاری گشاید سر مخار
پرفشانیهاست ساز اعتبار، آگاه باش
غیر رنگ و بو چه دارد کسوت رنگ بهار
سرو اگر باشد به این دلبستگی آزادیش
ناله خواهد شد ز طوق قمریان فتراکوار
فرق نتوان یافتن در عبرتآباد ظهور
اشک شمع انجمن تا گریهٔ شمع مزار
در چمن هر جا مهیای پرافشانی است رنگ
غنچه میگوید قفس تنگ است پاس شرم دار
راه صحرای عدم طیکردنت آسان نبود
تا نفس سر میزند بنشین و خار از پا برآر
عالمی را طینت بیحاصلم بیکار کرد
بر حنا میچربد این رنگی که من دارم به کار
هرکجا پا مینهم از تیرگی پا میخورم
چون نفس هرچند دارم راه در آیینهزار
وعدهٔ دیدار در خاکم نشاند و پیر کرد
شد سفید آخر ز مویم کوچههای انتظار
ظرف وصلم نیست اما در کمینگاه امید
رفتن رنگم تهیکردهست یک آغوشوار
حرص آسان برنمیدارد دل از اسباب جاه
عمرها باید که گردد آب درگوهر غبار
گرد جاه از آشیان فقر بیرون راندهام
خورده است این نقد هم ازتنگی دستم فشار
بیخودی بیدل فسون شعلهٔ جواله داشت
رنگ گرداندن کشید آخر به گرد من حصار
آسمان میبالد اینجا کودک دامن سوار
وضع بیکاری دلیل انفعال کس مباد
تا ز سعی ناخنت کاری گشاید سر مخار
پرفشانیهاست ساز اعتبار، آگاه باش
غیر رنگ و بو چه دارد کسوت رنگ بهار
سرو اگر باشد به این دلبستگی آزادیش
ناله خواهد شد ز طوق قمریان فتراکوار
فرق نتوان یافتن در عبرتآباد ظهور
اشک شمع انجمن تا گریهٔ شمع مزار
در چمن هر جا مهیای پرافشانی است رنگ
غنچه میگوید قفس تنگ است پاس شرم دار
راه صحرای عدم طیکردنت آسان نبود
تا نفس سر میزند بنشین و خار از پا برآر
عالمی را طینت بیحاصلم بیکار کرد
بر حنا میچربد این رنگی که من دارم به کار
هرکجا پا مینهم از تیرگی پا میخورم
چون نفس هرچند دارم راه در آیینهزار
وعدهٔ دیدار در خاکم نشاند و پیر کرد
شد سفید آخر ز مویم کوچههای انتظار
ظرف وصلم نیست اما در کمینگاه امید
رفتن رنگم تهیکردهست یک آغوشوار
حرص آسان برنمیدارد دل از اسباب جاه
عمرها باید که گردد آب درگوهر غبار
گرد جاه از آشیان فقر بیرون راندهام
خورده است این نقد هم ازتنگی دستم فشار
بیخودی بیدل فسون شعلهٔ جواله داشت
رنگ گرداندن کشید آخر به گرد من حصار
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱۲
جراءت پیریم این بس که به چندین تک وتاز
قدم عجز رساندم به سر عمر دراز
کاش بیفکر سحر قطع شود فرصت شمع
وهم انجامگدازیست به طبع آغاز
فرصت از کف ندهی تا نشوی داغ فسوس
قاصد ملک عدم نامه نمیآرد باز
رحمت از شوخی ابرام تقاضاست بری
آن در باز که بر روی کسی نیست فراز
نفسکافر نشد آگاه ز اقبال سجود
کلهٔ ناز خمی داشت به محراب نماز
بر که نالیم ز محرومی و بیباکی طبع
همه بودیم ز توفیق ادب محرم راز
شور اغراض جهان برد خموشی ز عدم
سرمه در کوه نماند از تک و تاز آواز
حسن و عشق انجمن رونق اسرار همند
بینیاز است، نیاز آور و بر خویش بناز
پیش از ایجاد ز تشویش تعین رستیم
در دل بیضه شکستیم دماغ پرواز
نشئهٔ فیض رباضت نتوان سهل شمرد
ای بسا سنگ که مینا شد از اقبال گداز
فکر جمعیت دل کوتهی همّت بود
عقده تا باز نشد رشته نگردید دراز
نشدم محرم انجام رعونت بیدل
شمع هرچند به منگفت:که گردن مفراز
قدم عجز رساندم به سر عمر دراز
کاش بیفکر سحر قطع شود فرصت شمع
وهم انجامگدازیست به طبع آغاز
فرصت از کف ندهی تا نشوی داغ فسوس
قاصد ملک عدم نامه نمیآرد باز
رحمت از شوخی ابرام تقاضاست بری
آن در باز که بر روی کسی نیست فراز
نفسکافر نشد آگاه ز اقبال سجود
کلهٔ ناز خمی داشت به محراب نماز
بر که نالیم ز محرومی و بیباکی طبع
همه بودیم ز توفیق ادب محرم راز
شور اغراض جهان برد خموشی ز عدم
سرمه در کوه نماند از تک و تاز آواز
حسن و عشق انجمن رونق اسرار همند
بینیاز است، نیاز آور و بر خویش بناز
پیش از ایجاد ز تشویش تعین رستیم
در دل بیضه شکستیم دماغ پرواز
نشئهٔ فیض رباضت نتوان سهل شمرد
ای بسا سنگ که مینا شد از اقبال گداز
فکر جمعیت دل کوتهی همّت بود
عقده تا باز نشد رشته نگردید دراز
نشدم محرم انجام رعونت بیدل
شمع هرچند به منگفت:که گردن مفراز
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴۴
پر تیرهروزم از من بی پا و سر مپرس
خاکم به باد تا ندهی از سحر مپرس
در دل برون دل چو نفس بال میزنم
آوارگی گل وطن است از سفر مپرس
صبح آن زمان که عرض نفس داد شبنم است
پروازم آب میشود از بال و پر مپرس
هستی فسانه است کجا هجر و کو وصال
تعبیر خوابت اینکه شنیدی دگر مپرس
گشتیم غرق صد عرق ننگ از اعتبار
دریا ز سرگذشت رموز گهر مپرس
ما بیخودان ز معنی خود سخت غافلیم
هرچند سنگ آینه است از شرر مپرس
فرسود چارهای که طرف شد به رنج دهر
با صندل از معاملهٔ دردسر مپرس
هرکس درین بساط سراغ خودست و بس
نارفته در سواد عدم زان کمر مپرس
دل را به فهم معنی آن جلوه بار نیست
ناز پری ز کارگه شیشهگر مپرس
ثبت است رمز عشق به سطر زبان لال
مضمون نامه اینکه ز قاصد خبر مپرس
بیدل نگفتنی است حدیث جهان رنگ
صد بار بیش گفتم از این بیشتر مپرس
خاکم به باد تا ندهی از سحر مپرس
در دل برون دل چو نفس بال میزنم
آوارگی گل وطن است از سفر مپرس
صبح آن زمان که عرض نفس داد شبنم است
پروازم آب میشود از بال و پر مپرس
هستی فسانه است کجا هجر و کو وصال
تعبیر خوابت اینکه شنیدی دگر مپرس
گشتیم غرق صد عرق ننگ از اعتبار
دریا ز سرگذشت رموز گهر مپرس
ما بیخودان ز معنی خود سخت غافلیم
هرچند سنگ آینه است از شرر مپرس
فرسود چارهای که طرف شد به رنج دهر
با صندل از معاملهٔ دردسر مپرس
هرکس درین بساط سراغ خودست و بس
نارفته در سواد عدم زان کمر مپرس
دل را به فهم معنی آن جلوه بار نیست
ناز پری ز کارگه شیشهگر مپرس
ثبت است رمز عشق به سطر زبان لال
مضمون نامه اینکه ز قاصد خبر مپرس
بیدل نگفتنی است حدیث جهان رنگ
صد بار بیش گفتم از این بیشتر مپرس
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴۰
بیخلل نگذاشت گل را صنعت اجزای خویش
بهر مینا سنگها زد کوه بر مینای خویش
هرزه باید تاخت عمری در تلاش عافیت
تا توان از سیر زانو تیشه زد بر پای خویش
هر نفس آوارهٔ فکر کنار دیگریم
قطرهٔ ما را هوس نگذاشت در دربای خویش
عالم انس از فراموشان وحشت مشربیست
گردباد این گل به سر زد آخر از صحرای خویش
بار نومیدی به دوشم همچو شمع افتاده است
باید ای یاران سر افکندن ز گردنهای خویش
تا بر آید از فشار تنگی این انجمن
هرکه هست از خویش خالی مینماید جای خویش
دل هزار آیینه روشن کرد اما پینبرد
فطرت بینور ما بر معنی پیدای خویش
رفتهایم از خویش و حسرتها فراهم کردهایم
عالم طول امل جمع است در شبهای خویش
هر کجا خواهی رسید امروز در پیش و پس است
وای بر تو گر نباشی محرم فردای خویش
رنگ و بو چون غنچهات آخرگریبان میدرد
این قباها تنگ نتوان دوخت بر بالای خویش
صد قیامت گر بر آید بر نخواهد آمدن
عاشق از ذوق طلب، معشوق از استغنای خویش
بیدل از افسانهات عمریست گوشم پر شدهست
یک نفس تن زن که ازخود بشنوم غوغای خویش
بهر مینا سنگها زد کوه بر مینای خویش
هرزه باید تاخت عمری در تلاش عافیت
تا توان از سیر زانو تیشه زد بر پای خویش
هر نفس آوارهٔ فکر کنار دیگریم
قطرهٔ ما را هوس نگذاشت در دربای خویش
عالم انس از فراموشان وحشت مشربیست
گردباد این گل به سر زد آخر از صحرای خویش
بار نومیدی به دوشم همچو شمع افتاده است
باید ای یاران سر افکندن ز گردنهای خویش
تا بر آید از فشار تنگی این انجمن
هرکه هست از خویش خالی مینماید جای خویش
دل هزار آیینه روشن کرد اما پینبرد
فطرت بینور ما بر معنی پیدای خویش
رفتهایم از خویش و حسرتها فراهم کردهایم
عالم طول امل جمع است در شبهای خویش
هر کجا خواهی رسید امروز در پیش و پس است
وای بر تو گر نباشی محرم فردای خویش
رنگ و بو چون غنچهات آخرگریبان میدرد
این قباها تنگ نتوان دوخت بر بالای خویش
صد قیامت گر بر آید بر نخواهد آمدن
عاشق از ذوق طلب، معشوق از استغنای خویش
بیدل از افسانهات عمریست گوشم پر شدهست
یک نفس تن زن که ازخود بشنوم غوغای خویش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳۰
عمریست چون گل میروم زین باغ حرمان در بغل
از رنگ دامن برکمر، از بو گریبان در بغل
مجنون و ساز بلبلان، لیلی و ناز گلستان
من با دل داغ آشیان طاووس نالان در بغل
ای اشکریزان عرق تدبیر عرض خلوتی
مشت غبارم میرسد وضع پریشان در بغل
تنها نه من از حیرتش دارم نفس در دل گره
آیینه هم دزدیده است آشوب توفان در بغل
میآید آن لیلی نسب سرشار یک عالم طرب
می در قدح تا کنج لب گل تا گریبان در بغل
آه قیامت قامتم آسان نمیافتد ز پا
این شعله هر جا سرکشد دارد نیستان در بغل
از غنچهٔ خاموش او ایمن مباش ای زخم دل
کان فتنهٔ طوفانکمین دارد نمکدان در بغل
بنیاد شمع از سوختن در خرمن گل غوطه زد
گر هست داغی در نظر داری گلستان در بغل
چون صبح شور هستیات کوک است با ساز عدم
تا چندگردی از نفس اجزای بهتان در بغل
دارد زیانگاه جسد تشویش «حبل من مسد»
زین کافرستان جسد بگریز ایمان در بغل
بیدل ز ضبط گریهام مژگان به خون دارد وطن
تا چند باشد دیدهام از اشک پیکان در بغل
از رنگ دامن برکمر، از بو گریبان در بغل
مجنون و ساز بلبلان، لیلی و ناز گلستان
من با دل داغ آشیان طاووس نالان در بغل
ای اشکریزان عرق تدبیر عرض خلوتی
مشت غبارم میرسد وضع پریشان در بغل
تنها نه من از حیرتش دارم نفس در دل گره
آیینه هم دزدیده است آشوب توفان در بغل
میآید آن لیلی نسب سرشار یک عالم طرب
می در قدح تا کنج لب گل تا گریبان در بغل
آه قیامت قامتم آسان نمیافتد ز پا
این شعله هر جا سرکشد دارد نیستان در بغل
از غنچهٔ خاموش او ایمن مباش ای زخم دل
کان فتنهٔ طوفانکمین دارد نمکدان در بغل
بنیاد شمع از سوختن در خرمن گل غوطه زد
گر هست داغی در نظر داری گلستان در بغل
چون صبح شور هستیات کوک است با ساز عدم
تا چندگردی از نفس اجزای بهتان در بغل
دارد زیانگاه جسد تشویش «حبل من مسد»
زین کافرستان جسد بگریز ایمان در بغل
بیدل ز ضبط گریهام مژگان به خون دارد وطن
تا چند باشد دیدهام از اشک پیکان در بغل
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳۱
محو جنون ساکنم شور بیابان در بغل
چون چشم خوبان خفتهام ناز غزالان در بغل
نی غنچه دیدم نی چمن نی شمع خواندم نی لگن
گل کردهام زین انجمن دل نام حرمان در بغل
عمریست از آسودگی پا در رکاب وحشتم
چون شمع دارم در وطن شام غریبان در بغل
خلقست زین گرد هوس یعنی ز افسون نفس
شور قیامت در قفس آشوب توفان در بغل
تنها نه خلق بیخرد بر حرص محمل میکشد
خورشید هم تک میزند زر درکمر نان در بغل
دارد گدا از غفلتت بر خود نظر واکردنی
ای سنگ تاکی داشتن آیینه پنهان در بغل
از بسکه با خاک درت میجوشد آب زندگی
دارد نسیم از طوف او همچون نفس جان در بغل
از خار خار جلوهات در عرض حیرت خاک شد
چون جوهر آیینه چندین چشم مژگان در بغل
مشکل دماغ یوسفت پیمانهٔ شرکت کشد
گیرد زلیخایش به بر یا پیر کنعان در بغل
این درد صاف کفر و دین محو است در دیر یقین
بیرنگ صهبا شیشهای دارند مستان در بغل
بیدل به این علم و فنون تاکی به بازار جنون
خواهی دویدن هر طرف اجناس ارزان در بغل
چون چشم خوبان خفتهام ناز غزالان در بغل
نی غنچه دیدم نی چمن نی شمع خواندم نی لگن
گل کردهام زین انجمن دل نام حرمان در بغل
عمریست از آسودگی پا در رکاب وحشتم
چون شمع دارم در وطن شام غریبان در بغل
خلقست زین گرد هوس یعنی ز افسون نفس
شور قیامت در قفس آشوب توفان در بغل
تنها نه خلق بیخرد بر حرص محمل میکشد
خورشید هم تک میزند زر درکمر نان در بغل
دارد گدا از غفلتت بر خود نظر واکردنی
ای سنگ تاکی داشتن آیینه پنهان در بغل
از بسکه با خاک درت میجوشد آب زندگی
دارد نسیم از طوف او همچون نفس جان در بغل
از خار خار جلوهات در عرض حیرت خاک شد
چون جوهر آیینه چندین چشم مژگان در بغل
مشکل دماغ یوسفت پیمانهٔ شرکت کشد
گیرد زلیخایش به بر یا پیر کنعان در بغل
این درد صاف کفر و دین محو است در دیر یقین
بیرنگ صهبا شیشهای دارند مستان در بغل
بیدل به این علم و فنون تاکی به بازار جنون
خواهی دویدن هر طرف اجناس ارزان در بغل
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸۶
دوش چون نی سطر دردی میچکید از خامهام
نالهها خواهد پر افشاند ازگشاد نامهام
شمع را جز سوختن آینهدار هوش نیست
پنبهٔ گوشست یکسر سوز این هنگامهام
تا به کی باشد هوس محوکشاکشهای ناز
داغکرد اندیشهٔ رد و قبول عامهام
قدر دانی در بساط امتیاز دهر نیست
ورنه من در مکتب بیدانشی علامهام
پیش من نه آسمان پشمی ندارد درکلاه
میدهد زاهد فریب عصمت عمامهام
لوح امکان در خور بالیدن نطقم نبود
فکر معنیهای نازک کرد نال خامهام
تا بهکی پوشد نفس عریان تنیهای مرا
بیشتر چون صبح رنگ خاک دارد جامهام
بیدل از یوسف دماغ بینیاز من پراست
انفعال بوی پیراهن ندارد شامهام
نالهها خواهد پر افشاند ازگشاد نامهام
شمع را جز سوختن آینهدار هوش نیست
پنبهٔ گوشست یکسر سوز این هنگامهام
تا به کی باشد هوس محوکشاکشهای ناز
داغکرد اندیشهٔ رد و قبول عامهام
قدر دانی در بساط امتیاز دهر نیست
ورنه من در مکتب بیدانشی علامهام
پیش من نه آسمان پشمی ندارد درکلاه
میدهد زاهد فریب عصمت عمامهام
لوح امکان در خور بالیدن نطقم نبود
فکر معنیهای نازک کرد نال خامهام
تا بهکی پوشد نفس عریان تنیهای مرا
بیشتر چون صبح رنگ خاک دارد جامهام
بیدل از یوسف دماغ بینیاز من پراست
انفعال بوی پیراهن ندارد شامهام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۶۷
مژه خواباندم و دل را به جمعیت علم کردم
تماشا پرگرانی داشت بر دوشیکه خمکردم
ز دور ساغر امکان زدم فال فراموشی
بر اعداد خیال این حلقه صفری بود کم کردم
به خواب زندگی دیدم سیاهی کم نمیگردد
ز تشویش نفس چون صافی از آیینه رم کردم
دبستان خیالم داشت سرمشق تماشایت
نوشتم نسخهٔ رنگیکه شاخگل قلمکردم
در آن دعوت که بوی منتی بیرون زد از خوانش
غذای همت از الوان نعمتها قسم کردم
طمع را هم به حال این خسیسان رحم میآید
گرفتم ماهیی را پوستکندم بیدرمکردم
ز من میخواست سعی نارسا احرام تسلیمی
چو اشک از سر به راه انداختن ساز قدمکردم
به قدر وحشتم قطع تعلق داشت آسانی
ز هر جیبیکه در دامن زدم تیغ دودمکردم
چه مقدار آنسوی تحقیق پر میزد شرار من
که هستی شمع را هم کشت تا سیر عدم کردم
کسی نگرفت از بخت سیه داد سپند من
تپیدم سوختم تا سرمه گشتن ناله هم کردم
ندامت برد از آیینهام زنگ هوس بیدل
به سودنهای دست این صفحه را پاک از رقم کردم
تماشا پرگرانی داشت بر دوشیکه خمکردم
ز دور ساغر امکان زدم فال فراموشی
بر اعداد خیال این حلقه صفری بود کم کردم
به خواب زندگی دیدم سیاهی کم نمیگردد
ز تشویش نفس چون صافی از آیینه رم کردم
دبستان خیالم داشت سرمشق تماشایت
نوشتم نسخهٔ رنگیکه شاخگل قلمکردم
در آن دعوت که بوی منتی بیرون زد از خوانش
غذای همت از الوان نعمتها قسم کردم
طمع را هم به حال این خسیسان رحم میآید
گرفتم ماهیی را پوستکندم بیدرمکردم
ز من میخواست سعی نارسا احرام تسلیمی
چو اشک از سر به راه انداختن ساز قدمکردم
به قدر وحشتم قطع تعلق داشت آسانی
ز هر جیبیکه در دامن زدم تیغ دودمکردم
چه مقدار آنسوی تحقیق پر میزد شرار من
که هستی شمع را هم کشت تا سیر عدم کردم
کسی نگرفت از بخت سیه داد سپند من
تپیدم سوختم تا سرمه گشتن ناله هم کردم
ندامت برد از آیینهام زنگ هوس بیدل
به سودنهای دست این صفحه را پاک از رقم کردم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸۶
دوش کز سیر بهار سوختن سر بر زدم
صد گل و سنبل چو شمع از دود دل بر سر زدم
پای تا سر نشئهام از فیض ناکامی مپرس
آرزویم هر قدر خون گشت من ساغر زدم
شبنم من زبن گلستان رنگی و بویی نیافت
از هجوم دود گردابی به چشم تر زدم
آسمان بی بضاعت ساز یک بستر نداشت
تکیهای چون ماه نو بر پهلوی لاغر زدم
بر صفآرای تعلق بود اسباب جهان
چشم پوشیدم شبیخونی بر این لشکر زدم
برگ برگ این گلستان پردهٔ ساز منست
هر کجا رنگی شکست آهنگ شد من پر زدم
سینه چاکان چون سحر مشق فنا آمادهاند
عام شد درسی که من هم صفحهای مسطر زدم
ای حریفان قدر استغنای دل فهمیدنیست
من به این یک آبله پا بر هزار افسر زدم
رهمنای منزل مقصد ندامت بوده است
دامنی دریافتم دستی اگر بر سر زدم
فیض صبحی در طلسم هستیام افسرده بود
دامن این گرد سنگین یک دو چین برتر زدم
شعلهٔ افسردهام اقبال نومیدی بلند
هر کجا از پا نشینم چتر خاکستر زدم
خانهٔ دل را که همچون لاله از سودا پر است
بیدل از داغ محبت حلقهای بر در زدم
صد گل و سنبل چو شمع از دود دل بر سر زدم
پای تا سر نشئهام از فیض ناکامی مپرس
آرزویم هر قدر خون گشت من ساغر زدم
شبنم من زبن گلستان رنگی و بویی نیافت
از هجوم دود گردابی به چشم تر زدم
آسمان بی بضاعت ساز یک بستر نداشت
تکیهای چون ماه نو بر پهلوی لاغر زدم
بر صفآرای تعلق بود اسباب جهان
چشم پوشیدم شبیخونی بر این لشکر زدم
برگ برگ این گلستان پردهٔ ساز منست
هر کجا رنگی شکست آهنگ شد من پر زدم
سینه چاکان چون سحر مشق فنا آمادهاند
عام شد درسی که من هم صفحهای مسطر زدم
ای حریفان قدر استغنای دل فهمیدنیست
من به این یک آبله پا بر هزار افسر زدم
رهمنای منزل مقصد ندامت بوده است
دامنی دریافتم دستی اگر بر سر زدم
فیض صبحی در طلسم هستیام افسرده بود
دامن این گرد سنگین یک دو چین برتر زدم
شعلهٔ افسردهام اقبال نومیدی بلند
هر کجا از پا نشینم چتر خاکستر زدم
خانهٔ دل را که همچون لاله از سودا پر است
بیدل از داغ محبت حلقهای بر در زدم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱۱
نالهٔ عجز نوای لب خاموش خودم
نشئهٔ شوقم و درد می بیجوش خودم
بحر جولانگه بیباکی و من همچو حباب
در شکنج قفس از وضع ادب کوش خودم
گریه توفانکدهٔ عالم آبی دگر است
بیرخت درخور هر اشک قدح نوش خودم
چشم پوشیده به خود همچو حبابم نظریست
مژه گر باز کنم خواب فراموش خودم
خجلت غیرت ازین بیش چه خواهد بودن
عالم افسانه و من پنبه کش گوش خودم
ای بسا سعی عروجی که دلیل پستی است
همچو صهبا به زمین ریخته ی جوش خودم
درخور حفظ ادب خلوت وصلست اینجا
من جنون حوصله از وسعت آغوش خودم
چه خیالست کشم حسرت دیگر چو حباب
من که از بار نفس آبلهٔ دوش خودم
بیدل از فکر غم و عیش گذشتن دارد
امشبی دارم و فرصت شمر دوش خودم
نشئهٔ شوقم و درد می بیجوش خودم
بحر جولانگه بیباکی و من همچو حباب
در شکنج قفس از وضع ادب کوش خودم
گریه توفانکدهٔ عالم آبی دگر است
بیرخت درخور هر اشک قدح نوش خودم
چشم پوشیده به خود همچو حبابم نظریست
مژه گر باز کنم خواب فراموش خودم
خجلت غیرت ازین بیش چه خواهد بودن
عالم افسانه و من پنبه کش گوش خودم
ای بسا سعی عروجی که دلیل پستی است
همچو صهبا به زمین ریخته ی جوش خودم
درخور حفظ ادب خلوت وصلست اینجا
من جنون حوصله از وسعت آغوش خودم
چه خیالست کشم حسرت دیگر چو حباب
من که از بار نفس آبلهٔ دوش خودم
بیدل از فکر غم و عیش گذشتن دارد
امشبی دارم و فرصت شمر دوش خودم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲۷
بس که در هجر تو فرسود از ضعیفی پیکرم
میتوان از موی چینی سایه کردن بر سرم
صد عدم از جلوه زار هستی آن سو میپرم
گر پری از شیشه بیرونست من بیرونترم
مستی حیرت خروشم آنقدر بی پرده نیست
موج می دارد رگ خوابی به چشم ساغرم
جوهر آیینه در مژگان نگه میپرورد
حیرتی دارم که توفان جنون را لنگرم
چون سپندم آرزوها به که در دل خون شود
ورنه تا پر میفشاند ناله من خاکسترم
هیچکس آیینهدار ناتوانیها مباد
انفعال شخص پیداییست جسم لاغرم
هستی من بر عدم میچربد از بیحاصلی
خاک را تر کرد خشکیهای آب گوهرم
کس ندارد زین چمن سامان یک شبنم تمیز
چون بهار از رنگ هر گل صد گریبان میدرم
خاک من صد درد دل توفان غبار تنگی است
حسرت بیمار عشقم ناله دارد بسترم
واعظ هنگامهٔ این عبرت آبادم چو صبح
زخم دل تا چرخ دارد نردبان منبرم
کاش بیدل پیش از آهنگ غرور خودسری
خجلت پرواز چون ابر از عرق ریزد پرم
میتوان از موی چینی سایه کردن بر سرم
صد عدم از جلوه زار هستی آن سو میپرم
گر پری از شیشه بیرونست من بیرونترم
مستی حیرت خروشم آنقدر بی پرده نیست
موج می دارد رگ خوابی به چشم ساغرم
جوهر آیینه در مژگان نگه میپرورد
حیرتی دارم که توفان جنون را لنگرم
چون سپندم آرزوها به که در دل خون شود
ورنه تا پر میفشاند ناله من خاکسترم
هیچکس آیینهدار ناتوانیها مباد
انفعال شخص پیداییست جسم لاغرم
هستی من بر عدم میچربد از بیحاصلی
خاک را تر کرد خشکیهای آب گوهرم
کس ندارد زین چمن سامان یک شبنم تمیز
چون بهار از رنگ هر گل صد گریبان میدرم
خاک من صد درد دل توفان غبار تنگی است
حسرت بیمار عشقم ناله دارد بسترم
واعظ هنگامهٔ این عبرت آبادم چو صبح
زخم دل تا چرخ دارد نردبان منبرم
کاش بیدل پیش از آهنگ غرور خودسری
خجلت پرواز چون ابر از عرق ریزد پرم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶۵
چو سایه خاک به سر داغم از غمی که ندارم
سیاه پوشم از اندوه ماتمی که ندارم
گداز طینت نامنفعل علاج ندارد
جبین به سیل عرق دادم از نمیکه ندارم
نفسگداخت چو شمع و همان بجاست تعلق
قفس هم آب شد از خجلت رمیکه ندارم
فکنده است به خوابم فسون مخمل و دیبا
به زبر سایهٔ دیوار مبهمی که ندارم
به صفرنسبت منکرد هرکه محرم من شد
ندیدهام چقدر بیش ازکمی که ندارم
چو شمع سرفکنم تاکجا زشرم رعونت
گران فتاد به دوش من آن خمیکه ندارم
به قطع الفت اسباب ماندهام متحیر
فسان زنید به تیغ تنک دمیکه ندارم
خیال داد فریبم فسانه برد شکیبم
به شور ماتم عید و محرمیکه ندارم
هزار سنگ به دل بست تا ز شهرت عنقا
نشست نقش نگینم به خاتمیکه ندارم
رسیدهام دو سه روزیست در توهم بیدل
ازآن جهان که نبودم به عالمی که ندارم
سیاه پوشم از اندوه ماتمی که ندارم
گداز طینت نامنفعل علاج ندارد
جبین به سیل عرق دادم از نمیکه ندارم
نفسگداخت چو شمع و همان بجاست تعلق
قفس هم آب شد از خجلت رمیکه ندارم
فکنده است به خوابم فسون مخمل و دیبا
به زبر سایهٔ دیوار مبهمی که ندارم
به صفرنسبت منکرد هرکه محرم من شد
ندیدهام چقدر بیش ازکمی که ندارم
چو شمع سرفکنم تاکجا زشرم رعونت
گران فتاد به دوش من آن خمیکه ندارم
به قطع الفت اسباب ماندهام متحیر
فسان زنید به تیغ تنک دمیکه ندارم
خیال داد فریبم فسانه برد شکیبم
به شور ماتم عید و محرمیکه ندارم
هزار سنگ به دل بست تا ز شهرت عنقا
نشست نقش نگینم به خاتمیکه ندارم
رسیدهام دو سه روزیست در توهم بیدل
ازآن جهان که نبودم به عالمی که ندارم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷۷
چه حاجتست به بند گران تدبیرم
چو اشک لغزش پایی بس است زنجیرم
اثر طرازی اشک چکیده آن همه نیست
توان به جنبش مژگانکشید تصویرم
ز بسکه ششجهت از منگرفته است غبار
اگر به چرخ برآیم همان زمینگیرم
ز یأس قامت خمگشته نالهام نفس است
شکستهاند به درد کمان تدبیرم
جنون من چو نگه قابل تسلی نیست
مگر به دیدهٔ حیرانکنند زنجیرم
نگشت لنگر آسایشم زمینگیری
چو سایه می برد از خویش پای در قیرم
نوای پست و بلند زمانه بسیارست
خیال چند فریبد به هر بم و زیرم
رمید فرصت هستی و من ز سادهدلی
چو صبح میروم از خویش تا نفسگیرم
دلیل حجت جاوید بیش از اینم نیست
که بیتو زندهام و یک نفس نمیمیرم
به جای ناله نفس هم اگر کشم کم نیست
نمانده است دماغ خیال تأثیرم
هجوم جلوهٔ یار است ذره تا خورشید
به حیرتم من بیدل دل از که برگیرم
چو اشک لغزش پایی بس است زنجیرم
اثر طرازی اشک چکیده آن همه نیست
توان به جنبش مژگانکشید تصویرم
ز بسکه ششجهت از منگرفته است غبار
اگر به چرخ برآیم همان زمینگیرم
ز یأس قامت خمگشته نالهام نفس است
شکستهاند به درد کمان تدبیرم
جنون من چو نگه قابل تسلی نیست
مگر به دیدهٔ حیرانکنند زنجیرم
نگشت لنگر آسایشم زمینگیری
چو سایه می برد از خویش پای در قیرم
نوای پست و بلند زمانه بسیارست
خیال چند فریبد به هر بم و زیرم
رمید فرصت هستی و من ز سادهدلی
چو صبح میروم از خویش تا نفسگیرم
دلیل حجت جاوید بیش از اینم نیست
که بیتو زندهام و یک نفس نمیمیرم
به جای ناله نفس هم اگر کشم کم نیست
نمانده است دماغ خیال تأثیرم
هجوم جلوهٔ یار است ذره تا خورشید
به حیرتم من بیدل دل از که برگیرم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰۱
تا نفس آب زندگیست هیچ به بو نمیرسم
با تو چنانکه بیخودم بی تو به تو نمیرسم
خجلت هستیام چو صبح در عدم آب میکند
جیب چه رنگ بر درم من که به بو نمیرسم
در سر کوی میکشان نشئهٔ خجلتم رساست
دست شکسته دارم و تا به سبو نمیرسم
گرنه فسونگرست چرخ خلق خراب ناز کیست
هیچ به سا ز حسن این آبلهرو نمیرسم
سجدهگه امید نیست معبد بینیازیام
تا نگدازد آرزو من به وضو نمیرسم
رنج طلب کشم چرا کاین ادب شکسته پا
میکشدم به منزلی کز تک و پو نمیرسم
شرم حصول مدعا مانع خود نماییام
بیثمری رساندهام گر به نمو نمیرسم
چینی بزم فطرتم لیک ز بخت نارسا
تا نرسد سرم به سنگ تا سر مو نمیرسم
زین نفسی که هیچ سو گرد پیاش نمیرسد
نیست دمی که من به خویش از همه سو نمیرسم
غفلت گوهر از محیط خجلت هوش کس مباد
جرم به خود رمیدن است این که به او نمیرسم
بیدل از آن جهان ناز فطرت خلق عاری است
آنچه تو دیدهای بگو خواه مگو نمیرسم
با تو چنانکه بیخودم بی تو به تو نمیرسم
خجلت هستیام چو صبح در عدم آب میکند
جیب چه رنگ بر درم من که به بو نمیرسم
در سر کوی میکشان نشئهٔ خجلتم رساست
دست شکسته دارم و تا به سبو نمیرسم
گرنه فسونگرست چرخ خلق خراب ناز کیست
هیچ به سا ز حسن این آبلهرو نمیرسم
سجدهگه امید نیست معبد بینیازیام
تا نگدازد آرزو من به وضو نمیرسم
رنج طلب کشم چرا کاین ادب شکسته پا
میکشدم به منزلی کز تک و پو نمیرسم
شرم حصول مدعا مانع خود نماییام
بیثمری رساندهام گر به نمو نمیرسم
چینی بزم فطرتم لیک ز بخت نارسا
تا نرسد سرم به سنگ تا سر مو نمیرسم
زین نفسی که هیچ سو گرد پیاش نمیرسد
نیست دمی که من به خویش از همه سو نمیرسم
غفلت گوهر از محیط خجلت هوش کس مباد
جرم به خود رمیدن است این که به او نمیرسم
بیدل از آن جهان ناز فطرت خلق عاری است
آنچه تو دیدهای بگو خواه مگو نمیرسم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵۰
چنین ز شرم که گردید سرنگون جامم
که از نگین چو نم از جبهه میچکد نامم
سرشک پرده در حسرت تبسم کیست
برون چو پسته فتادهست مغز بادامم
به خامشی چه ستم داشت لعل شیرینش
که تلخ کرد چو گوش انتظار دشنامم
غبار گشتم و خجلت نفس شمار بقاست
چهگل کنم که ز گردن ادا شود وامم
دمی ز خویش برآیم که چون غبار سحر
شکست رنگ کند نردبانی بامم
چو شمع صبح بهارم چه کار میآید
بسست سایهٔگل بر سر افکند شامم
حیا ز انجم و افلاک پر عرق پیماست
عبث قدح کش گلجامهای حمامم
شرار کاغذ و آسودگی چه امکان است
غبار صید به غربال میدهد دامم
هزار نامه گشودم ز ناله لیک چه سود
کسی ندیدکه من قاصد چه پیغامم
به رنگ شمع گلم بر سر است و می در جام
اگر خیال نسوزد به داغ انجامم
تلاش کعبهٔ تحقیق ترک اقبالست
به تار سبحه نبافی ردای احرامم
ز خاک راه تحیر کجا روم بیدل
که پایمال فنا چون نفس به هرگامم
که از نگین چو نم از جبهه میچکد نامم
سرشک پرده در حسرت تبسم کیست
برون چو پسته فتادهست مغز بادامم
به خامشی چه ستم داشت لعل شیرینش
که تلخ کرد چو گوش انتظار دشنامم
غبار گشتم و خجلت نفس شمار بقاست
چهگل کنم که ز گردن ادا شود وامم
دمی ز خویش برآیم که چون غبار سحر
شکست رنگ کند نردبانی بامم
چو شمع صبح بهارم چه کار میآید
بسست سایهٔگل بر سر افکند شامم
حیا ز انجم و افلاک پر عرق پیماست
عبث قدح کش گلجامهای حمامم
شرار کاغذ و آسودگی چه امکان است
غبار صید به غربال میدهد دامم
هزار نامه گشودم ز ناله لیک چه سود
کسی ندیدکه من قاصد چه پیغامم
به رنگ شمع گلم بر سر است و می در جام
اگر خیال نسوزد به داغ انجامم
تلاش کعبهٔ تحقیق ترک اقبالست
به تار سبحه نبافی ردای احرامم
ز خاک راه تحیر کجا روم بیدل
که پایمال فنا چون نفس به هرگامم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹۱
عمرها شد از ادب موج گهر در دامنم
ننگ لغزیدن ندارم پای سر در دامنم
با حلاوت آنقدر جوشیدم از یاد لبی
کارزو چین شد چو بند نیشکر در دامنم
تا عرق باشد نم اشکی دگر درکار نیست
چون جبین شرمساران چشم تر در دامنم
برکمر دارند دامن وحشت آهنگان و من
وحشتی دارم که میبندد کمر در دامنم
میزدم پایی به غفلت فتنهها وا کرد چشم
خفته بود آشوب چندین دشت و در، در دامنم
بیش ازبن نتوان در پرواز گمنامی زدن
کز خجالت ریخت عنقا بال و پر در دامنم
ناامید وحشتم از بیدماغیها مپرس
بس که چیدم نیست از دامن اثر در دامنم
عشق ز افسون نفس هیهات آگاهم نکرد
چنگ زد این خار غم پر بیخبر در دامنم
با فلکگفتم ره صحرای عجزم طی نشد
گفت من هم چون تو حیران سفر در دامنم
در چه سامان است بیدل کسوت مجنون من
تا گریبان در خیال آید سحر در دامنم
ننگ لغزیدن ندارم پای سر در دامنم
با حلاوت آنقدر جوشیدم از یاد لبی
کارزو چین شد چو بند نیشکر در دامنم
تا عرق باشد نم اشکی دگر درکار نیست
چون جبین شرمساران چشم تر در دامنم
برکمر دارند دامن وحشت آهنگان و من
وحشتی دارم که میبندد کمر در دامنم
میزدم پایی به غفلت فتنهها وا کرد چشم
خفته بود آشوب چندین دشت و در، در دامنم
بیش ازبن نتوان در پرواز گمنامی زدن
کز خجالت ریخت عنقا بال و پر در دامنم
ناامید وحشتم از بیدماغیها مپرس
بس که چیدم نیست از دامن اثر در دامنم
عشق ز افسون نفس هیهات آگاهم نکرد
چنگ زد این خار غم پر بیخبر در دامنم
با فلکگفتم ره صحرای عجزم طی نشد
گفت من هم چون تو حیران سفر در دامنم
در چه سامان است بیدل کسوت مجنون من
تا گریبان در خیال آید سحر در دامنم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱۸
با عشق نه نامیست نه ننگم که برآیم
از خانه دگر با که بجنگمکه بر آیم
در عرصهٔ توفیق چو تیغ کف نامرد
نگرفت نیام آن همه تنگم که برآیم
رسوایی موهوم گریبان در ننگست
زین بحر نه ماهی نه نهنگم که برآیم
خلقی به عدم آینهپرداز خیال است
من زان گل نشکفته چه رنگم که برآیم
بیهمتی از تهمت پستی نتوان رست
زلف تو دهد دست به چنگم که برآیم
مردان ز غم سختی ایام گذشتند
من نیز بر این کوه پلنگم که بر آیم
یکبار ز دل چون نفسم نیست گذشتن
تا چند خورم خون و بلنگم که برآیم
در قید جسد خون شدم از پیروی عقل
نامرد نیاموخت شلنگم که بر آیم
پرواز دگر زین قفسم نیست میسر
راهی بگشاید پر رنگم که بر آیم
کم همتی فرصت ازین عرصهٔ دلگیر
چندان نپسندید درنگم که بر آیم
در آینه خون میخورم از لنگر تمثال
ترسم زند این خانه به سنگم که برآیم
از کلفت اسباب رهایی چه خیالست
بیدل به فشار دل تنگم که بر آیم
از خانه دگر با که بجنگمکه بر آیم
در عرصهٔ توفیق چو تیغ کف نامرد
نگرفت نیام آن همه تنگم که برآیم
رسوایی موهوم گریبان در ننگست
زین بحر نه ماهی نه نهنگم که برآیم
خلقی به عدم آینهپرداز خیال است
من زان گل نشکفته چه رنگم که برآیم
بیهمتی از تهمت پستی نتوان رست
زلف تو دهد دست به چنگم که برآیم
مردان ز غم سختی ایام گذشتند
من نیز بر این کوه پلنگم که بر آیم
یکبار ز دل چون نفسم نیست گذشتن
تا چند خورم خون و بلنگم که برآیم
در قید جسد خون شدم از پیروی عقل
نامرد نیاموخت شلنگم که بر آیم
پرواز دگر زین قفسم نیست میسر
راهی بگشاید پر رنگم که بر آیم
کم همتی فرصت ازین عرصهٔ دلگیر
چندان نپسندید درنگم که بر آیم
در آینه خون میخورم از لنگر تمثال
ترسم زند این خانه به سنگم که برآیم
از کلفت اسباب رهایی چه خیالست
بیدل به فشار دل تنگم که بر آیم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۲۹
دور هستی پیش از گامی تمامش کردهایم
عمر وهمی بود قربان خرامش کردهایم
شیشهها باید عرق برجبههٔ ما بشکند
کز تریهای هوس تکلیف جامش کردهایم
ماجرای صبح و شبنم دیدی از هستی مپرس
صد نفس شد آب کاین مقدار رامش کردهایم
خواب عیش زندگی پرمنفعل تعبیر بود
شخص فطرت را جنب از احتلامش کردهایم
زندگی تلخست از تشویش استقبال مرگ
آه از فکر ادایی آن چه وامش کردهایم
تیرهبختی هم به آسانی نمیآید به دست
تا شفق خوردهست خون، صبحی که شامش کردهایم
ما اسیران چون شرارکاغذ آتش زده
مشق آزادی ز چشمکهای دامش کردهایم
چشم ما مژگان ندزدیدهست ز آشوب غبار
در ره او هر چه پیش آمد سلامش کردهایم
پیش دلدار است دل قاصد دمیکانجا رسی
دم نخواهی زدکه ما چیزی پیامشکردهایم
غیر خاموشی نمیجوشد ز مشت خاک ما
سرمه گردی دارد و فریاد نامش کردهایم
منظر کیفیت گردون هوایی بیش نیست
بارها چون صبح ما هم سیربامش کردهایم
نزد ما بیدل علاج مدعی دشوار نیست
از لب خاموش فکر انتقامش کردهایم
عمر وهمی بود قربان خرامش کردهایم
شیشهها باید عرق برجبههٔ ما بشکند
کز تریهای هوس تکلیف جامش کردهایم
ماجرای صبح و شبنم دیدی از هستی مپرس
صد نفس شد آب کاین مقدار رامش کردهایم
خواب عیش زندگی پرمنفعل تعبیر بود
شخص فطرت را جنب از احتلامش کردهایم
زندگی تلخست از تشویش استقبال مرگ
آه از فکر ادایی آن چه وامش کردهایم
تیرهبختی هم به آسانی نمیآید به دست
تا شفق خوردهست خون، صبحی که شامش کردهایم
ما اسیران چون شرارکاغذ آتش زده
مشق آزادی ز چشمکهای دامش کردهایم
چشم ما مژگان ندزدیدهست ز آشوب غبار
در ره او هر چه پیش آمد سلامش کردهایم
پیش دلدار است دل قاصد دمیکانجا رسی
دم نخواهی زدکه ما چیزی پیامشکردهایم
غیر خاموشی نمیجوشد ز مشت خاک ما
سرمه گردی دارد و فریاد نامش کردهایم
منظر کیفیت گردون هوایی بیش نیست
بارها چون صبح ما هم سیربامش کردهایم
نزد ما بیدل علاج مدعی دشوار نیست
از لب خاموش فکر انتقامش کردهایم