عبارات مورد جستجو در ۱۳۲ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : باب بیست و هفتم: در نومیدی و به عجز معترف شدن
شمارهٔ ۴۵
ای گم شده از جای به صد جای پدید
پیش تو نه جان نه عقل خود رای پدید
روزی صد ره ز پای رفتم تا سر
لیکن تو نه در سری نه در پای پدید
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۷۷
شمع آمد و گفت: گر بما زد پر باز
پروانه ز شوق کس نزد دیگر باز
هر لحظه رهی که میروم چون خامم
زان در آتش گرفتهام از سر باز
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۵
ذاب قلبی من اشتیاق لقاک
حسرت وصل می‌بریم بخاک
بر سر آتش تو می‌سوزیم
در هوای تو می‌شویم هلاک
چون ضروریست سوختن ما را
احرق ارواحنا بنار هواک
می‌دهیم از پی صال تو جان
اهدانا ربنا سبیل رضاک
گر تو خواهی که ما هلاک شویم
جان فشانیم از برای هلاک
دوست خواهد چه سوزش و شورش
من و سوز درون و سینه چاک
دل و جان پاک کردم از اغیار
پاک باید رود به عالم پاک
ز آتش عشق گر بسوزد فیض
گم شو از بحر کوخس و خاشاک
رهی معیری : غزلها - جلد اول
سوزد مرا سازد مرا
ساقی بده پیمانه ای ز آن می که بی خویشم کند
بر حسن شور انگیز تو عاشق تر از پیشم کند
زان می که در شبهای غم بارد فروغ صبحدم
غافل کند از بیش و کم فارغ ز تشویشم کند
نور سحرگاهی دهد فیضی که می خواهی دهد
با مسکنت شاهی دهد سلطان درویشم کند
سوزد مرا سازد مرا در آتش اندازد مرا
وز من رها سازد مرا بیگانه از خویشم کند
بستاند ای سرو سهی! سودای هستی از رهی
یغما کند اندیشه را دور از بد اندیشم کند
اقبال لاهوری : پیام مشرق
هلال عید
نتوان ز چشم شوق رمید ای هلال عید
از صد نگه براه تو دامی نهاده اند
بر خود نظر گشا ز تهی دامنی مرنج
در سینهٔ تو ماه تمامی نهاده اند
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
مران از در که مشتاق حضوریم
مران از در که مشتاق حضوریم
از آن دردی که دادی نا صبوریم
بفرما هر چه میخواهی به جز صبر
که ما از وی دو صد فرسنگ دوریم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۶
بسکه شد از تشنه‌کامیهای ما نایاب آب
دست ازنم شسته می‌آید به روی آب‌، آب
هیچکس زگردش‌گردون نم فیضی نبرد
کاش ترگردد ز خشکیهای این دولاب آب
دم مزن‌گر پاس ناموس حیا منظورتست
موج‌تاگل‌کردهم چنگ‌است‌و هم‌مضراب‌آب
انفعال آخر به داد خودسریها می‌رسد
می‌کشد از چنگ آتش دامن سیماب آب
چون هواکز آرمیدن جیب شبنم می‌درد
می‌کند مجنون ما را نسبت آداب آب
یک‌گهر دل درگره بند و محیط ناز باش
اینقدر می‌خواهد از جمعیت اسباب آب
حق‌جدا از خلق‌و خلق از حق‌برون‌، اوهام‌کیست
تا ابد گرداب در آب است و درگرداب آب
شبنم این باغم ازتمهید آرامم مپرس
می‌فشارم‌چشم و می‌ریزم به روی خواب آب
موجها باید زدن تا ساحلی پیدا شود
می‌کشد خود را اپن دریا به صد قلاب آب
رفتن عمر از خم قامت نمی‌خواهد مدد
هر قدم سیر پل است آنجا که شد نایاب آب
نیست‌جای‌شکوه‌گر ما را ز ما پرداخت عشق
درکتاب ما غشی بوده‌ست و در مهتاب آب
عمرها شدبیدل‌از خود می‌رویم‌و چاره‌نیست
گوهر غلتان ما را داد سر در آب‌، آب
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۵
هر دم زند هوس به چراغ دگر مرا
رسوا کند ز شکوه ی داغ دگر مرا
گو بوی گل بسوز دماغم که داده اند
از بهر بوی دوست دماغ دگر مرا
مشتاق شمع طورم و هر دم هجوم شوق
آلوده می کند به چراغ دگر مرا
هر محرمی که می کنم از وی سراغ دوست
محتاج می کند به سراغ دگر مرا
عرفی نوا مجو که حریفان بلبل اند
هر دم مکش به نغمه ی زاغ دگر مرا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵۴
چند نشینی به‌ کلفت دل مأیوس
همچو دویدن به طبع آبله محبوس
ای نفس از دل برآر رخت توهم
خانهٔ آیینه نیست عالم ناموس
ریخت ندامت به دامنم دل پر خون
آبله‌ای بود حاصل کف افسوس
سرکشی از طینتم‌ گمان نتوان برد
نقش قدم‌ کس ندید جز به زمین‌بوس
دامن شب تا به‌ کی بود کفن صبح
به‌ که برآیی ز گرد کلفت ناموس
ناله در اشک زد ز عجز رسایی
آب شد این شعله از ترقی معکوس
صد چمن امید لیک داغ فسردن
نامهٔ رنگم‌ که بست بر پر طاووس‌؟
آتش دیر از هوای عشق بلند است
گبر نفس غرهٔ دمیدن ناقوس
چیست مجاز انفعال رمز حقیقت
جلوه عرق ‌کرد گشت آینه محبوس
بیدل‌، اگر دست ما ز جام تهی شد
پای طلب‌ کی شود ز آبله مأیوس
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲۱
به رنگی یأس جوشیده‌ست با دل
که درد آید اگر گویم بیا دل
خجالت مقصد چشم است‌ کو چشم
غمت باب دل است اما کجا دل
سراپا ناله می‌جوشیم چون موج
تپش خون‌ کرد در هر عضو ما دل
درای کاروان دشت یأسیم
چه سازد گر ننالد بینوا دل
سراغ ما غبار بال عنقاست
به رنگ رفته دارد نقش پا دل
ز اشک و آه مشتاقان مپرسید
هجوم بسمل است از دیده تا دل
ز پرواز نفس غافل مباشید
چو شبنم ریشه دارد در هوا دل
ز خاک ما قدم فهمیده بردار
مبادا بشکنی در زیر پا دل
درین محفل ‌کسی محتاج‌ کس نیست
همین کار دل افتاده‌ست با دل
گرفتارم گرفتارم گرفتار
نمی‌دانم نفس دام است یا دل
به صورت بیدلم اما به معنی
بود چون اشک سر تا پای ما دل
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹۶
سر خط نازیست امشب زخمهای سینه‌ام
جوهر تیغ که گل کرده‌ست از آیینه‌ام
شعله‌ گر بارد فلک در عالم فقرم چه باک
حصن سنگینیست ‌گرد خرقهٔ پشمینه‌ام
چون‌ گلم در نیستی پرواز هستی بود و بس
تازه شد از خاک گشتن کسوت پارینه‌ام
می‌توان حال درون دیدن ز بیرون حباب
امتحان دل عبث وا می‌شکافد سینه‌ام
با وجود حیرتم صورت نبست آسودگی
خانه بر دوش تماشای تو چون آیینه‌ام
ناروایی در مزاج شوق معنیها گداخت
ای بسا گوهر که‌ گردید آب در گنجینه‌ام
خرقهٔ ناموس رسوایی‌ کشد از احتیاط
بخیه‌ها بر روی کار افتاد لیک از پینه‌ام
مدعی گو جمع دارد دل ز داغ انتقام
روشن است از آتش یاقوت دود کینه‌ام
انتظار فرصت از مخمور شوقت برده‌اند
جام تا در گردش آمد شنبه است آدینه‌ام
گر ادب بیدل نپیچد پنجه‌ام در آستین
می‌کند گل از گریبان حسرت دیرینه‌ام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰۴
جنون ذره‌ام در ساز وحشت سخت قلاشم
به خورشیدم بپوشی تا به عریانی‌ کنی فاشم
گوارا کرده‌ام بر خویش توفان حوادث را
به چندین موج چون اجزای آب از هم نمی‌پاشم
نشستی تا کند پیدا غبار نقش موهومی
حیا نم می‌کشد از انتظار کلک نقاشم
سر بی‌سجده باشد چند مغرور فلک تازی
چو آتش پیش پا دیدن به پستی افکند کاشم
طرف با آفتاب آگهی دل می‌برد از دست
تو ای غفلت رسان تا سایهٔ مژگان خفاشم
روم چون شمع‌ گیرم‌ گوشهٔ دامان خاموشی
ز تیغ ایمن نی‌ام هر چند با رنگست پرخاشم
ادب با شوخی طبع فضولم بر نمی‌آید
به رویم پرده مگشا تا همان بیرون در باشم
بساط کبریا پایان خار و خس که می‌خواهد
به ننگ ناکسی زان در برون رفته‌ست فراشم
چواشک مضطرب تاکی نشیند نقش من یارب
عنان لغزش پا می‌کشد عمریست نقاشم
به مرگ از زندگی بیش است یأس بینوای من
کفن‌ کو تا نباید آب‌ گشت از شرم نبّاشم
چو شمع از امتحان سیرم درین دعوت سرا بیدل
به آن‌ گرمی‌که باید سوخت خامان پخته‌اند آشم
هلالی جغتایی : شاه و درویش
بخش ۳۸ - اقامت شاه‌زاده بر لب دریا و کدا بر کوه
بود چون بحر و کان ز معنی پر
این یکی لعل دارد و آن یکی در
هر دو را خاتم و نگین کردند
نقش آن خاتم این‌چنین کردند
که چو آن شاخ مسند تمکین
نقش صحت گرفت زیر نگین
همچو در یگانه یکتا شد
جلوه‌گاهش کنار دریا شد
بس که طبعش به صید شد مایل
روز و شب جا گرفت بر ساحل
تا در آن صید که مقامش بود
مرغ و ماهی اسیر دامش بود
بر لب آن محسط شورانگیز
لجهٔ موج‌خیز گوهرریز
بود کوهی که گفته شد زین پیش
که بدان انس داشت آن درویش
بس که کاهیده بود از اندوه
بود مانند کاه در پس کوه
کوه درویش را وطن شده بود
بیستون جای کوهکن شده بود
هرگه از شوق بی‌قرار شدی
بر بلندی کوهسار شدی
بهر شاه از مژه گهر سفتی
قصرش از دور دیدی و گفتی
چون ندارم به کوی او گذری
دارم از دور سوی او نظری
گر رسیدن به کعبه نتوانم
باری، از قبله رو نگردانم
با صبا هم‌نفس شدی به هوس
گفتی ای هم‌دم خجسته نفس
چون دهی جلوه سرو ناز مرا
عرض ده پیش او نیاز مرا
سجده کن خاک آستانش را
بوسه زن پاس پاسبانش را
سگ او را سلام من برسان
پیک او را پیام من برسان
طواف کن گرد آن دربار، بیا
گردی از کوی او بیار، بیا
تا من از آب دیده گل سازم
مرهم زخم‌های دل سازم
چون رسیدی از آن طرف بادی
کردی از روی شوق فریادی
که تو امروز بوی او داری
گردی از خاک کوی او داری
به سر ریزم خاک کویش را
به دماغم فرست بویش را
روزی از شوق زار زار گریست
چشم بگشاد و هر طرف نگریست
چون نگه کرد جانب دریا
دید هر گوشه خیمه‌ای برپا
زیر خیمه ستون به صد زیور
همچو قد عروس در چادر
بود در جمع خیمه خرگاهی
در میان ستاره‌ها ماهی
سر خرگه بر آسمان می‌سود
اطلس چرخ پوشش او بود
سایبانی کشیده بر خرگاه
شاه بنشسته اندر آن چون ماه
چون گدا دید خرگه شاهی
کرد آهنگ ماه خرگاهی
گفت دانستم این چه خرگاه‌ست
خرگه شاه منزل‌ماه‌ست
نیست خرگه که ماه بدرست این
آفتاب بلندقدرست این
از سر کوه میل دریا کرد
همچو خس بر کرانه‌ای جا کرد
همچو نی دور ازان لب چو شکر
در نیستان به ناله بست کمر
مرغ هوشش ز شوق در پرواز
چشم بر راه و گوش بر آواز
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۷۶
به کوی صید بندان، دوش چون فریاد می کردم
به یک صوت حزین صد عندلیب آزاد می کردم
چنان دوش از غمت مشتاق بودم بر هلاک خود
که تا صبح آرزوی تیشهٔ فرهاد می کردم
نه تاثیر نفس بی عمر جاویدان نمی دانم
به امید چه پیشت درد دل بنیاد می کردم
گشایم دام بر گنجشگ و شادم، باد آن همت
که گر سیمرغ می امد به دام، آزاد می کردم
چنان آمادهٔ عشقم که عشق ار ممتنع بودی
به ذوق جلوهٔ حسن منش آزاد می کردم
مگو عرفی، دل یاران پریشان داشتن تا کی
اگر می آمد از دستم، دل خود شاد می کردم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۸۹
نشسته بر سر گنج به فقر مشهورم
نهفته در ته دامن چراغ بی نورم
مسیح تا دم آخر فسون دمید و هنوز
به صد جراحت روز نخست رنجورم
چنان به خواهش دیدار رفته ام شب وصل
که شوق هم به تقاضا ندیده در طورم
گمان مبر که دلم را توان تسلی داد
که نا رسیده تر از زخم های ناسورم
مکن به صورت دیوار نسبتم، عرفی
که من کتابهٔ محراب بیت معمورم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۸
صبحدم آفتاب رو بنمود
زهره و مشتری چه خواهد بود
خانه تاریک بود روشن شد
نور چشمی به ما عطا فرمود
آفتابی درآمد از در ما
در دولت به روی ما بگشود
جام گیتی نما به ما بخشید
در چنین آن چنان به ما بنمود
آتش عشق عود جانم سوخت
عود آتش شد و نماندش دود
دامن خود بگیر ای عارف
تا بیابی ز خویشتن مقصود
بزم عشق است و سیدم سرمست
هرکه آمد به مجلسش آسود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۵
می کند گرم طلب شعله آواز مرا
می شود زمزمه بال و پر پرواز مرا
سرمه خامشی من بود از تنهایی
می شود ناله دو بالا ز هم آواز مرا
آنقدر تنگدل از نقش پر و بال خودم
که مه عید بود چنگل شهباز مرا
می کند مست مرا ناله مرغان چمن
بود از نغمه رنگین می شیراز مرا
منم آن دایره بی سر و پا چون گردون
که خبر نیست ز انجام و ز آغاز مرا
نتراود ز لبم چون لب پیمانه سخن
نشود بی خبری پرده در راز مرا
بار منت به دل روشن شمع است گران
بیشتر دست حمایت گزد از گاز مرا
زده ام مهر خموشی به لب خود صائب
نیست پروا ز سخن چینی غماز مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۵
بی تو امشب هر سر مویم جدا فریاد داشت
هر رگم در آستین صد نشتر فولاد داشت
ذوق خاموشی زبانم را به حرف آورده بود
این جرس را اشتیاق پنبه بر فریاد داشت
من که دارم سنگ بردارد ز پیش راه من؟
یار غاری کوهکن چون تیشه فولاد داشت
کیست تا شوید غبار از صفحه خاطر مرا؟
جوی شیری پیش دست خویشتن فرهاد داشت
تا سپند آن آتشین رخسار را در بزم دید
آنچنان جست از سر آتش که صد فریاد داشت
یاد ایامی که صائب در حریم زلف او
پنجه من اعتبار شانه شمشاد داشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸۰
سبزی نه فلک از چشم گهربار دل است
آب این مزرعه از دیده بیدار دل است
یوسفی را که ندیده است زلیخا در خواب
یکی از جلوه گران سر بازار دل است
نفس سرد، نسیم جگر سوخته است
داغ جانسوز، چراغ سر بیمار دل است
آب حیوان که سکندر ز تمنایش سوخت
شبنم سوخته گلشن بی خار دل است
از خموشی لب اظهار به هم چسبیدن
حجت ناطق شیرینی گفتار دل است
بی ملامت نشود آینه دل روشن
زخم شمشیر زبان صیقل زنگار دل است
بی قدم گرد سراپای جهان گردیدن
کار هر بی سر و پایی نبود، کار دل است
بحر در ساغر گرداب نگنجد هرگز
گوش افلاک کجا در خور اسرار دل است؟
نقطه از گردش پرگار خبر می بخشد
چشم حیرت زدگان شاهد رفتار دل است
پرتو شمع محال است به روزن نرسد
بینش چشم من از دیده بیدار دل است
غنچه تا کرد دهن باز، در آتش افتاد
نفس خوش نزند هر که گرفتار دل است
ما به امید خطر بادیه پیما شده ایم
آه اگر نشکند این شیشه که در بار دل است
صائب این ناله زاری که صنوبر دارد
از نسیم سحری نیست، که از بار دل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱۶
می دو ساله نشاطش کم از جوانی نیست
شراب کهنه کم از عمر جاودانی نیست
که باز حرف گلوگیر توبه را سر کرد؟
که در بدیهه مینای می روانی نیست
ز جاده سخن راست، پای بیرون نه
که هیچ علم چو علم مزاج دانی نیست
چسان به خامه دهم شرح اشتیاق ترا؟
چو شمع، سوزش پنهان من زبانی نیست
به زیر منت خشک خضر مرو زنهار
که آب روی، کم از آب زندگانی نیست
میار سر ز گریبان چه برون یوسف
که رحم در دل سنگین کاروانی نیست
به شاخسار قفس واگذار مرغ مرا
که بال بسته شکست من آشیانی نیست
مکش به طعن گرانجانیم ز بیدردی
که برفشاندن جان آستین فشانی نیست
قسم به عزلت عنقا که کوی خاموشان
به آرمیدگی ملک بی نشانی نیست
به گوشه ای بنشین و خموش شو صائب
کنون که رونق بازار نکته دانی نیست