عبارات مورد جستجو در ۹۶۶۸ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۹
شد بهار و بوستان را داد آب و تاب ابر
مژده مستان را که خوب آمد برون از آب ابر
جز به وقت خود ندارد قدر هر چیزی که هست
می کشان را خوش نباشد در شب مهتاب ابر
گریه هر گه موج زد از حسرت چشم ترم
چون غبار آینه شد خشک در گرداب ابر
کی شود همت ازین عمر سبکرو کامیاب
برنبندد طرفی از دریوزه ی سیلاب، ابر
کی تواند بهتر از خود را کسی بیند سلیم
از سرشکم مضطرب گردید چون سیماب ابر
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۳
آمد بهار و باغ شکفت از سرور ابر
جیب هواست نافه ی مشک از بخور ابر
از بس که آب و تاب ز فیض هوا گرفت
گوهر توان شمرد به درج بلور ابر
بی صرفه هرکه حرف زند، خصم دولت است
از سایه ی همای مگو در حضور ابر
چون پشت لاله گرم نباشد، که می شود
نارنج آفتاب نهان در سمور ابر
دامان من چو هست، به دریا چرا رود
نزدیک کرده چشم ترم راه دور ابر
گو خصم با سلیم مکن دعوی سخن
شبنم ز خود چه لاف زند در حضور ابر
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۵
ای خطت سرمایه ی عنبرفروشان بهار
همچو سایه فرش راهت سبزپوشان بهار
غارتی از حسن او آمد گلستان را که نیست
برگ سبزی در بساط گلفروشان بهار
ناله ای از آشیان بلبل ما برنخاست
همچو مرغ بیضه از شرم خموشان بهار
عیب گلشن بر کسی ظاهر نمی گردد که هست
گرد کوی او یکی از پرده پوشان بهار
شور در عالم سلیم افکنده موج گریه ام
نیست همچون اشک من سیل خروشان بهار
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۸
صبا دعای مرا سوی می گساران بر
سلام خشکی ازین چشم تر به باران بر
ملول شد دلت ای همنشین ز گریه ی ما
که گفته بود گل کاغذین به باران بر؟
حذر زگردش افلاک، خویش را چو غبار
به گوشه ای ز سر راه این سواران بر
چه چاره کلفت ایام را به غیر از صبر
همیشه روز به شب همچو روزه داران بر
متاع اهل وفا پیش گلرخان خوار است
صبا غبار مرا سوی خاکساران بر
ازین چه باک جهان را سلیم فصل خزان
چون عندلیب ازین باغ گو هزاران بر
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۹
دارد از داغ دل من خاطر مرهم غبار
می نشیند در دل تنگم به روی هم غبار
نیست بر خاطر مرا گرد ملال از هیچ کس
همچو اخگر خود به خود گیرد دلم هر دم غبار
گرد کلفت بس که می ریزد ز دامان فلک
در چمن آیینه ی گل گیرد از شبنم غبار
من نمی دانم که از آه دل محزون کیست
این قدر دانم که پیچیده ست در عالم غبار
گریه گرد کلفت از دل کی برد ما را سلیم
در دیار ما نمی گردد ز باران کم غبار
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۴
از فیض ابر شد به چمن هر نهال سبز
رنگ بتان هند شد از برشکال سبز
شوخی مباد بر سر پروازش آورد
کرده ست طوطی چمن از سبزه، بال سبز
هرگاه یاد چشم تو در خاطرش گذشت
صحرا تمام گشت ز اشک غزال سبز
در عشق ناله نیست ز مجنون عجب، که شد
بر روی لیلی از اثر گریه خال سبز
ریحان چگونه سبز نگردد درو سلیم
کز فیض ابر شد چو زمرد سفال سبز
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۵
ز شوق وصل چو پروانه در سراغ مسوز
برای سوختن خود عبث دماغ مسوز
غم زمانه مخور، عشق آفت تو بس است
چو آتشی همه تن، لاله وار داغ مسوز
دماغ می کشی امشب ز هر شبت بیش است
به لب بگیر صراحی، دل ایاغ مسوز
وفا ندیده ز خوبان کسی، مکش آزار
دماغ از پی بوی گل چراغ مسوز
سلیم ناله ی بلبل بس است گلشن را
تو لب ز ناله ببند و بساط باغ مسوز
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۹
بهار در قدح گل می غریب مریز
درین پیاله بجز خون عندلیب مریز
من آن نیم که چو عنقا شوم شکار کسی
به راهم ای فلک این دانه ی فریب مریز
به درد و صاف جهان همچو لاله راضی شو
ز جام خویش ترا آنچه شد نصیب مریز
مکن شتاب که هر کار وعده ای دارد
به بیضه طرح قفس همچو عندلیب مریز
به من جفای تو از روی حکمت است ای دوست
ترا که گفت که خون من ای طبیب مریز
بریز خون من ای ساقی، آن حلال تو باد
ولی شراب به پیمانه ی رقیب مریز
سلیم، تیغ زبان از غلاف بیرون آر
ولیک خون کس از مهر چون خطیب مریز
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۲
چو موج، موسم گل سبحه را در آب انداز
پیاله در قدح باده چون حباب انداز
نهان مکن ز کسی راز می کشی چون گل
مپوش دامن تر را، در آفتاب انداز
دهند گر به تو خم های گنج قارون را
زرش برآور و بر جای آن شراب انداز
سر برهنه برد فیض از هوای چمن
صبا، کلاه گل و لاله را در آب انداز
به بزم می، صفتی بهتر از خموشی نیست
چو لاله سرمه به پیمانه ی شراب انداز
مباد پای نسیم چمن بریده شود
چو سبزه، ریزه ی مینای خود در آب انداز
سلیم صد خطر از زیر آسمان دیدی
که گفت بار درین منزل خراب انداز؟
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۴
ای خوش آن سروری که از ناموس
چتردار خود است چون طاووس
عار آید ز لاف، مردان را
پر ندیده کسی به تاج خروس
پاسبان خودند آگاهان
هم چراغ است لاله، هم فانوس
باز ذوق هوای ابر آورد
بط می را به جلوه چون طاووس
رغبت طبع را برانگیزد
گردن شیشه، همچو ساق عروس
عشق باشد سلیم در دل من
باده در شیشه، شمع در فانوس
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۷
چمنی را که بود خرمی از رخسارش
چون گل چشم ز دل آب خورد هر خارش
رشک شرط ره عشق است، به وقت شبگیر
گر بود پای تو در خواب، مکن بیدارش!
چمن دوستی آن گونه نزاکت خیز است
کز غبار دل حباب بود دیوارش
زینت آن است که با خویش توان برد به خاک
دم آخر کفن صبح شود دستارش
شاد گردم چو دل از دوست کند شکوه سلیم
چون طبیبی که درآید به سخن بیمارش
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۴
سرو شد باز با صبا رقاص
برگ گل گشت در هوا رقاص
سیل نالان و کف زنان از شوق
کوه چون سنگ آسیا رقاص
شده در کلبه ام ز یاد بهار
هر طرف موج بوریا رقاص
گشت چون دود شمع بر سر من
از جنون سایه ی هما رقاص
بس که عشقم به شورش آورده ست
سر جدا گشت و تن جدا رقاص
سر هرکس به عشق می جنبد
نشود با اصول پا رقاص
سرو من می رود به باغ، سلیم
سایه چون کاکل از قفا رقاص
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۹
ای گل روی تو بهار نشاط
قامتت سرو جویبار نشاط
لب گل چاک شد ز خمیازه
بی تو دارد ز بس خمار نشاط
رفت فصل خزان و می آید
موسم عیش و روزگار نشاط
بلبلان را بود شب نوروز
زر گل، مایه ی قمار نشاط
شد بهار و چو غنچه مرغ چمن
مست خفته ست در کنار نشاط
گل شکفت و شراب ناب رسید
شد مهیا تمام کار نشاط
پاک سازد نسیم عشق، سلیم
زعفران را ز دل غبار نشاط
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۴
چو غنچه در گرهی بند، نقد خود ز تلف
که پیش هر خس و خاری چو گل نداری کف
چه سود آب ز دریا چو ابر بخشیدن
کرم ز آبله دست خویش کن چو صدف
به دست مطرب از اصلاح خاطر من شد
پر از غبار، چو غربال خاک بیزان دف
بهار شد که ز میخانه باده نوشان را
به سوی باغ پرد چون تذرو جام از کف
چه شد اگر طرف غیر را زمانه گرفت
مرا به دعوی عشقت بس است حق به طرف
سلیم ناله ی من تیغ چون برافرازد
سپر کشد به سر خویش آسمان چو کشف
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۲
لاله ام، در داغ دل بسیار دارم من شریک
در سیه بختی ست همچون سرمه مرد و زن شریک
باغبان چون مانع گل چیدنم گردد؟ که هست
شاخ گل را دست من چون خار پیراهن شریک
در جنونم متفق شد باده با سودای دوست
آب شد در قوت این شعله با روغن شریک
وای بر کشت امید دیگران، چون کرده اند
خضر و عیسی را در آب چشمه ی سوزن شریک
باغبان از تنگ چشمی چون دم آبی دهد
می کند صد خار را با گل درین گلشن شریک
عشق دارد عقل را از دین و دنیا بی نصیب
وای بر موری که با برق است در خرمن شریک
دوستان را هم نصیبی هست از دردم سلیم
در تب گرمم چو فانوس است پیراهن شریک
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۵
از سخن آن به که کس خاموش گردد همچو گل
صدزبان چون جمع شد، یک گوش گردد همچو گل
قسمت دل از وصال او بجز خمیازه نیست
پای تا سر گر همه آغوش گردد همچو گل
چشم زخمی حسن او در کار دارد، دور نیست
با خس و خاشاک اگر همدوش گردد همچو گل
غیر مشکل گر تواند از منت پوشیده داشت
آتش حسن تو کی خس پوش گردد همچو گل
رشک می آید مرا بر آن که در گلشن سلیم
ساغی بر سر کشد، بیهوش گردد همچو گل
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۷
ز باغ رفتی و گشتم کباب خنده ی گل
بیا که بی تو مرا نیست تاب خنده ی گل
مکن تبسم رنگین به سوی من هر دم
که هست خانه ی بلبل، خراب خنده ی گل
ادای ناز و نیاز است سر به سر، که شوم
اسیر گریه ی بلبل، خراب خنده ی گل
به باغ می رود و باد صبح می گوید
رسید بر لب بام آفتاب خنده ی گل
به صفحه صفحه ی اوراق گل نظاره کنم
کنم برای لبش انتخاب خنده ی گل
قدح کشان چمن را خمار نیست سلیم
سبوی غنچه پر است از شراب خنده ی گل
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۸
هر قطره ی شبنم رخ گل
سیلی ست به خانمان بلبل
عمرم همه در خیال او رفت
چون آب روان به سایه ی گل
مغرور به حسن خویشتن بود
زلف تو شکست شاخ سنبل
از شرم رخ تو گل گریزد
هر لحظه به زیر بال بلبل
از بهر دلم سلیم، دایم
خم در خم زلف کرده کاکل
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۰
پروانه را چو مرغ چمن نیست تاب گل
جانسوزتر ز آتش شمع است آب گل
هرگز چنان نشد که ز بی برگی چمن
از رهن می فروش برآید کتاب گل
در گلشنی که چهره بر افروخت شمع ما
مستان نمی خورند به غیر از کباب گل
شد پاره تا به گوش ز خمیازه اش دهن
ای دل مگو خمار ندارد شراب گل
هرگه به سوی باغ، تو ای سرو بگذری
مرغ چمن خجل شود از اضطراب گل
آمد بهار و شور جنون فتنه ساز شد
دارم دلی چو خانه ی بلبل خراب گل
خیل بهار می رود و جام در وداع
همچون گل پیاده دود در رکاب گل
ما را به کار حسن سلیم امتیاز نیست
بلبل نمی کند به چمن انتخاب گل
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۱
مگر افتد گذارش سوی آن گل
ببندم نامه ای بر بال بلبل
ترا هرگاه بیند در گلستان
پریشانی رود از یاد سنبل
نگه: پیکان تیر کینه جویی
تبسم: جوهر تیغ تغافل
چو آید در چمن آن سرو، خیزد
پی تعظیم او، رنگ از رخ گل!
چو زلف ای دل کناری گیر، تا کی
نهی سر در پی خوبان چو کاکل
سلیم او را چو استغنا بلند است
توهم او را چو می بینی، تغافل