عبارات مورد جستجو در ۶۸۰ گوهر پیدا شد:
نظام قاری : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - در تتبع قصیده خلاق المعانی کمال اسماعیل اصفهانی
خود رنگ پیش اطلس چون پیش گل شمرگل
تشریف حبر بحری دامان اوست ساحل
بر فرق آن عمامه ثعبان و دست موسی
بر جیب پهلوی آن هاروت و چاه بابل
اندر لحاف و بالش خوش خفته بود پنبه
حلاج خواند بروی(یا ایها المزمل)
تا دامنش نگردد هر لحظه از جنون چاک
بنهاده از فراویز بر جامه بین سلاسل
از جیب تافته چون لولوی دکمه تابد
گوید مگر ثریا در ماه کرده منزل
آن پوستین قاقم رویش زصوف مشکین
بابال زاغ گشته مقرون پر حواصل
شلوار سرخ والا منمای ای نگارین
یادامنی بر افکن یا چادری فرو هل
در عین چرک و چربی رختم ز دست صابون
که کف زنانست بر سر که پای مانده در گل
در فن جامه دوزی اینم رواج و حالست
باانکه نیست هیچم همکار در مقابل
قاری که مدح اطلس گوید زتاره چنک
آید بگوش جانش(لله در قائل)
گر خلعتم نبخشد آن سرفراز دوران
کی سر دگر بر آرم در مجمع و محافل
آن معدلت شعاری کز جاه بر سر آمد
مانند تاج ودستار از زمره افاضل
از کیمیای جودش در بزم رخت پوشان
الباغ و چارقب را زر گشته است حاصل
بر هر تنیست جودش همچون لباس شامل
طبعش بجود چون تن بر متکاست مایل
فرسود جامه لیکن خازن بوصله ننشاند
بود آن مرا ببالا اما نگشت و اصل
در جامه خواب بختم میگفت هاتفی دوش
کز دامن عطایش دست امید مگسل
تا بهر عید نوروز هر نوع جامه دوزند
اطلس بران دانا ارمک بران کامل
خصمش ز بی دوائی بداغ محتاج
مانند صوف و کمخا از علت مفاصل
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۴ - خواجه حافظ فرماید
اگر چه عرض هنر پیش یاربی ادبیست
زبان خموش ولیکن دهان پر از عربیست
در جواب او
ز اطلس فلکم پرده در طنبیست
بطاقچه مه و خور جام و کاسه حلبیست
بپرده شاهد کمخاو جلوه کرمیخک
بهم برآمده دستارکین چه بوالعجبیست
بصوف ازان جهت انگوره لقب کردند
که گه گهی لکه بروی زباده عنبیست
درین که صندلی بقچه کش بپایه رسید
سبب مپرس که آنرا دلیل بی سببیست
بر آمدن بهمه رنگ شرب و والا را
زعین قجه نمائی و غایت جلبیست
وجب وجب همه شب چارشب بپیمایم
چه صرفها که مرا در نهالی عزیست
بکیش کلکنه و دین فوطه حمام
که بقچه کردن سجاده عین بی ادبیست
برختخانه قاری خرام و زینت بین
که متکای مهش گردبالش طنبیست
ز نظم البسه قاری به فارسی گویان
زبان خموش ولیکن دهان پر از عربیست
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۷ - سلمان ساوجی فرماید
سنبلش را تا صبا بر گل مشوش می‌کند
هر خم مویش مرا نعلی بر آتش می‌کند
در جواب او
قالبک‌زن چون رخِ والا منقش می‌کند
بهر شلوارِ زرافشان خاطرم خوش می‌کند
کرده در کار علم رفاف کاره مزی
ریشه نعلک زده نعا در آتش می‌کند
تنگ‌چشمی چون زره آن کس که عادت کرده است
گر تبرش می‌زنی مشنو که ترکش می‌کند
کهنگان را جامه نو هر زمان آرد به کار
رخت افزون شیوه خوبان مهوش می‌کند
آفرین بادا به کلک سوزن آن نقش‌دوز
کو رخ کدرویی کتان منقش می‌کند
در پی معنی رنگین نقشبند فکرتم
در سخن هردم خیال شرب زرکش می‌کند
برد و میلک خاص و میخک قیف و قطنی گو برو
صوف گو بازآ که قاری ترک این شش می‌کند
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۶ - مولانا حافظ فرماید
در نظر بازی مابیخبران حیرانند
من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند
در جواب او
در قبا پوشی ما کج کلهان حیرانند
در لباس این سخنان جامه دران میدانند
دانی این گوی در گرد گریبانها چیست
دهنی چند که آنهاش همه دندانند
رخت لاوسمه وزر بفت که بی زر بزرند
غیرت اطلس گلگون خور رخشانند
جامهائی که مرا هست بشستن چو رسد
گازرانش عوض اجرت خود نستانند
تا بسر راست بدارند عروسان معجر
ماه و خورشید بچرخ آینه میگردانند
جامه صوف بپوشند و نشینند بخاک
جامه پوشان چنین مستحق پشیمانند
دگمه بر جامه والا نگرو غنچه گل
نیست پوشیده بتو هر دو بهم میمانند
طرفه بازار قماشیست که ماشاءالله
قدر ماشا و سقرلاط به هم یکسانند
گرچه دانم هنری گفته قاری به لباس
چه توان گفت که این خلق هنر پوشانند
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۳۳
کودک درزی که داری چشمه سوزن دهان
دامن رختم چو دوزی لب بلب باید نهاد
نظام قاری : مخیّل‌نامه (در جنگ صوف و کمخا)
بخش ۱۳ - در چریک انداختن و لشکر آوردن از اطراف
چریک ملابس زهر کشوری
بخواند او زبومی که بود و بری
محبر بجست ومخیل بخواند
حریری و شرب مقفل بخواند
جگن را طلب کرد از افتگون
که رنگین و با جاه آمد برون
زراه عدن جامهای بموج
همی آمد از هر طرف فوج فوج
دبیقی دق مصری و بندقی
علمهاش هررنک تا فستقی
چه از جنس اعلای اسکندری
چه رومی باف و چه از قیصری
سراجی شهابی نظر بافته
دگر موش دندان و بشکافته
عجب جنسها آمدند از ختا
بایشان شدن روبرو دان خطا
زدیبای ششتر زیزدی قماش
که آوازه شان در عراقست فاش
زابریشم لاهجی شکلها
برآمد بماننده اژدها
هرانچه او تعلق بدان میگرفت
از آنها که رگشان بجان میگرفت
زدیبای رومی و چینی حریر
بخرگاه آراسته کت سریر
زهند و ستان سالوی ساغری
رسیدند سمشی و دو چنبری
چو بنمود در تسملو آن زره
گریبانی از اوحدی گفت زه
زره بست والا بنوعی دگر
ازان پنبهای کنادش سپر؟
بیک معجر ار کار روسی رسد
زسر کوی سوزن چماقش زند
کتان فرم آمد و مغربی
دگر کیسه بعد از و صاحبی
شلوار هم گشته پنهان سلاح
بداند کسی کوست اهل مزاح
زشهر ابرقوه دستار شاش
که از فش زروی جدل گشته فاش
زتن جامه و کدروئی گزی
زکستونی و برکجین و قزی
دوتاره ز(کربرکه) آمد برون
دگر چونه و شیله از حد فزون
سرافراز این جملگی گلفتن
که در جامها هست چون سربتن
بریده ره از قندهار اینچنین
که افتاد سالوی معجر بچین
چو خاتونئی بود ابریشمین
چو چتری وفوتک کلی و کژین
بیک شربتی گفت شیرینه باف
که نتوان ز حد برد دعوی ولاف
زجان خود از درد آورده ایم
بموئینه کی جنگ ما کرده ایم
که از پشت ایشان بتیغ و سنان
سمور آیدش قندس کین ستان
بسرما که بیژن نکردست حرب
نیارست هم گیو بنمود ضرب
باو کرده اند این و آن کارزار
درین جنگ ما را شود کارزار
نیاریم از پوستین کینه خواست
سخن پوست کنده بگوئیم و راست
نخوانندتان در عروسی و سور
و یا در حجال نشاط و سرور
از ایشان اگر بر شما بگذرد
یکی پف کند بادتان میبرد
بجائی که باشد سپاه امتعه
بسرتان بدرد همه مقنعه
جوابش چنین گفت عقد سپیچ
شما را پس چرخ باید بسیج
عجب اینکه با انکه خاتون رسید
زهر گوشه هر یک سری میکشید
یکی جامه فخ کانراست صیت
زهندوستان هم بیاورد بیت
چو شد رایت کرد یزدی پدید
یل زوده از اصفهان هم رسید
برنجک خود و دامک سرسبک
رسیدند هر دو دل از غم تنگ
کلهجه سرانداز و موبند باز
سرآغوش با پیچک سرفراز
دگر چادر زوده و چشم بند
بشوخی و فتنه گری چشم بند
چو ترغوو و چون قیفک و تافته
از آنان که قلبند و ور بافته
چو دارائی آنکوزحسنش خجل
شده روی پوشان چین و چکل
هم از جیبها کرد کشته سران
هم از یقها جمله گردنکشان
بوالای مشکین و شده کمر
بگفتا چه بافید در این حشر
چه وصله نشینیم گفتند لیک
سیاهی لشکر بشائیم نیک
قضا را سجاده مگر باردا
دگر خرقه و طیسان و عصا
مله ریشه میلک و مرشدی
چه صوفک چه خود رنگ آن مسودی
زسرهای سی پارها هم شمط
دگر جامه قبر از آن نمط
وزان رختها کان بقبر افکنند
بتابوتها نقش و زیور کنند
باینها موافق شده بهر کین
جبه بکترو خود و جوشن کجین
نه از بهر یاران دعا میکنید
شمامان بهمت مدد میدهد
بکافورئی گفت برد یمن
که شرمی ندارید از خویشتن
بمانم از این هر دو جانب دژم
که شان هست پیوند ووصلت بهم
بصوف آستر که زوالا بود
گهی او فراویز کمخا بود
بخرگه سقرلاط در فصل دی
چو قیقاج یابی بدامان وی
زروی حقیقت چو می بنگرند
سرو تن زکرباس یک دیگرند
بجوئید صلح و یکی پیرهن
بگو باش دروی ازین پس دو تن
توئی شاهد من که همچون نگار
درینحالت از دست رفتست کار
که از هر جهت لشکری آمدند
همانان دسمالک ما شدند
نظام قاری : مخیّل‌نامه (در جنگ صوف و کمخا)
بخش ۲۷ - در خاتمه کتاب و وصف الحال گوید
درین فتنه کافشاند عقل آستی
بغارت بشد رخت من راستی
دوشاه چنین کرده یورش بسیج
مرا خود نبد غیر پیکار هیچ
دلیل اینکه یکدست جامه درید
که این رشته قاری بهم در کشید
غرض بود ازین جامه ام دوختن
زفانوس والا برافروختن
که بر قبر من صوف آمرزشی
بگیری و زیلوی آسایشی
چو بستر شود خاک و رختم کفن
لباس دعائی بپوشی بمن
کنون بشنو ای اهل رای و تمیز
که همچون قماشی نفیس و عزیز
که در جنگنامه بسی گفته اند
لآلی معنی بسی سفته اند
ازین طرز هرگز که پرداخته است
چنین طرح جنگی که انداخته است
زرزمی چنین هم که دارد نشان
که شان قطره خون نبد در میان
چو دیدم زحد کهنه شهنامه را
مطرا زنو کردم این جامه را
صلیب همه کافران سوختم
که طوسی بدین رشته در دوختم
چنین جامه نو که پرداختم
زنه کرسیش صندلی ساختم
مصون باد از طعن هرزن بمزد
زقلبان بیمایه وصله دزد
تن از جامهای نکو فربه است
ببرجامه خوب از زن به است
بدیماه و بهمن اگر پی زنی
چو رستم بگرمی و روئین تنی
که در حرب سرمایکی پوستین
زببربیان کم نباشد یقین
چو تو رخت نودر بر آری نخست
بشو تن که مانی بدین تن درست
بسی دیده ام مرده خلق از خورش
ولی یابد از جامه جان پرورش
زخوردن بپوشیدن آراستم
بجامه فزودم زنان کاستم
نخستین زوصف طعام این بخوان
که تشریف باشد مقدم بنان
زاشعار خان گستر اطعمه
زدم پشم بر هم بنظم اینهمه
بهر گوشه در شعر بشتافتم
زموئی پلاسی چنین یافتم
زدستار سید سلیمان عرب
بیاد آمدم با بزرگان ادب
بنزدیک هر شعر در انجمن
نظر کن که زردوزیست آن من
نه بافندگی میکنم اینگان
هنر نیست پوشیده بر مردمان
کنانرا چه گویی زبر تنک به
گراینست میدان تورجحان منه
رخم گشته زربفت و والای آل
سرشک و مژه سوزنی در خیال
تنم گشته چون ریسمانی زغم
که تابسته ام این سخنها بهم
برخت نکو باشدت احترام
سلام علیک و علیک السلام
نظام قاری : دیوان البسه
دیباچه
نفایس حمد و اجناس ثنا خزائن افضال کریم خطا پوشی را سزد که (الکبریاء ردائی و العظمه ازاری) کسوت الوهیت و لباس ربو بیت اوست. خرگاه اطلس چرخی مطبق آسمانرا شقه خارای کوه بر دامن دوخت و مشعله برق در خیام سحاب بر افروخت. دیبای سیمگون ابر مطیر ابره سنجاب سپهر مستدیر گردانید.(الذی جعل لکم اللیل لباسا و النوم سباتا) قطیفه آل خورشید چتر شاهی اوست وتتق دارائی افق مزین ایوان قدرت نامتناهی او.
شام را بر فرق بنهاده کلاهی از سمور
صبح را در برفکنده پوستینی از فنک
و صلوات بیشمار بعدد پود و تار بر آن پادشاه سریر رسالت و ماه مسند جلالت و آن مشرف بتشریف(یا ایها المدثر) و آن محلی مجلیه (و ثیابک فطهر).
ای پایه جلال ترا چرخ صندلی
وی مسند کمال ترا عرش متکا
و بآل عبا و اصحاب ظل لوای آنحضرت تا دامن قیامت باد.
(اما بعد) چنین گوید نساج این جامه رنگین و خیاط این خلعت با تمکین از لباس رعونت عاری(محمود بن امیر احمد المدعو بنظام قاری) کساه الله لباس التقوی و حفظ اذیال عافیته من ترشح البلوی. که چون حضرت حق جل و علا از خزانه الطاف و جامه دان اعطاف بنده راثوب ثواب قرائت قرآن پوشانید و مبصر اثاث علوم احادیث گردانید. شناسای ارخته اخبار و نقود آثار شدم و دوتوی نظم و مرقع نثر شعار و دثار من گشت. تا با قمشه معانی رنگین وامتعه عبارات دلنشین از آستین فضل دستبردی نمودم که اگر هنر پوشان عیب نمارا پرده حسد از پیش چشم رفع شود زیبایی این خلعت دیبا برایشان نیک جلوه دهد.
حسن این شاهد کمخا بتو رو ننماید
تا چو اطلس نکنی ساده دل از نقش عیوب
و بدین منوال بیرون ازین طرز ریسمان سخن دراز کشید تا دیوانی در اقسام شعر بده هزار بیت رسانید(تلک عشره کامله) . ومع ذلک مدتی این خیال دامنگیرم شده بود که بنوعی دیگر از جامه در بر مردم خاص گردم که هرگز کسی نپوشیده باشد و باعث علم من شود. اتفاقا روزی محفلی از اهل لباس دست داد و اهل دستار با جامهای ملون متکلف حاضر بودند. خوانی آراسته در میان آمد دران رختهای رنگین و سفره سنگین دیدم. با خود اندیشه کردم که چون (شیخ بسحاق علیه الرحمه) در اطعمه دیک خیال بر آتش فکرت نهاد من نیز در البسه اقمشه معانی در کارگاه دانش ببارنهم. و بر ضمیر همگنان پوشیده نیست که همچنانچه از ماکول ناگزیر است از ملبوس نیز چاره نیست. و دیگر آنکه چون تاجداران ممالک نظم بحکم (الشعراء امراء الکلام) او را با ورچی خوان نعمت گردانیدند و مطبخ بوی سپردند دعا گوی را نیز دست تصرف در رختخانه اشعار دادند و قیچجی؟ و صاحب گرگ یراق کردند. خداوندان تمیز دانند که این منصب رآبان منصب نسبتی نیست.
صفت جامه خوش آینده تر از ذکر طعام
قصه عقد سپیچست به از و صف مبار
و عرب گوید( المامول خیر من الماکول) فی الجمله از او کشگینه و از ما پشمینه. چه اگر در لطایف او قطایفست اینجا قطیفه است. اگر آنجا قطاب و سنبوسه است اینجا آستین بسنبوسه است. اگر آنجا کدکست اینجا قدکست. اگر آنجا بورانیست اینجا بارنیست. اگر آنجا باخره است اینجا بانمداست. اگر آنجا آش عروسی است اینجا کتان روسیست. اگر آنجانان حریر بیزاست اینجا کمخای کلریز است. اگر آنجا حسیبک وزیچک است اینجا سرآغوش و پیچک است.اگر آنجا پیاز و سیر است اینجا والا و حریر است. اگر آنجا شلغم بلغمی است اینجا کلاه شلغمی است. اگر آنجا زخم بریان و تره است اینجا پوستین بره است. اگر آنجا کیپاست اینجا دیباست. اگر آنجا رشته و بند قباست اینجا کلکینه و عباست. اگر آنجا سیخک است اینجا میخک است . اگر آنجا برنج کاهی است اینجا والای شاهی است. اگر آنجا قاز و کلنک است اینجا قیغاج و چلنک است. آنجا خرمای بصری اینجا قصب مصری آنجا کجری اینجا چتری. آنجا سفره اینجا بقچه. آنجا اطعمه اینجا البسه. آنجا سخنان پخته اینجا معانی پرداخته. آنجا قصهای شیرین اینجا خیالات رنگین. آنجا لقمه بی استخوان نه اینجا بی حشوی قبای پرنیان نه. القصه.
(الکلام یجر الکلام)
صد دست دگر دارم ازین زیباتر
بنابرین مقدمات دیوانی مشتمل بر قصاید و غزلیات و رسائل و مقطعات و رباعیات و فردیات درین لباس قلمی گردید. مامول که بر قد قبول همه اینجامه باندام آید چه برازش جامه عطائی است خدائی(والله الموفق لذلک)
وفایی مهابادی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
قلم به دست من اندر سواد خطه ی نظم
سکندری است جهان گیر عالم سخن است
من آن کسم که ز داغ تراشه ی قلمم
عطارد از مه نو حلقه گوش دست من است
نه هر که سنگ تراشید و نقش شیرین بست
به تیشه ی هنر، این پیشه ختم کوهکن است
در آن چمن که برآید نوای بلبل مست
چه جای خودکشی جغد و شیون زغن است؟
دلم به بوسه از آن زلف پر شکن مشکن
چرا که طوطی هندوستان شکر شکن است
همیشه در نظر ناکسان دون خوار است
اگر ز بصره «حسن» یا «اویس» از قرن است
سخن بلند بگویم که شیخ و ملت شیخ
حیات این همه تنها چراغ انجمن است
چه مردمی است «وفایی» در آن خراب آباد
که کسر شهرت مردم به اختیار زن است
وفایی شوشتری : قطعات
جواب وفایی به فارس
ای فارسی که بر فرس طبع فارسی
هستی سواره و دگران نی سوارها
وی شاعری که چون فرس طبع زین کنی
شعرات جان سپر، شعرا، پی سپارها
هستی تو خود ظهیر ظهیری و انوری
دارد ز تو کمال کمال افتخارها
گر شعر آبدار تو خوانند در چمن
گردد عسل چو آب روان ز آبشارها
مطرب اگر ببندد شعرت به تار تار
مستی دهد چو باده بم و زیر تارها
گر مدح خارگویی و گر هجو گل کنی
بلبل برد تمتّع چون گل ز خارها
از رأی روشن تو که شمعی است دلفروز
وز گلشن خیال تو و آن بهارها
ریزد، به بزمت از پر پروانه انگبین
خیزد ز خاک کویت بلبل هزارها
با کاروان ز طبع روان ساختی روان
از بهر بنده قد و شکر تنگ و بارها
این بنده را نبود عوض قند و شکّری
یا لعل و گوهری که نمایم نثارها
گشتم نیافتم مگر این مُشت از خزف
آری بحارها شده یکسر قفارها
چندیست دل فسرده ام از شعر و شاعری
از شاعریست ننگم و زاشعار عارها
شد ناخن خیال تو مضراب جان چنان
کاوتار من کنند فغان همچو تارها
هرگه که یاد، می کنم از عهد دوستان
افتد ز اشتیاق به جانم شرارها
شوق لقای جانان پای دلم چنان
برده زجا، که رفته زدست اختیارها
باشد مرا تعلّق خاطر به آن دیار
بر حضرتی که بُرده ز جانم قرارها
نامش برم چگونه که نامحرمند خلق
مستور، به زچشم بد روزگارها
مجهول قدر اوست چو می پیش زاهدان
یا همچو مصحفی به کف ذوالخمارها
گر مدح او نمایم با صد هزار شعر
نا گفته ام هنوز یکی از هزارها
گنجیست پُر ز گوهر و هستی طلسم او
بحریست بی کناره و ما، در کنارها
جانا گر اهل دردی او را ببین که او
بهتر بود ترا، ز همه غمگسارها
من عاشقم بر او اگر اینم بود گناه
یا حبّذا از این شرف و اعتبارها
هرگز وفا ز غیر «وفایی» مجو که نیست
جز نامی از وفا به تمام دیارها
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۳۲ - در مدح تاج الدین
ای فلک سوخته داده بر کف تاج
هیچ نیکی ز تو نداشته ماج
بخت نیکت چو بچه ماج دهان
در نهاده بآستان تو ماج
دل اعدات در تنوره غم
چو بخاکستر اندرون کوباج
رخ احباب تو طری چون گل
خوش و شیرینتر از گلاب و کلاج
چشم بد خواه تو خلیده بخار
هم بر آنسان که سیخ در تیماج
دولت از خاج گوش بنده تو
بنده را حلعه در کشیده بخاج
هر مرادی که داری اندر دل
بتو آید چو کوز در معلاج
آن رسیده بجان دشمن تو
که ز عریر علاء دین و قماج
منم آن شاعری که شعر منست
حب بی قیل و قال و بی مج و ماج
گفته من حلالزاده طبع
نبوم مرخسوک را بازاج
شعرائی کم آرزو کم قیمت
از در مصر تا حد طعماج
از همه شاعران منم افصح
همه را از منست بر سر تاج
همچو من شاعری بجد و بهزل
نیست در روم و خلخ و قیجاج
قدر من بنده خود بود مجهول
قدر دانی بدی بگیتی کاج
تا نهد فرق خار را از گل
بید را تا دهد تمیز ز کاج
نیست غیر از عطای خواجه دگر
درد فقر مرا دوا و علاج
صاحبا ایکه در سخا و سخن
بستانی ز معن و حسان باج
به سخا و بزرگواری خویش
نگذارم به دیگری محتاج
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۶۷ - در مدح نظام الدین محمد بن علی
خورشید ببرج حمل آمد چو رخ یار
هم نور بحاصل شود از تابش و هم نار
نور از پی روشن شدن عالم تاریک
نار از جهت پختن هر خام بر اشجار
تا باز جهان از تبش و تابش خورشید
برنا شود اشجار پدید آرد اثمار
برگ گل از اشجار برون آرد بستان
الوان بدایع شود از خاک پدیدار
از رنگ چمن گردد چون زرمه بزاز
وز بوی هوا گردد چون کلبه عطار
دستان زن بستان بسحرگاهان گردد
بر سرو سراینده سرود غزل یار
هنگام تماشای خداوندان گردد
کز طارم و کاشانه خرامند بگلزار
بلبل بشود از دل راوی و بخواند
بیت و غزل رودکی اندر حق عیار
رازل نه همانا که بدی همچو نظامی
در صدر نظام الدین برخواندن اشعار
صدری که نظام الملک ارزنده شود باز
از خدمت صدرش نه همانا که کند عار
مستوفی ملک ملک شرق محمد
فرزند علی بن امیر آن شه ابرار
میری که امیران سخن رایگه نظم
از مدحت او به نبود فکرت گفتار
در شغل شه شرق قلم وار میان بست
تا اهل قلم پیش وی آیند قلم وار
آن صدر سرافراز که ارباب قلم را
بر روی زمین نیست چنو صدر سزاوار
هرکس که سزاواری او را نپسندد
گردد بسر تیغ شه از نیش سزاوار
لطف و کرم او بهمه خلق رسایست
با اندک و بسیار ویند اندک و بسیار
ای اندک منت کش بسیار مروت
کس را بمروت نخوهی منت بردار
آثار تو در عالم خواهی که نماند
نی نی تو خوهی ماندن در عالم آثار
هنگام بهار است درین موسم فرخ
از خاک پدیدار شود لعبت فرخار
با لعبت فر خار نشاط و طرب انگیز
وز خار تعب چشم بداندیش همی خار
در عقد بنانت قلم سحر نمایست
چون زرین طیری که ورا مشکین منقار
چون طیر شود فرخ بمنقار خط او
ارزاق رسانیده بسوآل و بزوار
نو گشت سر سال و باقبال شه غرب
تا سال دگر در دل و جان تخم طرب کار
تا چشمه خورشید نشاط دل خود باش
هر جای که دل خواهد برج حمل انگار
در نور رخ یار نگه میکن و میگوی
خورشید ببرج حمل آمد چو رخ یار
گر سوزنی پیر دعاگوی ترا طبع
چون بحر عدن گردد پر لؤلؤ شهوار
بی در ثنای تو مبادا که همه عمر
در سوزن نظام کشد رشته بسوفار
از دست فنا نامه عمر تو مبادا
طی تا نشود دنیا طی گشته چو طومار
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۸۹ - در مدح دهقان علی بن احمد
آن خط تیره گرد بناگوش روشنش
گوئی نوشته اند بخون دل منش
خون دل منست نه خط آن زبسکه گشت
اندر دلم خیال بناگوش روشنش
در دل نهال عنبر و سوسن نشانده ام
کانددوه شد بعنبر تر برگ سوسنش
از سنبل دو زلفش و از لاله رخش
پر سنبل است گویش و پرلاله برزنش
بر روی من ز دیده چکان آب روینست
بی آن رخی که شست مگر آب روینش
از فرق تا قدم همه خوبی و دلبریست
غازی بت من آنکه ز حاتم برهمنش
از غمزه تیر دارد و از ابروان کمان
آن دلفریب نرگس جادوی پر فنش
هر ناوکی که غمزه غازی زند بحکم
نتوان حجاب کرد بخفتان و جوشنش
گر خون من بریزد از آن غمزه غازیم
باشد ز بار خون من آزاد گردنش
یکتن ز اولیای من از بهر خون من
زنهار خصم وار مگیرید دامنش
بیچاره سوزنی که بسودای غازئی
شد همچو خسروانی خسران زده تنش
چون خسروانی از غم غازی نحیف شد
زانگونه سوزنی که ندانی ز سوزنش
ای کاش خسروانی بودی بدین زمان
تا بودی آستان خداوند مسکنش
دهقان علی سپهر هنر افتخار دین
کز آفرین سرشت خداوند ذوالمنش
آن مهتری که آسان سیمرغ و کیمیا
یابند در جهان و نیابند دشمنش
گر وی بدست بخت نگیرد عنان چرخ
جز نرم گردنی نکند چرخ توسنش
از صد هزار خصم پیاپی بجان و مال
ایمن شود هر آنکه درآید بمأمنش
پر آن خدنگ وی بگه صید و گاه حرب
از خون چنان شود که ندانی ز چندانش
زیباتر از پریست ببزم اندرون ولیک
در رزمگه ندانی باز از هریمنش
ز آثار صحبت کف گوهر فشان او
گوهر برآید از دل برنده آهنش
آهن بپیش آتش خشم وی ار نهی
در حین کند گداخته چون موم و روغنش
هر خانه ای که آتش کینش فروختند
از باد مرگ دود برآید ز روزنش
در هر زمین که کشت کند تخم کین او
دست زمانه در زند آتش بخرمنش
در باغ خاطرم گل مدحش شکفته شد
از عکس نقش طارم ایوان و گلشنش
شیرین و چرب شد سخن من که طبع را
پرورده بشکر و مرغ مسمنش
زاید دلم مدایح الوان از آنکه تن
پوشیده ام بکسوت خوب ملونش
من آن مزینم که همه ساله بنده وار
دارم بفر و زینت مدحت مزینش
شاهی است او بمملکت مردی و هنر
کز فضل هست تختش و از جود گرزنش
ای پادشا که گر زن و تختت بکار نیست
آن تاج را مگیرش و زین تخت مفکنش
در هر دلی که رسته شد از وی درخت کین
نا آمده ببرگ و بر از بیخ برکنش
گر دشمنش ز جاه بخورشید بر رسد
زان تا که ذره ذره شود بر زمین زنش
یارب بروز حشر بر آن رحم کن که گفت
یارب بروز حشر مگیر از پی منش
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۱ - در مدح مؤید الدین
جز آینه که کند گلرخا ترا معلوم
که از حبش حشم آرد بدست کردن روم
طلیعه آید و آنگه سپاه بر اثرش
پدید خواهد گشتن حقیقت از موهوم
من آن نگویم اگر کس بر غم من گوید
زهی سپاه بنفرین خهی طلیعه شوم
بچهره بودی محسود نیکوان ختا
خط آمده است که محسود را کند مرحوم
خطی چو دایره اندر کشی و پنداری
خط تو دایره عصمت است و تو معصوم
گل طریست رخت خط بنفشه طبری
رقم بنفشه و گلبرگ ازو شده مرقوم
من از خط تو نخواهم بخط شد ار بمثل
برآید از گلبرگ کامگار تو کوم
بر آن نهادم کز لعل نوش پاسخ تو
بجای بوسه برآید زمرد مسموم
ببوسه سخت گمانی ندارم از تو طمع
وگر گمان سپهر آیدت کمان لزوم
نه از لب تو سزد هیچ عاشقی مأیوس
نه از مؤید دین هیچ سائلی محروم
جهان مجد و معالی مؤید بن جمال
که جزو علم ویست از زمانه کل علوم
میان اهل زمان هیچگونه دانش نیست
که آن بخاطر او مشکل است و نامفهوم
میان انجمن اهل فضل و اهل هنر
بود چو بدر درخشنده در میان نجوم
ایا کریم نژادی که تا شدی پیدا
ز جود تو بجهان نام بخل شد معدوم
از آنکه موم دلی در سخا بمهر سؤال
بمهر مهر تو آهن دلان شدند چو موم
تو ز آشیانه باز سپید خاسته ای
ز باز خانه نپرد بهیچ خالی بوم
نظیر تو ز کریمان بدهر پیدا نیست
بهیچ شهر و نواحی بهیچ برزن و بوم
سخاوت و کرم و جود و مردمی هنر
ز خانواده تو شد نیام تو توم
جمال دین پدر خویش را همی مانی
ستوده سیرت آیین و شأن و فعل و رسوم
همه خصال تو و رسم تست نامعیوب
همه نهاد تو و فعل تست نامذموم
سران عصر ترا مادحند و تو ممدوح
مهان دهر ترا خادمند و تو مخدوم
سخن که جز بمدیح تو نظم کرده شود
سخن سرای بود ظالم و سخن مظلوم
بزرگوارا دانی که بنده را هر سال
بود رسومی از بذل وجود تو مرسوم
ز سال پنج مه اندر گذشت و عیب منست
که قصه رفع نکردم چو کهتران خدوم
خطی نویس بسوی وکیل خاصه خویش
علی الخصوص بنام رهی بدن معلوم
اگر چه لؤلؤ منشور باشد آن ببها
ز طبع بنده بها گیر لؤلؤ منظوم
نمیشه تا غم و شادی و کام و ناکامی است
بحکم یزدان بر بندگان او محکوم
بقای عمر تو بادا بکام دل جاوید
دل ولی تو شاد و دل عدو مغموم
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۱ - در مدح سعدالدین
همه سلامت سلطان ملک مشرق و چین
همه سعادت میر عمید سعدالدین
که ملک دینرا بنیاد محکم است و قوی
ز تیغ بازوی آن وز بنان و خامه این
امین و مؤتمن شاه مشرق و مغرب
عمید ملک خداوند تاج و تخت و نگین
جهان چنانست از عدل خسرو شاهان
که آشیانه کند کبک بر سر شاهین
حقیقت است که در ملک شاه ملک آرا
ز رای اوست ترازوی عقل را شاهین
بگوش خسرو شیرین بود عبارت او
که دوست دارد خسرو عبارت شیرین
کسی که باشد شیرین سخن بداند کاین
سخن ز خسرو پرویز نیست وز شیرین
سخن ز خسرو چین است و لفظ میرعمید
از آنکه میرعمید است خاص خسرو چین
بگوش خسرو چین همچنان سخن گوید
که پر شود ز شکر آستین شکر چین
خط مسلسل او هرکه دید پندارد
که زلف لعبت چین است و زلف چین بر چین
بدرج خطش چون بنگرد خرد گوید
که کارنامه مانی است از کمال یقین
زهی جهان هنر کز جهان هنرمندان
همی بطوع کنند آستان تو بالین
ز آسمان تو سر بر فلک توان افراخت
نه این فلک فلکی همعنان علیین
قلم بدست دبیری به از هزار درم
مثل زدند دبیران مفلس مسکین
اگر قلم قلم تست و خط خط تو بود
به آن ز بدره دینار و درج در ثمین
خط عطاست خط تو باین و آن دادن
نه خط بخواستن ازاین و آن بقهر و بکین
یمین تو چو خط آراید آفرین شنوی
بر آن یمین خط آرای از یسار و یمین
یمین اهل قلم جز بدستخط تو نیست
بخط تو که ز خط تو نشکنند یمین
در سرای تو هست آفرین سرایانرا
حریم کعبه حاجت روا علی التعیین
بحاجت آمده ام تا قبول فرمائی
مرا بخدمت خود تا بوم رهی و رهین
بفر دولت سلطان آسمان همت
که نیکخواه ویند اهل آسمان و زمین
تو نیخکواه وئی نیخکواه تو اقبال
همیشه بادی با نیخکواه خویش قرین
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۱۲ - باغ
آرامگه اهل حکم کردی این باغ
ای باغ تو آرامگه اهل حکم به
ارباب حکم مدح تو گویند در این باغ
چندانکه بود نزد خرد مدح ز ذم به
تا اهل سخن در سخن مدح تو باشند
ز اعضای همه اهل سخن باشد فم به
گوشی که نیوشنده مدح تو نباشد
آن گوش اصم باد، که آن گوش اصم به
آن شهره بنائی که درین باغ نهادی
کارایش آن هست ز دیدار صنم به
چون بیت حرم باد ز جاه تو بحرمت
تو شاد در او، تا بود از شادی غم به
بر روی زمین تا نبود به ز سمرقند
وز روی خوشی تا که بود قند ز سم به
در شهر سمرقند بخوشی گذران دل
با قند لبانی برخ از رنگ بقم به
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۱۹ - شهاب الدین مؤید
شهاب دین موید که بر سپهر هنر
بنور خاطری از آفتاب و از مه بیش
بآفتاب و به مه آن کند طبیعت تو
که آفتاب بخوامیش و ماهتاب بخویش
عطارد از تو برد بر فلک بغیرت و رشک
چو خاطر تو شود تیز کام و نظم اندیش
بنوک خامه و زنبور خانه خاطر
گهی چشانی نوش و گهی خوزانی نیش
چو دستخط خطابخش تو بزیبائی
کدام جعد مسلسل کدام زلف نخیش
توانگری بکمال از نصاب فضل و هنر
توانگران هنرپیشه پیش تو درویش
بمن که سوزنیم گرچه کم نیم از سیر
بفضل بر، نظری کن بچشم همت خویش
ضرورتستکه بیگانه خویش خواهم کرد
بدینطریق که بیگانه میپرستم و خویش
سروش دادم تلقین که خواهم از تو عطا
سروش اگر نبدی کان سور بود سریش
ز حال و کار پریشان خود بمجلس تو
گشاده کردم سرو گشاده شد سر ریش
بجود و فضل تو از دیگران ستوده تری
چنانکه جود ز بخل و چنانکه دین از کیش
ز کیش کدیه کشیدم سهام و بر تو گشاد
هدف ز جود تو خواهد یکی مصحف کیش
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶ - روز از ما بگریخت
شمس برگشت ز چرخ، همچو زرین طبقو
چادر لعل کشید، گرد گردون شفقو
روز از ما بگریخت، شب چو در ما آویخت
لؤلؤ لالا ریخت زیر نیلی طبقو
مینمود از خرچنگ زهره را پیش آهنگ
چو بروی شه زنگ بر چکیده عرقو
من بکنجی دربست، خفته بودم سرمست
در گروگان زده دست از برای جلقو
بانک چنگ آمد و نای، جستم از شوق ز جای
بنگریدم ز سرای همچو یاری رفقو
گفتم ای جمع که اید، بر در و رسم چه اید
بس نکوتر چه زئید در جهان خلقو
گفت کاین قوم ظریف همه هستند حریف
باده بی اینها زیف کرده اندر حلقو
مه محمد ز عراق، مایه حسن وفاق
گنده برده بوثاق، برنهد بقر بقو
گر کسی از شعرا، گوید این را قوفا
گو بدین کن هجا تاش گیرد حلقو
قصه وزین سخن، گو بدین قاعده کن
فاعلاتن فعلن باق بق باق بقو
ترک من خورده نبید، دی برم مست رسید
وز سر خشم کشید آنمه بر من بخقو
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۲۵ - نی نی . . . لا . . . لا
هست از سفال جامه سیکی برآمده
اندر سفال جامه سیکی بود حلال
نی نی نه نه نه نی نه نی نی به هیچ وقت
لا لا لا لا لل لا لا لا لا به هیچ حال
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۳۰ - نجم کلاهدوز
غلام طلعت نجم کلاهدوز منم
حکیم ابله و پیر جوان سپوز منم
جهان جدم و هستم جهانفروز بهزل
مرا به بین که جهان جانفروز منم
بلند و روشن چو نان بنور خاطر خویش
ز عشق نجم چو خورشید نیمروز منم
بیاد نجم کله دوز هر شبی تا روز
زننده جلق بصابون نیمکوه منم
عشق ابروی چون قوس و مشکبو مویش
چو زه بخف و خراشید رو چو نور منم
بدینصفت که منم کور رومه سوز همی
گمان برم که مگر کور رومه سوزمنم
تو با حیل ز بخارا جوال و ژنده خویش
بمن فرست که آنرا جوالدوز منم
ز من محمد بافنده را سلام رسان
که دوستیش بفامست و فام دوز منم
کشید قامت و مکروی و مشکبوی ویست
خمیده قامت و جماح و گنده یوز منم