عبارات مورد جستجو در ۵۸ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
همتم کم نتواند برداشت
دولت جم نتواند برداشت
گر دو تا نیست قدم از ضعف است
قامتم خم نتواند برداشت
هر قدر راندم از جا نروم
رام او رم نتواند برداشت
چون دهم شرح سرشک افشانی
نامه ام نم نتواند برداشت
حیف بر چرخ که با این تن و توش
از دلی غم نتواند برداشت
آنچه در دیده ز دل جویا ریخت
ساغر جم نتواند برداشت
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۶۹ - در مصائب پیری
من پیرم و فالج شده ام اینک بنگر
تا نولم گژ بینی و کفته شده دندان
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۷
تنی چند بید لرزان و روان ساکنی دارم
زمین بی قرار و آسمان ساکنی دارم
نمی آید ز ضعف تن، خدنگ آه من تا لب
که از دست توانایی کمان ساکنی دارم
چو گل در غنچهٔ طبعم به صد رنگ است حرف اما
به هنگام سخن گفتن زبان ساکنی دارم
چو تصویرم نباشد اختیار پیش و پس رفتن
به دست نارسای خود عنان ساکنی دارم
نه چون بلبل دل هر غنچه را خون کرده ام دایم
نسیم آسا به گوش گل فغان ساکنی دارم
به امیدی که بوی پیرهن از مصر می آید
در این وادی به هر جا کاروان ساکنی دارم
سعیدا هیچ گه بی غم ندیدم خاطر خود را
در این ویرانه دایم میهمان ساکنی دارم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۴
بهارم گلستان در گلستان ضعف
غبارم کاروان در کاروان ضعف
نمی آید ز شرمم در گمان دل
نمی آید ز ضعفم بر زبان ضعف
خریدار تن من بینوا درد
پرستار دل من ناتوان ضعف
توان دید از اشارتهای پنهان
که گردیده است مغز استخوان ضعف
سر و کارم به طوفان اوفتاده است
دل من کشتی است و بادبان ضعف
نفس نا گشته از خاکم غباری
تتق بست از زمین تا آسمان ضعف
غرض گر چشم بیمار تو باشد
بماند جاودان تا جاودان ضعف
قوی تر زور ابروی کماندار
خدنگی می گشاید بر نشان ضعف
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
باین خوشم که زدردت بدیده خواب ندارم
ولی دریغ که دردم فزون و تاب ندارم
رسیده ضعف بجائی مرا که از من خسته
تو حال پرسی و من طاقت جواب ندارم
نیم غمین که فتادم ز پا غمم همه اینست
که می روی تو و من قوت شتاب ندارم
زپا فتادگی خود طبیب ازین همه نالم
که رفت محمل و من پای در رکاب ندارم
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
از بس گداختم ز غمت ناتوان شدم
تا آنچنان که کام تو بود آنچنان شدم
زان پیشتر که گل دمد از بوستان شدم
فارغ ز حادثات بهار و خزان شدم
گفتم بترک هستی و رستم ز عشق و عقل
آسوده هم ز دزد و هم از پاسبان شدم
سد بار جام زهر کشیدم بامتحان
لب تشنه باز بردر دیر مغان شدم
مسکین و دلفکار و تهی دست و شرمسار
با سد امید بر در این آستان شدم
تا عاقبت کجا بردم باد ازین دیار
اکنون چو گرد از پی این کاروان شدم
افکند عشق روز تواناییم به بند
ناصح چسان رهم که کنون ناتوان شدم
با او وجود من مثل نور و ظلمت است
او در کنارم آمد و من از میان شدم
در صید من طمع چه کنند این شکاریان
پیرم ولیک طعمه ی شیر جوان شدم
گفتم مگر نشانی از او جویم از کسی
از وی نشان نجستم و خود بی نشان شدم
چون کام دوست حاصل ازین شد چه غم نشاط
یکچند اگر بکام دل دشمنان شدم
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۴۰
این پای مرا که نیست پروای رکاب
نه روی رکوب ماند و نه رای رکاب
زینسان که به تنگ آمدم از پیری و ضعف
نه دست عنان دارم و نه پای رکاب
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۵
پیری آمد بر تنم هر موی خنجر میکشد
بر سر از موی سفیدم مرگ لشکر میکشد
گویی از بس ناتوانی سبزه میروید ز سنگ
دود آه حسرتی تا از دلم سر میکشد
شایدش چشم بد دوران گذارد در کنار
آنچه درویش از نگه های توانگر میکشد
بسکه صوفی در تلاش پایه منصوری است
گر فتد داری به دستش، خویش را بر میکشد
گر به گردون رفته یی، آخر بود جای تو خاک
طفل هر جا هست، خود را سوی مادر میکشد
از ضعیفان کن طلب واعظ نظام کار خویش
رشته با آن ناتوانی بار گوهر میکشد
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۶
خالی ز خرد شد سر و، از نیرو تن
گوشم ز شنیدن و، دو چشم از دیدن
القصه، ز بس بهم فشرد ایامم
آبم همه رفت و، ماند ثقلی از من
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۸۸
رسیده ضعف بجایی که همچو پنجه بط
نگه ز پرده چشمم برون نمیآید
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
خدایا تازه کن چون شمع مغز استخوانم را
توانایی کرم فرمای جسم ناتوانم را
نهالم را خزان کردست ایام کهنسالی
شکفتن ها کرامت ساز شاخ ارغوانم را
قد خم گشته یی دارم الهی دستگیری کن
نگه دار از کشاکش های بازوها کمانم را
پی مدح و ثنایت چون قلم عمریست سرگرمم
مشوی از حفظ نام خویش طومار زبانم را
لب خود را کنم چون لعل پرخون از پشیمانی
تهی دستی مده از گوهر دندان دهانم را
تن افسرده را احیا نمودن از تو می آید
به سرسبزی مبدل کن خزان بوستانم را
متاع چند جمع آورده ام از مصر خرسندی
مکن پوشیده از چشم خریداران دکانم را
مرا چون سیدا در باغ عالم سرفرازی ده
میان عندلیبان سبز گردان آشیانم را
سیدای نسفی : رباعیات
شمارهٔ ۳۱
صاحب جاها همیشه من رنجورم
از همنفسان خویشتن مهجورم
عمریست به دست و پای من قوت نیست
از خدمت تو ز ناتوانی دورم
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۵۳۹
بی او غم پا و سر ندارم
گر جان برود، خبر ندارم
صیاد بر آشیانه ام تاخت
دانست که بال و پر ندارم
دارم دوهزار دشنه چون بید
در کشتن خود، جگر ندارم
درکارگه هنرفروشی
جز بی هنری، هنر ندارم
راهی ز قفس به آشیان هست
افسوس که راهبر ندارم
طغراصفتم وظیفه، زاری ست
در دست چو زور و زر ندارم
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۶۴۰
دلم صدره به گلشن رفته، لیکن
ز شرم بلبلان یک گل نچیده
تنم را از ضعیفی داده پرواز
چو رنگ از چهره زردم پریده
طغرای مشهدی : متفرقات
شمارهٔ ۹
دماغم از ضعیفی، نکهت گل بر نمی تابد
دلم از ناتوانی، بوی سنبل برنمی تابد
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
از ناله لب حوصله بستن نتوانم
همچون مژه بی اشک نشستن نتوانم
این تار نفس بگسلم اکنون که توان هست
ترسم دگر از ضعف گسستن نتوانم
تو عهد‌شکن خواهی و من بس که ضعیفم
یک عهد به صد سال شکستن نتوانم
خار طلبم چون گل دل لاله‌مزاجم
بی داغ درین بادیه رستن نتوانم
از چهره دل گرد غم دوست فصیحی
صد شکر که دریایم و شستن نتوانم
احمد شاملو : مدایح بی‌صله
غمم مدد نکرد
غمم مدد نکرد:
چنان از مرزهای تکاثُف برگذشت
که کس به اندُهناکی‌ جانِ پُردریغم
ره نبرد.

نگاهم به خلأ خیره ماند
گفتند
به ملالِ گذشته می‌اندیشد.

از سخن بازماندم
گفتند
مانا کفگیرِ روغنْ‌زبانی‌اش
به تَهِ دیگ آمده.

اشکی حلقه به چشمم نبست،
گفتند
به خاک افتادنِ آن همه سَروَش
به هیچ نیست.

بی‌خود از خویش
صیحه بر نیاوردم،
گفتند
در حضور
متظاهِر مِهر است
اما چون برفتی
خاطر
بروفتی.



پس
سوگوارانِ حِرفت
عزاخانه تُهی کردند:
به عرض دادنِ اندوه
سر جنبانده،
درمانده از درکِ مرگی چنین
شورابه‌ی بی‌حاصل به پهنای رُخساره بردوانده،
آیینِ پرستشِ مُردگانِ مرگ را
سیاه پوشیده،
القای غمی بی‌مغز را
مویه‌کُنان
جامه
به قامت
بردریده.



چون با خود خالی ماندم
تصویرِ عظیمِ غیابش را
پیشِ نگاه نهادم
و ابر و ابرینه‌ی زمستانی‌ِ تمامتِ عمر
یکجا
در جانم
به هم درفشرد
هر چند که بی‌مرزینگیِ دریای اشک نیز مرا
به زدودنِ تلخی‌ درد
مددی
نکرد.

آنگاه بی‌احساسِ سرزنشی هیچ
آیینه‌ی بُهتانِ عظیم را بازتابِ نگاهِ خود کردم:
سرخیِ‌ حیلت‌بازِ چشمانش را،
کم قدری‌ِ آبگینه‌ی سستِ خُل‌ْمستی‌ ناکامش را.
کاش ای کاش می‌بودی، دوست،
تا به چشم ببینی
به جان بچشی
سرانجامش را
(گرچه از آن دشوارتر است
که یکی، بر خاکِ شکست،
سورْمستی‌ِ دوقازیِ حریفی بی‌بها را
نظاره کند). ــ



شاهدِ مرگِ خویش بود
پیش از آن‌که مرگ از جامش گلویی تر کند.
اما غریوِ مرگ را به گوش می‌شنید
(انفجارِ بی‌حوصله‌ی خفّتِ جاودانه را
در پیچ‌وتابِ ریشخندی بی‌امان):

«ــ در برزخِ احتضار رها می‌کنمت تا بکِشی!
ننگِ حیاتت را
تلخ‌تر از زخمِ خنجر
بچشی

قطره‌به‌قطره
چکه‌به‌چکه...

تو خود این سُنّت نهاده‌ای
که مرگ
تنها
شایسته‌ی راستان باشد.»

۴ دیِ ۱۳۶۳

امام خمینی : غزلیات
باده عشق
من خراباتی‏ام؛ از من، سخن یار مخواه
گنگم، از گنگ پریشان شده، گفتار مخواه
من که با کوری ومهجوری خود سرگرمم
از چنین کور، تو بینایی و دیدار مخواه
چشم بیمار تو، بیمار نموده است مرا
غیر هذیان سخنی از من بیمار مخواه
با قلندر منشین، گر که نشستی هرگز
حکمت و فلسفه و آیه و اخبار مخواه
مستم از باده عشق تو و از مستِ چنین
پند مردان جهان دیده و هشیار، مخواه