عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
اوحدالدین کرمانی : رباعیات الحاقی
شمارهٔ ۱۵
اوحدالدین کرمانی : رباعیات الحاقی
شمارهٔ ۲۶
اوحدالدین کرمانی : رباعیات الحاقی
شمارهٔ ۳۲
اوحدالدین کرمانی : مصراعها و ابیات پراکنده و ناقص
شمارهٔ ۱
نوعی خبوشانی : مثنوی سوز و گداز
بخش ۸ - ادامه
چو بر مغز پدر این ماجرا ریخت
تو گفتی ابر رحمت بر گیاریخت
به دل زد نشتری از راه گوشش
که بیخود گشت و باز آمد به هوشش
سخن از لب سفر ناکرده تا گوش
جوابش چاره جویی بود و خاموش
پی حاجت روا کردن ز جا جست
کمر بر جان و جان را بر میان بست
زبیم خوی چرخ آبنوسی
هماندم ساخت ترتیب عروسی
هر آنچش بود در خاطر ذخیره
که چشم عقل از آن می بود خیره
برون آورد بهر رونق کار
ز هر جنسی یکی یوسف به بازار
تمنا را به صد پیرایه پیراست
مهیا شد فروتر ز آنچه می خواست
چو گنج خاطر از اندیشه پرداخت
بر دختر پرستان قاصدی تاخت
که ای کاشانه تان از حسن آباد
رسید اینک به سوی حجله داماد
شما هم جشن سور آماده سازید
جهان خرم بهار از باده سازید
زمین و آسمان را تحت تا فوق
بیارائید از پیرایهٔ ذوق
هواداران دختر غافل از کار
که ابر انتظار آمد گهربار
چو آن صوت نشاط افزا شنودند
در صد خلد بر خاطر گشودند
سماع از شوق سر از پا نمی یافت
ز شادی خنده بر لب جا نمی یافت
شکر لب چو شنید این مژده بر خاست
قد خود را به چشم خود بیاراست
شکفت اندر دلش ذوق خرامی
ز هر گامی زمین را داد کامی
گرفته بر میان دامن کمروار
چو دست عاشقان در گردن یار
روان شد چون گلستان شکفته
به دامن گرد حسن از راه رفته
گلستان نسیمش خفته بر گل
گلش چشم و گلابش اشک بلبل
ندیده چشم بد روی گل او
قفس نشنیده بانگ بلبل او
چو لختی شد عنان جنبان شوخی
عنان برتافت از جولان شوخی
به روی زانوی مشاطه بنشست
چو ساغر بر لب و آئینه در دست
چو بنشست از خرام آن نخل نو خیز
ز گل شد دامن مشاطه لبریز
ولی بر خوبیش زیور گران بود
رخش مشاطهٔ مشاطگان بود
رخ مه در نقاب سایه حیف است
چنین روئی به این پیرایه حیف است
نگار عارضش خرم بهاری
بهاری را چه آراید نگاری
زمین چون گل ز خوبی آفریده
لبش چون غنچه ای کز گل دمیده
ز عکس چهره خال عنبرش
نمود ی قطرهٔ خون بر جبینش
ز عنبر بو نسیم زلف آن گل
شده مژگان شانه شاخ سنبل
به خوی شسته رخ گلگونه هر دم
که گل زیور نخواهد غیر شبنم
چو بر تن پای تا سر زیور آراست
چو لؤلؤی تر از جیب صدف خاست
به مادر گفت لب مست تبسم
که ای بخت از تو شاداب ترحم
به ترتیب نشاط آراستن کوش
به شوق افزودن و غم کاستن کوش
چو مصر دل بیارا بام و دیوار
که اینک می رسد یوسف به بازار
چمن پیرایه حسن نزهت آئین
به از صد چین صورتخانهٔ چین
چو بشنید این بشارت مادر پیر
جوان گشت از طرب چون باد شبگیر
به عزم کار سازی تند بر جست
نشد تا کارها آماده ننشست
به یک فرمان که از دل برزبان ریخت
متاع کان و دریا با هم آویخت
پس از یک هفته ترتیب عروسی
زمین داد آسمان را خاک بوسی
ز هردو سوی چون آماده شد کار
منجم نقش ساعت زد به پرگار
ز اختر ساعت سعدی گزیدند
چو در در رشتهٔ طالع کشیدند
نواسنجان مجلس خرم و شاد
سپرده چشم جان در راه داماد
که کی چون شمع بخت از در درآید
شب پروانه را ظلمت سرآید
همه غافل ز لعبت باز گردون
که تا آرد چه نقش از پرده بیرون
تو گفتی ابر رحمت بر گیاریخت
به دل زد نشتری از راه گوشش
که بیخود گشت و باز آمد به هوشش
سخن از لب سفر ناکرده تا گوش
جوابش چاره جویی بود و خاموش
پی حاجت روا کردن ز جا جست
کمر بر جان و جان را بر میان بست
زبیم خوی چرخ آبنوسی
هماندم ساخت ترتیب عروسی
هر آنچش بود در خاطر ذخیره
که چشم عقل از آن می بود خیره
برون آورد بهر رونق کار
ز هر جنسی یکی یوسف به بازار
تمنا را به صد پیرایه پیراست
مهیا شد فروتر ز آنچه می خواست
چو گنج خاطر از اندیشه پرداخت
بر دختر پرستان قاصدی تاخت
که ای کاشانه تان از حسن آباد
رسید اینک به سوی حجله داماد
شما هم جشن سور آماده سازید
جهان خرم بهار از باده سازید
زمین و آسمان را تحت تا فوق
بیارائید از پیرایهٔ ذوق
هواداران دختر غافل از کار
که ابر انتظار آمد گهربار
چو آن صوت نشاط افزا شنودند
در صد خلد بر خاطر گشودند
سماع از شوق سر از پا نمی یافت
ز شادی خنده بر لب جا نمی یافت
شکر لب چو شنید این مژده بر خاست
قد خود را به چشم خود بیاراست
شکفت اندر دلش ذوق خرامی
ز هر گامی زمین را داد کامی
گرفته بر میان دامن کمروار
چو دست عاشقان در گردن یار
روان شد چون گلستان شکفته
به دامن گرد حسن از راه رفته
گلستان نسیمش خفته بر گل
گلش چشم و گلابش اشک بلبل
ندیده چشم بد روی گل او
قفس نشنیده بانگ بلبل او
چو لختی شد عنان جنبان شوخی
عنان برتافت از جولان شوخی
به روی زانوی مشاطه بنشست
چو ساغر بر لب و آئینه در دست
چو بنشست از خرام آن نخل نو خیز
ز گل شد دامن مشاطه لبریز
ولی بر خوبیش زیور گران بود
رخش مشاطهٔ مشاطگان بود
رخ مه در نقاب سایه حیف است
چنین روئی به این پیرایه حیف است
نگار عارضش خرم بهاری
بهاری را چه آراید نگاری
زمین چون گل ز خوبی آفریده
لبش چون غنچه ای کز گل دمیده
ز عکس چهره خال عنبرش
نمود ی قطرهٔ خون بر جبینش
ز عنبر بو نسیم زلف آن گل
شده مژگان شانه شاخ سنبل
به خوی شسته رخ گلگونه هر دم
که گل زیور نخواهد غیر شبنم
چو بر تن پای تا سر زیور آراست
چو لؤلؤی تر از جیب صدف خاست
به مادر گفت لب مست تبسم
که ای بخت از تو شاداب ترحم
به ترتیب نشاط آراستن کوش
به شوق افزودن و غم کاستن کوش
چو مصر دل بیارا بام و دیوار
که اینک می رسد یوسف به بازار
چمن پیرایه حسن نزهت آئین
به از صد چین صورتخانهٔ چین
چو بشنید این بشارت مادر پیر
جوان گشت از طرب چون باد شبگیر
به عزم کار سازی تند بر جست
نشد تا کارها آماده ننشست
به یک فرمان که از دل برزبان ریخت
متاع کان و دریا با هم آویخت
پس از یک هفته ترتیب عروسی
زمین داد آسمان را خاک بوسی
ز هردو سوی چون آماده شد کار
منجم نقش ساعت زد به پرگار
ز اختر ساعت سعدی گزیدند
چو در در رشتهٔ طالع کشیدند
نواسنجان مجلس خرم و شاد
سپرده چشم جان در راه داماد
که کی چون شمع بخت از در درآید
شب پروانه را ظلمت سرآید
همه غافل ز لعبت باز گردون
که تا آرد چه نقش از پرده بیرون
نوعی خبوشانی : مثنوی سوز و گداز
بخش ۱۴ - صفت بهار و شرح حال خویش در زندان و خاتمه
بهار آمد به استقبال نوروز
چو عید بلبل از دنبال نوروز
بهاری از لعاب حور آبش
کف سرچشمهٔ کوثر سحابش
سحابی مجلس افروز نظاره
زماهش برق، و ز باران ستاره
هوا چو طبع من سرمایهٔ در
صبا از خود تهی در عطر گل پر
لبالب از می گل جام لاله
به دعوی باغ و صحرا هم پیاله
خراب آباد جغد و کلبهٔ مور
چو چشم بلبلان از جلوه معمور
به زخم از خرمی مرهم گرفته
غم و شادی چو گل در هم شکفته
هوا در شعله از بس کارگر بود
پر پروانه از گل تازه تر بود
طراوت شسته چون درد از پیاله
غبار عنبر از مژگان لاله
ز بس آغشته در گلهای سیراب
شکسته رنگ خورشید جهانتاب
تو پنداری ز انوار شب و روز
چمن مهتاب پوشیدست در روز
چمن ساقی نظر خمخانه پرداز
صراحی شمع و گل پروانه پرواز
شراب و شبنم و گل هر سه همدست
کزین عاشق وزان بلبل شود مست
ز جوش گل گلاب دیده در جوش
تماشا با تماشایی هم آغوش
چمن عرض تجلی زار گل کرد
چراغ مسجد و بتخانه گل کرد
به وحدتگاه گلشن شیخ و راهب
همه یک نغمه در اثبات واجب
قفس در شهر و بلبل در قفس نه
به غیر از بیکسان در شهر کس نه
من و دل در چنین خرم بهاری
طرب مهمان ز هر سو ناگواری
به زندان اجل کس زار و محبوس
نواسنج ترنمهای افسوس
دریغ آباد زندان طرف با غم
به کف گلدسته از گلهای داغم
چو زندان دخمهٔ زردشت کیشان
کهن سردابهٔ دیر کشیشان
مشبک سقفش از آه اسیران
چو روزنهای دام صید گیران
چو کژدم عنکبوتش دشنه در کام
لعاب خون تنیده بر در و بام
مگس دروی چوزاغان جگر خوار
به خون آغشته تا دل چنگ و منقار
نگهبانان چو سرهنگان دوزخ
یخ از آتش سرشته آتش از یخ
خنک رویان آتش خوی سرکش
به دلشان زخم چون در پنبه آتش
نشیمن آنکه گفتم همنشین این
غرامت در من و بر چرخ نفرین
اجل کرده بر آن محبوس بیداد
که زندان خانه شد همخانه جلاد
به پا زنجیر و بر سر موی ابتر
سیه چون نخل ماتم پای تا سر
ز بس کالودهٔ گرد و غبار است
رخم چون پای مجنون خاکسار است
به رویم طفل اشک از بهر بازی
بود پیوسته در گل مهره بازی
به چشم اشک گلگون پرده افکن
چو عکس برگ گل در آب روشن
چمن بیدار و سرخوش بخت ایام
مرا چشم تماشا خفته در دام
خرامان عالمی گلدسته در دست
من از نیلوفری زنجیر پا بست
ز چندین گل که دارد رنگ هستی
نصیبم گشته نیلوفر پرستی
سپهر نیلگون در سوک بختم
چو نیلوفر زد اندر نیل رختم
نه زندان روزنی دارد به گلشن
کز آن چشمم شود یکذره روشن
نه رحمی بی مروت باغبان را
که چون بیند به رونق بوستان را
به شکر جلوهٔ گلهای خندان
کند پژمرده برگی نذر زندان
نداند راه زندان باد جاسوس
که بر چشمم نگارد کحل پا بوس
ز عطر گل نمک ریزد به داغم
گلاب افشان کند چشم و دماغم
چو برتابد عنان بازگشتی
ز طراری به رسم سرگذشتی
زند بر گوش گل مشکین بیانم
بشوراند دل بلبل زبانم
وگر گل را از از این پیغام ننگست
نه با گل با قبول بخت جنگست
که آرد از من و از بخت من یاد
که لعنت بر من و بر بخت من باد
چه بختست این کزو جز غم نبینم
به مرگش کاش در ماتم نشینم
کیم من وز چه آب و گل سرشتم
که چون یوسف به چشم خویش زشتم
گلم بهر گلابم می پرستند
وگر خارم به آتش می فرستند
به شرع دانش و احکام بینش
نیم نوعی ز جنس آفرینش
نه در هستی نمودم راست بودی
عدم را از وجود ما درودی
نه مخمورم نه هشیارم نه مستم
درست آفرینش را شکستم
الهی ای ز نامت کام جان مست
چو آغازم سخن مست و زبان مست
تو چون گفتم بلندی یافت پستی
ز من برخاست ننگ و نام هستی
چو در گنجد خم و پیمانه با هم
نماید رشحه ای بر بحر شبنم
کنون معذورم از گستاخ گویی
که مأمورم به این گستاخ روئی
کیم من تا به حمدت لب گشایم
سرود عرض حالی می سرایم
زهی هستی ز تو ویران و معمور
تو ظلمت را کنی خال رخ حور
توئی دانا پی افشای هر حال
بلاغت منشی دیوان اعمال
اولوالامر هوس بنیاد دلها
ولی عهد امید آباد دلها
عدم از خانه زادان وجودت
وجود آفرینش کرد جودت
شکار آرزوی خامکاران
بهار آبروی خاکساران
تمنایت وطنگاه غریبان
تماشایت نصیب بس نصیبان
توئی در روی لیلی جامه گلگون
توئی در چشم مجنون مست و مفتون
اگر بر گل اگر بر خار پویم
ز شوقت زار و نالان زار مویم
چو از بختم نیاساید تمنی
نشینم برسر خاک تسلی
الهی گر ز نامم ننگ زاید
نه سنگ از کوه و لعل از سنگ زاید
مرا زین ننگ و نام امیدواری است
که ننگ رستگاری شرمساری است
نسیمی ده گل شرمندگی را
معطر کن دماغ بندگی را
براتی ده ز دیوان نجاتم
بنه مهر نبوت بر براتم
که از خاصیت آن خاتم بخت
کنم دوش سلیمان پایهٔ تخت
ز کام اژدها رختم به درکش
ز موج زمزم اندر چشم ترکش
تهمتن شیوه ای در کار من کن
که بیژن وار مردم زین تغابن
ادب شرطست و شرح غم ضرور است
غرض عجز است و عجز از ناصبور است
وگرنه من که و دیوان هستی
شکایت مندی و آتش پرستی
مرا عمر شکایت مختصر باد
اساس حاجتم زیر و زبر باد
چو حاجت مند بخشی عادت تست
تو دانی حاجت من حاجت تست
چو عید بلبل از دنبال نوروز
بهاری از لعاب حور آبش
کف سرچشمهٔ کوثر سحابش
سحابی مجلس افروز نظاره
زماهش برق، و ز باران ستاره
هوا چو طبع من سرمایهٔ در
صبا از خود تهی در عطر گل پر
لبالب از می گل جام لاله
به دعوی باغ و صحرا هم پیاله
خراب آباد جغد و کلبهٔ مور
چو چشم بلبلان از جلوه معمور
به زخم از خرمی مرهم گرفته
غم و شادی چو گل در هم شکفته
هوا در شعله از بس کارگر بود
پر پروانه از گل تازه تر بود
طراوت شسته چون درد از پیاله
غبار عنبر از مژگان لاله
ز بس آغشته در گلهای سیراب
شکسته رنگ خورشید جهانتاب
تو پنداری ز انوار شب و روز
چمن مهتاب پوشیدست در روز
چمن ساقی نظر خمخانه پرداز
صراحی شمع و گل پروانه پرواز
شراب و شبنم و گل هر سه همدست
کزین عاشق وزان بلبل شود مست
ز جوش گل گلاب دیده در جوش
تماشا با تماشایی هم آغوش
چمن عرض تجلی زار گل کرد
چراغ مسجد و بتخانه گل کرد
به وحدتگاه گلشن شیخ و راهب
همه یک نغمه در اثبات واجب
قفس در شهر و بلبل در قفس نه
به غیر از بیکسان در شهر کس نه
من و دل در چنین خرم بهاری
طرب مهمان ز هر سو ناگواری
به زندان اجل کس زار و محبوس
نواسنج ترنمهای افسوس
دریغ آباد زندان طرف با غم
به کف گلدسته از گلهای داغم
چو زندان دخمهٔ زردشت کیشان
کهن سردابهٔ دیر کشیشان
مشبک سقفش از آه اسیران
چو روزنهای دام صید گیران
چو کژدم عنکبوتش دشنه در کام
لعاب خون تنیده بر در و بام
مگس دروی چوزاغان جگر خوار
به خون آغشته تا دل چنگ و منقار
نگهبانان چو سرهنگان دوزخ
یخ از آتش سرشته آتش از یخ
خنک رویان آتش خوی سرکش
به دلشان زخم چون در پنبه آتش
نشیمن آنکه گفتم همنشین این
غرامت در من و بر چرخ نفرین
اجل کرده بر آن محبوس بیداد
که زندان خانه شد همخانه جلاد
به پا زنجیر و بر سر موی ابتر
سیه چون نخل ماتم پای تا سر
ز بس کالودهٔ گرد و غبار است
رخم چون پای مجنون خاکسار است
به رویم طفل اشک از بهر بازی
بود پیوسته در گل مهره بازی
به چشم اشک گلگون پرده افکن
چو عکس برگ گل در آب روشن
چمن بیدار و سرخوش بخت ایام
مرا چشم تماشا خفته در دام
خرامان عالمی گلدسته در دست
من از نیلوفری زنجیر پا بست
ز چندین گل که دارد رنگ هستی
نصیبم گشته نیلوفر پرستی
سپهر نیلگون در سوک بختم
چو نیلوفر زد اندر نیل رختم
نه زندان روزنی دارد به گلشن
کز آن چشمم شود یکذره روشن
نه رحمی بی مروت باغبان را
که چون بیند به رونق بوستان را
به شکر جلوهٔ گلهای خندان
کند پژمرده برگی نذر زندان
نداند راه زندان باد جاسوس
که بر چشمم نگارد کحل پا بوس
ز عطر گل نمک ریزد به داغم
گلاب افشان کند چشم و دماغم
چو برتابد عنان بازگشتی
ز طراری به رسم سرگذشتی
زند بر گوش گل مشکین بیانم
بشوراند دل بلبل زبانم
وگر گل را از از این پیغام ننگست
نه با گل با قبول بخت جنگست
که آرد از من و از بخت من یاد
که لعنت بر من و بر بخت من باد
چه بختست این کزو جز غم نبینم
به مرگش کاش در ماتم نشینم
کیم من وز چه آب و گل سرشتم
که چون یوسف به چشم خویش زشتم
گلم بهر گلابم می پرستند
وگر خارم به آتش می فرستند
به شرع دانش و احکام بینش
نیم نوعی ز جنس آفرینش
نه در هستی نمودم راست بودی
عدم را از وجود ما درودی
نه مخمورم نه هشیارم نه مستم
درست آفرینش را شکستم
الهی ای ز نامت کام جان مست
چو آغازم سخن مست و زبان مست
تو چون گفتم بلندی یافت پستی
ز من برخاست ننگ و نام هستی
چو در گنجد خم و پیمانه با هم
نماید رشحه ای بر بحر شبنم
کنون معذورم از گستاخ گویی
که مأمورم به این گستاخ روئی
کیم من تا به حمدت لب گشایم
سرود عرض حالی می سرایم
زهی هستی ز تو ویران و معمور
تو ظلمت را کنی خال رخ حور
توئی دانا پی افشای هر حال
بلاغت منشی دیوان اعمال
اولوالامر هوس بنیاد دلها
ولی عهد امید آباد دلها
عدم از خانه زادان وجودت
وجود آفرینش کرد جودت
شکار آرزوی خامکاران
بهار آبروی خاکساران
تمنایت وطنگاه غریبان
تماشایت نصیب بس نصیبان
توئی در روی لیلی جامه گلگون
توئی در چشم مجنون مست و مفتون
اگر بر گل اگر بر خار پویم
ز شوقت زار و نالان زار مویم
چو از بختم نیاساید تمنی
نشینم برسر خاک تسلی
الهی گر ز نامم ننگ زاید
نه سنگ از کوه و لعل از سنگ زاید
مرا زین ننگ و نام امیدواری است
که ننگ رستگاری شرمساری است
نسیمی ده گل شرمندگی را
معطر کن دماغ بندگی را
براتی ده ز دیوان نجاتم
بنه مهر نبوت بر براتم
که از خاصیت آن خاتم بخت
کنم دوش سلیمان پایهٔ تخت
ز کام اژدها رختم به درکش
ز موج زمزم اندر چشم ترکش
تهمتن شیوه ای در کار من کن
که بیژن وار مردم زین تغابن
ادب شرطست و شرح غم ضرور است
غرض عجز است و عجز از ناصبور است
وگرنه من که و دیوان هستی
شکایت مندی و آتش پرستی
مرا عمر شکایت مختصر باد
اساس حاجتم زیر و زبر باد
چو حاجت مند بخشی عادت تست
تو دانی حاجت من حاجت تست
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
تا در این بادیه توفیق ازل همره ماست
گنج تحقیق هدایت به دل آگه ماست
ما نه اکنون ز مقیمان خرابات غمیم
دیر باز است که این دیر حوالتگه ماست
آن گلی را که در این باغ درختی ست بلند
گر نبینیم قصور از نظر کوته ماست
تا قدم همچو خِضِر در طرف عشق زدیم
گر همه آب حیات است که خاک ره ماست
ای خیالی تو خود از چشم فتادی ورنه
همه جا کوکبهٔ دولت شاهنشه ماست
گنج تحقیق هدایت به دل آگه ماست
ما نه اکنون ز مقیمان خرابات غمیم
دیر باز است که این دیر حوالتگه ماست
آن گلی را که در این باغ درختی ست بلند
گر نبینیم قصور از نظر کوته ماست
تا قدم همچو خِضِر در طرف عشق زدیم
گر همه آب حیات است که خاک ره ماست
ای خیالی تو خود از چشم فتادی ورنه
همه جا کوکبهٔ دولت شاهنشه ماست
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
آن دم ایاز خاص به مقصود می رسد
کز بندگی به خدمت محمود می رسد
ناموس چون محاب ده کوی وحدت است
زاین عقبه هرکه می گذرد زود می رسد
دریاب خویش را اگرت عزم کوی اوست
کآنجا کسی که بگذرد از سود می رسد
هر سالکی که پا ز سر صدق می نهد
اوّل قدم به منزل مقصود می رسد
تو پیش آه گرم رو ای پیک تیزرو
کو نیز در قفای تو چون دود می رسد
گر شام غم رسید خیالی صبور باش
کز غیب آنچه روزی ما بود می رسد
کز بندگی به خدمت محمود می رسد
ناموس چون محاب ده کوی وحدت است
زاین عقبه هرکه می گذرد زود می رسد
دریاب خویش را اگرت عزم کوی اوست
کآنجا کسی که بگذرد از سود می رسد
هر سالکی که پا ز سر صدق می نهد
اوّل قدم به منزل مقصود می رسد
تو پیش آه گرم رو ای پیک تیزرو
کو نیز در قفای تو چون دود می رسد
گر شام غم رسید خیالی صبور باش
کز غیب آنچه روزی ما بود می رسد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
آنها که ز آیینهٔ دل زنگ زدودند
خود را به تو هر نوع که بودند نمودند
اهل نظر از آینهٔ وحدت از آن پیش
حیران تو بودند که موجود نبودند
تا چشم دل از غیر تماشای تو عشّاق
بستند، نقاب از رخِ مقصود گشودند
شک نیست که سودازدگان تا به ارادت
سودند سری بر قدمت در سر سودند
تا دل بربایند نمودند رخ خوب
خوبان به طریقی که نمودند ربودند
راهی به عدم جوی خیالی ز دهانش
بر رغم کسانی که گرفتار وجودند
خود را به تو هر نوع که بودند نمودند
اهل نظر از آینهٔ وحدت از آن پیش
حیران تو بودند که موجود نبودند
تا چشم دل از غیر تماشای تو عشّاق
بستند، نقاب از رخِ مقصود گشودند
شک نیست که سودازدگان تا به ارادت
سودند سری بر قدمت در سر سودند
تا دل بربایند نمودند رخ خوب
خوبان به طریقی که نمودند ربودند
راهی به عدم جوی خیالی ز دهانش
بر رغم کسانی که گرفتار وجودند
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
خدا بتان جفا کیش را وفا بخشد
ندامت از ستم و توبه از جفا بخشد
تو را ز حُسن و ملاحت هر آنچه باید هست
ولی طریقهٔ مهر و وفا خدا بخشد
کرامتی به از این نیست زاهدا که کریم
مرا نیاز و تو را توبه از ریا بخشد
ز جور و کین تو باشد که ای رقیب مرا
خدای صبر دهد یا تو را حیا بخشد
امید و بیم خیالی از این دو بیرون نیست
که عشق او کُشدش از فراق یا بخشد
ندامت از ستم و توبه از جفا بخشد
تو را ز حُسن و ملاحت هر آنچه باید هست
ولی طریقهٔ مهر و وفا خدا بخشد
کرامتی به از این نیست زاهدا که کریم
مرا نیاز و تو را توبه از ریا بخشد
ز جور و کین تو باشد که ای رقیب مرا
خدای صبر دهد یا تو را حیا بخشد
امید و بیم خیالی از این دو بیرون نیست
که عشق او کُشدش از فراق یا بخشد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۹
گهی کز خوان قسمت مفلسان را کام می بخشند
نخست از رحمت خاصَش گناه عام می بخشند
عجب گنجی ست دیوان خانهٔ رحمت تعالی الله
که از وی کم نمی گردد اگر مادام می بخشند
گشا چون صبح چشم مهر و بنگر شیوهٔ روزی
که از مه زنگیِ شب را چراغ شام می بخشند
چه باشد ساغری بخشند مخموران عصیان را
از آن خم خانهٔ وصلت که جم را جام می بخشند
خیالی خویش را در باز تا خواند سگ کویت
که رندان هرچه می بخشند بهر نام می بخشند
نخست از رحمت خاصَش گناه عام می بخشند
عجب گنجی ست دیوان خانهٔ رحمت تعالی الله
که از وی کم نمی گردد اگر مادام می بخشند
گشا چون صبح چشم مهر و بنگر شیوهٔ روزی
که از مه زنگیِ شب را چراغ شام می بخشند
چه باشد ساغری بخشند مخموران عصیان را
از آن خم خانهٔ وصلت که جم را جام می بخشند
خیالی خویش را در باز تا خواند سگ کویت
که رندان هرچه می بخشند بهر نام می بخشند
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
هردم از غیبم به گوش دل ندایی می رسد
کز پیِ هر درد تشریف دوایی می رسد
پر منال ای دل چو نی از بی نوایی هر نفس
چون به قدر حال هر کس را نوایی می رسد
هرکس از دیوان قسمت چون نصیبی می برند
بی دلان را ز آن قد و بالا بلایی می رسد
هرکه در راه طلب از خویشتن بیگانه شد
عاقبت روزی به کوی آشنایی می رسد
از سر اخلاص هر کاو چون خیالی در رهش
می نهد پای طلب آخر به جایی می رسد
کز پیِ هر درد تشریف دوایی می رسد
پر منال ای دل چو نی از بی نوایی هر نفس
چون به قدر حال هر کس را نوایی می رسد
هرکس از دیوان قسمت چون نصیبی می برند
بی دلان را ز آن قد و بالا بلایی می رسد
هرکه در راه طلب از خویشتن بیگانه شد
عاقبت روزی به کوی آشنایی می رسد
از سر اخلاص هر کاو چون خیالی در رهش
می نهد پای طلب آخر به جایی می رسد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۳
چون طلب کردیم فیضی از سحاب رحمتش
خرمن پندار ما را سوخت برق غیرتش
پایهٔ اقبال بالا از علوّ همّت است
هرکه را این پایه باشد آفرین بر همتش
صحبت او را بها عمر است گفتیم ای دریغ
عمر بگذشت و ندانستیم قدر صحبتش
گر دلم رسوای کوی یار شد مکن
چون کند این بود از خوان ارادت قسمتش
ای خیالی کنج تنهایی گزین تا بعد ازاین
غم خوریم و هم به هم گوییم شکر نعمتش
خرمن پندار ما را سوخت برق غیرتش
پایهٔ اقبال بالا از علوّ همّت است
هرکه را این پایه باشد آفرین بر همتش
صحبت او را بها عمر است گفتیم ای دریغ
عمر بگذشت و ندانستیم قدر صحبتش
گر دلم رسوای کوی یار شد مکن
چون کند این بود از خوان ارادت قسمتش
ای خیالی کنج تنهایی گزین تا بعد ازاین
غم خوریم و هم به هم گوییم شکر نعمتش
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۱
من که باشم که بود لایق تو خدمت من
تو اگر بنده نوازی بکنی دولت من
به همین مژده ز خوان کرمت خوشنودم
که غم عشق تو شد روز ازل قسمت من
به هوای خط تو مشگ فشان خواهد شد
هرگیاهی که بروید ز گِل تربت من
پاسبانیّ درت چون سبب سلطنت است
کوس شاهی زنم آن دم که رسد نوبت من
با وجود قدح بادهٔ صافی باد است
حاصل هر دو جهان در نظر همّت من
تو اگر پرسش احوال خیالی نکنی
باد باقی به جهان عمرِ ولی نعمت من
تو اگر بنده نوازی بکنی دولت من
به همین مژده ز خوان کرمت خوشنودم
که غم عشق تو شد روز ازل قسمت من
به هوای خط تو مشگ فشان خواهد شد
هرگیاهی که بروید ز گِل تربت من
پاسبانیّ درت چون سبب سلطنت است
کوس شاهی زنم آن دم که رسد نوبت من
با وجود قدح بادهٔ صافی باد است
حاصل هر دو جهان در نظر همّت من
تو اگر پرسش احوال خیالی نکنی
باد باقی به جهان عمرِ ولی نعمت من
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۶
خیز ای ندیم خاصّ درِ پادشاه شو
یعنی که محرم حرم بارگاه شو
چندین چو گرد در پی خیل و حشم مگرد
مرکب ز جای بر کن و میر سپاه شو
گر آبروی دولت جاوید بایدت
ز آن پیشتر که خاک شوی خاک راه شو
ور در سرت هوای گلستان وحدت است
دستان سرای ترجمهٔ لا الاه شو
سر بر رهی بنه که به پایان توان رسید
یعنی ز رسم و راه طلب سر به راه شو
چون دستگیر اهل گناه است رحمتش
انکار را گذار و مقرّ گناه شو
از گمرهی نیافت خیالی کسی مراد
خواهی که ره به دوست بری عذر خواه شو
یعنی که محرم حرم بارگاه شو
چندین چو گرد در پی خیل و حشم مگرد
مرکب ز جای بر کن و میر سپاه شو
گر آبروی دولت جاوید بایدت
ز آن پیشتر که خاک شوی خاک راه شو
ور در سرت هوای گلستان وحدت است
دستان سرای ترجمهٔ لا الاه شو
سر بر رهی بنه که به پایان توان رسید
یعنی ز رسم و راه طلب سر به راه شو
چون دستگیر اهل گناه است رحمتش
انکار را گذار و مقرّ گناه شو
از گمرهی نیافت خیالی کسی مراد
خواهی که ره به دوست بری عذر خواه شو
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۰
کسی که خاک درِ دوست نیست افسر او
گمان مبر که بوَد ملک وصل در خور او
دلی که در خور گنجینهٔ محبّت نیست
مقرّر است که قلب است اصل گوهر او
به دور آن لب میگون دگر ملاف ای خضر
ز آب چشمهٔ حیوان که خاک بر سر او
ز جویبار بقا سروم آب خور دارد
تو ای سمن چه خوری تا شوی برابر او
گمان مبر که خیالی به هیچ باب دگر
دهد به منصب شاهی گداییِ دراو
گمان مبر که بوَد ملک وصل در خور او
دلی که در خور گنجینهٔ محبّت نیست
مقرّر است که قلب است اصل گوهر او
به دور آن لب میگون دگر ملاف ای خضر
ز آب چشمهٔ حیوان که خاک بر سر او
ز جویبار بقا سروم آب خور دارد
تو ای سمن چه خوری تا شوی برابر او
گمان مبر که خیالی به هیچ باب دگر
دهد به منصب شاهی گداییِ دراو
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹
در آن سرا که برانند پادشاهی را
کجا مجال بود ره نشین گدائی را
زخاک میکده جو سر جم که می بینم
بپای هر خم جام جهان نمائی را
خلاف رسم از آن چشم فتنه خیز فلک
بر آسمان ززمین میبرد بلائی را
صفای صفه دیر مغان ندیده مگر
که شیخ طوف کند مرده صفائی را
علاج هجر کند وصل یار ورنه طلب
کجا علاج کند درد بیدوائی را
زاشتیاق نیستان بنالد اندر بزم
زنی اگر شنوی آتشین نوائی را
قبای غنچه دریدی و جامه گل را
بسرو ناز چو پیراستی قبائی را
کشی زسلسله زهد پارسائی دست
اگر بدست کشی طره رسائی را
غبار من نرود از سرای تو بیرون
بسر اگر نهیم سنگ آسیائی را
شکنج زلف تو آشفته آن زمان گیرد
که پشه صید کند در هوا همائی را
مقیم میکده شد آدم و بهشت بهشت
مگر زکوی مغان به ندیده جائی را
پناه برد بخاک نجف زروی شعف
کند بچشم مگر سرمه خاکپائی را
کجا مجال بود ره نشین گدائی را
زخاک میکده جو سر جم که می بینم
بپای هر خم جام جهان نمائی را
خلاف رسم از آن چشم فتنه خیز فلک
بر آسمان ززمین میبرد بلائی را
صفای صفه دیر مغان ندیده مگر
که شیخ طوف کند مرده صفائی را
علاج هجر کند وصل یار ورنه طلب
کجا علاج کند درد بیدوائی را
زاشتیاق نیستان بنالد اندر بزم
زنی اگر شنوی آتشین نوائی را
قبای غنچه دریدی و جامه گل را
بسرو ناز چو پیراستی قبائی را
کشی زسلسله زهد پارسائی دست
اگر بدست کشی طره رسائی را
غبار من نرود از سرای تو بیرون
بسر اگر نهیم سنگ آسیائی را
شکنج زلف تو آشفته آن زمان گیرد
که پشه صید کند در هوا همائی را
مقیم میکده شد آدم و بهشت بهشت
مگر زکوی مغان به ندیده جائی را
پناه برد بخاک نجف زروی شعف
کند بچشم مگر سرمه خاکپائی را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
باد آورده بگلشن مژده نوروز را
گل نود از شاخساز آن موکب فیروز را
دوستان در بوستان رخت اقامت میبرند
ما بکاخ اندر کشیم آن شمع شب افروز را
حاصلی هستی برده اندوختم با صد امید
مژده بر از من صبا آن برق خرمن سوز را
غیر چشمت کاو بدل پیوسته ناوک میزند
کس نشان تیر کرده صید دست آموز را
شد روان تازه بتن از لذت پیکان تو
بر مکش از سینه ام آن ناوک دلدوز را
عاصیان را بهره افزون تر بود از لطف حق
مژده بر مر زاهد زهد و ریا اندوز را
نیستش آشفته فردا آرزوی باغ خلد
هر که اندر میکده منزل گزید امروز را
گل نود از شاخساز آن موکب فیروز را
دوستان در بوستان رخت اقامت میبرند
ما بکاخ اندر کشیم آن شمع شب افروز را
حاصلی هستی برده اندوختم با صد امید
مژده بر از من صبا آن برق خرمن سوز را
غیر چشمت کاو بدل پیوسته ناوک میزند
کس نشان تیر کرده صید دست آموز را
شد روان تازه بتن از لذت پیکان تو
بر مکش از سینه ام آن ناوک دلدوز را
عاصیان را بهره افزون تر بود از لطف حق
مژده بر مر زاهد زهد و ریا اندوز را
نیستش آشفته فردا آرزوی باغ خلد
هر که اندر میکده منزل گزید امروز را