عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
جیحون یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱۵ - در مدح و استعطاء است
ای جهان را بزرگیت معلوم
وای خرد را کفایتت مفهوم
سخنت باد بر دل وزرا
گرم چون انگبین و نرم چو موم
ولیت بر کنار آب حیات
عدوت در میان باد سموم
آن درختی که چون تو میوه دهد
آفرین باد بر چنان بر و بوم
یک دو هفته گذشت که این خادم
کمتر آمد به پیش آن مخدوم
خشم کم گیر چون به مهراندر
کرده ای اعتقاد من معلوم
از عقوبت به سم بود که ز بخت
مانده باشم ز خدمتت محروم
من که باید که با تو بنشینم
کز تو خیزد معیشت و مرسوم
چه نشینم به تنگ دستی در
پیش مشتی فراخ کون زن شوم
آری آری به طبع بنشیند
مرغ می شوم بر درخت ز قوم
رنج نان دادن است و زن گادن
که مرا جان برآرد از حلقوم
آدمی را دو محنت سنگی است
رنج حلقوم و آفت خرطوم
وای خرد را کفایتت مفهوم
سخنت باد بر دل وزرا
گرم چون انگبین و نرم چو موم
ولیت بر کنار آب حیات
عدوت در میان باد سموم
آن درختی که چون تو میوه دهد
آفرین باد بر چنان بر و بوم
یک دو هفته گذشت که این خادم
کمتر آمد به پیش آن مخدوم
خشم کم گیر چون به مهراندر
کرده ای اعتقاد من معلوم
از عقوبت به سم بود که ز بخت
مانده باشم ز خدمتت محروم
من که باید که با تو بنشینم
کز تو خیزد معیشت و مرسوم
چه نشینم به تنگ دستی در
پیش مشتی فراخ کون زن شوم
آری آری به طبع بنشیند
مرغ می شوم بر درخت ز قوم
رنج نان دادن است و زن گادن
که مرا جان برآرد از حلقوم
آدمی را دو محنت سنگی است
رنج حلقوم و آفت خرطوم
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۶۵ - در غزل است
همه ای دل بلای ما خواهی
که به رغبت همی جفا خواهی
این چه عادت است و خو که تو راست
این همه رنج و غم چرا خواهی
وصل یاری طلب کنی پیوست
که بدان در صداع ما خواهی
یک جهان آرزو و تو ز جهان
همه سیمرغ و کیمیا خواهی
عمر چون خرج کرده شد عوضش
از که جوئی و از کجا خواهی
ازتو بی کارتر تو باشی هم
گر از این دلبران وفا خواهی
یارت آن است که تو را بیند
گوید ازسخره خه کرا خواهی
به از این دوستی به دست آور
گر همی دوست و آشنا خواهی
پس قوامی به جای آوردم
که بدین تو همی مرا خواهی
که به رغبت همی جفا خواهی
این چه عادت است و خو که تو راست
این همه رنج و غم چرا خواهی
وصل یاری طلب کنی پیوست
که بدان در صداع ما خواهی
یک جهان آرزو و تو ز جهان
همه سیمرغ و کیمیا خواهی
عمر چون خرج کرده شد عوضش
از که جوئی و از کجا خواهی
ازتو بی کارتر تو باشی هم
گر از این دلبران وفا خواهی
یارت آن است که تو را بیند
گوید ازسخره خه کرا خواهی
به از این دوستی به دست آور
گر همی دوست و آشنا خواهی
پس قوامی به جای آوردم
که بدین تو همی مرا خواهی
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۶۷ - در غزل است
ای دل اندوه یار خورده نه ای
جگر مرد کار خورده نه ای
زخم هجران دوست دیده نه ای
تیغ در کارزار خورده نه ای
شربت وصل خورده ای لیکن
ضربت هجر یار خورده نه ای
در بیابان رنج مهجوران
آب ناخوش گوار خورده نه ای
در دبستان عشق معشوقان
چوب آموزگار خورده نه ای
بوده ای یار غار عشق ولیک
زخم دندان مار خورده نه ای
نشمرندت قوامیا عاشق
که غم بی شمار خورده نه ای
گرد این کار زینهار مگرد
با خود ار زینهار خورده نه ای
نازنینی که از کمان فراق
تیر سندان گذار خورد نه ای
سیکی با خمار چشته نه ای
سیلی روزگار خورده نه ای
جگر مرد کار خورده نه ای
زخم هجران دوست دیده نه ای
تیغ در کارزار خورده نه ای
شربت وصل خورده ای لیکن
ضربت هجر یار خورده نه ای
در بیابان رنج مهجوران
آب ناخوش گوار خورده نه ای
در دبستان عشق معشوقان
چوب آموزگار خورده نه ای
بوده ای یار غار عشق ولیک
زخم دندان مار خورده نه ای
نشمرندت قوامیا عاشق
که غم بی شمار خورده نه ای
گرد این کار زینهار مگرد
با خود ار زینهار خورده نه ای
نازنینی که از کمان فراق
تیر سندان گذار خورد نه ای
سیکی با خمار چشته نه ای
سیلی روزگار خورده نه ای
لبیبی : قطعات و قصاید به جا مانده
شمارهٔ ۳ - دو بیت منقول در ترجمان البلاغه
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۴۱ - به شاهد لغت لنجه، بمعنی رفتار بناز لیکن جاهلانه
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۷۵ - به شاهد لغت ماژ، بمعنی عشرت و سور کردن
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
دل را اسیر دام بلا می کنیم ما
کاری که می کنیم بجا می کنیم ما
ما را به کعبه راهبری احتیاج نیست
ابروی یار قبله نما می کنیم ما
امید خود به چرخ سیه کاسه می بریم
چشم طمع به دست گدا می کنیم ما
از کو تهیست دامن ما پاک همچو گل
اندیشه کی ز روز جزا می کنیم ما
ای سیدا به گرد خرامش نمی رسیم
خود را اگر چه باد صبا می کنیم ما
کاری که می کنیم بجا می کنیم ما
ما را به کعبه راهبری احتیاج نیست
ابروی یار قبله نما می کنیم ما
امید خود به چرخ سیه کاسه می بریم
چشم طمع به دست گدا می کنیم ما
از کو تهیست دامن ما پاک همچو گل
اندیشه کی ز روز جزا می کنیم ما
ای سیدا به گرد خرامش نمی رسیم
خود را اگر چه باد صبا می کنیم ما
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
غنچه دارم در بغل گر مشت زر باشد مرا
همچو گل در انجمن ها جا به سر باشد مرا
سینه خود کرده ام ماننده آئینه صاف
نیک و بد از دوربینی در نظر باشد مرا
همچو بوی گل عنان من به دست دیگر است
می روم از باغ بیرون کی خبر باشد مرا
از زمین تا آسمان یک قد مژگان بیش نیست
همچو شبنم روز و شب گر چشم تر باشد مرا
خواب راحت بسته از پهلوی من رخت سفر
همچو صورت تکیه بر دیوار و در باشد مرا
بی سرانجامی ز دست تیغ رهزن ایمن است
خانه بر دوشی به پیش رو سپر باشد مرا
انتظاری ای صدف تا چند بهر قطره یی
سنگ می گردد اگر آب گهر باشد مرا
خواب چون پروانه می گردد به گرد دیده ام
بس که سنگ آسیا در زیر سر باشد مرا
جانب دارالشفا تا کی نهم پا ای حکیم
آرزوی صندل بی دردسر باشد مرا
کشتی دریانشینان را ندانم حال چیست
در کنار بحرم و چندین خطر باشد مرا
مزرع خشک آبروی خویش می جوید ز ابر
حاصل کونین امید از چشم تر باشد مرا
از تهیدستی چو سرو باغ پایم در گل است
رخت می بندم اگر زاد سفر باشد مرا
می کنم از خامه خود آرزوهای محال
از نهال خشک امید ثمر باشد مرا
سیدا هستم چو مژگان پاسبان چشم او
ترکش پر تیر شبها در کمر باشد مرا
همچو گل در انجمن ها جا به سر باشد مرا
سینه خود کرده ام ماننده آئینه صاف
نیک و بد از دوربینی در نظر باشد مرا
همچو بوی گل عنان من به دست دیگر است
می روم از باغ بیرون کی خبر باشد مرا
از زمین تا آسمان یک قد مژگان بیش نیست
همچو شبنم روز و شب گر چشم تر باشد مرا
خواب راحت بسته از پهلوی من رخت سفر
همچو صورت تکیه بر دیوار و در باشد مرا
بی سرانجامی ز دست تیغ رهزن ایمن است
خانه بر دوشی به پیش رو سپر باشد مرا
انتظاری ای صدف تا چند بهر قطره یی
سنگ می گردد اگر آب گهر باشد مرا
خواب چون پروانه می گردد به گرد دیده ام
بس که سنگ آسیا در زیر سر باشد مرا
جانب دارالشفا تا کی نهم پا ای حکیم
آرزوی صندل بی دردسر باشد مرا
کشتی دریانشینان را ندانم حال چیست
در کنار بحرم و چندین خطر باشد مرا
مزرع خشک آبروی خویش می جوید ز ابر
حاصل کونین امید از چشم تر باشد مرا
از تهیدستی چو سرو باغ پایم در گل است
رخت می بندم اگر زاد سفر باشد مرا
می کنم از خامه خود آرزوهای محال
از نهال خشک امید ثمر باشد مرا
سیدا هستم چو مژگان پاسبان چشم او
ترکش پر تیر شبها در کمر باشد مرا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
مکن از بهر روزی پیشه خود بینوایی را
بنه چون کوهکن بر دست خود زورآزمایی را
شود از گوشه گیری نام تو مشهور در عالم
چو عنقا گر کنی مقراض بال خود نمایی را
به درها می دواند آدمی را نفس گردنکش
خریداری نباشد غیر سگ نان گدایی را
به مفلس رو دهد دنیا کند سوداگری پیشه
گدا منعم چو گردد می فروشد آشنایی را
نصیحت می کند با اهل دنیا بیشتر واعظ
نمی گویند مردم بی طمع حرف خدایی را
دل منعم ملایم کردن از هر کس نمی آید
رخ چون سنگ باید جذبه آهن ربایی را
کند روشن طلوع صبح کاذب دعویی خود را
گواهی می دهد مسواک و فش زهد ریایی را
به زیر چرخ آه نارسا را نیست تأثیری
نباشد بهره مندی از نشان تیر هوایی را
مراد از آسمان در خورد کوشش می شود حاصل
دهد خورشید و مه مقدار روزن روشنایی را
ز شاخ آرزو گل چیدن از دستم نمی آید
خدایا دور کن از پنجه من نارسایی را
توکل کرده یی تن پروری را نام ای زاهد
کلید رزق خود تا کی کنی بیدست و پایی را
کفایت می کند سالی صدف را قطره باران
به سایل لذت دیگر بود رزق هوایی را
کند بی قدر و قیمت از خسیسان آرزو کردن
نباشد حاصلی جز زرد رویی کهربایی را
حصار عافیت شد بهر یوسف دامن عصمت
مکن دور از برم یارب لباس پارسایی را
ندیدم عالم آبی که تر گردد لب ساقی
زدم آخر به دریا چون صدف طاس گدایی را
ارسطون قدح هر دم به افلاطون خم گوید
ز طفلان یاد گیر ای ذوفنون حرف هوایی را
به هر کس صاحب احسان کرد جودی برنمی گردد
نخواهد جست ایزد از من این جان عطایی را
به جغد ای سیدا ویرانه بهتر باشد از گلشن
طبیبی نیست جز صحرا مزاج روستایی را
بنه چون کوهکن بر دست خود زورآزمایی را
شود از گوشه گیری نام تو مشهور در عالم
چو عنقا گر کنی مقراض بال خود نمایی را
به درها می دواند آدمی را نفس گردنکش
خریداری نباشد غیر سگ نان گدایی را
به مفلس رو دهد دنیا کند سوداگری پیشه
گدا منعم چو گردد می فروشد آشنایی را
نصیحت می کند با اهل دنیا بیشتر واعظ
نمی گویند مردم بی طمع حرف خدایی را
دل منعم ملایم کردن از هر کس نمی آید
رخ چون سنگ باید جذبه آهن ربایی را
کند روشن طلوع صبح کاذب دعویی خود را
گواهی می دهد مسواک و فش زهد ریایی را
به زیر چرخ آه نارسا را نیست تأثیری
نباشد بهره مندی از نشان تیر هوایی را
مراد از آسمان در خورد کوشش می شود حاصل
دهد خورشید و مه مقدار روزن روشنایی را
ز شاخ آرزو گل چیدن از دستم نمی آید
خدایا دور کن از پنجه من نارسایی را
توکل کرده یی تن پروری را نام ای زاهد
کلید رزق خود تا کی کنی بیدست و پایی را
کفایت می کند سالی صدف را قطره باران
به سایل لذت دیگر بود رزق هوایی را
کند بی قدر و قیمت از خسیسان آرزو کردن
نباشد حاصلی جز زرد رویی کهربایی را
حصار عافیت شد بهر یوسف دامن عصمت
مکن دور از برم یارب لباس پارسایی را
ندیدم عالم آبی که تر گردد لب ساقی
زدم آخر به دریا چون صدف طاس گدایی را
ارسطون قدح هر دم به افلاطون خم گوید
ز طفلان یاد گیر ای ذوفنون حرف هوایی را
به هر کس صاحب احسان کرد جودی برنمی گردد
نخواهد جست ایزد از من این جان عطایی را
به جغد ای سیدا ویرانه بهتر باشد از گلشن
طبیبی نیست جز صحرا مزاج روستایی را
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
در دل خوبان به جای مهر دایم کینه است
کار این آهندلان بر عکس چون آئینه است
راز دل را ما چو گل افشان عالم کرده ایم
در کف دست است ما را آنچه در گنجینه است
می خوریم امروز افسوس حیات رفته ار
در بغل داریم تقویمی که از پارینه است
روز شنبه هست روز مرگ طفل بد مزاج
ورنه هر دم عید و هر ساعت لقب آدینه است
لاف آزادی ندارد سیدا مانند سرو
قامتت را همچو قمری بنده دیرینه است
کار این آهندلان بر عکس چون آئینه است
راز دل را ما چو گل افشان عالم کرده ایم
در کف دست است ما را آنچه در گنجینه است
می خوریم امروز افسوس حیات رفته ار
در بغل داریم تقویمی که از پارینه است
روز شنبه هست روز مرگ طفل بد مزاج
ورنه هر دم عید و هر ساعت لقب آدینه است
لاف آزادی ندارد سیدا مانند سرو
قامتت را همچو قمری بنده دیرینه است
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
آمد بهار و سیر گلستان غنیمت است
بزم وصال غنچه خندان غنیمت است
یا قامت خمیده روم سوی بوستان
نظاره بنفشه و ریحان غنیمت است
ای باغبان ز باغ به بیرون چه می روی
بودن به پای سرو خرامان غنیمت است
ای غنچه سر ز جیب به دیوانگی برآر
یک چند روز چاک گریبان غنیمت است
پهلوی خود ز خاک چمن برنمی کشم
چون سایه خواب زیر درختان غنیمت است
ای سیدا چو باد به هر جانبی مرو
بر گرد خویش گرد که دوران غنیمت است
بزم وصال غنچه خندان غنیمت است
یا قامت خمیده روم سوی بوستان
نظاره بنفشه و ریحان غنیمت است
ای باغبان ز باغ به بیرون چه می روی
بودن به پای سرو خرامان غنیمت است
ای غنچه سر ز جیب به دیوانگی برآر
یک چند روز چاک گریبان غنیمت است
پهلوی خود ز خاک چمن برنمی کشم
چون سایه خواب زیر درختان غنیمت است
ای سیدا چو باد به هر جانبی مرو
بر گرد خویش گرد که دوران غنیمت است
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
آمد خزان و دور نشاط از پیاله رفت
رنگ از رخ گل و نمک از داغ لاله رفت
در هیچ سینه یی ز محبت اثر نماند
آتش ز سنگ و ماه ز آغوش هاله رفت
از خیرگاه حاتم طی نیست غیر نام
مانند گردباد ز دشت این غزاله رفت
گلچین نکرد گوش به فریاد بلبلان
در روزگار ما اثر از آه و ناله رفت
دریا نداد یک دم آبی حباب را
آخر ز بحر دست تهی این پیاله رفت
ای شیخ بهر زرق ز خلوت برون شدی
بر باد نفس طاعت هفتادساله رفت
ای ذوفنون ز نامه اعمال بی خبر
عمرت به گفتگوی کتاب و رساله رفت
زاهد ز بس که نشاء تقوای خود ندید
آخر به جستجوی شراب و پیاله رفت
ای سیدا سریست به مفلس کریم را
مینا به بزم آمد و سوی پیاله رفت
رنگ از رخ گل و نمک از داغ لاله رفت
در هیچ سینه یی ز محبت اثر نماند
آتش ز سنگ و ماه ز آغوش هاله رفت
از خیرگاه حاتم طی نیست غیر نام
مانند گردباد ز دشت این غزاله رفت
گلچین نکرد گوش به فریاد بلبلان
در روزگار ما اثر از آه و ناله رفت
دریا نداد یک دم آبی حباب را
آخر ز بحر دست تهی این پیاله رفت
ای شیخ بهر زرق ز خلوت برون شدی
بر باد نفس طاعت هفتادساله رفت
ای ذوفنون ز نامه اعمال بی خبر
عمرت به گفتگوی کتاب و رساله رفت
زاهد ز بس که نشاء تقوای خود ندید
آخر به جستجوی شراب و پیاله رفت
ای سیدا سریست به مفلس کریم را
مینا به بزم آمد و سوی پیاله رفت
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸
روزی که یار مست برون از چمن شود
بلبل غریب گردد و گل بی وطن شود
گر در چمن حدیث لبش در میان نهم
گل گوید آنقدر که سراپا دهن شود
بر دست خویش کوهکن آخر هلاک شد
این شد سزاش هر که گرفتار زن شود
پروانه یی که در دل فانوس ره نیافت
در روزگار مرگ مرده او بی کفن شود
طوطی ز عکس آئینه ماست نکته دان
هر کس به ما نشست ز اهل سخن شود
این شمع کاغذی که قلم تازه ریختست
روشنگر چراغ هزار انجمن شود
ما از کسی به شهر خود احساس ندیده ایم
همچون فسانه بر دهن مرد و زن شود
ای سیدا ز بخت سیاهم دهد نشان
روزی که زلف یار شکن در شکن شود
بلبل غریب گردد و گل بی وطن شود
گر در چمن حدیث لبش در میان نهم
گل گوید آنقدر که سراپا دهن شود
بر دست خویش کوهکن آخر هلاک شد
این شد سزاش هر که گرفتار زن شود
پروانه یی که در دل فانوس ره نیافت
در روزگار مرگ مرده او بی کفن شود
طوطی ز عکس آئینه ماست نکته دان
هر کس به ما نشست ز اهل سخن شود
این شمع کاغذی که قلم تازه ریختست
روشنگر چراغ هزار انجمن شود
ما از کسی به شهر خود احساس ندیده ایم
همچون فسانه بر دهن مرد و زن شود
ای سیدا ز بخت سیاهم دهد نشان
روزی که زلف یار شکن در شکن شود
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹
ز رشک کلبه من کعبه و بتخانه می سوزد
تو در یک خانه آتش می زنی صدخانه می سوزد
تو می با غیر می نوشی و می گردم کبابت من
تو شمع انجمن می گردی و پروانه می سوزد
به جسم و جان من ای برق بی پروا مروت کن
تو بر کاه من آتش می زنی و دانه می سوزد
نگاه گرم در میخانه من از که افتادست
می از خم تا برآید شیشه و میخانه می سوزد
تو را امروز همچون موی آتشدیده می بینم
کدام آشفته بر تسخیر زلفت شانه می سوزد
نمی ریزد کسی بر آتش بی تابیم آبی
به حالم آشنا می گرید و بیگانه می سوزد
به یاد آن گل رو سیدا شمعی که افروزم
به گلشن بلبل و در انجمن پروانه می سوزد
تو در یک خانه آتش می زنی صدخانه می سوزد
تو می با غیر می نوشی و می گردم کبابت من
تو شمع انجمن می گردی و پروانه می سوزد
به جسم و جان من ای برق بی پروا مروت کن
تو بر کاه من آتش می زنی و دانه می سوزد
نگاه گرم در میخانه من از که افتادست
می از خم تا برآید شیشه و میخانه می سوزد
تو را امروز همچون موی آتشدیده می بینم
کدام آشفته بر تسخیر زلفت شانه می سوزد
نمی ریزد کسی بر آتش بی تابیم آبی
به حالم آشنا می گرید و بیگانه می سوزد
به یاد آن گل رو سیدا شمعی که افروزم
به گلشن بلبل و در انجمن پروانه می سوزد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۲
تسخیر عکس روی تو دل چون هوس کند
عریان شود چو آئینه حفظ نفس کند
از خود برون برآی و بکن پهن دام رزق
در خانه عنکبوت شکار مگس کند
از ظالمان مجوی ز بی قوتی مدد
کی آب تیشه تربیت خار و خس کند
شاهان به کوچه دل اهل جنون روند
در شهر ما کریم گدایی هوس کند
سیل بلاست قافله را بانگ بی محل
رهزن دلیل خود ز نوای جرس کند
ای سیدا ز سینه مکن آه را برون
پروانه را ندیده کسی در قفس کند
عریان شود چو آئینه حفظ نفس کند
از خود برون برآی و بکن پهن دام رزق
در خانه عنکبوت شکار مگس کند
از ظالمان مجوی ز بی قوتی مدد
کی آب تیشه تربیت خار و خس کند
شاهان به کوچه دل اهل جنون روند
در شهر ما کریم گدایی هوس کند
سیل بلاست قافله را بانگ بی محل
رهزن دلیل خود ز نوای جرس کند
ای سیدا ز سینه مکن آه را برون
پروانه را ندیده کسی در قفس کند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷
غنچهام خوبان غم خود دلنشینم کردهاند
صندل درد سر از چین جبینم کردهاند
نام من پروانهها در انجمنها بردهاند
شمعها روشن ز آه آتشینم کردهاند
در دل من آه آتشبار را نبود اثر
برق را پامال دست خوشهچینم کردهاند
گرچه عریانم گریبان کسی نگرفتهام
دست را کوتاهتر از آستینم کردهاند
نامدارم لیک عمر من به تلخی بگذرد
ز هر جای موم در زیر نگینم کردهاند
سیدا خوبان گره از کار من نکشودهاند
گرچه چون بند قبا پهلونشینم کردهاند
صندل درد سر از چین جبینم کردهاند
نام من پروانهها در انجمنها بردهاند
شمعها روشن ز آه آتشینم کردهاند
در دل من آه آتشبار را نبود اثر
برق را پامال دست خوشهچینم کردهاند
گرچه عریانم گریبان کسی نگرفتهام
دست را کوتاهتر از آستینم کردهاند
نامدارم لیک عمر من به تلخی بگذرد
ز هر جای موم در زیر نگینم کردهاند
سیدا خوبان گره از کار من نکشودهاند
گرچه چون بند قبا پهلونشینم کردهاند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
داغ را دل در کنار خویشتن می پرورد
دانه ما برق را در پیرهن می پرورد
مرده پروانه را فانوس می دارد نگاه
کشته آتش عذاران را کفن می پرورد
در چمن تا بردن نامش اجازت داده اند
غنچه عمری شد زبان را در دهن می پرورد
می کشد رخت امت باز در برج هلال
در سفر هر کس که همچون ماه تن می پرورد
حسن را با عشق مهجور مهر دیگر است
خویش را شیرین برای کوهکن می پرورد
از هجوم آشیان قمریان یابد شکست
باغبان سروی که بیرون از چمن می پرورد
می شود در یک سفر چون ماه کنعان نامدار
هر که همچون لعل خود را در وطن می پرورد
سیدا بر سر نمایان جا نمودم خامه را
سر به پایش می نهم هر کس سخن می پرورد
دانه ما برق را در پیرهن می پرورد
مرده پروانه را فانوس می دارد نگاه
کشته آتش عذاران را کفن می پرورد
در چمن تا بردن نامش اجازت داده اند
غنچه عمری شد زبان را در دهن می پرورد
می کشد رخت امت باز در برج هلال
در سفر هر کس که همچون ماه تن می پرورد
حسن را با عشق مهجور مهر دیگر است
خویش را شیرین برای کوهکن می پرورد
از هجوم آشیان قمریان یابد شکست
باغبان سروی که بیرون از چمن می پرورد
می شود در یک سفر چون ماه کنعان نامدار
هر که همچون لعل خود را در وطن می پرورد
سیدا بر سر نمایان جا نمودم خامه را
سر به پایش می نهم هر کس سخن می پرورد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
چند روزی در محبت درد می باید کشید
زردروئی ها ز رنگ زرد می باید کشید
ناله های گرم را از بس که تأثیری نماند
بعد از این از سینه آه سرد می باید کشید
بوالهوس را سر به تیغ امتحان باید برید
انتقام از دشمن نامردمی باید کشید
پیش از آن ساعت که خاک را دهد دوران بنیاد
از بنای هستی خود گردمی باید کشید
برگ کاهی از کف نامرد بار عالم است
کوه اگر منت شود از مردمی باید کشید
سیدا امروز از بالا بلندان چمن
دامن آن سرو یکتا گرد می باید کشید
زردروئی ها ز رنگ زرد می باید کشید
ناله های گرم را از بس که تأثیری نماند
بعد از این از سینه آه سرد می باید کشید
بوالهوس را سر به تیغ امتحان باید برید
انتقام از دشمن نامردمی باید کشید
پیش از آن ساعت که خاک را دهد دوران بنیاد
از بنای هستی خود گردمی باید کشید
برگ کاهی از کف نامرد بار عالم است
کوه اگر منت شود از مردمی باید کشید
سیدا امروز از بالا بلندان چمن
دامن آن سرو یکتا گرد می باید کشید
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۵
ز چاک سینه دود آه من گلگون برون آید
ز مرهم دست باید شست از زخمی که خون آید
مکن بی طاقتی همچون سپند از سوختن ای دل
نشین چندانکه از خاکسترت آتش برون آید
دل مجروح من هر گه که سازد یار مرهم را
صدای تیشه در گوشم ز کوه بیستون آید
به دربان نیست حاجت خانه صحرانشینان را
ندای مرحبا از خانه های بیستون آید
شوند از بهر آب و دانه اهل حرص سودایی
ز نقش پای مور آواز زنجیر جنون آید
مرا سرگشته دارد سیدا ذوق سر کویی
که همچون کربلا از مشت خاکش بوی خون آید
ز مرهم دست باید شست از زخمی که خون آید
مکن بی طاقتی همچون سپند از سوختن ای دل
نشین چندانکه از خاکسترت آتش برون آید
دل مجروح من هر گه که سازد یار مرهم را
صدای تیشه در گوشم ز کوه بیستون آید
به دربان نیست حاجت خانه صحرانشینان را
ندای مرحبا از خانه های بیستون آید
شوند از بهر آب و دانه اهل حرص سودایی
ز نقش پای مور آواز زنجیر جنون آید
مرا سرگشته دارد سیدا ذوق سر کویی
که همچون کربلا از مشت خاکش بوی خون آید