عبارات مورد جستجو در ۵۳۷ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱۸
ای تو ز خوبی خویش، آینه را مشتری
سوخته باد آینه، تا تو درو ننگری
جان من از بحر عشق، آب چو آتش بخورد
در قدح جان من، آب کند آذری
خار شد این جان و دل، در حسد آینه
کو چو گلستان شدهست، از نظر عبهری
گم شدهام من ز خویش، گر تو بیابی مرا
زود سلامش رسان، گو که خوشی، خوشتری
گر تو بیابی مرا، از من من را بگو
که من آوارهیی گشته، نهان چون پری
مست نیم ای حریف، عقل نرفت از سرم
غمزهٔ جادوش کرد، جان مرا ساحری
گر تو بعقلی، بیا، یک نظری کن درو
تا تو بدانی که نیست کار بتم سرسری
بر لب دریای عشق، دیدم من ماهییی
کرد یکی شیوهیی، شیوهٔ او برتری
گر چه که ماهی نمود، لیک خود او بحر بود
صورت گوسالهیی، بود دو صد سامری
ماهی ترک زبان کرد، که گفتهست بحر
نطق زبان را که تو، حلقه برون دری
دم زدن ماهیان آب بود، نی هوا
زان که هوا آتشیست، نیست حریف تری
بنگر در ماهییی، نان وی و رزق او
بحر بود، پس تو در عشق ازو کمتری
دام فکندم که تا صید کنم ماهییی
صید سلیمان وقت، جان من، انگشتری
این چه بهانهست خود، زود بگو بحر کیست؟
از حسد کس مترس، در طلب مهتری
روشن و مطلق بگو، تا نشود از دلت
مفخر تبریز ما، شمس حق و دین، بری
سوخته باد آینه، تا تو درو ننگری
جان من از بحر عشق، آب چو آتش بخورد
در قدح جان من، آب کند آذری
خار شد این جان و دل، در حسد آینه
کو چو گلستان شدهست، از نظر عبهری
گم شدهام من ز خویش، گر تو بیابی مرا
زود سلامش رسان، گو که خوشی، خوشتری
گر تو بیابی مرا، از من من را بگو
که من آوارهیی گشته، نهان چون پری
مست نیم ای حریف، عقل نرفت از سرم
غمزهٔ جادوش کرد، جان مرا ساحری
گر تو بعقلی، بیا، یک نظری کن درو
تا تو بدانی که نیست کار بتم سرسری
بر لب دریای عشق، دیدم من ماهییی
کرد یکی شیوهیی، شیوهٔ او برتری
گر چه که ماهی نمود، لیک خود او بحر بود
صورت گوسالهیی، بود دو صد سامری
ماهی ترک زبان کرد، که گفتهست بحر
نطق زبان را که تو، حلقه برون دری
دم زدن ماهیان آب بود، نی هوا
زان که هوا آتشیست، نیست حریف تری
بنگر در ماهییی، نان وی و رزق او
بحر بود، پس تو در عشق ازو کمتری
دام فکندم که تا صید کنم ماهییی
صید سلیمان وقت، جان من، انگشتری
این چه بهانهست خود، زود بگو بحر کیست؟
از حسد کس مترس، در طلب مهتری
روشن و مطلق بگو، تا نشود از دلت
مفخر تبریز ما، شمس حق و دین، بری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲۰
پیشتر آ پیشتر، چند ازین ره زنی؟
چون تو منی من توام، چند تویی و منی؟
نور حقیم و زجاج، با خود چندین لجاج؟
از چه گریزد چنین روشنی از روشنی؟
ما همه یک کاملیم، از چه چنین احولیم؟
خوار چرا بنگرد سوی فقیران غنی؟
راست چرا بنگرد سوی چپ خویش خوار
هر دو چو دست تواند، چه یمنی چه دنی
ما همه یک گوهریم، یک خرد و یک سریم
لیک دوبین گشتهایم، زین فلک منحنی
رخت ازین پنج و شش، جانب توحید کش
عرعر توحید را چند کنی منثنی؟
هین ز منی خیز کن، با همه آمیز کن
با خود خود حبهیی، با همه چون معدنی
هر چه کند شیر نر، سگ بکند هم سگی
هر چه کند روح پاک، تن بکند هم تنی
روح یکی دان و، تن گشته عدد صد هزار
همچو که بادامها، در صفت روغنی
چند لغت در جهان، جمله به معنی یکی
آب یکی گشت چون خابیهها بشکنی
جان بفرستد خبر جانب هر بانظر
چون که به توحید تو دل ز سخن برکنی
چون تو منی من توام، چند تویی و منی؟
نور حقیم و زجاج، با خود چندین لجاج؟
از چه گریزد چنین روشنی از روشنی؟
ما همه یک کاملیم، از چه چنین احولیم؟
خوار چرا بنگرد سوی فقیران غنی؟
راست چرا بنگرد سوی چپ خویش خوار
هر دو چو دست تواند، چه یمنی چه دنی
ما همه یک گوهریم، یک خرد و یک سریم
لیک دوبین گشتهایم، زین فلک منحنی
رخت ازین پنج و شش، جانب توحید کش
عرعر توحید را چند کنی منثنی؟
هین ز منی خیز کن، با همه آمیز کن
با خود خود حبهیی، با همه چون معدنی
هر چه کند شیر نر، سگ بکند هم سگی
هر چه کند روح پاک، تن بکند هم تنی
روح یکی دان و، تن گشته عدد صد هزار
همچو که بادامها، در صفت روغنی
چند لغت در جهان، جمله به معنی یکی
آب یکی گشت چون خابیهها بشکنی
جان بفرستد خبر جانب هر بانظر
چون که به توحید تو دل ز سخن برکنی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲۵
جای دگر بودهیی، زان که تهی رودهیی
آب دگر خوردهیی، زان که گل آلودهیی
مست دگر بادهیی، کاحمق و بس سادهیی
دل چه بدو دادهیی؟ رو که نیاسودهیی؟
گنج روان در دلت، بر سر گنج این گلت
گیرم بیدیدهیی، آخر نشنودهیی؟
چیست سپیدی چشم؟ از اثر نفس و خشم
چون پی دارو ز یشم، سرمه دهی، سودهیی؟
از نظر لم یزل، دارد جانت تگل
پرتو خورشید را تو به گل اندودهیی
گنج دلت سر به مهر، وین جگرت کان مهر
ای تو شکم خوار، چند در هوس رودهیی؟
از اثر شمس دینست، این تبش عشق تو
وز تبریز است این بخت که پروردهیی
آب دگر خوردهیی، زان که گل آلودهیی
مست دگر بادهیی، کاحمق و بس سادهیی
دل چه بدو دادهیی؟ رو که نیاسودهیی؟
گنج روان در دلت، بر سر گنج این گلت
گیرم بیدیدهیی، آخر نشنودهیی؟
چیست سپیدی چشم؟ از اثر نفس و خشم
چون پی دارو ز یشم، سرمه دهی، سودهیی؟
از نظر لم یزل، دارد جانت تگل
پرتو خورشید را تو به گل اندودهیی
گنج دلت سر به مهر، وین جگرت کان مهر
ای تو شکم خوار، چند در هوس رودهیی؟
از اثر شمس دینست، این تبش عشق تو
وز تبریز است این بخت که پروردهیی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵۷
اگر ز حلقهٔ این عاشقان کران گیری
دلت بمیرد و خوی فسردگان گیری
گر آفتاب جهانی، چو ابر تیره شوی
وگر بهار نوی، مذهب خزان گیری
چو کاسه تا تهییی تو، بر آب رقص کنی
چو پر شدی به بن حوض و جو، مکان گیری
خدای داد دو دستت، که دامن من گیر
بداد عقل، که تا راه آسمان گیری
که عقل جنس فرشتهست، سوی او پوید
ببینیاش چو به کف آینهی نهان گیری
بگیر کیسهٔ پر زر، باقرضواالله آی
قراضه قرض دهی، صد هزار کان گیری
به غیر خم فلک، خمهای صدرنگ است
به هر خمی که درآیی، ازو نشان گیری
ز شیر چرخ گریزی، به برج گاو روی
خری شوی به صفت، راه کهکشان گیری
وگر تو خود سرطانی، چو پهلوی شیری
یقین ز پهلوی او، خوی پهلوان گیری
چو آفتاب، جهان را پر از حیات کنی
چو زین جهان بجهی، ملک آن جهان گیری
برآ چو آب ز تنور نوح و عالم گیر
چرا تنور خبازی، که جمله نان گیری؟
خموش باش و همیتاز تا لب دریا
چو دم، گسسته شوی، گر ره دهان گیری
دلت بمیرد و خوی فسردگان گیری
گر آفتاب جهانی، چو ابر تیره شوی
وگر بهار نوی، مذهب خزان گیری
چو کاسه تا تهییی تو، بر آب رقص کنی
چو پر شدی به بن حوض و جو، مکان گیری
خدای داد دو دستت، که دامن من گیر
بداد عقل، که تا راه آسمان گیری
که عقل جنس فرشتهست، سوی او پوید
ببینیاش چو به کف آینهی نهان گیری
بگیر کیسهٔ پر زر، باقرضواالله آی
قراضه قرض دهی، صد هزار کان گیری
به غیر خم فلک، خمهای صدرنگ است
به هر خمی که درآیی، ازو نشان گیری
ز شیر چرخ گریزی، به برج گاو روی
خری شوی به صفت، راه کهکشان گیری
وگر تو خود سرطانی، چو پهلوی شیری
یقین ز پهلوی او، خوی پهلوان گیری
چو آفتاب، جهان را پر از حیات کنی
چو زین جهان بجهی، ملک آن جهان گیری
برآ چو آب ز تنور نوح و عالم گیر
چرا تنور خبازی، که جمله نان گیری؟
خموش باش و همیتاز تا لب دریا
چو دم، گسسته شوی، گر ره دهان گیری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۶۳
به هر دلی که درآیی، چو عشق بنشینی
بجوشد از تک دل چشمه چشمه، شیرینی
کلید حاجت خلقان، بدان شدهست دعا
که جان جان دعایی و نور آمینی
دلا به کوی خرابات ناز تو نخرند
مکن تو بینی و ناموس، تا جهان بینی
دران الست و بلی، جان بیبدن بودی
تو را نمود که آنی، چه در غم اینی؟
تو را یکی پر و بالیست آسمان پیما
چه در پی خر و اسپی؟ چه در غم زینی؟
بگو بگو تو چه جستی، که آنت پیش نرفت
بیا بیا که تو سلطان این سلاطینی
تو تاج شاه جهان را عزیزتر گهری
عروس جان نهان را هزار کابینی
چه چنگ درزدهیی در جهان و قانونش؟
که از ورای فلک، زهرهٔ قوانینی
به روز جلوه، ملایک تو را سجود کنند
بنشنوند ز ابلیسیان که تو طینی
میان ببستی و کردی به صدق خدمت دین
کنند خدمت تو بعد ازین، که تو دینی
ستاره وار به انگشتها نمودندت
چو آفتاب کنون نامشار تعیینی
اگر چه درخور نازی، نیاز را مگذار
برای رشک ز ویسه خوش است رامینی
خمش، به سورهٔ اقرأ بسی عمل کردی
ز قشر حرف گذر کن کنون که والتینی
بجوشد از تک دل چشمه چشمه، شیرینی
کلید حاجت خلقان، بدان شدهست دعا
که جان جان دعایی و نور آمینی
دلا به کوی خرابات ناز تو نخرند
مکن تو بینی و ناموس، تا جهان بینی
دران الست و بلی، جان بیبدن بودی
تو را نمود که آنی، چه در غم اینی؟
تو را یکی پر و بالیست آسمان پیما
چه در پی خر و اسپی؟ چه در غم زینی؟
بگو بگو تو چه جستی، که آنت پیش نرفت
بیا بیا که تو سلطان این سلاطینی
تو تاج شاه جهان را عزیزتر گهری
عروس جان نهان را هزار کابینی
چه چنگ درزدهیی در جهان و قانونش؟
که از ورای فلک، زهرهٔ قوانینی
به روز جلوه، ملایک تو را سجود کنند
بنشنوند ز ابلیسیان که تو طینی
میان ببستی و کردی به صدق خدمت دین
کنند خدمت تو بعد ازین، که تو دینی
ستاره وار به انگشتها نمودندت
چو آفتاب کنون نامشار تعیینی
اگر چه درخور نازی، نیاز را مگذار
برای رشک ز ویسه خوش است رامینی
خمش، به سورهٔ اقرأ بسی عمل کردی
ز قشر حرف گذر کن کنون که والتینی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۸۵
به حق آن که تو جان و جهان، جهانداری
مرا چنان که بپروردهیی، چنان داری
به حق حلقۀ عزت، که دام حلق من است
مرا به حلقۀ مستان و سرخوشان داری
به حق جان عظیمی، که جان نتیجۀ اوست
چنان کنی که مرا در میان جان داری
به حق گنج نهانی، که در خرابۀ ماست
مرا ز چشم همه مردمان نهان داری
به حق باغی کز چشم خلق پنهان است
رخ نژند مرا همچو ارغوان داری
به حق بام بلندی که صومعهی ملک است
مرا به بام برآری، چو نردبان داری
دری که هیچ نبستی به روی ما، دربند
اگر ز راحت و از سود ما زیان داری
چو از فغان تو نزدیک تر به تو یار است
چه حکمت است که نزدیک را فغان داری
در آفرینش عالم، چو حکمت اظهار است
تو نیز ظاهر میکن، اگر بیان داری
به برج آتش فرمود دیگ پالان کن
برای پختن خامی، چو دیگدان داری
به برج آبی فرمود خاک را تر کن
به شکر آن که درون چشمۀ روان داری
به سعد اکبر فرمود هین هنر بنما
که از گشایش بیچون ما نشان داری
به نحس اکبر فرمود رو حسودی کن
دگر بگو چه کنی، چون هنر همان داری؟
چو کرد ظاهر هجده هزار عالم را
برای حکمت اظهار اگر عیان داری
هر آن که او هنری دارد، او همیکوشد
که شهره گردد در دانش و عنان داری
هنروری که بپوشد هنر، غرض آن است
که شهره گردد در ستر و در نهان داری
وگر به ستر بپوشد هنر غرض آن است
که شهره گردد در دانش و صوان داری
نه انبیا که رسیدند، بهر اظهارند؟
که ای نتیجۀ خاک، از درونه کان داری
که من به تن بشرمثلکم بدم، وکنون
مقام گنجم و تو حبهیی ازان داری
منم دل تو، دل از خود مجوی، از من جوی
مرید پیر شو، ار دولت جوان داری
اگر ز خویش بدانی مرا، ندانی خویش
درون خویش بسی رنج و امتحان داری
بیا، تو جزو منی، جزو را ز کل مسکل
بچفس بر کل، زیرا کل کلان داری
گمان که جزو یقین است، شد یقین ز یقین
وگر جدا هلیاش از یقین، گمان داری
دلیل سود ندارد تو را، دلیل منم
چو بیمنی، نرهی، گر دلیل لان داری
اگر دعا نکنم، لطف او همیگوید
که سرد و بسته چرایی؟ بگو، زبان داری
بگفتمش که چو جانم روان شود از تن
شعار شعر مرا با روان، روان داری
جواب داد مرا لطف او که ای طالب
خود این شدهست ز اول، چه دل طپان داری؟
دلا بگو تو تمام سخن، دهان بستیم
سخن تو گوی، که گفتار جاودان داری
مرا چنان که بپروردهیی، چنان داری
به حق حلقۀ عزت، که دام حلق من است
مرا به حلقۀ مستان و سرخوشان داری
به حق جان عظیمی، که جان نتیجۀ اوست
چنان کنی که مرا در میان جان داری
به حق گنج نهانی، که در خرابۀ ماست
مرا ز چشم همه مردمان نهان داری
به حق باغی کز چشم خلق پنهان است
رخ نژند مرا همچو ارغوان داری
به حق بام بلندی که صومعهی ملک است
مرا به بام برآری، چو نردبان داری
دری که هیچ نبستی به روی ما، دربند
اگر ز راحت و از سود ما زیان داری
چو از فغان تو نزدیک تر به تو یار است
چه حکمت است که نزدیک را فغان داری
در آفرینش عالم، چو حکمت اظهار است
تو نیز ظاهر میکن، اگر بیان داری
به برج آتش فرمود دیگ پالان کن
برای پختن خامی، چو دیگدان داری
به برج آبی فرمود خاک را تر کن
به شکر آن که درون چشمۀ روان داری
به سعد اکبر فرمود هین هنر بنما
که از گشایش بیچون ما نشان داری
به نحس اکبر فرمود رو حسودی کن
دگر بگو چه کنی، چون هنر همان داری؟
چو کرد ظاهر هجده هزار عالم را
برای حکمت اظهار اگر عیان داری
هر آن که او هنری دارد، او همیکوشد
که شهره گردد در دانش و عنان داری
هنروری که بپوشد هنر، غرض آن است
که شهره گردد در ستر و در نهان داری
وگر به ستر بپوشد هنر غرض آن است
که شهره گردد در دانش و صوان داری
نه انبیا که رسیدند، بهر اظهارند؟
که ای نتیجۀ خاک، از درونه کان داری
که من به تن بشرمثلکم بدم، وکنون
مقام گنجم و تو حبهیی ازان داری
منم دل تو، دل از خود مجوی، از من جوی
مرید پیر شو، ار دولت جوان داری
اگر ز خویش بدانی مرا، ندانی خویش
درون خویش بسی رنج و امتحان داری
بیا، تو جزو منی، جزو را ز کل مسکل
بچفس بر کل، زیرا کل کلان داری
گمان که جزو یقین است، شد یقین ز یقین
وگر جدا هلیاش از یقین، گمان داری
دلیل سود ندارد تو را، دلیل منم
چو بیمنی، نرهی، گر دلیل لان داری
اگر دعا نکنم، لطف او همیگوید
که سرد و بسته چرایی؟ بگو، زبان داری
بگفتمش که چو جانم روان شود از تن
شعار شعر مرا با روان، روان داری
جواب داد مرا لطف او که ای طالب
خود این شدهست ز اول، چه دل طپان داری؟
دلا بگو تو تمام سخن، دهان بستیم
سخن تو گوی، که گفتار جاودان داری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱۹
نشانت که جوید؟ که تو بینشانی
مکانت که یابد؟ که تو بیمکانی
چه صورت کنیمت؟ که صورت نبندی
که کف است صورت، به بحر معانی
ازان سوی پرده، چه شهری شگرف است
که عالم از آن جاست یک ارمغانی
به نو نو هلالی، به نو نو خیالی
رسد، تا نماند حقیقت نهانی
گدارو مباش و مزن هر دری را
که هر چیز را که بجویی، تو آنی
دلا خیمهٔ خود برین آسمان زن
مگو که نتانم، بلی میتوانی
مددهای جانت همه زآسمان است
ازان سو رسیدی، همان سوی رانی
گمانهای ناخوش برد بر تو دلها
نداند که تو حاضر هر گمانی
به چه عذر آرد؟ چه روپوش دارد؟
که تو نانوشته، غرض را بخوانی
خنک آن زمانی، که ساقی تو باشی
بریزی تو بر ما، قدحهای جانی
ز سر گیرد این دل، عروج منازل
ز سر گیرد این تن، مزاج جوانی
خنک آن زمانی، که هر پارهٔ ما
به رقص اندرآید که ربی سقانی
گرانی نماند در آن جا و غیری
که گیرد سر مست از وی گرانی
به گفت اندرآیند اجزای خامش
چنان که تو ناطق در آن خیره مانی
چهها میکند مادر نفس کلی
که تا بیلسانی، بیابد لسانی
ایا نفس کلی، به هر دم کیاست
کیات میفرستد، به رسم نهانی؟
مگو عقل کلی، که آن عقل کل را
به هر دم کسی میکند مستعانی
که آن عقل کلی، شود جهل کلی
گر آبی نیابد ز بحر معانی
مکانت که یابد؟ که تو بیمکانی
چه صورت کنیمت؟ که صورت نبندی
که کف است صورت، به بحر معانی
ازان سوی پرده، چه شهری شگرف است
که عالم از آن جاست یک ارمغانی
به نو نو هلالی، به نو نو خیالی
رسد، تا نماند حقیقت نهانی
گدارو مباش و مزن هر دری را
که هر چیز را که بجویی، تو آنی
دلا خیمهٔ خود برین آسمان زن
مگو که نتانم، بلی میتوانی
مددهای جانت همه زآسمان است
ازان سو رسیدی، همان سوی رانی
گمانهای ناخوش برد بر تو دلها
نداند که تو حاضر هر گمانی
به چه عذر آرد؟ چه روپوش دارد؟
که تو نانوشته، غرض را بخوانی
خنک آن زمانی، که ساقی تو باشی
بریزی تو بر ما، قدحهای جانی
ز سر گیرد این دل، عروج منازل
ز سر گیرد این تن، مزاج جوانی
خنک آن زمانی، که هر پارهٔ ما
به رقص اندرآید که ربی سقانی
گرانی نماند در آن جا و غیری
که گیرد سر مست از وی گرانی
به گفت اندرآیند اجزای خامش
چنان که تو ناطق در آن خیره مانی
چهها میکند مادر نفس کلی
که تا بیلسانی، بیابد لسانی
ایا نفس کلی، به هر دم کیاست
کیات میفرستد، به رسم نهانی؟
مگو عقل کلی، که آن عقل کل را
به هر دم کسی میکند مستعانی
که آن عقل کلی، شود جهل کلی
گر آبی نیابد ز بحر معانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۳۴
تو جان مایی، ماه سمایی
فارغ ز جمله، اندیشههایی
جویی ز فکرت، داروی علت
فکر است اصل علت فزایی
فکرت برون کن، حیرت فزون کن
نی مرد فکری، مرد صفایی
فکرت درین ره، شد ژاژ خایی
مجنون شو ای جان، عاقل چرایی؟
بد نام مجنون، رست از کشاکش
باهوش کرمی، مست اژدهایی
کرم بریشم، اندیشه دارد
زیرا که جوید صنعت نمایی
صنعت نماید، چیزی بزاید
از خود برآید زان خیره رایی
صنعت رها کن، صانع بس استت
شاهد همو بس، کم ده گوایی
او نیستها را دادهست هستی
او قلبها را بخشد روایی
داد او فلک را دوران دایم
نامد زیانش بیدست و پایی
خامش، برآن باش که پر نگویی
هرچند با خود بر مینیایی
فارغ ز جمله، اندیشههایی
جویی ز فکرت، داروی علت
فکر است اصل علت فزایی
فکرت برون کن، حیرت فزون کن
نی مرد فکری، مرد صفایی
فکرت درین ره، شد ژاژ خایی
مجنون شو ای جان، عاقل چرایی؟
بد نام مجنون، رست از کشاکش
باهوش کرمی، مست اژدهایی
کرم بریشم، اندیشه دارد
زیرا که جوید صنعت نمایی
صنعت نماید، چیزی بزاید
از خود برآید زان خیره رایی
صنعت رها کن، صانع بس استت
شاهد همو بس، کم ده گوایی
او نیستها را دادهست هستی
او قلبها را بخشد روایی
داد او فلک را دوران دایم
نامد زیانش بیدست و پایی
خامش، برآن باش که پر نگویی
هرچند با خود بر مینیایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۴۶
ای دل ار محنت و بلا داری
بر خدا اعتمادها داری
این چنین حضرتی و تو نومید؟
مکن ای دل، اگر خدا داری
رخت اندیشه میکشی هرجا
بنگر آخر، جز او که را داری؟
لطفهایی که کرد چندین گاه
یاد آور، اگر وفاداری
چشم سر داد و چشم سر ایزد
چشم جای دگر چرا داری؟
عمر ضایع مکن، که عمر گذشت
زرگری کن، که کیمیا داری
هر سحر مر تورا ندا آید
سوی ما آ، که داغ ما داری
پیش ازین تن، تو جان پاک بدی
چند خود را ازان جدا داری؟
جان پاکی، میان خاک سیاه
من نگویم، تو خود روا داری؟
خویشتن را تو از قبا بشناس
که ازین آب و گل قبا داری
می روی هر شب از قبا بیرون
که جز این دست، دست و پا داری
بس بود، این قدر بدان گفتم
که درین کوچه آشنا داری
ای دل ار محنت و بلا داری
بر خدا اعتمادها داری
این چنین حضرتی و تو نومید؟
مکن ای دل، اگر خدا داری
رخت اندیشه میکشی
بنگر آخر، جز او که را داری؟
بر خدا اعتمادها داری
این چنین حضرتی و تو نومید؟
مکن ای دل، اگر خدا داری
رخت اندیشه میکشی هرجا
بنگر آخر، جز او که را داری؟
لطفهایی که کرد چندین گاه
یاد آور، اگر وفاداری
چشم سر داد و چشم سر ایزد
چشم جای دگر چرا داری؟
عمر ضایع مکن، که عمر گذشت
زرگری کن، که کیمیا داری
هر سحر مر تورا ندا آید
سوی ما آ، که داغ ما داری
پیش ازین تن، تو جان پاک بدی
چند خود را ازان جدا داری؟
جان پاکی، میان خاک سیاه
من نگویم، تو خود روا داری؟
خویشتن را تو از قبا بشناس
که ازین آب و گل قبا داری
می روی هر شب از قبا بیرون
که جز این دست، دست و پا داری
بس بود، این قدر بدان گفتم
که درین کوچه آشنا داری
ای دل ار محنت و بلا داری
بر خدا اعتمادها داری
این چنین حضرتی و تو نومید؟
مکن ای دل، اگر خدا داری
رخت اندیشه میکشی
بنگر آخر، جز او که را داری؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۵۱
چند اندر میان غوغایی؟
خوی کن پاره پاره تنهایی
خلوتی را لطیف سوداییست
رو بپرسش که در چه سودایی؟
خلوت آن است که در پناه کسی
خوش بخسپی و خوش بیاسایی
زیر سایهی درخت بخت آور
زود منزل کنی، فرود آیی
ور تو خواهی که بخت بگشاید
زیر هر سایه رخت نگشایی
سوی انبان ما و من نروی
گر چه او گویدت که از مایی
رو به خود آر، هر کجا باشی
روسیاه است مرد هرجایی
خود تو چیست؟ بیخودی زان کس
که ازو در چنین تماشایی
چون رسیدی به شه صلاح الدین
گر فسادی، سوی صلاح آیی
خوی کن پاره پاره تنهایی
خلوتی را لطیف سوداییست
رو بپرسش که در چه سودایی؟
خلوت آن است که در پناه کسی
خوش بخسپی و خوش بیاسایی
زیر سایهی درخت بخت آور
زود منزل کنی، فرود آیی
ور تو خواهی که بخت بگشاید
زیر هر سایه رخت نگشایی
سوی انبان ما و من نروی
گر چه او گویدت که از مایی
رو به خود آر، هر کجا باشی
روسیاه است مرد هرجایی
خود تو چیست؟ بیخودی زان کس
که ازو در چنین تماشایی
چون رسیدی به شه صلاح الدین
گر فسادی، سوی صلاح آیی
مولوی : ترجیعات
چهلم
هله نوش کن شرابی، شده آتشی به تیزی
سوی من بیا و بستان بدو دست، تا نریزی
قدح و می گزیده، ز کف خدا رسیده
چو خوری، چنان بیفتی که به حشر بر نخیزی
و اگر کشی تو گردن، ز می و شراب خوردن
دهمت به قهر خوردن، تو ز من کجا گریزی؟!
بربود جام مهرش، چو تو صد هزار سرکش
بستان قدح، نظر کن، که تو با کی میستیزی
شه خوشعذار را بین، که گرفت باده بخشی
سر زلف یار را بین، که گرفت مشک بیزی
چو ز خود برفت ساقی، بدهد قدح گزافی
چو ز خود برفت مطرب، بزند ره حجازی
ز می خدای یابی تف و آتش جوانی
هنر و وفا نیابی ز حرارت غریزی
بستان قدح، نظر کن به صفا و گوهر او
نه ز شیره است این می به خدا، و نی مویزی
بدرون صبر آمد فرج، و ره گشایش
بدرون خواری آمد شرف و کش و عزیزی
بهلم سخنفزایی، بهلم حدیثخایی
تو بگو که خوش ادایی، عجبی، غریب چیزی
ترجیع کن بسازش، چو عروس نو، جهازی
که عروس میبنالد بر تو ز بیجهیزی
عدم و وجود را حق به عطا همینوازد
پدرت اگر ندارد ملکت جهاز سازد
هله ای غریب نادر، تو درین دیار چونی؟
هله ای ندیم دولت، تو درین خمار چونی؟
ز فراق، شهریاری، تو چگونه میگذاری
هله ای گل سعادت، به میان خار چونی؟
به تو آفتاب گوید که: « درآتشیم بیتو »
به تو باغ و راغ گوید که: « تو ای بهار چونی؟ »
چو توی حیات جانها، ز چه بند صورتستی؟
چو توی قرار دلها، هله، بیقرار چونی؟
توی جان هر عروسی، توی سور هردو عالم
خردم بماند خیره، که تو سوگوار چونی؟
نه تو یوسفی به عالم؟ بشنو یکی سالم
که میان چاه و زندان، تو باختیار چونی؟
هله آسمان عزت، تو چرا کبود پوشی؟
هله آفتاب رفعت، تو درین دوار چونی؟
پدرت ز جنت آمد، ز بلای گندمی دو
چو هوای جنتستت، تو هریسه خوار چونی؟
به میان کاسهلیسان، تو چو دیک چند جوشی؟
به میان این حریفان، تو درین قمار چونی؟
تو بسی سخن بگفتی، خلل سخن نهفتی
محک خدای دیدی، تو در اضطرار چونی؟
ز چه رو خموش کردی، تو اگر ز اهل دردی
بنظر چو رهنوردی، تو در انتظار چونی؟
رخت از ضمیر و فکرت به یقین اثر بیابد
چو درون کوزه چیزی بود از برون تلابد
به جناب غیب یاری، به سفر دوید باری
ز فخ زمانه مرغی سره، برپرید، باری
هله ای نکو نهادا، که روانت شاد بادا
که به ظاهر آن شکوفه ز چمن برید، باری
هله، چشم پرنم، تو، زخدای باد روشن
که ز چشم ما سرشک غم تو چکید، باری
چرد آهوی ضمیرت ز ریاض قدس بالا
که ز گرگ مرگ صیدت بشد و رمید باری
سوی آسمان غیبی، تو چگونهٔ و چونی؟
که بر آسمان ز یاران اسفا رسید، باری
برهانش ای سعادت، ز فراق و رنج وحشت
که ز دام تنگ صورت، بشد و رهید، باری
ز جهان برفت باید، چه جوانی، و چه پیری
خوش و عاشق و مکرم، سبک و شهید، باری
به صلای تو دویدم، ز دیار خود بریدم
به وثاق تو رسیدم، بده آن کلید، باری
اگر آفتاب عمرم، بمغاربی فروشد
بجز آن سحر ز فضلت، سحری دمید، باری
وگر آن ستاره ناگه، بفسرد از نحوست
من از آفتاب غیبی شدهام سعید، باری
و اگر سزای دنیا نبدم، به عمر کوته
کرم و کرامتت را دل من سزید، باری
هله ساقی از فراقت شب و روز در خمارم
تو بیا که من ز مستی سر جام خود ندارم
سوی من بیا و بستان بدو دست، تا نریزی
قدح و می گزیده، ز کف خدا رسیده
چو خوری، چنان بیفتی که به حشر بر نخیزی
و اگر کشی تو گردن، ز می و شراب خوردن
دهمت به قهر خوردن، تو ز من کجا گریزی؟!
بربود جام مهرش، چو تو صد هزار سرکش
بستان قدح، نظر کن، که تو با کی میستیزی
شه خوشعذار را بین، که گرفت باده بخشی
سر زلف یار را بین، که گرفت مشک بیزی
چو ز خود برفت ساقی، بدهد قدح گزافی
چو ز خود برفت مطرب، بزند ره حجازی
ز می خدای یابی تف و آتش جوانی
هنر و وفا نیابی ز حرارت غریزی
بستان قدح، نظر کن به صفا و گوهر او
نه ز شیره است این می به خدا، و نی مویزی
بدرون صبر آمد فرج، و ره گشایش
بدرون خواری آمد شرف و کش و عزیزی
بهلم سخنفزایی، بهلم حدیثخایی
تو بگو که خوش ادایی، عجبی، غریب چیزی
ترجیع کن بسازش، چو عروس نو، جهازی
که عروس میبنالد بر تو ز بیجهیزی
عدم و وجود را حق به عطا همینوازد
پدرت اگر ندارد ملکت جهاز سازد
هله ای غریب نادر، تو درین دیار چونی؟
هله ای ندیم دولت، تو درین خمار چونی؟
ز فراق، شهریاری، تو چگونه میگذاری
هله ای گل سعادت، به میان خار چونی؟
به تو آفتاب گوید که: « درآتشیم بیتو »
به تو باغ و راغ گوید که: « تو ای بهار چونی؟ »
چو توی حیات جانها، ز چه بند صورتستی؟
چو توی قرار دلها، هله، بیقرار چونی؟
توی جان هر عروسی، توی سور هردو عالم
خردم بماند خیره، که تو سوگوار چونی؟
نه تو یوسفی به عالم؟ بشنو یکی سالم
که میان چاه و زندان، تو باختیار چونی؟
هله آسمان عزت، تو چرا کبود پوشی؟
هله آفتاب رفعت، تو درین دوار چونی؟
پدرت ز جنت آمد، ز بلای گندمی دو
چو هوای جنتستت، تو هریسه خوار چونی؟
به میان کاسهلیسان، تو چو دیک چند جوشی؟
به میان این حریفان، تو درین قمار چونی؟
تو بسی سخن بگفتی، خلل سخن نهفتی
محک خدای دیدی، تو در اضطرار چونی؟
ز چه رو خموش کردی، تو اگر ز اهل دردی
بنظر چو رهنوردی، تو در انتظار چونی؟
رخت از ضمیر و فکرت به یقین اثر بیابد
چو درون کوزه چیزی بود از برون تلابد
به جناب غیب یاری، به سفر دوید باری
ز فخ زمانه مرغی سره، برپرید، باری
هله ای نکو نهادا، که روانت شاد بادا
که به ظاهر آن شکوفه ز چمن برید، باری
هله، چشم پرنم، تو، زخدای باد روشن
که ز چشم ما سرشک غم تو چکید، باری
چرد آهوی ضمیرت ز ریاض قدس بالا
که ز گرگ مرگ صیدت بشد و رمید باری
سوی آسمان غیبی، تو چگونهٔ و چونی؟
که بر آسمان ز یاران اسفا رسید، باری
برهانش ای سعادت، ز فراق و رنج وحشت
که ز دام تنگ صورت، بشد و رهید، باری
ز جهان برفت باید، چه جوانی، و چه پیری
خوش و عاشق و مکرم، سبک و شهید، باری
به صلای تو دویدم، ز دیار خود بریدم
به وثاق تو رسیدم، بده آن کلید، باری
اگر آفتاب عمرم، بمغاربی فروشد
بجز آن سحر ز فضلت، سحری دمید، باری
وگر آن ستاره ناگه، بفسرد از نحوست
من از آفتاب غیبی شدهام سعید، باری
و اگر سزای دنیا نبدم، به عمر کوته
کرم و کرامتت را دل من سزید، باری
هله ساقی از فراقت شب و روز در خمارم
تو بیا که من ز مستی سر جام خود ندارم
مولوی : دفتر اول
بخش ۲۸ - جواب گفتن وزیر کی خلوت را نمیشکنم
مولوی : دفتر اول
بخش ۷۲ - نظر کردن شیر در چاه و دیدن عکس خود را و آن خرگوش را
چون که شیر اندر بر خویشش کشید
در پناه شیر تا چه میدوید
چون که در چه بنگریدند اندر آب
اندر آب از شیر و او در تافت تاب
شیر عکس خویش دید از آب تفت
شکل شیری در برش خرگوش زفت
چون که خصم خویش را در آب دید
مر ورا بگذاشت و اندر چه جهید
در فتاد اندر چهی کو کنده بود
زان که ظلمش در سرش آینده بود
چاه مظلم گشت ظلم ظالمان
این چنین گفتند جملهی عالمان
هرکه ظالمتر، چهش با هولتر
عدل فرمودهست بتر را بتر
ای که تو از جاه ظلمی میکنی
دان که بهر خویش چاهی میکنی
گرد خود چون کرم پیله بر متن
بهر خود چه میکنی، اندازه کن
مر ضعیفان را تو بیخصمی مدان
از نبی ذا جاء نصرالله خوان
گر تو پیلی، خصم تو از تو رمید
نک جزا طیرا ابابیلت رسید
گر ضعیفی در زمین خواهد امان
غلغل افتد در سپاه آسمان
گر به دندانش گزی، پر خون کنی
درد دندانت بگیرد چون کنی؟
شیر خود را دید در چه وز غلو
خویش را نشناخت آن دم از عدو
عکس خود را او عدو خویش دید
لاجرم بر خویش شمشیری کشید
ای بسا ظلمی که بینی در کسان
خوی تو باشد دریشان ای فلان
اندر ایشان تافته هستی تو
از نفاق و ظلم و بدمستی تو
آن تویی، وان زخم بر خود میزنی
بر خود آن دم تار لعنت میکنی
در خود آن بد را نمیبینی عیان
ورنه دشمن بودییی خود را به جان
حمله بر خود میکنی، ای ساده مرد
همچو آن شیری که بر خود حمله کرد
چون به قعر خوی خود اندر رسی
پس بدانی کز تو بود آن ناکسی
شیر را در قعر پیدا شد که بود
نقش او آن کش دگر کس مینمود
هرکه دندان ضعیفی میکند
کار آن شیر غلطبین میکند
ای بدیده خال بد بر روی عم
عکس خال توست آن، از عم مرم
مؤمنان آیینۀ همدیگرند
این خبر می از پیمبر آورند
پیش چشمت داشتی شیشهی کبود
زان سبب عالم کبودت مینمود
گر نه کوری، این کبودی دان ز خویش
خویش را بدگو، مگو کس را تو بیش
مؤمن ار ینظر بنور الله نبود
غیب مؤمن را برهنه چون نمود؟
چون که تو ینظر بنار الله بدی
در بدی از نیکویی غافل شدی
اندک اندک آب بر آتش بزن
تا شود نار تو نور ای بوالحزن
تو بزن یا ربنا آب طهور
تا شود این نار عالم جمله نور
آب دریا جمله در فرمان توست
آب و آتش ای خداوند آن توست
گر تو خواهی، آتش آب خوش شود
ور نخواهی، آب هم آتش شود
این طلب در ما هم از ایجاد توست
رستن از بیداد یا رب داد توست
بیطلب تو این طلبمان دادهیی
گنج احسان بر همه بگشادهیی
در پناه شیر تا چه میدوید
چون که در چه بنگریدند اندر آب
اندر آب از شیر و او در تافت تاب
شیر عکس خویش دید از آب تفت
شکل شیری در برش خرگوش زفت
چون که خصم خویش را در آب دید
مر ورا بگذاشت و اندر چه جهید
در فتاد اندر چهی کو کنده بود
زان که ظلمش در سرش آینده بود
چاه مظلم گشت ظلم ظالمان
این چنین گفتند جملهی عالمان
هرکه ظالمتر، چهش با هولتر
عدل فرمودهست بتر را بتر
ای که تو از جاه ظلمی میکنی
دان که بهر خویش چاهی میکنی
گرد خود چون کرم پیله بر متن
بهر خود چه میکنی، اندازه کن
مر ضعیفان را تو بیخصمی مدان
از نبی ذا جاء نصرالله خوان
گر تو پیلی، خصم تو از تو رمید
نک جزا طیرا ابابیلت رسید
گر ضعیفی در زمین خواهد امان
غلغل افتد در سپاه آسمان
گر به دندانش گزی، پر خون کنی
درد دندانت بگیرد چون کنی؟
شیر خود را دید در چه وز غلو
خویش را نشناخت آن دم از عدو
عکس خود را او عدو خویش دید
لاجرم بر خویش شمشیری کشید
ای بسا ظلمی که بینی در کسان
خوی تو باشد دریشان ای فلان
اندر ایشان تافته هستی تو
از نفاق و ظلم و بدمستی تو
آن تویی، وان زخم بر خود میزنی
بر خود آن دم تار لعنت میکنی
در خود آن بد را نمیبینی عیان
ورنه دشمن بودییی خود را به جان
حمله بر خود میکنی، ای ساده مرد
همچو آن شیری که بر خود حمله کرد
چون به قعر خوی خود اندر رسی
پس بدانی کز تو بود آن ناکسی
شیر را در قعر پیدا شد که بود
نقش او آن کش دگر کس مینمود
هرکه دندان ضعیفی میکند
کار آن شیر غلطبین میکند
ای بدیده خال بد بر روی عم
عکس خال توست آن، از عم مرم
مؤمنان آیینۀ همدیگرند
این خبر می از پیمبر آورند
پیش چشمت داشتی شیشهی کبود
زان سبب عالم کبودت مینمود
گر نه کوری، این کبودی دان ز خویش
خویش را بدگو، مگو کس را تو بیش
مؤمن ار ینظر بنور الله نبود
غیب مؤمن را برهنه چون نمود؟
چون که تو ینظر بنار الله بدی
در بدی از نیکویی غافل شدی
اندک اندک آب بر آتش بزن
تا شود نار تو نور ای بوالحزن
تو بزن یا ربنا آب طهور
تا شود این نار عالم جمله نور
آب دریا جمله در فرمان توست
آب و آتش ای خداوند آن توست
گر تو خواهی، آتش آب خوش شود
ور نخواهی، آب هم آتش شود
این طلب در ما هم از ایجاد توست
رستن از بیداد یا رب داد توست
بیطلب تو این طلبمان دادهیی
گنج احسان بر همه بگشادهیی
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۴۹ - گفتن مهمان یوسف علیهالسلام کی آینهای آوردمت کی تا هر باری کی در وی نگری روی خوب خویش را بینی مرا یاد کنی
گفت یوسف هین بیاور ارمغان
او ز شرم این تقاضا زد فغان
گفت من چند ارمغان جستم تو را
ارمغانی در نظر نامد مرا
حبهیی را جانب کان چون برم؟
قطرهیی را سوی عمان چون برم؟
زیره را من سوی کرمان آورم
گر به پیش تو دل و جان آورم
نیست تخمی کندرین انبار نیست
غیر حسن تو که آن را یار نیست
لایق آن دیدم که من آیینهیی
پیش تو آرم چو نور سینهیی
تا ببینی روی خوب خود در آن
ای تو چون خورشید شمع آسمان
آینه آوردمت ای روشنی
تا چو بینی روی خود، یادم کنی
آینه بیرون کشید او از بغل
خوب را آیینه باشد مشتغل
آینهی هستی چه باشد؟ نیستی
نیستی بر، گر تو ابله نیستی
هستی اندر نیستی بتوان نمود
مالداران بر فقیر آرند جود
آینهی صافی نان خود گرسنه است
سوخته هم آینهی آتشزنه است
نیستی و نقص هر جایی که خاست
آینهی خوبی جمله پیشههاست
چون که جامه چست و دوزیده بود
مظهر فرهنگ درزی چون شود؟
ناتراشیده همی باید جذوع
تا دروگر اصل سازد یا فروع
خواجهٔ اشکستهبند آنجا رود
کندر آنجا پای اشکسته بود
کی شود چون نیست رنجور نزار
آن جمال صنعت طب آشکار؟
خواری و دونی مسها برملا
گر نباشد، کی نماید کیمیا؟
نقصها آیینهٔ وصف کمال
وان حقارت آینهی عز و جلال
زان که ضد را ضد کند پیدا یقین
زان که با سرکه پدید است انگبین
هرکه نقص خویش را دید و شناخت
اندر استکمال خود ده اسبه تاخت
زان نمیپرد به سوی ذوالجلال
کو گمانی میبرد خود را کمال
علتی بتر ز پندار کمال
نیست اندر جان تو ای ذودلال
از دل و از دیدهات بس خون رود
تا ز تو این معجبی بیرون شود
علت ابلیس انا خیری بدهست
وین مرض در نفس هر مخلوق هست
گرچه خود را بس شکسته بیند او
آب صافی دان و سرگین زیر جو
چون بشوراند تو را در امتحان
آب سرگین رنگ گردد در زمان
در تک جو هست سرگین ای فتی
گرچه جو صافی نماید مر تو را
هست پیر راهدان پر فطن
باغهای نفس کل را جوی کن
جوی خود را کی تواند پاک کرد؟
نافع از علم خدا شد علم مرد
کی تراشد تیغ دستهی خویش را؟
رو به جراحی سپار این ریش را
بر سر هر ریش جمع آمد مگس
تا نبیند قبح ریش خویش کس
آن مگس اندیشهها وان مال تو
ریش تو آن ظلمت احوال تو
ور نهد مرهم بر آن ریش تو پیر
آن زمان ساکن شود درد و نفیر
تا که پندارد که صحت یافتهست
پرتو مرهم بر آنجا تافتهست
هین ز مرهم سر مکش ای پشتریش
وان ز پرتو دان، مدان از اصل خویش
او ز شرم این تقاضا زد فغان
گفت من چند ارمغان جستم تو را
ارمغانی در نظر نامد مرا
حبهیی را جانب کان چون برم؟
قطرهیی را سوی عمان چون برم؟
زیره را من سوی کرمان آورم
گر به پیش تو دل و جان آورم
نیست تخمی کندرین انبار نیست
غیر حسن تو که آن را یار نیست
لایق آن دیدم که من آیینهیی
پیش تو آرم چو نور سینهیی
تا ببینی روی خوب خود در آن
ای تو چون خورشید شمع آسمان
آینه آوردمت ای روشنی
تا چو بینی روی خود، یادم کنی
آینه بیرون کشید او از بغل
خوب را آیینه باشد مشتغل
آینهی هستی چه باشد؟ نیستی
نیستی بر، گر تو ابله نیستی
هستی اندر نیستی بتوان نمود
مالداران بر فقیر آرند جود
آینهی صافی نان خود گرسنه است
سوخته هم آینهی آتشزنه است
نیستی و نقص هر جایی که خاست
آینهی خوبی جمله پیشههاست
چون که جامه چست و دوزیده بود
مظهر فرهنگ درزی چون شود؟
ناتراشیده همی باید جذوع
تا دروگر اصل سازد یا فروع
خواجهٔ اشکستهبند آنجا رود
کندر آنجا پای اشکسته بود
کی شود چون نیست رنجور نزار
آن جمال صنعت طب آشکار؟
خواری و دونی مسها برملا
گر نباشد، کی نماید کیمیا؟
نقصها آیینهٔ وصف کمال
وان حقارت آینهی عز و جلال
زان که ضد را ضد کند پیدا یقین
زان که با سرکه پدید است انگبین
هرکه نقص خویش را دید و شناخت
اندر استکمال خود ده اسبه تاخت
زان نمیپرد به سوی ذوالجلال
کو گمانی میبرد خود را کمال
علتی بتر ز پندار کمال
نیست اندر جان تو ای ذودلال
از دل و از دیدهات بس خون رود
تا ز تو این معجبی بیرون شود
علت ابلیس انا خیری بدهست
وین مرض در نفس هر مخلوق هست
گرچه خود را بس شکسته بیند او
آب صافی دان و سرگین زیر جو
چون بشوراند تو را در امتحان
آب سرگین رنگ گردد در زمان
در تک جو هست سرگین ای فتی
گرچه جو صافی نماید مر تو را
هست پیر راهدان پر فطن
باغهای نفس کل را جوی کن
جوی خود را کی تواند پاک کرد؟
نافع از علم خدا شد علم مرد
کی تراشد تیغ دستهی خویش را؟
رو به جراحی سپار این ریش را
بر سر هر ریش جمع آمد مگس
تا نبیند قبح ریش خویش کس
آن مگس اندیشهها وان مال تو
ریش تو آن ظلمت احوال تو
ور نهد مرهم بر آن ریش تو پیر
آن زمان ساکن شود درد و نفیر
تا که پندارد که صحت یافتهست
پرتو مرهم بر آنجا تافتهست
هین ز مرهم سر مکش ای پشتریش
وان ز پرتو دان، مدان از اصل خویش
مولوی : دفتر سوم
بخش ۳۶ - وحی آمدن به مادر موسی کی موسی را در آب افکن
باز وحی آمد که در آبش فکن
روی در اومید دار و مو مکن
در فکن در نیلش و کن اعتماد
من تو را با وی رسانم رو سپید
این سخن پایان ندارد مکرهاش
جمله میپیچید هم در ساق و پاش
صد هزاران طفل میکشت او برون
موسی اندر صدر خانه در درون
از جنون میکشت هر جا بد جنین
از حیل آن کور چشم دوربین
اژدها بد مکر فرعون عنود
مکر شاهان جهان را خورده بود
لیک ازو فرعونتر آمد پدید
هم ورا هم مکر او را در کشید
اژدها بود و عصا شد اژدها
این بخورد آن را به توفیق خدا
دست شد بالای دست این تا کجا
تا به یزدان که الیه المنتهیٰ
کان یکی دریاست بیغور و کران
جمله دریاها چو سیلی پیش آن
حیلهها و چارهها گر اژدهاست
پیش الا الله آنها جمله لاست
چون رسید این جا بیانم سر نهاد
محو شد والله اعلم بالرشاد
آنچه در فرعون بود آن در تو هست
لیک اژدرهات محبوس چه است
ای دریغ این جمله احوال تو است
تو بر آن فرعون بر خواهیش بست
گر ز تو گویند وحشت زایدت
ور ز دیگر آفسان بنمایدت
چه خرابت میکند نفس لعین
دور میاندازدت سخت این قرین
آتشت را هیزم فرعون نیست
ورنه چون فرعون او شعلهزنیست
روی در اومید دار و مو مکن
در فکن در نیلش و کن اعتماد
من تو را با وی رسانم رو سپید
این سخن پایان ندارد مکرهاش
جمله میپیچید هم در ساق و پاش
صد هزاران طفل میکشت او برون
موسی اندر صدر خانه در درون
از جنون میکشت هر جا بد جنین
از حیل آن کور چشم دوربین
اژدها بد مکر فرعون عنود
مکر شاهان جهان را خورده بود
لیک ازو فرعونتر آمد پدید
هم ورا هم مکر او را در کشید
اژدها بود و عصا شد اژدها
این بخورد آن را به توفیق خدا
دست شد بالای دست این تا کجا
تا به یزدان که الیه المنتهیٰ
کان یکی دریاست بیغور و کران
جمله دریاها چو سیلی پیش آن
حیلهها و چارهها گر اژدهاست
پیش الا الله آنها جمله لاست
چون رسید این جا بیانم سر نهاد
محو شد والله اعلم بالرشاد
آنچه در فرعون بود آن در تو هست
لیک اژدرهات محبوس چه است
ای دریغ این جمله احوال تو است
تو بر آن فرعون بر خواهیش بست
گر ز تو گویند وحشت زایدت
ور ز دیگر آفسان بنمایدت
چه خرابت میکند نفس لعین
دور میاندازدت سخت این قرین
آتشت را هیزم فرعون نیست
ورنه چون فرعون او شعلهزنیست
مولوی : دفتر سوم
بخش ۹۵ - هفت مرد شدن آن هفت درخت
بعد دیری گشت آنها هفت مرد
جمله در قعده پی یزدان فرد
چشم میمالم که آن هفت ارسلان
تا کیانند و چه دارند از جهان؟
چون به نزدیکی رسیدم من ز راه
کردم ایشان را سلام از انتباه
قوم گفتندم جواب آن سلام
ای دقوقی مفخر و تاج کرام
گفتم آخر چون مرا بشناختند؟
پیش ازین بر من نظر ننداختند؟
از ضمیر من بدانستند زود
یکدگر را بنگریدند از فرود
پاسخم دادند خندان کی عزیز
این بپوشیدهست اکنون بر تو نیز؟
بر دلی کو در تحیر با خداست
کی شود پوشیده راز چپ و راست؟
گفتم ار سوی حقایق بشکفند
چون ز اسم حرف رسمی واقفند؟
گفت اگر اسمی شود غیب از ولی
آن ز استغراق دان نز جاهلی
بعد ازان گفتند ما را آرزوست
اقتدا کردن به تو ای پاک دوست
گفتم آری لیک یک ساعت که من
مشکلاتی دارم از دور زمن
تا شود آن حل به صحبتهای پاک
که به صحبت روید انگوری ز خاک
دانهٔ پرمغز با خاک دژم
خلوتی و صحبتی کرد از کرم
خویشتن در خاک کلی محو کرد
تا نماندش رنگ و بو و سرخ و زرد
از پس آن محو قبض او نماند
پرگشاد و بسط شد مرکب براند
پیش اصل خویش چون بیخویش شد
رفت صورت جلوهٔ معنیش شد
سر چنین کردند هین فرمان تو راست
تف دل از سر چنین کردن بخاست
ساعتی با آن گروه مجتبیٰ
چون مراقب گشتم و از خود جدا
هم در آن ساعت ز ساعت رست جان
زان که ساعت پیر گرداند جوان
جمله تلوینها ز ساعت خاستهست
رست از تلوین که از ساعت برست
چون ز ساعت ساعتی بیرون شوی
چون نماند محرم بیچون شوی
ساعت از بیساعتی آگاه نیست
زان کش آن سو جز تحیر راه نیست
هر نفر را بر طویلهی خاص او
بستهاند اندر جهان جست و جو
منتصب بر هر طویله رایضی
جز به دستوری نیاید رافضی
از هوس گر از طویله بسکلد
در طویلهی دیگران سر در کند
در زمان آخرجیان چست خوش
گوشهٔ افسار او گیرند و کش
حافظان را گر نبینی ای عیار
اختیارت را ببین بی اختیار
اختیاری میکنی و دست و پا
بر گشادستت چرا حبسی؟ چرا؟
روی در انکار حافظ بردهیی
نام تهدیدات نفسش کردهیی
جمله در قعده پی یزدان فرد
چشم میمالم که آن هفت ارسلان
تا کیانند و چه دارند از جهان؟
چون به نزدیکی رسیدم من ز راه
کردم ایشان را سلام از انتباه
قوم گفتندم جواب آن سلام
ای دقوقی مفخر و تاج کرام
گفتم آخر چون مرا بشناختند؟
پیش ازین بر من نظر ننداختند؟
از ضمیر من بدانستند زود
یکدگر را بنگریدند از فرود
پاسخم دادند خندان کی عزیز
این بپوشیدهست اکنون بر تو نیز؟
بر دلی کو در تحیر با خداست
کی شود پوشیده راز چپ و راست؟
گفتم ار سوی حقایق بشکفند
چون ز اسم حرف رسمی واقفند؟
گفت اگر اسمی شود غیب از ولی
آن ز استغراق دان نز جاهلی
بعد ازان گفتند ما را آرزوست
اقتدا کردن به تو ای پاک دوست
گفتم آری لیک یک ساعت که من
مشکلاتی دارم از دور زمن
تا شود آن حل به صحبتهای پاک
که به صحبت روید انگوری ز خاک
دانهٔ پرمغز با خاک دژم
خلوتی و صحبتی کرد از کرم
خویشتن در خاک کلی محو کرد
تا نماندش رنگ و بو و سرخ و زرد
از پس آن محو قبض او نماند
پرگشاد و بسط شد مرکب براند
پیش اصل خویش چون بیخویش شد
رفت صورت جلوهٔ معنیش شد
سر چنین کردند هین فرمان تو راست
تف دل از سر چنین کردن بخاست
ساعتی با آن گروه مجتبیٰ
چون مراقب گشتم و از خود جدا
هم در آن ساعت ز ساعت رست جان
زان که ساعت پیر گرداند جوان
جمله تلوینها ز ساعت خاستهست
رست از تلوین که از ساعت برست
چون ز ساعت ساعتی بیرون شوی
چون نماند محرم بیچون شوی
ساعت از بیساعتی آگاه نیست
زان کش آن سو جز تحیر راه نیست
هر نفر را بر طویلهی خاص او
بستهاند اندر جهان جست و جو
منتصب بر هر طویله رایضی
جز به دستوری نیاید رافضی
از هوس گر از طویله بسکلد
در طویلهی دیگران سر در کند
در زمان آخرجیان چست خوش
گوشهٔ افسار او گیرند و کش
حافظان را گر نبینی ای عیار
اختیارت را ببین بی اختیار
اختیاری میکنی و دست و پا
بر گشادستت چرا حبسی؟ چرا؟
روی در انکار حافظ بردهیی
نام تهدیدات نفسش کردهیی
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۴۴ - نومید شدن انبیا از قبول و پذیرای منکران قوله حتی اذا استیاس الرسل
انبیا گفتند با خاطر که چند
میدهیم این را و آن را وعظ و پند؟
چند کوبیم آهن سردی ز غی؟
در دمیدن در قفس هین تا به کی؟
جنبش خلق از قضا و وعده است
تیزی دندان ز سوز معده است
نفس اول راند بر نفس دوم
ماهی از سر گنده باشد نه ز دم
لیک هم میدان و خر میران چو تیر
چون که بلغ گفت حق شد ناگزیر
تو نمیدانی کزین دو کیستی
جهد کن چندان که بینی چیستی
چون نهی بر پشت کشتی بار را
بر توکل میکنی آن کار را
تو نمیدانی که از هر دو کی یی
غرقهیی اندر سفر یا ناجی یی؟
گر بگویی تا ندانم من کی ام
بر نخواهم تاخت در کشتی و یم
من درین ره ناجیام یا غرقهام؟
کشف گردان کز کدامین فرقهام
من نخواهم رفت این ره با گمان
بر امید خشک همچو دیگران
هیچ بازرگانی یی ناید ز تو
زان که در غیب است سر این دو رو
تاجر ترسنده طبع شیشهجان
در طلب نه سود دارد نه زیان
بل زیان دارد که محروم است و خوار
نور او یابد که باشد شعلهخوار
چون که بر بوک است جمله کارها
کار دین اولیٰ کزین یابی رها
نیست دستوری بدین جا قرع باب
جز امید الله اعلم بالصواب
میدهیم این را و آن را وعظ و پند؟
چند کوبیم آهن سردی ز غی؟
در دمیدن در قفس هین تا به کی؟
جنبش خلق از قضا و وعده است
تیزی دندان ز سوز معده است
نفس اول راند بر نفس دوم
ماهی از سر گنده باشد نه ز دم
لیک هم میدان و خر میران چو تیر
چون که بلغ گفت حق شد ناگزیر
تو نمیدانی کزین دو کیستی
جهد کن چندان که بینی چیستی
چون نهی بر پشت کشتی بار را
بر توکل میکنی آن کار را
تو نمیدانی که از هر دو کی یی
غرقهیی اندر سفر یا ناجی یی؟
گر بگویی تا ندانم من کی ام
بر نخواهم تاخت در کشتی و یم
من درین ره ناجیام یا غرقهام؟
کشف گردان کز کدامین فرقهام
من نخواهم رفت این ره با گمان
بر امید خشک همچو دیگران
هیچ بازرگانی یی ناید ز تو
زان که در غیب است سر این دو رو
تاجر ترسنده طبع شیشهجان
در طلب نه سود دارد نه زیان
بل زیان دارد که محروم است و خوار
نور او یابد که باشد شعلهخوار
چون که بر بوک است جمله کارها
کار دین اولیٰ کزین یابی رها
نیست دستوری بدین جا قرع باب
جز امید الله اعلم بالصواب
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۷۲ - کژ وزیدن باد بر سلیمان علیهالسلام به سبب زلت او
باد بر تخت سلیمان رفت کژ
پس سلیمان گفت بادا کژ مغژ
باد هم گفت ای سلیمان کژ مرو
ور روی کژ از کژم خشمین مشو
این ترازو بهر این بنهاد حق
تا رود انصاف ما را در سبق
از ترازو کم کنی من کم کنم
تا تو با من روشنی من روشنم
هم چنین تاج سلیمان میل کرد
روز روشن را برو چون لیل کرد
گفت تا جا کژ مشو بر فرق من
آفتابا کم مشو از شرق من
راست میکرد او به دست آن تاج را
باز کژ میشد برو تاج ای فتی
هشت بارش راست کرد و گشت کژ
گفت تاجا چیست آخر؟ کژ مغژ
گفت اگر صد ره کنی تو راست من
کژ شوم چون کژ روی ای مؤتمن
پس سلیمان اندرونه راست کرد
دل بر آن شهوت که بودش کرد سرد
بعد از آن تاجش همان دم راست شد
آن چنان که تاج را میخواست شد
بعد از آنش کژ همیکرد او به قصد
تاج او میگشت تارکجو به قصد
هشت کرت کژ بکرد آن مهترش
راست میشد تاج بر فرق سرش
تاج ناطق گشت کی شه ناز کن
چون فشاندی پر ز گل پرواز کن
نیست دستوری کزین من بگذرم
پردههای غیب این برهم درم
بر دهانم نه تو دست خود ببند
مر دهانم را ز گفت ناپسند
پس تو را هر غم که پیش آید ز درد
بر کسی تهمت منه بر خویش گرد
ظن مبر بر دیگری ای دوست کام
آن مکن که میسگالید آن غلام
گاه جنگش با رسول و مطبخی
گاه خشمش با شهنشاه سخی
همچو فرعونی که موسی هشته بود
طفلکان خلق را سر میربود
آن عدو در خانهٔ آن کور دل
او شده اطفال را گردن گسل
تو هم از بیرون بدی با دیگران
وندرون خوش گشته با نفس گران
خود عدوت اوست قندش میدهی
وز برون تهمت به هرکس مینهی
همچو فرعونی تو کور و کوردل
با عدو خوش بیگناهان را مذل
چند فرعونا کشی بیجرم را
مینوازی مر تن پر غرم را؟
عقل او بر عقل شاهان میفزود
حکم حق بیعقل و کورش کرده بود
مهر حق بر چشم و بر گوش خرد
گر فلاطون است حیوانش کند
حکم حق بر لوح میآید پدید
آن چنان که حکم غیب بایزید
پس سلیمان گفت بادا کژ مغژ
باد هم گفت ای سلیمان کژ مرو
ور روی کژ از کژم خشمین مشو
این ترازو بهر این بنهاد حق
تا رود انصاف ما را در سبق
از ترازو کم کنی من کم کنم
تا تو با من روشنی من روشنم
هم چنین تاج سلیمان میل کرد
روز روشن را برو چون لیل کرد
گفت تا جا کژ مشو بر فرق من
آفتابا کم مشو از شرق من
راست میکرد او به دست آن تاج را
باز کژ میشد برو تاج ای فتی
هشت بارش راست کرد و گشت کژ
گفت تاجا چیست آخر؟ کژ مغژ
گفت اگر صد ره کنی تو راست من
کژ شوم چون کژ روی ای مؤتمن
پس سلیمان اندرونه راست کرد
دل بر آن شهوت که بودش کرد سرد
بعد از آن تاجش همان دم راست شد
آن چنان که تاج را میخواست شد
بعد از آنش کژ همیکرد او به قصد
تاج او میگشت تارکجو به قصد
هشت کرت کژ بکرد آن مهترش
راست میشد تاج بر فرق سرش
تاج ناطق گشت کی شه ناز کن
چون فشاندی پر ز گل پرواز کن
نیست دستوری کزین من بگذرم
پردههای غیب این برهم درم
بر دهانم نه تو دست خود ببند
مر دهانم را ز گفت ناپسند
پس تو را هر غم که پیش آید ز درد
بر کسی تهمت منه بر خویش گرد
ظن مبر بر دیگری ای دوست کام
آن مکن که میسگالید آن غلام
گاه جنگش با رسول و مطبخی
گاه خشمش با شهنشاه سخی
همچو فرعونی که موسی هشته بود
طفلکان خلق را سر میربود
آن عدو در خانهٔ آن کور دل
او شده اطفال را گردن گسل
تو هم از بیرون بدی با دیگران
وندرون خوش گشته با نفس گران
خود عدوت اوست قندش میدهی
وز برون تهمت به هرکس مینهی
همچو فرعونی تو کور و کوردل
با عدو خوش بیگناهان را مذل
چند فرعونا کشی بیجرم را
مینوازی مر تن پر غرم را؟
عقل او بر عقل شاهان میفزود
حکم حق بیعقل و کورش کرده بود
مهر حق بر چشم و بر گوش خرد
گر فلاطون است حیوانش کند
حکم حق بر لوح میآید پدید
آن چنان که حکم غیب بایزید
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۰ - گواهی فعل و قول بیرونی بر ضمیر و نور اندرونی
فعل و قول آمد گواهان ضمیر
زین دو بر باطن تو استدلال گیر
چون ندارد سیر سرت در درون
بنگر اندر بول رنجور از برون
فعل و قول آن بول رنجوران بود
که طبیب جسم را برهان بود
وان طبیب روح در جانش رود
وز ره جان اندر ایمانش رود
حاجتش ناید به فعل و قول خوب
احذروهم هم جواسیس القلوب
این گواه فعل و قول از وی بجو
کو به دریا نیست واصل همچو جو
زین دو بر باطن تو استدلال گیر
چون ندارد سیر سرت در درون
بنگر اندر بول رنجور از برون
فعل و قول آن بول رنجوران بود
که طبیب جسم را برهان بود
وان طبیب روح در جانش رود
وز ره جان اندر ایمانش رود
حاجتش ناید به فعل و قول خوب
احذروهم هم جواسیس القلوب
این گواه فعل و قول از وی بجو
کو به دریا نیست واصل همچو جو
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۵۷ - تمثیل فکر هر روزینه کی اندر دل آید به مهمان نو کی از اول روز در خانه فرود آید و فضیلت مهماننوازی و ناز مهمان کشیدن و تحکم و بدخویی کند به خداوند خانه
هر دمی فکری چو مهمان عزیز
آید اندر سینهات هر روز نیز
فکر را ای جان به جای شخص دان
زان که شخص از فکر دارد قدر و جان
فکر غم گر راه شادی میزند
کارسازیهای شادی میکند
خانه میروبد به تندی او ز غیر
تا در آید شادی نو زاصل خیر
میفشاند برگ زرد از شاخ دل
تا بروید برگ سبز متصل
میکند بیخ سرور کهنه را
تا خرامد ذوق نو از ماورا
غم کند بیخ کژ پوسیده را
تا نماید بیخ رو پوشیده را
غم ز دل هر چه بریزد یا برد
در عوض حقا که بهتر آورد
خاصه آن را که یقینش باشد این
که بود غم بندهٔ اهل یقین
گر ترشرویی نیارد ابر و برق
رز بسوزد از تبسمهای شرق
سعد و نحس اندر دلت مهمان شود
چون ستاره خانه خانه میرود
آن زمان که او مقیم برج توست
باش همچون طالعش شیرین و چست
تا که با مه چون شود او متصل
شکر گوید از تو با سلطان دل
هفت سال ایوب با صبر و رضا
در بلا خوش بود با ضیف خدا
تا چو وا گردد بلای سخترو
پیش حق گوید به صدگون شکر او
کز محبت با من محبوب کش
رو نکرد ایوب یک لحظه ترش
از وفا و خجلت علم خدا
بود چون شیر و عسل او با بلا
فکر در سینه در آید نو به نو
خند خندان پیش او تو باز رو
که اعذنی خالقی من شره
لا تحرمنی انل من بره
رب اوزعنی لشکر ما اریٰ
لا تعقب حسرة لی ان مضیٰ
آن ضمیر رو ترش را پاسدار
آن ترش را چون شکر شیرین شمار
ابر را گر هست ظاهر رو ترش
گلشن آرندهست ابر و شورهکش
فکر غم را تو مثال ابر دان
با ترش تو رو ترش کم کن چنان
بوک آن گوهر به دست او بود
جهد کن تا از تو او راضی رود
ور نباشد گوهر و نبود غنی
عادت شیرین خود افزون کنی
جای دیگر سود دارد عادتت
ناگهان روزی بر آید حاجتت
فکرتی کز شادی ات مانع شود
آن به امر و حکمت صانع شود
تو مخوان دو چار دانگش ای جوان
بوک نجمی باشد و صاحبقران
تو مگو فرعیست او را اصل گیر
تا بوی پیوسته بر مقصود چیر
ور تو آن را فرع گیری و مضر
چشم تو در اصل باشد منتظر
زهر آمد انتظار اندر چشش
دایما در مرگ باشی زان روش
اصل دان آن را بگیرش در کنار
بازره دایم ز مرگ انتظار
آید اندر سینهات هر روز نیز
فکر را ای جان به جای شخص دان
زان که شخص از فکر دارد قدر و جان
فکر غم گر راه شادی میزند
کارسازیهای شادی میکند
خانه میروبد به تندی او ز غیر
تا در آید شادی نو زاصل خیر
میفشاند برگ زرد از شاخ دل
تا بروید برگ سبز متصل
میکند بیخ سرور کهنه را
تا خرامد ذوق نو از ماورا
غم کند بیخ کژ پوسیده را
تا نماید بیخ رو پوشیده را
غم ز دل هر چه بریزد یا برد
در عوض حقا که بهتر آورد
خاصه آن را که یقینش باشد این
که بود غم بندهٔ اهل یقین
گر ترشرویی نیارد ابر و برق
رز بسوزد از تبسمهای شرق
سعد و نحس اندر دلت مهمان شود
چون ستاره خانه خانه میرود
آن زمان که او مقیم برج توست
باش همچون طالعش شیرین و چست
تا که با مه چون شود او متصل
شکر گوید از تو با سلطان دل
هفت سال ایوب با صبر و رضا
در بلا خوش بود با ضیف خدا
تا چو وا گردد بلای سخترو
پیش حق گوید به صدگون شکر او
کز محبت با من محبوب کش
رو نکرد ایوب یک لحظه ترش
از وفا و خجلت علم خدا
بود چون شیر و عسل او با بلا
فکر در سینه در آید نو به نو
خند خندان پیش او تو باز رو
که اعذنی خالقی من شره
لا تحرمنی انل من بره
رب اوزعنی لشکر ما اریٰ
لا تعقب حسرة لی ان مضیٰ
آن ضمیر رو ترش را پاسدار
آن ترش را چون شکر شیرین شمار
ابر را گر هست ظاهر رو ترش
گلشن آرندهست ابر و شورهکش
فکر غم را تو مثال ابر دان
با ترش تو رو ترش کم کن چنان
بوک آن گوهر به دست او بود
جهد کن تا از تو او راضی رود
ور نباشد گوهر و نبود غنی
عادت شیرین خود افزون کنی
جای دیگر سود دارد عادتت
ناگهان روزی بر آید حاجتت
فکرتی کز شادی ات مانع شود
آن به امر و حکمت صانع شود
تو مخوان دو چار دانگش ای جوان
بوک نجمی باشد و صاحبقران
تو مگو فرعیست او را اصل گیر
تا بوی پیوسته بر مقصود چیر
ور تو آن را فرع گیری و مضر
چشم تو در اصل باشد منتظر
زهر آمد انتظار اندر چشش
دایما در مرگ باشی زان روش
اصل دان آن را بگیرش در کنار
بازره دایم ز مرگ انتظار