عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۵
شادی و طرب بغمسرائی میکن
تحصیل نوا به بینوائی میکن
بنشین چه ترا برگ شود بی برگی
بر مسند فقر پادشاهی میکن
فیض کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۰
یا رب جان را غذای دانش دادی
دل را دادی ز فیض دانش شادی
توفیق عمل بعلم هم نیز بده
آن هم تو معید نعم و هم بادی
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹
تا به هوای تو دل، از سر جان، برنخاست
از دل بی‌طاقتم، بار گران ، برنخاست
عشق تو تا جان و دل، خواست، که یغما کند
تا جگرم خون نکرد، از سر آن، برنخاست
بر دل نازک تو را، بود غباری، ز من
تا نشدم خاک ره، آن زمیان، برنخاست
سرو نخوانم تورا، کز لب جوی بهشت
چون قد زیبای تو، سرو روان برنخاست
زلف پریشان تو، باد به هم برزند
کز دل سودا زده، آه و فغان بر نخاست
بیش به تیغ ستم، خون غریبان، مریز
ظلم مکن در جهان، امن و امان برنخاست
پرتو مهر تو تا، بر دل سلمان، بتافت
ذره صفت از هوا، رقص کنان، برنخاست
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸
بهار باغ و گل امروز، گوییا خوش نیست
ندانم این ز بهارست، یا مرا خوش نیست
دلا به عز قناعت بساز و عزت نفس
که بار منت احسان هر گدا، خوش نیست
برون ز گنج قناعت، بسیط روی زمین
به پای حرص بگشتیم و هیچ جا، خوش نیست
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷
آخرت روزی ز سلمان یاد می‌بایست کرد
خاطر غمگین او را شاد می‌بایست کرد
عهدها کردی که آخر هیچ بنیادی نداشت
روز اول کار بر بنیاد می‌بایست کرد
داد من یک روز می‌بایست دادن بعد از آن
هرچه می‌شایست از بیداد، می‌بایست کرد
اشک من از مردم چشمم بزاد آخر تو را
رحمتی بر اشک مردم زاد می‌بایست کرد
ای دل ای دل گفتمت: گر وصل یارت آرزوست
جان فدا کن، هر چه بادا باد می‌بایست کرد
صحبتش چون آینه، گر روبرو می‌خواستی
پشت بر زر روی بر پولاد می‌بایست کرد
گر تو شاهی جهان در روز و شب می‌خواستی
بندگی حضرت دلشاد می‌بایست کرد
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰
دلی که شیفته یار دلربا باشد
همیشه زار و پریشان و مبتلا باشد
بلی عجب نبود گر بود پریشان حال
گدا که در طلب وصل پادشا باشد
بهانه تو رقیب است و نیست این مسموع
رقیب را چه محل گر تو را رضا باشد
جفای دشمن و جور رقیب و طعنه خلق
خوش است بر دل اگر دوست را وفا باشد
اگر تو را گذری بر من غریب افتد
و یا تو را نظری بر من گدا باشد
از آن طرف نپذیرد کمال او نقصان
وزین طرف شرف روزگار ما باشد
فگار گشت به خون جگر دل سلمان
بترس از آنکه بد و نیک را جزا باشد
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶
از توبه ریایی، کاری نمی‌گشاید
وز ملک و پادشاهی، چیزی نمی‌فزاید
در ملک فقر دارد، درویش پادشاهی
قانع به هر چه باشد، راضی به هر چه آید
دلق کبود خواهم، کردن به باد گلگون
کاین رنگ زرقم از دل، زنگی نمی‌زداید
بردار برقع از رو، کایینه درونم
جز صورت جمالت نقشی نمی‌نماید
عشق است هر دم افزون، گویی که هر چه ما را
از عمر می‌شود کم در عشق می‌فزاید
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳
عارفا لعل لبش می می‌دهد هشیار باش
چشم مستش رهزن خواب است هان! بیدار باش
گر به دین عشق او اقرار داری، عشق او
منکر عقل است و دین، از عقل و دین بیزار مباش
عیسی لطفش دوا می‌بخشد و جان می‌دهد
گر تو داری این هوس گه مرده گه بیمار باش
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۹
جان قتیل توست، بردارش مکن
چون عزیزش کرده‌ای، خوارش مکن
چشم مستت را ز خواب خوش ممال
فتنه بر خوابست، بیدارش مکن
زلف را یکبارگی بر بند دست
در ستم با خویشتن یارش مکن
صوفیا صافی کن از غش قلب را
یادگر سودای بازارش مکن
عاشق خود را چرا رسوا کنی؟
کشته شد بیچاره، بردارش مکن
لاشه سلمان ضعیف افتاده است
بیش ازین بر دوش غمبارش مکن
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۵
ای پسر نیستی ز هستی به
بت پرستی ز خودپرستی به
چون ز خود می‌رهاندت مستی
هوشیارا ز هوش مستی به
اجلم کند پای را دو سه گام
پیش دارد که پیش دستی به
از بلندی چو باز خواهی گشت
سوی پستی، مقام پستی به
با خود آ تا خداپرست شوی
ور خود از دست خود برستی به
در همه حالتی خوش است آری
ذوق مستی، وی الستی به
در هوا تیز رو مشو، چون برق
که درین ره چو باد سستی به
ای سرشته ز آب و گل آگه
نیستی کز فرشته هستی به
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۱
هر دم به تیز غمزه دلم را چه می‌زنی؟
خود را گذاشتم به تو خود در دل منی
بر هم زند ابروی و چشم تو وقت من
خود وقت کیست آنکه تو بر هم نمی‌زنی؟
ای رهروان عشق چو پرگار دورها
گردیده در پی تو به نعلین آهنی
سر تا سر جهان ظلمات است و یک چراغ
مردم نهاده‌اند همه سر را به روشنی
ما و شرابخانه و صوفی و صومعه
او را می طهور و مرا دردی دنی
با من سخن غرضت دلخوشیم نیست
بر ریش پاره‌ام نمکی می‌پراکنی
امروز خاک پای سگ دوست شد کسی
کو کرد در جهان سری و دوش گردنی
ای باد اگر رهت ندهد پرده‌دار دوست
خود را چو آفتاب ز روزن در افکنی
گویی که ای چو آب حیاتت به عینه
پاکیزگی و خوی خوش و پاک دامنی
تو سرو سر بلندی و چون سایه کار من
افتادگی و مسکنت است و فروتنی
سلمان تو در درون به هوای صنوبرش
غم را چه می‌نشانی و جان را چهع می
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۳
دلا راه هوا خالی نخواهد بودن از گردی
قدم مردانه نه کانجا به گردی می‌رود مردی
خبر داری که درد او برآوردست گرد از من
نماندست از من خاکی به غیر از درد او گردی
چو گردم در هوا گردان ولیکن بر دلش هرگز
نمی‌آیم رها کن تا نیاید بر دلش گردی
دم لعل لبش خوردیم و زاهد کرد منع ما
نکردی منع ما زاهد اگر زین می دمی خوردی
گهی بر آب باید زد درین ره گاه بر آتش
بباید خو فرا کردن به هر گرمی و هر سردی
ز آب دیده سلمان نهال حسن می‌بالد
سحابی تا نمی‌گرید نمی‌خندد رخ وردی
نه هر رعنا و شی باشد حریف مرد درد او
بباید عشق جانان را درون درد پروردی
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۸
سری از سر نه ار با ما سر مهر و وفا داری
به ترک سر بگو آنگه بیا گر پای ما داری
به سر باید سپرد این ره تو این صنعت کجا دانی
ز جان باید گذشت اول تو این طاقت کجا داری؟
چومی بر لب رسان جان را اگر کام از لبم جویی
چو گل بر باد ده خود را اگر برگ هوا داری
به عهد جنس ما کم جو نشان عهد حسن از ما
برو بلبل چه می‌خواهی ز گل بوی وفاداری
مپرهیز از هلاک تن بقای جان اگر خواهی
میندیش از سردار ار سردار البقا داری
رخ زر دست و آه سرد و اشک گرم و خون دل
نشان مرد درد ما تو زین معنی چها داری
مس زنگار خوردم شد ز تاب مهر دویت زر
تو خود مسکین نمی‌دانی که با خود کیمیا داری
دل و جان با ختن شرط است سلمان در ره جانان
اگر جان و دلی داری بباز آخر چرا داری؟
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۲
خواجه از فرط بزرگی همچو *** شد که دماغ
لاجرم بهر بزرگان *** نجنباند ز جا
راستی وضع بزرگی*** من دارد که او
چون ببیند کودکی از دور برخیزد به پا
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۴
یک حدیثم یادگارست از پدر
کای پسر چون حاجتی افتد تو را
همت از صاحب دلی کن التماس
پس به صاحب دولتی بر التجا
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۱
شنودم که می‌گفت بشوده به شیخ
که احوال حاجی است در اضطراب
چه من دوش خوابی عجب دیده‌ام
که سیلی در آمد ز کوه زراب
عمارات حاجی و پالانهاش
همی برد و می‌کرد یکسر خراب
یکی از خبیثان شهر این سخن
به جایی رسانید و دادش جواب
نمایند هر شب خران را بخواب
که پالان گران را ببردست آب
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۲
جهان جود و مروت سپهر فضل و کرم
که خاک پای تو را چاکرست آب حیات
ز حزم و عزم تو آن لاف می‌زنیم دایم
که چون فلک به مسیری و چون زمین به ثبات
به هر زمین که گذشتی ز ابر احسانت
برآمدست سخا و کرم به جای نبات
بزرگوارا از طلعت همایونت
بر ارغنون نشاطم بلند گشت اصوات
ز قول طایف بغداد و مصر می‌خواهم
از آنکه دست تو چون دجله است و نیل و فرات
چو می‌زند دل من لاف یکتایی
سزد گرم به تو باشد توقع سوغات
فرس همی ران در عرصه امید به کام
که گشت در عری عرصه دشمنت شهمات
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۵
چشم و چراغ شرع که ذات منورت
از پای تا به سر همه عین سعادت است
قاضی هفت کشور پیروزه رنگ را
از بندگی تو نظر استفادت است
فعل تو سال و مه همه خیرست و مردمی
قول تو روز و شب همه درس وافادت است
مختل شدست حال دعاگوی دولتت
وین اختلال روز به روزش زیادت است
فرموده‌ای که مشکل تو سهل می‌شود
سهل است اگر چنانچه شما را ارادت است
اما به پیش مردم این عصر گوییا
تدبیر کار اهل هنر خرق عادت است
از هر چه می‌دهند به من فکر کرده‌ام
آسان‌تر و مفیدتر آن اجادت است
بارای خود بگو که در دفع نقل من
جلدی کند که عادت رایت جلادت است
یک قافیه درین سخن از دال خالی است
و آن نیز بر ملالت طبعم دلالت است
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۷
به نسب نیست نسبت مردم
هر کسی را به نفس خود شرف است
شرف در به جوهر خویش است
نه ز پاکی جوهر صدف است
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۲۶
می که نفع است درو در خوردست
گرچه بیش از همه بدنام و دنی است
خار کو ما در گلبرگ طری است
ز آنچه آزار کند سوختنی است