عبارات مورد جستجو در ۱۴۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۶
عالمی را از عمارت پای در گل رفته است
وسعت از دست و دل مردم به منزل رفته است
می شود زنجیر پا عقل فلک پرواز را
کوچه راهی را که مجنون با سلاسل رفته است
آتش سوزنده و خاک فراموشان یکی است
تا سپند بی قرار من ز محفل رفته است
می کشد میدان که دریا را در آغوش آورد
موج ما گاهی گر از دریا به ساحل رفته است
صید من کز ناتوانی بر زمین بسته است نقش
حیرتی دارم که چون از یاد قاتل رفته است
باعث امیدواری شد من افتاده را
تا ره خوابیده را دیدم به منزل رفته است
بس که چشمش محو در نظاره قاتل شده است
پرفشانی زیر تیغ از یاد بسمل رفته است
پیش بینا نور حق روشنترست از آفتاب
بی بصیرت آن که دنبال دلایل رفته است
هر چه جز آزادگی، بارست بر آزادگان
چون صنوبر زیر بار یک جهان دل رفته است؟
صد بیابان از حریم کعبه افتاده است دور
هر که در راه طلب یک گام غافل رفته است
بر مطالب، بی طلب فرمانروا گردیده ام
تا مرا از دست، دامان وسایل رفته است
تیشه فرهاد گردیده است هر مو بر تنم
تا ز چشمم صائب آن شیرین شمایل رفته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸۴
به دل چو کوه، گران گر چه این کهن دیرست
غنیمت است که سیلاب ما سبکسیرست
دلی که بال و پر همتش نریخته است
اگر چه در ته خاک است، آسمان سیرست
مرا به میکده عزم شکست توبه رساند
رسد به نیت خود هر که نیتش خیرست
ز نقش خود نتواند گذشت کوته بین
اگر به کعبه رود بت پرست، در دیرست
به خود نیامدن اهل عشق تنبیهی است
که آشنایی خود، آشنایی غیرست
ز قلقل بط می عارفی شود آگاه
که با خبر چو سلیمان ز منطق الطیرست
مدار چشم اقامت ز دولت دنیا
که سایه پر و بال هما سبکسیرست
جواب آن غزل است این که آذری فرمود
که ناامید مباشید، عاقبت خیرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۵۸
مرا که بستگی قفل از کلید بود
دگر چه دل نگرانی به ماه عید بود
نه دل نه بوسه نه دشنام می دهد لب او
بلاست دشمن جانی که ناپدید بود
جهان ز صبح شکر خنده توروشن شد
که دیده است شکر اینقدر سفید بود
اگر سپهر به بی حاصلان ندارد لطف
نبات بهر چه پهلو نشین بید بود
اگر دو عید بود خلق را به سال دراز
مرا ز نام تو هر ساعتی سه عید بود
نیفتد از نظر پاکدامنان هرگز
به رنگ آینه هرکس که پاک دیده بود
به یک تبسم دزدیده صید صائب کن
ز خوان لطف تو تا چند ناامید بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۰۱
زنوبهار خط یار ناامید مباش
ز حسن عاقبت کار نا امید مباش
به نوش جاده نیش منتهی گردد
به زخم خار ز گلزار ناامید مباش
درابرهای سیه بیشتر بود باران
ز تیرگی شب تار ناامید مباش
می رسیده نگیرد قرار در مینا
به دور خط ز لب یار نا امید مباش
دلیل کعبه مقصود، نعل وارون است
ز چین ابروی دلدار ناامید مباش
نمی شود نکند آه کار خود آخر
ز آه سینه افگار ناامید مباش
نه از بهار خط سبز خال شد سر سبز؟
ز تخم سوخته زنهار نا امید مباش
اگر چورشته تن خویش را گداخته ای
ز فصل گوهر شهسوار ناامید مباش
به آفتاب رسد شبنم ازسحر خیزی
ز فیض دیده بیدار ناامید مباش
گرفت نبض خس و خار،برق آتشدست
ز خارخار دل زار ناامید مباش
به فکر غنچه نسیم بهارمی افتد
عبث ز بستگی کارناامیدمباش
به جذبه کاهربا برگ کاه را دریافت
تو نیز از کشش یار ناامید مباش
به فکرآینه خواهد فتاد روشنگر
ز پرده داری زنگار ناامید مباش
به مکر خویش گرفتار می شود غدار
ز مکر عالم غدار ناامید مباش
زحرف مور سلیمان شکفته شدصائب
درین بساط ز گفتار ناامید مباش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۴۲
قسم به ساقی کوثر که از شراب گذشتم
زباده شفقی همچو آفتاب گذشتم
حجاب چهره مقصود بود شیشه و ساغر
نظر بلند شد، ازعالم حجاب گذشتم
کشیده بود به دام فریب، عالم آبم
صفای دل مددی کرد، همچو آب گذشتم
ز هر چه داشت رگ تلخیی، امید بریدم
چه جای باده گلگون، که از گلاب گذشتم
به خون شرم و حیا می پرید چشم حبابش
هزار شکر کز این خونی حجاب گذشتم
اگر چه موج سراب است شیشه خانه مشرب
رسید جان به لبم تا ازین سراب گذشتم
ز شیشه چون گذرد رنگ می به گرم عنانی؟
ز شیشه خانه مشرب به آن شتاب گذشتم
به زور جذبه توفیق و پایمردی همت
چو برق و باد ز رطل گران رکاب گذشتم
شراب، خون روان و کباب، خون فسرده است
هم از کباب بریدم، هم از شراب گذشتم
عجب که پیرخرابات نگذرد ز گناهم
که من ز باده گلرنگ در شباب گذشتم
امید هست که در حشر زرد روی نگردم
چو من به موسم گل صائب از شراب گذشتم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۴۱
ز بس دامن کشد در خون مردم نازنین من
ز دامنگیری او جوی خون شد آستین من
به این طالع چرا از دوستان من راستی جویم؟
که افتاده است چپ با دست من نقش نگین من
اگر چه ظاهرم تلخ است، شیرین است گفتارم
نهان در پرده زنبور باشد انگبین من
ز بس بر خرمنم برق بلا ده تیغه می بارد
به خاکستر نشیند تا به گردن خوشه چین من
شفق هر صبحدم صد کاسه خون در ساغرم ریزد
فلک از کهکشان هر شب کمر بندد به کین من
مده رو پیش چشم من نقاب بی مروت را
مباد آید برون از پرده آه آتشین من
دماغ ناله مجنون صحرایی کجا دارد؟
جرس را مهر بر لب می نهد محمل نشین من
امیدی هست آب رفته اش دیگر به جو آید
یکی سازد به مژگان دست را گر آستین من
تو ای صائب دل خرم اگر داری خوشت باشد
گره فرسود شد در گرد غم چین جبین من
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۲۵۱
رنگ شراب دارد یاقوت درفشانت
بوی امیدواری می آید از دهانت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۰
غم مخور، ای دل که باز ایام شادی هم رسد
هر کجا دردی ست آن را عاقبت مرهم رسد
در میان آدمی و آنچه مقصودی وی است
گر بود صد ساله ره، چون وقت شد، یکدم رسد
گاو و خر را از غم و شادی عالم بهره نیست
خاص بهر آدم است، ار شادی و ار غم رسد
نسبت آدم درست آنگه شود با آدمی
کانچه بر آدم رسد آن بر بنی آدم رسد
بگذر از اندیشه چون می بگذرد اندیشه نیست
هر جفایی کان بر اهل عالم از عالم رسد
دوستان، خاک شمایم چون می شادی خورید
جرعه ای ریزید تا این خاک را زان نم رسد
خسروا، ناخوش مشو، کایام شادی در گذشت
بر خدا دل نه که خوش خوش کام شادی هم رسد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰۱
آن مرغ که بود زیرکش نام
افتاده به هر دو پای در دام
در دام بلا فتاد ز آغاز
تا خود به کجا رسد سرانجام!
آیا تو کجا و ما کجاییم
دردا که به هرزه رفت ایام
ترسم که به جور تو برآید
ناگاه به شهر فتنه عام
خرم دل آن که با نگاری
در گوشه خلوتی کشد جام
رخسار تو زیر زلف مشکین
صبح است مقیم بر در شام
چون کام دل از تو بر نیاید
صبر از تو همی کنم به ناکام
نومید مشو، دلا، چه دانی
باشد که بیایی، خسروا، کام
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۱۱ - داستان سیه روزی
اوصاف جهان سخت نیک دانم
از بیم بلا گفت کی توانم
نه آنچه دانم همی بگویم
نه آنچه بگویم همی بدانم
کز تن به قضا بسته سپهرم
وز دل به بلا خسته جهانم
از خواری ویحک چرا زمینم
ار من به بلندی بر آسمانم
بر جایم و هر جایگه رسیده
گویی ز دل بخردان گمانم
از واقعه جور هفت گردون
پنداری در حرب هفت خوانم
دایم ز دم سرد و آتش دل
چون کوه تفته بود دهانم
بفسرد همه خون دل ز اندوه
بگداخت همه مغز استخوانم
نشگفت که چون فاخته بنالم
زیرا که درین تنگ آشیانم
از بس که ز چشم آب و خون ببارم
پیوسته من این بیت را بخوانم
پیراهنم از خون آب دیده
چون توز کمانست و من کمانم
چون بافته پرنیانم ایراک
بیچاره تر از نقش پرنیانم
در و گهر طبع و خاطر من
کمتر نشود زانکه بحر و کانم
هر گونه چرا داستان طرازم
کامروز بهر گونه داستانم
بختم چو نخواهد خریدن از غم
این چرخ بها می کند گرانم
زین پیش تنم قوتی گرفتی
چون در دل و جان گفتمی جوانم
امروز هوازی به راه پیری
همچون ره از پیش کاروانم
بر عمر همی جاه و سود جستم
امروز من از عمر بر زیانم
بس باک ندارم همی ز محنت
مغبون من ازین عمر رایگانم
ای جان برادر ورا نمودی
با عهد نبودی چو دوستانم
در دوستی من عجب بمانی
در چرخ همی من عجب بمانم
دانی که به باطل چگونه بندم
دانی که به حق من چه مهربانم
گفتی که همانی که دیده بودم
یک بهره نبوده همی همانم
آنم به ثبات و وفا که دیدی
در چهره و قامت اگر جز آنم
پیچان و توان نحیف و زردم
گویی به مثل شاخ خیزرانم
از عجز چو بی جان فکنده شخصم
در ضعف چو بی شخص گشته جانم
خفتن همه بر خاک و از ضعیفی
بر خاک نگیرد همی نشانم
هست این همه محنت که شرح دادم
با این همه پیوسته ناتوانم
هر چند که پژمرده ام ز محنت
در عهد یکی تازه بوستانم
بالله که نه رنجورم و نه غمگین
بس خرم و نیکو و شادمانم
با مفخر آزادگان بخوانم
با رتبت آزادگان بیانم
در معرکه روزگار دونم
با هر چه همی آورد توانم
مانده خرد پر دل از رکابم
رنجه هنر سرکش از عنانم
برقم که کشیده یکی حسامم
دودم که زدوده یکی سنانم
وانگه که مرا زخم کرد باید
شمشیر کشیده زد و زبانم
پیداست هنرهای من به گیتی
گر چند من از دیده ها نهانم
گیرم که من از روزگار ماندم
امروز درین حبس امتحانم
والله که ز جور فلک نترسم
کز عدل شهنشاه در امانم
در حبس آرایش نخیزد از من
برنامه بماندست تر زبانم
ور هیچ بخواهد خدای روزی
از بخت چه انصافها ستانم
اندر دم دولت زمین بدرم
گر مرگ نگیرد دم روانم
بر سیم به خامه گهر ببارم
در سنگ به پولاد خون برانم
فردا به حقیقت بهار گردم
امروز به گونه اگر خزانم
وین بار به لوهور چون درآیم
گر بگذرم از راه قلتبانم
اندوه تو هم پیش چشم دارم
گر من چه در اندوه بیکرانم
ارجو که چو دیدار تو ببینم
بر روی تو زین گوهران فشانم
ترسم که تلافی بود و زان پس
گر رنج و عنا کم شود توانم
تو مشک به کافور بر فشانی
من عاج به شمشاد در نشانم
دانم سخن من عزیز داری
داری سخن من عزیز دانم
دانی تو که چه مایه رنج بینم
تا نظمی و نثری به تو رسانم
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۳
یک چشم تو گر تباه گشت ای دلبر
دلتنگ مشو انده بیهوده مخور
بسیار دو نرگس است ای جان پدر
بشکفته یکی از دو و نشکفته دگر
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۲۲۶
جان هر ساعت ز کار زاری دهدم
هر روز زمانه بیش کاری دهدم
از بخت گلی خواهم و خاری دهدم
باشد روزی که روزگاری دهدم
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۳۶۸
آخر نگذاردم فلک چون زاری
آخر بجهد فضل مرا بازاری
آخر بد ماندم جهان گلزاری
عذری خواهد ز من بهر آزاری
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
بر من این رنج و غم آخر به سر آید روزی
لب من‌ بر لب آن خوش پسر آید روزی
گر چه دورم زبر یار بدان خرسندم
که مرا زو به سلامت خبر آید روزی
ضربت هجر همی خسته کند جان مرا
آه اگر ضربت او کارگر آید روزی
هر شبی قافلهٔ وصل ز من دورترست
آخر این قافله نزدیکتر آید روزی
ماه اقبال بر آید ز سر کوه مراد
گر نگارم ز سرکوی درآید روزی
آسمان گر نکشیدست قلم بر نامم
نامم از نامهٔ اقبال برآید روزی
راه برتافته از ره به ره آید وقتی
نجم بگریخته از در به در آید روزی
دولت نیک مرا کشت بسی تخم امید
تخم دولت چو بکاری به بر آید روزی
در جهان دل نتوان بست‌ که نیک و بد هم
گرچه بسیار بپاید به سر آید روزی
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۷
نمی زنم نفسی تا نمی کنم یادش
که بختِ نیک به هر حال هم نشین بادش
گشاده خاطر وز اندیشه فارغ آن روزم
که تازه روی ببینم به خواب دل شادش
دمی ز چشمِ پرآبم نرفت و می دانم
که یادِ من به زبان نیز در نیفتادش
مرا ز خاکِ درش گردشِ فلک بربود
چو پشّه یی که به عالم برون برد بادش
سعادتی به همه عمر اتفاق افتاد
نحوستی به عوض در برابر استادش
که را کنارِ وصالی دمی میسّر شد
که روزگار سزا در کنار ننهادش
ز روزگار شکایت طریقِ دانش نیست
چو اختیار نباشد به داد و بیدادش
رواقِ منظرِ طالع بلند و پست آن کرد
که از مبادیِ فطرت نهاد بنیادش
به صبر کوش نزاری که قیدِ محنت را
رسد چو وقت رسد لطفِ حق به فریادش
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۶۱۱
بیمارم و زیر بار غم می باشم
تا شود شویّ و من دژم می باشم
روزی که بتر بوم بهت می افتد
آخر نه چنان به هم که هم می باشم
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۶۴ - وله ایضا
مولی قوام دین که بر اقلیم حلّ و عقد
کلک گره گشای تو فرمان روا بود
تر گردد از حیای کفت ابر هر زمان
وین قطره ها کزو بچکد از حیا بود
با طبع تو مثل نتوان زد ز موج بحر
کان جمله شورش و نقب و این سخا بود
از جود دست تو که بشکرست هر کسی
دانی که چون منی به شکایت خطا بود
خاموشیم ز غایت بی برگیست از آنک
باشد خموش سازی کان بی نوا بود
در انتظار جودتو صبرم بجان رسید
و انصاف بیشتر زین طاقت کرا بود؟
زخم زبان و طالبقا را چه می کنم؟
خود این متاع صنعت بازار ما بود
چون این همه بباید گفتن که تا مرا
بخشی محقّری کرم آنگه کجا بود؟
چون خون من بریخته باشی در انتظار
پس هر چه زان سپس بدهی خون بها بود
دل پر امید و دست تهی از عطای تو
بعد از قصیده یی و دو قطعه روا بود؟
این داوری بنزد تو آورده ام بگوی
آن روز را که داور حاکم خدا بود
لایق بود که چون بروم من ازاین دیا
با من ز بخشش تو همین ماجرا بود؟
من خود از این طمع نتوانم برید لیک
این نام و ننگ و همّت و عرض شما بود
اینم بترکه مردم از این حال غافلند
و آنگه مثل زنند که، شاعر گدا بود
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۴۱ - وله ایضا
پیشوای علما خسرو دانشمندان
ای که بر اهل معانی بسزا پادشهی
لشکر فقر شود منهزم از ساحت دهر
چون کند خیل سخا از سر کلکت سیهی
آتشین شعله برآید به سر آب حیات
هردم از غیرت خاکی که برو پای نهی
هفت گردون را در حلقۀ درست دیدم
جای بر گردن هم کرده ز بی جایگهی
قصّۀ غصّۀ بی آبی من اصغا کن
مگرم روی دهد از کرمت روز بهی
اندرین شدّت گرما که بینداخت سپر
تیغ سبزه ز که از کوکبۀ تیر مهی
آب نایاب چنان شد که همی بر لب جوی
دستها جز به تیّمم نکشد سر و سهی
دایۀ ابر چو شیرش ندهد، طفل نبات
چه کند گر نکند گونۀ رخسار گهی؟
همه اقسام بدی تعبیه در بی آبیست
سبب اینست که آبی را خوانند بهی
زابر کفّار تو در یوزة آبست مرا
به کم از آب خود از دست رهی کی برهی؟
گر چه در خدمت جاه تو مرا آبی نیست
دارم آن چشم که آب آرد با روی رهی
بادم لطف تو هر لحظه امیدم گوید
رایگان از کف من گر همه بادی نجهی
کشتکی دارم چون کشتی ارباب هنر
مانده بر خشک و بدو روی نهاده تبهی
کآب خواهم ز تو خواهم که چو بحری پر دل
نه از اینها که چو چاهند همه چشم تهی
کشت من تشنه و من گرسنه ترسم فردا
ندهد نانم ار امروز تو ابش ندهی
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۶
ای سینه روزگار پر جوش
از آتش تیغ آبدارت
هرچ از لب آرزو برآید
ایام نهاده در کنارت
در مدت عمر نارسیده
خورشید دو اسبه در غبارت
چون عزم سفر درست کردی
دولت که همیشه باد یارت
پیش از خدم تو می خرامد
منزل منزل در انتظارت
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۲۲
بزرگوارا دانم که بر خلاف قدر
حقیقت است که جز کردگار قادر نیست
به حکم آنک بد و نیک هر چ پیش آید
مقدّرست به هر حال اگر چ ظاهر نیست
به سعی می نشود هیچ گونه روزی بیش
ز روی کم خردی گر چه مرد صابر نیست
بلی عنایت صاحب که در مصالح خلق
ز یک دقیقه به انواع لطف قاصر نیست
چو سوی جمله نظر می کند ز روی کرم
چرا به جانب من هیچ گونه ناظر نیست
به صد امید دل اندر تو بسته ام که از آن
زبان حال من به اتمام هیچ شاکر نیست