عبارات مورد جستجو در ۵۹ گوهر پیدا شد:
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۳۵
بادست غم آن باد که حاصل ببرد
آب رخ هوشمند و غافل ببرد
بگذاشته ام خمی ز صهبا به پسر
کش انده مرگ پدر از دل ببرد
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۷۸
افسون غم ز خاطر من می توان گرفت
راه شکفتگی به چمن می توان گرفت
در گلشنی گداخته خاموشیت مرا
کز غنچه هم گلاب سخن می توان گرفت
دارد شهید زندگیم بی تو آسمان
خون مرا ز کشتن من می توان گرفت
مجیرالدین بیلقانی : ترکیبات
شمارهٔ ۱۰
رفتی و درد دل به جهان در گذاشتی
خفتی و دستها همه بر سر گذاشتی
خاتون کشوری تو نگویی چه اوفتاد؟
کز ما ملول گشتی و کشور گذاشتی
دیدی که راه زحمت اغیار بر نتافت
تنها شدی و عدت و لشکر گذاشتی
تابوت تنگ و حسرت دل بردی از جهان
تاج و سریر و یاره و افسر گذاشتی
در بند خاک ماندی و آزاد و بنده را
بر خاک راه، عاجز و مضطر گذاشتی
ای میوه دل پدر! این دردها نگر
کز مرگ خویش در دل مادر گذاشتی
این بر همی چه بود؟ که بی هیچ موجبی
عصمت سرای خویش مشمر گذاشتی
دامن فشاندی از همه یعنی که می روم
رفتی و هر چه داشتی ایدر گذاشتی
در مغرب هلاک فتادی چو آفتاب
در چشم ما سرشگ چو اختر گذاشتی
بگذشتی از زمانه ولی عمر جاودان
وقف اتابک و دو برادر گذاشتی
آوخ که قصر جاه و معالی خراب شد
دلها همه شکسته جگرها کباب شد
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۷۰ - مرثیه
نوجوان مرا فلک خوندل ریخت در ایاغ
نونهال مرا سپهر کند از بن بطرف باغ
شمعی افروختم که گشت روشن از نور او جهان
ناگهان صرصری وزید کرد خاموش آن چراغ
ای فقید کمال و فضل ای شهید سنان غم
از غمت دیده پر ز اشک بی رخت سینه پر ز داغ
در عزای تو قامتم گشت خمیده چون کمان
وز فراق تو روز من شد سیه همچو پر زاغ
چون بیاد تو بگروم غافل از خویشتن شوم
در پی جان شکر دوم تا کنم مرگرا سراغ
بسکه چون لاله بر دلم داغ هجرت گرفته جای
گشت تایخ رفتنت لاله دارد دلی بداغ
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۹۵ - ماده تاریخ میرزا علی اکبرخان پسر میرزاعلی قائم مقام در ۲۶ صفر ۱۳۲۹
ویرانه کرد چرخ بستان و کاخ ما
شد تنگنا غم قصر فراخ ما
آن روح تابناک بر ذروه سپهر
شد در صف ملک از دیولاخ ما
پرسیدم از خرد تاریخ فوت وی
گفتا «به ناگهان پژمرده شاخ ما»
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۴۷ - ماده تاریخ میرزاعلی اکبرخان پسر میرزاعلی قائم مقامی در ۲۶ صفر ۱۳۲۹
ویرانه کرد چرخ بستان و کاخ ما
شد تنگنای غم قصر فراخ ما
آن روح تابناک بر ذروه سپهر
شد در صف ملک از دیولاخ ما
پرسیدم از خرد تاریخ فوت وی
گفتا «بناگهان پژمرده شاخ ما»
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
شد از مرگ برادر، دل خراب و سینه ریش از من؛
ندیده هیچ کس محزون تری در هیچ کیش از من
کنندم خلق منع از گریه و من آنچه می بینم
نباید بیش ازین در آه و زاری منع خویش از من
نبیند کس پس از من یا رب این ماتم که پندارم
ندیده است این مصیبت هیچ محنت دیده بیش از من
بمرگ آن برادر چون نگریم خون، که در مرگش
تسلی میدهندم خلق و میگریند بیش از من؟!
ندارد سودی آذر گریه، گر پیش آید اندوهی؛
که از آغاز نوش از دیگران بوده است و نیش از من
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷
زهر مرگ دوستان در مغزم از بس کار کرد
در تنم هر استخوانی، کار نیش مار کرد
بس که شد از هر طرف آوازه مرگی بلند
قیل و قال آن، ز خواب غفلتم بیدار کرد
سهل شد راه عدم از دیدن مرگ کسان
کثرت این کاروان، ره را به ما هموار کرد
در نظر دارالشفائی شد مرا روی زمین
آسمان در خاک از بس نرگس بیمار کرد
از پس قطع رگ جانم قطار رهروان
جاده راه عدم را، تیغ جوهر دار کرد
از پی هم دوستان رفتند از من همچو موج
روزگار آخر باین سوهان مرا هموار کرد
من که میمردم برای یکدم آب زندگی
رفتن یاران مرا از عمر خود بیزار کرد
لخت لخت آمد جگر از دیده من زین فراق
طرفه زهری روزگار آخر مرا در کار کرد
جز رضا دادن بحکم دوست واعظ چاره نیست
زین شکایت گونه ها میباید استغفار کرد
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۵۱ - در تاریخ مرگ فرزندش عبدالحسین سرود
رفت نور دیده ام «عبدالحسین »
تابم از دل برد و، خواب از دیده ام
چون تواند دید خالی جای او
دیده در خون خود غلتیده ام
موی آتش دیده را ماند تنم
بسکه از دردش بخود پیچیده ام
گفت: یاری چیست از محزون ترا
کاین چنین آشفته ات کم دیده ام؟!
در جوابش گفتم و، تاریخ شد:
«رفته نور دیده ام، از دیده ام »!
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۲۶
در داد تن به مرگ چو کارش ز جان گذشت
بگذاشت پای بر سر جان و ز جهان گذشت
آمد به حرب گاه و بهرگام ز اهل بیت
صد رستخیز عام برآن ناتوان گذشت
چندان به کشتگان خود از چشم و دل گریست
کآب از رکاب برشد و خون از عنان گذشت
پیر فلک خمید چو آن پیر خسته جان
بر نعش چاک چاک جوانی چنان گذشت
بی اختیار کشته ی او را ببر کشید
با حالتی که کار غم از امتحان گذشت
رخ بر رخش نهاد و به حسرت سرشک ریخت
این داند آنکه از پسری نوجوان گذشت
کاینک رسم ز پی که به داغت زیم صبور
آسان وگرنه از چو تو کی توان گذشت
دشمن ز شق کمانی خود دست برنداشت
هرچند تیر ناله وی ز آسمان گذشت
از تاب زخم و کوشش حرب و غم حریم
جان ناگذشته از سر تن تن ز جان گذشت
و آنگه به روی خاک در افتد و کار او
از گرز و تیغ و دشنه و تیر و سنان گذشت
در موج اشک و خون گلو تشنه جان سپرد
وز پیش چشمش آن دو سه نهر روان گذشت
برق ستیزه خشک و ترش برگ و بار سوخت
بریک بهار گلشن او صد خزان گذشت
در ماتمش ز سینه مجروح تشنگان
دل ها برون فتاد چو کار از فغان گذشت
مردان به خاک و خون همه خفتند تشنه کام
با آنکه موج اشک زنان از میان گذشت
تنها به راه دوست نه دست از حرم کشید
بفشرد پای و بر سر خود هم قلم کشید
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخ‌ها
۸۹- تاریخ وفات میرزا محمد خان سپهسالار
چو ناکام ای سپهسالار ایران
به عقبی رخت از دنیا کشیدی
اموردیگران فرصت ندادت
به فکر کار خویش اکنون فتیدی
ز نار و جنت آنچت گفته بودند
تمامش را به رأی العین دیدی
بر ما بود مشکوک آن سخن ها
کمابیش آنچه صدقش را رسیدی
به تاریخ وفاتت صرف امید
صفایی گفت از غم ها رهیدی
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخ‌ها
۹۵- ماده تاریخ فوت حاجی ملاجلال کاشی
حاجی ملا جلال کاشی
بیگانه ز دین ز علم ناشی
بار سفر از زمانه بربست
سوی سقر از جهان کمر بست
پوشید ثیاب آتش اوبار
نوشید شراب آتشین بار
دست اجلش ز پا درآورد
نخل املش عنا برآورد
جاروب قضا غبار او رفت
اسلام به مهد ایمنی خفت
کاشان اگرش ز فتنه فرسود
اینک ز فساد او بر آسود
حق کرد کفن به قامتش راست
تابوت به جای تختش آراست
زد چاک به تن پدر برایش
پیراهن صبر در عزایش
رندی پی روزنامه ی او
زد بانگ به صد نوازشش سو
فصیحی هروی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۴۳
مسکین فصیحی دوش جان می‌داد و می‌نالید غم
کامشب چراغ زندگی ما را ز بالین می‌رود
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۱۸۴
یارون و دوستون، اندی نکنین مُونّه
ونه بمردن، بوردن قدیمه خونه
دِ جفت کوه سنگ و نه قبر میونه (بشونه)
زنْ پرچیمه سَرْ، اِشِنِهْ کی جوونه
احمد شاملو : هوای تازه
شبانه
وه! چه شب‌هایِ سحرْسوخته
من
خسته
در بسترِ بی‌خوابیِ خویش
درِ بی‌پاسخِ ویرانه‌ی هر خاطره را کز تو در آن
یادگاری به نشان داشته‌ام کوفته‌ام.

کس نپرسید ز کوبنده ولیک
با صدایِ تو که می‌پیچد در خاطرِ من:
«ــ کیست کوبنده‌ی در؟»

هیچ در باز نشد
تا خطوطِ گُم و رؤیاییِ رُخسارِ تو را
بازیابم من یک بارِ دگر...

آه! تنها همه‌جا، از تکِ تاریک، فراموشیِ کور
سویِ من داد آواز
پاسخی کوته و سرد:
«ــ مُرد دلبندِ تو، مَرد!»



راست است این سخنان:
من چنان آینه‌وار
در نظرگاهِ تو اِستادم پاک،
که چو رفتی ز برم
چیزی از ماحصلِ عشقِ تو بر جای نماند
در خیال و نظرم
غیرِ اندوهی در دل، غیرِ نامی به زبان،
جز خطوطِ گُم و ناپیدایی
در رسوبِ غمِ روزان و شبان...



لیک ازین فاجعه‌یِ ناباور
با غریوی که
ز دیدارِ نابهنگامت
ریخت در خلوت و خاموشیِ دهلیزِ فراموشیِ من،
در دل آینه
باز
سایه می‌گیرد رنگ
در اتاقِ تاریک
شبحی می‌کشد از پنجره سر،
در اجاقِ خاموش
شعله‌یی می‌جهد از خاکستر.



من درین بسترِ بی‌خوابیِ راز
نقشِ رؤیاییِ رُخسارِ تو می‌جویم باز.

با همه چشم تو را می‌جویم
با همه شوق تو را می‌خواهم
زیرِ لب باز تو را می‌خوانم
دائم آهسته به‌نام

ای مسیحا!
اینک!
مرده‌یی در دلِ تابوت تکان می‌خورد آرام‌آرام...

زندان قصر ۱۳۳۳

احمد شاملو : مدایح بی‌صله
غمم مدد نکرد
غمم مدد نکرد:
چنان از مرزهای تکاثُف برگذشت
که کس به اندُهناکی‌ جانِ پُردریغم
ره نبرد.

نگاهم به خلأ خیره ماند
گفتند
به ملالِ گذشته می‌اندیشد.

از سخن بازماندم
گفتند
مانا کفگیرِ روغنْ‌زبانی‌اش
به تَهِ دیگ آمده.

اشکی حلقه به چشمم نبست،
گفتند
به خاک افتادنِ آن همه سَروَش
به هیچ نیست.

بی‌خود از خویش
صیحه بر نیاوردم،
گفتند
در حضور
متظاهِر مِهر است
اما چون برفتی
خاطر
بروفتی.



پس
سوگوارانِ حِرفت
عزاخانه تُهی کردند:
به عرض دادنِ اندوه
سر جنبانده،
درمانده از درکِ مرگی چنین
شورابه‌ی بی‌حاصل به پهنای رُخساره بردوانده،
آیینِ پرستشِ مُردگانِ مرگ را
سیاه پوشیده،
القای غمی بی‌مغز را
مویه‌کُنان
جامه
به قامت
بردریده.



چون با خود خالی ماندم
تصویرِ عظیمِ غیابش را
پیشِ نگاه نهادم
و ابر و ابرینه‌ی زمستانی‌ِ تمامتِ عمر
یکجا
در جانم
به هم درفشرد
هر چند که بی‌مرزینگیِ دریای اشک نیز مرا
به زدودنِ تلخی‌ درد
مددی
نکرد.

آنگاه بی‌احساسِ سرزنشی هیچ
آیینه‌ی بُهتانِ عظیم را بازتابِ نگاهِ خود کردم:
سرخیِ‌ حیلت‌بازِ چشمانش را،
کم قدری‌ِ آبگینه‌ی سستِ خُل‌ْمستی‌ ناکامش را.
کاش ای کاش می‌بودی، دوست،
تا به چشم ببینی
به جان بچشی
سرانجامش را
(گرچه از آن دشوارتر است
که یکی، بر خاکِ شکست،
سورْمستی‌ِ دوقازیِ حریفی بی‌بها را
نظاره کند). ــ



شاهدِ مرگِ خویش بود
پیش از آن‌که مرگ از جامش گلویی تر کند.
اما غریوِ مرگ را به گوش می‌شنید
(انفجارِ بی‌حوصله‌ی خفّتِ جاودانه را
در پیچ‌وتابِ ریشخندی بی‌امان):

«ــ در برزخِ احتضار رها می‌کنمت تا بکِشی!
ننگِ حیاتت را
تلخ‌تر از زخمِ خنجر
بچشی

قطره‌به‌قطره
چکه‌به‌چکه...

تو خود این سُنّت نهاده‌ای
که مرگ
تنها
شایسته‌ی راستان باشد.»

۴ دیِ ۱۳۶۳

عبدالقهّار عاصی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۳۵
مرگ آمد و معنی زمان دیگر شد
غمنامهٔ خون مردمان از سر شد
هم حشمت سبزه‌زار را فتنه گرفت
هم شوکت باغ خاک و خاکستر شد
فریدون مشیری : بهار را باورکن
بهت
میگذرم از میان رهگذران مات
مینگرم در نگاه رهگذران کور
اینهمه اندوه در وجودم و من لال
اینهمه غوغاست در کنارم و من دور
دیگر در قلب من نه عشق نه احساس
دیگر در جان من نه شور نه فریاد
دشتم اما در او ناله مجنون
کوهم اما در او نه تیشه فرهاد
هیچ نه انگیزه ای که هیچم
پوچم
هیچ نه اندیشه ای که سنگم
چوبم

همسفر قصه های تلخ غریبم
رهگذر کوچه های تنگ غروبم
آنهمه خورشید ها که در من می سوخت
چشمه اندوه شد
ز چشم ترم ریخت
کاخ امیدی که برده بودم تا ماه
آه که آوار غم شد و به سرم ریخت

زورق سرگشته ام که در دل امواج
هیچ نبیند نه خدا نه ناخدا را
موج ملالم که در سکوت و سیاهی
میکشم این جان از امید جدا را

می گذرم از میان رهگذران مات
میشمرم میله های پنجره ها را
مینگرم در نگاه رهگذران کور
میشنوم قیل و قال زنجره ها را 
فریدون مشیری : آواز آن پرنده غمگین
بر بالِ باور ...
دانسته های ما و
بر بال باورهایمان بسته ست.

وقتی که چیزی را می آموزیم؛
چندین چراغ تازه، در دهلیز باورها می افروزیم
*
بالاترین ناباوری مرگ است!
در عرصه پیکارمان با مرگ،
تدبیری نمی دانیم
وقتی شبیخون می زند، ناچار
در بهت، در ناباوری، خاموش می مانیم!
*

او را که تا دیروز می دیدیم،
او را که با هر ذره جان می پرستیدیم،
در باغ باورها،
در آن آفاقِ عطرافشان،
از دانش، از گفتار، از لبخندِ شیرینش،
گل هایِ نور و مهر می چیدیم؛
ناگاه!
باور کرد باید؟!
آه،
این درّه تاریک،
این خاموشیِ مطلق
این بهت، این بغض،
این فاصله، این ظلمت، این سرما و این سرسام؟
این آوار؟
این سنگِ سرد؟! این گور؟
این تا همیشه؟
تا ابد؟
تا بی نهایت؟
دور...!
آنگاه، بی او،
باز این مصیبت گاه،
و این راه!
*

ناباوری تیری است!
تیری گران، جانسوز.
آنگونه جانسوز است،
کز بال باورهای مان،
خون می چکد امروز!