عبارات مورد جستجو در ۸۳ گوهر پیدا شد:
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۸۳
دل کز لبت چغانه به گوشش نمی زنم
مست است، این ترانه به گوشش نمی زنم
این بس جزای طعنهٔ زاهد که هیچ گاه
قول شرابخانه به گوشش نمی زنم
عهدش نماند کاین دو جهان گشت باز رمز
بی مهری زمانه به گوشش نمی زنم
گل گوش جان گشوده و با بلبلان باغ
یک بانگ بلبلانه به گوشش نمی زنم
عرفی به نغمه گوش بیالوده و ما هنوز
از ناله تازیانه به گوشش نمی زنم
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۷۳ - سنجر و امیر معزی
شنیده‌ای تو که سنجر به عمد یا به خطا
بزد به سینه سر خیل شاعران تیری
بلی معزی کش بود در جگر پیکان
نبست لب ز ثنا گرچه بود دلگیری
نماند شاعر از آن زخم تا به سال دگر
ولی بماند به سنجر بزرگ تشویری
*‌
*‌‌
زمانه نیز مرا زد به سینه چندین تیر
که نیست بهر علاجش به دست تدبیری
زمانه گویم و اهل زمانه را خواهم
زمانه را نبود قدرتی وتاثیری
...............................
...............................
گذشت عهد جوانیم زیرپنجهٔ شاه
چو زیر پنجهٔ شیری ضعیف نخجیری
...............................
...............................
بجای آنکه نهد زخم کهنه را مرهم
ز زخم‌های نو انگیخت خشم و تکدیری
به بینوایی و حرمان من نشد خرسند
ولیک نوع ستم‌هاش یافت توفیری
ز درد و رنج کمان شد قدم بسان کسی
که بسته آرزوی خوبش بر پر تیری
گماشت بر من و بر عرض‌ من‌ سفیهی چند
ازین دروغ‌زنی‌، فاسقی‌، زبونگیری
نبشته این پی رسواییم مقالاتی
کشیده آن پی بدنامیم تصاویری
گرفته سیم و زر از... و کرده هجو بهار
هجای گنده‌تر از گندنایی و سیری
علو قدر مرا اینت برترین برهان
که‌... راست ز من وحشتی و تشویری
...............................
...............................
اگر چه‌ زخم زبان مولم است‌، لیک خوشم
از آنکه نیست د‌رین ترهات تاثیری
مرا که دامان از آفتاب پاک‌تر است
سیاه رو نکند تهمتی و تکفیری
کسی که شصت بهارش گذشت کج نکند
رهش‌، نه سردی مهری نه گرمی تیری
ز عهد باز نگردم ز خوف دشنامی
ز گفته دست نشویم به سوء تعبیری
به ترک دوست نگویم به هیچ تهدیدی
به راه غیر نپویم به هیچ تحذیری
به پیشگاه جلال خدا معاذالله
نکرده‌ام گنهی کآوردم معاذیری
نه زبن حسودان در آرزوی تحسینی
نه زین عوانان در انتظار تقدیری
به‌رغم سنت دیرین و راه و رسم مهان
نداشت‌..... حرمت چو من پیری
.. ... .. ... ...... .. .. ...... ..
..............................
هر آنچه پند بدادم نداشت آثاری
هرآنچه موعظه کردم نکرد تاثیری
بسی حقایق گفتم‌، ولیک در بر...
نبود یکسره جز حیلتی و تزویری
نه‌راست گفت و نه گفتار بنده داشت به‌راست
جز آن که شد تلف از عمر ما مقادیری
به ماه بهمن گفتم یکی قصیده که بود
ز راه و رسم بزرگی‌، بزرگ تصویری
گر آن سخن‌ها بر سنگ خاره گشتی نقش
شدی ز سنگ عیان پاسخی و تقریری
گمانم آن که برنجید نیز از آن سخنان
چو بود منتظر مدحتی ز نحریری
یکی نگفت بهار است شهره در فن خویش
چنان که هست بهرکشوری مشاهیری
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸۹
خط مشکین او سودای عنبر را به جوش آرد
نگاه گرم او خون سمندر را به جوش آرد
به جوش آورد خون صبح را روی چو خورشیدش
چو طفلی کز محبت شیر مادر را به جوش آرد
به اندک روی گرمی بوالهوس بیتاب می گردد
شراری می تواند سایه پرور را به جوش می آرد
نوای عشقبازان گرمیی در چاشنی دارد
که طوطی در نی افسرده، شکر را به جوش آرد
چه سازد دامن دشت جنون با گرم جولانی
که از نقش قدم صحرای محشر را به جوش آرد
زحرف آشنایی، پاک گوهر می رود از جا
نسیمی سینه دریای اخضر را به جوش آرد
ندارد عالم پرشور، دستی بر دل قانع
که ممکن نیست دریا آب گوهر را به جوش آرد
شود افسرده خون در پیکرش از سردی عالم
اگر نه شعله فطرت سخنور را به جوش آرد
سفر کن از وطن گر سینه پرجوش می خواهی
که جوش بحر هیهات است عنبر را به جوش آرد
چنان افسردگی شد عام صائب در زمان ما
که شیر گرم نتوانست شکر را به جوش آرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۵۹
بر آن سرم که بشویم ز دیده نقش سواد
چه فتنه ها که مرا زین شب سیاه نزاد!
نسیم مشک ز داغ پلنگ می جوید
ز کعبتین نقط هر که جست نقش مراد
بنای شعر به ماتم گذاشت چون آدم
سیاه روز ازانند اهل خط و سواد
نظر به مطلع ابرو نمی توانم کرد
ز بس که بر دل من رفت از سخن بیداد
چنان ز مصرع موزون دلم گزیده شده است
که زلف در نظرم گشته است موی زیاد!
حذر ز سایه طوطی کند گزیده حرف
زآب خضر کند رم دل رمیده سواد
خس از ره که به مژگان خونچکان رفتم
که صد خدنگ به یکبار بر دلم نگشاد؟
ز شوخ چشمی انجم دلم چها نکشید
که هیچ سوخته را کار با شرار مباد!
ازان زمان که مرا غنچه کرد پیچش فکر
دگر گشاد دل آغوش بر رخم نگشاد
فکندنی است به خاک سیاه چون زر قلب
رخی که نیست بر او نقش سیلی استاد
به دست خاک قلم دید پنجه خود را
کسی که بر دهن ذوالفقار دست نهاد
پی شکست سپاه خودم، جوانمردم
نه کودکم که به الزام خصم گردم شاد
مرا به گوشه عزلت دلیل گردیدند
خدای بی ادبان را جزای خیر دهاد!
خوشا کسی که درین کارگاه مینایی
چو عکس آینه مهمان شد و کمر نگشاد
یقین شناس که در طینتش خطایی هست
به فکر صائب هرکس خطا کند اسناد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۵
چشم فسونگر تو که داد فسون دهد
دانا زمام عقل به دست جنون دهد
خونابه می خورم ز غم و گریه می کنم
آری، شراب گوهر هر کس برون دهد
غم در دل و جگر خورد ار وی بدان بود
هر کو نهال را بدل آب خون دهد
مست نشاط و عیش کجا گردد آدمی؟
دور فلک چو باده به جامش نگون دهد
گفتی برون مده غم خود، چون نهان کنم؟
چون رنگ رخ گواهی حال درون دهد
اجرای جور می کنمت بر خود، ای عجب
شیشه فروش سنگ به دیوانه چون دهد
خسرو ز بهر آنکه خورد سنگ بر درت
خود را میان حلقه طفلان زبون دهد
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۷ - در مدح خواجه ابوالقاسم احمد بن حسین میمندی
زمانه رغم مرا ای به رخ ستیزه ماه
خطی کشید بر آن عارض سپید سیاه
گمانش آن که تبه کرد جای بوسه من
ز غالیه نشود جایگاه بوسه تباه
شیی به گرد مه اندر کشید و آگه نیست
که از میان شب تیره خوب تابد ماه
خسوف داد مه روشن ترا و چه گفت
که من نگه نکنم سوی او معاذ الله
کنون نگاه کنم سوی مه که مه بگرفت
چو مه گرفت بدو بیشتر کنند نگاه
سمنستان ترا پر بنفشه کردو رواست
بنفشه کشت و گلی خوشتر از نبفشه مخواه
زمانه گویی ازین نوبنفشه ای که نشاند
نهال داشت ز باغ وزیر ایران شاه
جلیل صاحب ابو القاسم آنکه خامه اوست
بهم کننده گنج امیر رو پشت سپاه
نشان مهتری آن قوم رابودکه بود
به سجده کردن او سوده گشته روی و جباه
کهان به جودش پشت دوتاه راست کنند
مهان به خدمت او پشتها کنند دوتاه
دریست خدمت او خلق را بزرگ و شریف
که جز بزرگ و شریف اندر او نیابد راه
کهیست همت او را بلند وسایه بزرگ
کز و نگاه کنی مه نماید اندر چاه
شبیست هیبت او را سیاه روی و دراز
که روز عمر عدو زو سیه شدو کوتاه
اگر ز هیبت او آتشی کنند از تف
ستارگان بگدازند چون درم درگاه
وگرزعادت او صورتی کنند از حسن
سپهر برسر او سازد از ستاره کلاه
زدوستی که مرا او راست عفو ساده شود
چو کهتری بر او معترف شود به گناه
شتاب گیرد و گرمی به وقت پاداشن
صبور گردد و آهسته گاه بادافراه
زمین اگر ز کف راد او گرفتی آب
نبات زرین رستی ازو به جای گیاه
اگر زطبعش بودی هوا نگشتی زابر
چو روی آینه کرده اندر آینه آه
ادب عزیز ازو گشت ورنه پشت ادب
شکسته بودو رخ لاله گونش گشته چو کاه
ایا گرفته مروت ز خاندان تو نام
ایا فزوده وزارت ز روزگار تو جاه
بزرگ بود همیشه وزارت و به تو باز
بزرگتر شد یارب تو بر فزای و مکاه
خجسته طلعتی و شاه را خجسته وزیر
بزرگ همتی وجود را بزرگ پناه
امید زایر تورنجه گشت و خیره بماند
ز بسکه کردبه دریای بخشش تو شناه
مگر سخاوت تو روز روشنست که کس
نماند ناشده اندر جهان ازو آگاه
سخا بزرگ امیریست لشکرش بسیار
دل تو لشکر او را فراخ لشکر گاه
کسی که پنج سخن زان تو سؤال کند
جواب یابد پیوسته پنج را پنجاه
نگاه داشته باشد همیشه از همه بد
کسی که داشته باشد محبت تو نگاه
به نامت ار بنگارند روبهی بر خاک
چو صید خواهی ازو، شیر گیرد آن روباه
همیشه تا چو هوا سرد گشت و باغ دژم
کنند گرم و دل افروز خانه و خرگاه
همیشه تا که تواند شناخت چشم درست
نماز خفتن بیگه ز بامداد پگاه
به هر مرادی فرمانبر تو باد فلک
به هر هوایی یاریگر تو باد اله
موافقان تو با ناز و نوش و ناله چنگ
مخالفان توبا ویل و وای و ناله و آه
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۸۲ - در شکایت از تیره روزی خویش گوید
دلم ز اندوه بی حد همی نیاساید
تنم ز رنج فراوان همی بفرساید
بخار حسرت چون بر شود ز دل به سرم
ز دیدگانم باران غم فرود آید
ز بس غمان که بدیدم چنان شدم که مرا
ازین پس ایچ غمی پیش چشم نگراید
دو چشم من رخ من زرد دید نتوانست
از آن به خون دل آن را همی بیالاید
که گر ببیند بدخواه روی من باری
به چشم او رخ من زرد رنگ ننماید
زمانه بد هر جا که فتنه ای باشد
چو نو عروسش در چشم من بیاراید
چو من به مهر دل خویشتن درو بندم
حجاب دور کند فتنه ای پدید آید
فغان کنم من ازین همتی که هر ساعت
ز قدر و رتبت سر بر ستارگان ساید
زمانه بربود از من هر آنچه بود مرا
به جز که محنت من نزد من همی پاید
لقب نهادم از این روی فضل را محنت
مگر که فضل من از من زمانه برباید
فلک چو شادی می داد مر مرا بشمرد
کنون که می دهدم غم همی نپیماید
چو زاد سرو مرا راست دید در همه کار
چو زاد سروم از آن هر زمان بپیراید
تن ز بار بلا زان همیشه ترسانست
که گاهگاهی چون عندلیب بسراید
چرا نگرید چشم و چرا ننالد تن
چگونه کم نشود صبر و غم نیفزاید
که دوستدار من از من گرفت بیزاری
بلی و دشمن بر من همی ببخشاید
اگر ننالم گویند نیست حاجتمند
و گر بنالم گویند ژاژ می خاید
غمین نباشم از ایرا خدای عزوجل
دری نبندد تا دیگری نبگشاید
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۶۴ - درود بر خواجه احمد بن حسن
شاد باش ای زمانه ریمن
بکن آنچ آید از تو در هر فن
تن اگر روی گرددم بگداز
پشت اگر سنگ گرددم بشکن
گر بنایی برآیدم بشکوب
ور نهالی ببالدم بر کن
هر که افتاد برکشش در وقت
من چو برخاستم مرا بفکن
بازم اندر بلایی افکندی
که کشیدن نمی تواند تن
اندر آن خانه ام که از تنگی
نجهدم باد هیچ پیرامن
که ز تنگی اگر شوم دلتنگ
نتوانم درید پیراهن
نور مهتاب و آفتاب همی
به شب و روز بینم از روزن
ترسم از بس که دید تاریکی
اندرین حبس چشم روشن من
دید نتوانم ار خلاص بود
همچو خفاش چشمه روشن
بند من گشت از آنچه نسبت کرد
از دل دلربای من آهن
زان کنون همچو بچگان عزیز
دارمش زیر سایه دامن
اگر از من به حیله ببریدند
این همه دوستان عهد شکن
چه سبب را فرو گذاشت مرا
خواجه سید رئیس ابن حسن
آنکه از نوبهاری رادی او
به خزان رست در جهان سوسن
آنکه دانش بدو نموده هنر
وانکه دانا ازو گشاده سخن
ای بزرگی و فضل را ماوی
وی کریمی و جود را مسکن
نه چو لفظ تو در دریا بار
نه چو کف تو ابر در بهمن
هر جوادی به نزد تو سفله
هر فصیحی به نزد او الکن
تا همی مهر بردمد به فلک
تا همی سرو بر جهد ز چمن
در جهان دوستکام بادی تو
که شدم من به کامه دشمن
بر تو نالم همی معونت کن
مر مرا از زمانه ریمن
باد جفت تو دولت میمون
باد یار تو ایزد ذوالمن
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
مرا چو وصل تو تشریف بار داد امشب
بیار باده و گوهر هرچه باد امشب
کمند زلف تو وجام باده هر دو به کف
رقیب را چه بماند به دست ، باد امشب
مگر زمانه ببخشود بر من مسکین
که هم به وصل تو داد دلم بداد امشب
صبا کجاست که یعقوب صبح را گوید
که آفتاب چو یوسف به چه فتاد امشب
جهان ز مادر فطرت در آفرینش خاص
جز از برای تمنای من نزاد امشب
اگر نه روز معادست و من بهشتی چیست
که آسمان در فردوس برگشاد امشب
چو هیچ حاصلت از نقد دیّ و فردا نیست
نزاریا بستان از زمانه داد امشب
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
دل من ز اندوه ننگی ندارد
چو داند که شادی درنگی ندارد
نیالوده از خون جانم زمانه
همه تر کش غم خدنگی ندارد
کشد تیغ در روی من صبح هر دم
چرا، با من آخر چو جنگی ندارد؟
ز آب سرشک و ز آه دمادم
چه آیینۀ دل که زنگی ندارد؟
ندارد بر چشم من ابر آبی
بر محنتم کوه سنگی ندارد
بخروارها عیش دارند هر کس
دلم بیش از اندوه تنگی ندارد
بدیدم بچشم خرد روی کارم
جز از خون دل هیچ رنگی ندارد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
از جا نبرد صحبت اهل هوس مرا
آتش نیم که تیز کند خار و خس مرا
آمیزشم چو جغد شگون نیست بر کسی
گو آشنای خویش مدان هیچ‌کس مرا
هنگام عرض حال ز چین جبین تو
در سینه چون حباب گره شد نفس مرا
بر من زمانه منت بال هما نهد
افتد به سر چو سایه بال مگس مرا
دنبال کاروان بلا عشق دم‌به‌دم
آواز می‌کند به زبان جرس مرا
ای عندلیب نیست مرا بر تو حسرتی
گلشن ترا مبارک و کنج قفس مرا
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۱
تا کی چو عاقلان غم ناموس و نام خویش؟
مجنون او شو و ز جنون گیر کام خویش
در بیخودی نه دیده‌ام از حیرت است باز
چشمم چو گوش مانده به راه پیام خویش
ما را سرشته‌اند چو نرگس تهی قدح
هرگز نخورده‌ایم شرابی ز جام خویش
حیرانی دلم ز نظربازی من است
چون مرغ نغمه‌سنج، اسیرم به دام خویش
صد کاروان اشک به منزل رسانده است
چشمم که برنداشته از گام، گام خویش
چون لاله، بخت تیره ما جزو تن بود
ننهاده‌ایم فاصله در صبح و شام خویش
در حیرتم که چون همه جا جلوه می‌کند
سروی که پا برنداشته از مقام خویش
جور زمانه است مکافات عیش تو
قدسی مگر تو خویش کشی انتقام خویش
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۲
خموش باش دلا عرض مدعا کردی
زبان به بند، سر گریه را چو وا کردی
ز شوخی ارچه بیکجا قرار نیست ترا
برون نمی روی از خاطری که جا کردی
بگلشن از قدمت داغ لاله مرهم یافت
بخنده هم گره از کار غنچه وا کردی
بزیر خاک تب هجر و رنج رشک بجاست
کدام درد مرا ای اجل دوا کردی
بناله ام دل صد مرغ می کشد آنجا
مرا برای چه از دام خود رها کردی
خوشم که دفتر دل نم کشیده بود ز خون
به تیغ هر ورقش را ز هم جدا کردی
زمانه شاعرم ار کرد زو نمی رنجم
چه کردمی اگرم شاعر گدا کردی
درین زمانه که مرغ کباب در قفس است
کلیم فکر رهائی تو از کجا کردی
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ١٢٩
شاعرانی که پیش ازین بودند
گر ز منشان بجاه برتری است
این نه تنها ز شعر دان که مرا
با یکایک درین برابری است
اینزمان نیز شاعران هستند
که تو گوئی که هر یک انوری است
لیک پیوسته با هنرمندان
رسم گردون دون ستمگری است
من گرفتم عطاردم بهنر
کو هنر را کسی که مشتری است
تا بنزدیک اهل عصر کنون
مرد بلجی فروش جوهری است
زین پس ابن یمین تو از گل و مل
گر مسیحی طلب کنی خری است
پی کن اسب فصاحت از پی آنک
رسم ابناء دهر خرخری است
بیتکی حسب حال من بشنو
که ترا زان عظیم یاوری است
نیست اندر زمانه محمودی
ورنه هر گوشه صد چو عنصری است
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧٣۶
الهی بهنگام پیری مرا
تمنای نفس جوانان مده
میفکن بسختی و دشواریم
گشاده کن آسان ز کارم گره
جهانی سراسر پر از دون شدست
چه آن مه که هستند از ایشان چه که
ندارم سر کدیه زین سفلگان
بگردن درم بارشان بر منه
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۳۴
ای گردش چرخ نیلگون تا کی ازین
کردی جگرم ز غصه خون تا کی ازین
یک لحظه بکار کس نمی پردازی
از تربیت ناکس و دون تا کی ازین
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۷۳ - ایضاً له
با اهل خرد جهان به کین است
مرد هنری از آن غمین است
آن کو به بر خرد مهین است
زین ازرق بی خرد کهین است
بر هر که نشانی از هنر هست
با محنت و رنج همنشین است
آزاده همیشه خود بر این بود
تا کینه گنبد برین است
هیتین جفا بر آن کند تیز
کو در خرد و هنر متین است
از کار فلک عجب توان داشت
با آن همه مهر محض کین است
برداشته مهر از آب حیوان
میل نظرش به پارگین است
سعدش همه زیر دست نحس است
زهرش همه با شکر عجین است
زان رفت به هم عنانی جور
کش اسب مراد زیر زین است
جز سفله و دون نپرورد هیچ
وین خود هنری از او کمین است
آن را چو نگین دهد زر و سیم
کش یک دو صفت زهر تک این است
از ناله و از شکایت من
گوشش همه روز با طنین است
زوبا که شکایتی توان کرد
کز وی همه بخردی حزین است
نی نی که پناه من ز جورش
مجموع کرم بهار دین است
صدری که به قول هر خردمند
اویست که صدر راستین است
از جنبش کلک لاغر او
ملک است که پهلویش سمین است
با دست چو کان او قرین شد
زان کان جواهر ثمین است
الحق سبب یسار ملک است
میمون قلمش که در یمین است
انصاف بدان یمین و آن کللک
مر دولت و ملک را یمین است
ذکر هنر و فضایل او
تسبیح کرام کاتبین است
مسموع سریر ملک و دانش
زان است که حافظ و امین است
هم ملک برأی او مصون است
هم حصن هنر بدو حصین است
یک قطره ز کلک اوست هر مشگ
کان مایه آهوان چین است
از رشگ گشاده روئی او
در ابروی روزگار چین است
از خرمن ذهن او عطارد
چون ماه ز مهر خوشه چین است
عهد کرمش ز عهدها فرد
همچون به فصول فرودین است
بینی اثر قران سعدین
چون کلک و بناتش را قرین است
هر حرف ز کلک او عدو را
ماننده داغ بر جبین است
آثار سخا و مکرماتش
همچون اثر خرد مبین است
با همت او سؤال را دست
بی رنج و غمی در آستین است
سحر از سر خامه آفریند
سحری که سزای آفرین است
ای گوی ربوده از کریمان
وین پیش همه کسی یقین است
در در دریا مقیم از آن شد
کز لفظ و خط تو شرمگین است
دایم به ثناگری و مهرت
هم خاطر و هم دلم رهین است
از غایت شوق حضرت تو
همراه حدیث من امین است
دانی که ولای تو چو گنجی است
کاندر دل و جان من دفین است
وانگه یادم نیاری آری
رسم کرم و وفا چنین است
تا ایزد مستعان خلق است
وز او همه خلق مستعین است
بادات خدا معین و هستت
وان را چه غم است کو معین است
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۳ - در مدح امام دهم حضرت امام علی النّقیّ علیه السلام
سر رفت و دل هوی تو بیرون زسر نکرد
ترک طلب نگفت و خیال دگر نکرد
چشمم سپید شد به ره انتظار و باز
از گرد رهگذار تو قطع نظر نکرد
به گذشت عمر و سروقد من دمی زمهر
بر جویبار دیده ی گریان گذر نکرد
شمع وجود بی مه رویش نداد نور
نخل حیات بی قد سروش ثَمر نکرد
در سنگ خاره ناله ی من رخنه کرد لیک
سختی نگر که در دل جانان اثر نکرد
بد عهدی زمانه نظر کن که آسمان
گردش دمی به خواهش اهل هنر نکرد
دل در جهان مبند که این تندخو حریف
با هیچ کس شبی به محبت سحر نکرد
معمار روزگار کدامین بنا نهاد
کز تندباد حادثه زیر و زبر نکرد
دنیا متاع مختصری غم فزا بود
خرم کسی که میل بدین مختصر نکرد
فرخنده بخت آن که در این عاریت سرا
جز کسب نیک نامی، کار دگر نکرد
دل با ولای حجّت یزدان دَهُم امام
از کید نه سپهر مخالف حذر نکرد
سلطان دین علی نقی آن که آسمان
سر پیش آستانش، از شرم بر نکرد
ترک مراد خاطر او را قضا نگفت
اندیشه ی خلاف رضایش قدر نکرد
خورشید آسمان ولایت که ذره ای
بی مهر او به عالم امکان گذر نکرد
انوار فیض عامش بر ذره نتافت
کان ذرّه جلوه ها بر شمس و قمر نکرد
طبع «محیط» غیرت دریا است نظم او
هر کس شنید فرق زعقد گهر نکرد
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۱
دل غمین بستاند که جان شاد دهد
فلک فریب دهد هرکه را مراد دهد
اگر به کوی تو دیرم آمدم، مرنج از من
کسی نبود که ترم به باد دهد
زمانه جور به هر کس کند مرا سوزد
که از جفای تو جور زمانه یاد دهد
اگر ننالم خرسند نیستم، ترسم
شبی بنالم و گردون مرا مراد دهد
اوحدالدین کرمانی : الباب الثانی عشر: فی الوصیة و الاسف علی مافات و ذکر الفناء و البقاء و ذکر مرتبته و وصف حالته رضی الله عنه
شمارهٔ ۶۶
در دست زمانه سخت مظلومم من
ورنه چه سزای خطّهٔ رومم من
با صد هنرم هزار غم باید خورد
یا رب که چه محروم و چه محرومم من