عبارات مورد جستجو در ۶۰۰۶ گوهر پیدا شد:
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
سروده های خفته ...
۱
در رودهای جدایی ،
ایمان ِ سبز ِ ماست که جاری است
او می رود در دل مرداب های شهر
در راه آفتاب ،
خم می کند بلندی هر سرو سرفراز ...
۲
از خون من بیا بپوش رَدایی
من غرق می شوم
در برودت دعوت
ای سرزمین من ،
ای خوب جاودانه ی برهنه
قلبت کجای زمین است
که بادهای همهمه را
اینک صدا زنم
در حجره های ساکت تپیدن آن ؟
۳
در من همیشه تو بیداری
ای که نشسته ای به تکاپوی خفتن من !
در من
همیشه تو می خوانی هر ناسروده را
ای چشم های گیاهان مانده
در تن خاک
کجای ریزش باران ِ شرق را
خواهید دید ؟
اینک
میان قطره های خون شهیدم
فوج پرندگان سپید
با خویش می برند
غمنامه ی شگفت اسارت را
تا برج خون ملتهب بابک خرّم
آن برج ِ بی دفاع ...
۴
این سرزمین من است که می گرید
این سرزمین من است
که عریان است
باران دگر نیامده چندی است ،
آن گریه های ابر کجا رفته است ؟
عریانی ِ کشت زار را
با خون خویش بپوشان ...
۵
این کاج های بلندست
که در میانهٔ جنگل
عاشقانه می خواند -
ترانه ی سیّال سبز ِ پیوستن
برای مردم شهر
نه چشم های تو ای خوبتر ز جنگل کاج
اینک برهنه ی تَبرست
با سبزی ِ درخت هیاهویت ...
۶
ای سوگوار سبز بهار ،
این جامه ی سیاه معلّق را
چگونه پیوندی است
با سرزمین من ؟
آن کس که سوگوار کرد خاک مرا
آیا شکست
در رفت و آمد حمل ِ این همه تاراج ؟
۷
این سرزمین من چه بی دریغ بود
که سایه ی مطبوع خویش را
بر شانه های ذوالاکتاف پهن کرد
و باغ ها میان عطش سوخت
و از شانه ها طناب گذر کرد
این سرزمین من چه بی دریغ بود ...
۸
ثقل ِ زمین کجاست ؟
من در کجای جهان ایستاده ام ؟
با باری ز فریادهای خفته و خونین
ای سرزمین من !
من در کجای جهان ایستاده ام ... ؟
در رودهای جدایی ،
ایمان ِ سبز ِ ماست که جاری است
او می رود در دل مرداب های شهر
در راه آفتاب ،
خم می کند بلندی هر سرو سرفراز ...
۲
از خون من بیا بپوش رَدایی
من غرق می شوم
در برودت دعوت
ای سرزمین من ،
ای خوب جاودانه ی برهنه
قلبت کجای زمین است
که بادهای همهمه را
اینک صدا زنم
در حجره های ساکت تپیدن آن ؟
۳
در من همیشه تو بیداری
ای که نشسته ای به تکاپوی خفتن من !
در من
همیشه تو می خوانی هر ناسروده را
ای چشم های گیاهان مانده
در تن خاک
کجای ریزش باران ِ شرق را
خواهید دید ؟
اینک
میان قطره های خون شهیدم
فوج پرندگان سپید
با خویش می برند
غمنامه ی شگفت اسارت را
تا برج خون ملتهب بابک خرّم
آن برج ِ بی دفاع ...
۴
این سرزمین من است که می گرید
این سرزمین من است
که عریان است
باران دگر نیامده چندی است ،
آن گریه های ابر کجا رفته است ؟
عریانی ِ کشت زار را
با خون خویش بپوشان ...
۵
این کاج های بلندست
که در میانهٔ جنگل
عاشقانه می خواند -
ترانه ی سیّال سبز ِ پیوستن
برای مردم شهر
نه چشم های تو ای خوبتر ز جنگل کاج
اینک برهنه ی تَبرست
با سبزی ِ درخت هیاهویت ...
۶
ای سوگوار سبز بهار ،
این جامه ی سیاه معلّق را
چگونه پیوندی است
با سرزمین من ؟
آن کس که سوگوار کرد خاک مرا
آیا شکست
در رفت و آمد حمل ِ این همه تاراج ؟
۷
این سرزمین من چه بی دریغ بود
که سایه ی مطبوع خویش را
بر شانه های ذوالاکتاف پهن کرد
و باغ ها میان عطش سوخت
و از شانه ها طناب گذر کرد
این سرزمین من چه بی دریغ بود ...
۸
ثقل ِ زمین کجاست ؟
من در کجای جهان ایستاده ام ؟
با باری ز فریادهای خفته و خونین
ای سرزمین من !
من در کجای جهان ایستاده ام ... ؟
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
ملاقاتی
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
با این غرور بلندت ...
در بقعه های ساکتِ بودن ،
همراه خوب من
آن شال ِ سبز کِبر را
به دور بیفکن
و با تمامی وسعت انسانیت بگو
که ما باغی ایم
باغی چنان بزرگ و سبز
که دنیا
در زیر سایه اش -
خواب هزار ساله ی خود را
خمیازه می کشد .
در بقعه های خامُش ِ بودن
از جوار ضریح
چندی است
طنین ضربه ی برخاستن بزرگ تو را نمی شنوم
همراه خوب من
از پله های بلند غرورت
بگیر دست مرا
تا قلب شب بشکافیم
و با ردای ِ سپیده
به رقص برخیزیم ...
*
همراه خوب من
با این غرور بلندت
در سرزمین یائسه ها
تو تمامی خود نرفته ای بر باد ...
اینک
به ریزش رگبار سرخگونه ی خنجر ،
دست مرا بگیر
تا از پل نگاه صادقانه ی مردم
به آفتاب
سفر کنیم ...
همراه خوب من
آن شال ِ سبز کِبر را
به دور بیفکن
و با تمامی وسعت انسانیت بگو
که ما باغی ایم
باغی چنان بزرگ و سبز
که دنیا
در زیر سایه اش -
خواب هزار ساله ی خود را
خمیازه می کشد .
در بقعه های خامُش ِ بودن
از جوار ضریح
چندی است
طنین ضربه ی برخاستن بزرگ تو را نمی شنوم
همراه خوب من
از پله های بلند غرورت
بگیر دست مرا
تا قلب شب بشکافیم
و با ردای ِ سپیده
به رقص برخیزیم ...
*
همراه خوب من
با این غرور بلندت
در سرزمین یائسه ها
تو تمامی خود نرفته ای بر باد ...
اینک
به ریزش رگبار سرخگونه ی خنجر ،
دست مرا بگیر
تا از پل نگاه صادقانه ی مردم
به آفتاب
سفر کنیم ...
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
در خیابان ...
در خیابان مردی می گرید
پنجره های دو چشمش بسته ست
دست ها را باید
به گرو بگذارد
تا که یک پنجره را بُگشاید ...
*
در خیابان مردی می گرید
همه روزان ِ سپیدش جمعه ست
او که از بیکاری
تیر سیمانی را می شمرد
در قدم های ِ ملولش قفسی می رقصد
با خودش می گوید :
- کاش می شد همه ی عقربکِ ساعت ها
می ایستاد
کاش تردید ِ سلام تو نبود
دست هایم همه بیمار پریدن هایی
از بغل ِ دیوارست ...
کاش دستم دو کبوتر می بود
*
در خیابان مردی می گرید ...
پنجره های دو چشمش بسته ست
دست ها را باید
به گرو بگذارد
تا که یک پنجره را بُگشاید ...
*
در خیابان مردی می گرید
همه روزان ِ سپیدش جمعه ست
او که از بیکاری
تیر سیمانی را می شمرد
در قدم های ِ ملولش قفسی می رقصد
با خودش می گوید :
- کاش می شد همه ی عقربکِ ساعت ها
می ایستاد
کاش تردید ِ سلام تو نبود
دست هایم همه بیمار پریدن هایی
از بغل ِ دیوارست ...
کاش دستم دو کبوتر می بود
*
در خیابان مردی می گرید ...
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
در سنگر ...
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
تکه ای از یک شعر
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
خسته تر از همیشه ...
در دست های تو
دنیا
دروغین است ...
چشمت همه آهن
پایت همه تردید
دستت همه کاغذ ...
*
این فردا که فراز ِ دار می بینی
قلبِ بزرگ ماست ...
دریا درون سینه ام جاری ست
با قایق تردید ،
با ارتفاع موج ها ، شلّاق
در من همه فانوس ها
خاموش می شوند
گل ها معلق در فضا
یکریز می گریند
سنگین ِ یک چیدن
سر پنجه ی بی اعتنای ِ توست
و قلبِ مغموم کبوترها
در اصطکاک لحظه های دام
با سرخی ِ شفاف
در انتظار مهربانی های چشمانند ...
*
پایت همه خسته ،
دستت همه بسته ،
در من طنین آبشاران نیست
در درست های تو
دنیا دروغین است ...
دنیا
دروغین است ...
چشمت همه آهن
پایت همه تردید
دستت همه کاغذ ...
*
این فردا که فراز ِ دار می بینی
قلبِ بزرگ ماست ...
دریا درون سینه ام جاری ست
با قایق تردید ،
با ارتفاع موج ها ، شلّاق
در من همه فانوس ها
خاموش می شوند
گل ها معلق در فضا
یکریز می گریند
سنگین ِ یک چیدن
سر پنجه ی بی اعتنای ِ توست
و قلبِ مغموم کبوترها
در اصطکاک لحظه های دام
با سرخی ِ شفاف
در انتظار مهربانی های چشمانند ...
*
پایت همه خسته ،
دستت همه بسته ،
در من طنین آبشاران نیست
در درست های تو
دنیا دروغین است ...
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
تکه ای از یک شعر
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
شعر بی نام
بر سینه ات نشست
زخم عمیق و کاری ِ دشمن
امّا
ای سرو ِ ایستاده نیفتادی ...
این رسم ِتوست که ایستاده بمیری ...
*
در تو ترانه های خنجر و خون ،
در تو پرندگان مهاجر
در تو سرود فتح
این گونه
چشم های تو روشن
هرگز نبوده است ...
با خون تو
میدان توپخانه
در خشم خلق
بیدار می شود ...
مردم
زان سوی توپخانه ،
بدین سوی سرریز می کنند
نان و گرسنگی
به تساوی تقسیم می شود
ای سرو ایستاده
این مرگ توست که می سازد ...
*
دشمن دیوار می کشد
این عابران خوب و ستم بَر
نام تو را
این عابران ژنده نمی دانند
و این دریغ هست اما
روزی که خلق بداند
هر قطره قطره ی خون تو
محراب می شود ...
این خلق
نام بزرگ تو را
در هر سرود میهنی اش
آواز می دهد
نام تو ، پرچم ایران ،
خزر
به نام تو زنده است ...
زخم عمیق و کاری ِ دشمن
امّا
ای سرو ِ ایستاده نیفتادی ...
این رسم ِتوست که ایستاده بمیری ...
*
در تو ترانه های خنجر و خون ،
در تو پرندگان مهاجر
در تو سرود فتح
این گونه
چشم های تو روشن
هرگز نبوده است ...
با خون تو
میدان توپخانه
در خشم خلق
بیدار می شود ...
مردم
زان سوی توپخانه ،
بدین سوی سرریز می کنند
نان و گرسنگی
به تساوی تقسیم می شود
ای سرو ایستاده
این مرگ توست که می سازد ...
*
دشمن دیوار می کشد
این عابران خوب و ستم بَر
نام تو را
این عابران ژنده نمی دانند
و این دریغ هست اما
روزی که خلق بداند
هر قطره قطره ی خون تو
محراب می شود ...
این خلق
نام بزرگ تو را
در هر سرود میهنی اش
آواز می دهد
نام تو ، پرچم ایران ،
خزر
به نام تو زنده است ...
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
سرود پیوستن
باید که دوست بداریم یاران !
باید که چون خزر بخروشیم
فریادهای ما اگر چه رسا نیست
باید یکی شود .
باید تپیدن ِ هر قلب اینک سرود
باید سرخی ِ هر خون اینک پرچم
باید که قلبِ ما
سرود ما و پرچم ما باشد ...
باید در هر سپیدی ِ البرز
نزدیک تر شویم
باید یکی شویم
اینان هراسشان ز یگانگی ِ ماست ...
باید که سر زند
طلیعه ی خاور
از چشم های ما
باید که لوتِ تشنه
میزبان ِ خزر باشد ...
باید که کویر ِ فقیر
از چمشه های شمالی بی نصیب نماند
باید که دست های خسته بیاسایند
باید که خنده و آینده ، جای ِ اشک بگیرد
باید بهار
در چشم ِکودکان جاده ی ری
سبز و شکفته و شاداب
باید بهار را بشناسند
باید "جوادیه" بر پُل بنا شود
پل ،
این شانه های ما .
باید که رنج را بشناسیم
وقتی که دختر ِ رَحمان
با یک تبِ دو ساعته می میرد
باید که دوست بداریم یاران !
باید که قلبِ ما
سرود و پرچم ما باشد ...
باید که چون خزر بخروشیم
فریادهای ما اگر چه رسا نیست
باید یکی شود .
باید تپیدن ِ هر قلب اینک سرود
باید سرخی ِ هر خون اینک پرچم
باید که قلبِ ما
سرود ما و پرچم ما باشد ...
باید در هر سپیدی ِ البرز
نزدیک تر شویم
باید یکی شویم
اینان هراسشان ز یگانگی ِ ماست ...
باید که سر زند
طلیعه ی خاور
از چشم های ما
باید که لوتِ تشنه
میزبان ِ خزر باشد ...
باید که کویر ِ فقیر
از چمشه های شمالی بی نصیب نماند
باید که دست های خسته بیاسایند
باید که خنده و آینده ، جای ِ اشک بگیرد
باید بهار
در چشم ِکودکان جاده ی ری
سبز و شکفته و شاداب
باید بهار را بشناسند
باید "جوادیه" بر پُل بنا شود
پل ،
این شانه های ما .
باید که رنج را بشناسیم
وقتی که دختر ِ رَحمان
با یک تبِ دو ساعته می میرد
باید که دوست بداریم یاران !
باید که قلبِ ما
سرود و پرچم ما باشد ...
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
جنگلی ها ...
۱
قلبِ بزرگ ما
پرنده ی خیسی ست
بنشسته بردرختِ کنار خیابان
در زیر ِ هر درخت
صدها هزار برهنه ی بیدار
از تبر
جنگل !
ای کاش قلب ما
می خفت بی هراس
بر گیسوان در هم نمناکت
ای کاش
تمام خیابان های شهر
جنگل بود ...
۲
جنگل ،
گسترده در مِه و باران
ای رفیق ِسبز
بر جاده های برگ پوش وسیعت
بر جاده های پر از پیچ و تاب تو
هر روز مردی به انتظار نشسته
مردی به قامت یک سرو
با چشم های میشی ِ روشن
مردی که از زمان تولّد
عاشقانه می خواند
ترانه ی سیّال جنگل را
برای مردم شهر
مردی که زاده ی تجمّع توست
و هیمه های بی دریغ تو
او را
در فصل های سرد
ادامه ی خورشید بوده است ...
۳
ای شیر ِ خفته ،
ای خالکوبی بر سینه ی شهید ،
بر ساعد ِ بلند راه ِ مجاهد
کاینَک متروک مانده شگفت
مَنویس
منویس با "راش" های جوان ،
"این نیز بگذرد ..."
۴
ای سبز به اندیشه های روز
جنگل ِ بیدار !
در سایه سار روشن نمناکِ تو
که بوی و عطر رفاقت می پراکند
گلگون شده ست
چه قلب های تهوّر
که سبزترین جنگل بود
شکسته ست چه دست ها
که فشفشه می ساخت
در سکوتِ شب هایت ...
۵
ای پناهگاه ِ خروسان ِ تماشاگر
جنگل ِ گسترده بر شمال
آن رُعب نعره ها
در فضای انبوهت
آیا تناورترین درخت نیست ؟
وحشی ترین کلام ِ تو اینک
حرکتِ برگ است
بر شاخه های جوان ...
۶
بر شانه های بلندت
که از رفاقتِ انبوه ِشاخه هاست
بر جای ِاستوار
خاکستری نشسته
خاکستری از هر حریق
که جاری ست
در قلبِ مشتعل ما
مگذار باد پریشان کند
مگذار باد به یغما برد
از شانه های تو
خاکستری که از عصاره ی خون است ...
۷
جنگل !
ای کتابِ شعر درختی
با آن حروف سبز مخملی ات بنویس
بر چشم های ابر
بر فراز مزارع متروک :
باران
باران ...
قلبِ بزرگ ما
پرنده ی خیسی ست
بنشسته بردرختِ کنار خیابان
در زیر ِ هر درخت
صدها هزار برهنه ی بیدار
از تبر
جنگل !
ای کاش قلب ما
می خفت بی هراس
بر گیسوان در هم نمناکت
ای کاش
تمام خیابان های شهر
جنگل بود ...
۲
جنگل ،
گسترده در مِه و باران
ای رفیق ِسبز
بر جاده های برگ پوش وسیعت
بر جاده های پر از پیچ و تاب تو
هر روز مردی به انتظار نشسته
مردی به قامت یک سرو
با چشم های میشی ِ روشن
مردی که از زمان تولّد
عاشقانه می خواند
ترانه ی سیّال جنگل را
برای مردم شهر
مردی که زاده ی تجمّع توست
و هیمه های بی دریغ تو
او را
در فصل های سرد
ادامه ی خورشید بوده است ...
۳
ای شیر ِ خفته ،
ای خالکوبی بر سینه ی شهید ،
بر ساعد ِ بلند راه ِ مجاهد
کاینَک متروک مانده شگفت
مَنویس
منویس با "راش" های جوان ،
"این نیز بگذرد ..."
۴
ای سبز به اندیشه های روز
جنگل ِ بیدار !
در سایه سار روشن نمناکِ تو
که بوی و عطر رفاقت می پراکند
گلگون شده ست
چه قلب های تهوّر
که سبزترین جنگل بود
شکسته ست چه دست ها
که فشفشه می ساخت
در سکوتِ شب هایت ...
۵
ای پناهگاه ِ خروسان ِ تماشاگر
جنگل ِ گسترده بر شمال
آن رُعب نعره ها
در فضای انبوهت
آیا تناورترین درخت نیست ؟
وحشی ترین کلام ِ تو اینک
حرکتِ برگ است
بر شاخه های جوان ...
۶
بر شانه های بلندت
که از رفاقتِ انبوه ِشاخه هاست
بر جای ِاستوار
خاکستری نشسته
خاکستری از هر حریق
که جاری ست
در قلبِ مشتعل ما
مگذار باد پریشان کند
مگذار باد به یغما برد
از شانه های تو
خاکستری که از عصاره ی خون است ...
۷
جنگل !
ای کتابِ شعر درختی
با آن حروف سبز مخملی ات بنویس
بر چشم های ابر
بر فراز مزارع متروک :
باران
باران ...
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
رهروان ...
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
من ایرانی ام ...
ای چشم مخملی ِمن
شکوه آینده
امروز
این عشق ماست ، عشق به مردم
"بگذار
درفش ِ سرخ ،
زیبایی تو را بستایم"
من کور نیستم
باید تو را بستایم می دانم
امّا کجاست
جای ِ دیدن تو
وقتی که هموطنم بَرده ،
و خاکِ خوب تو را جراحی می کنند
باید که خاکِ من
از خون ِ من
بنا گردد ...
بنایِ آزادی
بی مرگ و خون
کی میسّر شد ؟
پیکار می کنم
می میرم
این است عشق ِ من
می دانی
من ایرانی ام ...
شکوه آینده
امروز
این عشق ماست ، عشق به مردم
"بگذار
درفش ِ سرخ ،
زیبایی تو را بستایم"
من کور نیستم
باید تو را بستایم می دانم
امّا کجاست
جای ِ دیدن تو
وقتی که هموطنم بَرده ،
و خاکِ خوب تو را جراحی می کنند
باید که خاکِ من
از خون ِ من
بنا گردد ...
بنایِ آزادی
بی مرگ و خون
کی میسّر شد ؟
پیکار می کنم
می میرم
این است عشق ِ من
می دانی
من ایرانی ام ...
شاه اسماعیل صفوی ( خطایی ) : گزیدهٔ اشعار ترکی
اوغرادیم
بیر بلادان قاچیبان یوز مین بلایا اوغرادیم
بیر زامان شاد اولمادیم درد و بلایا اوغرادیم
قان یوتوب هر لحظه بیر درد و بلایا اوغرادیم
نئیله ییم ائى دوستان من بی وفایا اوغرادیم
شول فلکین گردیشى، هئچ وقت منى شاد ائتمه دى
خسته کؤنلوم بیر بلادن، غمدن آزاد ائتمه دى
آیرى دوشدوم قووم و قارداشدان منى یاد ائتمه دى
من تکین بختى قارانى خانه ویران ائتمه دى
نئیله ییم ائى دوستان، من بى وفایا اوغرادیم؟
گؤرسه لر احوالیمى هر موبتلا ییغلار منه
آه و ناله مدن یانیب شاه و گدا ییغلار منه
دال ائدیپ بیگانه لر هر آشینا ییغلار منه
رحم ائدیب هر مفلس و هر بینوا ییغلار منه
نئیله ییم ائى دوستان، من بى وفایا اوغرادیم؟
ائى خودایا ائیله دین غمدن صنوبرى نه حال
هئچ موسلمان اولماسین من تک غم ایچره موبتلا
لوطف ائدیب یا خیضرى پئیغمبر مدد ائت سن منا
قالمیشام دار و فنا ایچره گیریفتار و بلا
نئیله ییم ائى دوستان، من بى وفایا اوغرادیم؟
( ترجمه فارسی )
بهر فــرار از یک بلا، افتــــاده ام در صد بلا
ناشــاد مــاندم هر زمــان، با درد و آلام و بلا
خون خوردم اندر دل بسی، در موج غم ها غوطه ور
گوئیــد با هر دوستی، گشتم اسیــر بی وفا
از گردش چرخ فلک، ناشاد ماندم هر زمان
با قلب مملو از غم و بیداد ماندم هر زمــان
در بند و دور از یاد هر، آزاد ماندم هر زمان
در حسرت یک خانه آباد ماندم هر زمــان
گوئید با هر دوستی، گشتم اسیــر بی وفا
برحــال زارم می کنی، گریه اگر بینی مرا
از نالـه ام سوزد دل شهزاده و پیــر گـدا
گرید بر احوال دلــم، بیگـانه و هر آشنــا
آرد بحالم رحم دل، هر مفلس و هر بینــوا
گوئید با هر دوستی، گشتم اسیـر بی وفـا
قد صنوبرسـای من، از غم شده لام ایــخدا
هرگز نگردد مسلـمی چون من به غم ها مبتلا
ای خضر پیغمبر مـدد؛ بر حال من لطفی نمـا
افتــاده ام مهــجور در آلام و اصــــرار بلا
گوئید با هر دوستی، گشتم اسیــر بی وفـا
بیر زامان شاد اولمادیم درد و بلایا اوغرادیم
قان یوتوب هر لحظه بیر درد و بلایا اوغرادیم
نئیله ییم ائى دوستان من بی وفایا اوغرادیم
شول فلکین گردیشى، هئچ وقت منى شاد ائتمه دى
خسته کؤنلوم بیر بلادن، غمدن آزاد ائتمه دى
آیرى دوشدوم قووم و قارداشدان منى یاد ائتمه دى
من تکین بختى قارانى خانه ویران ائتمه دى
نئیله ییم ائى دوستان، من بى وفایا اوغرادیم؟
گؤرسه لر احوالیمى هر موبتلا ییغلار منه
آه و ناله مدن یانیب شاه و گدا ییغلار منه
دال ائدیپ بیگانه لر هر آشینا ییغلار منه
رحم ائدیب هر مفلس و هر بینوا ییغلار منه
نئیله ییم ائى دوستان، من بى وفایا اوغرادیم؟
ائى خودایا ائیله دین غمدن صنوبرى نه حال
هئچ موسلمان اولماسین من تک غم ایچره موبتلا
لوطف ائدیب یا خیضرى پئیغمبر مدد ائت سن منا
قالمیشام دار و فنا ایچره گیریفتار و بلا
نئیله ییم ائى دوستان، من بى وفایا اوغرادیم؟
( ترجمه فارسی )
بهر فــرار از یک بلا، افتــــاده ام در صد بلا
ناشــاد مــاندم هر زمــان، با درد و آلام و بلا
خون خوردم اندر دل بسی، در موج غم ها غوطه ور
گوئیــد با هر دوستی، گشتم اسیــر بی وفا
از گردش چرخ فلک، ناشاد ماندم هر زمان
با قلب مملو از غم و بیداد ماندم هر زمــان
در بند و دور از یاد هر، آزاد ماندم هر زمان
در حسرت یک خانه آباد ماندم هر زمــان
گوئید با هر دوستی، گشتم اسیــر بی وفا
برحــال زارم می کنی، گریه اگر بینی مرا
از نالـه ام سوزد دل شهزاده و پیــر گـدا
گرید بر احوال دلــم، بیگـانه و هر آشنــا
آرد بحالم رحم دل، هر مفلس و هر بینــوا
گوئید با هر دوستی، گشتم اسیـر بی وفـا
قد صنوبرسـای من، از غم شده لام ایــخدا
هرگز نگردد مسلـمی چون من به غم ها مبتلا
ای خضر پیغمبر مـدد؛ بر حال من لطفی نمـا
افتــاده ام مهــجور در آلام و اصــــرار بلا
گوئید با هر دوستی، گشتم اسیــر بی وفـا
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۴۴
ز سودای خود ار خطی به کلک شوق بنشانم
دو صد مجنون کند مشق جنون اندر دبستانم
بگیرد شب پره خورشید را چون آشبان در بر
اگر یک شمه از دل تیرگی غم بر افشانم
گرفتارم به دام دیلمی خوی ستمکاری
رباید دین و دل از مردم و گوید مسلمانم
ندانم در چه کارم چیستم؟ کز حسن بیدادش
گهی چون گل به خنده، گاه چون بلبل در افغانم
اگر هر سو خیال فیلسوفی را کنم پیکی
نشانی از دل گمگشته خود از کجا دانم؟
به محراب هلال ابرویش رو کن دمی خالد
کند شاید ز تیر غمزه خونریز قربانم
دو صد مجنون کند مشق جنون اندر دبستانم
بگیرد شب پره خورشید را چون آشبان در بر
اگر یک شمه از دل تیرگی غم بر افشانم
گرفتارم به دام دیلمی خوی ستمکاری
رباید دین و دل از مردم و گوید مسلمانم
ندانم در چه کارم چیستم؟ کز حسن بیدادش
گهی چون گل به خنده، گاه چون بلبل در افغانم
اگر هر سو خیال فیلسوفی را کنم پیکی
نشانی از دل گمگشته خود از کجا دانم؟
به محراب هلال ابرویش رو کن دمی خالد
کند شاید ز تیر غمزه خونریز قربانم
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۴۵
از بس که ز صهبای هوس بیخود و مستم
بیرون شده سر رشته ادراک ز دستم
در معرکه نفس بسی پای فشردم
بفریفت مرا عاقبت و داد شکستم
هر لحظه پرستید و تبسم بنماید
خواهد که کند رو سیه از عهد الستم
با فضل تو ای مفضل جان بخش خطا پوش
پیوستم و از غیر تو امید گسستم
اضعاف گنه می کنم از توبه خجالت
خالد ز پس بیخودیم توبه شکستم
بیرون شده سر رشته ادراک ز دستم
در معرکه نفس بسی پای فشردم
بفریفت مرا عاقبت و داد شکستم
هر لحظه پرستید و تبسم بنماید
خواهد که کند رو سیه از عهد الستم
با فضل تو ای مفضل جان بخش خطا پوش
پیوستم و از غیر تو امید گسستم
اضعاف گنه می کنم از توبه خجالت
خالد ز پس بیخودیم توبه شکستم
مولانا خالد نقشبندی : قطعات
قطعه شماره ۲
ای داوری که خاک درت دیده را جلاست
صد جم بر آستان جلالت کمین گداست
با وجود مدرکی و عموم عوایدت
حاتم بخیل و آصف نادان و خورسهاست
از سایه تو تا به سرم پرتوی فتاد
دیوانه وش ز بال و پر رنجم از هماست
چون مدحتت به دور تسلسل کشید دل
برگشت از آن و عازم تحریر مدعاست
داعی امیدوار به انعام مردگی است
بیچاره ای که گر نبود کاف ازو رواست
از قلزم مواهب شه نیم قطره نیست
نسبت به حال داعی چو طوفان ابتداست
کس نیست در جهان بجز از شاه ملجام
عالم چو حالم ای شه عادل بدان گواست
در پیش شاه نیست به اظهار احتیاج
چون شه جم است و قلب منیرش جهان نماست
هم مس شکسته دارم و امید آنکه تو
زر سازیم به لطف که لطف تو کیمیاست
فتح و ظفر قرین و جهانت به کام باد
تا هست جان مرا به بدن کارم این دعاست
چتر سعادتت به سر و خصم زیر پای
تا سایبان چرخ فراز زمین به پاست
صد جم بر آستان جلالت کمین گداست
با وجود مدرکی و عموم عوایدت
حاتم بخیل و آصف نادان و خورسهاست
از سایه تو تا به سرم پرتوی فتاد
دیوانه وش ز بال و پر رنجم از هماست
چون مدحتت به دور تسلسل کشید دل
برگشت از آن و عازم تحریر مدعاست
داعی امیدوار به انعام مردگی است
بیچاره ای که گر نبود کاف ازو رواست
از قلزم مواهب شه نیم قطره نیست
نسبت به حال داعی چو طوفان ابتداست
کس نیست در جهان بجز از شاه ملجام
عالم چو حالم ای شه عادل بدان گواست
در پیش شاه نیست به اظهار احتیاج
چون شه جم است و قلب منیرش جهان نماست
هم مس شکسته دارم و امید آنکه تو
زر سازیم به لطف که لطف تو کیمیاست
فتح و ظفر قرین و جهانت به کام باد
تا هست جان مرا به بدن کارم این دعاست
چتر سعادتت به سر و خصم زیر پای
تا سایبان چرخ فراز زمین به پاست
مولانا خالد نقشبندی : قطعات
قطعه شماره ۲۸
زهی شهنشه عالی و ظل یزدانی
قرین دولت و شوکت، خلیل رحمانی
کف سخای ترا بحر گفتم و دل گفت
قیاس بحر ز کف می کنی ز نادانی
چنین کریم و خردمند و دادگر که توئی
چه جای حاتم طائی و شاه ساسانی
تویی ز غایت عدلت همیشه گرگ و پلنگ
روند خانه به خانه ز بهر چوپانی
شجاع و عالم و عادل، کریم بن کریم
به هوش و درک چو آصف ولی سلیمانی
چنین به فرق تو افسر شده است ابر، سزد
اگر ز معجز پیغمبریش بر خوانی
وگر به فن سواری بود رسول، توئی
بزرگ شاه سواران به وحی ربانی
وگرنه بهر چه گردد خجل ز معجزه ات؟
سر فوارس و توران و روم و ایرانی
چو خسروانه نهی پا به توسن گلگون
ندیده چرخ به شیرین سواریت ثانی
غرض ز خالد ازین مدح بود هنر
وگرنه مدح چه حاجت؟ تو مهر تابانی
قرین دولت و شوکت، خلیل رحمانی
کف سخای ترا بحر گفتم و دل گفت
قیاس بحر ز کف می کنی ز نادانی
چنین کریم و خردمند و دادگر که توئی
چه جای حاتم طائی و شاه ساسانی
تویی ز غایت عدلت همیشه گرگ و پلنگ
روند خانه به خانه ز بهر چوپانی
شجاع و عالم و عادل، کریم بن کریم
به هوش و درک چو آصف ولی سلیمانی
چنین به فرق تو افسر شده است ابر، سزد
اگر ز معجز پیغمبریش بر خوانی
وگر به فن سواری بود رسول، توئی
بزرگ شاه سواران به وحی ربانی
وگرنه بهر چه گردد خجل ز معجزه ات؟
سر فوارس و توران و روم و ایرانی
چو خسروانه نهی پا به توسن گلگون
ندیده چرخ به شیرین سواریت ثانی
غرض ز خالد ازین مدح بود هنر
وگرنه مدح چه حاجت؟ تو مهر تابانی
ایرج میرزا : قصیده ها
در هجو شیخ فصل اللّهِ نوری
حُجَّةُ الاسلام کتک می زند
بر سر و مغزت دَگَنک می زند
گر نرسد بر دَگَنک دستِ او
دست به نعلین و چُسَک می زند
این دو سه دگر هیچ کدامش نشد
با حَنَک و تحتِ حَنَک می زند
تا نشوی پاره خبردار باش
گاه حَنَک را به هَتَک می زند
گر کومکت رستم دستان بود
هم به تو و هم به کومک می زند
ور بکند پا بمیانی فلک
چوب به پاهای فلک می زند
چک زنِ سختی بود این پهلوان
ملتفش باش که چک می زند
دستش اگر بر فکلی ها رسد
گوز یکایک به الک می زند
ور الکِ تنها کافی نشد
هم به الک هم به دولک می زند
گویند آقا همه شب زیرِ جُل
از تو چه پوشیده کَمَک می زند
چون ببرد دست به سیخِ کباب
بر جگرِ ریش نمک می زند
نَرمک نرمک به سرا انگشت خویش
دیم دَدَدَک دیم دَدَدَک می زند
مختصراً هر شب در جوفِ پارک
یارو صد جور کلک می زند
حالا در حضرتِ عبدالعظیم
شیخ درِ دوز و کلک می زند
اِن شاءَاللّه دو روزِ دگر
خیمه از آن جا به دَرَک می زند
منعش اگر کس نکند بی ریا
دست تصرّف به فَدَک می زند
وان جگرِ نازُکَش از بهرِ پول
روزی صد مرتبه لَک می زند
مجلسِ شوراست که با دستِ حق
سیمِ بَدان را به مِحَک می زند
هر جا خواهی به سلامت برو
ملّت اللّهُ مَعَک می زند
قافیه هر چند غلط شد ولی
شیخ ز بیکاری سگ می زند
بر سر و مغزت دَگَنک می زند
گر نرسد بر دَگَنک دستِ او
دست به نعلین و چُسَک می زند
این دو سه دگر هیچ کدامش نشد
با حَنَک و تحتِ حَنَک می زند
تا نشوی پاره خبردار باش
گاه حَنَک را به هَتَک می زند
گر کومکت رستم دستان بود
هم به تو و هم به کومک می زند
ور بکند پا بمیانی فلک
چوب به پاهای فلک می زند
چک زنِ سختی بود این پهلوان
ملتفش باش که چک می زند
دستش اگر بر فکلی ها رسد
گوز یکایک به الک می زند
ور الکِ تنها کافی نشد
هم به الک هم به دولک می زند
گویند آقا همه شب زیرِ جُل
از تو چه پوشیده کَمَک می زند
چون ببرد دست به سیخِ کباب
بر جگرِ ریش نمک می زند
نَرمک نرمک به سرا انگشت خویش
دیم دَدَدَک دیم دَدَدَک می زند
مختصراً هر شب در جوفِ پارک
یارو صد جور کلک می زند
حالا در حضرتِ عبدالعظیم
شیخ درِ دوز و کلک می زند
اِن شاءَاللّه دو روزِ دگر
خیمه از آن جا به دَرَک می زند
منعش اگر کس نکند بی ریا
دست تصرّف به فَدَک می زند
وان جگرِ نازُکَش از بهرِ پول
روزی صد مرتبه لَک می زند
مجلسِ شوراست که با دستِ حق
سیمِ بَدان را به مِحَک می زند
هر جا خواهی به سلامت برو
ملّت اللّهُ مَعَک می زند
قافیه هر چند غلط شد ولی
شیخ ز بیکاری سگ می زند
ایرج میرزا : قصیده ها
اندرز و نصیحت
فکر آن باش که سالِ دگر ای شوخ پسر
روزگارِ تو دِگر گردد و کارِ تو دگر
حسن تو بسته به مویی است ز من رنجه مشو
که ز روزِ بدِ تو بر تو شدم یادآور
بر تو این موی بود اَقرَبُ مِن حَبلِ وَرید
ای تو در دیدۀ من اَبهی مِن نُورِ بَصَر
موی آنست که چون سرزند از عارضِ تو
همه اعضایت تغییر کند پا تا سر
نه دگر وصف کند کس سرِ زلفت به عبیر
نه دگر مدح کند کس لبِ لعلت به شکر
نه دگر باشد رویِ تو چو ماهِ نَخشَب
نه دگر مانَد قدِّ تو به سرو کَشمَر
گوشَت آن گوشست امّا نبُوَد همچو صدف
چشمت آن چشمست امّا نبُوَد چون عَبهَر
طُرّه ات طرّۀ پیشست ولی کو زنجبر ؟
سینه ات سینۀ قبلست ولی کو مرمر ؟
همچو این مو که کند منعِ ورود از عُشاق
خارِ آهن نکند دفعِ هجوم از سنگر
نه دگر کس زقفای تو فُتَد در کوچه
نه دگر کس به هوای تو سِتَد در معبر
آنکه بر در بُوَد امسال دو چشمش شب و روز
که تو باز آیی و بر خیزد و گیردت به بر
سالِ نو چون به در خانۀ او پای نهی
خادم و حاجبِ او عذرِ تو خواهد بردر
نه کم از موری در فکرِ زمستانت باش
پیش کاین مو به رُخَت چون مور آرد لشکر
من تُرا طفلکِ باهوشی انگاشته ام
طفلِ باهوش نه خود رای بود نه خود سر
گر جوانیست بس ، ار خوشگذارا نیست بس است
آخِرِ حال ببین ، عاقبتِ کار نِگَر
در کلوپ ها نتوان کرد همه وقت نَشاط
در هتل ها نتوان برد همه عمر به سر
تو به اصل و نسب از سلسلۀ اشرافی
این شرافت را از سلسلۀ خویش مَبَر
وقت را مردم با عقل غنیمت شُمَرند
اگرت عقل بود وقت غنیمت بِشُمَر
تکیه بر حسن مکن در طلبِ علم برای
این درختیست که هر فصل دهد بر تو ثمر
سیمِ امروز ز دستت برود تا فردا
بادبَر باشد چیزی که بُوَد بادآور
خط برون آری نه خط به تو باشد نه سواد
خَسِرَ الدُّنیا وَ الآخِرَه گردی آخر
کوش کز علم به خود تکیه گهی سازکنی
چون ببندد حسن از خدمتِ تو سازِ سفر
درس را باید زان پیش که ریش آید خواند
نشنیدی که بود درسِ صِغَر نَقشِ حَجَر ؟
دانش و حسن به هم نورِ عَلی نور بُوَد
وه از آن صاحب حسنی که بود دانشور
علم اگر خواهی با مردمِ عالم بنشین
گِل چو گُل گردد خوشبو چو به گُل شد همبر
ذرّه بر چرخ رسد از اثرِ تابشِ خور
پِشک خوشبو شود از صحبتِ مُشکِ اَذفَر
تو گر از خدمت نیکان نَچِنی غیر از خار
به که در صحبتِ دُونان دِرَوی سِیسَنبَر
چارۀ کار تو این است که من می گویم
باور از من کن و جز من مکن از کس باور
بعد از این از همه کس بگسل و با من پیوند
کانچه از من به تو آید همه خیرست نه شرّ
یکدل و یکجا در خانۀ من منزل کن
آنچنان دان که خود این خریدی با زر
گر چه بی مایه خریدارِ وِصالِ تو شدم
علمِ من بین و به بی مایگی من مَنِگَر
هنری مرد به بدبختی و سختی نزیَد
ور زیَد ، یک دو سه روزی نَبُوَد افزرونتر
من همان طُرفه نویسندۀ وقتم که بردند
مُنشآتم را مشتاقان چون کاغذِ زر
من همان دانا گویندۀ دَهرم که خورند
قَصَب الجَیبِ حدیثم را همچون شکّر
سعدیِ عصرم ، این دفتر و این دیوانم
باورت نیست به دیوانم بین و دفتر
بهترین مردِ شرفمند در این مُلک منم
همنشینِ تو که می باید از من بهتر
هیچ عیبی بجز از فقر ندارم باللّه
فقر فخر است ولی تنها بر پیغمبر
همّتِ عالی با کیسۀ خالی دردی است
که به آن درد گرفتار نگردد کافر
تو مدارا کن امروز به درویشیِ من
من تلافی کنم ار بخت به من شد یاور
ای بسا مفلسِ امروز که فردا شده است
صاحبِ خانه و ده ، مالکِ اسب و استر
من نه آنم که حقوقِ تو فراموش کنم
گر رسد ریشِ تو از عارضِ تو تا به کمر
تا مرا چشم بُوَد در عقبت می نگرم
هم مگر کور شوم کز تو کنم صرفِ نظر
تا مرا پای بُوَد بر اثرت می آیم
مگر آن روز که بیچاره شوم در بِستر
به خدایی که به من فقر و به قارون زر داد
گنجِ قارونم در دیده بود خاکستر
گر چه کردم سخن از فقر تو اندیشه مدار
نه چنان است که در کارِ تو مانم مضطر
با همه فقر کشم جورِ تو دارم جان
با همه ضعف برم بارِ تو تا هست کمر
گرچه آتش بِتَفَد چهرۀ آهنگر ، باز
آرد از کوره برون آهنِ خود آهنگر
من چو خورشیدِ جهان تابم و بینی خورشید
خود برهنه است ولی بر همه بخشد زیور
هر چه از بهر تو لازم شود آماده کنم
گرچه با کدِّیمین باشد و با خونِ جگر
به فدایِ تو کنم جملۀ دارایی خویش
ای رُخَت خوب تر از آینۀ اسکندر
حکم حکمِ تو و فرمایش فرمایشِ توست
تو خداوندی در خانه و من فرمان بَر
نه به رویِ تو بیارم نه به کس شکوه کنم
گر سرم بشکنی ار خانه کنی زیر و زبر
تو به جز خنده نبینی به لبم گرچه مرا
در دل انواع غُصَص باشد و اقسامِ فِکَر
هر چه در کیسه من بینی برگیر و برو
هر چه از خانۀ من می خواهی بردار و ببر
هرچه از جامۀ من بینی خوبست بپوش
جامۀ خوب تر ار هست به بازار ، بخر
پیش رویِ تو نَهَم خوبترین لقمۀ چرب
زیر بالِ تو کشم نرم ترین بالشِ پر
تا توانم نگذارم که تو بی پول شوی
گرچه بفروشم سرداریِ تن را به ضرر
آنچنان شیک و مد و خوب نگاهت دارم
که زهر با مُدِ این شهر شوی با مُدتر
جامه ات باید با جان متناسب باشد
به پلاس اندر پیچید نَشاید گوهر
پیشِ تو میرم پروانه صفت پیشِ چراغ
دورِ تو گردم چون هاله که بر دورِ قمر
تنگ گیرم به برت نرم بخارم بدنت
من یقیناً به تو دل سوزترم تا مادر
گَردِ سرداری و شلوارِ تو خود پاک کنم
من به تزیینِ تو مشتاق ترم تا نوکر
پیرهن های تُرا جمله خود آهار زنم
من ز آهار زدن واقفم و مستحضر
جا به خلوت دهمت تا که نبینند رخت
تو پسر بچّه تفاوت نکنی با دختر
زیر شلواری و پیراهن و شلوارِ تُرا
شسته و رُفته و ناکرده بیارَمت به بر
کفشِ تو واکس زده جامه اُطو خورده بُوَد
هر سحر کان را در پاکنی این را در بر
یقه ات پاک و کلاهت نو و سردست تمیز
عینک و دستکش و ساعت و پوتین در خور
دستمالت را مخصوص معطّر سازم
نه بدان باید تو خشک کنی عارضِ تر ؟
تر و خشکت کنم آن سان که فراموش کنی
آن شَفَقّت ها کز مادر دیدیّ و پدر
شب اگر بینم کز خواب گران گشته سرت
سینه پیش آرم تا تکیه دهی بروی سر
نفس آهسته کشم دیده به هم نگذارم
تا تو بر سینه ام آرامی شب تا به سحر
ور دلم خواست که یک بوسه به موی تو زنم
آن چنان نرم زنم کت نشود هیچ خبر
شب بپوشانم رویِ تو چو یک کدبانو
صبح برچینم جایِ تو چو یک خدمتگر
چشم از خواب چو بگشودی پیشِ تو نَهَم
سینی نان و پنیر و کره و شیر و شکر
شانه و آینه و هوله و صابون و گلاب
جمله با سینیِ دیگر نهمت در محضر
آب ریزم که بشویی رخِ همچون قمرت
آن که ناشُسته بَرَد آبِ رخِ شمس و قمر
خود زنم شانه سرِ زلفِ دلارایِ تُرا
نرم و هموار که یک مو نکند شانه هدر
بِسترِ خوابِ من ار تودۀ خاکستر بود
از پیِ خوابِ تو آماده کنم تختِ فنر
صندلی های تُرا نیز فنردار کنیم
صندلی های فنردار بُوَد راحت تر
آرم از بهر تو مشّاق و معلّم لیکِن
درس و مشقت را خود گیرم در تحتِ نظر
سعیِ استاد به کارِ تو نه چون سعیِ من است
دایه هر قدر بُوَد خوب ، نگردد مادر
هر قَدَر خسته کند مشغلۀ روز مرا
شب ز تعلیمِ تو غفلت نکنم هیچ قَدَر
چشم بر هم نزنم گرچه مرا خواب آید
تا تو درسِ خود پاکیزه نمایی از بر
صد غلط داشته باشی همه را می گویم
گربه یک بار نفهمیدی یک بارِ دگر
از کتاب و قلم و قیچی و چاقو و دوات
هر چه دارم به تو خواهم داد ای شوخ پسر
هفته یی یک شب از بهرِ نشاطِ دلِ تو
تار و سنتور فراهم کنم و رامشگر
جمعه ها پول درشه دهمت تا بروی
گه معینیّه ، گهی شِمران ، گه قصرِ قَجَر
ور کنی گاهی در کوه و کمر قصدِ شکار
از پس و پیشِ تو بشتابم در کوه و کمر
هم انیسِ شبِ من باشی و هم مونسِ روز
هم رفیقِ سفرم گردی و هم یارِ حضر
شب که از درس شدی خسته و از مشق کسل
نقل گویم به تو از روی تواریخ و سِیر
قصّه ها بهر تو خوانم که بَرَش هیچ بُوَد
به علی قصۀ عثمان و ابوبکر و عُمَر
یک دو سالی که شوی مهمان در خانۀ من
مرد آراسته یی کردی با فضل و هنر
عربی خوان و زبان دان شوی و تاریخی
صاحبِ بهره ز فقه و ز حدیث و ز خبر
خط نویسی که اگر بیند امیرُالکُتاب
کند فرار که به نوشته یی از وی بهتر
شعر گویی که اگر بشنود آقای مَلِک
آفرین گوید بر شاعر و شاعر پرور
داخلِ خدمتِ دولت کنمت چندی بعد
آیی از جملۀ اعضای دوائر به شُمَر
ابتدا گردی نبّات و سپس آرشیویست
بعد منشی شوی و بعد رئیسِ دفتر
گر خدا خواست رئیس الوزرا نیز شوی
من چنین دیده ام اندر نَفَسِ خویش اثر
آنچه در کارِ تو از دستِ من آید اینست
بیش از این آرزویی در دل تو هست مگر ؟
روزگارِ تو دِگر گردد و کارِ تو دگر
حسن تو بسته به مویی است ز من رنجه مشو
که ز روزِ بدِ تو بر تو شدم یادآور
بر تو این موی بود اَقرَبُ مِن حَبلِ وَرید
ای تو در دیدۀ من اَبهی مِن نُورِ بَصَر
موی آنست که چون سرزند از عارضِ تو
همه اعضایت تغییر کند پا تا سر
نه دگر وصف کند کس سرِ زلفت به عبیر
نه دگر مدح کند کس لبِ لعلت به شکر
نه دگر باشد رویِ تو چو ماهِ نَخشَب
نه دگر مانَد قدِّ تو به سرو کَشمَر
گوشَت آن گوشست امّا نبُوَد همچو صدف
چشمت آن چشمست امّا نبُوَد چون عَبهَر
طُرّه ات طرّۀ پیشست ولی کو زنجبر ؟
سینه ات سینۀ قبلست ولی کو مرمر ؟
همچو این مو که کند منعِ ورود از عُشاق
خارِ آهن نکند دفعِ هجوم از سنگر
نه دگر کس زقفای تو فُتَد در کوچه
نه دگر کس به هوای تو سِتَد در معبر
آنکه بر در بُوَد امسال دو چشمش شب و روز
که تو باز آیی و بر خیزد و گیردت به بر
سالِ نو چون به در خانۀ او پای نهی
خادم و حاجبِ او عذرِ تو خواهد بردر
نه کم از موری در فکرِ زمستانت باش
پیش کاین مو به رُخَت چون مور آرد لشکر
من تُرا طفلکِ باهوشی انگاشته ام
طفلِ باهوش نه خود رای بود نه خود سر
گر جوانیست بس ، ار خوشگذارا نیست بس است
آخِرِ حال ببین ، عاقبتِ کار نِگَر
در کلوپ ها نتوان کرد همه وقت نَشاط
در هتل ها نتوان برد همه عمر به سر
تو به اصل و نسب از سلسلۀ اشرافی
این شرافت را از سلسلۀ خویش مَبَر
وقت را مردم با عقل غنیمت شُمَرند
اگرت عقل بود وقت غنیمت بِشُمَر
تکیه بر حسن مکن در طلبِ علم برای
این درختیست که هر فصل دهد بر تو ثمر
سیمِ امروز ز دستت برود تا فردا
بادبَر باشد چیزی که بُوَد بادآور
خط برون آری نه خط به تو باشد نه سواد
خَسِرَ الدُّنیا وَ الآخِرَه گردی آخر
کوش کز علم به خود تکیه گهی سازکنی
چون ببندد حسن از خدمتِ تو سازِ سفر
درس را باید زان پیش که ریش آید خواند
نشنیدی که بود درسِ صِغَر نَقشِ حَجَر ؟
دانش و حسن به هم نورِ عَلی نور بُوَد
وه از آن صاحب حسنی که بود دانشور
علم اگر خواهی با مردمِ عالم بنشین
گِل چو گُل گردد خوشبو چو به گُل شد همبر
ذرّه بر چرخ رسد از اثرِ تابشِ خور
پِشک خوشبو شود از صحبتِ مُشکِ اَذفَر
تو گر از خدمت نیکان نَچِنی غیر از خار
به که در صحبتِ دُونان دِرَوی سِیسَنبَر
چارۀ کار تو این است که من می گویم
باور از من کن و جز من مکن از کس باور
بعد از این از همه کس بگسل و با من پیوند
کانچه از من به تو آید همه خیرست نه شرّ
یکدل و یکجا در خانۀ من منزل کن
آنچنان دان که خود این خریدی با زر
گر چه بی مایه خریدارِ وِصالِ تو شدم
علمِ من بین و به بی مایگی من مَنِگَر
هنری مرد به بدبختی و سختی نزیَد
ور زیَد ، یک دو سه روزی نَبُوَد افزرونتر
من همان طُرفه نویسندۀ وقتم که بردند
مُنشآتم را مشتاقان چون کاغذِ زر
من همان دانا گویندۀ دَهرم که خورند
قَصَب الجَیبِ حدیثم را همچون شکّر
سعدیِ عصرم ، این دفتر و این دیوانم
باورت نیست به دیوانم بین و دفتر
بهترین مردِ شرفمند در این مُلک منم
همنشینِ تو که می باید از من بهتر
هیچ عیبی بجز از فقر ندارم باللّه
فقر فخر است ولی تنها بر پیغمبر
همّتِ عالی با کیسۀ خالی دردی است
که به آن درد گرفتار نگردد کافر
تو مدارا کن امروز به درویشیِ من
من تلافی کنم ار بخت به من شد یاور
ای بسا مفلسِ امروز که فردا شده است
صاحبِ خانه و ده ، مالکِ اسب و استر
من نه آنم که حقوقِ تو فراموش کنم
گر رسد ریشِ تو از عارضِ تو تا به کمر
تا مرا چشم بُوَد در عقبت می نگرم
هم مگر کور شوم کز تو کنم صرفِ نظر
تا مرا پای بُوَد بر اثرت می آیم
مگر آن روز که بیچاره شوم در بِستر
به خدایی که به من فقر و به قارون زر داد
گنجِ قارونم در دیده بود خاکستر
گر چه کردم سخن از فقر تو اندیشه مدار
نه چنان است که در کارِ تو مانم مضطر
با همه فقر کشم جورِ تو دارم جان
با همه ضعف برم بارِ تو تا هست کمر
گرچه آتش بِتَفَد چهرۀ آهنگر ، باز
آرد از کوره برون آهنِ خود آهنگر
من چو خورشیدِ جهان تابم و بینی خورشید
خود برهنه است ولی بر همه بخشد زیور
هر چه از بهر تو لازم شود آماده کنم
گرچه با کدِّیمین باشد و با خونِ جگر
به فدایِ تو کنم جملۀ دارایی خویش
ای رُخَت خوب تر از آینۀ اسکندر
حکم حکمِ تو و فرمایش فرمایشِ توست
تو خداوندی در خانه و من فرمان بَر
نه به رویِ تو بیارم نه به کس شکوه کنم
گر سرم بشکنی ار خانه کنی زیر و زبر
تو به جز خنده نبینی به لبم گرچه مرا
در دل انواع غُصَص باشد و اقسامِ فِکَر
هر چه در کیسه من بینی برگیر و برو
هر چه از خانۀ من می خواهی بردار و ببر
هرچه از جامۀ من بینی خوبست بپوش
جامۀ خوب تر ار هست به بازار ، بخر
پیش رویِ تو نَهَم خوبترین لقمۀ چرب
زیر بالِ تو کشم نرم ترین بالشِ پر
تا توانم نگذارم که تو بی پول شوی
گرچه بفروشم سرداریِ تن را به ضرر
آنچنان شیک و مد و خوب نگاهت دارم
که زهر با مُدِ این شهر شوی با مُدتر
جامه ات باید با جان متناسب باشد
به پلاس اندر پیچید نَشاید گوهر
پیشِ تو میرم پروانه صفت پیشِ چراغ
دورِ تو گردم چون هاله که بر دورِ قمر
تنگ گیرم به برت نرم بخارم بدنت
من یقیناً به تو دل سوزترم تا مادر
گَردِ سرداری و شلوارِ تو خود پاک کنم
من به تزیینِ تو مشتاق ترم تا نوکر
پیرهن های تُرا جمله خود آهار زنم
من ز آهار زدن واقفم و مستحضر
جا به خلوت دهمت تا که نبینند رخت
تو پسر بچّه تفاوت نکنی با دختر
زیر شلواری و پیراهن و شلوارِ تُرا
شسته و رُفته و ناکرده بیارَمت به بر
کفشِ تو واکس زده جامه اُطو خورده بُوَد
هر سحر کان را در پاکنی این را در بر
یقه ات پاک و کلاهت نو و سردست تمیز
عینک و دستکش و ساعت و پوتین در خور
دستمالت را مخصوص معطّر سازم
نه بدان باید تو خشک کنی عارضِ تر ؟
تر و خشکت کنم آن سان که فراموش کنی
آن شَفَقّت ها کز مادر دیدیّ و پدر
شب اگر بینم کز خواب گران گشته سرت
سینه پیش آرم تا تکیه دهی بروی سر
نفس آهسته کشم دیده به هم نگذارم
تا تو بر سینه ام آرامی شب تا به سحر
ور دلم خواست که یک بوسه به موی تو زنم
آن چنان نرم زنم کت نشود هیچ خبر
شب بپوشانم رویِ تو چو یک کدبانو
صبح برچینم جایِ تو چو یک خدمتگر
چشم از خواب چو بگشودی پیشِ تو نَهَم
سینی نان و پنیر و کره و شیر و شکر
شانه و آینه و هوله و صابون و گلاب
جمله با سینیِ دیگر نهمت در محضر
آب ریزم که بشویی رخِ همچون قمرت
آن که ناشُسته بَرَد آبِ رخِ شمس و قمر
خود زنم شانه سرِ زلفِ دلارایِ تُرا
نرم و هموار که یک مو نکند شانه هدر
بِسترِ خوابِ من ار تودۀ خاکستر بود
از پیِ خوابِ تو آماده کنم تختِ فنر
صندلی های تُرا نیز فنردار کنیم
صندلی های فنردار بُوَد راحت تر
آرم از بهر تو مشّاق و معلّم لیکِن
درس و مشقت را خود گیرم در تحتِ نظر
سعیِ استاد به کارِ تو نه چون سعیِ من است
دایه هر قدر بُوَد خوب ، نگردد مادر
هر قَدَر خسته کند مشغلۀ روز مرا
شب ز تعلیمِ تو غفلت نکنم هیچ قَدَر
چشم بر هم نزنم گرچه مرا خواب آید
تا تو درسِ خود پاکیزه نمایی از بر
صد غلط داشته باشی همه را می گویم
گربه یک بار نفهمیدی یک بارِ دگر
از کتاب و قلم و قیچی و چاقو و دوات
هر چه دارم به تو خواهم داد ای شوخ پسر
هفته یی یک شب از بهرِ نشاطِ دلِ تو
تار و سنتور فراهم کنم و رامشگر
جمعه ها پول درشه دهمت تا بروی
گه معینیّه ، گهی شِمران ، گه قصرِ قَجَر
ور کنی گاهی در کوه و کمر قصدِ شکار
از پس و پیشِ تو بشتابم در کوه و کمر
هم انیسِ شبِ من باشی و هم مونسِ روز
هم رفیقِ سفرم گردی و هم یارِ حضر
شب که از درس شدی خسته و از مشق کسل
نقل گویم به تو از روی تواریخ و سِیر
قصّه ها بهر تو خوانم که بَرَش هیچ بُوَد
به علی قصۀ عثمان و ابوبکر و عُمَر
یک دو سالی که شوی مهمان در خانۀ من
مرد آراسته یی کردی با فضل و هنر
عربی خوان و زبان دان شوی و تاریخی
صاحبِ بهره ز فقه و ز حدیث و ز خبر
خط نویسی که اگر بیند امیرُالکُتاب
کند فرار که به نوشته یی از وی بهتر
شعر گویی که اگر بشنود آقای مَلِک
آفرین گوید بر شاعر و شاعر پرور
داخلِ خدمتِ دولت کنمت چندی بعد
آیی از جملۀ اعضای دوائر به شُمَر
ابتدا گردی نبّات و سپس آرشیویست
بعد منشی شوی و بعد رئیسِ دفتر
گر خدا خواست رئیس الوزرا نیز شوی
من چنین دیده ام اندر نَفَسِ خویش اثر
آنچه در کارِ تو از دستِ من آید اینست
بیش از این آرزویی در دل تو هست مگر ؟