عبارات مورد جستجو در ۱۳۵ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹
گر چه سیمای خزان دارد رخ چون زر مرا
در سواد دل بهاری هست چون عنبر مرا
آرزویی هر زمان در دل بر آتش می نهم
آتش بی دود، باشد عیب چون مجمر مرا
جوهر آیینه من چون زره زیر قباست
در صفای سینه پوشیده است بس جوهر مرا
نعمتی چون سیر چشمی نیست بر خوان وجود
بی نیاز از بحر دارد آب این گوهر مرا
چهره خورشید پنهان است در زنگار من
می زند صیقل به چشم بسته روشنگر مرا
گر چه چون شبنم درین گلشن غریب افتاده ام
باغبان از دامن گل می کند بستر مرا
بس که دیدم سرد مهری از نسیم نوبهار
باده خون مرده شد چون لاله در ساغر مرا
سنگ خارا را شرار من گریبان پاره کرد
ساده لوح آن کس که می پوشد به خاکستر مرا
می شود از غفلت سرشار من رگ های خواب
سوزن الماس اگر ریزند در بستر مرا
خرده بینی نیست صائب، ور نه چون خال بتان
یک جهان معنی است در هر نقطه ای مضمر مرا
در سواد دل بهاری هست چون عنبر مرا
آرزویی هر زمان در دل بر آتش می نهم
آتش بی دود، باشد عیب چون مجمر مرا
جوهر آیینه من چون زره زیر قباست
در صفای سینه پوشیده است بس جوهر مرا
نعمتی چون سیر چشمی نیست بر خوان وجود
بی نیاز از بحر دارد آب این گوهر مرا
چهره خورشید پنهان است در زنگار من
می زند صیقل به چشم بسته روشنگر مرا
گر چه چون شبنم درین گلشن غریب افتاده ام
باغبان از دامن گل می کند بستر مرا
بس که دیدم سرد مهری از نسیم نوبهار
باده خون مرده شد چون لاله در ساغر مرا
سنگ خارا را شرار من گریبان پاره کرد
ساده لوح آن کس که می پوشد به خاکستر مرا
می شود از غفلت سرشار من رگ های خواب
سوزن الماس اگر ریزند در بستر مرا
خرده بینی نیست صائب، ور نه چون خال بتان
یک جهان معنی است در هر نقطه ای مضمر مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸
می کشد در خاک و خون مژگان دلجویی مرا
تیغ زهرآلود باشد چین ابرویی مرا
هر سخنسازی سخن نتواند از من واکشید
بر سر حرف آورد چشم سخنگویی مرا
تا بشویم دست خود پاک از جهان آب و گل
بس بود چون سرو ازین گلشن لب جویی مرا
سبز می شد حرف در منقار طوطی ز انفعال
در نظر می بود اگر آیینه رویی مرا
گر چه در ظاهر مرا پای اقامت در گل است
سر به صحرا می دهد چون وحشیان هویی مرا
چون زلیخا نیست دامنگیر، دست جرأتم
چشم یعقوبم که روشن می کند بویی مرا
در بساطم سجده شکری ز طاعت مانده است
بس بود از هر دو عالم طاق ابرویی مرا
روشن از خاکستر مجنون سواد (من) شده است
خیمه لیلی بود هر چشم آهویی مرا
در حریم پاکبازان سبزه بیگانه ام
تا به جا مانده است از هستی سرمویی مرا
نیست صائب غیر نقش پای از خودرفتگان
در سواد آفرینش آشنارویی مرا
تیغ زهرآلود باشد چین ابرویی مرا
هر سخنسازی سخن نتواند از من واکشید
بر سر حرف آورد چشم سخنگویی مرا
تا بشویم دست خود پاک از جهان آب و گل
بس بود چون سرو ازین گلشن لب جویی مرا
سبز می شد حرف در منقار طوطی ز انفعال
در نظر می بود اگر آیینه رویی مرا
گر چه در ظاهر مرا پای اقامت در گل است
سر به صحرا می دهد چون وحشیان هویی مرا
چون زلیخا نیست دامنگیر، دست جرأتم
چشم یعقوبم که روشن می کند بویی مرا
در بساطم سجده شکری ز طاعت مانده است
بس بود از هر دو عالم طاق ابرویی مرا
روشن از خاکستر مجنون سواد (من) شده است
خیمه لیلی بود هر چشم آهویی مرا
در حریم پاکبازان سبزه بیگانه ام
تا به جا مانده است از هستی سرمویی مرا
نیست صائب غیر نقش پای از خودرفتگان
در سواد آفرینش آشنارویی مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸
هر که دید از باده لعلی به سامان شیشه را
می دهد ترجیح بر کان بدخشان شیشه را
گر چه در ابر تنک خورشید را نتوان نهفت
می کنم از سادگی در خرقه پنهان شیشه را
گر به رقص آرد دل بی تاب ما را دور نیست
باده شوخی که سازد پایکوبان شیشه را
با شراب عشق خودداری نمی آید ز دل
جوش این می می دهد کشتی به طوفان شیشه را
جلوه خورشید دارد در کنار صبحدم
باده گلرنگ در چاک گریبان شیشه را
در خراباتی که ما لنگر ز مستی کرده ایم
دعوی جلوه است با سرو خرامان شیشه را
زان شراب لعل سرگرمم که از هر قطره اش
اخگر خورشید باشد در گریبان شیشه را
سرو همت را برومندی بود در بر گریز
خنده می ریزد ز لب در وقت احسان شیشه را
کار هر دل نیست راز عشق پنهان داشتن
زور این می می کند چون نار خندان شیشه را
می کشان را شکوه ای از گردش افلاک نیست
در بغل دارند صائب می پرستان شیشه را
می دهد ترجیح بر کان بدخشان شیشه را
گر چه در ابر تنک خورشید را نتوان نهفت
می کنم از سادگی در خرقه پنهان شیشه را
گر به رقص آرد دل بی تاب ما را دور نیست
باده شوخی که سازد پایکوبان شیشه را
با شراب عشق خودداری نمی آید ز دل
جوش این می می دهد کشتی به طوفان شیشه را
جلوه خورشید دارد در کنار صبحدم
باده گلرنگ در چاک گریبان شیشه را
در خراباتی که ما لنگر ز مستی کرده ایم
دعوی جلوه است با سرو خرامان شیشه را
زان شراب لعل سرگرمم که از هر قطره اش
اخگر خورشید باشد در گریبان شیشه را
سرو همت را برومندی بود در بر گریز
خنده می ریزد ز لب در وقت احسان شیشه را
کار هر دل نیست راز عشق پنهان داشتن
زور این می می کند چون نار خندان شیشه را
می کشان را شکوه ای از گردش افلاک نیست
در بغل دارند صائب می پرستان شیشه را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۳
داغ برگ عیش گردد در دل ناشاد ما
جغد می گردد همایون در خراب آباد ما
جنبش گهواره خواب طفل را سازد گران
از تزلزل بیش محکم می شود بنیاد ما
چشم گیرا می کند نخجیر را بی دست و پا
از کمند و دام مستغنی بود صیاد ما
نیست چون مجمر دل گرمی بساط خاک را
گرم دارد چون سپند این بزم را فریاد ما
نقش شیرین را به خون دل مصور ساختیم
بیستون کان بدخشان گشت از فرهاد ما
از نسیم نوبهاران غنچه پیکان شکفت
هیچ کس را نیست پروای دل ناشاد ما
نیست جرم دوستان گر یاد ما کمتر کنند
وحشت از ما دور گردان بیش دارد یاد ما
تیر کج هرگز نگردد راست از زور کمان
بگذر ای پیر مغان از وادی ارشاد ما
آه آتشبار را در سینه می سوزد نفس
تا شود نرم این دل چون بیضه فولاد ما
سبزه بیگانه بستانسرای عالمیم
جز پشیمانی ندارد حاصلی ایجاد ما
صبح خیزان جهان را خواب غفلت برده است
می کند گاهی به آهی صبحدم امداد ما
تا به روی سخت ما صائب سر و کارش فتاد
توبه کرد از سخت رویی سیلی استاد ما
جغد می گردد همایون در خراب آباد ما
جنبش گهواره خواب طفل را سازد گران
از تزلزل بیش محکم می شود بنیاد ما
چشم گیرا می کند نخجیر را بی دست و پا
از کمند و دام مستغنی بود صیاد ما
نیست چون مجمر دل گرمی بساط خاک را
گرم دارد چون سپند این بزم را فریاد ما
نقش شیرین را به خون دل مصور ساختیم
بیستون کان بدخشان گشت از فرهاد ما
از نسیم نوبهاران غنچه پیکان شکفت
هیچ کس را نیست پروای دل ناشاد ما
نیست جرم دوستان گر یاد ما کمتر کنند
وحشت از ما دور گردان بیش دارد یاد ما
تیر کج هرگز نگردد راست از زور کمان
بگذر ای پیر مغان از وادی ارشاد ما
آه آتشبار را در سینه می سوزد نفس
تا شود نرم این دل چون بیضه فولاد ما
سبزه بیگانه بستانسرای عالمیم
جز پشیمانی ندارد حاصلی ایجاد ما
صبح خیزان جهان را خواب غفلت برده است
می کند گاهی به آهی صبحدم امداد ما
تا به روی سخت ما صائب سر و کارش فتاد
توبه کرد از سخت رویی سیلی استاد ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷
اشک پیش مردم فرزانه می ریزیم ما
در زمین شور دایم دانه می ریزیم ما
از کمین گریه ما ای فلک غافل مشو
بی خبر چون سیل در ویرانه می ریزیم ما
قطره گوهر می شود چون واصل دریا شود
آبروی خویش در میخانه می ریزیم ما
بر سر آب روان زندگانی چون حباب
ساده لوحی بین که رنگ خانه می ریزیم ما
نیست در طینت جدایی عاشق و معشوق را
شمع از خاکستر پروانه می ریزیم ما
مرد سیلاب گرانسنگ حوادث نیستیم
رخت هستی را برون زین خانه می ریزیم ما
خاطری معمور کردن، از دو عالم خوشترست
گنج را در دامن ویرانه می ریزیم ما!
تا مگر مرغ همایونی شکار ما شود
پیش هر مرغی که باشد دانه می ریزیم ما
پیش ازان دم کز نصیحت عیش ما سازند تلخ
زهر خود بر مردم فرزانه می ریزیم ما
یا در آن زلف پریشان جای خود وا می کنیم
یا به خاک ره ز دست شانه می ریزیم ما
دیگران ز افسانه می ریزند صائب رنگ خواب
سرمه بیداری از افسانه می ریزیم ما
در زمین شور دایم دانه می ریزیم ما
از کمین گریه ما ای فلک غافل مشو
بی خبر چون سیل در ویرانه می ریزیم ما
قطره گوهر می شود چون واصل دریا شود
آبروی خویش در میخانه می ریزیم ما
بر سر آب روان زندگانی چون حباب
ساده لوحی بین که رنگ خانه می ریزیم ما
نیست در طینت جدایی عاشق و معشوق را
شمع از خاکستر پروانه می ریزیم ما
مرد سیلاب گرانسنگ حوادث نیستیم
رخت هستی را برون زین خانه می ریزیم ما
خاطری معمور کردن، از دو عالم خوشترست
گنج را در دامن ویرانه می ریزیم ما!
تا مگر مرغ همایونی شکار ما شود
پیش هر مرغی که باشد دانه می ریزیم ما
پیش ازان دم کز نصیحت عیش ما سازند تلخ
زهر خود بر مردم فرزانه می ریزیم ما
یا در آن زلف پریشان جای خود وا می کنیم
یا به خاک ره ز دست شانه می ریزیم ما
دیگران ز افسانه می ریزند صائب رنگ خواب
سرمه بیداری از افسانه می ریزیم ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱
جان به لب داریم و همچون صبح خندانیم ما
دست و تیغ عشق را زخم نمایانیم ما
می توان از شمع ما گل چید در صحرای قدس
زیر گردون چون چراغ زیر دامانیم ما
بر بساط بوریا سیر دو عالم می کنیم
با وجود نی سواری برق جولانیم ما
حاصل ما نیست غیر از خارخار جستجو
گردباد دامن صحرای امکانیم ما
از سیاهی داغ ما هرگز نمی آید برون
در سواد آفرینش آب حیوانیم ما
پشت چون آیینه بر دیوار حیرت داده ایم
واله خار و گل این باغ و بستانیم ما
وحشی دارالامان گوشه تنهایی ایم
دشت دشت از سایه مردم گریزانیم ما
دولت بیدار، گرد جلوه شبرنگ ماست
از صفای سینه صبح پاکدامانیم ما
گر چه در ظاهر لباس ماست از زنگار غم
از طرب چون پسته زیر پوست خندانیم ما
از شبیخون خمار صبحدم آسوده ایم
مستی دنباله دار چشم خوبانیم ما
عالمی بی زخم خار از بوی ما آسوده اند
در سفال عالم خاکی چو ریحانیم ما
خرقه از ما می ستاند نافه مشکین نفس
از هواداران آن زلف پریشانیم ما
چشم ما چون زاهدان بر میوه فردوس نیست
تشنه بویی ازان سیب زنخدانیم ما
مشرق خورشید و مه را گل به روزن می زنیم
از نظربازان آن چاک گریبانیم ما
گر چه در نظم جهان کاری نمی آید ز ما
از حدیث راست، سرو این خیابانیم ما
زنده از ما می شود نام بزرگان جهان
این ریاض بی بقا را آب حیوانیم ما
هر که با ما می کند نیکی، نمی پاشد ز هم
رشته شیرازه اوراق احسانیم ما
روزی ما را ز خوان سیر چشمی داده اند
بی نیاز از ناز نعمت های الوانیم ما
صاحب نامند از ما عالم و ما تیره روز
چون نگین در حلقه گردون گردانیم ما
حلقه چشم غزالان حلقه زنجیر ماست
دایم از راه نظر دربند و زندانیم ما
گر چراغ بزم عالم نیست صائب کلک ما
چون ز بخت تیره دایم در شبستانیم ما؟
دست و تیغ عشق را زخم نمایانیم ما
می توان از شمع ما گل چید در صحرای قدس
زیر گردون چون چراغ زیر دامانیم ما
بر بساط بوریا سیر دو عالم می کنیم
با وجود نی سواری برق جولانیم ما
حاصل ما نیست غیر از خارخار جستجو
گردباد دامن صحرای امکانیم ما
از سیاهی داغ ما هرگز نمی آید برون
در سواد آفرینش آب حیوانیم ما
پشت چون آیینه بر دیوار حیرت داده ایم
واله خار و گل این باغ و بستانیم ما
وحشی دارالامان گوشه تنهایی ایم
دشت دشت از سایه مردم گریزانیم ما
دولت بیدار، گرد جلوه شبرنگ ماست
از صفای سینه صبح پاکدامانیم ما
گر چه در ظاهر لباس ماست از زنگار غم
از طرب چون پسته زیر پوست خندانیم ما
از شبیخون خمار صبحدم آسوده ایم
مستی دنباله دار چشم خوبانیم ما
عالمی بی زخم خار از بوی ما آسوده اند
در سفال عالم خاکی چو ریحانیم ما
خرقه از ما می ستاند نافه مشکین نفس
از هواداران آن زلف پریشانیم ما
چشم ما چون زاهدان بر میوه فردوس نیست
تشنه بویی ازان سیب زنخدانیم ما
مشرق خورشید و مه را گل به روزن می زنیم
از نظربازان آن چاک گریبانیم ما
گر چه در نظم جهان کاری نمی آید ز ما
از حدیث راست، سرو این خیابانیم ما
زنده از ما می شود نام بزرگان جهان
این ریاض بی بقا را آب حیوانیم ما
هر که با ما می کند نیکی، نمی پاشد ز هم
رشته شیرازه اوراق احسانیم ما
روزی ما را ز خوان سیر چشمی داده اند
بی نیاز از ناز نعمت های الوانیم ما
صاحب نامند از ما عالم و ما تیره روز
چون نگین در حلقه گردون گردانیم ما
حلقه چشم غزالان حلقه زنجیر ماست
دایم از راه نظر دربند و زندانیم ما
گر چراغ بزم عالم نیست صائب کلک ما
چون ز بخت تیره دایم در شبستانیم ما؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۵
محمل شوق کجا، کعبه امید کجا
شبنم تشنه کجا، چشمه خورشید کجا
ظرف نظاره خورشید ندارد شبنم
رتبه حسن کجا، حوصله دید کجا
دست کوتاه من و گردن او هیهات است
بال خفاش کجا، تارک خورشید کجا
سایه ای داشت که سرمایه آتش بود
حاصل عمر تهیدست من و بید کجا
عالمی چشم به راه نگه گرم تواند
به کجا می روی ای خونی امید کجا؟
بوریا موج شکر می زند از شیرینی
گل به سامان لب لعل تو خندید کجا؟
آب پیکان ز دل آمد سوی چشمم صائب
آخر آن چشمه سربسته ترا دید کجا؟
شبنم تشنه کجا، چشمه خورشید کجا
ظرف نظاره خورشید ندارد شبنم
رتبه حسن کجا، حوصله دید کجا
دست کوتاه من و گردن او هیهات است
بال خفاش کجا، تارک خورشید کجا
سایه ای داشت که سرمایه آتش بود
حاصل عمر تهیدست من و بید کجا
عالمی چشم به راه نگه گرم تواند
به کجا می روی ای خونی امید کجا؟
بوریا موج شکر می زند از شیرینی
گل به سامان لب لعل تو خندید کجا؟
آب پیکان ز دل آمد سوی چشمم صائب
آخر آن چشمه سربسته ترا دید کجا؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۹
چه غم از کشتن عشاق فگارست ترا؟
که می بی غمی از خون شکارست ترا
دیده اشک فشان ابر بهارست ترا
جگر سوختگان مشک تتارست ترا
کوه تمکین ترا خنده کبک است فغان
دیده اشک فشان ابر بهارست ترا
تو و از کشتن عشاق ندامت، هیهات
خون این بی گنهان آب خمارست ترا
با تو ای سرو روان، آه اسیران چه کند؟
نفس سرد خزان باد بهارست ترا
دل صد پاره به چشم تو کجا می آید؟
خرمن گل به نظر پشته خارست ترا
خونبهایی است که بهتر ز هزاران جان است
دست و پایی که ز خونم به نگارست ترا
بحر و کان در نظرت چشم ترست و لب خشک
اشک و آه دگران در چه شمارست ترا؟
به کدام آینه تسخیر کنم روی ترا؟
که دل صاف من آیینه تارست ترا
تو به این حسن به مشاطه کجاپردازی؟
که دو صد آینه رو، آینه دارست ترا
گر چه خط گرد برآورد ز معموره حسن
همچنان لنگر تمکین به قرارست ترا
از حجاب تو همان حلقه بیرون درست
زلف هر چند در آغوش و کنارست ترا
داغداران تو از برگ خزان بیشترند
کی غم داغ من ای لاله عذارست ترا؟
کی ز روز و شب صائب خبری هست ترا؟
که ز زلف و رخ خود لیل و نهارست ترا
که می بی غمی از خون شکارست ترا
دیده اشک فشان ابر بهارست ترا
جگر سوختگان مشک تتارست ترا
کوه تمکین ترا خنده کبک است فغان
دیده اشک فشان ابر بهارست ترا
تو و از کشتن عشاق ندامت، هیهات
خون این بی گنهان آب خمارست ترا
با تو ای سرو روان، آه اسیران چه کند؟
نفس سرد خزان باد بهارست ترا
دل صد پاره به چشم تو کجا می آید؟
خرمن گل به نظر پشته خارست ترا
خونبهایی است که بهتر ز هزاران جان است
دست و پایی که ز خونم به نگارست ترا
بحر و کان در نظرت چشم ترست و لب خشک
اشک و آه دگران در چه شمارست ترا؟
به کدام آینه تسخیر کنم روی ترا؟
که دل صاف من آیینه تارست ترا
تو به این حسن به مشاطه کجاپردازی؟
که دو صد آینه رو، آینه دارست ترا
گر چه خط گرد برآورد ز معموره حسن
همچنان لنگر تمکین به قرارست ترا
از حجاب تو همان حلقه بیرون درست
زلف هر چند در آغوش و کنارست ترا
داغداران تو از برگ خزان بیشترند
کی غم داغ من ای لاله عذارست ترا؟
کی ز روز و شب صائب خبری هست ترا؟
که ز زلف و رخ خود لیل و نهارست ترا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۵
هر نفس تازه گلی زیب کنارست مرا
دایم از جوش سخن، جوش بهارست مرا
کمر وحدت من نیست به جز حلقه فکر
چون سر غنچه به زانو سر و کارست مرا
نام منصور من از فکر بلندی گیرد
سر زانوی تأمل، سر دارست مرا
می چکد خون چو کباب از سخن رنگینم
سینه از ناخن اندیشه فگارست مرا
روی دل بر سر گفتار مرا می آرد
هر چه جز دل بود آیینه تارست مرا
چون شرر نیست مرا کار به هر تردامن
صحبت سوختگان باغ و بهارست مرا
سایه شهر بود بر دل من کوه گران
دامن دشت جنون، دامن یارست مرا
می شود از نفس صبح، چراغم خاموش
صیقل آینه دل، شب تارست مرا
نیست در آینه ام نقش دگر جز رخ دوست
چشم بر هر چه فتد روی نگارست مرا
نکند دایره عیش مرا بی پرگار
نقطه دل که چو مرکز به قرارست مرا
ساغری در خور من نیست درین میکده ها
ورنه تسبیح ریا حلقه مارست مرا
گر چه پر گل بود از گریه من دامن دشت
رزق، چون آبله از نشتر خارست مرا
می توانم به دغا کرد حریفان را مات
مانع راهزنی، راه قمارست مرا
آه ازان روز که از پرده برآید صائب
نغمه هایی که گره در رگ تارست مرا
دایم از جوش سخن، جوش بهارست مرا
کمر وحدت من نیست به جز حلقه فکر
چون سر غنچه به زانو سر و کارست مرا
نام منصور من از فکر بلندی گیرد
سر زانوی تأمل، سر دارست مرا
می چکد خون چو کباب از سخن رنگینم
سینه از ناخن اندیشه فگارست مرا
روی دل بر سر گفتار مرا می آرد
هر چه جز دل بود آیینه تارست مرا
چون شرر نیست مرا کار به هر تردامن
صحبت سوختگان باغ و بهارست مرا
سایه شهر بود بر دل من کوه گران
دامن دشت جنون، دامن یارست مرا
می شود از نفس صبح، چراغم خاموش
صیقل آینه دل، شب تارست مرا
نیست در آینه ام نقش دگر جز رخ دوست
چشم بر هر چه فتد روی نگارست مرا
نکند دایره عیش مرا بی پرگار
نقطه دل که چو مرکز به قرارست مرا
ساغری در خور من نیست درین میکده ها
ورنه تسبیح ریا حلقه مارست مرا
گر چه پر گل بود از گریه من دامن دشت
رزق، چون آبله از نشتر خارست مرا
می توانم به دغا کرد حریفان را مات
مانع راهزنی، راه قمارست مرا
آه ازان روز که از پرده برآید صائب
نغمه هایی که گره در رگ تارست مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۴
کمال حسن کجا، دیده پر آب کجا؟
شکوه بحر کجا، خیمه حباب کجا؟
مرا که جلوه هر ذره است رطل گران
کجاست حوصله جام آفتاب، کجا؟
نمانده است ز دل جز غبار افسوسی
به این خرابه فتد نور ماهتاب کجا؟
گذشته است ترا ز آفتاب پایه حسن
هلال عید شود با تو همرکاب کجا؟
به جستجوی تو گرد از جهان برآوردم
دگر کجا روم ای خانمان خراب، کجا؟
مرا که نعره مستانه بی قرار نکرد
رسد به داد دلم نغمه رباب کجا؟
گرفتم این که رسد نوبت سؤال به من
دماغ حرف کجا، قدرت جواب کجا؟
ز بس که گرم تماشای گلرخان گشتم
نیافتم که کجا شد دل من آب کجا
ز برگ، نکهت گل بیش می شود رسوا
ترا نهفته کند پرده حجاب کجا؟
میان سوخته و خام فرق بسیارست
سرشک تاک کجا، گریه کباب کجا؟
گرفته است جهان را غبار بی دردی
کجا رویم ازین عالم خراب، کجا؟
چنین که آب برآورده است خانه چشم
بساط خود فکند پرده های خواب کجا؟
فروغ حسن جهانگیر او کجاست که نیست؟
ز خویش می روی ای دل به این شتاب کجا؟
نظر به چشمه حیوان نمی کنم صائب
مرا ز راه برد جلوه سراب کجا؟
شکوه بحر کجا، خیمه حباب کجا؟
مرا که جلوه هر ذره است رطل گران
کجاست حوصله جام آفتاب، کجا؟
نمانده است ز دل جز غبار افسوسی
به این خرابه فتد نور ماهتاب کجا؟
گذشته است ترا ز آفتاب پایه حسن
هلال عید شود با تو همرکاب کجا؟
به جستجوی تو گرد از جهان برآوردم
دگر کجا روم ای خانمان خراب، کجا؟
مرا که نعره مستانه بی قرار نکرد
رسد به داد دلم نغمه رباب کجا؟
گرفتم این که رسد نوبت سؤال به من
دماغ حرف کجا، قدرت جواب کجا؟
ز بس که گرم تماشای گلرخان گشتم
نیافتم که کجا شد دل من آب کجا
ز برگ، نکهت گل بیش می شود رسوا
ترا نهفته کند پرده حجاب کجا؟
میان سوخته و خام فرق بسیارست
سرشک تاک کجا، گریه کباب کجا؟
گرفته است جهان را غبار بی دردی
کجا رویم ازین عالم خراب، کجا؟
چنین که آب برآورده است خانه چشم
بساط خود فکند پرده های خواب کجا؟
فروغ حسن جهانگیر او کجاست که نیست؟
ز خویش می روی ای دل به این شتاب کجا؟
نظر به چشمه حیوان نمی کنم صائب
مرا ز راه برد جلوه سراب کجا؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۰
ز نوبهار شود چون شکفته لاله ما؟
که خون مرده کند باده را پیاله ما
اگر چه بلبل ما هیچ فصل نیست خموش
یکی هزار شود در بهار ناله ما
کجا به دیده ما هر ستاره می آید؟
به روی ماه گشوده است چشم هاله ما
ز چشم شور همان در شکنجه ایم مدام
اگر چه شد چو هما استخوان نواله ما
به لوح ساده ز ما همچو صبح قانع شو
که حرف، نقطه سهوست در رساله ما
کنیم چشم به تسخیر او چگونه سیاه؟
که رم ز سایه خود می کند غزاله ما
به ما سپهر سیه دل چه می تواند کرد؟
به روی داغ گشوده است چشم لاله ما
نباشد از دل خود چون کباب ما صائب؟
که غیر شیشه کسی نیست هم پیاله ما
که خون مرده کند باده را پیاله ما
اگر چه بلبل ما هیچ فصل نیست خموش
یکی هزار شود در بهار ناله ما
کجا به دیده ما هر ستاره می آید؟
به روی ماه گشوده است چشم هاله ما
ز چشم شور همان در شکنجه ایم مدام
اگر چه شد چو هما استخوان نواله ما
به لوح ساده ز ما همچو صبح قانع شو
که حرف، نقطه سهوست در رساله ما
کنیم چشم به تسخیر او چگونه سیاه؟
که رم ز سایه خود می کند غزاله ما
به ما سپهر سیه دل چه می تواند کرد؟
به روی داغ گشوده است چشم لاله ما
نباشد از دل خود چون کباب ما صائب؟
که غیر شیشه کسی نیست هم پیاله ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۱
چون پای خم به دست فتادت کمر گشا
چون گرم شد سرت ز می ناب، سر گشا
از هر که دل گشوده نگردد کناره گیر
چون غنچه در به روی نسیم سحر گشا
از مردمان سرد نفس تیره می شوی
آیینه پیش مردم صاحب نظر گشا
قانع به رنگ و بوی گل بی وفا مشو
بر روی آفتاب چو شبنم نظر گشا
از سر هوای پوچ برون چون حباب کن
چون موج در میانه دریا کمر گشا
زان پیشتر که بر دل مردم گران شوی
استادگی مکن، پر و بال سفر گشا
چون موج، پشت دست به کف زن درین محیط
آغوش چون صدف به هوای گهر گشا
زخم گشاده رو به بغل تیغ را کشید
آغوش رغبتی تو هم ای بی جگر گشا
تا بر تو خوشگوار شود بستن نظر
یک ره نظر به عالم پر شور و شر گشا
باطل مکن به سیر و تماشا نگاه خویش
زنهار صائب از سر عبرت نظر گشا
چون گرم شد سرت ز می ناب، سر گشا
از هر که دل گشوده نگردد کناره گیر
چون غنچه در به روی نسیم سحر گشا
از مردمان سرد نفس تیره می شوی
آیینه پیش مردم صاحب نظر گشا
قانع به رنگ و بوی گل بی وفا مشو
بر روی آفتاب چو شبنم نظر گشا
از سر هوای پوچ برون چون حباب کن
چون موج در میانه دریا کمر گشا
زان پیشتر که بر دل مردم گران شوی
استادگی مکن، پر و بال سفر گشا
چون موج، پشت دست به کف زن درین محیط
آغوش چون صدف به هوای گهر گشا
زخم گشاده رو به بغل تیغ را کشید
آغوش رغبتی تو هم ای بی جگر گشا
تا بر تو خوشگوار شود بستن نظر
یک ره نظر به عالم پر شور و شر گشا
باطل مکن به سیر و تماشا نگاه خویش
زنهار صائب از سر عبرت نظر گشا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۳
ای دفتر حسن ترا فهرست خط و خال ها
تفصیل ها پنهان شده در پرده اجمال ها
آتش فروز قهر تو، آیینه دار لطف تو
هم مغرب ادبارها، هم مشرق اقبال ها
پیشانی عفو ترا پرچین نسازد جرم ما
آیینه کی بر هم خورد از زشتی تمثالها؟
سهل است اگر بال و پری نقصان این پروانه شد
کان شمع سامان می دهد از شعله زرین بال ها
با عقل گشتم همسفر یک کوچه راه از بی کسی
شد ریشه ریشه دامنم از خار استدلال ها
هر شب کواکب کم کنند از روزی ما پاره ای
هر روز گردد تنگتر سوراخ این غربال ها
حیران اطوار خودم، درمانده کار خودم
هر لحظه دارم نیتی چون قرعه رمال ها
هر چند صائب می روم سامان نومیدی کنم
زلفش به دستم می دهد سر رشته آمال ها
تفصیل ها پنهان شده در پرده اجمال ها
آتش فروز قهر تو، آیینه دار لطف تو
هم مغرب ادبارها، هم مشرق اقبال ها
پیشانی عفو ترا پرچین نسازد جرم ما
آیینه کی بر هم خورد از زشتی تمثالها؟
سهل است اگر بال و پری نقصان این پروانه شد
کان شمع سامان می دهد از شعله زرین بال ها
با عقل گشتم همسفر یک کوچه راه از بی کسی
شد ریشه ریشه دامنم از خار استدلال ها
هر شب کواکب کم کنند از روزی ما پاره ای
هر روز گردد تنگتر سوراخ این غربال ها
حیران اطوار خودم، درمانده کار خودم
هر لحظه دارم نیتی چون قرعه رمال ها
هر چند صائب می روم سامان نومیدی کنم
زلفش به دستم می دهد سر رشته آمال ها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۶
از شفق هر چند شوید چهره در خون آفتاب
زردرویی می کشد زان روی گلگون آفتاب
پیش آن رخسار آتشناک اندازد سپر
گر چه می ساید سر از نخوت به گردون آفتاب
تا به روی آتشین یار کردم نسبتش
از زمین تا آسمان گردید ممنون آفتاب!
می دهد رنگی و رنگی می ستاند هر زمان
بس که باشد منفعل زان روی گلگون آفتاب
با تو چون گردد برابر چون ندارد در بساط
چشم مست و خال مشکین، لعل میگون آفتاب
خط طراوت زان گل رخسار نتوانست برد
شسته رو آید ز زیر ابر بیرون آفتاب
چون ز مشرق با دو صد شمشیر می آید برون؟
نیست از سنگین دلی گر تشنه خون آفتاب
حسن عالمگیر، عالم را کند همرنگ خود
جلوه لیلی کند در چشم مجنون آفتاب
هر که از روشندلان گردد درین عبرت سرا
قرص خود تر سازد از خون شفق چون آفتاب
معنی رنگین به آسانی نمی آید به دست
در تلاش مطلعی زد غوطه در خون آفتاب
ساده لوحان را نصیب افزون بود از نور فیض
بیش می تابد ز شهر و کو، به هامون آفتاب
صیقلی از نور حکمت گشت لوح سینه اش
تا ز گردون خم نشین شد چون فلاطون آفتاب
جان روشن را نمی سازد غبارآلود، جسم
آید از زیر زمین بی رنگ بیرون آفتاب
در عوض چون ماه نو قرص تمامش می دهم
هر که می بخشد لب نانی به من چون آفتاب
هر که صائب با سرافرازی تواضع پیشه ساخت
آورد زیر نگین آفاق را چون آفتاب
زردرویی می کشد زان روی گلگون آفتاب
پیش آن رخسار آتشناک اندازد سپر
گر چه می ساید سر از نخوت به گردون آفتاب
تا به روی آتشین یار کردم نسبتش
از زمین تا آسمان گردید ممنون آفتاب!
می دهد رنگی و رنگی می ستاند هر زمان
بس که باشد منفعل زان روی گلگون آفتاب
با تو چون گردد برابر چون ندارد در بساط
چشم مست و خال مشکین، لعل میگون آفتاب
خط طراوت زان گل رخسار نتوانست برد
شسته رو آید ز زیر ابر بیرون آفتاب
چون ز مشرق با دو صد شمشیر می آید برون؟
نیست از سنگین دلی گر تشنه خون آفتاب
حسن عالمگیر، عالم را کند همرنگ خود
جلوه لیلی کند در چشم مجنون آفتاب
هر که از روشندلان گردد درین عبرت سرا
قرص خود تر سازد از خون شفق چون آفتاب
معنی رنگین به آسانی نمی آید به دست
در تلاش مطلعی زد غوطه در خون آفتاب
ساده لوحان را نصیب افزون بود از نور فیض
بیش می تابد ز شهر و کو، به هامون آفتاب
صیقلی از نور حکمت گشت لوح سینه اش
تا ز گردون خم نشین شد چون فلاطون آفتاب
جان روشن را نمی سازد غبارآلود، جسم
آید از زیر زمین بی رنگ بیرون آفتاب
در عوض چون ماه نو قرص تمامش می دهم
هر که می بخشد لب نانی به من چون آفتاب
هر که صائب با سرافرازی تواضع پیشه ساخت
آورد زیر نگین آفاق را چون آفتاب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷۶
گوش تا گوش زمین از گفتگوی من پرست
تا خط بغداد، این جام از سبوی من پرست
نه همین اهل زمین را پایکوبان کرده است
خانقاه چرخ هم از هایهوی من پرست
از سر پر شور دارم آسمان را بی قرار
این قدح در دور باشد تا کدوی من پرست
گرد پاپوشی رسانیده است هر جا کلک من
نافه خاک از نسیم مشکبوی من پرست
جام گردون ته ندارد، ورنه از احسان عشق
نغمه خونین چو مینا در گلوی من پرست
چون به دریا متصل شد جو، نمی گردد تهی
جای حیرت نیست گر پیوسته جوی من پرست
تنگ افتاده است دامان صدف افلاک را
ورنه گوهر در سحاب تازه روی من پرست
آشنایی نیست غیر از معنی بیگانه ام
شکوه خلق از دل بیگانه خوی من پرست
داغ ها دارد بهار از جلوه طاوسیم
بس که از افکار رنگین مو به موی من پرست
خارخار مدعایی نیست در خاطر او
چرخ را دل از دل بی آرزوی من پرست
صائب از آزادگی با درد بی درمان خوشم
ور نه دامان جهان از چاره جوی من پرست
تا خط بغداد، این جام از سبوی من پرست
نه همین اهل زمین را پایکوبان کرده است
خانقاه چرخ هم از هایهوی من پرست
از سر پر شور دارم آسمان را بی قرار
این قدح در دور باشد تا کدوی من پرست
گرد پاپوشی رسانیده است هر جا کلک من
نافه خاک از نسیم مشکبوی من پرست
جام گردون ته ندارد، ورنه از احسان عشق
نغمه خونین چو مینا در گلوی من پرست
چون به دریا متصل شد جو، نمی گردد تهی
جای حیرت نیست گر پیوسته جوی من پرست
تنگ افتاده است دامان صدف افلاک را
ورنه گوهر در سحاب تازه روی من پرست
آشنایی نیست غیر از معنی بیگانه ام
شکوه خلق از دل بیگانه خوی من پرست
داغ ها دارد بهار از جلوه طاوسیم
بس که از افکار رنگین مو به موی من پرست
خارخار مدعایی نیست در خاطر او
چرخ را دل از دل بی آرزوی من پرست
صائب از آزادگی با درد بی درمان خوشم
ور نه دامان جهان از چاره جوی من پرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۹
نوبهار آیینه طبع سخنساز من است
برگ گل چون عندلیبان پرده ساز من است
ناله مستانه من بیخودی می آورد
هر که از خود می دود بیرون به آواز من است
چون صدف، آبی که دارد گوهر من در گره
همچو سیل نوبهاران خانه پرداز من است
خار صحرای علایق نیست دامنگیر من
گردبادم، ریشه من بال پرواز من است
چون صدف نتوان به تیغ از هم جدا کردن لبم
خون خود را می خورد آن کس که غماز من است
از نظر بازی شود روشن دل تاریک من
روزن غمخانه من دیده باز من است
از نگاهی می توان صائب مرا تسخیر کرد
هر که را مژگان گیرایی است شهباز من است
برگ گل چون عندلیبان پرده ساز من است
ناله مستانه من بیخودی می آورد
هر که از خود می دود بیرون به آواز من است
چون صدف، آبی که دارد گوهر من در گره
همچو سیل نوبهاران خانه پرداز من است
خار صحرای علایق نیست دامنگیر من
گردبادم، ریشه من بال پرواز من است
چون صدف نتوان به تیغ از هم جدا کردن لبم
خون خود را می خورد آن کس که غماز من است
از نظر بازی شود روشن دل تاریک من
روزن غمخانه من دیده باز من است
از نگاهی می توان صائب مرا تسخیر کرد
هر که را مژگان گیرایی است شهباز من است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۰
کاسه سر را خطر از مغز پر جوش من است
عالمی زین باده سر جوش مدهوش من است
شعله ای کز یک شرارش طور صحرا گرد شد
سالها شد تا نهان در زیر سرپوش من است
موجه من نعل وارون می زند از پیچ و تاب
ورنه آن بحر گران لنگر در آغوش من است
می کنم از خرقه پشمینه وحشت چون غزال
نافه را خون در دل از فقر قباپوش من است
با خیال خود ز لذت ها قناعت کرده ام
اعتبارات جهان خواب فراموش من است
پشت بر کوه بدخشان است مخمور مرا
تا سبوی باده گلرنگ بر دوش من است
باده پر زور من آتش عنان افتاده است
خشت خم، چون ماه، گردون سیر از جوش من است
دشمن آتش زبان را در جگرگاه غرور
تیغ ها خوابیده از لبهای خاموش من است
می گذارد ناف از خورشید تابان بر زمین
گر فلک بردارد این باری که بر دوش من است
لاف تردستی ز روشن گوهران زیبنده نیست
ورنه از گرداب، دریا حلقه در گوش من است
شمع در فانوس می لرزد ز دست انداز من
گر چه در بیرون در چون حلقه آغوش من است
نیست از خار سر دیوار، گلشن را گزیر
نیش زهرآلود ارباب حسد نوش من است
پرده پوشی مجرمان را پرده داری می کند
چشم خود از عیب پوشیدن خطاپوش من است
می شود در حالت مستی حواسم جمعتر
موجه دریای می شیرازه هوش من است
سیر و دور هاله من از فلکها برترست
گر رود بر آسمان آن مه در آغوش من است
صائب از طبع روان آب حیات عالمم
تیره بختی های من نیل بناگوش من است
عالمی زین باده سر جوش مدهوش من است
شعله ای کز یک شرارش طور صحرا گرد شد
سالها شد تا نهان در زیر سرپوش من است
موجه من نعل وارون می زند از پیچ و تاب
ورنه آن بحر گران لنگر در آغوش من است
می کنم از خرقه پشمینه وحشت چون غزال
نافه را خون در دل از فقر قباپوش من است
با خیال خود ز لذت ها قناعت کرده ام
اعتبارات جهان خواب فراموش من است
پشت بر کوه بدخشان است مخمور مرا
تا سبوی باده گلرنگ بر دوش من است
باده پر زور من آتش عنان افتاده است
خشت خم، چون ماه، گردون سیر از جوش من است
دشمن آتش زبان را در جگرگاه غرور
تیغ ها خوابیده از لبهای خاموش من است
می گذارد ناف از خورشید تابان بر زمین
گر فلک بردارد این باری که بر دوش من است
لاف تردستی ز روشن گوهران زیبنده نیست
ورنه از گرداب، دریا حلقه در گوش من است
شمع در فانوس می لرزد ز دست انداز من
گر چه در بیرون در چون حلقه آغوش من است
نیست از خار سر دیوار، گلشن را گزیر
نیش زهرآلود ارباب حسد نوش من است
پرده پوشی مجرمان را پرده داری می کند
چشم خود از عیب پوشیدن خطاپوش من است
می شود در حالت مستی حواسم جمعتر
موجه دریای می شیرازه هوش من است
سیر و دور هاله من از فلکها برترست
گر رود بر آسمان آن مه در آغوش من است
صائب از طبع روان آب حیات عالمم
تیره بختی های من نیل بناگوش من است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۷
آن که بزم می پرستان را پریشان چیده است
مجلس ارباب دانش را به سامان چیده است
مدت عمر ابد یک آب خوردن بیش نیست
خضر خوش هنگامه ای بر آب حیوان چیده است
خار تهمت لازم دامان پاک افتاده است
نه همین در مصر این گل ماه کنعان چیده است
آن که می ریزد به خاک راه می را بی دریغ
جام ما را بر کنار طاق نسیان چیده است
از فغانم ناله زنجیر می آید به گوش
در فضای سینه من بس که پیکان چیده است
کو خط مشکین که این هنگامه را بر هم زند؟
خوش دکانی بر خود آن زلف پریشان چیده است
بوی خون می آید امروز از نوای بلبلان
تا کدامین سنگدل گل از گلستان چیده است
می تواند شد علم در وادی آزادگی
هر که از باغ جهان چون سرو دامان چیده است
از خیابان بهشت آید برون پوشیده چشم
هر که گل از رخنه چاک گریبان چیده است
شوربختی بین که با این سینه پر زخم و داغ
رو به هر جانب که می آرم نمکدان چیده است
آه ازان مغرور بی پروا که با اهل هوس
مجلس می بر سر خاک شهیدان چیده است
چون تواند پای خود در دامن صحرا کشید؟
هر که چون صائب گلی از سنگ طفلان چیده است
مجلس ارباب دانش را به سامان چیده است
مدت عمر ابد یک آب خوردن بیش نیست
خضر خوش هنگامه ای بر آب حیوان چیده است
خار تهمت لازم دامان پاک افتاده است
نه همین در مصر این گل ماه کنعان چیده است
آن که می ریزد به خاک راه می را بی دریغ
جام ما را بر کنار طاق نسیان چیده است
از فغانم ناله زنجیر می آید به گوش
در فضای سینه من بس که پیکان چیده است
کو خط مشکین که این هنگامه را بر هم زند؟
خوش دکانی بر خود آن زلف پریشان چیده است
بوی خون می آید امروز از نوای بلبلان
تا کدامین سنگدل گل از گلستان چیده است
می تواند شد علم در وادی آزادگی
هر که از باغ جهان چون سرو دامان چیده است
از خیابان بهشت آید برون پوشیده چشم
هر که گل از رخنه چاک گریبان چیده است
شوربختی بین که با این سینه پر زخم و داغ
رو به هر جانب که می آرم نمکدان چیده است
آه ازان مغرور بی پروا که با اهل هوس
مجلس می بر سر خاک شهیدان چیده است
چون تواند پای خود در دامن صحرا کشید؟
هر که چون صائب گلی از سنگ طفلان چیده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰۸
هر که دل در غمزه خونریز آن جلاد بست
رشته جان بر زبان نشتر فصاد بست
سنگ اگر در مرگ عاشق خون نمی گرید، چرا
بیستون از لاله نخل ماتم فرهاد بست؟
رشته بی تابی غیرت اگر باشد رسا
می توان بر چوب دست شانه شمشاد بست
ناله بلبل نیفشارد اگر دل غنچه را
چون جرس یک لحظه نتواند لب از فریاد بست
کرده ام لوح مزار خویش از سنگ فسان
زنگ اگر از خون من آن خنجر فولاد بست
بال سیر شعله جواله بستن مشکل است
نقش شیرین را چسان در بیستون فرهاد بست؟
بر رخ بحر از نسیم آه سرد من حباب
سخت تر صد پیرهن از بیضه فولاد بست
سرمه سا چشمی که من زان مجلس آرا دیده ام
بر گلوی شیشه بتواند ره فریاد بست
چون زبان مار، خار آشیانم می گزد
تا در فیض قفس بر روی من صیاد بست
شمع را در وقت کشتن چشم بستن رسم نیست
حیرتی دارم که چون چشم مرا جلاد بست؟
بس که صائب از نگاه عجز من خون می چکید
دیده خود را به وقت کشتنم جلاد بست
رشته جان بر زبان نشتر فصاد بست
سنگ اگر در مرگ عاشق خون نمی گرید، چرا
بیستون از لاله نخل ماتم فرهاد بست؟
رشته بی تابی غیرت اگر باشد رسا
می توان بر چوب دست شانه شمشاد بست
ناله بلبل نیفشارد اگر دل غنچه را
چون جرس یک لحظه نتواند لب از فریاد بست
کرده ام لوح مزار خویش از سنگ فسان
زنگ اگر از خون من آن خنجر فولاد بست
بال سیر شعله جواله بستن مشکل است
نقش شیرین را چسان در بیستون فرهاد بست؟
بر رخ بحر از نسیم آه سرد من حباب
سخت تر صد پیرهن از بیضه فولاد بست
سرمه سا چشمی که من زان مجلس آرا دیده ام
بر گلوی شیشه بتواند ره فریاد بست
چون زبان مار، خار آشیانم می گزد
تا در فیض قفس بر روی من صیاد بست
شمع را در وقت کشتن چشم بستن رسم نیست
حیرتی دارم که چون چشم مرا جلاد بست؟
بس که صائب از نگاه عجز من خون می چکید
دیده خود را به وقت کشتنم جلاد بست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۳
شب که مجلس روشنی از طلعت جانانه داشت
شمع پیش چشم دست از شهپر پروانه داشت
می کند خون در دل اکنون پنجه خورشید را
طی شد آن فرصت که زلف او سری با شانه داشت
پیش آن آیینه رو با صد حدیث آشنا
طوطی من اعتبار سبزه بیگانه داشت
از خمارآلودگان بگذشت چون جام تهی
چشم مخموری که در هر گوشه صد میخانه داشت
در خراباتی که خاک از جرعه خواری مست بود
بوی می از ما دریغ آن نرگس مستانه داشت
تا شدم عاقل به چشم من جهان تاریک شد
بود از داغ جنون گر روزنی این خانه داشت
کرد بر مجنون فضای دشت را چون شهر تنگ
صحبت گرمی که با اطفال این دیوانه داشت
تنگ ظرفی مانع شور جنون ما نشد
باده ما جوش خم در سینه پیمانه داشت
دوش کان رخسار آتشناک بزم افروز شد
بی رواجی شمع را محتاج یک پروانه داشت
صرف تن گردید اوقات شریف دل تمام
کعبه دامن بر میان در خدمت بتخانه داشت
هر که را از حلقه زهاد دیدم ساده تر
دام چون تسبیح پنهان در میان دانه داشت
بیکسی بیزار کرد از زندگی صائب را
وقت آن کس خوش که غمخواری درین غمخانه داشت
شمع پیش چشم دست از شهپر پروانه داشت
می کند خون در دل اکنون پنجه خورشید را
طی شد آن فرصت که زلف او سری با شانه داشت
پیش آن آیینه رو با صد حدیث آشنا
طوطی من اعتبار سبزه بیگانه داشت
از خمارآلودگان بگذشت چون جام تهی
چشم مخموری که در هر گوشه صد میخانه داشت
در خراباتی که خاک از جرعه خواری مست بود
بوی می از ما دریغ آن نرگس مستانه داشت
تا شدم عاقل به چشم من جهان تاریک شد
بود از داغ جنون گر روزنی این خانه داشت
کرد بر مجنون فضای دشت را چون شهر تنگ
صحبت گرمی که با اطفال این دیوانه داشت
تنگ ظرفی مانع شور جنون ما نشد
باده ما جوش خم در سینه پیمانه داشت
دوش کان رخسار آتشناک بزم افروز شد
بی رواجی شمع را محتاج یک پروانه داشت
صرف تن گردید اوقات شریف دل تمام
کعبه دامن بر میان در خدمت بتخانه داشت
هر که را از حلقه زهاد دیدم ساده تر
دام چون تسبیح پنهان در میان دانه داشت
بیکسی بیزار کرد از زندگی صائب را
وقت آن کس خوش که غمخواری درین غمخانه داشت