عبارات مورد جستجو در ۹۶۶۸ گوهر پیدا شد:
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۷۴ - باد صبا
دم عیسی است مگر باد صبا
که دل مرده بدو زنده شود
گل چو بدعهدی و رعنائی کرد
دولتش زود پراکنده شود
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۸۴ - مجیرالدین بیلقانی در مدح جمال الدین گفته
قسم بواهب عقلی که پیش رای قدیم
یکیست چشمه خورشید و سایه عنقاش
همیشود بیکی امر او چو سایه بچاه
در آبگون قفس این آفتاب آتش پاش
که هست طبع جمال آفتاب تأثیری
که پیرویست کم از سایه گنبد خضراش
مرا چو سایه سیه روی کرد و خانه نشین
بنثر نثره صفت طبع آفتاب آساش
جهان بدست زبان آفتاب وار گشاد
ازان فتاد معانی چو سایه اندرپاش
کشد بزیر غمم همچو سایه زیر قدم
زرشگ آنکه نشست آفتاب بر بالاش
جهان دوا زدمش برد اگر نه بگرفتی
بسان سایه و خورشید دق و استسقاش
شکست گوهر دریا و باد ابر نشاند
بشعر چون گهر و طبع پاک چون دریاش
سپید مهره طبعش چنان دمید چنان
که رخنه خواست شد این سبز حقه از آواش
بلطف اگر ید بیضا بدو نماید صبح
بشکل شام گرفتست بی گمان سوداش
دلم زعقده غم چون میان بیت گشاد
چو بستم از زبر دل قصیده غراش
بسا که طره حورا دهد ز غیب بهشت
بکلک سرزده مانند طره حوراش
بچشم مردم ازان گشت همچو مردم چشم
که در سواد توان یافتن ید بیضاش
نه لایقست باو مدح من که در خور نیست
کلاه گوشه نرگس بچشم نابیناش
ثنای او چو مرا شد علاج جان نژند
دعاش گویم و دانم که واجبست دعاش
سیه سپیدی دوران قصیده بادا
که او بود بهمه حال مقطع و مبداش
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۸۸ - شهر گنجه
چو شهر گنجه اندر کل آفاق
ندیدستم حقیقت در جهان خاک
که رنگ خلد و بوی مشک دارد
گلابش آب باشد زعفران خاک
چنان مطرب هوائی دارد الحق
که رقص آید در او در هر زمان خاک
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۱ - تعزل
ای حسن بسته برقمرت رنگ ارغوان
وایزد نهاده برشکرت شکل ناردان
برده بزیر عنبر تو یاسمین وثاق
کرده بگرد شکر تو طوطی آشیان
یکذره کردگار ترا چون نداد سنگ
پیکان غمزه را بچه برمیکنی فسان
گلها پدید گشت ز خاک و بهرگلی
در خاک میکنی بعوض عاشقی نهان
پرسی چگونه دل تو شادمانه هست؟
در عهد چو نتوئی دل و آنگاه شادمان؟
در باد بوی طره تو یافت چاکرت
بر باد از گزاف ندادست خان ومان
ترسم بتاکه فاش کند در اشک من
این راز عشق مانده بپنهان زهمگنان
نه نه که هر که جائی دری فشاند دهر
آنرا بجود صاحب عادل برد گمان
والانظام ملک و خداوند صدر دین
دستور ملک بخش و وزیر ملک نشان
آویزه ایست حلم وراکوه بیستون
فضل آیه ایست دست ورا بحربیکران
ای از سرشک حاسد جاه عریض تو
عالم فیروزه طیلسان
گردون نخست پایه و شعری دوم بود
آنرا که بر جناب تو آمد بنردبان
پیوسته نقشبند ز کلک تو مستفید
دایم صدف گشای زلعل تو ترجمان
قاصر زعزم نهضت تو جره سفید
عاجز زبیم صولت تو شرزه ژیان
ای اسم داده همنفس روح را سخن
وی نام کرده نایژه رزق را بنان
گرفی المثل چو تیغ زبان آهنین کنم
فرسوده گردم ارکنم اوصاف تو بیان
مستغنیست بنده باقبال تو ازانک
آبحیات شعر فرو شد برای نان
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۱ - دعا و ثنا
ای بر میان چرخ کمر از وفای تو
وی بر زبان خلق دعا و ثنای تو
آراستست خطبه بفرخنده نام تو
وافروختست سکه بفر و بهای تو
انصاف نوبهار ز تاثیر عدل تست
تاثیر آفتاب ز تأیید رای تو
گردون ز روشنان کواکب همیکند
چتر شب سیاه مرصع برای تو
این نوبهار خرم و نوروز دلگشای
فرخنده باد بر تو و بر ما بقای تو
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۳ - شیشه می
برف آمد و راه ما ببستست
بی می سردست تا بخانه
فضلی کن و اینزمان بفرما
یک شیشه می از شرابخانه
زان خم نه که پار داده بودی
کان بود ز چاه آب خانه
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۴۷ - ابر کمانگیر
زهی ابری که شرق و غرب عالم
ز راه دیده در لولو گرفتی
ز بهر تیر باران زمین را
کمان سام در بازو گرفتی
چو دست رکن دین خواهی که باشی؟
که در بخشش طریق او گرفتی
ده انگشت چو ده دریاست او را
تو از یک عشراین نیرو گرفتی
تو آن دست گهر باران او را
قیاس از خویشتن نیکو گرفتی
که او خندان دهد خلعت چنان نغز
که تو سنجاب ازو ده تو گرفتی
تو زین ده قطره کز دیده براندی
هزار آژنگ در ابرو گرفتی
ازینت ریشخندی میدهد برق
که از شرم آستین بررو گرفتی
بطعنه رعد میگوید که احسنت
نکو الحق جهان درکو گرفتی
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۳
برخیز که موسم تماشاست
بخرام که روز باغ و صحراست
امروز بنقد عیش خوشدار
آن کیست کش اعتماد فرد است
می هست و سماع و آن دگر نیز
اسباب طرب همه مهیاست
گلرا چو مشاطه ماه باشد
گر جلوه کند سزد که زیباست
نرگس چو بدیده خاک روبد
نتوان گفتن که سخن رعناست
رنگ رخ لاله بس لطیفست
وانخال سیاه چشم بدراست
تاخیمه زدست در دلم دوست
ما را ز درون دل تماشاست
از خود بدرآی و شاد بنشین
کاین هستی ماست کافت ماست
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
بنام ایزد جهان همچون بهشتست
که خرم موسم اردیبهشتست
زمین از سبزه گوئی آسمانست
درخت از جامه پنداری فرشتست
بصحرا شو تماشا را سوی باغ
که روز بوستان و وقت کشتست
نه طوطی طرب را بال سستست
نه طاوس چمن را پای زشتست
حریفان همچو نرگس مست خفته
کلاه از زر ولی بالین زخشتست
فتاده مست عاشق در بر گل
قبا آنجا کلاه اینجا بهشتست
بهشت ار نیست جای او مخور غم
بنقد امروز باری در بهشتست
بنفشه در چمن مانند خطیست
که بنده در مدیح شه نبشتست
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
چون بهشتست جهان می باید
ببهشت او که خوری می شاید
روز شادیست طرب باید کرد
کز دل خاک طرب میزاید
شاخ از رقص همی ننشیند
غنچه از خنده همی ناساید
لاله با آنهمه کم عمری او
لبش از خنده فرا هم ناید
میکند باد صبا جلوه گری
تا نقاب از رخ گل بگشاید
گر کند ناز بنفشه رسدش
کش صبا طره همی پیراید
بود بلبل همه شب در تکرار
تاچو من بود که ملک بستاید
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
بهار امسال بس خوش مینماید
چو روی یار دلکش مینماید
ز رنگ لاله های نو شکفته
همه صحرا منقش مینماید
مگر گل غافلست از عمر کوته
که چونین خرم و کش مینماید
بنفشه دوش می خوردست گوئی
که جعدش بس مشوش مینماید
دل لاله نگر همچون دل من
که در عشقش پرآتش مینماید
بعینه تاج نرگس همچو ماهست
که پروین گرد او شش مینماید
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
بوئی از بوستان همی آید
راحتی در روان همی آید
بنده باد گشته ام کز وی
بوی زلف فلان همی آید
باز دل بر فصول می پیچد
عشق بر بوی جان همی آید
پیش گلبرگ عارض تو ز شرم
غنچه بسته دهان همی آید
بزر و سیم غره شد نرگس
که چنین سرگران همی آید
رمقی مانده از دل و غم عشق
بتقاضای آن همی آید
غنچه ترتیب مهد می سازد
که صبا ناتوان همی آید
هم ز خنده خجل شود روزی
گل که خنده زنان همی آید
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
ابر نوروز زغم روی جهان میشوید
باز هر دلشده دلبر خود میجوید
باد چون طبله عطار به مشک اندودست
هرکجا برگذرد خاک ازو میبوید
بربنا گوش چمن خط بنفشه بدمید
چشم بددور نبینی که چه خوش میروید
گل چو من مدح ملک گفت و دهن پرزر کرد
لاله بنگر به حسد روی به خون می شوید
هر شبی بلبل سرمست بگوید غزلی
تا چومن فردا در پیش ملک میگوید
شاه جان بخش جهانگیر حسام الدین آن
که سوی درگهش اقبال به سر می پوید
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
باز عشقم کار بلبل میکند
بسکه او بر شاخ غلغل میکند
دیده نرگس نمی خسبد مگر
انتظار وعده گل میکند
جلوه خواهد کرد گل بر شاخ ازان
باغ ترتیب تجمل میکند
کرد پر لؤلؤ دهان لاله ابر
راستی باید، تفضل میکند
سر بپیش افکنده نرگس چونکسی
کو بکاری در تأمل میکند
نی ز روی صبر عاشق گشت دل
عشقبازی بر توکل میکند
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
در رخ یار خویشتن خندم
برگل و لاله و سمن خندم
هرگه آن سر و قد خرام کند
بر قد سرو در چمن خندم
گفتم از عشق خون همی گریم
گفت من بر چنین سخن خندم
تاکی ازدوست رغم دشمن را
چون بباید گریستن خندم
گوئی از ظن بیهده مگری
چون توی گریی چه سود، من خندم
تو بصد دیده میگری چو نشمع
تا چو گل من بصد دهن خندم
من مسکین بدست چو نتو حریف
گر نگریم بخویشتن خندم
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
ای که در عشق صبر فرمائی
من ندارم سر شکیبائی
بی رخ آنکه جان بدو زنده ست
صبر را کی بود توانائی
لاله از شرم اوست سوخته دل
ماه از رشگ اوست سودائی
گفت با چشمش آفتاب که تیغ
من زنم یاتو، هان چه فرمائی
مه در آیینه فلک چو بدید
روی او گفت آه رسوائی
نخورم خار او که همچون گل
همه بد عهدی است و رعنائی
از تو حاصل چونیست جز غم دل
از تو دوری به ارچه زیبائی
چون محالست صحبت خورشید
ماه را نیست به ز تنهائی
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
دوش در گلستان سحرگاهی
پرده برداشت غنچه ناگاهی
چشم بلبل بر او فتاد از دور
کرد ربی و ربک اللهی
گل بصد لطف گفت خندانش
برگ مهمان بساز یک ماهی
گفت نرگس فدای مقدم گل
شکل این شش ستاره و ماهی
بهر گل دارم این ببار آری
چه کند سیم؟ عمر کوتاهی
بر نرگس دوید بلبل و گفت
که تو بر لشگر چمن شاهی
عاشقی مفلسم حریف بدست
وجه یک ماه چاره راهی
منم امروز از زر و سیمت
وامخواهی برای دلخواهی
تا بآن عاشقیت آموزم
تا کنم مطربیت گه گاهی
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
سر آن داری با ما که بصحرا آیی
ساعتی سوی گلستان بتماشا آیی
پرده کج ندهی وعده بفردا نکنی
که تو امروزدهی وعده و فردا آیی
از سردست باین پای اگر آیی بربام
پس یکی شرط دگر هست که تنها آیی
تو بدین نرگس بیمار چو پوئی سوی باغ
بعیادت بسوی نرگس رعنا آبی
از شکوفه چو ثریاست مرصع همه شاخ
ای مه چارده آخر بثریا آیی؟
بهمه حال چنین هم بنماند بازآ
بروم صبر کنم تن بزنم تا آیی
جمال‌الدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۱۹
باسبلت سبز یارب آن لب چه لبست
یاقوت شکر طعم زمرد سلبست
بر روی منست چشمه آب روان
گرد لب او سبزه دمید این عجبست
جمال‌الدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۵۷
شبهای جهان مگر بهم پیوستند
و اختر همگی چو خفتگان مستند
ای صبح بزن نفس، دمت بربستند؟
وی چرخ بگرد، چنبرت بشکستند؟