عبارات مورد جستجو در ۱۳۲۳ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۷۳
رو رو ای جان سبک خیز غریب سفری
سوی دریای معانی، که گرامی گهری
برگذشتی زبسی منزل اگر یادت هست
مکن استیزه کزین مصطبه هم برگذری
پر فرو شوی ازین آب و گل و باش سبک
پی یاران پریده، چه کنی که نپری
هین سبو بشکن و در جوی رو ای آب حیات
پیش هر کوزه شکن چند کنی کاسه گری
زین سر کوه چو سیلاب سوی دریا رو
که ازین کوه نیاید تن کس را کمری
بس کن از شمس مبر نه به غروب و نه شروق
که ازو گه چو هلالی و گهی چون قمری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۷۲
ای آن که مر مرا تو به از جان و دیده‌یی
در جان من هر آنچه ندیدم، تو دیده‌یی
بگزیده‌ام ز هجر تو تابوت آتشین
آری، به حق آن که مرا تو گزیده‌یی
گر از بریده خون چکد، اینک ز چشم من
خون می‌چکد، که بی‌سبب از من بریده‌یی
از چشم من بپرس چرا چشمه گشته‌یی؟
وز قد من بپرس که از کی خمیده‌یی؟
از جان من بپرس که با کفش آهنین
اندر ره فراق، کجاها رسیده‌یی؟
این هم بپرس ازو که تو در حسن و در جمال
مانند او ز هیچ زبانی شنیده‌یی؟
این هم بگو که گر رخ او آفتاب نیست
چون ابر پاره پاره ز هم چون دریده‌یی؟
پیداست در دم تو که از ناف مشک خاست
کندر کدام سبزه و صحرا چریده‌یی؟
آنی که دیده‌یی تو دلا آسمانی‌یی
زیرا ز دلبران زمینی رمیده‌یی
دانم که دیده‌یی تو بدین چشم، یوسفی
تا تو ترنج و دست ز مستی بریده‌یی
تبریز و شمس دین و دگرها بهانه‌هاست
کز وی دو کون را تو خطی درکشیده‌یی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۶۱
اگر تو یار نداری، چرا طلب نکنی؟
وگر به یار رسیدی، چرا طرب نکنی؟
وگر رفیق نسازد، چرا تو او نشوی؟
وگر رباب ننالد، چراش ادب نکنی؟
وگر حجاب شود مر تو را ابوجهلی
چرا غزای ابوجهل و بولهب نکنی؟
به کاهلی بنشینی که این عجب کاری‌ست
عجب تویی، که هوای چنان عجب نکنی
تو آفتاب جهانی، چرا سیاه دلی؟
که تا دگر هوس عقدۀ ذنب نکنی
مثال زر تو به کوره ازان گرفتاری
که تا دگر طمع کیسۀ ذهب نکنی
چو وحدت است عزبخانۀ یکی گویان
تو روح را ز جز حق، چرا عزب نکنی
تو هیچ مجنون دیدی، که با دو لیلی ساخت؟
چرا هوای یکی روی و یک غبب نکنی
شب وجود تو را در کمین چنان ماهی ست
چرا دعا و مناجات نیم شب نکنی
اگر چه مست قدیمی و نوشراب نه‌یی
شراب حق نگذارد که تو شغب نکنی
شرابم آتش عشق است و خاصه از کف حق
حرام باد حیاتت، که جان حطب نکنی
اگر چه موج سخن می‌زند، ولیک آن به
که شرح آن به دل و جان کنی، به لب نکنی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۷۱
خشم مرو خواجه پشیمان شوی
جمع نشین، ورنه پریشان شوی
طیره مشو خیره مرو زین چمن
ورنه چو جغدان سوی ویران شوی
گر بگریزی ز خراجات شهر
بارکش غول بیابان شوی
گر تو ز خورشید حمل سر کشی
بفسری و برف زمستان شوی
روی به جنگ آر و به صف شیروار
ورنه چو گربه تو در انبان شوی
کم خور ازین پاچهٔ گاو، ای ملک
سیر چریدی، خر شیطان شوی
کافر نفست چو زبون تو شد
گر همه کفری همه ایمان شوی
روی مکن ترش ز تلخی یار
تا ز عنایت گل خندان شوی
دست و دهان را چو بشویی ز حرص
صاحب و هم کاسهٔ سلطان شوی
ای دل، یک لحظه تو دیوانه‌یی
باز دمی خواجهٔ دیوان شوی
گاه بدزدی، ره ایرن زنی
گاه روی شحنهٔ توران شوی
گه ز سپاهان و حجاز و عراق
مطرب آن ماه خراسان شوی
بوقلمونی چه شود گر چو عقل
یک صفت و یک دل و یکسان شوی؟
گر نکنی این همه خاموش باش
تا به خموشی همگی جان شوی
روی به شمس الحق تبریز کن
تا ملک ملک سلیمان شوی
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۷ - در ستایش طغرل ارسلان
چون سلطان جوان شاه جوانبخت
که برخوردار باد از تاج و از تخت
سریر افروز اقلیم معانی
ولایت گیر ملک زندگانی
پناه ملک شاهنشاه طغرل
خداوند جهان سلطان عادل
ملک طغرل که دارای وجود است
سپهر دولت و دریای جود است
به سلطانی به تاج و تخت پیوست
به جای ارسلان بر تخت بنشست
من این گنجینه را در می‌گشادم
بنای این عمارت می‌نهادم
مبارک بود طالع نقش بستم
فلک گفتا مبارک باد و هستم
بدین طالع که هست این نقش را فال
مرا چون نقش خود نیکو کند حال
چو نقش از طالع سلطان نماید
چو سلطان گر جهان گیرست شاید
ازین پیکر که معشوق دل آمد
به کم مدت فراغت حاصل آمد
درنگ از بهر آن افتاد در راه
که تا از شغلها فارغ شود شاه
حبش را زلف بر طمغاج بندد
طراز شوشتر در چاج بندد
به باز چتر عنقا را بگیرد
به تاج زر ثریا را بگیرد
شکوهش چتر بر گردون رساند
سمندش کوه از جیحون جهاند
به فتح هفت کشور سر برآرد
سر نه چرخ را در چنبر آرد
گهش خاقان خراج چین فرستد
گهش قیصر گزیت دین فرستد
بحمدالله که با قدر بلندش
کمالی در نیابد جز سپندش
من از شفقت سپند مادرانه
بدود صبحدم کردم روانه
به شرط آنکه گر بوئی دهد خوش
نهد بر نام من نعلی بر آتش
بدان لفظ بلند گوهر افشان
که جان عالمست و عالم جان
اتابک را بگوید کای جهانگیر
نظامی وانگهی صدگونه تقصیر
نیامد وقت آن کاو را نوازیم؟
ز کار افتاده‌ای را کار سازیم؟
به چشمی چشم این غمگین گشائیم؟
به ابروئیش از ابروچین گشائیم؟
ز ملک ما که دولت راست بنیاد
چه باشد گر خرابی گردد آباد
چنین گوینده‌ای در گوشه تا کی
سخندانی چنین بی‌توشه تا کی
از آن شد خانه خورشید معمور
که تاریکان عالم را دهد نور
سخای ابر از آن آمد جهانگیر
که در طفلی گیاهی را دهد شیر
کنون عمریست کین مرغ سخنسنج
به شکر نعمت ما می‌برد رنج
نخورده جامی از میخانه ما
کند از شکرها شکرانه ما
شفیعی چون من و چون او غلامی
چو تو کیخسروی کمتر ز جامی
نظامی چیست این گستاخ روئی
که با دولت کنی گستاخ گوئی
خداوندی که چون خاقان و فغفور
به صد حاجت دری بوسندش از دور
چه عذر آری تو ای خاکی‌تر از خاک
کو گویائی درین خط خطرناک
یکی عذر است کو در پادشاهی
صفت دارد ز درگاه الهی
بدان در هر که بالاتر فروتر
کسی کافکنده‌تر گستاخ روتر
نه بینی برق کاهن را بسوزد
چراغ پیره زن چون برفروزد
همان دریا که موجش سهمناکست
گلی را باغ و باغی را هلاکست
سلیمانست شه با او درین راه
گهی ماهی سخن گوید گهی ماه
دبیران را به آتش گاه سباک
گهی زر در حساب آید گهی خاک
خدایا تا جهان را آب و رنگست
فلک را دور و گیتی را درنگست
جهان را خاص این صاحبقران کن
فلک را یار این گیتی ستان کن
ممتع دارش از بخت و جوانی
ز هر چیزش فزون ده زندگانی
مبادا دولت از نزدیک او دور
مبادا تاج را بی‌فرق او نور
فراخی باد از اقبالش جهان را
ز چترش سربلندی آسمان را
مقیم جاودانی باد جانش
حریم زندگانی آستانش
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۹ - خطاب زمین بوس
زهی دارنده اورنگ شاهی
حوالت گاه تایید الهی
پناه سلطنت پشت خلافت
ز تیغت تا عدم موئی مسافت
فریدون دوم جمشید ثانی
غلط گفتم که حشواست این معانی
فریدون بود طفلی گاو پرورد
تو بالغ دولتی هم شیر و هم مرد
ستد جمشید را جان مار ضحاک
ترا جان بخشد اژدرهای افلاک
گر ایشان داشتندی تخت با تاج
تو تاج و تخت می‌بخشی به محتاج
کند هر پهلوی خسرونشانی
تو خود هم خسروی هم پهلوانی
سلیمان را نگین بود و ترا دین
سکندر داشت آیینه تو آیین
ندیدند آنچه تو دیدی ز ایام
سکندر ز اینه جمشید از جام
زهی ملک جوانی خرم از تو
اساس زندگانی محکم از تو
اگر صد تخت خود بر پشت پیلست
چوبی نقش تو باشد تخت نیلست
به تیغ آهنین عالم گرفتی
به زرین جام جای جم گرفتی
به آهن چون فراهم شد خزینه
از آهن وقف کن بر آبگینه
به دستوری حدیثی چند کوتاه
بخواهم گفت اگر فرمان دهد شاه
من از سحر سحر پیکان راهم
جرس جنبان هارورتان شاهم
نخستین مرغ بودم من درین باغ
گرم بلبل کنی کینت و گر زاغ
به عرض بندگی دیر آمدم دیر
و گر دیر آمدم شیر آمدم شیر
چه خوش گفت این سخن پیر جهانگرد
که دیر آی و درست آی ای جوانمرد
در این اندیشه بودم مدتی چند
که نزلی سازم از بهر خداوند
نبودم تحفه چیپال و فغفور
که پیش آرم زمین را بوسم از دور
بدین مشتی خیال فکرت انگیز
بساط بوسه را کردم شکر ریز
اگر چه مور قربان را نشاید
ملخ نزل سلیمان را نشاید
نبود آبی جز این در مغز میغم
و گر بودی نبودی جان دریغم
به ذره آفتابی را که گیرد
به گنجشکی عقابی را که گیرد
چه سود افسوس من کز کدخدائی
جز این موئی ندارم در کیائی
حدیث آنکه چون دل گاه و بیگاه
ملازم نیستم در حضرت شاه
نباشد بر ملک پوشیده رازم
که من جز با دعا باکس نسازم
نظامی اکدشی خلوت نشینست
که نیمی سرکه نیمی انگبینست
ز طبع‌تر گشاده چشمه نوش
بزهد خشک بسته بار بر دوش
دهان زهدم ار چه خشک خانیست
لسان رطبم آب زندگانیست
چو مشک از ناف عزلت بو گرفتم
به تنهائی چو عنقا خو گرفتم
گل بزم از چو من خاری نیاید
ز من غیر از دعا کاری نیاید
ندانم کرد خدمتهای شاهی
مگر لختی سجود صبحگاهی
رعونت در دماغ از دام ترسم
طمع در دل ز کار خام ترسم
طمع را خرقه بر خواهم کشیدن
رعونت را قبا خواهم دریدن
من و عشقی مجرد باشم آنگاه
بیاسایم چو مفرد باشم آنگاه
سر خود را به فتراکت سپارم
ز فتراکت چو دولت سر بر آرم
گرم دور افکنی در بوسم از دور
و گر بنوازیم نور علی نور
به یک خنده گرت باید چو مهتاب
شب افروزی کنم چون کرم شبتاب
چو دولت هر که را دادی به خود راه
نبشتی بر سرش یامیر یا شاه
چو چشم صبح در هر کس که دیدی
پلاس ظلمت ازوی در کشیدی
به هر کشور که چون خورشید راندی
زمین را بدره بدره زر فشاندی
زر افشانت همه ساله چنین باد
چو تیغت حصن جانت آهنین باد
جهان بیرون مباد از حکم و رایت
زمین خالی مباد از خاک پایت
سرت زیر کلاه خسروی باد
به خسرو زادگان پشتت قوی باد
به هر منزل که مشک افشان کنی راه
منور باش چون خورشید و چون ماه
به هر جانب که روی آری به تقدیر
رکابت باد چون دولت جهانگیر
جنابت بر همه آفاق منصور
سپاهت قاهر و اعدات مقهور
نظامی گنجوی : لیلی و مجنون
بخش ۶ - خطاب زمین بوس
ای عالم جان و جان عالم
دلخوش کن آدمی و آدم
تاج تو ورای تاج خورشید
تخت تو فزون ز تخت جمشید
آبادی عالم از تمامیت
و آزادی مردم از غلامیت
مولا شده جمله ی ممالک
توقیع تو را به (صح ذلک)
هم ملک جهان به تو مکرم
هم حکم جهان به تو مسلم
هم خطبه تو طراز اسلام
هم سکه تو خلیفه احرام
گر خطبه ی تو دمند بر خاک
زر خیزد از او به جای خاشاک
ور سکه تو زنند بر سنگ
کس در نزند به سیم و زر چنگ
راضی شده از بزرگواریت
دولت به یتاق نیزه داریت
میرآخوری تو چرخ را کار
کاه و جو ازان کشد در انبار
آنچه از جو و کاه او نشانست
چون خوشه و کاه کهکشانست
بردی ز هوا لطیف خوئی
وز باد صبا عبیر بوئی
فیض تو که چشمه ی حیاتست
روزی ده اصل امهاتست
پالوده راوق ربیعی
خاک قدم تو از مطیعی
هرجا که دلیست قاف تا قاف
از بندگی تو می‌زند لاف
چون دست ظفر کلاه بخشی
چون فضل خدا گناه بخشی
باقیست به ملک در سیاست
پیش و پس ملک هست پاست
گر پیش روی چراغ راهی
ور پس باشی جهان پناهی
چون مشعله پیش بین موافق
چون صبح پسین منیر و صادق
دیوان عمل نشان تو داری
حکم عمل جهان تو داری
آنها که در این عمل رئیسند
بر خاک تو عبده نویسند
مستوفی عقل و مشرف رای
در مملکت تو کار فرمای
دولت که نشانه مراد است
در حق تو صاحب اعتقاد است
نصرت که عدو ازو گریزد
از سایه ی دولت تو خیزد
گوئی علمت که نور دیده است
از دولت و نصرت آفریده است
با هر که به حکم هم نبردی
بندی کمر هزار مردی
بی‌آنکه به خون کنی برش را
در دامنش افکنی سرش را
وآنکس که نظر بدو رسانی
بر تخت سعادتش نشانی
بر فتح نویسی آیتش را
واباد کنی ولایتش را
گرچه نظر تو بر نظامی
فرخنده شد از بلند نامی
او نیز که پاسبان کویست
بر دولت تو خجسته رویست
مرغی که همای نام دارد
چون فرخی تمام دارد
این مرغ که مهر تست مایه‌ش
نشگفت که فرخست سایه‌ش
هر مرغ که مرغ صبحگاهست
ورد نفسش دعای شاهست
با رفعت و قدر نام دارد
بر فتح و ظفر مقام دارد
با رفعت و قدر باد جاهت
با فتح و ظفر سریر و گاهت
عالم همه ساله خرم از تو
معزول مباد عالم از تو
اقبال مطیع و یار بادت
توفیق رفیق کار بادت
چشم همه دوستان گشاده
از دولت شاه و شاهزاده
نظامی گنجوی : هفت پیکر
بخش ۳۱ - نشستن بهرام روز پنجشنبه در گنبد صندلی و افسانه گفتن دختر پادشاه اقلیم ششم
روز پنجشنبه است روزی خوب
وز سعادت به مشتری منسوب
چون دم صبح گفت نافه گشای
عود را سوخت خاک صندل سای
بر نمودار خاک صندل فام
صندلی کرد شاه جامه و جام
آمد از گنبد کبود برون
شد به گنبد سرای صندل گون
باده خورشد ز دست لعبت چین
واب کوثر ز دست حورالعین
تا شب از دست حور می می‌خورد
وز می خورده خرمی می‌کرد
صدف این محیط کحلی رنگ
چو برآمود در به کام نهنگ
شاه ازان تنگ چشم چین پرورد
خواست کز خاطرش فشاند گرد
بانوی چین ز چهره چین بگشاد
وز رطب جوی انگبین بگشاد
گفت کای زنده از تو جان جهان
برترین پادشاه پادشهان
بیشتر زانکه ریگ در صحراست
سنگ در کوه و آب در دریاست
عمر بادت که هست بختت یار
بادی از عمر و بخت برخوردار
ای چو خورشید روشنائی بخش
پادشا بلکه پادشائی بخش
من خود اندیشناک پیوسته
زین زبان شکسته و بسته
و آنگهی پیش راح ریحانی
کرد باید سکاهن افشانی
لیک چون شه نشاط جان خواهد
وز پی خنده زعفران خواهد
کژ مژی را خریطه بگشایم
خنده‌ای در نشاطش افزایم
گویم ار زانکه دلپذیر آید
در دل شاه جایگیر آید
چون دعا کرد ماه مهر پرست
شاه را بوسه داد بر سر دست
گفت وقتی ز شهر خود دو جوان
سوی شهری دگر شدند روان
هریکی در جوال گوشه خویش
کرده ترتیب راه توشه خویش
نام این خیر و نام آن شر بود
فعل هریک به نام درخور بود
چون بریدند روزکی دو سه راه
توشه‌ای را که داشتند نگاه
خیر می‌خورد و شر نگه می‌داشت
این غله می‌درود و آن می‌کاشت
تا رسیدند هر دو دوشادوش
به بیابانی از بخار بجوش
کوره‌ای چون تنور از آتش گرم
کاهن از وی چو موم گشتی نرم
گرمسیری ز خشک ساری بوم
کرده باد شمال را به سموم
شر خبر داشت کان زمین خراب
دوریی درد و ندارد آب
مشکی از آب کرده پنهان پر
در خریطه نگاهداشت چو در
خیر فارغ که آب در راهست
بی‌خبر کاب نیست آن چاهست
در بیابان گرم و راه دراز
هر دو می‌تاختند با تک و تاز
چون به گرمی شدند روزی هفت
آب شر ماند و آب خیر برفت
شر که آن آبرا ز خیر نهفت
با وی از خیر و شر حدیث نگفت
خیر چون دید کو ز گوهر بد
دارد آبی در آبگینه خود
وقت وقت از رفیق پنهانی
می‌خورد چون رحیق ریحانی
گرچه در تاب تشنگی می‌سوخت
لب به دندان ز لابه برمی‌دوخت
تشنه در آب او نظر می‌کرد
آب دندانی از جگر می‌خورد
تا به حدی که خشک شد جگرش
باز ماند از گشادگی نظرش
داشت با خود دو لعل آتش رنگ
آب دارنده و آبشان در سنگ
می‌چکید آب ازان دو لعل نهان
آب دیده ولی نه آب دهان
حالی آن لعل آبدار گشاد
پیش آن ریگ آبدار نهاد
گفت مردم ز تشنگی دریاب
آتشم را بکش به لختی آب
شربتی آب از آن زلال چو نوش
یا به همت ببخش یا بفروش
این دو گوهر در آب خویش انداز
گوهرم را به آب خود بنواز
شر که خشم خدای باد بر او
نام خود را ورق گشاد بر او
گفت کز سنگ چشمه بر متراش
فارغم زین فریب فارغ باش
می‌دهی گوهرم به ویرانی
تا به آباد شهر بستانی
چه حریفم که این فریب خورم
من ز دیو آدمی فریب‌ترم
نرسد وقت چاره سازی من
مهره تو به حقه بازی من
صد هزاران چنین فسون و فریب
کرده‌ام از مقامری به شکیب
نگذارم که آب من بخوری
چون به شهر آیی آب من ببری
آن گهر چون ستانم از تو به راز
کز منش عاقبت ستانی باز
گهری بایدم که نتوانی
کز منش هیچ گونه بستانی
خبر گفت آن چه گوهر است بگوی
تا سپارم به دست گوهرجوی
گفت شر آن دو گوهر بصرست
کاین ازان آن از این عزیزترست
چشمها را به من فروش به آب
ور نه زین آبخورد روی بتاب
خیر گفت از خدا نداری شرم
کاب سردم دهی به آتش گرم
چشمه گیرم که خوشگوار بود
چشم کندن بگو چه کار بود
چون من از چشم خود شوم درویش
چشمه گر صد شود چه سود از بیش
چشم دادن ز بهر چشمه نوش
چون توان؟ آب را به زر بفروش
لعل بستان و آنچه دارم چیز
بدهم خط بدانچه دارم نیز
به خدای جهان خورم سوگند
که بدین داوری شوم خرسند
چشم بگذار بر من ای سره مرد
سرد مهری مکن به آبی سرد
گفت شر کاین سخن فسانه بود
تشنه را زین بسی بهانه بود
چشم باید گهر ندارد سود
کین گهر بیش از این تواند بود
خیر در کار خویش خیره بماند
آب چشمی بر آب چشمه فشاند
دید کز تشنگی بخواهد مرد
جان ازان جایگه نخواهد برد
دل گرمش به آب سرد فریفت
تشنه‌ای کو کز آب سرد شکیفت
گفت برخیز تیغ و دشنه بیار
شربتی آب سوی تشنه بیار
دیده آتشین من برکش
واتشم را بکش به آبی خوش
ظن چنین برد کز چنان تسلیم
یابد امیدواری از پس بیم
شر که آن دید دشنه باز گشاد
پیش آن خاک تشنه رفت چو باد
در چراغ دو چشم او زد تیغ
نامدش کشتن چراغ دریغ
نرگسی را به تیغ گلگون کرد
گوهری را ز تاج بیرون کرد
چشم تشنه چو کرده بود تباه
آب ناداده کرد همت راه
جامه و رخت و گوهرش برداشت
مرد بی دیده را تهی بگذاشت
خیر چون رفته دید شر ز برش
نبد آگاهیی ز خیر و شرش
بر سر خون و خاک می‌غلتید
به که چشمش نبد که خود را دید
بود کردی ز مهتران بزرگ
گله‌ای داشت دور از آفت گرگ
چارپایان خوب نیز بسی
کانچنان چارپا نداشت کسی
خانه‌ای هفت و هشت با او خویش
او توانگر بد آن دگر درویش
کرد صحرا نشین کوه نورد
چون بیابانیان بیابان گرد
از برای علف به صحرا گشت
گله را می‌چراند دشت به دشت
هر کجا دیدی آبخورد و گیاه
کردی آنجا دو هفته منزلگاه
چون علف خورد جای را می‌ماند
گله بر جانب دگر می‌راند
از قضا را دران دو روز نه دیر
پنجه آنجا گشاده بود چو شیر
کرد را بود دختری به جمال
لعبتی ترک چشم و هندو خال
سروی آب از رگ جگر خورده
نازنینی به ناز پرورده
رسن زلف تا به دامن بیش
کرده مه را رسن به گردن خویش
جعد بر جعد چون بنفشه باغ
به سیاهی سیه‌تر از پر زاغ
سحر غمزش که بود از افسون مست
بر فریب زمانه یافته دست
خلق از آن سحر بابلی کردن
دلنهاده به بابلی خوردن
شب ز خالش سواد یافته بود
مه ز تابندگیش تافته بود
تنگی پسته شکر شکنش
بوسه را راه بسته بر دهنش
آن خرامنده ماه خرگاهی
شد طلبکار آب چون ماهی
خانیی آب بود دور از راه
بود ازان خانی آب آن به نگاه
کوزه پر کرد ازاب آن خانی
تا برد سوی خانه پنهانی
ناگهان ناله‌ای شنید از دور
کامد از زخم خورده‌ای رنجور
بر پی ناله شد چو ناله شنید
خسته در خاک و خون جوانی دید
دست و پائی ز درد می‌افشاند
در تضرع خدای را می‌خواند
نازنین را ز سر برون شد ناز
پیش آن زخم خورده رفت فراز
گفت ویحک چه کس توانی بود
این‌چنین خاکسار و خون‌آلود
این ستم بر جوانی تو که کرد
وینچنین زینهار بر تو که خورد
خیر گفت ای فرشته فلکی
گر پری زاده‌ای وگر ملکی
کار من طرفه بازیی دارد
قصه من درازیی دارد
مردم از تشنگی و بی آبی
تشنه را جهد کن که دریابی
آب اگر نیست رو که من مردم
ور یکی قطره هست جان بردم
ساقی نوش لب کلید نجات
دادش آبی به لطف آب حیات
تشنه گرم دل ز شربت سرد
خورد بر قدر آنکه شاید خورد
زنده شد جان پژمریده او
شاد گشت آن چراغ دیده او
دیده‌ای را کنده بود ز جای
درهم افکند و بر نام خدای
گر خراشیده شد سپیدی توز
مقله در پیه مانده بود هنوز
آنقدر زور دید در پایش
که برانگیخت شاید از جایش
پیه در چشم او نهاد و ببست
وز سر مردمی گرفتش دست
کرد جهدی تمام تا برخاست
قایدش گشت و برد بر ره راست
تا بدانجا که بود بنگه او
مرد بی دیده بود همره او
چاکری را که اهل خانه شمرد
دست او را به دست او سپرد
گفت آهسته تا نرنجانی
بر در ما برش به آسانی
خویشتن رفت پیش مادر زود
سرگذشتی که دید باز نمود
گفت مادر چرا رها کردی
کامدی با خودش نیاوردی
تا مگر چاره‌ای نموده شدی
کاندکی راحتش فزوده شدی
گفت کاوردم ار به جان برسد
چشم دارم که این زمان برسد
چاکری کو به خانه راه آورد
خسته را سوی خوابگاه آورد
جای کردند و خوان نهادنش
شوربا و کباب دادندش
مرد گرمی رسیده با دم سرد
خورد لختی و سر نهاد به درد
کرد کامد شبانگه از صحرا
تا خورد آنچه بشکند صفرا
دید چیزی که آن نه عادت بود
جوش صفراش ازان زیادت بود
بیهشی خسته دید افتاده
چون کسی زخم خورده جان داده
گفت کین شخص ناتوان از کجاست
واینچین ناتوان و خسته چراست
آنچه بر وی گذشته بود نخست
کس ندانست شرح آن به درست
قصه چشم کندنش گفتند
که به الماس جزع او سفتند
کرد چون دیدگان جگر خسته
شد ز بی دیده‌ای نظر بسته
گفت کز شاخ آن درخت بلند
باز بایست کرد برگی چند
کوفتن برگ و آب ازو ستدن
سودن آنجا وتاب ازو ستدن
گر چنین مرهمی گرفتی ساز
یافتی دیده روشنائی باز
رخنه دیده گرچه باشد سخت
به شود زاب آن دو برگ درخت
پس نشان داد کاندرخت کجاست
گفت از آن آبخورد که خانی ماست
هست رسته کهن درختی نغز
کز نسیمش گشاده گردد مغز
ساقش از بیخ برکشیده دو شاخ
دوریی در میان هردو فراخ
برگ یک شاخ ازو چو حله حور
دیده رفته را درآرد نور
برگ شاخ دگر چو آب حیات
صرعیان را دهد ز صرع نجات
چون ز کرد آن شنید دختر کرد
دل به تدبیر آن علاج سپرد
لابه‌ها کرد و از پدر درخواست
تا کند برگ بینوائی راست
کرد چون دید لابه کردن سخت
راه برداشت رفت سوی درخت
باز کرد از درخت مشتی برگ
نوشداروی خستگان از مرگ
آمد آورد نازنین برداشت
کوفت چندانکه مغز باز گذاشت
کرد صافی چنانکه درد نماند
در نظرگاه دردمند فشاند
دارو و دیده را بهم دربست
خسته از درد ساعتی بنشست
دیده بر بخت کارساز نهاد
سر به بالین تخت باز نهاد
بود تا پنج روز بسته سرش
و آن طلاها نهاده بر نظرش
روز پنجم خلاص دادندش
دارو از دیده برگشادندش
چشم از دست رفته گشت درست
شد به عینه چنانکه بود نخست
مرد بی دیده برگشاد نظر
چون دو نرگس که بشکفد به سحر
خیر کان خیر دید برد سپاس
کز رمد رسته شد چو گاو خراس
اهل خانه ز رنج دل رستند
دل گشادند و روی بربستند
از بسی رنجها که بر وی برد
مهربان گشته بود دختر کرد
چون دو نرگس گشاد سرو بلند
درج گوهر گشاده گشت ز بند
مهربان‌تر شد آن پریزاده
بر جمال جوان آزاده
خیر نیز از لطف رسانی او
مهربان شد ز مهربانی او
گرچه رویش ندیده بود تمام
دیده بودش به وقت خیز و خرام
لفظ شیرین او شنیده بسی
لطف دستش بدو رسیده بسی
دل درو بسته بود و آن دلبند
هم درو بسته دل زهی پیوند
خیر با کرد پیر هر سحری
بستی از راه چاکری کمری
به شتربانی و گله‌داری
کردی آهستگی و هشیاری
از گله دور کردی آفت گرگ
داشتی پاس جمله خرد و بزرگ
کرد صحرا رو بیابانی
چون از او یافت آن تن‌آسانی
به تولای خود عزیزش کرد
حاکم خان و مان و چیزش کرد
خیر چون شد به خانه در گستاخ
قصه جستجوی گشت فراخ
باز جستند حال دیده او
کز که بود آن ستم رسیده او
خیر از ایشان حدیث شر ننهفت
هرچه بودش ز خیر و شر همه گفت
قصه گوهر و خریدن آب
کاتش تشنگیش کرد کباب
وانکه از دیده گوهرش برکند
به دگر گوهرش رساند گزند
این گهر سفت و آن گهر برداشت
واب ناداده تشنه را بگذاشت
کرد کان داستان شنید ز خیر
روی بر خاک زد چو راهب دیر
کانچنان تند باد بی اجلی
نرساند این شکوفه را خللی
چون شنیدند کان فرشته سرشت
چه بلا دید ازان زبانی زشت
خیر از نام گشت نامی‌تر
شد بر ایشان ز جان گرامی‌تر
داشتندش چنانکه باید داشت
نازنین خدمتش به کس نگذاشت
روی بسته پرستشی می‌کرد
آب می‌داد و آتشی می‌خورد
خیر یکباره دل بدو بسپرد
از وی آن جان که باز یافت نبرد
کرد بر یاد آن گرامی در
خدمت گاو و گوسپند و شتر
گفت ممکن نشد که این دلبند
با چو من مفلسی کند پیوند
دختری را بدین جمال و کمال
نتوان یافت بی خزینه و مال
من که نانشان خورم به درویشی
کی نهم چشم خویش بر خویشی
به ازان نیست کز چنین خطری
زیرکانه برآورم سفری
چون بر این قصه هفته‌ای بگذشت
شامگاهی به خانه رفت از دشت
دل ز تیمار آن عروس به رنج
چون گدائی نشسته بر سر گنج
تشنه و در برابر آب زلال
تشنه‌تر زانکه بود اول حال
آنشب از رخنه‌ای که داشت دلش
ز آب دیده شکوفه کرد گلش
گفت با کرد کای غریب نواز
از غریبان بسی کشیدی ناز
نور چشمم بنا نهاده تست
دل و جان هر دو باز داده تست
چون به خوان ریزه تو پروردم
نعمت از خوان تو بسی خوردم
داغ تو برتر از جبین منست
شکر تو بیش از آفرین منست
گر بجوئی درون و بیرونم
بوی خوان تو آید از خونم
خوان بر سر بر این ندارم دست
سر بر خوان اگر بخواهی هست
بیش از این میهمان نشاید بود
نمکی بر جگر نشاید سود
بر قیاس نواله خواری تو
ناید از من سپاس داری تو
مگرم هم به فضل خویش خدای
دهد آنچه آورم حق تو بجای
گرچه تیمار یابم از دوری
خواهم از خدمت تو دستوری
دیرگاهست کز ولایت خویش
دورم از کار و از کفایت خویش
عزم دارم که بامداد پگاه
سوی خانه کنم عزیمت راه
گر به صورت جدا شوم ز برت
نبرد همتم ز خاک درت
چشم دارم به چون تو چشمه نور
که ز دوری دلم نداری دور
همتم را گشاده بال کنی
وانچه خوردم مرا حلال کنی
چون سخن گو سخن به آخر برد
در زد آتش به خیل خانه کرد
گریه کردی از میان برخاست
های هائی فتاد در چپ و راست
کرد گریان و کرد زاده بتر
مغزها خشک و دیده‌ها شد تر
از پس گریه سر فرو بردند
گوئی آبی بدند کافسردند
سر برآورد کرد روشن رای
کرد خالی ز پیشکاران جای
گفت با خیر کای جوان به هوش
زیرک و خوب و مهربان و خموش
رفته گیرت به شهر خود باری
خورده از همرهی دگر خاری
نعمت و ناز و کامگاری هست
بر همه نیک و بد تو داری دست
نیک مردان به بد عنان ندهند
دوستان را به دشمنان ندهند
جز یکی دختر عزیز مرا
نیست و بسیار هست چیز مرا
دختر مهربان خدمت دوست
زشت باشد که گویمش نه نکوست
گرچه در نافه است مشک نهان
آشکاراست بوی او به جهان
گر نهی دل به ما و دختر ما
هستی از جان عزیزتر بر ما
بر چنین دختری به آزادی
اختیارت کنم به دامادی
وانچه دارم ز گوسفند و شتر
دهمت تا ز مایه گردی پر
من میان شما به نعمت و ناز
می‌زیم تا رسد رحیل فراز
خیر کین خوشدلی شنید ز کرد
سجده‌ای آنچنانکه شاید برد
چون بدین خرمی سخن گفتند
از سر ناز و دلخوشی خفتند
صبح هرون صفت چو بست کمر
مرغ نالید چون جلاجل زر
از سر طالع همایون بخت
رفت سلطان مشرقی بر تخت
کرد خوشدل ز خوابگه برخاست
کرد کار نکاح کردن راست
به نکاحی که اصل پیوندست
تخم اولاد ازو برومندست
دختر خویش را سپرد به خیر
زهره را داد با عطارد سیر
تشنه مرده آب حیوان یافت
نور خورشید بر شکوفه بتافت
ساقی نوش لب به تشنه خویش
شربتی داد از آب کوثر بیش
اولش گرچه آب خانی داد
آخرش آب زندگانی داد
شادمان زیستند هر دو به هم
زآنچه باید نبود چیزی کم
عهد پیشینه یاد می‌کردند
وآنچه‌شان بود شاد می‌خوردند
کرد هر مایه‌ای که با خود داشت
بر گرانمایگان خود بگذاشت
تا چنان شد که خان و مان و رمه
به سوی خیر بازگشت همه
چون از آن مرغزار آب و درخت
برگرفتند سوی صحرا رخت
خیر شد زی درخت صندل بوی
که ازو جانش گشت درمان جوی
نه ز یک شاخ کز ستون دو شاخ
چید بسیار برگهی فراخ
کرد از آن برگها دو انبان پر
تعبیه در میان بار شتر
آن یکی بد علاج صرع تمام
وان دگر خود دوای دیده به نام
با کس احوال برگ باز نگفت
آن دوا را ز دیده داشت نهفت
تا به شهری شتافتند ز راه
که درو صرع داشت دختر شاه
گرچه بسیار چاره می‌کردند
به نمی‌شد دریغ می‌خوردند
هر پزشگی که بود دانش بهر
آمده بر امید شهر به شهر
تا برند از طریق چاره‌گری
آفت دیو را ز پیش پری
پادشه شرط کرده بود نخست
که هرانکو کند علاج درست
دختر او را دهم به آزادی
ارجمندش کنم به دامادی
وانکه بیند جمال این دختر
نکند چاره سازی درخور
بر وی از تیغ ترکتاز کنم
سرش از تن به تیغ باز کنم
بی دوائی که دید آن بیمار
کشت چندین پزشک در تیمار
سر بریده شده هزار طبیب
چه ز شهری چه مردمان غریب
این سخن گشت در ولایت فاش
لیک هر یک به آرزوی معاش
سر خود را به باد برمی‌داد
در پی خون خویش می‌افتاد
خیر کز مردم این سخن بشنید
آن خلل را خلاص با خود دید
کس فرستاد و پادشه را گفت
کز ره این خار من توانم رفت
نبرم رنج او به فضل خدای
واورم با تو شرط خویش به جای
لیک شرط آن بود به دستوری
کز طمع هست بنده را دوری
این دوا را که رای خواهم کرد
از برای خدای خواهم کرد
تا خدایم به وقت پیروزی
کند اسباب این غرض روزی
چونکه پیغام او رسید به شاه
شاه دادش به دست بوسی راه
خیر شد خدمتی به واجب کرد
شاه پرسید و گفت کای سره مرد
چیست نام تو؟ گفت نامم خیر
کاخترم داد از سعادت سیر
شاه نامش خجسته دید به فال
گفت کای خیرمند چاره سگال
در چنین شغل نیک فرجامت
عاقبت خیر باد چون نامت
وانگه او را به محرمی بسپرد
تا به خلوت سرای دختر برد
پیکری دید خیر چون خورشید
سروی ازباد صرع گشته چو بید
گاو چشمی چو شیر آشفته
شب نیاسوده روز ناخفته
اندکی برگ ازان خجسته درخت
داشت با خود گره برو زده سخت
سود و زان سوده شربتی برساخت
سرد و شیرین که تشنه را بنواخت
داد تا شاهزاده شربت خورد
وز دماغش فرو نشست آن گرد
رست ازان ولوله که سودا بود
خوردن و خفتنش به یک جا بود
خیر چون دید کان شکفته بهار
خفت و ایمن شد از نهیب غبار
شد برون زان سرای مینوفش
سر سوی خانه کرد با دل خوش
وان پری‌رخ سه روز خفته بماند
با پدر حال خود نگفته بماند
در سیم روز چونکه سر برداشت
خورد آن چیزها که درخور داشت
شه که این مژده‌اش به گوش رسید
پای بی کفش در سرای دوید
دختر خویش را به هوش و به رای
دید بر تخت در میان سرای
روی بر خاک زد به دختر گفت
کی به جز عقل کس نیافته جفت
چونی از خستگی و رنجوری
کز برت باد فتنه را دوری
دختر شرمگین ز حشمت شاه
بر خود آیین شکر داشت نگاه
شاه رفت از سرای پرده برون
اندهش کم شد و نشاط فزون
داد دختر به محرمی پیغام
تا بگوید به شاه نیکو نام
که شنیدم که در جریده جهد
پادشا را درست باشد عهد
چون به هنگام تیغ تارک سای
شرط خویش آورید شاه به جای
با سری کو به تاج شد در خورد
عهد خود را درست باید کرد
تا چو عهدش بود به تیغ درست
به گه تاج هم نباشد سست
صد سر ازتیغ یافت گزند
گو یکی سر به تاج باش بلند
آنکه زو شد مرا علاج پدید
وز وی این بند بسته یافت کلید
کار او را به ترک نتوان گفت
کز جهانم جز او نباشد جفت
به که ما دل ز عهد نگشاییم
وز چنین عهده‌ای برون آییم
شاه را نیز رای آن برخاست
که کند عهد خویشتن را راست
خیر آزاده را به حضرت شاه
باز جستند و یافتند به راه
گوهری یافته شمردندش
در زمان نزد شاه بردندش
شاه گفت ای بزرگوار جهان
رخ چه داری ز بخت خویش نهان
خلعت خاص دادش از تن خویش
از یکی مملکت به قیمت بیش
بجز این چند زینت دگرش
کمر زر حمایل گهرش
کله بستند گرد شهر و سرای
شهریان ساختند شهر آرای
دختر آمد ز طاق گوشه بام
دید داماد را چو ماه تمام
چابک و سرو قد و زیبا روی
غالیه خط جوان مشگین موی
به رضای عروس و رای پدر
خیر داماد شد به کوری شر
بر در گنج یافت سلطان دست
مهر آنچش درست بود شکست
عیش ازان پس به کام دل می‌راند
نقش خوبی و خوشدلی می‌خواند
شاه را محتشم وزیری بود
خلق را نیک دستگیری بود
دختری داشت دلربای و شگرف
چهره چون خون زاغ بر سر برف
آفت آبله رسیده به ماه
ز ابله دیده‌هاش گشته تباه
خواست دستوریی در آن دستور
که دهد خیر چشم مه را نور
هم به شرطی که شاه کرد نخست
کرد مه را دوای خیر درست
وان دگر نیز گشت با او جفت
گوهری بین که چند گوهر سفت
یافت خیر از نشاط آن سه عروس
تاج کسری و تخت کیکاوس
گاه با دختر وزیر نشست
بر همه کام خویش یافته دست
چشم روشن گهی به دختر شاه
کاین چو خورشید بود و آن چون ماه
شادمانه گهی به دختر کرد
به سه نرد ازجهان ندب می‌برد
تا چنان شد که نیکخواهی بخت
برساندش به پادشاهی و تخت
ملک آن شهر در شمار گرفت
پادشاهی برو قرار گرفت
از قضا سوی باغ شد روزی
تا کند عیش با دل افروزی
شر که همراه بود در سفرش
گشت سر دلش قضای سرش
با جهودی معاملت می‌ساخت
خیر دید آن جهود را بشناخت
گفت این شخص را به وقت فراغ
از پس من بیاورید به باغ
او سوی باغ رفت و خوش بنشست
کرد پیش ایستاده تیغ به دست
شر درآمد فراخ کرده جبین
فارغ از خیر بوسه داد زمین
گفت خیرش بگو که نام تو چیست
ایکه خواهد سر تو بر تو گریست
گفت نامم مبشر سفری
در همه کارنامه هنری
خیر گفتا که نام خویش بگوی
روی خود را به خون خویش بشوی
گفت بیرون ازین ندارم نام
خواه تیغم نمای و خواهی جام
گفت خیر ای حرامزاده خس
هست خونت حلال بر همه کس
شر خلقی که با هزار عذاب
چشم آن تشنه کندی از پی آب
وان بتر شد که در چنان تابی
بردی آب وندادیش آبی
گوهر چشم و گوهر کمرش
هر دو بردی و سوختی جگرش
منم آن تشنه گهر برده
بخت من زنده بخت تو مرده
تو مرا کشتی و خدای نکشت
مقبل آن کز خدای گیرد پشت
دولتم چون خدا پناهی داد
اینکم تاج و تخت شاهی داد
وای بر جان تو که بد گهری
جان بری کرده‌ای و جان نبری
شر که در روی خیر دید شناخت
خویشتن زود بر زمین انداخت
گفت زنهار اگرچه بد کردم
در بد من مبین که خود کردم
آن نگر کاسمان چابک سیر
نام من شر نهاد و نام تو خیر
گر من آن با تو کرده‌ام ز نخست
کاید از نام چون منی به درست
با من آن کن تو در چنین خطری
کاید از نام چون تو ناموری
خیرکان نکته رفت بر یادش
کرد حالی ز کشتن آزادش
شر چو از تیغ یافت آزادی
می‌شد و می‌پرید از شادی
کرد خونخواره رفت بر اثرش
تیغ زد وز قفا برید سرش
گفت اگرخیر هست خیراندیش
تو شری جز شرت نیاید پیش
در تنش جست و یافت آن دو گهر
تعبیه کرده در میان کمر
آمد آورد پیش خیر فراز
گفت گوهر به گوهر آمد باز
خیر بوسید و پیش او انداخت
گوهری ار به گوهری بنواخت
دست بر چشم خود نهاد و بگفت
کز تو دارم من این دو گوهر جفت
این دو گوهر بدان شد ارزانی
کاین دو گوهر بدوست نورانی
چونکه شد کارهای خیر به کام
خلق ازو دید خیرهای تمام
دولت آنجا که راهبر گردد
خار خرما و خاره زر گردد
چون سعادت بدو سپرد سریر
آهنش نقره شد پلاس حریر
عدل را استوار کاری داد
ملک را بر خود استواری داد
برگهائی کزان درخت آورد
راحت رنجهای سخت آورد
وقت وقت از برای دفع گزند
تاختی سوی آن درخت بلند
آمدی زیر آن درخت فرود
دادی آن بوم را سلام و درود
بر هوای درخت صندل بوی
جامه را کرده بود صندل شوی
جز به صندل خری نکوشیدی
جامه جز صندلی نپوشیدی
صندل سوده درد سر ببرد
تب ز دل تابش از جگر ببرد
ترک چینی چو این حکایت چست
به زبان شکسته کرد درست
شاه جای از میان جان کردش
یعنی از چشم بد نهان کردش
نظامی گنجوی : شرف نامه
بخش ۶۳ - در ستایش اتابک نصرةالدین
بیا ساقی آن جام روشن چو ماه
به من ده به یاد زمین بوس شاه
که تا مهد بر پشت پروین کشم
به یاد شه آن جام زرین کشم
ولایت ستان شاه گینی پناه
فریدون کمر بلکه خاقان کلاه
ملک نصرةالدین که از داد او
خورد هر کسی باده بر یاد او
چو در دانش ودین سرافراز گشت
همه دانش و دین بدو بازگشت
سپهریست کاختر برو تافتست
محیطی که تاج از گهر یافتست
چو دریای ثالث نمط شویخاک
ز ثالث ثلاثه جهان شسته پاک
چو سیارهٔ مشتری سر بلند
نظرهای او یک به یک سودمند
به تربیع و تثلیث گوهرفشان
مربع نشین و مثلث نشان
ز سرسبزی او جهان شاد خوار
جهان را ز چندین ملک یادگار
ستاره که بر چرخ ساید سرش
زده سکه عبده بر درش
جهان را به نیروی شاهنشهی
ز فرهنگ پر کرده و ز غم تهی
به بزم آفتابیست افروخته
به رزم اژدهائی جهان سوخته
ز روشن روانی که دارد چو آب
به دو چشم روشن شد است آفتاب
چو شمشیرش آهنگ خون آرد
ز سنگ آب و آتش برون آرد
چو تیر از کمان کمین افکند
سر آسمان بر زمین افکند
فرنگ فلسطین و رهبان روم
پذیرای فرمان مهرش چو موم
چو دیدم که بر تخت فیروزمند
به سرسبزی بخت شد سربلند
نثاری نبودم سزاوار او
که ریزم بر اورنگ شهوار او
هم از آب حیوان اسکندری
زلالی چنین ساختم گوهری
چو از ساختن باز پرداختم
به درگاه او پیشکش ساختم
سپردم نگین چنین گوهری
ز اسکندری هم به اسکندری
بقا باد شه را به نیروی بخت
بدو یاد سرسبزی تاج و تخت
چنین بلبلی در گلستان او
مبارک نفس باد بر جان او
زهی تاجداری که تاج سپهر
سریر تو را سر برآرد به مهر
توئی در جهان شاه بیدار بخت
تو را دید دولت سزاوار تخت
ندارد ز گیتی کس این دستگاه
که نزلی فرستد سزاوار شاه
ازین گوزه گل گر آبی چکید
در آن ژرف دریا کی آید پدید
نم چشمه کز سنگ خارا رسد
چو اندک بود کی به دریا رسد
نظامی که خود را غلام تو کرد
سخن را گزارش به نام تو کرد
همان پیش تخت تو مهمان کشید
که آن مور پیش سلیمان کشید
مبین رنگ طاوس و پرواز او
که چون گربه زشت امد آواز او
بدان بلبل خرد بین کز نوا
فرود آورد مرغ را از هوا
من آن بلبلم کز ارم تاختم
به باغ تو آرامگه ساختم
نوائی سرایم در ایام تو
که ماند درو سالها نام تو
به نام تو زان کردم این نامه را
که زرین کند نقش تو خامه را
زر پیلوار از تو مقصود نیست
که پیل تو چون پیل محمود نیست
ببخشی تو بی‌آنکه خواهد کسی
خزینه فراوان و خلعت بسی
گر این نامه را من به زر گفتمی
به عمری کجا گوهری سفتمی
همانا که عشقم براین کار داشت
چو من کم زنان عشق بسیار داشت
مرا داد توفیق گفتن خدای
ترا باد تأیید و فرهنگ و رای
از آن بیشتر کاوری در ضمیر
ولایت ستان باش و آفاق گیر
زمان تا زمان از سپهر بلند
به فتح دگر باش فیروزمند
جهان پیش خورد جوانیت باد
فزون از همه زندگانیت باد
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۴۳ - انجامش روزگار هرمس
مغنی بدان جرهٔ جان نواز
بر آهنگ ما نالهٔ نو بساز
که گشتیم چون بلبل از ناله مست
بدان ناله زین ناله دانیم رست
چو هرمس بدین ژرف دریا رسید
رهی دید کزوی رهائی ندید
فرو رفت و گفت آفرین بر کسی
که کالای کشتی ندارد بسی
چه باید گرانباریی ساختن
که باید به دریا در انداختن
جهان خانه وحش بود از نخست
در او بانوا هر گیاهی که رست
ز کوه گران تا به دریای ژرف
چه و بام او شد به باران و برف
چو شد آهوی گور آدم پدید
گریزنده شد گور و آهو رمید
من آن وحشی آهو کز دست زور
به پای خودم رفت باید به گور
درین ره پناه خود از هیچ‌کس
نسازم جز از پاک یزدان و بس
شما نیز چون عزم راه آورید
به پاکیزه یزدان پناه آورید
درین گفتنش خواب خوش باز برد
سخن را چه خسبانم او نیز مرد
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۴۹ - ستایش ملک عز الدین مسعود بن ارسلان
مغنی ره رامش آور پدید
که غم شد به پایان و شادی رسید
رونده رهی زن که بر رود ساز
چو عمر شه آن راه باشد دراز
گر آن بخردان را ستد روزگار
خرد ماند بر شاه ما یادگار
بقا باد شه را به نیروی بخت
بدو باد سرسبزی تاج و تخت
ملک عزدین آنکه چرخ بلند
بدو داد اورنگ خود را کمند
گشایندهٔ راز هفت اختران
ولایت خداوند هشتم قران
نشیننده بزم کسری و کی
فریدون کمر شاه فیروز پی
لبش حقه نوش‌داروی عهد
فروزندهٔ چرخ فیروزه مهد
ز شیرینی چشمهٔ نوش او
شده گوش او حلقه در گوش او
چو نرمی برآراید از بامداد
نشیند در آن بزم چون کیقباد
در آن انگبین خانه بینی چو نحل
به جوش آمده ذوفنونان فحل
چو هر دو فنونی به فرهنگ و هوش
بسا یکفنان را که مالیده گوش
نشسته به هر گوشه گوهر کشی
برانگیخته آبی از آتشی
ملک پرورانی ملایک سرشت
کلید در باغهای بهشت
وزیری به تدبیر بیش از نظام
به اکفی الکفاتی برآورده نام
چو شه چون ملکشه بود دستگیر
نظام دوم باید او را وزیر
زهر کشوری کرده شخصی گزین
بزرگ آفرینش بزرگ آفرین
چو گل خوردن باده‌شان نوشخند
چو بلبل به مستی همه هوشمند
همه نیم هوشیار و شه نیم مست
همه چرب گفتار و شه چرب دست
که دارد چنان بزمی ازخسروان
جز آن هم ملک هم جهان پهلوان
در آن بزم کاشوب را کار نیست
جز این نامه نغز را بار نیست
بدان تا جهان را تماشا کند
رصد بندی کوه و دریا کند
گهی تاختن در طراز آورد
گهی بر حبش ترکتاز آورد
نشسته جهان‌جوی بر جای خویش
جهان ملک آفاقش آورده پیش
به پیروزی این نامهٔ دل‌نواز
در هفت کشور بر او کرده باز
بدو مجلس شاه خرم شده
تصاویر پرگار عالم شده
خه‌ای وارث بزم کیخسروی
به بازوی تو پشت دولت قوی
نظر کن درین جام گیتی نمای
ببین آنچه خواهی ز گیتی خدای
خیال چنین خلوتی زاده‌ای
دهد مژدهٔ شه به شه‌زاده‌ای
به من برچنان درگشاد این کلید
که دری ز دریائی آید پدید
که تا میل زد صبح بر تخت عاج
چنان در نپیوست بر هیچ تاج
چو مهد آمد اول به تقریر کار
اگر مهدی آید شگفتی مدار
بر آرای بزمی بدین خرمی
کمر بند چون آسمان برزمی
چه بودی که در خلد آن بزمگاه
مرا یک زمان دادی اقبال راه
مگر زان بهی بزم آراسته
زکارم شدی بند برخاسته
چو آن یاوری نیست در دست و پای
که در مهد مینو کنم تکیه جای
فرستادن جان به مینوی پاک
به از زحمت آوردن تیره خاک
دو گوهر برآمد ز دریای من
فروزنده از رویشان رای من
یکی عصمت مریمی یافته
یکی نور عیسی بر او تافته
بخوبی شد این یک چو بدر منیر
چو شمس آن به روشن دلی بی نظیر
به نوبتگه شه دو هندوی بام
یکی مقبل و دیگر اقبال نام
فرستاده‌ام هر دو را نزد شاه
که یاقوت را درج دارد نگاه
عروسی که با مهر مادر بود
به ار پرده دارش برادر بود
بباید چو آید بر شهریار
چنین پردگی را چنان پرده‌دار
چو من نزل خاص تو جان داده‌ام
جگر نیز با جان فرستاده‌ام
چنان باز گردانش از نزد خویش
کز امید من باشد آن رفق بیش
مرا تا بدینجا سرآید سخن
تو دانی دگر هر چه خواهی بکن
نظامی گنجوی : مخزن الاسرار
بخش ۱۶ - خلوت اول در پرورش دل
رایض من چون ادب آغاز کرد
از گره نه فلکم باز کرد
گرچه گره در گرهش بود جای
برنگرفت از سر این رشته پای
تا سر این رشته به جائی رسید
کان گره از رشته بخواهد برید
خواجه مع‌القصه که در بند ماست
گرچه خدا نیست خداوند ماست
شحنه راه دو جهان منست
گرنه چرا در غم جان منست
گرچه بسی ساز ندارد ز من
شفقت خود باز ندارد ز من
گشت چو من بی ادبی را غلام
آن ادب‌آموز مرا کرد رام
از چو منی سر به هزیمت نبرد
صحبت خاکی به غنیمت شمرد
روزی از این مصر زلیخا پناه
یوسفیی کرد و برون شد ز چاه
چشم شب از خواب چو بردوختند
چشم چراغ سحر افروختند
صبح چراغی سحر افروز شد
کحلی شب قرمزی روز شد
خواجه گریبان چراغی گرفت
دست من و دامن باغی گرفت
دامنم از خار غم آسوده کرد
تا به گریبان به گل آموده کرد
من چو لب لاله شده خنده ناک
جامه به صد جای چو گل کرده چاک
لاله دل خویش به جانم سپرد
گل کمر خود به میانم سپرد
گه چو می آلوده به خون آمدم
گه چو گل از پرده برون آمدم
گل به گل و شاخ به شاخ از شتاب
میشدم ایدون که شود نشو آب
تا علم عشق به جائی رسید
کز طرفی بوی وفائی رسید
نکته بادی بزبان فصیح
زنده دلم کرد چو باد مسیح
زیر زمین ریخت عماریم را
تک به صبا داد سواریم را
گفت فرود آی و ز خود دم مزن
ورنه فرود آرمت از خویشتن
منکه بر آن آب چو کشتی شدم
ساکن از آن باد بهشتی شدم
آب روان بود فرود آمدم
تشنه زبان بر لب رود آمدم
چشمه افروخته‌تر ز آفتاب
خضر به خضراش ندیده به خواب
خوابگهی بود سمنزار او
خواب کنان نرگس بیدار او
دایره خط سپهرش مقام
غالیه بوی بهشتش غلام
گل ز گریبان سمن کرده جای
خارکشان دامن گل زیر پای
آهو و روباه در آن مرغزار
نافه به گل داده و نیفه به خار
طوطی از آن گل که شکر خنده بود
بر سر سبزیش پر افکنده بود
تازه گیا طوطی شکر بدست
آهوکان از شکرش شیر مست
جلوه‌گر از حجله گلها شمال
گل شکر از شاخ گیاها غزال
خیری منشور مرکب شده
مروحه عنبر اشهب شده
سرمه بیننده چو نرگس نماش
سوسن افعی چو زمرد گیاش
قافله زن یاسمن و گل بهم
قافیه گو قمری و بلبل بهم
سوسن یکروزه عیسی زبان
داده به صبح از کف موسی نشان
فاخته فریادکنان صبحگاه
فاخته‌گون کرده فلک را به آه
باد نویسنده به دست امید
قصه گل بر ورق مشک بید
گه بسلام چمن آمد بهار
گه بسپاس آمد گل پیش خار
ترک سمن خیمه به صحرا زده
ماهچه خیمه به ثریا زده
لاله به آتشگه راز آمده
چون مغ هندو به نماز آمده
هندوک لاله و ترک سمن
سهل عرب بود و سهیل یمن
زورق باغ از علم سرخ و زرد
پنجره‌ها ساخته از لاجورد
آب ز نرمی شده قاقم نمای
طرفه بود قاقم سنجاب سای
شاخ ز نور فلک انگیخته
در قدم سایه درم ریخته
سایه سخن گو بلب آفتاب
زنده شده ریگ ز تسبیح آب
نسترن از بوسه سنبل به زخم
از مژه غنچه لب گل به زخم
ترکش خیری تهی از تیر خار
گاه سپر خواسته گه زینهار
سحر زده بید، به لرزه تنش
مجمر لاله شده دود افکنش
خواست پریدن چمن از چابکی
خواست چکیدن سمن از نارکی
نی به شکر خنده برون آمده
زرده گل نعل به خون آمده
آنگل خودرای که خودروی بود
از نفس باد سخن گوی بود
سبزتر از برگ ترنج آسمان
آمده نارنج به دست آن زمان
چون فلک آنجا علم آراسته
سبزه بکشتیش بدر خواسته
هر گره از رشته آن سبز خوان
جان زمین بود و دل آسمان
اختر سرسبز مگر بامداد
گفت زمین را که سرت سبز باد
یا فلک آنجا گذر آورده‌بود
سبزه به بیجاده گرو کرده‌بود
چشمه درفشنده‌تر از چشم حور
تا برد از چشمه خورشید نور
سبزه بر آن چشمه وضو ساخته
شکر وضو کرده و پرداخته
مرغ ز گل بوی سلیمان شنید
ناله داودی از آن برکشید
چنگل دراج به خون تذرو
سلسله آویخته در پای سرو
محضر منشور نویسان باغ
فتوی بلبل شده بر خون زاغ
بوم کز آن بوم شده پیکرش
سر دلش گشته قضای سرش
باد یمانی به سهیل نسیم
ساخته کیمخت زمین را ادیم
لاله ز تعجیل که بشتافته
از تپش دل خفقان یافته
سایه شمشاد شمایل پرست
سوی دل لاله فرو برده دست
ناخن سیمین سمن صبح فام
برده ز شب ناخنه شب تمام
صبح که شد یوسف زرین رسن
چاه‌کنان در زنخ یاسمن
زرد قصب خاک برسم جهود
کاب چو موسی ید بیضا نمود
خاک به آن آب دوا ساخته
هر چه فرو برده برانداخته
نور سحر یافته میدان فراخ
سایه روی را به صبا داده شاخ
سایه گزیده لب خورشید را
شانه زده باد سر بید را
سایه و نور از علم شاخسار
رقص‌کنان بر طرف جویبار
عود شد آن خار که مقصود بود
آتش گل مجمر آن عود بود
گردن گل منبر بلبل شده
زلف بنفشه کمر گل شده
مرغ ز داود خوش آوازتر
گل ز نظامی شکر اندازتر
سعدی : غزلیات
غزل ۳۹۹
خنک آن روز که در پای تو جان اندازم
عقل در دمدمه ی خلق جهان اندازم
نامه ی حسن تو بر عالم و جاهل خوانم
نامت اندر دهن پیر و جوان اندازم
تا کی این پرده ی جان سوز پس پرده زنم
تا کی این ناوک دلدوز نهان اندازم
دردنوشان غمت را چو شود مجلس گرم
خویشتن را به طفیلی به میان اندازم
تا نه هر بی‌خبری وصف جمالت گوید
سنگ تعظیم تو در راه بیان اندازم
گر به میدان محاکای تو جولان یابم
گوی دل در خم چوگان زبان اندازم
گردنان را به سرانگشت قبولت ره نیست
چون قلم هستی خود را سر از آن اندازم
یاد سعدی کن و جان دادن مشتاقان بین
حق علیم است که لبیک زنان اندازم
سعدی : غزلیات
غزل ۵۸۵
اگر تو پرده بر این زلف و رخ نمی‌پوشی
به هتک پرده صاحب دلان همی‌کوشی
چنین قیامت و قامت ندیده‌ام همه عمر
تو سرو یا بدنی شمس یا بناگوشی
غلام حلقه سیمین گوشوار توام
که پادشاه غلامان حلقه در گوشی
به کنج خلوت پاکان و پارسایان آی
نظاره کن که چه مستی کنند و مدهوشی
به روزگار عزیزان که یاد می‌کنمت
علی الدوام نه یادی پس از فراموشی
چنان موافق طبع منی و در دل من
نشسته‌ای که گمان می‌برم در آغوشی
چه نیکبخت کسانی که با تو هم سخنند
مرا نه زهره گفت و نه صبر خاموشی
رقیب نامتناسب چه اهل صحبت توست
که طبع او همه نیش و تو سر به سر نوشی
به تربیت به چمن گفتم ای نسیم صبا
بگوی تا ندهد گل به خار چاووشی
تو سوز سینه مستان ندیدی ای هشیار
چو آتشیت نباشد چگونه برجوشی
تو را که دل نبود عاشقی چه دانی چیست
تو را که سمع نباشد سماع ننیوشی
وفای یار به دنیا و دین مده سعدی
دریغ باشد یوسف به هر چه بفروشی
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۳
ای ماه شب‌افروز شبستان‌افروز
خرم تن آنکه با تو باشد شب و روز
تو خود به کمال خلقت آراسته‌ای
پیرایه مکن، عرق مزن، عود مسوز
سعدی : قصاید و قطعات عربی
وله ایضا
انا دلادل ابنة الکرم لابناء الکرام
اجلب الراحة والراح لقلب المستهام
اکتفی رشف الثنایا بعد اهلاک الضرام
هکذا یا طالب الوصل احتمل ضیق الغرام
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
طفل یتیم
کودکی کوزه‌ای شکست و گریست
که مرا پای خانه رفتن نیست
چه کنم، اوستاد اگر پرسد
کوزهٔ آب ازوست، از من نیست
زین شکسته شدن، دلم بشکست
کار ایام، جز شکستن نیست
چه کنم، گر طلب کند تاوان
خجلت و شرم، کم ز مردن نیست
گر نکوهش کند که کوزه چه شد
سخنیم از برای گفتن نیست
کاشکی دود آه میدیدم
حیف، دل را شکاف و روزن نیست
چیزها دیده و نخواسته‌ام
دل من هم دل است، آهن نیست
روی مادر ندیده‌ام هرگز
چشم طفل یتیم، روشن نیست
کودکان گریه میکنند و مرا
فرصتی بهر گریه کردن نیست
دامن مادران خوش است، چه شد
که سر من بهیچ دامن نیست
خواندم از شوق، هر که را مادر
گفت با من، که مادر من نیست
از چه، یکدوست بهر من نگذاشت
گر که با من، زمانه دشمن نیست
دیشب از من، خجسته روی بتافت
کاز چه معنیت، دیبه بر تن نیست
من که دیبا نداشتم همه عمر
دیدن، ای دوست، چو شنیدن نیست
طوق خورشید، گر زمرد بود
لعل من هم، به هیچ معدن نیست
لعل من چیست، عقده‌های دلم
عقد خونین، بهیچ مخزن نیست
اشک من، گوهر بناگوشم
اگر گوهری به گردن نیست
کودکان را کلیج هست و مرا
نان خشک از برای خوردن نیست
جامه‌ام را به نیم جو نخرند
این چنین جامه، جای ارزن نیست
ترسم آنگه دهند پیرهنم
که نشانی و نامی از تن نیست
کودکی گفت: مسکن تو کجاست
گفتم: آنجا که هیچ مسکن نیست
رقعه، دانم زدن به جامهٔ خویش
چه کنم، نخ کم است و سوزن نیست
خوشه‌ای چند میتوانم چید
چه توان کرد، وقت خرمن نیست
درسهایم نخوانده ماند تمام
چه کنم، در چراغ روغن نیست
همه گویند پیش ما منشین
هیچ جا، بهر من نشیمن نیست
بر پلاسم نشانده‌اند از آن
که مرا جامه، خز ادکن نیست
نزد استاد فرش رفتم و گفت
در تو فرسوده، فهم این فن نیست
همگنانم قفا زنند همی
که ترا جز زبان الکن نیست
من نرفتم بباغ با طفلان
بهر پژمردگان، شکفتن نیست
گل اگر بود، مادر من بود
چونکه او نیست، گل بگلشن نیست
گل من، خارهای پای من است
گر گل و یاسمین و سوسن نیست
اوستادم نهاد لوح بسر
که چو تو، هیچ طفل کودن نیست
من که هر خط نوشتم و خواندم
بخت با خواندن و نوشتن نیست
پشت سر اوفتادهٔ فلکم
نقص حطی و جرم کلمن نیست
مزد بهمن همی ز من خواهند
آخر این آذر است، بهمن نیست
چرخ، هر سنگ داشت بر من زد
دیگرش سنگ در فلاخن نیست
چه کنم، خانهٔ زمانه خراب
که دلی از جفاش ایمن نیست
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷
از کمان ابروش چون تیر مژگان بگذرد
بر دل آید چون ز دل بگذشت از جان بگذرد
راست اندازی چشمش بین که گر خواهد به حکم
ناوک مژگان او بر موی مژگان بگذرد
باد وقتی آب را همچون زره داند نمود
کز نخست آید بر آن زلف زره‌سان بگذرد
در زمان آزاد گردد سرو از بالای خویش
گر به پیش قد آن سرو خرامان بگذرد
ماه‌رویا آفتاب از شرم تو پنهان شود
گر ز رویت سایه بر خورشید رخشان بگذرد
با توام خون نیزه گردان نیست، دور از روی تو
نیزه بالا خون ز بالای سرم زان بگذرد
تو ز آه من چو گردون فارغ و از هجر تو
آه خون آلودم از گردون گردان بگذرد
در دل عطار از عشقت چنان آتش فتاد
کز تف او آتش از بالای کیوان بگذرد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۸
ای دو عالم پرتوی از روی تو
جنت الفردوس خاک کوی تو
صد جهان پر عاشق سرگشته را
هیچ وجهی نیست الا روی تو
صد هزارن قصه دارم دردناک
دور از روی تو با هر موی تو
کور باید گشت از دید دو کون
تا توان کردن نگاهی سوی تو
یافت هندوخان لقب بر خوان چرخ
ترک گردون تا که شد هندوی تو
پشت صد صد پهلوان می‌بشکند
تیر یک یک غمزهٔ جادوی تو
دی مرا خواندی به تیر غمزه پیش
تا کمان بر زه کنم ز ابروی تو
خود سپر بفکندم و بگریختم
کان کمان هم هست بر بازوی تو
نه ز تو بگریختم از بیم سنگ
زانکه دیدم سنگ در پهلوی تو
شد زبان در وصف تو عطار را
درفشان چون حلقهٔ لؤلؤی تو
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۷
به هر کویی مرا تا کی دوانی
ز هر زهری مرا تا کی چشانی
چو زهرم می‌چشاند چرخ گردون
به تریاک سعادت کی رسانی
گهی تابوتم اندازی به دریا
گهی بر تخت فرعونم نشانی
برآری برفراز طور سینا
شراب الفت وصلم چشانی
چو بنده مست شد دیدار خود را
خطاب آید که موسی لن‌ترانی
ایا موسی سخن گستاخ تا چند
نه آنی که شعیبم را شبانی
من آنم که شعیبت را شبانم
تو آنی که شبانی را بخوانی
منم موسی تویی جبار عالم
گرم خوانی ورم رانی تو دانی
شبانی را کجا آن قدر باشد
که تو بی‌واسطه وی را بخوانی
سخن گویی بدو در طور سینا
درو در و گهر سازی نهانی
ایا موسی تو رخت خویش بربند
که تا خود را به منزلگه رسانی
نه ایوبم که چندین صبر دارم
نیم یوسف که در چاهم نشانی
برون آمد گل زرد از گل سرخ
مکن در باغ ویران باغبانی
نشان وصل ما موی سفید است
رسول آشکارا نه نهانی
زهی عطار کز بحر معانی
به الماس سخن در می‌چکانی