عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳
آن تن ماست یا میان شما
وان دل ماست یا دهان شما
اگرآن ابرو است و پیشانی
نکشد هیچکس کمان شما
جز کمر کیست آنکه میگنجد
یک سرموی در میان شما
آب رخ پیش ما کسی دارد
که بود خاک آستان شما
میکند مرغ جان ما پرواز
دمبدم سوی آشیان شما
چه بود گر بما رساند باد
بوئی از طرف بوستان شما
خواب خوش را بخواب میبینم
از غم چشم ناتوان شما
زلف دلبند اگر بر افشانند
برفشانیم جان بجان شما
دل خواجو نگر که چون زده است
چنگ در زلف دلستان شما
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵
آن ماه مهر پیکر نامهربان ما
گفت ای بنطق طوطی شکرستان ما
وقت سحر شدی بتماشای گل بباغ
شرمت نیامد از رخ چون گلستان ما
در باغ سرو را ز حیا پای در گلست
از اعتدال قد چو سرو روان ما
برگ بنفشه کز چمن آید نسیم او
تابیست از دو سنبل عنبر فشان ما
آب حیات کز ظلماتش نشان دهند
آبیست پیش کوثر آتش نشان ما
مائیم فتنه‌ئی که در آخر زمان بود
ور نی کدام فتنه بود در زمان ما
بنمود چشم مست و بر مزم عتاب کرد
کاخر چنین بود غمت از ناتوان ما
در باغ وصل اگر نبود چون تو بلبلی
کم گیر پشه‌ئی ز همای آشیان ما
میکرد در کرشمه به ابرو اشارتی
یعنی گمان مبر که کشد کس کمان ما
کس با میان ما نکند دست در کمر
الا کمر که حلقه شود برمیان ما
خواجو اگر چه در سر سودای ما رود
تا باشدش سری سر او و آستان ما
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶
مغنی وقت آن آمد که بنوازی رباب
صبوحست ای بت ساقی بده شراب
اگر مردم بشوئیدم به آب چشم جام
وگر دورم بخوانیدم به آواز رباب
فلک در خون جانم رفت و ما در خون دل
می لعل آب کارم برد و ما در کار آب
مرا بر قول مطرب گوش و مطرب در سماع
من از بادام ساقی مست و ساقی مست خواب
چو هندو زلف دود آسای او آتش نشین
چو طوطی لعل شکر خای او شیرین جواب
دل از چشمم به فریادست و چشم از دست دل
که هم پر عقابست آفتاب جان عقاب
کبابم از دل پرخون بود وقت صبوح
که مست عشق را نبود برون از دل کباب
سر کویت ز آب چشم مهجوران فرات
سرانگشتت به خون جان مشتاقان خضاب
دلم چون مار مپیچد ز مهرم سرمپیچ
رخت چون ماه می‌تابد ز خواجو رخ متاب
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷
ای دل نگفتمت که ز زلفش عنان بتاب
کاهنگ چین خطا بود از بهر بهر مشک ناب
ای دل نگفتمت که ز لعلش مجوی کام
هر چند کام مست نباشد مگر شراب
ای دل نگفتمت که به چشمش نظر مکن
کز غم چنان شوی که نبینی بخواب خواب
ای دل نگفتمت که ز ترکان بتاب روی
زانرو که ترک ترک ختائی بود و صواب
ای دل نگفتمت که مرو در کمند عشق
آخر بقصد خویش چرا میکنی شتاب
ای دل نگفتمت که اگر تشنه مرده‌ئی
سیراب کی شود جگر تشنه از شراب
ای دل نگفتمت که منال ار چه روشنست
کز زخم گوشمال فغان میکند رباب
ای دل نگفتمت که مریز آبروی خویش
پیش رخی کزو برود آبروی آب
ای دل نگفتمت که ز خوبان مجوی مهر
زانرو که ذره مهر نجوید ز آفتاب
ای دل نگفتمت که درین باغ دل مبند
کز این مدت جوی نگشاید به هیچ باب
ای دل نگفتمت که مشو پای‌بند او
زیرا که کبک را نبود طاقت عناب
ای دل نگفتمت که مرو در هوای دل
طاوس را چه غم ز هواداری ذباب
ای دل نگفتمت که طمع بر کن از لبش
هر چند بی نمک نبود لذت کباب
ایدل نگفتمت که سر از سنبلش مپیچ
کافتی از آن کمند چو خواجو در اضطراب
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸
طلع الصبح من وراء حجاب
عجلو بالرحیل یا اصحاب
کوس رحلت زدند و منتظران
بر سر راه میکنند شتاب
وقت کوچست و کرده مهجوران
خاک ره را بخون دیده خضاب
نور شمعست یا فروغ جبین
می‌نمایند مه رخان ز نقاب
ناقه بگذشت و تشنگان در بند
کاروان رفت و خستگان در خواب
من چنان بیخودم که بانگ جرس
هست در گوش من خروش رباب
جگرم تشنه و منازل دوست
از سرشکم فتاده بر سر آب
کنم از خون دل بروز وداع
دامن کوه پر عقیق مذاب
هر دم از کوچگه ندا خیزد
کی رفیق از طریق روی متاب
بر نشستند همرهان برخیز
باد بستند دوستان دریاب
هیچ دانسته‌ئی که دوزخ چیست
دل بریان و داغ هجر عذاب
از مغیلان چگونه اندیشد
هر که سازد نهالی از سنجاب
بر فشان طره‌ای مه محمل
تا برآید ز تیره شب مهتاب
دل خواجو ز تاب هجر بسوخت
مکن آتش که او نیارد تاب
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰
ای خط سبز تو همچون برگ نیلوفر در آب
قند مصر از شور یاقوت تو چون شکر در آب
عنبرین خطت که چون مشک سیه بر آتشست
مینماید گرد آتش گردی از عنبردرآب
بر گل خودروی رویت کبروی حسن از اوست
سبزهٔ سیراب را بنگر چو نیلوفر در آب
تا بر آب افکند زلفت چنبر از سیلاب چشم
پیکرم بین غرقه در خونست چون چنبر در آب
مردم دریا نیندیشد ز طوفان زان سبب
مردم چشمم فرو بردست دایم سر در آب
گر چه زر در خاک میجویم که از خاکست زر
روی زردم بین در آب دیده همچون زر در آب
عیب مجنون گو مکن لیلی که شرط عقل نیست
گر نداند حال دردش گو برو بنگر در آب
کشتیی برخشک میرانیم در دریای عشق
وین تن خاکی ز چشم افتاده چون لنگر در آب
چون بنوک خامه خواجو شرح مشتاقی دهد
چشم خونبارش دراندازد روان دفتر در آب
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱
ساقی سیمبر بیار شراب
مطرب خوش نوا بساز رباب
مست عشقیم عیب ما مکنید
فاتقوا الله یا اولی الالباب
عقل چون دید اهل میکده را
گفت طوبی لهم و حسن مب
بی گل روی او چرا یکدم
نشود چشم من تهی ز گلاب
همچو خالش که دید در بستان
باغبانی نشسته بر سر آب
چشم او جز بخواب نتوان دید
گر چه بی او خیال باشد خواب
لب و گفتار و زلف و عارض اوست
باده و شکر و شب و مهتاب
همچو چشمش کسی نشان ندهد
جادوئی مست خفته در محراب
در غریبی شکسته شد خواجو
آن غریب شکسته را دریاب
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲
ای جان من به یاد لبت تشنه بر شراب
هر دم بجام لعل لبت تشنه‌تر شراب
در ده قدح که مردم چشمم نشسته است
در آرزوی نرگس مست تو در شراب
ما را ز جام باده لعلت گریز نیست
آری مراد مست نباشد مگر شراب
بر من بخاک پات که مانند آتشست
گر آب میخورم بهوایت وگر شراب
هر دم که در دلم گذرد نیش غمزه‌ات
گردد ز غصه بردل من نیشتر شراب
در گردش آرم جام طرب تا مرا دمی
از گردش زمانه کند بیخبر شراب
هر دم بروی زرد فرو ریزدم سرشک
چشمم نگر که میدهد از جام زر شراب
خواجو ز بسکه جام میش یاد میکنی
در جان می پرست تو کردست اثر شراب
بازا بغربت از می و مستی که نزد عقل
بر خستگان غریب بود در سفر شراب
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳
هر که در عهد ازل مست شد از جام شراب
سر ببالین ابد باز نهد مست وخراب
بیدلان را رخ زیبا ننمائی به چه وجه
عاشقانرا ز در خویش برانی ز چه باب
می پرستان همه مخمور و عقیقت همه می
عالمی مرده ز بی آبی و عالم همه آب
سر کوی خط و قدت چمن و سنبل و سرو
سمن و عارض و لعلت شکر و جام شراب
دل ما بی لب لعل تو ندارد ذوقی
همه دانند که باشد ز نمک ذوق کباب
هر که درآتش سودای تو امروز بسوخت
ظاهر آنست که فردا بود ایمن ز عذاب
گر چه نقش تو خیالیست که نتوان دیدن
همه شب چشم توام مست نمایند بخواب
ترشود دم به دمم خرقه ز خون دل ریش
زانک رسمست که برجامه فشانند گلاب
پیر گشتی بجوانی و همانی خواجو
دو سه روزی دگر ایام بقا را دریاب
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴
ای لب میگون تو هم شکر و هم شراب
وی دل پر خون من هم نمک و هم کباب
خط و لب دلکشت طوطی و شکر ستان
زلف و رخ مهوشت تیره شب و ماهتاب
موی تو و شخص من پر کره و پر شکن
چشم تو و بخت من مست می و مست خواب
گر تو بتیغم زنی کز نظرم دور شو
سایه نگردد جدا ذره‌ئی از آفتاب
لعل تو در چشم من باده بود در قدح
مهر تو در جان من گنج بود در خراب
صعب‌تر از درد من در غم هجران او
دوزخیانرا بحشر هیچ نباشد عذاب
ای تن اگر بیدلی سر ز کمندش مپیچ
وی دل اگر عاشقی روی ز مهرش متاب
لعبت چشمم دمی دور نگردد ز اشک
زانکه نگیرد کنار مردم دریا ز آب
روی ز خواجو مپوش ورنه برآرد خروش
بردر دستور شرق آصف گردون جناب
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵
من مستم و دل خراب جان تشنه و ساغر آب
برخیز و بده شراب بنشین و بزن رباب
ای سام تو بر سحر وی شور تو در شکر
در سنبله‌ات قمر در عقربت آفتاب
برمشک مزن گره برآب مکش ز ره
یا ترک خطا بده یا روی ز ما متاب
در بر رخ ما مبند بر گریهٔ ما مخند
بگشای ز مه کمند بردار ز رخ نقاب
من بنده‌ام و تو شاه من ابر سیه تو ماه
من آه زنم تو راه من ناله کنم تو خواب
ای فتنهٔ صبح‌خیز! آمد گه صبح، خیز!
درجام عقیق ریز آن بادهٔ لعل ناب
آمد گه طوف و گشت بخرام بسوی دشت
چون دور بقا گذشت بگذر ز ره عتاب
عطار چمن صباست پیراهن گل قباست
تقوی و ورع خطاست مستی و طرب صواب
دردی کش ازین سپس وندیشه مکن ز کس
فرصت شمر این نفس با همنفسان شراب
خواجو می ناب خواه چون تشنه‌ئی آب خواه
از دیده شراب خواه وز گوشهٔ دل کباب
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷
ای کرده ماه را از تیره شب نقاب
در شب فکنده چین بر مه فکنده تاب
مشک است یا خط است یا شام شب نمای
ماه است یا رخ است یا صبح شب نقاب
با سرو قامتت شمشاد گو مروی
با ماه طلعت خورشید گو متاب
ای برده آب من زان لعل آبدار
وی بسته خواب من زان چشم نیم‌خواب
چون آتش رخت برد آبروی من
زان آب آتشی بر آتشم زن آب
زلف تو بر رخت شام است برسحر
عشق تو در دلم گنج است در خراب
ای سرو سیمتن صبح است در فکن
در جام آبگون آن آتش مذاب
خادم! بسوز عود، مطرب! بساز چنگ،
بلبل! بزن نوا، ساقی! بده شراب
صوفی چو صافئی درد مغان بنوش
خواجو چو عارفی روی از بتان متاب
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸
برقع از رخ برفکن ای لعبت مشکین نقاب
در دم صبح از شب تاریک بنمای آفتاب
عالم از لعل تو پر شورست و لعلت پرشکر
فتنه از چشم تو بیدارست و چشمت مست خواب
هر سؤالی کن ز دریا میکنم در باب موج
دیده میبینم که میگوید یکایک را جواب
هم عفی الله مردم چشمم که با این ضعف دل
می فشاند دمبدم بر چهره زردم گلاب
چون بیاد نرگس مستت روم در زیر خاک
روز محشر سر بر آرم از لحد مست و خراب
هر چه نتوان یافت در ظلمت ز آب زندگی
من همان در تیره شب می‌یابم از جام شراب
هیچکس بر تربت مستان نگرید جز قدح
هیچکس درماتم رندان ننالد جز رباب
پیش ازین کیخسرو ار شبرنگ بر جیحون دواند
اشک ما راند بقطره دم بدم گلگون برآب
هر که آرد شرح آب چشم خواجو در قلم
از سر کلکش بریزد رستهٔ در خوشاب
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲
ای لب لعلت ز آب زندگانی برده آب
ما ز چشم می پرستت مست و چشمت مست خواب
گر کنم یک شمه در وصف خط سبزت سواد
روی دفتر گردد از نوک قلم پر مشک ناب
در بهشت ار زانکه برقع برنیندازی ز رخ
روضهٔ رضوان جهنم باشد و راحت عذاب
وقت رفتن گر روم با آتش عشقت بخاک
روز محشر در برم بینی دل خونین کباب
صبحدم چون آسمان در گردش آرد جام زر
در گمان افتم که خورشیدست یا جام شراب
جان سرمستم برقص آید ز شادی ذره‌وار
هر نفس کز مشرق ساغر برآید آفتاب
کی به آواز مؤذن بر توانم خاستن
زانکه می‌باشم سحرگه بیخود از بانگ رباب
در خرابات مغان از می خراب افتاده‌ام
گر چه کارم بی می و میخانه می باشد خراب
هر دمی روی از من مسکین بتابی از چه روی
هر زمان از درگه خویشم برانی از چه باب
گر دلی داری دل از رندان بیدل برمگیر
ور سری داری سر از مستان بیخود برمتاب
از تو خواجو غایبست اما تو با او در حضور
عالمی در حسرت آبی و عالم غرق آب
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳
گوئیا عزم ندارد که شود روز امشب
یا درآید ز در آن شمع شب افروز امشب
گر بمیرم به جز از شمع کسی نیست که او
برمن خسته بگرید ز سر سوز امشب
مرغ شب خوان که دم از پردهٔ عشاق زند
گو نوا از من شب‌خیز بیاموز امشب
چون شدم کشتهٔ پیکان خدنک غم عشق
بردلم چند زنی ناوک دلدوز امشب
همچو زنگی بچهٔ خال تو گردم مقبل
گرشوم بر لب یاقوت تو پیروز امشب
هر که در شب رخ چون ماه تو بیند گوید
روز عیدست مگر یا شب نوروز امشب
بی لب لعل و رخت خادم خلوتگه انس
گو صراحی منه و شمع میفروز امشب
تا که آموختت از کوی وفا برگشتن
خیز و باز آی علی‌رغم بداموز امشب
بنشان شمع جگر سوخته را گر چه کسی
منشیناد بروز من بد روز امشب
اگر آن عهدشکن با تو نسازد خواجو
خون دل میخور و جان میده و میسوز امشب
تا مگر صبح تو سر برزند از مطلع مهر
دیده بر چرخ چو مسمار فرود و ز امشب
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴
چند سوزیم من و شمع شبستان همه شب
چند سازیم چنین بی سر و سامان همه شب
تا به شب بر سر بازار معلق همه روز
تا دم صبح سرافکنده و گریان همه شب
سوختم ز آتش هجران و دلم بریان شد
ور نسازم چکنم با دل بریان همه شب
رشتهٔ جان من سوخته بگسیخته باد
گر ز عشق سر زلفت ندهم جان همه شب
هر شبی کز خم گیسوی توام یاد آید
در خیالم گذرد خواب پریشان همه شب
تا تودر چشم منی از نظرم دور نشد
ذره‌ئی چشمه خورشید درخشان همه شب
خبرت هست که در بادیهٔ هجر تو نیست
تکیه گاهم به جز از خار مغیلان همه شب
بخیال رخ و زلف تو بود تا دم صبح
بستر خواب من از لاله و ریحان همه شب
در هوای گل روی تو بود خواجو را
همنفس بلبل شب خیز خوش الحان همه شب
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵
طمع مدار که دوری گزینم از رخ خوب
که نیست شرط محبت جدائی از محبوب
چو هست در ره مقصود قرب روحانی
چه احتیاج بارسال قاصد و مکتوب
چو اتصال حقیقی بود میان دو دوست
کجا ز یوسف مصری جدا بود یعقوب
توقعست که از عاشقان بیدل و دین
نظر دریغ ندارند مالکان قلوب
چگونه گوش توان کرد بر خردمندان
گهی که عشق شود غالب و خرد مغلوب
ز صورت تو کند نور معنوی حاصل
دل شکسته که هم سالکست و هم مجذوب
ترا بتیغ چه حاجت که قتل جانبازان
کنی بساعد سیمین و پنجهٔ مخضوب
بیار جام و مکن نسبتم به زهد و ورع
که من به ساغر و پیمانه گشته‌ام منصوب
ببخش بر من مسکین که از خداوندان
همیشه عفو شود صادر و ز بنده ذنوب
دلا در ابروی خوبان نظر مکن پیوست
ز روی دوست بحاجب چرا شوی محجوب
گهی که جان بلب آرد درین طلب خواجو
کند بدیدهٔ طالب نگاه در مطلوب
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶
طره مشکین نباشد بر رخ جانان غریب
زانک نبود سنبل سیراب در بستان غریب
ای که گفتی گرد لعلش خط مشگین از چه روست
خضر نبود برکنار چشمهٔ حیوان غریب
گر بنالم در هوای طلعتش عیبم مکن
در بهاران نبود از مرغ چمن افغان غریب
سنبلش بی‌وجه نبود گر بود شوریده حال
زانک افتادست چون هند و بترکستان غریب
ور دلم در چین زلفش بس غریب افتاده است
در دلم نبود غمش چون گنج در ویران غریب
برغریبان رحمت آور چون غریبی در جهان
زانک نبود از خداوند کرم احسان غریب
چشم مستت گر بریزد خون هر بیچاره‌ئی
چاره نبود زانک نبود فتنه از مستان غریب
گر به شمشیرم کشی حکمت روان باشد ولیک
بر گدا گر رحمت آرد نبود از سلطان غریب
در رهت خواجو بتلخی جان شیرین داد و رفت
هر گز آمد در دلت کایا کجا رفت آن غریب
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷
ای که از سرچشمهٔ نوشت برفت آب نبات
مردهٔ مرجان جان‌افزای تست آب حیات
از چمن زیباتر از قدت کجا خیزد نهال
وز شکر شیرین‌تر از خطت کجا روید نبات
عنبر زلف تو بر کافور میبندد نقاب
سنبل خط تو بر یاقوت میرد برات
پرده بر رخ میکشی وز ما نمیداری حجاب
خستگان را میکشی وز کس نمیباشد حیات
حال مجنون شرح دادن با دلم دیوانگیست
همچون پیش طرهایت ذکر لیلی ترهات
تا برفتی همچو آب از چشم دریا بار من
پیش جیحون سرشکم میرود آب فرات
بنده‌ام تا زنده‌ام گر میکشی ور میکشی
زخم پیکان تو مرهم باشد و بندت نجات
از دهانت بوسه‌ئی جستم زکوة حسن را
گفت خاموش ای گدا برهیچ کی باشد زکوة
با خیالت دوش می‌گفتم که مردم از غمت
گفت خواجو گوئیا نشنیده‌ئی من عاش مات
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸
ای که شهد شکربن تو برد آب نبات
خاک خاک کف پای تو شود آب حیات
بشکر خنده ز تنک شکر شورانگیز
تا شکر ریخته‌ئی ریخته‌ئی آب نبات
از دل تنگ شکر شور برآمد روزی
که برآمد ز لب چشمهٔ نوش تو نبات
گر بخونم بخط خویش برات آوردی
نکشم سر ز خطت زانک بوجهست برات
منکه جز آب فراتم نشود دامنگیر
پیش جیحون سرشکم برود آب فرات
آنچنان درصفت ذات تو حیران شده‌ام
که نخواهم که رود جز سخن از ذات و صفات
در وفا چشم ندارم که ثباتت باشد
که توقع نتوان داشتن از عمر ثبات
گر ز کوتی بود این نعمت زیبائی را
روی زیبا بنما یک نظر از وجه زکوة
خواجو از عشق تو چون از سرهستی بگذشت
بوفات آمد و برخاک درت کرد وفات