عبارات مورد جستجو در ۱۷۲ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۰
هم در ایجاد شکستی به دلم پا زده است
نقش شیشه‌ گرم سنگ به مینا زده است
راه خوابیده به بیداری من می‌گرید
هرکه زین ‌دشت ‌گذشته‌ست به من پا زده است
حسن یکتا چه جنون داشت‌ که از ننگ دویی
خواست بر سنگ زند آینه بر ما زده است
نیست یک قطرهٔ بی‌موج سراپای محیط
جوهر کل همه بر شوخی اجزا زده است
ای سحر ضبط عنانی‌ که از آن طرز خرام
گرد ما هم قدح ناز دو بالا زده است
هر نگه رنگ خرابات دگر می‌ریزد
کس ندانست که آن چشم چه صهبا زده است
دل نشد برگ طرب ورنه سرخلدکه داشت
بی‌دماغی پر طاووس به سرها زده‌است
زین برودتکده هر نغمه‌ که بر گوش خورد
شور دندان بهم خورده سرما زده است
کس نرفتی به عدم هستی اگر جا می داشت
خلقی ازتنگی این خانه به صحرا زده است
بگذر از پیش و پس قافلهٔ خاموشی
دو لب ما دو قدم بود که یکجا زده است
بیدل از جرگه اوهام به در زن‌ کاینجا
عالمی لاف خرد دارد و سودا زده‌است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۱
بسکه در بزم توام حسرت جنون پیمانه است
هرکه را رنگی بگردد لغزش مستانه است
اهل معنی از حوادث مست خواب راحتند
شور موج بحر درگوش صدف افسانه است
تهمت الفت به نقش‌کارگاه دل مبند
آشنای عالم آیینه پر بیگانه است
در دماغ هر دو عالم سوختن پر می‌زند
شمع این ویرانه‌ها خاکستر پروانه است
محوزنجیرنفس بودن دلیل هوش نیست
هرکه می‌‍بینی به قید زندگی دیوانه است
صافی دل زنگ عجب از طینت زاهد نبرد
از برای خودپرست آیینه هم بتخانه است
در خراب‌آباد امکان‌گردی از معموره نیست
نوحه‌کن بر دل‌که این ویرانه هم ویرانه است
از نفس یکسر تپشهای دلم باید شمرد
سبحه‌ای دارم‌که سر تا پای او یک دانه است
گر به خود دستی فشانم فارغ از آرایشم
همچوگیسوی بتان در آستینم شانه است
بیدل امشب‌گرد دل می‌گردد از خود رفتنی
پرفشانیهای رنگ این شمع را پروانه است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۹
تو محو خواب و در سیرکن‌فکان بازست
مبند چشم‌که آغوش امتحان بازست
درین طربکده حیف است ساز افسردن
گره مشوکه زمین تا به آسمان بازست
کجا دمید سحرکز چمن جنون نشکفت
تبسمی که گریبان عاشقان بازست
به معبدی‌که خموشان هلاک نام تواند
چو سبحه بر دریک حرف صد دهان بازست
به هر طرف‌گذری سیر نرگسستان‌کن
به قدر نقش قدم چشم دوستان بازست
به پیش خلق ز انداز عالم معقول
زبان ببند که افسار این خران بازست
درین هوسکده غافل ز فیض یأس مباش
دری‌که بر رخ ما بسته شد همان بازست
ز جا نرفته جنون هزار قافله‌ایم
جرس بنال‌که بر ما ره فغان بازست
به جاده‌های نفس فرصت اقامت عمر
همان تأمل شاگرد ریسمان بازست
به‌کنه سود و زیان‌کیست وارسد بیدل
متاعها همه سربسته و دکان بازست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۹
ز انقلاب جسم‌، دل بر ساز وحشت هاله نیست
سنگ هرچند آسیا گردد، شرر جواله نیست
درگلستانی که داغ عشق منظور وفاست
جز دل فرهاد و مجنون هر چه‌ کاری لاله نیست
پرتو هر شمع‌، در انجام‌، دودی می‌کند
کاروان ‌گر خود همه رنگ است‌، بی‌دنباله نیست
عذر مستان گر فسون سامری باشد چه سود
محتسب خرکره است‌، ای بیخودان‌گوساله نیست
از غبار کسوت آزاداند مجنون‌طینتان
غیر طوق قمری اینجا یک‌ گریبان هاله نیست
صورت دل بسته‌ایم‌، از شرم باید آب شد
هیچ تدبیری حریف انفعال ژاله نیست
سرمه‌ جوشانده‌ ست ‌عشق‌ ، از ما تظلم‌ حرف ‌کیست
در نیستانی ‌که آتش دیده باشد ناله نیست
هرکجا جوش جنون دارد تب سودای عشق
بیدل این‌نه آسمان سرپوش یک تبخاله نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۳
محرم حسن ازل اندیشهٔ بیگانه نیست
رنگ می‌گردد به‌گرد شمع ما پروانه نیست
از نفسها نالهٔ زنجیر می‌آید به‌گوش
در جنون‌آباد هستی هیچکس فرزانه نیست
بسکه یادت می‌دهد پیمانهٔ بی‌هوشی‌ام
اشک هم در دیده‌ام بی‌لغزش مستانه نیست
غیر وحشت ‌کیست تا گردد مقیم خانه‌ام
سیل‌ هم بیش از دمی مهمان این ویرانه نیست
گریهٔ شبنم پی تسخیر گل بیهوده است
طایران رنگ را پروای آب و دانه نیست
بهره از کسب معارف‌ کی رسد بی‌مغز را
سرخوشی‌از نشئهٔ می قسمت پیمانه نیست
سیل اشکم در دل شبنم نفس دزدیده است
از ضعیفی ناله در زنجیر این دیوانه نیست
زبنهار ایمن مباش از ظالم کوته ‌زبان
می‌شکافد سنگ را آن اره‌کش دندانه نیست
هرگز افسون مژه بر هم زدن نشنیده‌ایم
ما سیه‌بخان شبی دارپم لیک افسانه نیست
عمرها چون سرمه گرد چشم او گردیده‌ایم
مستی انشا نامهٔ ما بی‌خط پیمانه نیست
شور ما چون رشتهٔ ساز از زبان نیستی‌ست
نغمه‌ها می‌نالد اما هیچکس در خانه نیست
عشرتم‌بیدل نه‌بریک‌دور موقوف‌است و بس
اشک خواهد سبحه ‌گردانید اگر پیمانه نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۲
به هرجا ساز غیرت انفعال آهنگ می‌گردد
به موج یک عرق صد آسیای رنگ می‌گردد
نگردد ضعف پیری مانع بیتابی شوقت
نوا از پا نیفتد گر نی ما چنگ می‌گردد
فسردن‌ کسوت ناموس ‌چندین وحشت‌ است اینجا
پری در شیشه دارد خاک ما گر سنگ می‌گردد
ز الفتگاه دل مگذرکه با آن پرفشانیها
نفس اینجا ز لب نگذشته عذر لنگ می‌گردد
چو گیرد خودنمایی دامنت ساز ندامت کن
خموشی می‌تپد بر خویش تا آهنگ می‌گردد
فریب آب نتوان خوردن از آیینهٔ هستی
گر امروزش صفایی هست فردا زنگ می‌گردد
دماغ و هم سرشار است در خمخانهٔ امکان
می تحقیق تا در جام ریزی بنگ می‌گردد
ندانم نبض موجم یا غبار شیشهٔ ساعت
که راحت از مزاج من به صد فرسنگ می‌گردد
جنونم جامه‌واری دارد از تشریف عریانی
که‌ گر یک رشته بر رویش فزایی تنگ می‌گردد
دل آن بهتر که چون اشک از تپیدن نگذرد بیدل
که این گوهر به یک دم آرمیدن سنگ می‌گردد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۴
حرف پیری داشتم لغزیدنم دیوانه‌کرد
قلقل این شیشه رفتار مرا مستانه‌کرد
با رطوبتهای پیری برنیامد پیکرم
از نم این برشکال آخرکمانم خانه‌کرد
دل شکستی دارد اما قابل اظهار نیست
ازتکلف موی چینی را نباید شانه‌کرد
پیش از ایجاد امتحان سخت‌جانیهای عشق
تیغ ابروی بتان را سر بسر دندانه‌ کرد
خانمانسوز است فرزندی ‌که بیباک اوفتد
اعتماد مهر نتوان بر چراغ خانه کرد
حسن در هر عضوش آغوش صلای ‌عاشق است
شمع سر تا ناخن پا دعوت پروانه‌ کرد
عالمی ز لاف دانش ربط جمعیت‌گسیخت
خوشه را یک سر غرور پختگی ها دانه ‌کرد
هیچکس یارب جنون مغرور خودبینی مباد
آشناییهای خویشم از حیا بیگانه کرد
صد جنون مستی است در خاک خرابات غرض
حلقه بر درها زدن ما را خط پیمانه‌ کرد
تاگشودم چشم یاد بستن مژگان نماند
عبرت این انجمن خواب مرا افسانه‌ کرد
عمرها بیدل ز-‌شم خلق پنهان زفستفم
عشق خواهد خاک ما را گنج این ویرانه‌ کرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۰
عملی که سر به هوا خم از همه پیکرت به‌در آورد
نه چو مو جنون هار سر قدم از سرت به‌در آورد
به بضاعت هوس آنقدر مگشا دکان فضولی‌ات
که چو رنگ باخته وسعت پرت از برت به‌در آورد
به‌گداز عشوهٔ علم و فن در پیر میکده بوسه زن
که ز قد عالم وهم و ظن به دو ساغرت به‌درآورد
به قبول و رد، مطلب سبب‌،‌که غرور چرخ جنون حسب
به دری‌ که خواندت از ادب ز همان درت به ‌در آورد
ز خیال الفت خانمان به در آ که شحنهٔ امتحان
نفسی اگر دهدت امان دم دیگرت به‌در آورد
به وقار اگر نه سبکسری حذر از غرور هنروری
که مباد خفٌت لاغری رگ جوهرت به‌در آورد
اثر وفا ندهد رضا به خمار نشئهٔ مدعا
نگهی‌که‌گردش رنگ ما خط ساغرت به‌در آورد
ز طواف‌کعبه‌که می‌رسد به حضور مقصد آرزو
من و سجدهٔ پس زانویی که سر از درت به ‌در آورد
ندهد تأمل انس و جان ز لطافت بد‌نت نشان
مگر آنکه جامهٔ رنگ‌ ما عرق از برت به‌در آورد
من بیدل از خم طره‌ات به‌کجا روم ‌که سپهر هم
سر خود به خاک عدم نهد که ز چنبرت به‌در آورد؟
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶۱
پر هما چه‌ کند بخت اگر دگرگون شد
اطاقه است دم ماکیان چو واژون شد
در اهل مزبله کسب کمال کناسی‌ست
نباید اینهمه مقبول عالم دون شد
جنون حرص پس از مرگ نیز درکار است
هزار گنج ته خاک ملک قارون شد
فسانهٔ تو اگر موجد عدم نشود
مبرهن است‌ که لیلی نماند و مجنون شد
به‌گفتگو مده ازکاف حضور جسیت
عنان ‌گسست چو از دانه ریشه بیرون شد
حصول آبله‌پا مزد بی‌سر و پایی‌ست
کفیل این‌گهرم سعی‌کوه و هامون شد
عروج عالم اقبال بیخودی دگر است
به‌گردش آنچه ز رنگم پریدگردون شد
نوای ساز رعونت قیامت‌انگیز است
به خدمت رگ ‌گردن نمی‌توان خون شد
بهار غیرت مرد آبیاری خون داشت
عرق چکید به‌ کیفتی ‌که‌ گلگون شد
زمان فرصت هر چیز مغتنم شمرید
که تا به حشر نخواهد شد آنچه اکنون شد
بر آن ستمزده بیدل ز عالم اوهام
چه ظلم رفت که مجنون نشد فلاطون شد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۷
هرجا تپش شمع درین خانه نهفتند
ناموس پر افشانی پروانه نهفتند
آشفتگیی داشت خم طرهٔ لیلی
در پیچش موی سر دیوانه نهفتند
همواری از اندیشهٔ اضداد بهم خورد
چون اره دم تیغ به دندانه نهفتند
از سلسلهٔ خط خبر نقطه مپرسید
تا ریشه قدم زد به جنون دانه نهفتند
شد هستی بی‌ پرده حجاب عدم ما
در گنج عیان صورت ویرانه نهفتند
در چاک گریبان نفس معنی رازیست
باریکی آن مو به همین شانه نهفتند
نا محرم دل ماند جهانی چه توان‌ کرد
هر چند که بود آینه در خانه نهفتند
بی‌ سیر خط جام محال است توان یافت
آن جاده ‌که در لغزش مستانه نهفتند
در پردهٔ آن خواب که چشم همه پوشید
کس نیست بفهمد که چه افسانه نهفتند
کار همه با مبتذل یکدگر افتاد
فریاد که آن معنی بیگانه نهفتند
حسرت به دل از مطلب نایاب جنون‌ کرد
خمیازه عنان‌ گشت چو پیمانه نهفتند
بیدل به تقاضای تعین چه توان‌کرد
پوشیدگیی بود که در ما نه نهفتند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۹
خلقی‌ست پراکندهٔ سعی هوسی چند
پرواز جنون ‌کرده به بال مگسی چند
کر و فر ابنای زمان هیچ ندارد
جزآنکه‌گسسته‌ست فسار و مرسی چند
چون سبحه ز بس جادهٔ تحقیق نهان است
دارند قدم بر سر هم پیش و پسی چند
کوک است به افسردگی اقبال خسیسان
در آتش یاقوت فتاده‌ست خسی چند
با زمره اجلاف نسازد چه کند کس
این عالم پوچ است و همین هیچ کسی چند
برده است ز اقبال دو عالم گرو ناز
پایی که درازست ز بی‌دسترسی چند
درگرد مزارات سراغی‌ست بفهمید
پی‌گم شدن قافلهٔ بی‌جرسی چند
ترک ادب این بس‌ که اسیران محبت
منقارگشودند ز چاک قفسی چند
نی دیر پرستیم و نه مسجد، نه خرابات
گرم است همین صحبت ما با نفسی چند
بیدل به عرق شسته‌ام از شرم فضولی
مکتوب نفس داشت جنون ملتمسی چند
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۲
عشق کو تا در بیابان جنون آرد مرا
تشنه سازد، بر لب دریای خون آرد مرا
در می طامات خوش لایعلقم، مطرب کجاست
تا به هوش از نغمه های ارغنون آرد مرا
در بهشتم کن خدایا تا نمانم شرمسار
تا که از شرم گنه دوزخ برون آرد مرا
می رود اندیشه ام در کعبه از دیر مغان
می برد باری نمی دانم که چون آرد مرا
گر بنالم عرفی از عقل و خرد معذور دار
من به این وادی نه خود آیم، جنون آرد مرا
رضی‌الدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹
وصالش دمی گر شود حاصلم
چو نو دولتان بر نتابد دلم
که دارد حریفان نشانم دهید
طلسمی که بگشاید این مشکلم
نه آتش قبولم نمود و نه خاک
چه کردند یا رب در آب و گلم
رضی سان چه باک ار ندارم خرد
که من در جنون مرشد کاملم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۲
هر کجا سعی جنون بر عزم جولان بشکند
کوه تا دشت از هجوم ناله دامان بشکند
دل به خون می‌غلتد از یاد تبسّمهای یار
همچو آن ‌زخمی‌ که بر رویش نمکدان بشکند
می‌دمد از ابرویش‌ چینی‌ که‌ عرض شوخیش
پیچ و تاب ناز در شاخ غزالان بشکند
دل شکستن زلف او را آنقدر دشوار نیست
می‌تواند عالمی فکر پریشان بشکند
برنمی‌دارد تأمل نسخهٔ دیوانگی
کم‌ کسی اندیشه بر مضمون عریان بشکند
بر تغافلخانهٔ ابروی او دل بسته‌ایم
یارب این مینا همان بر طاق نسیان بشکند
هیچکس در بزم دیدار آنقدر گستاخ نیست
ای خدا در دیدهٔ آیینه مژگان بشکند
کوه هم از ناله خواهد رنگ تمکین باختن
گر دل دانا به حرف پوچ نادان بشکند
با درشتان ظالمان هم بر حساب عبرتند
سنگ ‌اگر مرد است‌، جای شیشه‌، ‌سندان بشکند
لقمه‌ای بر جوع مردمخوار غالب می‌شود
به که دانا گردن ظالم به احسان بشکند
بی‌مصیبت گریه بر طبع درشتت سود نیست
سنگ در آتش فکن تا آبش آسان بشکند
بر سر بی‌مغز بیدل تا به‌کی لرزد دلت
جوز پوچ آن به که هم در دست طفلان بشکند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲۴
هوس جنون‌زدهٔ نفس به کدام جلوه کمین کند
چو سحر به گرد عدم تند که تبسم نمکین کند
ز چه سرمه رنج ادب کشم که خروش جنون حشم
به هزار عرصه‌کشد الم نفسی‌که پرده‌نشین‌کند
ز خموشی ادب امتحان‌، به فسردگی نبری‌گمان
که کمند نالهٔ عاشقان‌، لب برهم آمده چین کند
سر بی‌نیازی فکر را به بلندیی نرسانده‌ام
که به جز تتبع نظم من‌، احدی خیال زمین کند
زفسون فرصت وهم و ظن‌، بگداخت شیشهٔ ساعتم
که غبار دل به هم آرد و طلب شهور و سنین ‌کند
ز بهار عبرت جزوکل‌، به‌گشاد یک مژه قانعم
چه‌کم است صیقلی از شرر،‌که نگاه آینه‌بین‌کند
پی عذر طاقت نارسا، برو آنقدرکه کشد دلت
ته پاست منزل رهروی‌که به پشت آبله زین‌کند
نه بقاست مایهٔ فرصتی‌، نه نفس بهانهٔ شهرتی
به خیال خنده زندکسی‌که تلاش‌ نقش نگین‌کند
چقدر در انجمن رضا، خجل است جرأت مدعا
که دل از فضولی نارسا، هوس چنان و چنین‌کند
ز حضور شعلهٔ قامتی‌، ز خیال فتنه علامتی
نرسیده‌ام به قیامتی‌، که کسی گمان یقین کند
به چه ناز سجده اداکند، به در تو بیدل هیچکس
که به نقش پا برد التجا و خطی نیاز جبین‌ کند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲۵
حیا بی‌پرده نپسندید راز حسن یکتایش
پری تا فال شوخی زد عرق‌کردند مینایش
دلی می‌افشرد هر پر زدن تحریک مژگانت
نمی‌دانم چه صید است این‌که دارد چنگ‌ گیرایش
چراغ عقل در بزم جنون روشن نمی‌گردد
مگر سوزد دماغی در شبستان سویدایش
به جنت طرفی از جمعیت دل نیست زاهد را
چو شمع از خامسوزی سوختن باقیست فردایش
بساط نقش پا گرم است در وحشتگه امکان
ز هر جا شعله‌ای جسته‌ست داغی مانده بر جایش
به نومیدی خمار عشرت این انجمن بشکن
شکستن ختم قلقل می‌کند بر ساز مینایش
دو عالم نیک و بد را شخص تست آیینهٔ تهمت
تو هر اسمی‌ که می‌خواهی برون آر از معمایش
مقیم ‌گوشهٔ دل چون نفس دیوانه‌ای دارم
که‌ گر تنگی‌ کند این خانه افشارد به صحرایش
قناعت کرده‌ام چون عشق از آیینهٔ امکان
به آن مقدار تمثالی‌که نتوان‌کرد پیدایش
ندانم سایه با بخت‌که دارد توامی بیدل
مقیم روز بودن بر نمی‌آرد ز شبهایش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴۳
گرفته اشک مرا دیده تا به دامان رقص
چنین‌ که داد ندانم به یاد مستان رقص
شرار خرمن جمعیت‌ است خود سریت
غبار را چو نفس می‌کند پریشان رقص
اگر ز بزم جنون ساغرت به چنگ افتد
چو گرد باد توان کرد در بیابان رقص
طرب‌ کجاست درین محفل ای خیال ‌پرست
که نغمه غلغلهٔ محشر است و توفان رقص
درین ستمکده‌ گویی دگر نمی‌باشد
سر بریدهٔ ما می‌کند به میدان رقص
ز اضطراب دل‌، اهل زمانه بی خبرند
بود تپیدن بسمل به پیش طفلان رقص
فضولی آینهٔ دستگاه‌ کم ظرفیست
به ‌روی بحر کند قطره وقت باران رقص
ز خود تهی شو و شور جنون تماشا کن
به‌ کام دل نکند ناله بی‌ نیستان رقص
گشاد بال درین تنگنا خجالت داشت
شرار ما به دل سنگ‌ کرد پنهان رقص
نفس به ذوق رهایی است پر فشان خیال
و گر نه ‌کس نکند در شکنج زندان رقص
مگر به باد فروشد غبار ما ورنه
ز خاک راست نیاید به‌ هیچ ‌عنوان رقص
مکن تغافل اگر فرصت نگاهی هست
شرار کاغذ ما کرده است سامان رقص
به اعتماد نفس اینقدر چه می‌نازی
به اشک صرفه ندارد به ‌دوش مژگان رقص
به این ترانه صدای سپند می‌بالد
که تا ز خود نتوان رست نیست امکان رقص
تپش ز موج‌ گهر گل نمی‌کند بیدل
نکرد اشک من ‌آخر به‌ چشم حیران رقص
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷۳
عالم همه داغست و ندارد اثر داغ
در لاله‌ستان نیست‌کسی را خبر داغ
دل قابل‌گل‌کردن اسرار جنون نیست
در زبر سیاهی است هنوزم سحر داغ
نقش پی خورشید همان ظلمت شام است
از شعله سراغی ندهد جز اثر داغ
محوکف خاکستر خویشم‌که تب عشق
اخگر صفتم پنبه دماند از جگر داغ
عالم همه در دیدهٔ عشاق سیاه است
بر دود تنیده است هجوم نظر داغ
کس ساغرتحقیق زتقلید نگیرد
تا دل بود از لاله نپرسی خبر داغ
رنگی دگر از گلشن رازم نتوان چید
نخلی است جنون شعله بهار ثمر داغ
عمری‌ست به‌حیرتکدهٔ عجز مقیمم
در نقش قدم سوخت دماغ سفر داغ
فریادکه شد عمر ز نومیدی مطلب
خاکی نفشاندیم جز آتش به سر داغ
از هیچ‌گلی بوی وفایی نشنیدیم
دل داغ شد و حلقه زد آخر به در داغ
در زنگ خوش است آینهٔ سوخته جانان
بیدل نکشی جامهٔ ماتم ز بر داغ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱۳
گر جنون جوشد به این تأثیر احسانش ز سنگ
شیشهٔ نشکسته باید خواست تاوانش ز سنگ
بر سر مجنون‌ کلاهی گر نباشد گو مباش
عزتی دیگر بود همچون نگیندانش ز سنگ
ناز پرورد خیال جور طفلانیم ما
سایه دارد بر سر خود خانه وبرانش ز سنگ
با نگاهش بر نیاید شوخی خواب‌ گران
چون شرر بگذشت آخر تیر مژگانش ز سنگ
گر شرار ما به کنج نیستی قانع‌ شود
تا قیامت می‌کشد روغن چراغانش ز سنگ
مدّ احسانی ‌که‌ گردون بر سر ما می‌کشد
هست طوماری‌که دارد مُهر عنوانش ز سنگ
همچوگندم می‌کشد هرکس درین هفت آسیا
آنقدر رنجی‌که بر می‌آورد نانش ز سنگ
سخت جانی چنگ اقبالیست با شاهین حرص
تا کشد گوهر ندارد چاره میزانش ز سنگ
پای خواب‌آلود تمکین ‌کسب مجنون مرا
همچو کوه افتاد آخر گل به دامانش ز سنگ
حیف دل کز غفلتت باشد غبار اندود جسم
می‌توان‌ کردن به رنگ شیشه عریانش ز سنگ
شوق من بیدل درین ‌کهسار پرافسرده‌ کیست
ناله‌ای دارم که می‌بالد نیستانش ز سنگ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸۵
در جنون گر نگسلد پیمان فرمان ناله‌ام
بعد ازین‌، این نه فلک گوی است و چوگان ناله‌ام
هر نگه مدّی به خون پیچیدهٔ صد آرزوست
هوش کو تا بشنود از چشم حیران ناله‌ام
مستی ِ حسن و جنون ِ عشق از جام ِ من است
در گلستان رنگم و در عندلیبان ناله‌ام
بس‌که خون آرزو در پردهٔ دل ریختم
گر چه زخمی بود هر جا شدنمایان ناله‌ام
عمرها شد در سواد بیکسی دارم وطن
آه اگر نبود چراغ این شبستان ناله‌ام
ساز و برگِ عافیت یکبارم از خود رفتن است
چون نفس‌ گر می‌شود کارم به سامان، ناله‌ام
هیچ جا از عضو امکان قابل تأثیر نیست
روزگاری شد که می‌گردد پریشان ناله‌ام
پوست از تن رفت و مغز از استخوان‌، اما هنوز
بر نمی‌دارد چو نی دست از گریبان ناله‌ام
گرد من از عالم پرواز عنقا هم گذشت
تا کجا خواهد رساند این خانه ویران ناله‌ام
گر به دامان ادب فرسود پایم باک نیست
گاه گاهی می‌کشد تا کوی جانان ناله‌ام
مژده‌ای آسودگی کز یک تپیدن چون سپند
من شدم خاکستر و پیچید دامان ناله‌ام
بیدل از عجزم زبان درد دل فهمیدنی‌ست
بی‌تکلف چون نگاه ناتوانان ناله‌ام