عبارات مورد جستجو در ۱۱۰۲ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۲
خانۀ تست بخفت ار سرِ خوابت دارد
تا که را زهره و یارا که عذابت دارد
گر شرابت کم و بیش است به ساقی فرمای
جامکی تا به مرادِ تو شرابت دارد
و گرت مصلحتی نیست کسی مانع نیست
اختیارِ همه کنکاج صوابت دارد
به اجازت جگری دارم و گرم است تنور
رد مکن گر هوسِ بویِ کبابت دارد
چه شود بنده نوازی کن و ساکن بنشین
امشبی گر سرِ این کُنجِ خرابت دارد
آبِ انگور مگر در سرت افکند آتش
زان چنین بر زبرِ آتش و آبت دارد
وقتِ رفتن نرسیده ست و چنان مست نیی
آخر ای جانِ نزاری چه شتابت دارد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۳
امروز که باده می توان خورد
یک هفته بهانه می توان کرد
هان تا به موافقت برآریم
از مغزِ خمِ گرفته سر گرد
هر کو سرِ پایِ خم ندارد
گو هم چو زمانه گردِ سر گرد
چون لاله کنیم از پیاله
رویی که شده ست چون گلِ زرد
زان می که ز عکسِ پرتوِ او
از چوبِ سیه برون دَمَد ورد
زان می که پلنگِ هیبت او
با عقل کند چو شیر ناورد
بر سنگ زدیم شیشۀ نام
از ننگِ وجودِ ناز پرورد
چون فایده نیست چند نالیم
از جورِ رقیبِ ناجوان مرد
هیهات که صرصرِ ملامت
طوفان ز وجودِ ما برآورد
ما پختۀ کارگاهِ عشقیم
گو عقل مکوب آهنِ سرد
بیزار شدیم از نزاری
ماییم و حریفِ دُردیِ درد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۵
ساقیا خیز که گل باز به بستان آمد
بلبل مست دگر باره به دستان آمد
می بگردان که برین تشت نگون سار فلک
دم به دم چون قدح دور تو گردان آمد
در چنین دور به بستان رو با خانه میا
تا نگویند که خود باز به زندان آمد
سبزه بر آب روان باز بدان می‌ماند
که خضر باز سوی چشمه حیوان آمد
مرده با خویش عجب نبود اگر وقت بهار
از خروشیدن مرغان سحر خوان آمد
این بخوری ست که بر مجمر عطار افتاد
یا نسیمی ست که از روضه رضوان آمد
روی کُهسار چنان است که کس پندارد
بر سرش برگ گل و لاله چو باران آمد
هر جواهر که بپرورد و نهان کرد فلک
از دل کوه مگر بر زبرِ کان آمد
بعد از این تو سپری پیش نظر قایم دار
برکش از غنچه بادام که پیکان آمد
وقت عیش است در اطراف گلستان که سحاب
راست چون طبع نزاری گهر افشان آمد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۰
از مبادی که مرا سر به جهان در دادند
هیچ شک نیست که بی فایده نفرستادند
جام و جان هر دو ز یک میکده همره کردند
عشق و می هر دو به من ز اول فطرت دادند
دولت راه روانی که رسیدند به عشق
شادی جان کسانی که به من دلشادند
حکم لشکر کش ارواح مبدل نشود
تا در آن تفرقه هر کس به کجا افتادند
ما چه دانیم که بر ما چه قلم رانده اند
ظاهر آنست که در باطن ما بنهادند
آفرینش چو برینست ز مبدای وجود
بنده لاله رخانم که چو سرو آزادند
گرنه از بهر جگر خوردن و جان کندن ماست
امهات این همه دل درد چرا می زادند
عاقلان در پی لیلی صفتان مجنوند
عاشقان بر لب شیرین سخنان فرهادند
زاهدان در خبرند از من و یاران که چو من
مست از رایحه راحِ کدیر آبادند
طاقت بار ملامت نبود هر کس را
خاصه قومی که درین مرتبه بی بنیادند
مظلم ام روز منم وای بر آن ها فردا
مَثَل تخته و شاگرد و سر استادند
تو و خلوتگه احباب علیرغم عدو
باده پیمای نزاری دگران بر بادند
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۶
ساقی بیار می که فلک می‌کند ظهور
زان می که گیرد از اثرش آفتاب نور
مطرب بساز چنگ که از چنگ روزگار
کس جان نبرد جان من آخر پس از غرور
آواز چنگ تربیت روح می‌کند
هم‌چون دماغ را که دهد تربیت بخور
بی می صباح بر دلِ ما می‌شود مسا
بی‌چنگ روح در تن ما می‌شود نفور
هر خفته کز ترنّم بلبل خبر نیافت
در حشر زنده باز نباشد به نفخ صور
آن‌ها که در بدایت فطرت نمرده‌اند
کی بر کنند روز قیامت سر از قبور
ضایع مکن حیات به آوازه ی بهشت
آوازه‌ای خوش است مَثَل این ولی ز دور
غافل مشو که هست به از ملک کاینات
با همدمی دمی که میّسر شود حضور
چندین ریاضت از پیِ آن می‌کشند خلق
تا بر بساط خلد نشینند در صدور
بر خاک کوی زنده دلی ای نزاریا
بنشین که جمله بی‌خبرند از بهشت و حور
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۹
پیاپی بده ساقیا شیرهٔ رز
که دارد نشاطی عصیر زبان گز
اگرچند فرق است بر شیره می را
چو از رنگ بسّد به تخصیص بر کَز
ولیکن به وقت ضرورت به پشمین
قناعت کند صاحب اطلس و خز
فروماندگان را چه می‌آزمایم
که مهتاب را مرد نادان کند گز
ز کیف و کم صرف و نحوش چه حاصل
هنوز آن که ابجد نخوانده ست و هوّز
حجاب تو گر بشنوی نیست جز تو
هم از خود به خود بر متن گر نیی قز
به قلاشی افسر به سر برنهادن
قبایی است بر قامت من مطرّز
مرا چشم بر دور ساقی گرفتن
همان موج بحرست و امید از خز
نزاری و جام می و جان شیرین
سخن ختم کردم به الفاظ موجز
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۲
خوش است عالمِ رندان و صحبتِ او باش
بیا دمی به علی رغمِ عاقلان خوش باش
درون به کعبه فرست و برون به می کده آر
نیاز می کن پنهان شراب می خور فاش
ز آفتابِ قدح کور دیده بگریزد
کز آفتاب تحاشی نکرد جز خفّاش
چو ذوقِ باده ندانی ز مستیِ ام مخروش
چو زخمِ عشق نخوردی جراحتم مخراش
نزولِ عشقِ حقیقی طمع مدار هنوز
نکرده خانۀ دل خالی از خیالِ قماش
ملامتِ دگران می کنی به فتویِ عشق
خطا چراست چو با عقل می رود کنکاش
اگر به عقلِ مجرّد کفایت است چو من
به عقل می روم آخر چه می کنی پرخاش
وگر زمام به دستِ ارادتِ دگری ست
برو به هرزه دلیلی ز عقل بر متراش
ز رویِ صورت اگر بر نیفکنند نقاب
درونِ پرده که داند چه می کند نقّاش
دمی به مجلسِ روحانیانِ راح پرست
دلت قرار نگیرد ز حرصِ کسبِ معاش
بهشتِ نقد و شرابِ طهور و ساقیِ حور
بیار خاک و به رویِ صلاح و تقوا پاش
لبم چو پردۀ دل خشک شد ز بی آبی
قدح به دستِ نزاری که داد کی کو کاش
اگر چو ظاهر باطن به خلق بنمایند
کسی چه فرق کند زاهد از منِ قلّاش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۸
خروس بانگ برآورد و صبح کرد طلوع
صبوح لازم حال است در اصول و فروع
گزیر نیست ز شرب مدام و مادامم
که اهل راز درین شیوه کرده اند شروع
حکیم نیست که گوید نمی خورم باده
به نزد عقل روا نیست عذر نا مسموع
چو بوی می به دماغم رسد دلِ مستم
شود کف افکن از اضطراب چون مصروع
غلام همت آن نیک نفس خوش نفسم
که خاطری متفرق همی کند مجموع
ز درد پا نتوانم ز پای خم برخاست
شدم به حکم حرج فارغ از سجود و رکوع
بیاورید و به پیکار در کشید مرا
که من ز نسخه دیوان فطرتم موضوع
چو مست آمدم از خنب خانه مبدا
مکن ملامتم این جا مگوی نا مشروع
در اعتقاد نزاری خلاف جایز نیست
که گفته اند که با اصل خود کنند رجوع
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۰
هزار شکر که برگشتم از سفر به مقام
به رغمِ دشمنی و دیدم جمالِ دوست به کام
دگر مجاهده ی غربتم هوس نکند
که در مشاهده ی دوستان خوش است مدام
چو از قیامتِ روزِ وداع یاد آرم
عرق ز هیبتِ آنم فرو چکد ز مسام
به دردِ دل نظری از پس و رهی در پیش
چنان که بادیه ی شوقِ عشق بی انجام
هزار نامه سیه کرده ام به دوده ی دل
به دستِ باد صبا داده ام اُلام اُلام
جفای چرخ و عذابِ سفر مپرس از من
چه گویمت که چه آمد به رویم از ایّام
شکایتی که من از روزگار دارم هم
به روزگار حکایت کنم علی الاتمام
به زور و زاری اگر بی تو باده ای خوردم
حلال زاده نی ام گر نگفته ام که حرام
خمارِ مردم عاشق ز باده ننشیند
که دردِ عشق نگیرد به دُردِ می آرام
به مجلسی که درافتاد می ندانستم
که زهر می خورم از غصّه یا شراب از جام
به بویِ دوست چنان مست و بی خبر بودم
که حاجتِ می و مسکر نبود و عطرِ مشام
سماعِ مطرب و بانگِ نماز فرق نداشت
به گوشِ من که مخالف کدام و راست کدام
به اختیار نزاری دگر سفر نکند
که احتیاط کند مرغِ زخم خورده ز دام
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۹
شبانه دوش که تنها به کنج خود بودم
ز هولِ صاعقه و بانگِ رعد نغنودم
ز بی دلی وز بی طاقتی بترسیدم
ز بی کسی وز بی هم دمی بفرسودم
ز ممکنات نبد یارِ دستِ من جز جام
ز کاینات جز آوازِ رعد نشنودم
سرم گران شد اگرچه دماغ بود سبک
ولی دماغ و سر از غّل و غش بپالودم
درین میانه به خاطر درآمد این که چرا
چنین شکسته دلم کی شکسته دل بودم
ز نورِ آینۀ خنب خانه شد روشن
سبک به صیقلِ می زنگِ سینه بزدودم
به یادِ دوست که من هیچ نیستم همه اوست
ز جامِ عشق شراب شبانه پیمودم
به پایِ مردیِ لوح اللّهم نبد حاجت
به دست کاریِ خود مرده زنده بنمودم
به نورِ عکسِ قدح در سوادِ ظلمتِ شب
ز موجِ قلزِم طوفان خلاص شد زودم
زمانه منقلب احوالِ نا جوان مردیست
ز رنجِ او به همه عمر بر نیاسودم
دریغ عمر که بگذشت و یک نفس ایّام
ز روزگار نزاری نداشت خشنودم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۸
مست و لایعقل و دردی کش و خم پردازیم
رند و شوریده و دیوانه و شاهد بازیم
شهر بی‌فتنه نباشد زِچو ما شیفتگان
که بتی می‌شکنیم و دگری می‌سازیم
زاهدان را به چه زادند و چه می‌پروردند
تا به ایشان زِمیانِ دل و جان پردازیم
عقل زاید شد و مستغرقِ اوییم چنان
که دگر با خود و با عقل نمی‌پردازیم
پدرم گفت که «هان! تا به کی از شیفتگی؟»
گفتم «ای بابا! ما مستِ ابِد زآغازیم»
گر چه از شیشه‌ی تقدیر چنان مستانیم
سنگ در کارگهِ کوزه‌گران اندازیم
همچو طوطی به لطافت همه جان گفتاریم
همچو بلبل به فصاحت همه تَن آوازیم
صورت ما و معانیِ نزاری نی‌نی
که نزاری نشویم ار چو قلم بگذاریم
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱
خیز در ده شراب گلگون را
شادی اندرون و بیرون را
آن چنان مست کن ز باده مرا
که ندانم ز کوه هامون را
چون ز باده سرم شود گردان
نارم اندر شمار گردون را
خون من خورد چرخ ساغر شکل
باز خواهم ز ساغر آن خون را
جرعه بر خاک ریز بیشترک
مست گردان دماغ قارون را
تا ز شادیّ آن بر اندازد
از دل خلق گنج مدفون را
چرخ افگند اهل دانش را
آسمان برکشد هردون را
باده را در فکن تو نیز بجام
برکش انگه سماع موزون را
تنگ ابریشمین بکش بر چنگ
گرم کن بار گیر گلگون را
تا ز بهر شکست لشکر غم
بسر خم برم شبیخون را
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
تا بکف جام می توانم دید
زهد و سالوس کی توانم دید؟
نکنم یاد زهد و صومعه هیچ
تا رخ ترک فی توانم دید
هر دم از باد پیچش افتاده
در تهی گاه نمی توانم دید
از قدح باده چون فروغ زند
در عدم نقش شی توانم دید
ز اندرون قدح بچشم صفا
راز پنهان می توانم دید
بر گل عارض نکو رویان
شبنم از رشح خوی توانم دید
در سر زلفشان دل شده را
نیم شب نقش پی توانم دید
نه نه، کز زهد چنگ بدرک را
رگ گسته ز پی توانم دید
شیشۀ بد مزاج نازک را
زامثلا کرده قی توانم دید
ورصراحی نه در رکوع بود
ریخته خون وی توانم بود
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
سحرگهان که گریبان آفتاب کشند
حریفکان صبوحی شراب ناب کشند
برون در بنشانند عقل و ایمانرا
چو در سراچۀ خلوت بلب شراب کشند
کنند زحمت هستی ز راه مستی دور
که جنس و ناجنس از یکدگر عذاب کشند
بدانکه تا بنشانند گرد راه وجود
بپشت مردمک دیده مشک آب کشند
ز راه سینه دوصد میل آتشین هر دم
بدست غیرت در چشم آفتاب کشند
بگاه عربده دندان عقل و دین شکنند
قلم بدست خطلا بر سر صواب کشند
اگر خرد سخن از راه کن مکن گوید
زیاده در رخ او خنجر عتاب کشند
ببوی آنکه ببوسند روی شاهد خویش
چو زلف یار بسی بند و پیچ و تاب کشند
چه خوش بود که سحرگاه ساقیان سوی تو
بدست خویش قدحهای چون گلاب کشند
و لیک سلسلۀ صبر حلقه حلقه کنند
ارگر بناز، دمی روی در نقاب کشند
خنک کسی که ازین باده مست و بی خبرش
بغل گرفته ز مجلس بجامه خواب کشند
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
دمید صبح، چه خسبی چو بخت من برخیز؟
بساز چنگ و برآور خروش رستاخیز
ببوی باده بر آمیز نکهت گل را
که شب بروز بر آمیخت صبح رنگ آمیز
مرا ز مستی دست قدح ستان بنماند
بدت خویش قدح را بحلق من در ریز
بجام باده فرو برسرم وگر ترسی
که غرقه گردم، زلفت بست دست آویز
محیط چرخ دخانیست، چشم ازو فکن
بسیط خاک غباریست، از سرش برخیز
نه آسمانی، با ما زمان زمان بمگرد
نه روزگاری ،با ما نفس نفس مستیز
بدست رطل گران دادیم باوّل بار
بپای مستی اگر مردی از سرم مگریز
ترا که گفت که چون روزگار هر ساعت
بلا چون ریگ بغربال چرخ بر من بیز؟
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
سحرگهان که ز بهر صبوح برخیزم
هزار فتنه ز هر گوشه ای برانگیزم
چو خطّ دوست زنم دست در گل و سوسن
چو زلف یار به سرو سهی در آویزم
بدان امید که با یار خلوتی سازم
ز باده مست شوم تا ز خویش بگریزم
چو زلف یار به پایش درافتم از سر ذوق
شکسته بسته و آنگه درست برخیزم
میست آن لب چون لعل و من ز آتش عشق
همه تن آب شوم تا به می بر آمیزم
ستارگان را دندان به کام در شکنم
به گاه عربده گر با سپهر بستیزم
چو می به دست بود از جهان نیندیشم
چو یار یار بود از فلک نپرهیزم
جهان خراب شود گر من اندرین مجلس
ز نیم خورده ی خود جرعه بر جهان ریزم
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
منم امروز و یکی مطرب و جایی خالی
شیشه یی پر ز می و صحن سرایی خالی
خانه یی خرد، و لیکن چون نگارستانی
خوش و از زحمت هر خانه خدایی خالی
نرد و شطرنج بدست آید و در شیوۀ خویش
راستی نیست هم از برگ و نوایی خالی
خیز جانا و بیا تا سه بسه بنشینیم
که نباشند حریفان ز بلایی خالی
بوفا بر تو که تنها بخرامی زیراک
نبود روی رقیبان ز جفایی خالی
با تو در خلوت خواهم که کنم عشرت از آنک
بر ملاعیش نباشد زربایی خالی
مطرب، انصاف درین مجلس هم زحمت ماست
لیک هم خوش نبود از دف و نایی خالی
تا کنم بر رخ تو همچو صراحی ز شراب
مغز و اندیشه زهر رنج و عنایی خالی
به ادب می کنمت خدمت از آن سان که بود
حرکاتم همه از چون و چرایی خالی
دست مال سر زلف ار نکنم گه گاهی
بود از خدمت مالیدن پایی خالی
لیک اگر از سر مستی دهمت بوسه مرنج
فعل مستان نبود خود ز خطایی خالی
ور ببر در کشمت هست هم از جا بمرو
بهر این کار بکار آید جایی خالی
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۵۵
عید آمد و ساز پارسایی بشکست
گل نیز چو روزه رخت برخواهد بست
دوران شرابست، مخب الّا مست
گل بر سر پایست، منه جام از دست
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۲۲۳
جایی که مل لعل پیاپی گردد
طبعم همه گرد طرب و می گردد
وقت گل و می حاضر و ، یاران هم دم
گر توبه کنم مسلّمم کی گردد؟
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۲۵۷
می پنبۀ عقل هرزه گو داند کرد
می چارۀ درد دل نکو داند کرد
تو می خور و کار غم بدو باز گذار
کین خدمت غم بشرط او داند کرد