عبارات مورد جستجو در ۱۳۷۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۳۴
شوخی حسن کی نهان زیر نقاب می شود
خنده برق را کجا ابر حجاب می شود
شوری بخت اگر چنین بی نمکی ز حد برد
گرد نمک به دیده ام پرده خواب می شود
سوخته محبتم غیرت عشق می کشم
من دل خویش می خورم هر که کباب می شود
از دم سرد ناصحان گرمی من زیاده شد
غوره به چشم پختگان باده ناب می شود
رنگ نماند در لبش از نفس فسردگان
باده هوا چو می خورد پابه رکاب می شود
با همه کس یگانه ام از اثر یگانگی
گرد برآید از دلم هر که خراب می شود
مردم چشم می شود دایره محیط را
کاسه هرکه سرنگون همچو حباب می شود
صائب اگر چنین زند جوش عرق ز عارضش
خانه عقل وصبر ودین زود خراب می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۵۶
بیشتر گردد دل نازک ز غمخواران فگار
وای بر چشمی که از دستش بود بیماردار
هر تهی مغزی ندارد جوهر میدان فقر
کز تهیدستی زند درجان خود آتش چنار
آنچه می آید به کار از شعر، می ماند به جا
سوده گردد از جواهر آنچه ننشیند به کار
سست در گفتار مانند گنهکاران مباش
سعی کن چون بیگناهان بر سخن باشی سوار
پله ای کز عشق و رسوایی مرا قسمت شده است
هست طفل نی سوارم در نظر منصورودار
باشد از نقص جنون پهلو تهی کردن ز سنگ
کز محک پروانمی دارد زرکامل عیار
حسن رابا خال باشد گوشه چشم دگر
مهر کوچک را بود از مهرها بیش اعتبار
وحشتی دارم که چون حرف بیابان بگذرد
می دود از سینه من دل برون دیوانه وار
بر شهیدان پرتو منت گرانی می کند
لاله خونین کفن دارد ز خود شمع مزار
در دویدن خواب نتوان کرد بر پشت سمند
اهل دولت را به غفلت چون سرآمد روزگار
سرو از بی حاصلی بر یک قرار استاده است
از تزلزل نیست ایمن هیچ نخل میوه دار
با تزلزل چشم نگشایند از خواب غرور
وای اگر می بود دولتهای دنیا پایدار
شد فزون ناز وغرورحسن او صائب ز خط
می شود خواب سبک ،سنگین درایام بهار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۶۹
فارغ از دامند مرغان سبک پر در گذار
خامه رامانع ز جولان نیست مسطر در گذار
نقد دنیا همچو گل هر روز در دست کسی است
هست چون سیماب اینجا خرده زر در گذار
چون تواند کاه پشت خویش بر دیوارداد؟
کوه در جایی که باشد همچو صرصر در گذار
دل منه بر نقش امید سبک جولان ،که هست
درحصار آهن و فولاد جوهر در گذار
دست بر دل نه که رنگ اعتبارات جهان
همچو اوراق خزان دیده است یکسر در گذار
در شبستانی که من درخواب غفلت رفته ام
چون سپندگرم جولان است مجمر در گذار
ناقصان را می کند درد طلب کامل عیار
آب ساکن، می شود تیغ بجوهر در گذار
دیده از روی عرقناک سمن رویان مپوش
مغتنم دان وقت را تا هست اختر در گذار
نعل وارونی است تبخال لب من، ورنه هست
در دل من زان بهشتی روی، کوثر در گذار
زان دهنها چون صدف بازست از حیرت، که هست
از عرق آن چهره را پیوسته گوهر در گذار
شوخی جولان زاحسان نیست مانع حسن را
فیض می بخشد نسیم روح پرور در گذار
در حضور بادپیمایان مزن لاف سخن
خامشی از شمع به، تا هست صرصردر گذار
نیست موقوف طلب احسان ارباب کرم
می شود باد از وصال گل معطردر گذار
پای من دست حمایت بود بر سر مور را
ازچه پامال حوادث شد مرا سر در گذار؟
هست بی صورت ترا لاف سبکباری زدن
می شود تا ازتو نقش پا مصور در گذار
شکوه کردن از شتاب عمر، کافر نعمتی است
عمر چون آب است وباشد آب خوشتر در گذار
نیست صائب بحرامکان جای آرام وقرار
هست با استادگیها آب گوهر در گذار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۵۳
ترا درخواب غفلت رفت عمر خوش عنان آخر
نکردی دست ورویی تازه زین آب روان آخر
به غفلت مگذران یکسر بهار زندگانی را
چراغی برفروز ازآتش این کاروان آخر
اگر از نوبهاران برگ سبزی نیست دربارت
رخ زردی به دست آور در ایام خزان آخر
ز شور عشق دروجدند ذرات جهان یکسر
اگر پایی نکوبی، آستینی بر فشان آخر
نمی گویم بپرداز، آنقدر فرصت کجا داری
برآر آیینه دل یک ره از آیینه دان آخر
نمی دانی چه گرگان ای شبان بیخبرداری
شمار گوسفندان کن برای امتحان آخر
غرور خواجگی چشم ترا بسته است ازدزدان
ببین یک بار ای بیدرد عرض این دکان آخر
به فرصت مرگ را ای بیخبر کم کم گواراکن
چو می باید کشیدن بر سر این رطل گران آخر
سر آمد درغم سود و زیان سرمایه عمرت
غم سرمایه خور، تا چند از سود و زیان آخر؟
تو کز اندیشه نان بر نمی آیی به مردن هم
لحد خواهد ترا گشتن تنور از فکر نان آخر
زآه خود مشو نومید اگر صدق طلب داری
که تیر راست خواهد خوردروزی برنشان آخر
به فکر آشیان آرایی افتادی، نمی دانی
که ماری می شود هر خاروخس زین آشیان آخر
به خواب غفلت از دامان شبهادست می داری
نمی دانی که خواهد دستگیرت شد همان آخر
مراد خویش از خاک مراد خاکساری جو
که یابد هرچه خواهد هرکسی زین آستان آخر
به خون غلطان شکاری چند، تازه بر کمان داری
چو می دانی که خواهی حلقه گردید این کمان آخر
اگر در کعبه نتوانی رسیدن از گرانجانی
مده از دست صائب دامن سنگ نشان آخر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۶۵
نفس هرزه مرس رابه کشیدن مگذار
سرکش افتاد چو توسن به دویدن مگذار
چون نگه درنظروحشی آهو چشمان
رام مردم شو و از دست رمیدن مگذار
ماه کنعان نه عزیزی است که از دست دهند
دامن صحبتش از دست بریدن مگذار
وعده توبه ز اهمال به پیری مفکن
پنبه درگوش به انداز شنیدن مگذار
درجوانی سبک ازخواب گران کن خود را
تن به این بار گران وقت خمیدن مگذار
گوشه گیری پی تسخیر دل خلق مکن
دام درخاک به انداز کشیدن مگذار
دردازان بیشتر افتاده که تقریر کنند
خبرخسته مارابه شنیدن مگذار
برشریف است گران، منت احسان خسیس
کاه بردیده به هنگام پریدن مگذار
شیراگر دایه قسمت ز تو امساک کند
تو چو طفلان، سرانگشت مکیدن مگذار
در دهنها ز رسیدن ثمر خام افتد
گرنه ای خام، تن خود به رسیدن مگذار
بی تأمل سخن خود مده از دل به زبان
غنچه تا گل نشود دست به چیدن مگذار
این می لعل، زیاد از دهن تیغ تو نیست
خون ما بیگنهان را به چکیدن مگذار
صائب این آن غزل شاه مطیعاست که گفت
سجده وقت جوانی به خمیدن مگذار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۱۱
ای دل عنان توسن طاقت نگاه دار
پاس شکوه عشق و محبت نگاه دار
از دست و پا زدن نرود کار عشق پیش
بی دست باش و دامن فرصت نگاه دار
صرف حضور قلب مکن درتلاش رزق
این نقد رابرای عبادت نگاه دار
تا دانه خاک خوردنگردد نمی دمد
یک چند، پا به دامن عزلت نگاه دار
زنهار درلباس شکایت مکن ز فقر
چون آب خضر پرده ظلمت نگاه دار
رنج زیادتی مکش از بهر آب و نان
تا ممکن است عزت قسمت نگاه دار
خواهی که در خزان نشوی بینوا چو سرو
در نوبهار دست سخاوت نگاه دار
عیسی به اوج چرخ به همت رسیده است
با هر دو دست دامن همت نگاه دار
این آبگینه ای است که صیقل پذیر نیست
ناخن ز داغ اهل سلامت نگاه دار
کشتی هزار شمع به دامن فشاندنی
یک شمع را به دست حمایت نگاه دار
زان پیشتر که خار ملامت ز پاکشی
ای گل ز خار دامن صحبت نگاه دار
بی پرده رو به عرصه روز جزا منه
خود را زچشم شور قیامت نگاه دار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۱۷
خشتی به خیر چون خم می بر زمین گذار
دیگر قدم به قصر بهشت برین گذار
اینک سپاه برق عنان ریز می رسد
دست مروتی به دل خوشه چین گذار
چون سوزن از لباس تعلق برهنه شو
پا چون مسیح برفلک چارمین گذار
بر چین چو عنکبوت کمند فریب را
زنبوروار خانه پرانگبین گذار
کمتر نه ای ز خامه بی مغز در وجود
بر صفحه جهان، سخن دلنشین گذار
حرص توانگران ز گدایان فزونترست
جان راببوس وپیش خضر برزمین گذار
جویای توست خوشه گندم به صدزبان
برپای سعی سلسله آهنین گذار
اول بگیر رخنه طوفان نوح را
دیگر بیا به دیده من آستین گذار
صائب علاج آتش سوداست چوب گل
کار عدو به کلک سخن آفرین گذار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۲۵
از سعی، کار عشق شود خام بیشتر
پیچد به مرغ بال فشان دام بیشتر
از خط فزود شوخی آن چشم پر خمار
درنوبهار دور کند جام بیشتر
تا بر محک زدم می شیرین و تلخ را
دارم ز بوسه رغبت دشنام بیشتر
از سنگها عقیق به همواریی که داشت
تحصیل نام کرد درایام بیشتر
پیران تلاش رزق فزون از جوان کنند
حرص گدا شود صرف شام بیشتر
از اوج اعتبار نیفتد اهل خلق
مست غرور افتد ازین بام بیشتر
موی سفید مرهم کافوری دل است
بیمار را سحر بود آرام بیشتر
از زاهدان سرد نفس پختگی مجوی
در سردسیر میوه بود خام بیشتر
مانند آب چشمه ز کاوش فزون شود
چندان که می خوری غم ایام بیشتر
از ره مرو به ظاهر هموار مردمان
در خاکهای نرم بود دام بیشتر
صائب به گریه کوش که از دیده سفید
آن کعبه راست جامه احرام بیشتر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۳۶
از ره مرو به جلوه ناپایدار عمر
کز موجه سراب بود پود و تار عمر
فرصت نمی دهد که بشویم ز دیده خواب
از بس که تند می گذرد جویبار عمر
برگ سفر بساز که با دست رعشه دار
نتوان گرفت دامن باد بهار عمر
کمتر بود ز صحبت برق و گیاه خشک
در جسم زار جلوه ناپایدار عمر
بر چهره من آنچه سفیدی کند نه موست
گردی است مانده بررخم از رهگذار عمر
آبی که ماند درته جو سبز می شود
چون خضر زینهار مکن اختیار عمر
زنگ ندامتی است که روزم سیاه ازوست
در دست من ز نقره کامل عیار عمر
دست از ثمر بشوی که هرگز نرسته است
جز آه سرد، سنبلی از جویبار عمر
فهمیده خرج کن نفس خود که بسته است
در رشته نفس گهر آبدار عمر
مشکل که سر برآورد از خاک روز حشر
آن را که کرد بی ثمری شرمسار عمر
زهری است زهر مرگ که شیرین نمی شود
هرچند تلخ می گذرد روزگار عمر
روز مبارکی است که با عشق بوده ام
روز گذشته ای که بود در شمار عمر
اشگ ندامتی است چو باران نوبهار
چیزی که مانده است به من از بهار عمر
تا چند بر صحیفه ایام چون قلم
صائب به گفتگو گذرانی مدار عمر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۳۸
منصوروار پختگی از چوب دار گیر
این میوه رسیده ازین شاخسار گیر
جنگ گریز چندتوان کرد چون سپند؟
یاقوت وار در دل آتش قرار گیر
چون سرو سربه حلقه آزادگان درآر
خط امان ز حادثه روزگار گیر
زین بیشتر کبوتر چاه وطن مباش
بر تخت مصررو، به عزیزی قرار گیر
نام بلند، مزد خراش جگر بود
یاد از عقیق این سخن نامدار گیر
این تیره باطنان همگی زنگ طینت اند
تاممکن است آینه را در غبار گیر
برگ خزان رسیده به دامن کشید پای
ای دل تو نیز اگر بتوانی قرار گیر
دست طلب به دامن شبنم گره مکن
دامان بحر چون گهر شاهوار مگیر
صائب بهار رفت، چه از کار رفته ای ؟
تاوان عیش رفته ز فصل بهار گیر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۴۵
از صحبت خامان، دل آگاه نگه دار
این آینه را در بغل از آه نگه دار
شب را اگر از مرده دلی زنده نداری
جهدی کن و دامان سحر گاه نگه دار
از آه بود راهی اگر هست به مقصود
گو رشته جان پاره شود آه نگه دار
چون سنگ نشان راهی اگر طی ننمایی
دردامن خود پا بشکن، راه نگه دار
گامی نتوان یافت درین بادیه بی چاه
زنهار عنان دل آگاه نگه دار
زان پیش که مجروح کند خارندامت
دست از گل این باغچه کوتاه نگاه دار
در بیخبری صرف مکن عمر گرامی
ته شیشه ای از بهر سحرگاه نگه دار
سر رشته حق در همه حالی مده از دست
درخواب گران نیز سر راه نگه دار
از چاه به بازار بود جلوه یوسف
زنهار که اسرا خود از چاه نگه دار
هر چند درین بادیه خضرست دلیلت
دامان دل ای رهرو آگاه نگه دار
صائب اگر از سینه سیاهی نزدایی
باری چو کلف پرده آن ماه نگه دار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۱۷
چون شمع اشک در طلب مدعا مریز
نقد حیات خود چو شرر برهوا مریز
بی عزتی به اهل سخن مایه غم است
زنهار خرده های قلم زیر پا مریز
باید اگر به مردم بیگانه جان فشاند
زنهار آبرو به درآشنا مریز
آتش تمیز خارو خس از گل نمی کند
ای ساده لوح گل به گریبان ما مریز
از مفلسان زبان ملامت کشیده دار
زنهار خون ماهی بی فلس را مریز
صائب گذشت از دو جهان در وفای تو
خونش به خاک راه به تیغ جفا مریز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۴۱
شد ز خط لعل تو ایمن ز شبیخون هوس
در شب تار بود شهد مسلم ز مگس
در حرامی است اگر باده نشاطی دارد
دختر رز به حلالی نشود قسمت کس
نفس را غفلت دل باعث جرأت گردد
دزد را سرمه توفیق بود خواب عسس
از نصیحت دل مغرور نگردد بیدار
رهرو مانده کند خواب به آواز جرس
از هوس سینه عشاق مکدر گردد
صفحه آینه راتیره کند مشق نفس
چه کند زخم زبان با دل عاشق صائب ؟
شعله اندیشه ندارد ز زبان بازی خس
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۶۳
گاه در پای خم و گه بر سر سجاده باش
باسفال و جام زریکرنگ همچون باده باش
کوته است از صفحه ننوشته دست اعتراض
از قبول نقش، اگر داری بصیرت، ساده باش
طوطی از همواری آیینه می آید به حرف
پیش ارباب سخن زنهار لوح ساده باش
خون رحمت رانگاه عجز می آرد به خوش
پیش ابر نوبهاران چون زمین افتاده باش
سرمپیچ از راستی هرچند اهل غفلتی
می کنی چون خواب، باری درمیان جاده باش
ای که داری دست کوتاه از گشاد کار خلق
برگریز ناخن تدبیر راآماده باش
گرنداری ازگرانی پای رفتن چون دلیل
رهنمای خلق با افتادگی چون جاده باش
صفحه آیینه لغزشگاه پای خامه است
زیر شمشیر حوادث جبهه بگشاده باش
گر دل روشن طمع داری درین ظلمت سرا
برسر یک پاتمام شب چو شمع استاده باش
خنده رسوا می نماید پسته بی مغز را
چون نداری مایه، ازلاف سخن آزاده باش
ای که داری چون هدف ذوق لباس سرخ وزود
تیر باران نگاه خلق را آماده باش
قسمت غواص، گوهر گشت صائب از صدف
زینهار از خاکروبان در نگشاده باش
(می خورد آهن ز روی سخن صائب زخم سنگ
سخت رویی، سیلی ایام راآماده باش )
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۶۷
پیش میخواران سبک چون پنبه مینا مباش
از سبکساری چو کف سیلی خور دریا مباش
دختر زرکیست تا مردان زبون او شوند؟
بیش ازین مغلوب این معشوقه رسوا مباش
از محیط می برون آور گلیم خویش را
بیش ازین چون موج بی لنگر درین دریا مباش
طاق نسیان انتظار شیشه می می کشد
بیش ازین شیدایی این شوخی نارعنا مباش
از رگ گردن سر مینا به خون غلطیده است
چون قدح سربر خط تسلیم نه، مینا مباش
خون دل از انتظارت خون خود را می خورد
بیش ازین آلوده کیفیت صهبا مباش
مغز گفتارست خاموشی، ازان روبی صداست
نیستی طبل تهی، آبستن غوغا مباش
دیده روشندلان از انتظارت شد سفید
چون شرر زین بیشتر در سینه خارا مباش
تا نظر گردانده ای، گلها ورق گردانده اند
زینهار ایمن ز نیرنگ چمن پیرا مباش
دیده از روی عرقناک سمن رویان بپوش
بیش ازین در رهگذار سیل بی پروا مباش
فیض خورشید بلند اختر به عریانان رسد
در حجاب رخت صوف و جامه دیبا مباش
حاصل بیهوده گردیها غبار خاطرست
از تردد گردباد دامن صحرا مباش
خاک از همراهی سیلاب شد دریا نشین
در دل این خاکدان بی چشم خونپالا مباش
سایبانی بهر خورشید قیامت فکر من
غافل از بی سایگان درموسم گرما مباش
باده صافی به مغز هوشمندان می دود
در خرابات مغان درد ته مینا مباش
فکر امروز ترا نوعی که باید کرده اند
ای ستمگر غافل از اندیشه فردا مباش
نیستی مرد مصاف تیرباران سؤال
تابه نادانی توان گشتن علم، دانا مباش
تقویت کن چون حکیمان عقل دور اندیش را
دشمن هوش و خرد چون نشأه صهبا مباش
همدمی چون ذکر حق درپرده دل حاضرست
خلوتی چون رو دهد از مردمان، تنها مباش
گوشه عزلت ترا با شمع می جوید ز خلق
بیش ازین صائب درین هنگامه غوغا مباش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۷۲
از هوسناکی گران برخاطر دوران مباش
از فضولی بارصاحبخانه چون مهمان مباش
تا درایام خزان برگ و نوایی با شدت
در بهاران غافل ازاحوال بی برگان مباش
خجلت روی زمین ازتشنه جانان می کشی
در ریاض آفرینش ابر بی باران مباش
آیه نومیدی سایل مشو از چوب منع
مانع آمد شد محتاج چون دربان مباش
سیم وزر را نیست چون سیماب دریک جا قرار
چون صدف در فکر جمع گوهر غلطان مباش
می توان تااز قناعت سنگ بستن برشکم
روز و شب چون آسیا درفکر آب ونان مباش
از تمامی ماه رادیدی که چون باریک شد؟
بر کمال خویشتن ازسادگی نازان مباش
نعمت الوان ثمر غمهای گوناگون دهد
خون دل خور درتلاش نعمت الوان مباش
برنمی آری اگر دست حمایت ز آستین
از هواجویی به شمع زندگی دامان مباش
نیست چون از روشنی جز اشک و آهی حاصلت
همچو شمع صبحدم برزندگی لرزان مباش
چرخ نیلی حلقه ماتم بودبر غافلان
تا درین ماتم سرایی یک نفس خندان مباش
از وصال سست پیوندان بریدن نعمتی است
دلگران درپیری از افتادن دندان مباش
عدل بخشد پادشاهان راحیات جاودان
چون سکندر درتلاش چشمه حیوان مباش
نیل چشم زخم می باید کمال حسن را
دلگران ای ماه مصر از سیلی اخوان مباش
باش صائب در تلاش شاهدان معنوی
نیستی آیینه، درهر صورتی حیران مباش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۹۲
هرکه وقت صبح درساغر شرابی نیستش
ازسیه روزی به طلع آفتابی نیستش
دل به دست آور که می در ساغرش خون می شود
باده پیمایی که برآتش کبابی نیستش
گوشه ابروی او پیوسته باشد درنظر
چون مه نو جلوه پا در رکابی نیستش
باد پیمایی که دریا رانمی آرد به چشم
پیش روشن گوهران عمر حبابی نیستش
هرکه چون قمری سرافرازی طمع دارد ز سرو
به ز طوق بندگی مالک رقابی نیستش
بیشتر در راه میمانند خواب آلودگان
خواب در منزل کند آن کس که خوابی نیستش
بر نینگیزد ز خواب غفلتش طوفان نوح
هرکه از اشک پشیمانی گلاب نیستش
ازخمار باده دایم زردرویی می کشد
هرکه درساغر زخون دل شرابی نیستش
می دهد خار ملامت کوچه،هر جا بگذرد
هرکه از اسباب دنیا رشته تابی نیستش
سرو ازان در چار موسم تازه روی و خرم است
کز تهیدستی به دل بیم حسابی نیستش
هرکه پهلو بردم شمشیر نتواند نهاد
در رگ جان همچو جوهر پیچ وتابی نیستش
می کند بی آبرویی زندگی راناگوار
خون خود رامی خورد تیغی که آبی نیستش
از ادب دورست صائب معذرت روزسؤال
وقت آن کس خوش که جز خجلت جوابی نیستش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۰۵
می کند دست نوازش هم دل ما را خموش
خشت اگر مانع تواند شد خم می را ز جوش
بازی جنت مخور، از حال آدم پند گیر
درگذر مردانه زین گندم نمای جوفروش
پوچ گویی می دهد بر باد نقد عمر را
زود خالی می شود دیگی که ننشیند ز جوش
دیگران را گرم اگر سازد شراب آتشین
خون ما را شعله آواز می آرد به جوش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۴۵
غافل ز حال عاشق خونین جگر مباش
مغرور حسن پا به رکاب اینقدر مباش
هرگاه بهله را به کمر آشنا کنی
از دست کار رفته ما بی خبر مباش
هنگامه شراب کمینگاه آفت است
درمحفلی که باده خوری بیخبر مباش
همراه بد ز رهزن بیگانه بدترست
باهر نیازموده رفیق سفر مباش
نقش مراد نیست درین باغ جز یکی
زنهار همچو آب پریشان نظر مباش
هرگز به دست پیش زوالی نمی رسد
گر برخوری به تیغ فنا بیجگر مباش
از جام نام جم به زبانها فتاده است
زنهار در بساط جهان بی اثر مباش
غمگین مکن، اگر نکنی شاد خاطری
گر مرهم دلی نشوی نیشتر مباش
چون نی گر ازنوای گلو سوز مفلسی
در کام تلخ سوختگان بی شکر مباش
از هر دو سر مشو ترازوی چرخ قلب
گر صندل سری نشوی دردسر مباش
پیشانی گشاده به از گنج گوهرست
دلتنگ چون صدف ز وداع گهر مباش
دل را چو سرو بید خنک کن به سایه ای
یکبار گی چو دار فنا بی ثمر مباش
عمری است تا چو شبنم گل در رکاب توست
غافل ز حال صائب خونین جگر مباش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۶۰
ازآب بازی مژه اشکبار خویش
کردیم همچو دامن صحرا کنار خویش
راه سخن به محمل مقصود یافتیم
همچون جرس ز ناله بی اختیار خویش
ناموس دودمان حیا می رود به باد
چون گل مساز خنده رنگین شعار خویش
خون لاله لاله می چکد از چشم آفتاب
ترکرده ای زشبنم می تا عذار خویش
سنگ غرور بردهن جام جم زنیم
چون بشکنیم ازان لب میگون خمار خویش
سهل است کار دشمن خصم کینه جوی
غافل مشو ز دوستی دوستدار خویش