عبارات مورد جستجو در ۵۸۷ گوهر پیدا شد:
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۷۴ - پیر مغان
شنو تو این سخن ای زاهد مرقع پوش!
بیا به میکده همراه ما و، باده بنوش
سری بنه به ارادت به پای پیر مغان
غلام درگه او باش و، عبد حلقه به گوش
ز دوش خویش بینداز خرقهٔ پشمین
که تا نهند به میخانه ات صنوبر دوش
تو را نصیحت رندانه می کنم امروز
مر این نصیحت رندانه را، ز من کن گوش
گرت هواست که باشی به دوست محرم راز
زما سوی به جز از دوست، چشم خویش بپوش
مقیم کوی خرابات باش و، لیک آنجا
ز هر که هر چه ببینی ببین و، باش خموش
بیا و خرقه تقوی و زهد چون «ترکی»
به رهن باده بنه، پیش پیر باده فروش
بیا به میکده همراه ما و، باده بنوش
سری بنه به ارادت به پای پیر مغان
غلام درگه او باش و، عبد حلقه به گوش
ز دوش خویش بینداز خرقهٔ پشمین
که تا نهند به میخانه ات صنوبر دوش
تو را نصیحت رندانه می کنم امروز
مر این نصیحت رندانه را، ز من کن گوش
گرت هواست که باشی به دوست محرم راز
زما سوی به جز از دوست، چشم خویش بپوش
مقیم کوی خرابات باش و، لیک آنجا
ز هر که هر چه ببینی ببین و، باش خموش
بیا و خرقه تقوی و زهد چون «ترکی»
به رهن باده بنه، پیش پیر باده فروش
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواریها
شمارهٔ ۳۴ - مژهٔ چشم تر
شوری که حسین بهر شهادت به سرش بود
از روز ازل کشته شدن، در نظرش بود
بگذاشت قدم تا که به میدان شهادت
دل جای دگر، دیده به جای دگرش بود
تیری که رها می شدی از شست مخالف
در مقتل خون سینهٔ آن شه سپرش بود
آن دم که بریدند، لب تشنه سرش را
سیلاب روان از مژهٔ چشم ترش بود
گر پیکر او داشت بسی زخم روی زخم
اما به دل غمزده زخم دگرش بود
زخمی که به تن داشت ز شمشیر و سنان بود
زخمی که به دل داشت ز داغ پسرش بود
بر خاک سیه کرد مکان، با تن صد چاک
شاهی که مکان، دامن خیرالبشرش بود
افسوس پس از قتل، به بردند به یغما
آن کهنه لباسی که کفن سان ببرش بود
جان داد لب تشنه، لب آب، ز بیداد
شاهی که علی ساقی کوثر پدرش بود
شد دربدر اطفال امامی که به طفلی
جبریل امین، خادم و دربان درش بود
از تیشهٔ اهل ستم، از پای درآمد
نخل قد اکبر که زمان ثمرش بود
قوت سحر و شام سکینه به ره شام
از نالهٔ شبگیر و فغان سحرش بود
نظمش ز چه در اهل عزا شور بپا کرد
نه اگر شور حسینی به سرش بود
از روز ازل کشته شدن، در نظرش بود
بگذاشت قدم تا که به میدان شهادت
دل جای دگر، دیده به جای دگرش بود
تیری که رها می شدی از شست مخالف
در مقتل خون سینهٔ آن شه سپرش بود
آن دم که بریدند، لب تشنه سرش را
سیلاب روان از مژهٔ چشم ترش بود
گر پیکر او داشت بسی زخم روی زخم
اما به دل غمزده زخم دگرش بود
زخمی که به تن داشت ز شمشیر و سنان بود
زخمی که به دل داشت ز داغ پسرش بود
بر خاک سیه کرد مکان، با تن صد چاک
شاهی که مکان، دامن خیرالبشرش بود
افسوس پس از قتل، به بردند به یغما
آن کهنه لباسی که کفن سان ببرش بود
جان داد لب تشنه، لب آب، ز بیداد
شاهی که علی ساقی کوثر پدرش بود
شد دربدر اطفال امامی که به طفلی
جبریل امین، خادم و دربان درش بود
از تیشهٔ اهل ستم، از پای درآمد
نخل قد اکبر که زمان ثمرش بود
قوت سحر و شام سکینه به ره شام
از نالهٔ شبگیر و فغان سحرش بود
نظمش ز چه در اهل عزا شور بپا کرد
نه اگر شور حسینی به سرش بود
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۲۳۷
دوشم بصدر مصطبه ساقی مهوشی
بر لب نهاد جام فرح بخش بیغشی
لب بر لب پیاله و کف بر کف نگار
کردم تمام نوش بشادی و دلخوشی
تر شد چو کام جانم از آن جام خوشگوار
گفتی که ریخت ناگهم آبی بر آتشی
گر قامتم چو چنگ خمید ای جوان چه باک
عمری بسوی میکده کردم سبو کشی
زاهد اگر ترا همه اعمال دل نکوست
از روز رستخیز چرا پس مشوشی
حاصل ز مهر ماهوشانم ببحر و بر
چشمی پرآب باشد و قلبی پر آتشی
تا این زمان چو نور علی چشم آسمان
هرگز ندیده جرعه کشی رند سرخوشی
بر لب نهاد جام فرح بخش بیغشی
لب بر لب پیاله و کف بر کف نگار
کردم تمام نوش بشادی و دلخوشی
تر شد چو کام جانم از آن جام خوشگوار
گفتی که ریخت ناگهم آبی بر آتشی
گر قامتم چو چنگ خمید ای جوان چه باک
عمری بسوی میکده کردم سبو کشی
زاهد اگر ترا همه اعمال دل نکوست
از روز رستخیز چرا پس مشوشی
حاصل ز مهر ماهوشانم ببحر و بر
چشمی پرآب باشد و قلبی پر آتشی
تا این زمان چو نور علی چشم آسمان
هرگز ندیده جرعه کشی رند سرخوشی
ابوالفضل بیهقی : مجلد ششم
بخش ۹ - شکار شیر
«و هم بدان روزگار جوانی و کودکی خویشتن را ریاضتها کردی چون زور آزمودن و سنگ گران برداشتن و کشتی گرفتن و آنچه بدین ماند. و او فرموده بود تا آوارها ساخته بودند از بهر حواصل گرفتن و دیگر مرغان را. و چند بار دیدم که برنشست روزهای سخت صعب سرد، و برف نیک قوی، و آنجا رفت و شکار کرد و پیاده شد، چنانکه تا میان دو نماز چندان رنج دید که جز سنگ خاره بمثل آن طاقت ندارد. و پای در موزه کردی برهنه در چنان سرما و شدّت و گفتی «بر چنین چیزها خوی باید کرد تا اگر وقتی شدتی و کاری سخت پیدا آید، مردم عاجز نماند.» و همچنین بشکار شیر رفتی تاختن اسفزار و ادرسکن و ازان بیشهها به فراه وزیرکان و شیر نر، چون بر آنجا بگذشتی به بست و بغزنین آمدی. و پیش شیر تنها رفتی و نگذاشتی که کسی از غلامان و حاشیه او را یاری دادندی. و او از آن چنین کردی که چندان زور و قوّة دل داشت که اگر سلاح بر شیر زدی و کارگر نیامدی، بمردی و مکابره شیر را بگرفتی و پس بزودی بکشتی.
«و بدان روزگار که بمولتان میرفت تا آنجا مقام کند، که پدرش از وی بیازرده بود از صورتها که بکرده بودند- و آن قصه دراز است- در حدود کیکانان پیش شیر شد، و تب چهارم میداشت. و عادت چنان داشت که چون شیر پیش آمدی، خشتی کوتاه دسته قوی بدست گرفتی و نیزهیی سطبر کوتاه، تا اگر خشت بینداختی و کاری نیامدی، آن نیزه بگزاردی بزودی و شیر را بر جای بداشتی، آن بزور و قوّة خویش کردی، تا شیر میپیچیدی بر نیزه تا آنگاه که سست شدی و بیفتادی. و بودی که شیر ستیزه کارتر بودی، غلامان را فرمودی تا درآمدندی و بشمشیر و ناچخ پارهپاره کردندی، این روز چنان افتاد که خشت بینداخت، شیر خویشتن را دردزدید تا خشت با وی نیامد و زبر سرش بگذشت. امیر نیزه بگزارد و بر سینه وی زد زخمی استوار، امّا امیر از آن ضعیفی، چنانکه بایست، او را بر جای نتوانست داشت. و شیر سخت بزرگ و سبک و قوی بود، چنانکه به نیزه درآمد و قوّة کرد تا نیزه بشکست و آهنگ امیر کرد. پادشاه با دل و جگردار بدو دست بر سر و روی شیر زد، چنانکه شیر شکسته شد و بیفتاد، و امیر او را فرود افشرد و غلامان را آواز داد. غلامی که او را قماش گفتندی و شمشیر دار بود، و در دیوان او را جاندار گفتندی، درآمد و بر شیر زخمی استوار کرد، چنانکه بدان تمام شد و بیفتاد و همه حاضران بتعجّب بماندند و مقرّر شد که آنچه در کتاب نوشتهاند از حدیث بهرام گور راست بود.
و پس از آن امیر چنان کلان شد که همه شکار بر پشت پیل کردی. و دیدم وقتی در حدود هندوستان که از پشت پیل شکار میکردی، و روی پیل را از آهن بپوشیده بودند، چنانکه رسم است. شیری سخت از بیشه بیرون آمد و روی به پیل نهاد. امیر خشتی بینداخت و بر سینه شیر زد، چنانکه جراحتی قوی کرد. شیر از درد و خشم یک جست کرد، چنانکه بقفای پیل آمد، و پیل میطپید . امیر بزانو درآمد و یک شمشیر زد، چنانکه هر دو دست شیر قلم کرد . شیر بزانو افتاد و جان بداد و همگان که حاضر بودند، اقرار کردند که در عمر خویش از کسی این یاد ندارند.
«و پیش از آنکه بر تخت ملک نشسته بود، روزی سیر کرد و قصد هرات داشته، هشت شیر در یک روز بکشت و یکی را بکمند بگرفت. و چون بخیمه فرود آمد، نشاط شراب کرد، و من که عبد الغفّارم ایستاده بودم، حدیث آن شیران خاست و هر کسی ستایشی میگفت. خواجه بو سهل زوزنی دوات و کاغذ خواست و بیتی چند شعر گفت بغایت نیکو، چنانکه او گفتی، که یگانه روزگار بود در ادب و لغت و شعر، و آن ابیات امیر را سخت خوش آمد و همگان بپسندیدند و نسخت کردند و من نیز کردم، امّا از دست من بشده است، بیتی چند که مرا یاد بود درین وقت، نبشتم- هرچند که بر ولی نیست- تا قصّه تمام شود.
و الابیات للشیخ ابی سهل الزّوزنیّ فی مدح السّلطان الاعظم مسعود بن محمود رضی اللّه عنهما، شعر:
السّیف و الرّمح و النشّاب و الوتر
غنیت عنها و حاکی رأیک القدر
ما ان نهضت لامر عزّ مطلبه
الّا انثنیت و فی اظفارک الظّفر
من کان یصطاد فی رکض ثمانیة
من الضّراغم هانت عنده البشر
اذا طلعت فلا شمس و لا قمر
اذا سمحت فلا بحر و لا مطر
و این مهتر راست گفته بود که درین پادشاه این همه بود و زیادت، و شعر درو نیکو آمدی و حاجت نیامدی که بدانکه گفتهاند: احسن الشّعر اکذبه دروغی بایستی گفتن.
«و بدان روزگار که بمولتان میرفت تا آنجا مقام کند، که پدرش از وی بیازرده بود از صورتها که بکرده بودند- و آن قصه دراز است- در حدود کیکانان پیش شیر شد، و تب چهارم میداشت. و عادت چنان داشت که چون شیر پیش آمدی، خشتی کوتاه دسته قوی بدست گرفتی و نیزهیی سطبر کوتاه، تا اگر خشت بینداختی و کاری نیامدی، آن نیزه بگزاردی بزودی و شیر را بر جای بداشتی، آن بزور و قوّة خویش کردی، تا شیر میپیچیدی بر نیزه تا آنگاه که سست شدی و بیفتادی. و بودی که شیر ستیزه کارتر بودی، غلامان را فرمودی تا درآمدندی و بشمشیر و ناچخ پارهپاره کردندی، این روز چنان افتاد که خشت بینداخت، شیر خویشتن را دردزدید تا خشت با وی نیامد و زبر سرش بگذشت. امیر نیزه بگزارد و بر سینه وی زد زخمی استوار، امّا امیر از آن ضعیفی، چنانکه بایست، او را بر جای نتوانست داشت. و شیر سخت بزرگ و سبک و قوی بود، چنانکه به نیزه درآمد و قوّة کرد تا نیزه بشکست و آهنگ امیر کرد. پادشاه با دل و جگردار بدو دست بر سر و روی شیر زد، چنانکه شیر شکسته شد و بیفتاد، و امیر او را فرود افشرد و غلامان را آواز داد. غلامی که او را قماش گفتندی و شمشیر دار بود، و در دیوان او را جاندار گفتندی، درآمد و بر شیر زخمی استوار کرد، چنانکه بدان تمام شد و بیفتاد و همه حاضران بتعجّب بماندند و مقرّر شد که آنچه در کتاب نوشتهاند از حدیث بهرام گور راست بود.
و پس از آن امیر چنان کلان شد که همه شکار بر پشت پیل کردی. و دیدم وقتی در حدود هندوستان که از پشت پیل شکار میکردی، و روی پیل را از آهن بپوشیده بودند، چنانکه رسم است. شیری سخت از بیشه بیرون آمد و روی به پیل نهاد. امیر خشتی بینداخت و بر سینه شیر زد، چنانکه جراحتی قوی کرد. شیر از درد و خشم یک جست کرد، چنانکه بقفای پیل آمد، و پیل میطپید . امیر بزانو درآمد و یک شمشیر زد، چنانکه هر دو دست شیر قلم کرد . شیر بزانو افتاد و جان بداد و همگان که حاضر بودند، اقرار کردند که در عمر خویش از کسی این یاد ندارند.
«و پیش از آنکه بر تخت ملک نشسته بود، روزی سیر کرد و قصد هرات داشته، هشت شیر در یک روز بکشت و یکی را بکمند بگرفت. و چون بخیمه فرود آمد، نشاط شراب کرد، و من که عبد الغفّارم ایستاده بودم، حدیث آن شیران خاست و هر کسی ستایشی میگفت. خواجه بو سهل زوزنی دوات و کاغذ خواست و بیتی چند شعر گفت بغایت نیکو، چنانکه او گفتی، که یگانه روزگار بود در ادب و لغت و شعر، و آن ابیات امیر را سخت خوش آمد و همگان بپسندیدند و نسخت کردند و من نیز کردم، امّا از دست من بشده است، بیتی چند که مرا یاد بود درین وقت، نبشتم- هرچند که بر ولی نیست- تا قصّه تمام شود.
و الابیات للشیخ ابی سهل الزّوزنیّ فی مدح السّلطان الاعظم مسعود بن محمود رضی اللّه عنهما، شعر:
السّیف و الرّمح و النشّاب و الوتر
غنیت عنها و حاکی رأیک القدر
ما ان نهضت لامر عزّ مطلبه
الّا انثنیت و فی اظفارک الظّفر
من کان یصطاد فی رکض ثمانیة
من الضّراغم هانت عنده البشر
اذا طلعت فلا شمس و لا قمر
اذا سمحت فلا بحر و لا مطر
و این مهتر راست گفته بود که درین پادشاه این همه بود و زیادت، و شعر درو نیکو آمدی و حاجت نیامدی که بدانکه گفتهاند: احسن الشّعر اکذبه دروغی بایستی گفتن.
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۶۲
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۶۸
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۱۲۰
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۲۶۸
امیر پازواری : چهاربیتیها
شمارهٔ ۶۸
امیر گِنِهْ: مِشکینْ کَمِنْهای ته زِلْفْ
هزار گَنجِ قارونْ به فدایِ ته زِلْفْ!
مَجنونْ صفتْ سُودائیمه وایِ ته زِلْفْ
اوُنْ جانْ که خِدا دِنِهْ، فدایِ ته زِلْفْ
تو شاهِ خوبونی، مِنْ گِدایِ ته زِلْفْ
مٰال وُ سَر وُ جانْ، هر سه فدایِ ته زِلْفْ
دِتازِهْ سوارْ دیمه صحرایِ ته زِلْفْ
پیٰادِهْ بَئیمه گِرد پٰایِ ته زِلْفْ
هزار گَنجِ قارونْ به فدایِ ته زِلْفْ!
مَجنونْ صفتْ سُودائیمه وایِ ته زِلْفْ
اوُنْ جانْ که خِدا دِنِهْ، فدایِ ته زِلْفْ
تو شاهِ خوبونی، مِنْ گِدایِ ته زِلْفْ
مٰال وُ سَر وُ جانْ، هر سه فدایِ ته زِلْفْ
دِتازِهْ سوارْ دیمه صحرایِ ته زِلْفْ
پیٰادِهْ بَئیمه گِرد پٰایِ ته زِلْفْ
نیما یوشیج : مجموعه اشعار
تا صبح دمان
تا صبح دمان، در این شب گرم
افروخنه ام چراغ، زیراک
می خواهم بر کشم به جا تر
دیواری در سرای کوران.
بر ساخته ام، نهاده کوری
انگشت که عیب هاست با آن
دارد به عتاب کور دیگر
پرسش که چراست این، چرا آن.
وین گونه به خشت می نهم خشت
در خانه کور دیدگانی
تا از تف آفتاب فردا
بنشانمشان به سایبانان.
افروخته ام چراغ از این رو
تا صبح دمان، در این شب گرم
می خواهم بر کشم به جا تر
دیواری در سرای کوران.
افروخنه ام چراغ، زیراک
می خواهم بر کشم به جا تر
دیواری در سرای کوران.
بر ساخته ام، نهاده کوری
انگشت که عیب هاست با آن
دارد به عتاب کور دیگر
پرسش که چراست این، چرا آن.
وین گونه به خشت می نهم خشت
در خانه کور دیدگانی
تا از تف آفتاب فردا
بنشانمشان به سایبانان.
افروخته ام چراغ از این رو
تا صبح دمان، در این شب گرم
می خواهم بر کشم به جا تر
دیواری در سرای کوران.
فریدون مشیری : آواز آن پرنده غمگین
زیبای وحشی ...
زن: - سحر ، چون می روی در کام امواج.
کند تابِ مرا، هجر تو تاراج.
ماهیگیر: - منم یک مرد ماهیگیر ساده ،
خدا نانِ مرا در آب داده !
زن: - تو را دریا فرو کوبیده ، صدبار
از این زیبای وحشی دست بردار!
ماهیگیر: - چو می خوانندم این امواج از دور؛
همه عشقم ، همه شوقم ، همه شور.
زن: - فریبش را مخور ای مرد ، زین بیش،
به گردابش ، به توفانش بیندیش!
ماهیگیر: - نمی ترسم ، نمی پرهیزم از کار ،
به امیّد تو ، می آیم دگر بار!
*
زن: - اگر از جان نمی ترسی درین راه ؛
بیاور گوهری ، رخشنده ، چون ماه.
بشوی از خانه ات فقر و سیاهی
که مروارید نیکوتر ز ماهی!
ماهیگیر: - زعشقم گوهری تابنده تر نیست.
سزاوار تو زین خوش تر گهر نیست.
ولیکن تا نباشم شرمسارت؛
فروزان گوهری آرم ، نثارت!
*
زنی خاموش ، در ساحل نشسته.
به آن زیبای وحشی چشم بسته.
بر او هر روز چون سالی گذشته ست.
هنوز آن مرد عاشق برنگشته ست!
نه تنها گوهری در دام ننشست،
که عشقی پاک گوهر رفت از دست!!!
کند تابِ مرا، هجر تو تاراج.
ماهیگیر: - منم یک مرد ماهیگیر ساده ،
خدا نانِ مرا در آب داده !
زن: - تو را دریا فرو کوبیده ، صدبار
از این زیبای وحشی دست بردار!
ماهیگیر: - چو می خوانندم این امواج از دور؛
همه عشقم ، همه شوقم ، همه شور.
زن: - فریبش را مخور ای مرد ، زین بیش،
به گردابش ، به توفانش بیندیش!
ماهیگیر: - نمی ترسم ، نمی پرهیزم از کار ،
به امیّد تو ، می آیم دگر بار!
*
زن: - اگر از جان نمی ترسی درین راه ؛
بیاور گوهری ، رخشنده ، چون ماه.
بشوی از خانه ات فقر و سیاهی
که مروارید نیکوتر ز ماهی!
ماهیگیر: - زعشقم گوهری تابنده تر نیست.
سزاوار تو زین خوش تر گهر نیست.
ولیکن تا نباشم شرمسارت؛
فروزان گوهری آرم ، نثارت!
*
زنی خاموش ، در ساحل نشسته.
به آن زیبای وحشی چشم بسته.
بر او هر روز چون سالی گذشته ست.
هنوز آن مرد عاشق برنگشته ست!
نه تنها گوهری در دام ننشست،
که عشقی پاک گوهر رفت از دست!!!
امام خمینی : غزلیات
در همای دوست
امام خمینی : غزلیات
چشم بیمار
من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم
چشم بیمار تو را دیدم و بیمار شدم
فارغ از خود شدم و کوس اناالحق بزدم
همچو منصور خریدار سرِ دار شدم
غم دلدار فکنده است به جانم، شرری
که به جان آمدم و شهره بازار شدم
درِ میخانه گشایید به رویم، شب و روز
که من از مسجد و از مدرسه، بیزار شدم
جامه زهد و ریا کَندم و بر تن کردم
خرقه پیر خراباتی و هشیار شدم
واعظ شهر که از پند خود آزارم داد
از دم رند میآلوده مددکار شدم
بگذارید که از بتکده یادی بکنم
من که با دستِ بت میکده، بیدار شدم
چشم بیمار تو را دیدم و بیمار شدم
فارغ از خود شدم و کوس اناالحق بزدم
همچو منصور خریدار سرِ دار شدم
غم دلدار فکنده است به جانم، شرری
که به جان آمدم و شهره بازار شدم
درِ میخانه گشایید به رویم، شب و روز
که من از مسجد و از مدرسه، بیزار شدم
جامه زهد و ریا کَندم و بر تن کردم
خرقه پیر خراباتی و هشیار شدم
واعظ شهر که از پند خود آزارم داد
از دم رند میآلوده مددکار شدم
بگذارید که از بتکده یادی بکنم
من که با دستِ بت میکده، بیدار شدم
امام خمینی : غزلیات
میِ چارهساز
ساقی، به روی من درِ میخانه باز کن
از درس و بحث و زهد و ریا، بینیاز کن
تاری ز زلفِ خم خم خود در رهم بنه
فارغ ز علم و مسجد و درس و نماز کن
داوودوار نغمه زنان ساغری بیار
غافل ز درد جاه و نشیب و فراز کن
بر چین حجاب، از رُخ زیبا و زلف یار
بیگانه ام ز کعبه و مُلک حجاز کن
لبریز کن از آن میِ صافی، سبوی من
دل از صفا به سوی بت ترکتاز کن
بیچاره گشتهام، ز غم هجر روی دوست
دعوت مرا به جام می چاره ساز کن
از درس و بحث و زهد و ریا، بینیاز کن
تاری ز زلفِ خم خم خود در رهم بنه
فارغ ز علم و مسجد و درس و نماز کن
داوودوار نغمه زنان ساغری بیار
غافل ز درد جاه و نشیب و فراز کن
بر چین حجاب، از رُخ زیبا و زلف یار
بیگانه ام ز کعبه و مُلک حجاز کن
لبریز کن از آن میِ صافی، سبوی من
دل از صفا به سوی بت ترکتاز کن
بیچاره گشتهام، ز غم هجر روی دوست
دعوت مرا به جام می چاره ساز کن
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۳
ببازی عشق میبازم ، دل و جان را فدا سازم
بدم منصور می نازم ، یقین خُود را فدا سازم
عجب وقتیست ای یاران! اگر باشید غمخواران
شوید آگاه دلداران که من خود را فدا سازم
بزلف یار دل بستم ، به بستن دل چنان مستم
دو عالم رفت از دستم، کنون خُود را فدا سازم
ز درد دل چنان خستم، زجان هم دست خود شستم
کنون از درد دل گفتم که من خود را فدا سازم
فدا سازم دگر باری ، سر خود را بدلداری
چه خوش باشد نکو کاری که من خود را فدا سازم
بدم منصور می نازم ، یقین خُود را فدا سازم
عجب وقتیست ای یاران! اگر باشید غمخواران
شوید آگاه دلداران که من خود را فدا سازم
بزلف یار دل بستم ، به بستن دل چنان مستم
دو عالم رفت از دستم، کنون خُود را فدا سازم
ز درد دل چنان خستم، زجان هم دست خود شستم
کنون از درد دل گفتم که من خود را فدا سازم
فدا سازم دگر باری ، سر خود را بدلداری
چه خوش باشد نکو کاری که من خود را فدا سازم
ایرج میرزا : مثنوی ها
شاه و جام
پادشهی رفت به عزمِ شکار
با حرم و خیل به دریا کنار
خیمۀ شه را لبِ رودی زدند
جشن گرفتند و سرودی زدند
بود در آن رود یکی گردآب
کز سَخَطَش داشت نهنگ اجتناب
ماهی از آن ورطه گذشتی چو برق
تا نشود در دلِ آن ورطه غرق
بس که از آن لُجّه به خود داشت بیم
از طرفِ او نوزیدی نسیم
تا نشود غرقه در آن لُجّه بَط
پا ننهادی به غلط رویِ شط
قوی بدان سوی نمی کرد روی
تا نرود در گلویِ او فروی
شه چو کمی خیره در آن لُجهّ گشت
طُرفه خیالی به دِماغش گذشت
پادشاهان را همه این است حال
سهل شُمارند امورِ مُحال
با سر و جانِ همه بازی کنند
تا همه جا دست درازی کنند
جامِ طلایی به کف شاه بود
پرت به گردابِ کذایی نمود
گفت که هر لشکریِ شاه دوست
آورد این جام به کف آنِ اوست
هیچ کس از ترس جوابی نداد
نبضِ همه از حرکت ایستاد
غیرِ جوانی که ز جان شست دست
جَست به گرداب چو ماهی ز شَست
آب فرو برد جوان را به زیر
ماند چو دُر دَر صدفِ آب گیر
بعد که نومید شدندی ز وی
کام اجل خوردۀ خود کرد قی
از دلِ آن آبِ جنایت شعار
جَست برون چون گهرِ آب دار
پاىِ جوان بر لب ساحل رسید
چند نفس پشتِ هم از دل کشید
خَم شد و آبى که بُدش در گلو
ریخت برون چون ز گلوىِ سبو
جام به کف رفت به نزدیکِ شاه
خیره در او چشمِِ تمام ِ سپاه
گفت شها عمر تو پاینده باد
دولت و بخت تو فزاینده باد
جامِ بقاىِ تو نگردد تُهى
باد روانِ تو پر از فَرِّهى
روى زمین مسکن و مأواىِ تو
بر دلِ دریا نرسد پاىِ تو
جاىِ مَلِک در زبر خاک به
خاک از این آبِ غضبناک به
کانچه من امروز بدیدم در آب
دشمنِ شه نیز نبیند به خواب
هَیبَتِ این آب مرا پیر کرد
مرگِ من از وحشتِ خود دیر کرد
دید چو در جاىِ مَهیب اندرم
مرگ بترسید و نیامد برم
دید که آن جا که منم جاى نیست
جا که اجل هم بنهد پاى نیست
آب نه، گرداب نه، دام بلا
دیو در او شیرِ نر و اژدها
پاىِ من اى شه ترسیده بر او
آب مرا برد چو آهن فرو
بود سر راهِ منِ سرنگون
سنگِ عظیمى چو کُهِ بیستون
آب مرا جانب آن سنگ برد
وین سرِ بی ترسم بر سنگ خورد
جَست به رویم ز کمرگاهِ سنگ
سیلِ عظیمِ دگری چون نهنگ
ماند تنم بین دو کورانِ آب
دانه صفت در وسطِ آسیاب
گشتنِ این آب به آن آب ضم
داد رهِ سَیرِ مرا پیچ و خم
گشته گرفتار میانِ دو موج
گه به حضیضم بَرَد و گه به اوج
با هم اگر چند بُدند آن دو چند
لیک در آزردن من یک تنند
همچو فشردند ز دو سو تنم
گفتی در منگنۀ آهنم
بود میانشان سرِ من گیر و دار
همچو دو صیّاد سر یک شکار
سیلی خوردی ز دو جانب سرم
وه که چه محکم بُد سیلی خورم
روی پر از آب و پر از آب زیر
هیچ نه پا گیرم و نه دست گیر
هیچ نه یک شاخ و نه یک برگ بود
دست رسی نیز نه بر مرگ بود
آب هم الفت ز پیم می گسیخت
دم به دم از زیرِ پیم می گریخت
هیچ نمی ماند مرا زیرِ پا
سر به زمین بودم و پا در هوا
جای نه تا بند شود پایِ من
بود گریزنده ز من جایِ من
آب گهی لوله شدی همچو دود
چند نی از سطح نمودی صعود
باز همان لوله دویدی به زیر
پهن شدی زیرِ تنم چون حصیر
رفتن و باز آمدنش کار بود
دایماً این کار به تکرار بود
من شده گردنده به خود دوک وار
در سرم افتده ز گردش دَوار
فرفره سان چرخ زنان دورِ خود
شایقِ جان دادنِ فی الفور خود
گاه به زیر آمدم و گه به رو
قرقر می کرد مرا در گلو
این سفر آبم چو فروتر کشید
سنگ دگر شد سر راهم پدید
شاخه مرجانی از آن رُسته بود
جان من ای شاه بدان بسته بود
جام هم از بختِ خداوندگار
گشته چو من میوه آن شاخسار
دست زدم شاخه گرفتم به چنگ
پای نهادم به سرِ تخته سنگ
غیر سیاهی و تباهی دگر
هیچ نمی آمدم اندر نظر
جوشش بالا شده آن جا خموش
لیل خموشیش بتر از خروش
کاش که افتاده نبود از برش
جوشش آن قسمتِ بالاترش
زان که در آن جایگه پر ز موج
گه به حضیض آمدم و گه به اوج
لیک در این قسمتِ ژرفِ مَهیب
روی نبودی مگرم بر نشیب
گفتی دارم به سرِ کوه جای
دره ژرفی است مرا زیرِ پای
مختصرک لرزشی اندر قدم
راهبرم بود به قعر عدم
هیچ نه پایان و نه پایاب بود
آب همه آب همه آب بود
ناگه دیدم که بر آورده سر
جانورانی یله از دور و بر
جمله به من ناب نشان مى دهند
وز پیِ بلعم همه جان می دهند
شعله چشمانِ شرر بارشان
بود حکایت کنِ افکارشان
آب تکان خورد و نهنگی دمان
بر سر من تاخت گشاده دهان
دیدم اگر مکث کنم روی سنگ
می روم السّاعه به کامِ نهنگ
جایِ فرارم نه و آرام نه
دست ز جان شستم و از جام نه
جام چو جان نیک نگه داشتم
شاخه مرجان را بگذاشتم
پیش که بر من رسد آن جانور
کرد خدایم به عطوفت نظر
موجی از آن قسمتِ بالا رسید
باز مرا جانبِ بالا کشید
موجِ دگر کرد ز دریا مدد
رَستَم از آن کشمکش جزر و مد
بحر مرا مرده چو انگار کرد
از سرِ خود رفع چو مردار کرد
شکر که دولت دهنِ مرگ بست
جان من و جامِ مَلِک هر دو رست
شاه بر او رأفتِ شاهانه راند
دختر خود را به بر خویش خواند
گفت که آن جام پر از می کند
با کف خود پیش کشِ وی کند
مردِ جوان جام ز دختر گرفت
عمر به سر آمده از سر گرفت
لیک قضا کارِ دگر گونه کرد
جامِ بشاشت را وارونه کرد
باده نبود آنچه جوان سر کشید
شربتِ مرگ از کفِ دختر چشید
شاه چو زین منظره خُشنود بود
امرِ ملوکانه مکرّر نمود
بارِ دگر جام به دریا فکند
دیده بر آن مردِ توانا فکند
گفت اگر باز جنون آوری
جام ز گرداب برون آوری
جامِ دگر هدیۀ جانت کنم
دختر خود نیز از آنت کنم
مرد وفا پیشه که از دیرگاه
داشت به دل آرزویِ دختِ شاه
لیک به کس جرأتِ گفتن نداشت
چاره بجز راز نهفتن نداشت
چون ز شه این وعده دلکش شنید
جامه ز تن کند و سویِ شط دوید
دخترِ شه دید چو جان بازیش
سویِ گران مرگ سبک تازیش
کرد یقین کاین همه از بهرِ اوست
جان جوان در خطر از مِهرِ اوست
گفت به شه کای پدرِ مهربان
رحم بکن بر پدرِ این جوان
دست و دلش کوفته و خسته است
تازه ز گرداب بلا جسته است
جام در آوردن ازین آبگیر
طعمه گرفتن بود از کامِ شیر
ترسمش از بس شده زار و زبون
خوب از این آب نیاید برون
شاه نفرموده به دختر جواب
بود جوان آب نشین چون حباب
بر لبِ سلطان نگذشته جواب
از سرِ دلداده گذر کرد آب
عشق کند جامِ صبوری تهی
آه مِنَ العِشقِ و حالاتِه
با حرم و خیل به دریا کنار
خیمۀ شه را لبِ رودی زدند
جشن گرفتند و سرودی زدند
بود در آن رود یکی گردآب
کز سَخَطَش داشت نهنگ اجتناب
ماهی از آن ورطه گذشتی چو برق
تا نشود در دلِ آن ورطه غرق
بس که از آن لُجّه به خود داشت بیم
از طرفِ او نوزیدی نسیم
تا نشود غرقه در آن لُجّه بَط
پا ننهادی به غلط رویِ شط
قوی بدان سوی نمی کرد روی
تا نرود در گلویِ او فروی
شه چو کمی خیره در آن لُجهّ گشت
طُرفه خیالی به دِماغش گذشت
پادشاهان را همه این است حال
سهل شُمارند امورِ مُحال
با سر و جانِ همه بازی کنند
تا همه جا دست درازی کنند
جامِ طلایی به کف شاه بود
پرت به گردابِ کذایی نمود
گفت که هر لشکریِ شاه دوست
آورد این جام به کف آنِ اوست
هیچ کس از ترس جوابی نداد
نبضِ همه از حرکت ایستاد
غیرِ جوانی که ز جان شست دست
جَست به گرداب چو ماهی ز شَست
آب فرو برد جوان را به زیر
ماند چو دُر دَر صدفِ آب گیر
بعد که نومید شدندی ز وی
کام اجل خوردۀ خود کرد قی
از دلِ آن آبِ جنایت شعار
جَست برون چون گهرِ آب دار
پاىِ جوان بر لب ساحل رسید
چند نفس پشتِ هم از دل کشید
خَم شد و آبى که بُدش در گلو
ریخت برون چون ز گلوىِ سبو
جام به کف رفت به نزدیکِ شاه
خیره در او چشمِِ تمام ِ سپاه
گفت شها عمر تو پاینده باد
دولت و بخت تو فزاینده باد
جامِ بقاىِ تو نگردد تُهى
باد روانِ تو پر از فَرِّهى
روى زمین مسکن و مأواىِ تو
بر دلِ دریا نرسد پاىِ تو
جاىِ مَلِک در زبر خاک به
خاک از این آبِ غضبناک به
کانچه من امروز بدیدم در آب
دشمنِ شه نیز نبیند به خواب
هَیبَتِ این آب مرا پیر کرد
مرگِ من از وحشتِ خود دیر کرد
دید چو در جاىِ مَهیب اندرم
مرگ بترسید و نیامد برم
دید که آن جا که منم جاى نیست
جا که اجل هم بنهد پاى نیست
آب نه، گرداب نه، دام بلا
دیو در او شیرِ نر و اژدها
پاىِ من اى شه ترسیده بر او
آب مرا برد چو آهن فرو
بود سر راهِ منِ سرنگون
سنگِ عظیمى چو کُهِ بیستون
آب مرا جانب آن سنگ برد
وین سرِ بی ترسم بر سنگ خورد
جَست به رویم ز کمرگاهِ سنگ
سیلِ عظیمِ دگری چون نهنگ
ماند تنم بین دو کورانِ آب
دانه صفت در وسطِ آسیاب
گشتنِ این آب به آن آب ضم
داد رهِ سَیرِ مرا پیچ و خم
گشته گرفتار میانِ دو موج
گه به حضیضم بَرَد و گه به اوج
با هم اگر چند بُدند آن دو چند
لیک در آزردن من یک تنند
همچو فشردند ز دو سو تنم
گفتی در منگنۀ آهنم
بود میانشان سرِ من گیر و دار
همچو دو صیّاد سر یک شکار
سیلی خوردی ز دو جانب سرم
وه که چه محکم بُد سیلی خورم
روی پر از آب و پر از آب زیر
هیچ نه پا گیرم و نه دست گیر
هیچ نه یک شاخ و نه یک برگ بود
دست رسی نیز نه بر مرگ بود
آب هم الفت ز پیم می گسیخت
دم به دم از زیرِ پیم می گریخت
هیچ نمی ماند مرا زیرِ پا
سر به زمین بودم و پا در هوا
جای نه تا بند شود پایِ من
بود گریزنده ز من جایِ من
آب گهی لوله شدی همچو دود
چند نی از سطح نمودی صعود
باز همان لوله دویدی به زیر
پهن شدی زیرِ تنم چون حصیر
رفتن و باز آمدنش کار بود
دایماً این کار به تکرار بود
من شده گردنده به خود دوک وار
در سرم افتده ز گردش دَوار
فرفره سان چرخ زنان دورِ خود
شایقِ جان دادنِ فی الفور خود
گاه به زیر آمدم و گه به رو
قرقر می کرد مرا در گلو
این سفر آبم چو فروتر کشید
سنگ دگر شد سر راهم پدید
شاخه مرجانی از آن رُسته بود
جان من ای شاه بدان بسته بود
جام هم از بختِ خداوندگار
گشته چو من میوه آن شاخسار
دست زدم شاخه گرفتم به چنگ
پای نهادم به سرِ تخته سنگ
غیر سیاهی و تباهی دگر
هیچ نمی آمدم اندر نظر
جوشش بالا شده آن جا خموش
لیل خموشیش بتر از خروش
کاش که افتاده نبود از برش
جوشش آن قسمتِ بالاترش
زان که در آن جایگه پر ز موج
گه به حضیض آمدم و گه به اوج
لیک در این قسمتِ ژرفِ مَهیب
روی نبودی مگرم بر نشیب
گفتی دارم به سرِ کوه جای
دره ژرفی است مرا زیرِ پای
مختصرک لرزشی اندر قدم
راهبرم بود به قعر عدم
هیچ نه پایان و نه پایاب بود
آب همه آب همه آب بود
ناگه دیدم که بر آورده سر
جانورانی یله از دور و بر
جمله به من ناب نشان مى دهند
وز پیِ بلعم همه جان می دهند
شعله چشمانِ شرر بارشان
بود حکایت کنِ افکارشان
آب تکان خورد و نهنگی دمان
بر سر من تاخت گشاده دهان
دیدم اگر مکث کنم روی سنگ
می روم السّاعه به کامِ نهنگ
جایِ فرارم نه و آرام نه
دست ز جان شستم و از جام نه
جام چو جان نیک نگه داشتم
شاخه مرجان را بگذاشتم
پیش که بر من رسد آن جانور
کرد خدایم به عطوفت نظر
موجی از آن قسمتِ بالا رسید
باز مرا جانبِ بالا کشید
موجِ دگر کرد ز دریا مدد
رَستَم از آن کشمکش جزر و مد
بحر مرا مرده چو انگار کرد
از سرِ خود رفع چو مردار کرد
شکر که دولت دهنِ مرگ بست
جان من و جامِ مَلِک هر دو رست
شاه بر او رأفتِ شاهانه راند
دختر خود را به بر خویش خواند
گفت که آن جام پر از می کند
با کف خود پیش کشِ وی کند
مردِ جوان جام ز دختر گرفت
عمر به سر آمده از سر گرفت
لیک قضا کارِ دگر گونه کرد
جامِ بشاشت را وارونه کرد
باده نبود آنچه جوان سر کشید
شربتِ مرگ از کفِ دختر چشید
شاه چو زین منظره خُشنود بود
امرِ ملوکانه مکرّر نمود
بارِ دگر جام به دریا فکند
دیده بر آن مردِ توانا فکند
گفت اگر باز جنون آوری
جام ز گرداب برون آوری
جامِ دگر هدیۀ جانت کنم
دختر خود نیز از آنت کنم
مرد وفا پیشه که از دیرگاه
داشت به دل آرزویِ دختِ شاه
لیک به کس جرأتِ گفتن نداشت
چاره بجز راز نهفتن نداشت
چون ز شه این وعده دلکش شنید
جامه ز تن کند و سویِ شط دوید
دخترِ شه دید چو جان بازیش
سویِ گران مرگ سبک تازیش
کرد یقین کاین همه از بهرِ اوست
جان جوان در خطر از مِهرِ اوست
گفت به شه کای پدرِ مهربان
رحم بکن بر پدرِ این جوان
دست و دلش کوفته و خسته است
تازه ز گرداب بلا جسته است
جام در آوردن ازین آبگیر
طعمه گرفتن بود از کامِ شیر
ترسمش از بس شده زار و زبون
خوب از این آب نیاید برون
شاه نفرموده به دختر جواب
بود جوان آب نشین چون حباب
بر لبِ سلطان نگذشته جواب
از سرِ دلداده گذر کرد آب
عشق کند جامِ صبوری تهی
آه مِنَ العِشقِ و حالاتِه
ایرج میرزا : قطعه ها
مهر مادر
ایرج میرزا : قطعه ها
مهر مادر
باز چون جوجه ماکیان بیند
از پی صید برگشاید پر
تند و تیز از هوا به زیر آید
همچو حکم قضا و پیک قدر
ماکیانی که در برابر باز
نبود غیر عاجزی مضطر
خطر طفل خویش چون بیند
یاد نارد ز هیچ گونه خطر
از جگر بر گشاید آوازی
که نیوشنده را خلد به جگر
بجهد تا به پیش چنگل باز
بال کوبان فراز یکدیگر
باز چون بیند ای تهور مرغ
کار مشکل نمایدش به نظر
بگذرد زین شکار قدری صعب
در هوای شکاری آسان تر
این چنین می کند حراست طفل
مادر مهربان مهرآور
پس روا باشد ار کنند اطفال
جان به قربان مهربان مادر
از پی صید برگشاید پر
تند و تیز از هوا به زیر آید
همچو حکم قضا و پیک قدر
ماکیانی که در برابر باز
نبود غیر عاجزی مضطر
خطر طفل خویش چون بیند
یاد نارد ز هیچ گونه خطر
از جگر بر گشاید آوازی
که نیوشنده را خلد به جگر
بجهد تا به پیش چنگل باز
بال کوبان فراز یکدیگر
باز چون بیند ای تهور مرغ
کار مشکل نمایدش به نظر
بگذرد زین شکار قدری صعب
در هوای شکاری آسان تر
این چنین می کند حراست طفل
مادر مهربان مهرآور
پس روا باشد ار کنند اطفال
جان به قربان مهربان مادر
نهج البلاغه : خطبه ها
توصیف پیامبر ص و خاندانش و پیروانش
و من خطبة له عليهالسلام في صفة النبي و أهل بيته و أتباع دينه و فيها يعظ بالتقوى
الرسول و أهله و أتباع دينه اِبْتَعَثَهُ بِالنُّورِ اَلْمُضِيءِ
وَ اَلْبُرْهَانِ اَلْجَلِيِّ
وَ اَلْمِنْهَاجِ اَلْبَادِي
وَ اَلْكِتَابِ اَلْهَادِي
أُسْرَتُهُ خَيْرُ أُسْرَةٍ وَ شَجَرَتُهُ خَيْرُ شَجَرَةٍ
أَغْصَانُهَا مُعْتَدِلَةٌ
وَ ثِمَارُهَا مُتَهَدِّلَةٌ
مَوْلِدُهُ بِمَكَّةَ وَ هِجْرَتُهُ بِطَيْبَةَ
عَلاَ بِهَا ذِكْرُهُ وَ اِمْتَدَّ مِنْهَا صَوْتُهُ
أَرْسَلَهُ بِحُجَّةٍ كَافِيَةٍ وَ مَوْعِظَةٍ شَافِيَةٍ وَ دَعْوَةٍ مُتَلاَفِيَةٍ
أَظْهَرَ بِهِ اَلشَّرَائِعَ اَلْمَجْهُولَةَ
وَ قَمَعَ بِهِ اَلْبِدَعَ اَلْمَدْخُولَةَ
وَ بَيَّنَ بِهِ اَلْأَحْكَامَ اَلْمَفْصُولَةَ
فَمَنْ يَبْتَغِ غَيْرَ اَلْإِسْلاَمِ دِيناً تَتَحَقَّقْ شِقْوَتُهُ
وَ تَنْفَصِمْ عُرْوَتُهُ
وَ تَعْظُمْ كَبْوَتُهُ
وَ يَكُنْ مَآبُهُ إِلَى اَلْحُزْنِ اَلطَّوِيلِ وَ اَلْعَذَابِ اَلْوَبِيلِ
وَ أَتَوَكَّلُ عَلَى اَللَّهِ تَوَكُّلَ اَلْإِنَابَةِ إِلَيْهِ
وَ أَسْتَرْشِدُهُ اَلسَّبِيلَ اَلْمُؤَدِّيَةَ إِلَى جَنَّتِهِ اَلْقَاصِدَةَ إِلَى مَحَلِّ رَغْبَتِهِ
النصح بالتقوى
أُوصِيكُمْ عِبَادَ اَللَّهِ بِتَقْوَى اَللَّهِ وَ طَاعَتِهِ
فَإِنَّهَا اَلنَّجَاةُ غَداً وَ اَلْمَنْجَاةُ أَبَداً
رَهَّبَ فَأَبْلَغَ
وَ رَغَّبَ فَأَسْبَغَ
وَ وَصَفَ لَكُمُ اَلدُّنْيَا وَ اِنْقِطَاعَهَا وَ زَوَالَهَا وَ اِنْتِقَالَهَا
فَأَعْرِضُوا عَمَّا يُعْجِبُكُمْ فِيهَا لِقِلَّةِ مَا يَصْحَبُكُمْ مِنْهَا
أَقْرَبُ دَارٍ مِنْ سَخَطِ اَللَّهِ وَ أَبْعَدُهَا مِنْ رِضْوَانِ اَللَّهِ
فَغُضُّوا عَنْكُمْ عِبَادَ اَللَّهِ غُمُومَهَا وَ أَشْغَالَهَا
لِمَا قَدْ أَيْقَنْتُمْ بِهِ مِنْ فِرَاقِهَا وَ تَصَرُّفِ حَالاَتِهَا
فَاحْذَرُوهَا حَذَرَ اَلشَّفِيقِ اَلنَّاصِحِ
وَ اَلْمُجِدِّ اَلْكَادِحِ
وَ اِعْتَبِرُوا بِمَا قَدْ رَأَيْتُمْ مِنْ مَصَارِعِ اَلْقُرُونِ قَبْلَكُمْ
قَدْ تَزَايَلَتْ أَوْصَالُهُمْ
وَ زَالَتْ أَبْصَارُهُمْ وَ أَسْمَاعُهُمْ
وَ ذَهَبَ شَرَفُهُمْ وَ عِزُّهُمْ
وَ اِنْقَطَعَ سُرُورُهُمْ وَ نَعِيمُهُمْ
فَبُدِّلُوا بِقُرْبِ اَلْأَوْلاَدِ فَقْدَهَا
وَ بِصُحْبَةِ اَلْأَزْوَاجِ مُفَارَقَتَهَا
لاَ يَتَفَاخَرُونَ وَ لاَ يَتَنَاسَلُونَ وَ لاَ يَتَزَاوَرُونَ وَ لاَ يَتَحَاوَرُونَ
فَاحْذَرُوا عِبَادَ اَللَّهِ حَذَرَ اَلْغَالِبِ لِنَفْسِهِ اَلْمَانِعِ لِشَهْوَتِهِ اَلنَّاظِرِ بِعَقْلِهِ
فَإِنَّ اَلْأَمْرَ وَاضِحٌ وَ اَلْعَلَمَ قَائِمٌ وَ اَلطَّرِيقَ جَدَدٌ وَ اَلسَّبِيلَ قَصْدٌ
الرسول و أهله و أتباع دينه اِبْتَعَثَهُ بِالنُّورِ اَلْمُضِيءِ
وَ اَلْبُرْهَانِ اَلْجَلِيِّ
وَ اَلْمِنْهَاجِ اَلْبَادِي
وَ اَلْكِتَابِ اَلْهَادِي
أُسْرَتُهُ خَيْرُ أُسْرَةٍ وَ شَجَرَتُهُ خَيْرُ شَجَرَةٍ
أَغْصَانُهَا مُعْتَدِلَةٌ
وَ ثِمَارُهَا مُتَهَدِّلَةٌ
مَوْلِدُهُ بِمَكَّةَ وَ هِجْرَتُهُ بِطَيْبَةَ
عَلاَ بِهَا ذِكْرُهُ وَ اِمْتَدَّ مِنْهَا صَوْتُهُ
أَرْسَلَهُ بِحُجَّةٍ كَافِيَةٍ وَ مَوْعِظَةٍ شَافِيَةٍ وَ دَعْوَةٍ مُتَلاَفِيَةٍ
أَظْهَرَ بِهِ اَلشَّرَائِعَ اَلْمَجْهُولَةَ
وَ قَمَعَ بِهِ اَلْبِدَعَ اَلْمَدْخُولَةَ
وَ بَيَّنَ بِهِ اَلْأَحْكَامَ اَلْمَفْصُولَةَ
فَمَنْ يَبْتَغِ غَيْرَ اَلْإِسْلاَمِ دِيناً تَتَحَقَّقْ شِقْوَتُهُ
وَ تَنْفَصِمْ عُرْوَتُهُ
وَ تَعْظُمْ كَبْوَتُهُ
وَ يَكُنْ مَآبُهُ إِلَى اَلْحُزْنِ اَلطَّوِيلِ وَ اَلْعَذَابِ اَلْوَبِيلِ
وَ أَتَوَكَّلُ عَلَى اَللَّهِ تَوَكُّلَ اَلْإِنَابَةِ إِلَيْهِ
وَ أَسْتَرْشِدُهُ اَلسَّبِيلَ اَلْمُؤَدِّيَةَ إِلَى جَنَّتِهِ اَلْقَاصِدَةَ إِلَى مَحَلِّ رَغْبَتِهِ
النصح بالتقوى
أُوصِيكُمْ عِبَادَ اَللَّهِ بِتَقْوَى اَللَّهِ وَ طَاعَتِهِ
فَإِنَّهَا اَلنَّجَاةُ غَداً وَ اَلْمَنْجَاةُ أَبَداً
رَهَّبَ فَأَبْلَغَ
وَ رَغَّبَ فَأَسْبَغَ
وَ وَصَفَ لَكُمُ اَلدُّنْيَا وَ اِنْقِطَاعَهَا وَ زَوَالَهَا وَ اِنْتِقَالَهَا
فَأَعْرِضُوا عَمَّا يُعْجِبُكُمْ فِيهَا لِقِلَّةِ مَا يَصْحَبُكُمْ مِنْهَا
أَقْرَبُ دَارٍ مِنْ سَخَطِ اَللَّهِ وَ أَبْعَدُهَا مِنْ رِضْوَانِ اَللَّهِ
فَغُضُّوا عَنْكُمْ عِبَادَ اَللَّهِ غُمُومَهَا وَ أَشْغَالَهَا
لِمَا قَدْ أَيْقَنْتُمْ بِهِ مِنْ فِرَاقِهَا وَ تَصَرُّفِ حَالاَتِهَا
فَاحْذَرُوهَا حَذَرَ اَلشَّفِيقِ اَلنَّاصِحِ
وَ اَلْمُجِدِّ اَلْكَادِحِ
وَ اِعْتَبِرُوا بِمَا قَدْ رَأَيْتُمْ مِنْ مَصَارِعِ اَلْقُرُونِ قَبْلَكُمْ
قَدْ تَزَايَلَتْ أَوْصَالُهُمْ
وَ زَالَتْ أَبْصَارُهُمْ وَ أَسْمَاعُهُمْ
وَ ذَهَبَ شَرَفُهُمْ وَ عِزُّهُمْ
وَ اِنْقَطَعَ سُرُورُهُمْ وَ نَعِيمُهُمْ
فَبُدِّلُوا بِقُرْبِ اَلْأَوْلاَدِ فَقْدَهَا
وَ بِصُحْبَةِ اَلْأَزْوَاجِ مُفَارَقَتَهَا
لاَ يَتَفَاخَرُونَ وَ لاَ يَتَنَاسَلُونَ وَ لاَ يَتَزَاوَرُونَ وَ لاَ يَتَحَاوَرُونَ
فَاحْذَرُوا عِبَادَ اَللَّهِ حَذَرَ اَلْغَالِبِ لِنَفْسِهِ اَلْمَانِعِ لِشَهْوَتِهِ اَلنَّاظِرِ بِعَقْلِهِ
فَإِنَّ اَلْأَمْرَ وَاضِحٌ وَ اَلْعَلَمَ قَائِمٌ وَ اَلطَّرِيقَ جَدَدٌ وَ اَلسَّبِيلَ قَصْدٌ
نهج البلاغه : حکمت ها
مراحل امر به معروف و نهى از منکر
وَ رَوَى اِبْنُ جَرِيرٍ اَلطَّبَرِيُّ فِي تَارِيخِهِ عَنْ عَبْدِ اَلرَّحْمَنِ بْنِ أَبِي لَيْلَى اَلْفَقِيهِ وَ كَانَ مِمَّنْ خَرَجَ لِقِتَالِ اَلْحَجَّاجِ مَعَ اِبْنِ اَلْأَشْعَثِ
أَنَّهُ قَالَ فِيمَا كَانَ يَحُضُّ بِهِ اَلنَّاسَ عَلَى اَلْجِهَادِ إِنِّي سَمِعْتُ عَلِيّاً رَفَعَ اَللَّهُ دَرَجَتَهُ فِي اَلصَّالِحِينَ وَ أَثَابَهُ ثَوَابَ اَلشُّهَدَاءِ وَ اَلصِّدِّيقِينَ يَقُولُ يَوْمَ لَقِينَا أَهْلَ اَلشَّامِ
أَيُّهَا اَلْمُؤْمِنُونَ إِنَّهُ مَنْ رَأَى عُدْوَاناً يُعْمَلُ بِهِ وَ مُنْكَراً يُدْعَى إِلَيْهِ فَأَنْكَرَهُ بِقَلْبِهِ فَقَدْ سَلِمَ وَ بَرِئَ
وَ مَنْ أَنْكَرَهُ بِلِسَانِهِ فَقَدْ أُجِرَ وَ هُوَ أَفْضَلُ مِنْ صَاحِبِهِ
وَ مَنْ أَنْكَرَهُ بِالسَّيْفِ لِتَكُونَ كَلِمَةُ اَللَّهِ هِيَ اَلْعُلْيَا وَ كَلِمَةُ اَلظَّالِمِينَ هِيَ اَلسُّفْلَى فَذَلِكَ اَلَّذِي أَصَابَ سَبِيلَ اَلْهُدَى وَ قَامَ عَلَى اَلطَّرِيقِ وَ نَوَّرَ فِي قَلْبِهِ اَلْيَقِينُ
أَنَّهُ قَالَ فِيمَا كَانَ يَحُضُّ بِهِ اَلنَّاسَ عَلَى اَلْجِهَادِ إِنِّي سَمِعْتُ عَلِيّاً رَفَعَ اَللَّهُ دَرَجَتَهُ فِي اَلصَّالِحِينَ وَ أَثَابَهُ ثَوَابَ اَلشُّهَدَاءِ وَ اَلصِّدِّيقِينَ يَقُولُ يَوْمَ لَقِينَا أَهْلَ اَلشَّامِ
أَيُّهَا اَلْمُؤْمِنُونَ إِنَّهُ مَنْ رَأَى عُدْوَاناً يُعْمَلُ بِهِ وَ مُنْكَراً يُدْعَى إِلَيْهِ فَأَنْكَرَهُ بِقَلْبِهِ فَقَدْ سَلِمَ وَ بَرِئَ
وَ مَنْ أَنْكَرَهُ بِلِسَانِهِ فَقَدْ أُجِرَ وَ هُوَ أَفْضَلُ مِنْ صَاحِبِهِ
وَ مَنْ أَنْكَرَهُ بِالسَّيْفِ لِتَكُونَ كَلِمَةُ اَللَّهِ هِيَ اَلْعُلْيَا وَ كَلِمَةُ اَلظَّالِمِينَ هِيَ اَلسُّفْلَى فَذَلِكَ اَلَّذِي أَصَابَ سَبِيلَ اَلْهُدَى وَ قَامَ عَلَى اَلطَّرِيقِ وَ نَوَّرَ فِي قَلْبِهِ اَلْيَقِينُ