عبارات مورد جستجو در ۱۴۹ گوهر پیدا شد:
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۱۴
خاقانی را مپرس کز غم
ایام چگونه میگذارد
وامی که ازین دو رنگ برداشت
از کیسهٔ عمر میگذارد
جوجو ستد آنچه دادش ایام
خرمن خرمن همی سپارد
نی در بن ناخنش زد اندوه
تا نیشکر طرب نگارد
چون دل نبود طرب که جوید؟
چون ناخن نیست سر چه خارد
خوناب جگر خورد چه سود است
چون غصهٔ دل نمیگوارد
با این همه از سرشک بر رخ
لله الحمد، مینگارد
ایام چگونه میگذارد
وامی که ازین دو رنگ برداشت
از کیسهٔ عمر میگذارد
جوجو ستد آنچه دادش ایام
خرمن خرمن همی سپارد
نی در بن ناخنش زد اندوه
تا نیشکر طرب نگارد
چون دل نبود طرب که جوید؟
چون ناخن نیست سر چه خارد
خوناب جگر خورد چه سود است
چون غصهٔ دل نمیگوارد
با این همه از سرشک بر رخ
لله الحمد، مینگارد
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۶۶ - در شکر انعام رئیس شمس الدین
دی فرد و خفته بخت سوی ارمن آمدم
امروز جفت نعمت بسیار میروم
دیدم دو بحر، بحر ایادی و بحر آب
من زین دو بحر شاکر آثار میروم
لب تشنه آمدم به لب بحر شور لیک
سیراب بحر عذب صدفدار میروم
گر خشکسال بخل جهان را گرفت، من
غرق سحاب جود گهر بار میروم
یعنی ز صبح صادق انعام شمس دین
از شرم سرخ روی و شفقوار میروم
در گوش گاو خفتهام از امن کز عطاش
با گنج گاو و دولت بیدار میروم
کاس کرم دهد به من و من ز خرمی
سرمست کاس از دل هشیار میروم
کس مرغ را که داشت به پروار ندهد آب
من مرغوار ز آب به پروار میروم
نزد رئس چون الف کوفی آمدم
چون دال سرفکنده خجل سار میروم
بر عین غین گشته ز خجلت ز عین مال
چون حرف غین بین که گرانبار میروم
از پیش این رئیس نکوکار پاک زاد
افکنده سر، چو خائن بدکار میروم
امروز جفت نعمت بسیار میروم
دیدم دو بحر، بحر ایادی و بحر آب
من زین دو بحر شاکر آثار میروم
لب تشنه آمدم به لب بحر شور لیک
سیراب بحر عذب صدفدار میروم
گر خشکسال بخل جهان را گرفت، من
غرق سحاب جود گهر بار میروم
یعنی ز صبح صادق انعام شمس دین
از شرم سرخ روی و شفقوار میروم
در گوش گاو خفتهام از امن کز عطاش
با گنج گاو و دولت بیدار میروم
کاس کرم دهد به من و من ز خرمی
سرمست کاس از دل هشیار میروم
کس مرغ را که داشت به پروار ندهد آب
من مرغوار ز آب به پروار میروم
نزد رئس چون الف کوفی آمدم
چون دال سرفکنده خجل سار میروم
بر عین غین گشته ز خجلت ز عین مال
چون حرف غین بین که گرانبار میروم
از پیش این رئیس نکوکار پاک زاد
افکنده سر، چو خائن بدکار میروم
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۳۲ - در نقدی که یکی از امرا در مرثیهٔ سیدابوطالب نعمه بدو کرده بود گوید
عطار نیشابوری : بخش بیست و دوم
الحكایة و التمثیل
بر شره میخورد مجنونی طعام
شکر حق میگفت شکری بردوام
کای خداوندی که جان و تن ز تست
شکر تو از من طعام من ز تست
تو طعامم میفرستی ز اسمان
شکر من بر میفرستم هر زمان
میفرست اینجا فرو هر دم طعام
تا منت بر میفرستم بر دوام
واسطه این قوم را برخاستست
قول ایشان لاجرم بس راستست
چون نمیبینند غیری جز مجاز
جمله زو شنوند و زو گویند باز
شکر حق میگفت شکری بردوام
کای خداوندی که جان و تن ز تست
شکر تو از من طعام من ز تست
تو طعامم میفرستی ز اسمان
شکر من بر میفرستم هر زمان
میفرست اینجا فرو هر دم طعام
تا منت بر میفرستم بر دوام
واسطه این قوم را برخاستست
قول ایشان لاجرم بس راستست
چون نمیبینند غیری جز مجاز
جمله زو شنوند و زو گویند باز
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۱
کسی که یافت نسیم نعیم درویشی
نتافت سر ز طریق قویم درویشی
چه کرد لطف الهی مرا ز درویشان
شدم بهمت والا مقیم درویشی
اگر چچه عین کمالم گرفت این نعمت
شدم اسیر بدست قسیم درویشی
دگر بهمت ارواح پاک درویشان
زدم قدم بره مستقیم درویشی
خدای کرد کرامت مرا دگر باره
نشستنی برضا بر گلیم درویشی
چها که بر سرم آمد از آن زمان که مرا
گسست باز طریق قویم درویشی
بزرگوار خدایا هزار شکر تو را
که باز روزی من شد نعیم درویشی
همین بس است که دارم بنقد آسایش
زیادتی بود اجر عظیم درویشی
هزار شکر که پیوسته فیض را دل و جان
معطر است ز عطر نسیم درویشی
نتافت سر ز طریق قویم درویشی
چه کرد لطف الهی مرا ز درویشان
شدم بهمت والا مقیم درویشی
اگر چچه عین کمالم گرفت این نعمت
شدم اسیر بدست قسیم درویشی
دگر بهمت ارواح پاک درویشان
زدم قدم بره مستقیم درویشی
خدای کرد کرامت مرا دگر باره
نشستنی برضا بر گلیم درویشی
چها که بر سرم آمد از آن زمان که مرا
گسست باز طریق قویم درویشی
بزرگوار خدایا هزار شکر تو را
که باز روزی من شد نعیم درویشی
همین بس است که دارم بنقد آسایش
زیادتی بود اجر عظیم درویشی
هزار شکر که پیوسته فیض را دل و جان
معطر است ز عطر نسیم درویشی
سعدی : باب دوم در اخلاق درویشان
حکایت شمارهٔ ۱۳
پارسایی را دیدم بر کنار دریا که زخم پلنگ داشت و به هیچ دارو به نمیشد مدتها در آن رنجور بود و شکر خدای عزّوجل علی الدوام گفتی پرسیدندش که شکر چه میگویی گفت شکر آن که به مصیبتی گرفتارم نه به معصیتی
گر مرا زار بکشتن دهد آن یار عزیز
تا نگویی که در آن دم غم جانم باشد
گویم از بنده مسکین چه گنه صادر شد
کو دل آزرده شد از من غم آنم باشد
گر مرا زار بکشتن دهد آن یار عزیز
تا نگویی که در آن دم غم جانم باشد
گویم از بنده مسکین چه گنه صادر شد
کو دل آزرده شد از من غم آنم باشد
سعدی : باب سوم در فضیلت قناعت
حکایت شمارهٔ ۱۸
هرگز از دور زمان ننالیده بودم و روی از گردش آسمان در هم نکشیده مگر وقتی که پایم برهنه مانده بود و استطاعت پای پوشی نداشتم به جامع کوفه در آمدم دلتنگ. یکی را دیدم که پای نداشت سپاس نعمت حق به جای آوردم و بر بی کفشی صبر کردم.
مرغ بريان به چشم مردم سير
كمتر از برگ تره بر خوان است
وان که را دستگاه و قوت نیست
شلغم پخته مرغ بریان است
مرغ بريان به چشم مردم سير
كمتر از برگ تره بر خوان است
وان که را دستگاه و قوت نیست
شلغم پخته مرغ بریان است
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۹ - در ستایش امیر دیوان میرزا نبیخان فرماید
عید آمد و آفاق پر از برگ و نواکرد
مرغان چمن را ز طرب نغمهسراکرد
بی برگ و نوا بود ز تاراج خزان باغ
عید آمد وکارش همه با برگ و نواکرد
هم ابرلب لاله پر از در عدن ساخت
هم باد دل غنچه پر از مشک ختا کرد
با ساغر می لاله درآمد ز در باغ
ل جامهٔ دیبا به تن از هجد قباکرد
گل مشت زری جست و به باغ آمد و بلبل
برجست و صفیری زد و آهنگ صلا کرد
الحمد خدا را که درین عید دلفروز
هر وعده که اقبال به ما کرد وفا کرد
آن ترک ختایی که ز ما بود گریزان
خجلت زده باز آمد و اقرار خطا کرد
یک چند ز بیبرگی ما آن بت بیمهر
چون طرهٔ برگشتهٔ خود رو به قفا کرد
وامروز دگرباره به صد عذر و به صد شرم
چون طالع فرخدهٔ ما روی به ما کرد
ماناکه خبر یافت که شمسالامرا دوش
کام دل ما از کرم خویش روا کرد
من رنج و عنا داشتم اوگنج و غنا داد
زینگنج و غنا چارهٔ آن رنج و عناکرد
باری چه دهم شرح درآمد بتم از در
واهنگ وفا قصد صفا ترک جفاکرد
خجلت زده استاد سرافکده و خاموش
چندانکه مرا خجلتش از خویش رضا کرد
برجستم و بگرفتم و او را بنشاندم
فیالحال بخندید و دعا گفت و ثنا کرد
گفتم صنما بیهده از من چه رمیدی
گفتا به جز این قدر ندانم که قضا کرد
دیگر سخن از چون و چرا هیچ نگفتم
زیراکه به خوبان نتوان چون و چراکرد
برجست و به گنجینه شد و شیشه و ساغر
آورد و بلورین ته مینا به هوا کرد
میریخت به پیمانه و نوشید و دگربار
پرگرد و به ما داد و هم الحق چه بجاکرد
بنشست به زانوی من آنگاه ز بوسه
هر وامکه برگردن خود داشت اداکرد
روی و لبم از مهر ببویید و ببوسید
هی آه کشید از دل و هی شکر خدا کرد
گه شاکر وصل آمد وگه شاکی هجران
گه رخ به زمین سود و گهی سر به سما کرد
گه گفت و گهی خفت و گه افتاد و گهی خاست
گه دست برافشاند و گه آهنگ نوا کرد
بنمود گهی ساعد و برچید گهی ساق
هر لحظه به نوع دگر اظهار صفا کرد
گه از سر حیرت به فلک کرد اشارت
یعنی که مرا دور فلک از تو جدا کرد
گهرقص و گهی وجد و گهی خشم و گهی ناز
الحق نتوان گفت که از عشوه چها کرد
گفتم صنما آگهیت هست که گردون
چرخی زد و ایّام به کام شعرا کرد
خجلتزده خندید که آری بشنیدم
جودی که به جای تو امیرالامرا کرد
سالار نبی خلق نبی اسم که جودش
چون رحمت یزدان به همه خلق ندا کرد
بدر شرف از طلعت او فر و بها یافت
شاخ امل از شوکت او نشو و نماکرد
جوزا ز پی طاعت او تنگ کمر بست
گردون ز پی خدمت او پشت دوتا کرد
ای میر جوان بختکه یزدان به دوگیتی
خشم وکرمت را سبب خوف و رجاکرد
گردون صفت عزم تو پوینده زمان گفت
گیهان لقب تیغ تو سوزنده فنا کرد
از جور جهانش نبود هیچ رهایی
هرکس که ز کف دامن جود تو رها کرد
هر روز شود رایت خورشید جهانگیر
از رای منیر تو مگر کسب ضیا کرد
گر خصم تو زنده است عجب نی که وجودش
زشتست بدانگونه کزو مرگ ابا کرد
خورشید که کس دیدن رویش نتوانست
چون ماه نوش رای تو انگشتنماکرد
جا کرد ز بیم کرمت کان به دل کوه
کوه از فزع قهر تو ترسید و صدا کرد
میرا دو جهان را کف راد تو ببخشید
هشدارکه چندان نتوان جود و سخا کرد
ملکی که ضمیر تو درو هست فروزان
شب را نتواندکسی از روز جداکرد
زردست جو خجلتزدگان دیدهٔ خورشید
مانا که سجود درت از روی ریا کرد
اقبال ترا وهم فلک خواند و ندانست
کاقبال ترا بیهده زان مدح هجا کرد
باران همه بر جای عرق میچکد از ابر
پیداست که از دست کریم تو حیا کرد
تو مایهٔ آسایش خلقی و به ناچار
حود را به دعا خواست ترا سکه دعا کرد
یارب چو خضر زنده و جاوید بماناد
هرکس که سر از مهر به پای تو فدا کرد
مرغان چمن را ز طرب نغمهسراکرد
بی برگ و نوا بود ز تاراج خزان باغ
عید آمد وکارش همه با برگ و نواکرد
هم ابرلب لاله پر از در عدن ساخت
هم باد دل غنچه پر از مشک ختا کرد
با ساغر می لاله درآمد ز در باغ
ل جامهٔ دیبا به تن از هجد قباکرد
گل مشت زری جست و به باغ آمد و بلبل
برجست و صفیری زد و آهنگ صلا کرد
الحمد خدا را که درین عید دلفروز
هر وعده که اقبال به ما کرد وفا کرد
آن ترک ختایی که ز ما بود گریزان
خجلت زده باز آمد و اقرار خطا کرد
یک چند ز بیبرگی ما آن بت بیمهر
چون طرهٔ برگشتهٔ خود رو به قفا کرد
وامروز دگرباره به صد عذر و به صد شرم
چون طالع فرخدهٔ ما روی به ما کرد
ماناکه خبر یافت که شمسالامرا دوش
کام دل ما از کرم خویش روا کرد
من رنج و عنا داشتم اوگنج و غنا داد
زینگنج و غنا چارهٔ آن رنج و عناکرد
باری چه دهم شرح درآمد بتم از در
واهنگ وفا قصد صفا ترک جفاکرد
خجلت زده استاد سرافکده و خاموش
چندانکه مرا خجلتش از خویش رضا کرد
برجستم و بگرفتم و او را بنشاندم
فیالحال بخندید و دعا گفت و ثنا کرد
گفتم صنما بیهده از من چه رمیدی
گفتا به جز این قدر ندانم که قضا کرد
دیگر سخن از چون و چرا هیچ نگفتم
زیراکه به خوبان نتوان چون و چراکرد
برجست و به گنجینه شد و شیشه و ساغر
آورد و بلورین ته مینا به هوا کرد
میریخت به پیمانه و نوشید و دگربار
پرگرد و به ما داد و هم الحق چه بجاکرد
بنشست به زانوی من آنگاه ز بوسه
هر وامکه برگردن خود داشت اداکرد
روی و لبم از مهر ببویید و ببوسید
هی آه کشید از دل و هی شکر خدا کرد
گه شاکر وصل آمد وگه شاکی هجران
گه رخ به زمین سود و گهی سر به سما کرد
گه گفت و گهی خفت و گه افتاد و گهی خاست
گه دست برافشاند و گه آهنگ نوا کرد
بنمود گهی ساعد و برچید گهی ساق
هر لحظه به نوع دگر اظهار صفا کرد
گه از سر حیرت به فلک کرد اشارت
یعنی که مرا دور فلک از تو جدا کرد
گهرقص و گهی وجد و گهی خشم و گهی ناز
الحق نتوان گفت که از عشوه چها کرد
گفتم صنما آگهیت هست که گردون
چرخی زد و ایّام به کام شعرا کرد
خجلتزده خندید که آری بشنیدم
جودی که به جای تو امیرالامرا کرد
سالار نبی خلق نبی اسم که جودش
چون رحمت یزدان به همه خلق ندا کرد
بدر شرف از طلعت او فر و بها یافت
شاخ امل از شوکت او نشو و نماکرد
جوزا ز پی طاعت او تنگ کمر بست
گردون ز پی خدمت او پشت دوتا کرد
ای میر جوان بختکه یزدان به دوگیتی
خشم وکرمت را سبب خوف و رجاکرد
گردون صفت عزم تو پوینده زمان گفت
گیهان لقب تیغ تو سوزنده فنا کرد
از جور جهانش نبود هیچ رهایی
هرکس که ز کف دامن جود تو رها کرد
هر روز شود رایت خورشید جهانگیر
از رای منیر تو مگر کسب ضیا کرد
گر خصم تو زنده است عجب نی که وجودش
زشتست بدانگونه کزو مرگ ابا کرد
خورشید که کس دیدن رویش نتوانست
چون ماه نوش رای تو انگشتنماکرد
جا کرد ز بیم کرمت کان به دل کوه
کوه از فزع قهر تو ترسید و صدا کرد
میرا دو جهان را کف راد تو ببخشید
هشدارکه چندان نتوان جود و سخا کرد
ملکی که ضمیر تو درو هست فروزان
شب را نتواندکسی از روز جداکرد
زردست جو خجلتزدگان دیدهٔ خورشید
مانا که سجود درت از روی ریا کرد
اقبال ترا وهم فلک خواند و ندانست
کاقبال ترا بیهده زان مدح هجا کرد
باران همه بر جای عرق میچکد از ابر
پیداست که از دست کریم تو حیا کرد
تو مایهٔ آسایش خلقی و به ناچار
حود را به دعا خواست ترا سکه دعا کرد
یارب چو خضر زنده و جاوید بماناد
هرکس که سر از مهر به پای تو فدا کرد
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۷۷
شاه نعمتالله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۹۹
شاه نعمتالله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۱۳۰
منت خدای را که ندارم به هیچ باب
از هیچکس به غیر خدا هیچ منتی
در پای گل نشسته و بر سرو قامتش
دل بسته ایم وه که چه عالیست همتی
بر دوستان مبارک و بر دشمنان چنان
هستیم از خدای بر این خلق رحمتی
مائیم و سرخوشان خرابات کوی عشق
جامی و ساقئی و حضوری و صحبتی
روزی نشد ملول دل بنده ای ز ما
یاری ز ما نیافت کسی هیچ زحمتی
داریم نعمت الله و از خلق بی نیاز
ای جان من کراست چنین خوب نعمتی
از هیچکس به غیر خدا هیچ منتی
در پای گل نشسته و بر سرو قامتش
دل بسته ایم وه که چه عالیست همتی
بر دوستان مبارک و بر دشمنان چنان
هستیم از خدای بر این خلق رحمتی
مائیم و سرخوشان خرابات کوی عشق
جامی و ساقئی و حضوری و صحبتی
روزی نشد ملول دل بنده ای ز ما
یاری ز ما نیافت کسی هیچ زحمتی
داریم نعمت الله و از خلق بی نیاز
ای جان من کراست چنین خوب نعمتی
شاه نعمتالله ولی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۱۳۵
شاه نعمتالله ولی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۱۶۰
شاطرعباس صبوحی : دوبیتیها
عاقبت به خیر
ملکالشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
شبی گذشت به آسودگی و آزادی
هزار شکر بدین نعمت خدادادی
چه عیش های مهنا که روی داد به ما
بدین چمن که بدو باد روی آبادی
ز کهنه و نو گیتی نگشت شاد دلم
من و ملازمت لعبتان نو شادی
حدیث نعمت پرویز و حسن شیرین رفت
ولی چوکوه به جا ماند عشق فرهادی
بیار باده و آبی فشان بر آتش دل
که بی خبر شوم از قید خاکی و بادی
به شهربند حقیقت رسی ز راه مجاز
بلی نتیجه ی شاگردیست، استادی
همیشه خرّم و شادیم از عنایت دوست
دوصد سپاس بدین خرمی و این شادی
هزار شکر بدین نعمت خدادادی
چه عیش های مهنا که روی داد به ما
بدین چمن که بدو باد روی آبادی
ز کهنه و نو گیتی نگشت شاد دلم
من و ملازمت لعبتان نو شادی
حدیث نعمت پرویز و حسن شیرین رفت
ولی چوکوه به جا ماند عشق فرهادی
بیار باده و آبی فشان بر آتش دل
که بی خبر شوم از قید خاکی و بادی
به شهربند حقیقت رسی ز راه مجاز
بلی نتیجه ی شاگردیست، استادی
همیشه خرّم و شادیم از عنایت دوست
دوصد سپاس بدین خرمی و این شادی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲
برگ عیش آماده از فقر و قناعت شد مرا
دست خود از هر چه شستم پاک، قسمت شد مرا
خود حسابی شد دل آگاه را روز حساب
دیده انصاف میزان قیامت شد مرا
پیری از دنیای باطل کرد روی من به حق
قامت خم گشته محراب عبادت شد مرا
هر می تلخی که بردم در جوانی ها به کار
وقت پیری مایه اشک ندامت شد مرا
دانه ای جز خوردن دل نیست در هنگامه ها
حیف از اوقاتی که صرف دام صحبت شد مرا
آنچه در ایام پیری کم شد از نور بصر
باعث افزونی نور بصیرت شد مرا
منت ایزد را که در انجام عمر آمد به دست
در جوانی گر ز کف دامان فرصت شد مرا
دست هر کس را گرفتم صائب از افتادگان
بر چراغ زندگی دست حمایت شد مرا
دست خود از هر چه شستم پاک، قسمت شد مرا
خود حسابی شد دل آگاه را روز حساب
دیده انصاف میزان قیامت شد مرا
پیری از دنیای باطل کرد روی من به حق
قامت خم گشته محراب عبادت شد مرا
هر می تلخی که بردم در جوانی ها به کار
وقت پیری مایه اشک ندامت شد مرا
دانه ای جز خوردن دل نیست در هنگامه ها
حیف از اوقاتی که صرف دام صحبت شد مرا
آنچه در ایام پیری کم شد از نور بصر
باعث افزونی نور بصیرت شد مرا
منت ایزد را که در انجام عمر آمد به دست
در جوانی گر ز کف دامان فرصت شد مرا
دست هر کس را گرفتم صائب از افتادگان
بر چراغ زندگی دست حمایت شد مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷۴
ناله ای گیراتر از چنگ عقابم داده اند
گریه ای سوزانتر از اشک کبابم داده اند
از زر و سیم جهان گر دست و دامانم تهی است
شکر لله درد و داغ بی حسابم داده اند
سالها ته کرده ام زانو در آتش همچو زلف
تا به کف سر رشته ای از پیچ و تابم داده اند
خورده ام صد کاسه خون از دست گلهای چمن
تا چو شبنم ره به بزم آفتابم داده اند
گومکن نازک به من بالین مخمل پشت چشم
کز سر زانوی خود بالین خوابم داده اند
شیوه من نیست چون گردنکشان استادگی
سر چو موج از خوش عنانی در سرابم داده اند
یک جهان لب تشنه را بر من حوالت کرده اند
مشت آبی گر زدریا چون سحابم داده اند
سایل مغرورم، از قسمت ندارم شکوه ای
گشته ام ممنون به تلخی گر جوابم داده اند
گریه خونین زخرسندی شراب من شده است
تکیه گر بر روی آتش چون کبابم داده اند
پرده شرم است سد راه، ورنه گلرخان
رخصت نظاره زان روی نقابم داده اند
کرده اند ایمن زبیداد غلط خوانان مرا
جا اگر بر طاق نسیان چون کتابم داده اند
با دهان خشک قانع شو که من مانند تیغ
غوطه در خون خورده ام تا یک دم آبم داده اند
تا قیامت پایم از شادی نیاید بر زمین
رخصت پابوس تا همچون رکابم داده اند
آب حیوان را کند همکاسه بد ناگوار
تنگ ظرفان توبه صائب از شرابم داده اند
گریه ای سوزانتر از اشک کبابم داده اند
از زر و سیم جهان گر دست و دامانم تهی است
شکر لله درد و داغ بی حسابم داده اند
سالها ته کرده ام زانو در آتش همچو زلف
تا به کف سر رشته ای از پیچ و تابم داده اند
خورده ام صد کاسه خون از دست گلهای چمن
تا چو شبنم ره به بزم آفتابم داده اند
گومکن نازک به من بالین مخمل پشت چشم
کز سر زانوی خود بالین خوابم داده اند
شیوه من نیست چون گردنکشان استادگی
سر چو موج از خوش عنانی در سرابم داده اند
یک جهان لب تشنه را بر من حوالت کرده اند
مشت آبی گر زدریا چون سحابم داده اند
سایل مغرورم، از قسمت ندارم شکوه ای
گشته ام ممنون به تلخی گر جوابم داده اند
گریه خونین زخرسندی شراب من شده است
تکیه گر بر روی آتش چون کبابم داده اند
پرده شرم است سد راه، ورنه گلرخان
رخصت نظاره زان روی نقابم داده اند
کرده اند ایمن زبیداد غلط خوانان مرا
جا اگر بر طاق نسیان چون کتابم داده اند
با دهان خشک قانع شو که من مانند تیغ
غوطه در خون خورده ام تا یک دم آبم داده اند
تا قیامت پایم از شادی نیاید بر زمین
رخصت پابوس تا همچون رکابم داده اند
آب حیوان را کند همکاسه بد ناگوار
تنگ ظرفان توبه صائب از شرابم داده اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۱۹
از بحر فیض قسمت دیگر به من رسید
بردند دیگران کف وعنبربه من رسید
مهر قبول بر ورق من زد آسمان
این داغ همچو لاله احمر به من رسید
هر نشأه ای که در جگر خم ذخیره داشت
یک کاسه کرد عشق چو ساغر به من رسید
روزی که شد محیط کرم آستین فشان
چندین هزار دامن گوهر به من رسید
در یوزه فروغ نکردم ز مهر وماه
این روشنی ز عالم دیگربه من رسید
عمری به شیشه کرد مرا خشکی خمار
تا ساغری ز باده احمربه من رسید
از زهر سبز شد پروبالم چو طوطیان
تا گردی از حلاوت شکر به من رسید
جان در تن شکار کند شست پاک من
فربه شد آن شکار که لاغر به من رسید
منت خدای را که سخنهای آبدار
صائب ز فیض ساقی کوثر به من رسید
بردند دیگران کف وعنبربه من رسید
مهر قبول بر ورق من زد آسمان
این داغ همچو لاله احمر به من رسید
هر نشأه ای که در جگر خم ذخیره داشت
یک کاسه کرد عشق چو ساغر به من رسید
روزی که شد محیط کرم آستین فشان
چندین هزار دامن گوهر به من رسید
در یوزه فروغ نکردم ز مهر وماه
این روشنی ز عالم دیگربه من رسید
عمری به شیشه کرد مرا خشکی خمار
تا ساغری ز باده احمربه من رسید
از زهر سبز شد پروبالم چو طوطیان
تا گردی از حلاوت شکر به من رسید
جان در تن شکار کند شست پاک من
فربه شد آن شکار که لاغر به من رسید
منت خدای را که سخنهای آبدار
صائب ز فیض ساقی کوثر به من رسید
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۶ - در مدح شمس الکفاة خواجه ابوالقاسم احمد بن حسن میمندی
مکن ای ترک مکن قدر چنین روز بدان
چون شد این روز، درین روز رسیدن نتوان
گر بناگوش تو چون سیم سپیدست چه سود
تو ندانی که بود شب ز پس روز نهان
نه تو آورده ای آیین بناگوش سپید
مردمان را همه بوده ست بناگوش چنان
بس بناگوش چون سیما که سیه شد چو شبه
آن تو نیز شود صبر کن ای جان جهان
هر که را عارض ساده ست سیه خواهد شد
نه به انگشت، فرو رفت بخواهی ز میان (؟)
دست خدمت نه و ناگاه بر آوردن خط
خرد ذاتی او آمد پست دگران (؟)
ورتو خدمت نکنی بر دل من رنج منه
تا بی اندوه برم خدمت خواجه به کران
کدخدای ملک مشرق و سلطان بزرگ
صاحب سید ابوالقاسم خورشید زمان
آن ملک رسم و ملک طبع و ملک خو که بدو
هر زمان زنده شود نام ملک نوشروان
رای فرخنده او جلوه ده مملکتست
لاجرم مملکت آراسته دارد چو جنان
آفرین باد بر آن رای پسندیده کزو
شاه شادست وسپه شاد جهان آبادان
عالمی همچو کمانی به کفش داد امیر
رای اوکرد به آسانی چون تیر کمان
چون ازو یاد کنی زو به دعا یاد کنند
خلق گیتی که و مه، مرد و زن و پیرو جوان
در همه عمر نرفته ست و ازین پس نرود
نام او جز به ثنا گفتن و بر هیچ زبان
تابراین بالش بنشسته نگفته ست کسی
که بر این بالش جز خواجه نشسته ست فلان
هم بگویندی، گرجای سخن یابندی
مردم یاوه سخن را نتوان بست دهان
او ازین کار گریزنده و این بالش ازو
اندر آویخته پیوسته چو قالب به روان
هر که این بالش و این صدر طلب کرد همی
از پی سود طلب کرد نه از بهر زیان
خواجه میراث پدر برد بدین شغل بکار
این خبر نیست که من گفتم، چیزیست عیان
لاجرم بر در ایوان ملک مدح و ثناست
پیش ازین بود شبانرزی فریاد و فغان
ای به حری و به آزادگی از خلق پدید
چو گلستان شکفته ز سیه شورستان
خداندان تو شریفست، از آنی تو شریف
تو چنانی به شریفی که بود زراز کان
دست بخشنده تو نام تو بازرگان کرد
تو کنون گویی این را چه دلیلست و نشان
شغل بازرگان آنست که چیزی بخرد
تا به مقدار و به اندازه کند سود از آن
تو به دینار همه روزه همی شکر خری
کیست آن کو نکند یاد تو چون بازرگان
شکر تو برما فرضست چوهر پنج نماز
بیشتر گردد هر روز ونگیرد نقصان
بگزاریم بر آنسان که توانیم گزارد
نشود شکر بر ما به تغافل نسیان
اثر نعمت تو بر ما زان بیشترست
که توان آورد آن را به تغافل کفران
شاعران را زتو زر و شاعران را ز تو سیم
شاعران را ز تونام و شاعران را زتو نان
ای سر بار خدایان سر سال عجمست
تو به شادی بزی و سال به شادی گذران
زین بهار خوش برگیر نصیب دل خویش
بر صبوحی قدحی چند می لعل ستان
چون شد این روز، درین روز رسیدن نتوان
گر بناگوش تو چون سیم سپیدست چه سود
تو ندانی که بود شب ز پس روز نهان
نه تو آورده ای آیین بناگوش سپید
مردمان را همه بوده ست بناگوش چنان
بس بناگوش چون سیما که سیه شد چو شبه
آن تو نیز شود صبر کن ای جان جهان
هر که را عارض ساده ست سیه خواهد شد
نه به انگشت، فرو رفت بخواهی ز میان (؟)
دست خدمت نه و ناگاه بر آوردن خط
خرد ذاتی او آمد پست دگران (؟)
ورتو خدمت نکنی بر دل من رنج منه
تا بی اندوه برم خدمت خواجه به کران
کدخدای ملک مشرق و سلطان بزرگ
صاحب سید ابوالقاسم خورشید زمان
آن ملک رسم و ملک طبع و ملک خو که بدو
هر زمان زنده شود نام ملک نوشروان
رای فرخنده او جلوه ده مملکتست
لاجرم مملکت آراسته دارد چو جنان
آفرین باد بر آن رای پسندیده کزو
شاه شادست وسپه شاد جهان آبادان
عالمی همچو کمانی به کفش داد امیر
رای اوکرد به آسانی چون تیر کمان
چون ازو یاد کنی زو به دعا یاد کنند
خلق گیتی که و مه، مرد و زن و پیرو جوان
در همه عمر نرفته ست و ازین پس نرود
نام او جز به ثنا گفتن و بر هیچ زبان
تابراین بالش بنشسته نگفته ست کسی
که بر این بالش جز خواجه نشسته ست فلان
هم بگویندی، گرجای سخن یابندی
مردم یاوه سخن را نتوان بست دهان
او ازین کار گریزنده و این بالش ازو
اندر آویخته پیوسته چو قالب به روان
هر که این بالش و این صدر طلب کرد همی
از پی سود طلب کرد نه از بهر زیان
خواجه میراث پدر برد بدین شغل بکار
این خبر نیست که من گفتم، چیزیست عیان
لاجرم بر در ایوان ملک مدح و ثناست
پیش ازین بود شبانرزی فریاد و فغان
ای به حری و به آزادگی از خلق پدید
چو گلستان شکفته ز سیه شورستان
خداندان تو شریفست، از آنی تو شریف
تو چنانی به شریفی که بود زراز کان
دست بخشنده تو نام تو بازرگان کرد
تو کنون گویی این را چه دلیلست و نشان
شغل بازرگان آنست که چیزی بخرد
تا به مقدار و به اندازه کند سود از آن
تو به دینار همه روزه همی شکر خری
کیست آن کو نکند یاد تو چون بازرگان
شکر تو برما فرضست چوهر پنج نماز
بیشتر گردد هر روز ونگیرد نقصان
بگزاریم بر آنسان که توانیم گزارد
نشود شکر بر ما به تغافل نسیان
اثر نعمت تو بر ما زان بیشترست
که توان آورد آن را به تغافل کفران
شاعران را زتو زر و شاعران را ز تو سیم
شاعران را ز تونام و شاعران را زتو نان
ای سر بار خدایان سر سال عجمست
تو به شادی بزی و سال به شادی گذران
زین بهار خوش برگیر نصیب دل خویش
بر صبوحی قدحی چند می لعل ستان
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۲ - آفت مردمی پشیمانی است
ما به هر مجلسی ز تو زده ایم
همچو بلبل هزاردستانی
بسته کاری نکرده ای با ما
مردمی کرده ای فراوانی
زود در هر چه خواستیم از تو
داده ای خوب جزم فرمانی
آفت مردمی پشیمانیست
تا نگردی تو چون پشیمانی
بر فلک ایمنی مدار که او
شیر چنگیست مار دندانی
بسته مدتست هر شخصی
مانده غایتست هر جانی
نظم شکر و شکایتست از ما
خط حری و قسم کشخانی
وز چو ما مردمان سخن گویند
که فرو خواندش سخندانی
شکر منظوم را نخواهی یافت
تو چو مسعود سعد سلمانی
همچو بلبل هزاردستانی
بسته کاری نکرده ای با ما
مردمی کرده ای فراوانی
زود در هر چه خواستیم از تو
داده ای خوب جزم فرمانی
آفت مردمی پشیمانیست
تا نگردی تو چون پشیمانی
بر فلک ایمنی مدار که او
شیر چنگیست مار دندانی
بسته مدتست هر شخصی
مانده غایتست هر جانی
نظم شکر و شکایتست از ما
خط حری و قسم کشخانی
وز چو ما مردمان سخن گویند
که فرو خواندش سخندانی
شکر منظوم را نخواهی یافت
تو چو مسعود سعد سلمانی