عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۱ - در مدح پیروزشاه عادل
ای شمس دین و شمس فلک آسمان تو
ای صدر ملک و صدر جهان آستان تو
ای چرخ پست همبر رای رفیع تو
وی ابر زفت همبر بذل بنان تو
آرام خاک تابع پای رکاب تست
تعجیل باد والهٔ دست و عنان تو
اسباب دهر دادهٔ دست سخای تو
اشکال عقل سخرهٔ کشف و بیان تو
ذات مقدس تو جهانیست از کمال
یک جزو نیست کل کمال از جهان تو
گر لامکان روا بودی جای هیچ‌کس
از قدر و از مکان تو بودی مکان تو
ور بر قضا روان شودی امر هیچ‌کس
راه قضا ببستی امر روان تو
رازی که از زمانه نهان داشت آسمان
راند در این زمانه همی بر زبان تو
گر با زمانه کلک تو گوید که در زمین
منظور کیست حکم قضا گوید آن تو
اسرار عالمش به حقیقت شود یقین
هرکو کند مطالعهٔ لوح گمان تو
مریخ رابه خنجر تو سرزنش کند
گر دیدهٔ سپهر ببیند سنان تو
شکل هلال و بدر ز تاثیر شمس نیست
این هست عکس جام تو وان ظل خوان تو
جوزا به پیش طالع سعدت کمر ببست
چون دست تو شده است مگر بر میان تو
واندر مراتب هنر ابنای ملک را
آیین وسان دگر شد از آیین وسان تو
بر ذروهٔ وجود رساند خدنگ خویش
شست شهاب اگر به کف آرد کمان تو
تا شاخ را ز باد صبا تربیت بود
بیخ فنا برآمده از بوستان تو
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۶ - در مدح فیروزشاه عادل و وصف الحال رفتن به ترمد و ستایش سلطان‌السادة سید ترمد
حبذا بخت مساعد که سوی حضرت شاه
مردمی کرد و رهم داد پس از چندین گاه
بعد ما کز سر حسرت همه روز افکندی
سخن رفتن و نارفتن من در افواه
اندر آمد ز در حجرهٔ من صبحدمی
روز بهمنجنه یعنی دوم از بهمن ماه
سال بر پانصد و سی و سه ز تاریخ عجم
گفت برخیز که از شهر برون شد همراه
چه روی راه تردد قضی‌الامر فقم
چه کنی نقش تخیل بلغ السیل زباه
چون برانگیخت مرا رفت و چراغی بفروخت
بی‌تحاشی چو رفیقی که بود از اشباه
تا که من جامه بپوشیدم و بیرون رفتم
به شتابی که وداعم نه رهی کرد و نه راه
او برون برد به در مفرش و آورد ستور
محملی بست مرا کرد چو شاهی بر گاه
گفت ساکت شو و هشدار و به تعجیل براند
آنچنان کز ره و بی‌راه نبودم آگاه
منتی داشتم از وی که ندارد به مثل
اعمی از چشم و فقیر از زر و عنین از باه
اتفاقا به در رحبه بوفدی برسید
همه اعیان و بزرگان نشابور و هراه
همچنین جملهٔ راهم به سلامت می‌برد
نه در آن طبع ملالت نه در آن طوع اکراه
تا به جایی که مرا داد همی مسحی و کفش
تا به حدی که همی داد خرم را جو و کاه
خوف جیحون مگر اندر سخنم پیدا شد
که حدیثم همه ره بود ز انهار و میاه
رخ به من کرد و مرا گفت کزین جوی مترس
ای ز ناجسته و ناگشته ز جویت آگاه
به شنا کرد مرا گفت که این جوی ببین
ای بسا جسته و من دیده ز جوی و از چاه
اندر آن عهد که تعلیم همی داد آنجا
کند کرت به زبان راند که ماشاء الله
بالله ار نیمهٔ این باشد جیحون صد بار
عبده پیش نبشتستست بدین جوی و فداه
گفتم آری چو چنین است مرا باکی نیست
که ز ما منع نیاید ز شما استکراه
چون به جیحون برسیدیم ز من هوش برفت
گفت لا حول و لا قوة الا بالله
باز از آن ساده دلیهای حکیمان آورد
چه کنم تا نکند مصلحت خویش تباه
رفت و بربست ازاری و به جیحون درجست
دست‌اندازان بگذشت به یک‌دم به شناه
باز بازآمد و گفتا که بدیدی سهلست
درنشین خیز و مکن وقت گذشتن بی‌گاه
کشتی آورد و نشستیم درو هر دو به هم
چون دو یار او همه یاری‌ده و من یاری‌خواه
او چو شیری به یکی گوشهٔ کشتی بنشست
من سر اندر زن و بیرون‌زن همچون روباه
آخرالامر چو کشتی به سلامت بگذشت
جستم از کشتی و آمد به لب کشتی گاه
عرصه‌ای دیدم چون جان و جوانی به خوشی
شادی‌افزای چو جان و چو جوانی غم‌کاه
گفتم ای بخت بهشتست سواد ترمد
گفت راضی مشو از روضهٔ رضوان به گیاه
باش تا شهر ببینی و درو باد ملک
باش تا قلعه ببینی و درو عرض سپاه
تا درین بودم گردی ز در شهر بخاست
گفتم آن چیست مرا گفت جنیبت‌کش شاه
آفرین کردم بر شاه که اندر دو جهانش
آفریننده ز هر حادثه داراد نگاه
آمد القصه و آورد جنیبت پیشم
دیدهٔ من چو در آن شکل و شبه کرد نگاه
استری بود سیه زیر مغرق زینی
راست چون تیره شبی بسته برو یک شبه ماه
بوسه دادم سم و زانو و رکابش هر سه
گفتم ای روز براق از تو چو رنگ تو سیاه
به سعادت به سوی آخر خود باز خرام
که ترا پایه بلندست و مرا ره کوتاه
این همی گفتم و او دست همی کوفت که نی
ترک فرمان به همه روی گناهست گناه
متنبه شدم و قصد عنانش کردم
بخت آنجا به من و پایهٔ من کرد نگاه
گفت ما را به در شاه فراموش مکن
که چو ماهست کنون گرد رکابت پنجاه
گفتم آخر نه همانا که من آن‌کس باشم
که به پاداش چنین سعی کنم باد افراه
کردمش خوشدل و پس پای درآوردم و راند
تا بدان سده که از سدره فزونست به جاه
سدهٔ درگه اعلای خداوند جهان
که سلاطین جهان سجده برندش به جباه
شاه حیدر دل هاشم تبع احمد نام
که ز گردونش سریرست و ز خورشید کلاه
آنکه با خنجر او هست قضا کارافزای
وانکه در حضرت او هست قدر کارآگاه
درشدم جان به طرب رقص‌کنان در پی بخت
گویی اندر سر من هوش نوایی زد و راه
چون ازو حاجب بارم بستد مسکین گفت
آه آمد به سرم آنچه گمان بردم آه
حاجبش گفت معاذالله ازو باز مگرد
ویحک آن رشته همه ساله چنین باد دوتاه
هردو ما را به سر مائده بردند که چشم
تا نشد صایم ما زاغ نگفتند صلاه
چو ز ابرام لبم دست ملک فارغ شد
گفت بختم خنکا موزه بنه کفش بخواه
زین قدم من چو روی گشته و بختم چو ردیف
حالها نیز بگردد ز نسق گاه به گاه
نه کلیمی تو برین کوه که گیری کم تیه
نه عزیزی تو درین مصر که گیری کم چاه
بیتکی چند بخوان لایق این حال و برو
بر غلامان ملک تنگ چه داری خرگاه
همچنان کردم و این شعر ادا کردم و رفت
جان از آن رجعت بر فور پر از واشوقاه
پای یالیت ز پس دست مناجات ز پیش
کای بهستی تو بر هرچه وجودست گواه
بخت بیدار ملک را ملکا دایم دار
تا جهان هرگز ازین خواب نگردد آگاه
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۳
زهی ز روی بزرگی خلاصهٔ دنیی
علو قدر تو برهان آسمان دعوی
به اهتمام تو دایم عمارت عالم
ز التفات تو خارج عداوت دنیی
تویی که مفتی کلک تو در شریعت ملک
به امر و نهی امور جهان دهد فتوی
تویی که منهی رای تو بی‌وسیلت وحی
ز گرم و سرد نهان قضا کند انهی
سپهر گفت به جاه از زمانه افزونی
به صدهزار زبان هم زمانه گفت آری
چو کان عریق بود گوهرش نفیس آید
شناسد آنکه تامل کند در این معنی
کدام گوهر و کان عریق‌تر که بود
گهر محمد مسعود و کان علی یحیی
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۴ - در صفت قصر و باغ منصوریه و مدح ناصرالدین طاهر
ویحک ای صورت منصوریه باغی و سرای
یا بهشتی که به دنیات فرستاد خدای
گر به عینه نه بهشتی نه جهانی که جهان
عمر کاهست و تو برعکس جهان عمرفزای
نیلگون برکهٔ عنبر گل بسد عرقت
آسمانیست که در جوف زمین دارد جای
جویبار تو گهر سنگ شده دریاوار
شاخسار تو صدف‌وار شده گوهر زای
برده رضوان ز بهشت از پی پیوندگری
از تو هر فضله که انداخته بستان پیرای
بوده نقاش قضا در شجرت متواری
گشته فراش صبا در چمنت ناپروای
لب گل گشته به شادی وصالت خندان
دل بلبل شده از بیم فراقت دروای
شکن آب شمرهای ترا رقص هوا
سایهٔ برگ درختان ترا فر همای
دست فرسوده خزان ناشده طوبی کردار
نوبهار تو در این گنبد گیتی‌فرسای
سایهٔ قصر رفیع تو نپیموده تمام
به ذراع شب و روز انجم گیتی پیمای
گفته با جملهٔ زوار صریر در تو
مرحبا برمگذر خواجه فرود آی و درآی
هین که آمد به درت موکب میمون وزیر
هرچه دانی و توانی ز تکلف بنمای
به لب غنچهٔ گل دست همایونش ببوس
به سر زلف صبا گرد رکابش بزدای
مجمر غنچه پر از عود قماریست بسوز
هاون لاله پر از عنبر ساراست بسای
آصف ملک سلیمان دوم خیمه بزد
هین چو هدهد کلهی برنه و دربند قبای
ارغنون پیش چکاوک نه اگر بلبل نیست
ماحضر فاخته را گو که نشیدی بسرای
تا چوگل درنفتد جام به مستی ز کفت
همچو نی باش میان‌بسته و چون سرو بپای
قمریی را ز پی بلبل خوش نغمه دوان
تا بیایند و بسازند بهم بربط و نای
مجلس خواجهٔ دنیاست توقف نسزد
خیز و تقصیر مکن عذر منه بیش مپای
خواجهٔ کل جهان آنکه خدایش کردست
جاودان بر سر احرار جهان بارخدای
آن فلک جاه ملک مرتبه کز بدو وجود
فلکش پای سپر شد ملکش دست‌گرای
آنکه در خاصیت انصافش اگر خوض کند
سخن کاه نگوید ابدا کاه‌ربای
وانکه در ناصیهٔ روز نبیند تقدیر
از کجا ز آینهٔ رای ممالک آرای
ای زمان بی‌عدد مدت تو دور قصیر
وی جهان بی‌مدد عدت تو دست‌گزای
آفتابی اگر او چون تو شود زاید نور
آسمانی اگر او چون تو بود ثابت‌رای
عفوبخشی نبود چون کرمت عذرپذیر
فتنه‌بندی نبود چون قلمت قلعه‌گشای
گر چو خورشید شود خصم تو گو شو که شود
دست قهرت به گل حادثه خورشیداندای
ور برآرد به مثل مار به افسون ز زمین
اژدهای فلکی را چه غم از مارافسای
تا جهان را نبود از حرکت آسایش
در جهان ساکن وز اندوه جهان می‌آسای
مجلس لهو تو پر مشغله و هو یاهو
خانهٔ خصم تو پر ولوله و ها یا های
هست فرمانت روان بر همه اطراف جهان
در جهان هرچه مراد تو بود می‌فرمای
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۹ - در مدح دستور جلال‌الدین عمر
ای چو عقل اول از آلایش نقصان بری
چون سپهرت بر جهان از بدو فطرت برتری
مسند تست آن کزو عالی نسب شد کبریا
پایهٔ تست آن کزو ثابت قدم شد مهتری
سایه و خورشید نتوانند پیمودن تمام
گر ز جاه خویش در عالم بساطی گستری
تا تو باشی مشتری را صدر و مسند کی رسد
گر دوات زر شود خورشید پیش مشتری
تو در آن جمع بدین منصب رسیدستی کزو
ماه با پیکی برون شد زهره با خنیاگری
باز پس ماند ز همراهیت اگر آصف بود
کاروانی کی رسد هرگز به گرد لشکری
آصف ار آن ملک را ضبط آنچنان کردی به رای
گم کجا کردی سلیمان مدتی انگشتری
فرق باشد خاصه اندر جلوه‌گاه اعتبار
آخر از نقش الهی تا به نقش آزری
آن شنیدستی که روزی کلکت از روی عتاب
آنکه بی‌تمکین او ناید ز افسر افسری
گفت نیلوفر چو کلک از آب سر بیرون کشد
کیست او تا پیش کلک اندر سرش افتد سری
آفتاب از بیم آن کین جرم را نسبت بدوست
همچو کلکت زرد شد بر گنبد نیلوفری
گر نفاذ دیو بندت باس آهن بشکند
درع داودی کند در دستها زین پس پری
ای به جایی در خداوندی کز آنسو جای نیست
می‌توانی چون همی از آفرینش بگذری
بر بساط بارگاهت جای می‌جست آفتاب
چرخ گفتش خویش را چند بر جایی بری
باد را هردم بساطت گوید ای بیهوده‌رو
عرش داری زیر پاهان تا به غفلت نسپری
در چنین حضرت که از فرط تحیر گم شود
سمت وزن و قافیت بر بونواس و بحتری
از قصور مایه یا از قلت سرمایه دان
گر تحاشی می‌کند از خدمت تو انوری
تو خود انصافش بده در بارگاه آفتاب
هیچکس خفاش را گوید چرا می‌ننگری
گر خلافی رفتش اندر وعده روزی درگذار
مشمر از عصیان و خود دانم ز خدمت بشمری
ور ز روی بندگی ترتیب نظمی می‌کند
تا ازو روزی چنان کز بندگان یاد آوری
عقل فتوی می‌دهد کین یک تجاوز جایزست
ورنه حسان کیست خود در معرض پیغمبری
راستی به، طوطیان خطهٔ اسلام را
با وجودت خامشی دانی چه باشد کافری
نیست مطلوبش مواجب زانکه در هر نوبتی
بی‌تقاضا خود خداوندا نه آن غم می‌خوری
اندرین نوبت خرد تهدید می‌کردش که هان
جای می بین حاصلت زیفست و ناقد جوهری
عشق گفت ای انوری دانی چه منیوش این سخن
شاعری سودا مپز رو ساحری کن ساحری
لیکن ار انصاف خواهی هیچ حاجت نیستت
تا طریق فرخی گویی و طرز عنصری
چون بگفتی صدر دنیا صاحب عادل عمر
مدح کلی گفته شد دیگر چه معنی پروری
سایهٔ او بس ترا بر سر که اندر ضمن او
نوربخش اختران ننهاد جز نیک‌اختری
چاکر او باش آیا گر مسلم گرددت
بس خداوندی که بر اقران کنی زان چاکری
تا بود در کارگاه عالم کون و فساد
چار ارکان را بهم گه صلح و گاهی داوری
بسته بادا بر چهار ارکان به مسمار دوام
دور عمرت زانکه عالم را تو رکن دیگری
پایهٔ گردون مسلم دور گردون زیردست
سایهٔ سلطان مربی حفظ یزدان بر سری
از جهان برخور بدان منگر که در خورد تو نیست
نیست او در خورد تو لیکن تو او را درخوری
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱
ماییم و سرکویی، پر فتنهٔ ناپیدا
آسوده درو والا، آهسته درو شیدا
در وی سر سرجویان گردان شده از گردن
در وی دل جانبازان تنها شده از تنها
بر لالهٔ بستانش مجنون شده صد لیلی
بر ماه شبستانش وامق شده صد عذرا
خوانیست درین خانه، گسترده به خون دل
لوزینهٔ او وحشت، پالودهٔ او سودا
با نقد خریدارش آینده به از رفته
با نسیهٔ بازارش امروز پس از فردا
گر کوی مغانست این؟ چندین چه فغانست این؟
زین چند و چرا بگذر، تا فرد شوی یکتا
رسوایی فرق خود در فوطهٔ زرق خود
کم‌پوش، که خواهد شد پوشیدهٔ ما رسوا
گر زانکه ندانستی، برخیز و طلب می‌کن
ور زانکه بدانستی، این راز مکن پیدا
ای اوحدی، ار دریا، گردی مکن این شورش
زیرا که پس از شورش گوهر ندهد دریا
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳
گر تو طالب عشقی، غم دمادمست اینجا
ور نشانه می‌پرسی، رشته سر گمست اینجا
چون درین مقام آیی گوش کن که: در راهت
ز آب چشم مظلومان چاه زمزمست اینجا
چیست جرم ما؟ گویی کز حریف ناهمتا
هر کجا که بنشینی گو کژدمست اینجا
جو فروش مفتی را از نماز و از روزه
رنگ چهرهٔ کاهی بهر گندمست اینجا
گر حریف مایی تو، ما و کنج می‌خانه
ور زعشق می‌پرسی، عشق در خمست اینجا
چونکه بنده فرمانی، پیش حاکم مطلق
سربنه، که هر ساعت، صد تحکمست اینجا
همچو دیو بگریزی،چون زمردت پرسم
گر تو مردمی،بالله،خود چه مردمست اینجا
هم بسوزدت روزی، گرچه نیک خامی تو
کاین تنور چون پر شد، سنگ هیزمست اینجا
اوحدی، تورا از چه، نان نمی‌فروشد کس؟
گرنه نام بوبکری با تو در قمت اینجا
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴
قراری چون ندارد جانم اینجا
دل خود را چه می‌رنجانم اینجا؟
سر عاشق کله‌داری نداند
بنه کفشی، که من مهمانم اینجا
مرا گفتی: کز آنجا آگهی چیست؟
چه می‌پرسی، که من حیرانم اینجا
نه او پنهان شد از چشمم، که من نیز
ز چشم مدعی پنهانم اینجا
اگر بتوان حدیثی گوی از آن روی
که من بی‌روی او نتوانم اینجا
نگارینی که سرگرداند از من
نگردانی، که سرگردانم اینجا
مرا با دوست پیمانی قدیمست
بدان پیوند و آن پیمانم اینجا
ز زلفش برد ما غم هست بویی
چنین زنده به بوی آنم اینجا
به درد اوحدی دلشاد گشتم
که آن لب می‌کند درمانم اینجا
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸
درد سری می‌دهیم باد صبا را
تا برساند به دوست قصهٔ ما را
برسر کویش گذر کند به تانی
با لب لعلش سخن کند به مدارا
پیرهن ما قبا کند به نسیمش
برکند از ما دگر به مژده قبا را
مرهم این ریش کرد نیست، که عمری
سینه سپر بوده‌ایم زخم بلا را
دنیی و دین کرده‌ایم در سر کارش
گردن و سر می‌نهیم تیغ و قفا را
ای بت نامهربان، بیا و بیاموز
از سخن من حدیث مهر و وفا را
پای چنین سرزنشت‌ها چو نداری
دست مزن عاشقان بی سرو پارا
عیب زبونی نه لایقست،گر از خود
دفع ندانست کرد تیغ قضا را
اوحدی، از من بدار دست ملامت
من چه کنم؟ کین ارادتست خدا را
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹
مبارک روز بود امروز، یارا
که دیدار تو روزی گشت ما را
من آن دوزخ دلم، یارب، که دیدم
به چشم خود بهشت آشکارا
نه مهرست این، که داغ دولتست این
که بر دل بر ز دست این بی‌نوا را
ز یک نا گه چه گنج دولتست این؟
که در دست اوفتاد این بی‌نوا را
درین حالت که من روی تو دیدم
عنایت‌هاست با حالم خدا را
هم آه آتشینم کارگر بود
که شد نرم آن دل چون سنگ خارا
مرا تشریف یک پرسیدنت به
ز تخت کیقباد و تاج دارا
بکش زود اوحدی را، پس جدا شو
که بی‌رویت نمی‌خواهد بقا را
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰
در چرخ کن چو عیسی زین جا رخ طلب را
و آنجا درست گردان پیوند ابن و اب را
گویا شود پیاپی با دل مسیح جانت
چون مریم ار ببندی روزی دو کام و لب را
با چشم تو چو گردی رطل‌اللسان به یادش
از چوب خشک برخود ریزان کنی رطب را
خواهی که جاودانت باشد تصرف اینجا
از خویشتن جدا دار این شهوت و غضب را
داری دلی چو کعبه و ز جهل و از ضلالت
در کعبه می‌گذاری بوجهل و بولهب را
ای تن، چو دل به خوبان دادی و من نگفتم
بر ماهتاب خواهی افکند این قصب را
دل رای حقه بازی زد بر دهان تنگش
ما عرضه بر که داریم این عشق بوالعجب را؟
گفتم: مگر به پایان آید شب فراقش
در شهر عاشقان خود پایان نبود شب را
ای اوحدی، چو رویش دیدی بلا همی‌کش
چون انگبین تو خوردی تاوان نبود تب را
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸
اگر یک سو کنی زان رخ سر زلف چو سنبل را
ز روی لاله رنگ خود خجالت‌ها دهی گل را
مرا پیش لب لعل تو سربازیست در خاطر
اگر چه پیش روی تو سربازیست کاکل را
رخ و زلف تو بس باشد ز بهر حجت و برهان
اگر دعوی کند وقتی کسی دور تسلسل را
تجمل روی خوبان را بیاراید ولیکن تو
رخی داری که از خوبی بیاراید تجمل را
نباید گوش مالیدن مرا در عشق و نالیدن
اگر گل زین صفت باشد غرامت نیست بلبل را
قرنفل در دهان داری، که هنگام سخن گفتن
به صحرا می‌برد ز آن لب صبابوی قرنفل را
برآید نالهٔ «دل دل» ز هر سو چون برانگیزی
به روز کشتن و غارت غبار نعل دلدل را
نمی‌گفتی: به فضل خود ببخشایم بسی بر تو؟
کنون وقت آمد انعام و احسان و تفضل را
ز عشقش توبه بشکستم بگیر ای اوحدی، دستم
و گر باور نمی‌داری بیار آن ساغر مل را
جمالش کرد حیرانم، چه ماهست آن؟ نمی‌دانم
که چشم از کشف ماهیت نمی‌بندد تامل را
بهل، تا می‌کند خواری، که با او هم کند یاری
چو جانم میل او دارد نهادم دل تحمل را
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱
به خرابات گرو شد سر و دستار مرا
طلبم کن ز خرابات و به دست آر مرا
بفغانند مغان از من و از زاری من
شاید از پیر مغان هم ندهد بار مرا
ساخت اندر دل ما یار خراباتی جای
ز خرابات به جایی مبر، ای یار، مرا
اندر آمد شب و تا صومعه، زین جا که منم
راه دورست، درین میکده بگذار مرا
مستم از عشق و خراب از می و بیهوش از دوست
دستگیری کن و امروز نگه دار مرا
رندیی کان سبب کم زنی من باشد
به ز زهدی که شود موجب پندار مرا
جای من دور کن از حلقهٔ این مدعیان
که بدیشان نتوان دوخت به مسمار مرا
برتن از عشق چو پر فایده بندی دارم
پند بی‌فایده در دل نکند کار مرا
گر از این کار زیانم برسد، باکی نیست
اوحدی، سود ندارد، مکن انکار مرا
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵
به خرابات برید از در این خانه مرا
که دگر یاد شراب آمد و پیمانه مرا
دل دیوانه به زنجیر نبستن عجبست
که به زنجیر ببندد دل دیوانه مرا؟
می بیارید و تنم را بنشانید چو شمع
پیش آن شمع و بسوزید چو ویرانه مرا
همچو گنجیست درین عالم ویران رخ او
یاد آن گنج دوانید به ویرانه مرا
بر میان از سر زلفش کمری می‌بستم
گر بدو دست رسیدی چو سرشانه مرا
هر که خواهد که به دامم کشد آسان آسان
گو: مپندار به جز خال لبش دانه مرا
سرم از شوق و دل از عشق چنین شیفته شد
تا که شد اوحدی شیفته هم خانه مرا
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹
آن سیه چهره که خلقی نگرانند او را
خوبرویان جهان بنده به جانند او را
دلبرانی که به خوبی بنشانند امروز
جای آنست که بر دیده نشانند او را
دامنش پاک ز عارست و دلش پاک ز عیب
پاکبازان جهان بنده از آنند او را
گر در افتد به کفم دامن وصلش روزی
از کف من به جهانی نجهانند او را
نیست بی‌مصلحتی از بر او دوری من
برمیدم ز برش، تا نرمانند او را
قیمت قامت او را من بیدل دانم
ورنه این یک دوسه افسرده چه دانند او را؟
ای که گشت اوحدی از بهر تو بدنام جهان
بندهٔ تست، نام که خوانند او را
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶
ای چراغ چشم توفان بار ما
بیش ازین غافل مباش از کار ما
هر زمانی در به روی ما مبند
گر چه کوته دیده‌ای دیوار ما
شکر آن که خواب می‌گیرد به شب
رحمتی بر دیدهٔ بیدار ما
ای که با هر کس چو گل بشکفته‌ای
بیش ازین نتوان نهادن خار ما
کاشکی آن رخ نبودی در نقاب
تا نکردی مدعی انکار ما
با چنان ساعد که بر بازوی اوست
کس نپیچد پنجهٔ عیار ما
خلق عالم گر شوند اغیار و خصم
نیست غم، گر یار باشد یار ما
اوحدی، می‌بوس خاک آستان
کندر آن حضرت نباشد بار ما
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷
ای غم عشق تو یار غار ما
جز غمت خود کس نزیبد یار ما
کار ما با غم حوالت کرده‌ای
نی، به این‌ها برنیاید کارما
در ازل جان دل به مهرت داد و این
تا ابد مهریست بر رخسار ما
ما همان اقرار اول می‌کنیم
گر دو گیتی می‌کنند انکار ما
ساقی، از رندان حریفی را بخوان
تا به می بفروشد این دستار ما
می بیار و خرقهٔ ما را بکن
تا ببیند مدعی زنار ما
علم نیک و بد چو جای دیگرست
این تفاوت چیست در پندار ما؟
زاهدان فردا چه گویندار خدای؟
سهل گیرد کار برخمار ما
تا رضای او نباشد، اوحدی
توبه بی‌کارست و استغفار ما
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰
از ما به فتنه سرمکش، ای ناگزیر ما
که آمیزشیست مهر ترا با ضمیر ما
ما قصه‌ای که بود نمودیم و عرضه داشت
تا خود جواب آن چه رساند بشیر ما
نی‌نی ، به پیک و نامه چه حاجت؟ که حال دل
دانم که نانوشته بخواند مشیر ما
ای باد صبح‌دم خبر ما بپرس نیک
کین نامها نه نیک نویسد دبیر ما
ای صوفی، ار تو منکر عشقی به زهد کوش
ما را ز عشق توبه نفرمود پیر ما
بس قرنها سپهر بگردد بدین روش
تا بر زمین عشق نیابد نظیر ما
پستان خود به مهر بیالود و دوستی
روز نخست دایه که می‌داد شیر ما
در آب و گل ز آدم خاکی نشان نبود
کغشته شد به آب محبت خمیر ما
دلبر ز آه و نالهٔ من هیچ غم نداشت
دانست کان شکار نیفتد به تیر ما
زان دل شکسته‌ایم که بر دوست بسته‌ایم
کز ما دل شکسته طلب کرد میر ما
سهلست دستگیری افتاد گان ولی
وقتی بود که دوست شود دستگیر ما
با خار ساختیم، که گل دیر بردمد
شاخ بلند دوست به دست قصیر ما
از جان برآمدست، نباشد شگفت اگر
در دل نشیند این سخن دلپذیر ما
ای اوحدی، اگر ید بیضا بر آوری
مشنو، کزان تنور برآید فطیر ما
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳
پرده بر انداخت ز رخ یار نهان گشتهٔ ما
نوبت اقبال برد بخت جوان گشتهٔ ما
تن همه جان گشت چو او باز به دل کرد نظر
باخته شد در نظری آن تن جان گشتهٔ ما
گرچه گران بار شدیم از غم آن ماه ولی
هم سبک انداخته شد بار گران گشتهٔ ما
دیدهٔ گریان به دلم فاش همی گفت خود این:
کاتش غم زود کشد اشک روان گشتهٔ ما
پیر خرد گرد جهان گشت بسی در طلبش
هم به کف آورد غرض پیر جهان گشتهٔ ما
نفس بفرمود بسی، من ننشستم نفسی
تا همگی سود نشد سود زیان گشتهٔ ما
ضامن ما در غم او اوحدی شیفته بود
این نفس از غم برهد مرد ضمان گشتهٔ ما
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰
نوبهارست و دل پر هوس و بادهٔ ناب
حبذا روی نگار و لب کشت و سر آب
صبح برخیز و بر گل به صبوحی بنشین
چون به آواز خوش مرغ درآیی از خواب
عیش نیکوست کسی را که تواند کردن
ای توانای خردمند، چه داری؟ دریاب
اگر آن زلف تو در بردن عقل از همه روی
وی لب تو در غارت دین از همه باب
کافران روی به محراب نکردند، ولی
بکنند ار خم ابروی تو باشد محراب
اوحدی پیش تو صد نامه فرستاد از شوق
که نه آثار وفا دید و نه ایثار جواب