عبارات مورد جستجو در ۸۹۷ گوهر پیدا شد:
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۱۵ - گفتگوی قارن با سلم در بسیاری سپاه کوش
وزآن روی قارن برآمد دمان
سوی خیمه ی سلم شد شادمان
بدو گفت کای شاه فرّخ نژاد
بدیدی کنون لشکر دیوزاد
براندیش خود تا چه افزون کنیم
که اندیشه آن به که اکنون کنیم
فزون است لشکر ز مور و ملخ
بیابان گرفته ست دریا و شخ
بدین سان که دیدی همه ساخته
چنین شهریاری سرافراخته
ندانم که فرجام این کارزار
چه پیش آورد گردش روزگار
چنین پاسخش داد کای سرفراز
که من ... به اندیشه آمد فراز
که این دیوزاده بد آید به دست
که دشمن دو چندان که ماییم هست
مگر تا جهان است چندین سپاه
ندیده ست گردون به یک جایگاه
همان جایشان سهمگن استوار
ستوران و برگستوانور سوار
کنون هر چه دانی ز نیرنگ و رای
تو را باید آورد دیگر بجای
مگر داور دادگر بی همال
برآورد تو را کام از این بدسگال
بدو گفت قارن که فردا پگاه
کمر بست باید شدن رزمخواه
بدان تا دل لشکری نشکند
همه ترس دشمن ز بن برکند
تو امشب بفرمای تا در شتاب
گذارند کشتی از آن سوی آب
بدان تا بدانند یکسر سپاه
که ما برنگردیم از این رزمگاه
به جان و به دل رای جنگ آورند
بدین رزم خوی پلنگ آورند
بفرمود در شب به ملّاح پیر
که کشتی از آن سو گذارد چو تیر
ز بهر شد آمد دو زورق بماند
دگر یکسر از مرز دریا براند
سوی خیمه ی سلم شد شادمان
بدو گفت کای شاه فرّخ نژاد
بدیدی کنون لشکر دیوزاد
براندیش خود تا چه افزون کنیم
که اندیشه آن به که اکنون کنیم
فزون است لشکر ز مور و ملخ
بیابان گرفته ست دریا و شخ
بدین سان که دیدی همه ساخته
چنین شهریاری سرافراخته
ندانم که فرجام این کارزار
چه پیش آورد گردش روزگار
چنین پاسخش داد کای سرفراز
که من ... به اندیشه آمد فراز
که این دیوزاده بد آید به دست
که دشمن دو چندان که ماییم هست
مگر تا جهان است چندین سپاه
ندیده ست گردون به یک جایگاه
همان جایشان سهمگن استوار
ستوران و برگستوانور سوار
کنون هر چه دانی ز نیرنگ و رای
تو را باید آورد دیگر بجای
مگر داور دادگر بی همال
برآورد تو را کام از این بدسگال
بدو گفت قارن که فردا پگاه
کمر بست باید شدن رزمخواه
بدان تا دل لشکری نشکند
همه ترس دشمن ز بن برکند
تو امشب بفرمای تا در شتاب
گذارند کشتی از آن سوی آب
بدان تا بدانند یکسر سپاه
که ما برنگردیم از این رزمگاه
به جان و به دل رای جنگ آورند
بدین رزم خوی پلنگ آورند
بفرمود در شب به ملّاح پیر
که کشتی از آن سو گذارد چو تیر
ز بهر شد آمد دو زورق بماند
دگر یکسر از مرز دریا براند
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۱۶ - کشته شدن مردان خورّه به دست قارن
سپیده دمان قارن رزمخواه
بفرمود تا صف کشید آن سپاه
غو کوس برخاست و آواز نای
چو دریا سپاه اندر آمد ز جای
بفرمود تا شد به جایش قباد
چو سالار بر میمنه بایستاد
گزین کرد برگستوانور هزار
نبرده دلیران خنجرگزار
چنان پیش قلب اندرون تا گروه
رده برکشیدند مانند کوه
وزآن پس جهاندار باهوش کوش
بیاراست لشکر به آیین دوش
درفشش به مردان خورّه سپرد
کز ایران گوی بود با دستبرد
پسندیده بودش به هنگام رزم
گرامی بُد او نیز هنگام بزم
به شاهی به طنجه ش فرستاده بود
همه سوس الاقصی بدو داده بود
به قلب آمد از میمنه شهریار
پسِ پُشتِ او لشکری نامدار
خروش آمد و زخم شمشیر تیز
برآمد ز هر گوشه ای رستخیز
یلان و دلیران پرخاشجوی
به تندی به روی اندر آورده روی
به نیزه به یکدیگران تاختند
گهی گرز و گه تیغ کین آختند
چو برگ از درختان، سواران ز زین
همی ریختند اندر آن دشت کین
سپه بیشتر بی سر و دست شد
ز خون، خاک تیره همی مست شد
دژم گشت گردون از آن دشت رزم
فروماند مر زُهره را دل ز بزم
چو شد خاک گرم از دم آفتاب
سر جنگیان گرم گشت از شتاب
همی خیره گشتند ایرانیان
به لشکر نگه کرد کوش از میان
بزد خویشتن بر سپاه قباد
قباد از دلیری بغل برگشاد
بر او حمله آورد و آمد به پیش
برآویخت با نامداران خویش
تبه کرد کوش از سواران اوی
بسی نامداران و یاران اوی
همه میمنه گشت زیر و زبر
ز شمشیر آن شاه پرخاشخر
وزآن روی قارن ز قلب سپاه
بزد خویشتن سخت بر قلبگاه
دمان و دنان بر لب آورده کف
برافراخت یال و بدرّید صف
همه قلب دشمن به هم برزدند
گهی بر بر و گاه بر سر زدند
چو مردان خورّه چنان دید زود
برآورد غیو و دلیری نمود
برادرش را داد جای و درفش
خود و نامداران زرّینه کفش
که بودند با او ز ایران سوار
کمر بسته بر کین چهاران هزار
عنان تیز کرده بیامد دوان
کشیده همی تیغ بر پهلوان
بمالید ایرانیان را درشت
فزون از هزاران دلیران بکُشت
چو دید آن چنان پهلوان سپاه
که از دست مردان سپه شد تباه
خروشان برآن نامور حمله کرد
همی تاخت باره، همی کُشت مرد
جنین تا به مردان خورّه رسید
بدو گفت کای دیوزاده پلید
از ایران زمین روی برگاشتی
چنان شاه را خوار بگذاشتی
براندی بیکباره از بود و زاد
شدی پیشکار یکی دیوزاد
چنان شادمانی بدان اهرمن
بیابی تو پاداش این بد ز من
بدو گفت مردان گر آهنگری
سپهبد شود بر چنین لشکری
مرا می رسد بی گمان مهتری
که بودیم همواره با سروری
چو تا چاکرم بود بیش از هزار
به گاه کیان تا بدین روزگار
چو بشنید قارن، برآشفت سخت
بلرزید مانند شاخ درخت
رها کرد خشتی پر از خشم و کین
درآمد سر خشت بر پُشت زین
گذر کرد بر زین و شد در شکم
نگون شد ز باره سوار دژم
هم اندر زمان بارگی جان بداد
سپهدار برجست مانند باد
دلیران ایران بدو تاختند
همه نیزه و تیغ کین آختند
از آن پس که مردان از او درگذشت
دل قارن از درد رنجور گشت
کشیدند، پیش وی اسبی بلند
نشست از برش پهلوان بی گزند
ز کینه برآشفت و تندی نمود
سپه را برانگیخت مانند دود
میان سپه چون به مردان رسید
بزد دست و گرز گران برکشید
بدو گفت کای ننگ بر انجمن
کجا رفت خواهی تو از چنگ من
ز بس کرد مردان خوره زکاه
برآویخت با او میان سپاه
گهی خنجر و تیر بر بر زدند
گهی گرز پولاد بر سر زدند
بفرجام گرزی زدش پهلوان
که مغزش ز بینی برون شد روان
چو شد پهلوان از برش زاستر
از اسب اندر افتاد پرخاشخر
به خواریش بستند از آن جا به اسب
همی تاختندش چو آذرگشسب
به راه اندرون جان شیرین بداد
شد آن نامور گُرد پهلونژاد
چنین گردد این گنبد تیزرو
همی بازی آرایدت نو به نو
رود گرد اندر پس تیز مرد
سرانجام کار اندر آید به گَرد
چو مردان بیفتاد برخاست شور
دلیران ایران گرفتند زور
ز دشمن بکشتند چندان که دشت
سراسر که چندان تل و توده گشت
ز روی دگر کوش پرخاشخر
همه میمنه کرد زیر و زبر
بیامد برآویخت با او قباد
به رزم اندرون داد مردی بداد
زمانی بکوشید و چاره ش نماند
خروشان تگاور ز پیشش براند
هزیمت شد از میمنه هر که بود
چو سلم آن چنان دید مردی نمود
ز رزم آزمایان رومی سوار
به یاری فرستادشان صد هزار
دلیران ز کینه برآویختند
به یکدیگران اندر آمیختند
چنین تا شب آمد چکاچاک بود
زمین پُر زخون، چرخ پر خاک بود
شب آمد جدا شد دو لشکر ز هم
همه کوفته دل پُر از رنج و غم
فزون کُشته بود از سپاه قباد
دو ره ده هزار، آن یل نامدار
گشاد از میان کوش جنگی کمر
بیامد نشست از بر تخت زر
سران سپه را همه بار داد
وزآن رزم هرکس همی کرد یاد
ز مردان چو آگاه شد شاه کوش
که بر دست قارن برآمدش هوش
برآشفت و ز خشم سوگند خورد
که فردا نیارامم اندر نبرد
مگر کین مردان بجای آورم
سر پهلوان زیر پای آورم
بفرمود خواندن برادرش را
درفشش بدو داد و لشکرش را
فراوانش بستود و گرمی نمود
همش خلعت و مهربانی نمود
به خوردن نشست آنگهی با سران
می روشن آورد و رامشگران
وزآن روی با مهتران و گوان
سوی سلم شد قارن پهلوان
بدو گفت کای خسرو نیکنام
برآمدت امروز رزمی ز کام
ز دشمن بکشتیم چندان که دشت
سراسر به خون تن آلوده گشت
چو مردان خورّه بیامد دمان
دو دیده ز خون کرده چون قهرمان
برآویخت با من میان سپاه
به یک زخم کردم مر او را تباه
تو گفتی نه آن بود جنگی سوار
کز ایران برفت از بر شهریار
دو چندان فزون بود شاها به زور
یکی آهنین کرده بودش ستور
فراوان به هر گوشه ای تاختم
چو از رزم آن یل بپرداختم
مگر دیوزاد آیدم پیش چشم
ندیدمش و افزون شدم کین و خشم
چنین گفت با سلم و قارن قباد
که آن کینه کش بدرگ دیوزاد
همه روز با ما همی رزم کرد
ز گردان فراوان برآورد گَرد
به کوشش چو با او برآویختیم
بسنده نبودیم و بگریختیم
سپاهی فرستاد، چون دید شاه
سوی ما به یاری ز قلب سپاه
اگر نه شب تیره پیش آمدی
همه کام آن تیره کیش آمدی
شکسته شدی بی گمان میمنه
نه سالار ماندی و نه یک تنه
بدو گفت قارن که فردا ببین
کز او خون ستانم به شمشیر کین
گر او جان رهاند ز شمشیر من
دروغ است خواندن مرا رزمزن
عنوان:آراستن رزم شاهان - رزم قارن و کوش و زخمی شدن قارن
چو خورشید رزم شباهنگ کرد
سپیده دم از کینه آهنگ کرد
جهان باز پر جنگ و پر جوش گشت
دو لشکر ز کینه زره پوش گشت
دو خسرو کشیدند لشر به دشت
خروش از ستاره همی برگذشت
بیاورد قارن، کمر بست کوش
سرش پُر زکین و دلش پر زجوش
یکی ترجمان برد با خویشتن
همی تاخت تا پیش آن انجمن
به آواز گفت ای دلیران شاه
بگویید با قارن رزمخواه
بیاید یکی برگراید مرا
جز از پهلوان کس نباید مرا
سواری بشد پهلوان را بگفت
لب پهلوان گشت با خنده جفت
همی گفت گرگ بد آمد به دام
برآرم من امروز ازاین رزم کام
همه نام او زین جهان کم کنم
شبستان او پُر ز ماتم کنم
بپوشید ساز و سلیح نبرد
درآمد به اسب و بیامد چو گرد
چو نزدیک شد، گفتش ای دیوزاد
سزای فریدون ندادی به داد
که نفرین برآن مام بادا ز بخت
که زاید چو تو بدرگِ شور بخت
بجای تو شاه همایون چه کرد
که پاداش او تیغ بود و نبرد
زمانه کنون زهر تو نوش کرد
دلت نیکویها فراموش کرد
اگر شاه گیتی نبخشودتی
تن و جان به زندان بفرسودتی
تو امروز با گرز و با تیغ کین
نگشتی به ناورد پیشم چنین
بدو گفت کوش ای فرومایه مرد
مگر مغزت آهنگری خیره کرد
همی تا جهان است با کین و داد
بسی خسروان را چنین اوفتاد
از این سان همی گردد از بر سپهر
گهی کین نماید گهی باز مهر
جهانی همانا که دارند یاد
چنین داستانها که دارند یاد
که جمشیدیان را نیاگان ما
گزیده جهاندار پاکان ما
ز روی زمین رانده بودند پاک
همه خشت بالین و بستر ز خاک
برآمد چنین سالیانی هزار
از ایشان نه سالار و نه شهریار
جهاندار ضحاک با تاج زر
به شاهی کمربسته با هوش و فر
ز جمشیدیان در جهان نام نَه
جز از کوه وز بیشه آرام نه
اگر پای من چند گه بند سود
به زندان شاه تو اکنون چه بود
که بر گُل همی باد و باران رسد
همه رنج بر شهریاران رسد
به زنجیر دارند شیر شکار
چو گیرندش از بیشه و مرغزار
نه جمشید دربند ضحاک بود
نشستنش و خفتنش بر خاک بود
تو از پتک و سندان، وز باد و دَم
به جایی رسیدی که با ما بهم
سخنها چنین راست داری همی
سر از چرخ برتر گذاری همی
که باشد فریدون وارونه خوی
که از ما پرستش کند آرزوی؟
بسنده نکرده ست چونانک هست
که شاهی بدو باز داریم دست
من آهنگ ایران و آن مرز و بوم
نکردم، تو لشکر کشیدی به روم
چو بشنید قارن برآشفت و گفت
که نفرین بد بام بر جانت جُفت
وزآن خشم قارن برانگیخت اسب
بغرّید و با او برآویخت سخت
همه گرز پولاد و زوبین و تیغ
ز مغز و سر و سینه نامد دریغ
همه رخنه کردند تیغ و تبر
نبد دستیاب یکی بر دگر
دو سالار در پیش امید و مرگ
پُر از تیر، جوشن، پر از تیغ، ترگ
همی رزم کردند تا نیمروز
که برگشت خورشید گیتی فروز
نه آسایش از رزم، وز کارزار
گهی تیغ و گه تیر جوشن گذار
چنان خسته شد باره ی تیزتگ
که بر وی ز سستی نجنبید رگ
گشاده تن خسته شان خون و خوی
ز خون و ز خوی گِل شده زیر پی
سرانجام کوش اندر آمد درشت
رها کرد پولاد خشتی به مشت
به ران اندر آمدش نوک سنان
رها شد ز دست دلاور عنان
گذر کرد بر ران و زین و شکم
بیفتاد با باره قارن بهم
دلیران ایران برون تاختند
همه نیزه و تیغ بفراختند
وزآن روی یاران کوش دلیر
یکی حمله کردند مانند شیر
رسیدند ایرانیان پیشتر
کشیدند زوبین و تیغ و تبر
از او کوش را دور کردند باز
کشیدند زوبین از آن رزمساز
بر اسبش نشاندند و بردند تیز
برآمد ز ایرانیان رستخیز
از آن زخم هرکس بترسید و گفت
که این دیو با زور پیل است جفت
بر ایران سپه حمله آورد کوش
سپاه از پسِ پشت پولاد پوش
همه برزد آن بیکرانه سپاه
سپه را همی برد تا قلبگاه
فراوان از ایشان بکُشت و بخست
بدین رزمگه کوش را بود دست
چو سلم آن چنان هول و آن نیش دید
شکسته دل لشکرِ خویش دید
برون آمد از قلب با صد هزار
سواران جنگی و نیزه گزار
برآویخت با کوش و با لشکرش
بیالود زهرآبگون خنجرش
بلندی بدان تاختن کرد پست
ز خون یلان خاک را کرد مست
بمالید مر کوش را با سپاه
فراوان شد از هر دو لشکر تباه
همه روز پیوسته کردند جنگ
چنین تا جهان زاغ گون شد به رنگ
ز هم بازگردید هر دو گروه
تن از رنج لرزان، دل از غم ستوه
سوی تخت شد کوش با مهتران
می و خوردنی خواست و رامشگران
بدیشان چنین گفت کامروز من
زدم خشت بر قارن رزمزن
تن پیلوارش درآمد به خاک
بیفتاد با باره اندر مغاک
سوارانش از دست من بستدند
فراوان مرا تیغ و زوبین زدند
ندانم کز آن زخم گردد تباه
وگز باز رزم آورد با سپاه
بزرگان بر او خواندند آفرین
که آباد بادا به خسرو زمین
به کام تو گردد همه روزگار
ز دشمن برآرد زمانه دمار
اگر قارن از زخم تو شد تباه
زمانی ندارند پای آن سپاه
به زیر پی باره بتوان سپرد
نمانیم از ایشان بزرگ و نه خرد
بفرمود تا صف کشید آن سپاه
غو کوس برخاست و آواز نای
چو دریا سپاه اندر آمد ز جای
بفرمود تا شد به جایش قباد
چو سالار بر میمنه بایستاد
گزین کرد برگستوانور هزار
نبرده دلیران خنجرگزار
چنان پیش قلب اندرون تا گروه
رده برکشیدند مانند کوه
وزآن پس جهاندار باهوش کوش
بیاراست لشکر به آیین دوش
درفشش به مردان خورّه سپرد
کز ایران گوی بود با دستبرد
پسندیده بودش به هنگام رزم
گرامی بُد او نیز هنگام بزم
به شاهی به طنجه ش فرستاده بود
همه سوس الاقصی بدو داده بود
به قلب آمد از میمنه شهریار
پسِ پُشتِ او لشکری نامدار
خروش آمد و زخم شمشیر تیز
برآمد ز هر گوشه ای رستخیز
یلان و دلیران پرخاشجوی
به تندی به روی اندر آورده روی
به نیزه به یکدیگران تاختند
گهی گرز و گه تیغ کین آختند
چو برگ از درختان، سواران ز زین
همی ریختند اندر آن دشت کین
سپه بیشتر بی سر و دست شد
ز خون، خاک تیره همی مست شد
دژم گشت گردون از آن دشت رزم
فروماند مر زُهره را دل ز بزم
چو شد خاک گرم از دم آفتاب
سر جنگیان گرم گشت از شتاب
همی خیره گشتند ایرانیان
به لشکر نگه کرد کوش از میان
بزد خویشتن بر سپاه قباد
قباد از دلیری بغل برگشاد
بر او حمله آورد و آمد به پیش
برآویخت با نامداران خویش
تبه کرد کوش از سواران اوی
بسی نامداران و یاران اوی
همه میمنه گشت زیر و زبر
ز شمشیر آن شاه پرخاشخر
وزآن روی قارن ز قلب سپاه
بزد خویشتن سخت بر قلبگاه
دمان و دنان بر لب آورده کف
برافراخت یال و بدرّید صف
همه قلب دشمن به هم برزدند
گهی بر بر و گاه بر سر زدند
چو مردان خورّه چنان دید زود
برآورد غیو و دلیری نمود
برادرش را داد جای و درفش
خود و نامداران زرّینه کفش
که بودند با او ز ایران سوار
کمر بسته بر کین چهاران هزار
عنان تیز کرده بیامد دوان
کشیده همی تیغ بر پهلوان
بمالید ایرانیان را درشت
فزون از هزاران دلیران بکُشت
چو دید آن چنان پهلوان سپاه
که از دست مردان سپه شد تباه
خروشان برآن نامور حمله کرد
همی تاخت باره، همی کُشت مرد
جنین تا به مردان خورّه رسید
بدو گفت کای دیوزاده پلید
از ایران زمین روی برگاشتی
چنان شاه را خوار بگذاشتی
براندی بیکباره از بود و زاد
شدی پیشکار یکی دیوزاد
چنان شادمانی بدان اهرمن
بیابی تو پاداش این بد ز من
بدو گفت مردان گر آهنگری
سپهبد شود بر چنین لشکری
مرا می رسد بی گمان مهتری
که بودیم همواره با سروری
چو تا چاکرم بود بیش از هزار
به گاه کیان تا بدین روزگار
چو بشنید قارن، برآشفت سخت
بلرزید مانند شاخ درخت
رها کرد خشتی پر از خشم و کین
درآمد سر خشت بر پُشت زین
گذر کرد بر زین و شد در شکم
نگون شد ز باره سوار دژم
هم اندر زمان بارگی جان بداد
سپهدار برجست مانند باد
دلیران ایران بدو تاختند
همه نیزه و تیغ کین آختند
از آن پس که مردان از او درگذشت
دل قارن از درد رنجور گشت
کشیدند، پیش وی اسبی بلند
نشست از برش پهلوان بی گزند
ز کینه برآشفت و تندی نمود
سپه را برانگیخت مانند دود
میان سپه چون به مردان رسید
بزد دست و گرز گران برکشید
بدو گفت کای ننگ بر انجمن
کجا رفت خواهی تو از چنگ من
ز بس کرد مردان خوره زکاه
برآویخت با او میان سپاه
گهی خنجر و تیر بر بر زدند
گهی گرز پولاد بر سر زدند
بفرجام گرزی زدش پهلوان
که مغزش ز بینی برون شد روان
چو شد پهلوان از برش زاستر
از اسب اندر افتاد پرخاشخر
به خواریش بستند از آن جا به اسب
همی تاختندش چو آذرگشسب
به راه اندرون جان شیرین بداد
شد آن نامور گُرد پهلونژاد
چنین گردد این گنبد تیزرو
همی بازی آرایدت نو به نو
رود گرد اندر پس تیز مرد
سرانجام کار اندر آید به گَرد
چو مردان بیفتاد برخاست شور
دلیران ایران گرفتند زور
ز دشمن بکشتند چندان که دشت
سراسر که چندان تل و توده گشت
ز روی دگر کوش پرخاشخر
همه میمنه کرد زیر و زبر
بیامد برآویخت با او قباد
به رزم اندرون داد مردی بداد
زمانی بکوشید و چاره ش نماند
خروشان تگاور ز پیشش براند
هزیمت شد از میمنه هر که بود
چو سلم آن چنان دید مردی نمود
ز رزم آزمایان رومی سوار
به یاری فرستادشان صد هزار
دلیران ز کینه برآویختند
به یکدیگران اندر آمیختند
چنین تا شب آمد چکاچاک بود
زمین پُر زخون، چرخ پر خاک بود
شب آمد جدا شد دو لشکر ز هم
همه کوفته دل پُر از رنج و غم
فزون کُشته بود از سپاه قباد
دو ره ده هزار، آن یل نامدار
گشاد از میان کوش جنگی کمر
بیامد نشست از بر تخت زر
سران سپه را همه بار داد
وزآن رزم هرکس همی کرد یاد
ز مردان چو آگاه شد شاه کوش
که بر دست قارن برآمدش هوش
برآشفت و ز خشم سوگند خورد
که فردا نیارامم اندر نبرد
مگر کین مردان بجای آورم
سر پهلوان زیر پای آورم
بفرمود خواندن برادرش را
درفشش بدو داد و لشکرش را
فراوانش بستود و گرمی نمود
همش خلعت و مهربانی نمود
به خوردن نشست آنگهی با سران
می روشن آورد و رامشگران
وزآن روی با مهتران و گوان
سوی سلم شد قارن پهلوان
بدو گفت کای خسرو نیکنام
برآمدت امروز رزمی ز کام
ز دشمن بکشتیم چندان که دشت
سراسر به خون تن آلوده گشت
چو مردان خورّه بیامد دمان
دو دیده ز خون کرده چون قهرمان
برآویخت با من میان سپاه
به یک زخم کردم مر او را تباه
تو گفتی نه آن بود جنگی سوار
کز ایران برفت از بر شهریار
دو چندان فزون بود شاها به زور
یکی آهنین کرده بودش ستور
فراوان به هر گوشه ای تاختم
چو از رزم آن یل بپرداختم
مگر دیوزاد آیدم پیش چشم
ندیدمش و افزون شدم کین و خشم
چنین گفت با سلم و قارن قباد
که آن کینه کش بدرگ دیوزاد
همه روز با ما همی رزم کرد
ز گردان فراوان برآورد گَرد
به کوشش چو با او برآویختیم
بسنده نبودیم و بگریختیم
سپاهی فرستاد، چون دید شاه
سوی ما به یاری ز قلب سپاه
اگر نه شب تیره پیش آمدی
همه کام آن تیره کیش آمدی
شکسته شدی بی گمان میمنه
نه سالار ماندی و نه یک تنه
بدو گفت قارن که فردا ببین
کز او خون ستانم به شمشیر کین
گر او جان رهاند ز شمشیر من
دروغ است خواندن مرا رزمزن
عنوان:آراستن رزم شاهان - رزم قارن و کوش و زخمی شدن قارن
چو خورشید رزم شباهنگ کرد
سپیده دم از کینه آهنگ کرد
جهان باز پر جنگ و پر جوش گشت
دو لشکر ز کینه زره پوش گشت
دو خسرو کشیدند لشر به دشت
خروش از ستاره همی برگذشت
بیاورد قارن، کمر بست کوش
سرش پُر زکین و دلش پر زجوش
یکی ترجمان برد با خویشتن
همی تاخت تا پیش آن انجمن
به آواز گفت ای دلیران شاه
بگویید با قارن رزمخواه
بیاید یکی برگراید مرا
جز از پهلوان کس نباید مرا
سواری بشد پهلوان را بگفت
لب پهلوان گشت با خنده جفت
همی گفت گرگ بد آمد به دام
برآرم من امروز ازاین رزم کام
همه نام او زین جهان کم کنم
شبستان او پُر ز ماتم کنم
بپوشید ساز و سلیح نبرد
درآمد به اسب و بیامد چو گرد
چو نزدیک شد، گفتش ای دیوزاد
سزای فریدون ندادی به داد
که نفرین برآن مام بادا ز بخت
که زاید چو تو بدرگِ شور بخت
بجای تو شاه همایون چه کرد
که پاداش او تیغ بود و نبرد
زمانه کنون زهر تو نوش کرد
دلت نیکویها فراموش کرد
اگر شاه گیتی نبخشودتی
تن و جان به زندان بفرسودتی
تو امروز با گرز و با تیغ کین
نگشتی به ناورد پیشم چنین
بدو گفت کوش ای فرومایه مرد
مگر مغزت آهنگری خیره کرد
همی تا جهان است با کین و داد
بسی خسروان را چنین اوفتاد
از این سان همی گردد از بر سپهر
گهی کین نماید گهی باز مهر
جهانی همانا که دارند یاد
چنین داستانها که دارند یاد
که جمشیدیان را نیاگان ما
گزیده جهاندار پاکان ما
ز روی زمین رانده بودند پاک
همه خشت بالین و بستر ز خاک
برآمد چنین سالیانی هزار
از ایشان نه سالار و نه شهریار
جهاندار ضحاک با تاج زر
به شاهی کمربسته با هوش و فر
ز جمشیدیان در جهان نام نَه
جز از کوه وز بیشه آرام نه
اگر پای من چند گه بند سود
به زندان شاه تو اکنون چه بود
که بر گُل همی باد و باران رسد
همه رنج بر شهریاران رسد
به زنجیر دارند شیر شکار
چو گیرندش از بیشه و مرغزار
نه جمشید دربند ضحاک بود
نشستنش و خفتنش بر خاک بود
تو از پتک و سندان، وز باد و دَم
به جایی رسیدی که با ما بهم
سخنها چنین راست داری همی
سر از چرخ برتر گذاری همی
که باشد فریدون وارونه خوی
که از ما پرستش کند آرزوی؟
بسنده نکرده ست چونانک هست
که شاهی بدو باز داریم دست
من آهنگ ایران و آن مرز و بوم
نکردم، تو لشکر کشیدی به روم
چو بشنید قارن برآشفت و گفت
که نفرین بد بام بر جانت جُفت
وزآن خشم قارن برانگیخت اسب
بغرّید و با او برآویخت سخت
همه گرز پولاد و زوبین و تیغ
ز مغز و سر و سینه نامد دریغ
همه رخنه کردند تیغ و تبر
نبد دستیاب یکی بر دگر
دو سالار در پیش امید و مرگ
پُر از تیر، جوشن، پر از تیغ، ترگ
همی رزم کردند تا نیمروز
که برگشت خورشید گیتی فروز
نه آسایش از رزم، وز کارزار
گهی تیغ و گه تیر جوشن گذار
چنان خسته شد باره ی تیزتگ
که بر وی ز سستی نجنبید رگ
گشاده تن خسته شان خون و خوی
ز خون و ز خوی گِل شده زیر پی
سرانجام کوش اندر آمد درشت
رها کرد پولاد خشتی به مشت
به ران اندر آمدش نوک سنان
رها شد ز دست دلاور عنان
گذر کرد بر ران و زین و شکم
بیفتاد با باره قارن بهم
دلیران ایران برون تاختند
همه نیزه و تیغ بفراختند
وزآن روی یاران کوش دلیر
یکی حمله کردند مانند شیر
رسیدند ایرانیان پیشتر
کشیدند زوبین و تیغ و تبر
از او کوش را دور کردند باز
کشیدند زوبین از آن رزمساز
بر اسبش نشاندند و بردند تیز
برآمد ز ایرانیان رستخیز
از آن زخم هرکس بترسید و گفت
که این دیو با زور پیل است جفت
بر ایران سپه حمله آورد کوش
سپاه از پسِ پشت پولاد پوش
همه برزد آن بیکرانه سپاه
سپه را همی برد تا قلبگاه
فراوان از ایشان بکُشت و بخست
بدین رزمگه کوش را بود دست
چو سلم آن چنان هول و آن نیش دید
شکسته دل لشکرِ خویش دید
برون آمد از قلب با صد هزار
سواران جنگی و نیزه گزار
برآویخت با کوش و با لشکرش
بیالود زهرآبگون خنجرش
بلندی بدان تاختن کرد پست
ز خون یلان خاک را کرد مست
بمالید مر کوش را با سپاه
فراوان شد از هر دو لشکر تباه
همه روز پیوسته کردند جنگ
چنین تا جهان زاغ گون شد به رنگ
ز هم بازگردید هر دو گروه
تن از رنج لرزان، دل از غم ستوه
سوی تخت شد کوش با مهتران
می و خوردنی خواست و رامشگران
بدیشان چنین گفت کامروز من
زدم خشت بر قارن رزمزن
تن پیلوارش درآمد به خاک
بیفتاد با باره اندر مغاک
سوارانش از دست من بستدند
فراوان مرا تیغ و زوبین زدند
ندانم کز آن زخم گردد تباه
وگز باز رزم آورد با سپاه
بزرگان بر او خواندند آفرین
که آباد بادا به خسرو زمین
به کام تو گردد همه روزگار
ز دشمن برآرد زمانه دمار
اگر قارن از زخم تو شد تباه
زمانی ندارند پای آن سپاه
به زیر پی باره بتوان سپرد
نمانیم از ایشان بزرگ و نه خرد
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۱۷ - گفتگوی قارن و سلم
وز آن روی چون سلم برگشت، رفت
سوی پهلوان شد همان گاه تفت
ورا دید پژمرده و ناتوان
ز بس خون که از زخم او شد روان
سخن گفتنی نرم و رخساره زرد
پُر از درد دل، لب پر از بادِ سرد
بیاورد سلم از بزرگان روم
تنی چند از ایران و هر مرز و بوم
بزرگان دانا و خسرو پرست
به درمان آن زخم بردند دست
بدو سلم گفت ای جهان پهلوان
میندیش و خیره مگردان روان
که از این درد یزدانت آسان کند
دل دشمنانت هراسان کند
که ما باز داریم از این رزم دست
یکی تا تو بر زین توانی نشست
که بی تو نَه خوب آید آوردگاه
نه کوس و درفش و نه جنگی سپاه
بدو گفت قارن که ای شهریار
زبان را بدین گفته رنجه مدار
به من گر جهان بر سر آید رواست
نه چرخ روان زیر فرمان ماست
یکی کرد گیرم از ایرانیان
جهان را چه سود از من و چه زیان
تو و شاه باید که باشید شاد
مرا نیز در بزم دارید یاد
سوی پهلوان شد همان گاه تفت
ورا دید پژمرده و ناتوان
ز بس خون که از زخم او شد روان
سخن گفتنی نرم و رخساره زرد
پُر از درد دل، لب پر از بادِ سرد
بیاورد سلم از بزرگان روم
تنی چند از ایران و هر مرز و بوم
بزرگان دانا و خسرو پرست
به درمان آن زخم بردند دست
بدو سلم گفت ای جهان پهلوان
میندیش و خیره مگردان روان
که از این درد یزدانت آسان کند
دل دشمنانت هراسان کند
که ما باز داریم از این رزم دست
یکی تا تو بر زین توانی نشست
که بی تو نَه خوب آید آوردگاه
نه کوس و درفش و نه جنگی سپاه
بدو گفت قارن که ای شهریار
زبان را بدین گفته رنجه مدار
به من گر جهان بر سر آید رواست
نه چرخ روان زیر فرمان ماست
یکی کرد گیرم از ایرانیان
جهان را چه سود از من و چه زیان
تو و شاه باید که باشید شاد
مرا نیز در بزم دارید یاد
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۱۹ - رفتن شاه سقلاب به جنگ و کشته شدن او به دست کوش
چو یک هفته بگذشت بر کارزار
ز هر سو تبه شد فراوان سوار
سوی سلم شد شاه سقلاب و گفت
که با تخت تو مشتری باد جفت
بر آسای فردا تو، این رزم سخت
مرا ده تو ای شاه فیروز بخت
که با کوش اگر من نبرد آورم
سرش بی گمان زیر گَرد آورم
برآسود سلم و بکرد آفرین
برو گفت هشیار باش اندر این
بیامد همه شب همی ساز کرد
چو خورشید بر چرخ پرواز کرد
ز درگاه با سوز بر شد خروش
وزآن آگهی شد به نزدیک کوش
بخندید و گفت این شگفتی نگر
که با سوز بندد بدین سان کمر
سپاه همه روی گیتی چنین
به ما کرده روی از پی رزم و کین
بسنده نیایند با من همی
به خون سرخ دارند دامن همی
کنون شاه سقلاب برخاسته ست
ز سلم آرزو رزم من خواسته ست
ببینیم تا چون زند تیغ جنگ
چگونه نهد پای پیش نهنگ
بیاورد ازآن لشکر مایه دار
دلیران و جنگاوران صد هزار
بفرمود تا آن سپاه دگر
برآساید و کس نبندد کمر
چو آهنگ با سوز سقلاب کرد
سر تختش آهنگ زی خواب کرد
ز هر دو سپه خاک بر شد به ابر
بغرّید هر یک بسان هزبر
ز جوشن زمین آسمانی نمود
ز نیزه هوا نیستانی نمود
ز بس تیغ و زوبین و باران تیر
نه بهرام ماند و نه کیوان، نه تیر
چو خاک زمین آسمانه گرفت
سپهبد ز لشکر کرانه گرفت
همی بود با نامور سه هزار
برآن دشت تا گرم شد کارزار
چو سقلابیان چیرگی یافتند
به خون ریختن تیز بشتافتند
برون تاخت با سوز شاه از میان
درفشی پسِ پشت او پرنیان
چنان با دلیران یکی حمله کرد
ز هامون به گردون برآورد گرد
بهم برگفند آن سپه را درشت
چه مایه بخست و چه مایه بکُشت
چنان برگرفت آن یلان را ز جای
که پولاد را سنگ آهن ربای
چنان تیز برزد به قلب سپاه
که برکند قلب از چنان جایگاه
چو باسوز را کوش دید آن چنان
به یال تگاور سپرد او عنان
چنان با دلیران بر او حمله کرد
که از گاو و ماهی برآورد گرد
چپ و راست لشکر همی تیغ زد
ز خون ژاله از تیغ بر میغ زد
همه رزمگه کُشته و خسته بود
ز خسته همی راهها بسته بود
همی خواست باسوز رزم آزمای
کز آن رزمگه بازگردد به جای
رسید اندر او شیر درّنده کوش
بدو گفت کای مرد با جنگ و جوش
همی بازگردی به ناکرده کار
زمانی در این رزمگه پای دار
که تخمی که کِشتی برش بدروی
چو بینی، به زخم یلان نگروی
برآویختند آن دو جنگی بهم
چو پیل ژیان و چو شیر دژم
بکوشید باسوز چندان به جنگ
که از تن شدش توش، وز روی رنگ
چو دید آن که با او نباشدش تاب
به راه گریز آمد او را شتاب
گریزان، وز پس دوان پیل مست
یکی سفته پولاد زوبین به دست
چو پرّان شد آن خشت از انگشت او
گذر کرد بر جوشن و پشت او
سنان از سر سینه برکرد سر
به خاک اندر آمد سر تاجور
چو دیدند سقلابیان شاه را
همان زخم زوبین بدخواه را
غریوان همه باره برگاشتند
همه نیزه و تیغ برداشتند
ز کینه برآن سان برآویختند
که از خون گردان گل انگیختند
همه خیره ماندند کوش و سپاه
به سقلابیان اندر این رزمگاه
که گر کوشش از پیش بودی چنین
که سالارشان زنده بُد بر زمین
مگر کار دادندی این بی بنان
چنین کینه جویان و آهرمنان
همی رزم کردند تا شب ز دشت
برآمد، دو لشکر بهم بازگشت
سه روز آن دلیران به جنگ آمدند
به جنگ از پی نام و ننگ آمدند
فراوان بکشتند بر کین شاه
بدان مهربانی ندیدم سپاه
چهارم جهانجوی سلم سترگ
بیاورد یکسر سپاه بزرگ
همی کرد ده روز پیوسته جنگ
نیاسود و ننمود روی درنگ
برآن دشت، بی کُشته راهی نماند
ز بس دست و سر جایگاهی نماند
نماند از دو لشکر یکی تندرست
تن باره و لشکری گشت سست
بدان برنهادند پس هر دو شاه
که یک ماه باشد تن آسان سپاه
برآساید از رنج مرد و ستور
که از چرخ گردان کشیدند زور
تن مرد خسته چو گردد درست
تگاور کند سخت رفتار سست
شود ماه پیوسته با مشتری
جهان باز تازه کند داوری
بپوشند خفتان و رومی کلاه
به رزم اندر آیند هر دو سپاه
از این آگهی قارن پهلوان
بخندید و تازه شد او را روان
همی گفت تا ماه چنبر شود
مرا خستگی نیز بهتر شود
به زین اندر آیم به زور خدای
بپردازم از دیوِ وارونه جای
همان گه سوی سلم پیغام کرد
که شاه این جهان را برآن نام کرد
..................................
..................................
بدین رزمها کاندر این چند روز
برآمد به دست شه نیوسوز
بفرمای تا کشتی آرند باز
همه هرچه باید به کشتی بساز
همان گه یکی زورقی را بساخت
بیاوزد کشتی و کارش بساخت
ز هر سو تبه شد فراوان سوار
سوی سلم شد شاه سقلاب و گفت
که با تخت تو مشتری باد جفت
بر آسای فردا تو، این رزم سخت
مرا ده تو ای شاه فیروز بخت
که با کوش اگر من نبرد آورم
سرش بی گمان زیر گَرد آورم
برآسود سلم و بکرد آفرین
برو گفت هشیار باش اندر این
بیامد همه شب همی ساز کرد
چو خورشید بر چرخ پرواز کرد
ز درگاه با سوز بر شد خروش
وزآن آگهی شد به نزدیک کوش
بخندید و گفت این شگفتی نگر
که با سوز بندد بدین سان کمر
سپاه همه روی گیتی چنین
به ما کرده روی از پی رزم و کین
بسنده نیایند با من همی
به خون سرخ دارند دامن همی
کنون شاه سقلاب برخاسته ست
ز سلم آرزو رزم من خواسته ست
ببینیم تا چون زند تیغ جنگ
چگونه نهد پای پیش نهنگ
بیاورد ازآن لشکر مایه دار
دلیران و جنگاوران صد هزار
بفرمود تا آن سپاه دگر
برآساید و کس نبندد کمر
چو آهنگ با سوز سقلاب کرد
سر تختش آهنگ زی خواب کرد
ز هر دو سپه خاک بر شد به ابر
بغرّید هر یک بسان هزبر
ز جوشن زمین آسمانی نمود
ز نیزه هوا نیستانی نمود
ز بس تیغ و زوبین و باران تیر
نه بهرام ماند و نه کیوان، نه تیر
چو خاک زمین آسمانه گرفت
سپهبد ز لشکر کرانه گرفت
همی بود با نامور سه هزار
برآن دشت تا گرم شد کارزار
چو سقلابیان چیرگی یافتند
به خون ریختن تیز بشتافتند
برون تاخت با سوز شاه از میان
درفشی پسِ پشت او پرنیان
چنان با دلیران یکی حمله کرد
ز هامون به گردون برآورد گرد
بهم برگفند آن سپه را درشت
چه مایه بخست و چه مایه بکُشت
چنان برگرفت آن یلان را ز جای
که پولاد را سنگ آهن ربای
چنان تیز برزد به قلب سپاه
که برکند قلب از چنان جایگاه
چو باسوز را کوش دید آن چنان
به یال تگاور سپرد او عنان
چنان با دلیران بر او حمله کرد
که از گاو و ماهی برآورد گرد
چپ و راست لشکر همی تیغ زد
ز خون ژاله از تیغ بر میغ زد
همه رزمگه کُشته و خسته بود
ز خسته همی راهها بسته بود
همی خواست باسوز رزم آزمای
کز آن رزمگه بازگردد به جای
رسید اندر او شیر درّنده کوش
بدو گفت کای مرد با جنگ و جوش
همی بازگردی به ناکرده کار
زمانی در این رزمگه پای دار
که تخمی که کِشتی برش بدروی
چو بینی، به زخم یلان نگروی
برآویختند آن دو جنگی بهم
چو پیل ژیان و چو شیر دژم
بکوشید باسوز چندان به جنگ
که از تن شدش توش، وز روی رنگ
چو دید آن که با او نباشدش تاب
به راه گریز آمد او را شتاب
گریزان، وز پس دوان پیل مست
یکی سفته پولاد زوبین به دست
چو پرّان شد آن خشت از انگشت او
گذر کرد بر جوشن و پشت او
سنان از سر سینه برکرد سر
به خاک اندر آمد سر تاجور
چو دیدند سقلابیان شاه را
همان زخم زوبین بدخواه را
غریوان همه باره برگاشتند
همه نیزه و تیغ برداشتند
ز کینه برآن سان برآویختند
که از خون گردان گل انگیختند
همه خیره ماندند کوش و سپاه
به سقلابیان اندر این رزمگاه
که گر کوشش از پیش بودی چنین
که سالارشان زنده بُد بر زمین
مگر کار دادندی این بی بنان
چنین کینه جویان و آهرمنان
همی رزم کردند تا شب ز دشت
برآمد، دو لشکر بهم بازگشت
سه روز آن دلیران به جنگ آمدند
به جنگ از پی نام و ننگ آمدند
فراوان بکشتند بر کین شاه
بدان مهربانی ندیدم سپاه
چهارم جهانجوی سلم سترگ
بیاورد یکسر سپاه بزرگ
همی کرد ده روز پیوسته جنگ
نیاسود و ننمود روی درنگ
برآن دشت، بی کُشته راهی نماند
ز بس دست و سر جایگاهی نماند
نماند از دو لشکر یکی تندرست
تن باره و لشکری گشت سست
بدان برنهادند پس هر دو شاه
که یک ماه باشد تن آسان سپاه
برآساید از رنج مرد و ستور
که از چرخ گردان کشیدند زور
تن مرد خسته چو گردد درست
تگاور کند سخت رفتار سست
شود ماه پیوسته با مشتری
جهان باز تازه کند داوری
بپوشند خفتان و رومی کلاه
به رزم اندر آیند هر دو سپاه
از این آگهی قارن پهلوان
بخندید و تازه شد او را روان
همی گفت تا ماه چنبر شود
مرا خستگی نیز بهتر شود
به زین اندر آیم به زور خدای
بپردازم از دیوِ وارونه جای
همان گه سوی سلم پیغام کرد
که شاه این جهان را برآن نام کرد
..................................
..................................
بدین رزمها کاندر این چند روز
برآمد به دست شه نیوسوز
بفرمای تا کشتی آرند باز
همه هرچه باید به کشتی بساز
همان گه یکی زورقی را بساخت
بیاوزد کشتی و کارش بساخت
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۲۰ - کارزار سلم با کوش و حیلت کردن قارن و هزیمت شدن کوش
چو شد ماه نو، مرد جنگ آزمای
تبیره همی آرزو کرد و نای
چنین گفت با سلم قارن به شب
کز این راز با کس تو مگشای لب
سپه پیش بر، رزم را ساز کن
به رزم اندرون سستی آغاز کن
یکی کنده فرمای پیش سپاه
خبر کن که گشته ست قارن تباه
از آن زخم پولاد سستی نمود
بمُرد و سپاه را به انده سپرد
مگر گردد ایمن ز من دیوزاد
نیارد مرا بیش در جنگ یاد
که آمد یکی رای ما را فراز
امید است کآن بدرگ دیور ساز
گرفتار گردد به کردار خویش
تبه بیند این تیز بازار خویش
به فرّ فریدون همه کام تو
برآید، به پروین شود نام تو
چو پیوسته جنگ آوری چند روز
به من چشم دار، ای شه نیوسوز
بدانگه که گردد بلند آفتاب
شود همچو زر آب دریای آب
بگفت این و با لشکری بیکران
به دریای آب اندرون شد نهان
همی سلم یک هفته رنج آزمود
به رزم اندرون نیز سستی نمود
وزآن پس یکی کنده کندن گرفت
همی خاک را برفگندن گرفت
گمانی بد اندر دل کوش شد
که قارن همانا کفن پوش شد
از آن دل گرفتند مردان او
همان جنگجویان و گردان او
بکُشتند چندان از ایران سپاه
که بر لشکری تنگ شد جایگاه
به هشتم کی همروز ای شگفت
جهان با نوید زر آیین گرفت
ز دریا برآمد به کشتی نهنگ
ز کین همچو الماس دندان و چنگ
پسِ پُشتِ کوش اندر آمد سپاه
جهان پهلوان قارن رزمخواه
یکی گرزه ی گاو پیکر به دست
نوندش همی کوه را کرد پَست
نه چندان نمود آن سپه را نهیب
ندانست مردم عنان از رکیب
ز تیغ دلیران روان گشت خون
ندانست کس کآن سبب چیست و چون
سواری سوی کوش شد همچو باد
که دشمن به لشکرگه اندر فتاد
همه کوه و هامون پُر از لشکر است
سراسر همه دشت بی تن سراست
بترسید و بر کس نکرد او پدید
رخش گشت ماننده ی شنبلید
بفرمود تا از سپه صدهزار
برفتند کار آزموده سوار
بدان تا بدانند کاین کار چیست
سپاه از چه کردار و سالار کیست
همی گفت کاین کار آهنگر است
کمین است و بر لشکر او مهتر است
چو پیش سراپرده آمد سپاه
ز شمشیر و نیزه ندیدند راه
سراپرده و خیمه و رخت پاک
گرفته یکی آتش سهمناک
همه روی گیتی پُر از دود بود
گریزنده را سر همی سود بود
چنان دید لشکرش آسیمه مست
برفتند و از هم بدادند دست
بماندند با کوش سیصد هزار
همه بسته خوش اندر آن کارزار
همه دشت دید آتش افروخته
سراپرده و خیمه ها سوخته
سپه کُشته و قارن کینه جوی
روان کرده خون دلیران به جوی
شکسته همه تخت و خرگاه را
گرفته بر او بر سرِ راه را
سپه را در آن هول، دل داد و گفت
که اکنون دلیری نباید نهفت
اگر سستی آریم، گردیم اسیر
به دست چنین بی بنان حقیر
همان به که تن کشته گردد به جنگ
که در سال بسته سر پالهنگ
بگفت و برآویخت چون اژدها
که تا چون کند جان شیرین رها
به شمشیر، دشمن ز ره دور کرد
روان اندر آن رزم رنجور کرد
چنان باز پس کرد مردم ز راه
گریزان فراوان سپه شد تباه
بکُشت و بخست از دلیران بسی
نبرده نیامد به پیشش کسی
به تاراج داد آن همه هرچه بود
اگر اسب اگر جامه ی ناپسود
همان بدره و پرده و چارپای
ببردند گردان رزم آزمای
چنان تا شب تیره شد ساز گشت
بدان تیرگی پهلوان بازگشت
سپاه فریدون چو آمد فرود
همی داد مر پهلوان را درود
چنین گفت پس پهلوان با قباد
که رو با سپاه از پی دیوزاد
گزین کن ز گندآوران صد هزار
سر دیو پیکر به نزد من آر
تبیره همی آرزو کرد و نای
چنین گفت با سلم قارن به شب
کز این راز با کس تو مگشای لب
سپه پیش بر، رزم را ساز کن
به رزم اندرون سستی آغاز کن
یکی کنده فرمای پیش سپاه
خبر کن که گشته ست قارن تباه
از آن زخم پولاد سستی نمود
بمُرد و سپاه را به انده سپرد
مگر گردد ایمن ز من دیوزاد
نیارد مرا بیش در جنگ یاد
که آمد یکی رای ما را فراز
امید است کآن بدرگ دیور ساز
گرفتار گردد به کردار خویش
تبه بیند این تیز بازار خویش
به فرّ فریدون همه کام تو
برآید، به پروین شود نام تو
چو پیوسته جنگ آوری چند روز
به من چشم دار، ای شه نیوسوز
بدانگه که گردد بلند آفتاب
شود همچو زر آب دریای آب
بگفت این و با لشکری بیکران
به دریای آب اندرون شد نهان
همی سلم یک هفته رنج آزمود
به رزم اندرون نیز سستی نمود
وزآن پس یکی کنده کندن گرفت
همی خاک را برفگندن گرفت
گمانی بد اندر دل کوش شد
که قارن همانا کفن پوش شد
از آن دل گرفتند مردان او
همان جنگجویان و گردان او
بکُشتند چندان از ایران سپاه
که بر لشکری تنگ شد جایگاه
به هشتم کی همروز ای شگفت
جهان با نوید زر آیین گرفت
ز دریا برآمد به کشتی نهنگ
ز کین همچو الماس دندان و چنگ
پسِ پُشتِ کوش اندر آمد سپاه
جهان پهلوان قارن رزمخواه
یکی گرزه ی گاو پیکر به دست
نوندش همی کوه را کرد پَست
نه چندان نمود آن سپه را نهیب
ندانست مردم عنان از رکیب
ز تیغ دلیران روان گشت خون
ندانست کس کآن سبب چیست و چون
سواری سوی کوش شد همچو باد
که دشمن به لشکرگه اندر فتاد
همه کوه و هامون پُر از لشکر است
سراسر همه دشت بی تن سراست
بترسید و بر کس نکرد او پدید
رخش گشت ماننده ی شنبلید
بفرمود تا از سپه صدهزار
برفتند کار آزموده سوار
بدان تا بدانند کاین کار چیست
سپاه از چه کردار و سالار کیست
همی گفت کاین کار آهنگر است
کمین است و بر لشکر او مهتر است
چو پیش سراپرده آمد سپاه
ز شمشیر و نیزه ندیدند راه
سراپرده و خیمه و رخت پاک
گرفته یکی آتش سهمناک
همه روی گیتی پُر از دود بود
گریزنده را سر همی سود بود
چنان دید لشکرش آسیمه مست
برفتند و از هم بدادند دست
بماندند با کوش سیصد هزار
همه بسته خوش اندر آن کارزار
همه دشت دید آتش افروخته
سراپرده و خیمه ها سوخته
سپه کُشته و قارن کینه جوی
روان کرده خون دلیران به جوی
شکسته همه تخت و خرگاه را
گرفته بر او بر سرِ راه را
سپه را در آن هول، دل داد و گفت
که اکنون دلیری نباید نهفت
اگر سستی آریم، گردیم اسیر
به دست چنین بی بنان حقیر
همان به که تن کشته گردد به جنگ
که در سال بسته سر پالهنگ
بگفت و برآویخت چون اژدها
که تا چون کند جان شیرین رها
به شمشیر، دشمن ز ره دور کرد
روان اندر آن رزم رنجور کرد
چنان باز پس کرد مردم ز راه
گریزان فراوان سپه شد تباه
بکُشت و بخست از دلیران بسی
نبرده نیامد به پیشش کسی
به تاراج داد آن همه هرچه بود
اگر اسب اگر جامه ی ناپسود
همان بدره و پرده و چارپای
ببردند گردان رزم آزمای
چنان تا شب تیره شد ساز گشت
بدان تیرگی پهلوان بازگشت
سپاه فریدون چو آمد فرود
همی داد مر پهلوان را درود
چنین گفت پس پهلوان با قباد
که رو با سپاه از پی دیوزاد
گزین کن ز گندآوران صد هزار
سر دیو پیکر به نزد من آر
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۲۱ - رفتن قباد از عقب کوش و پیروزی کوش بر وی
قباد دلاور سپه برگرفت
سبک بر پی کوش ره برگرفت
همی تاخت شش روز پیوسته کوش
نه در تنْش زور و نه در مغز هوش
به هفتم سپاهی به پیش آمدش
که گفتی همه خوب خویش آمدش
سوران و گردافگنان سی هزار
همه با سلیح از درِ کارزار
به یاری فرستاد جابلق شاه
چو پیش آمد آن لشکر او به راه
سران را بسی مردمیها نمود
در آن مردمی، مهربانی نمود
بدانید گفتا که من با سپاه
یکی تاختن کرد خواهم ز راه
که قارن بدان راه دریا برفت
ره اندلس بان سپه برگرفت
مگر ناگهان اندر آید به شهر
دهد مرمرا رنجها سخت بهر
چنان داند آن بدرگ کینه خواه
که من خود به رزم اندرم با سپاه
چو بر سرش ناگاه جنگ آورم
همه نام او زیر ننگ آورم
شما اسب آسوده ما را دهید
سپاسی بر این کار بر من نهید
که اسبان ما سخت فرسوده اند
همه رنج پیگار پیموده اند
شما صف کشید از پی نام و ننگ
اگر دشمن آید بسازیم جنگ
برآن دشت یکسر فرود آمدند
هم از راه در پیش رود آمدند
طلایه فرستاد صد مرد زود
برآن ره که خود تاختن کرده بود
که دانست کز پس بیاید سپاه
همی داشت هشیار ره را نگاه
به هشتم قباد یل اندر رسید
طلایه چو گرد سپاهش بدید
سوی کوش برد آگهی در زمان
از آن آگهی کوش شد شادمان
برافروخت و رخسارگان رخش کرد
پس اسبان آسوده را بخش کرد
کمین کرد با سی هزاران سوار
سپاه دگر را بیاراست کار
بفرمود تا صف کشیدند راست
قباد آمد و دید و آواز خاست
کشیدند گردان همه تیغ کین
تو گفتی زدند آسمان بر زمین
همی کرد کوش دلاور درنگ
چنین تا سپه تیزتر شد به جنگ
پس از دامن کوه لشکر کشید
سپاهش همه تیغ کین برکشید
بترسید سخت از کمینش قباد
جهان آفرین را به دل کرد یاد
که اسبان او خسته بودند و سست
یکی بند را دست و پایش ببست
چنین مانده بودند یکسر ز کار
که گفتی فروبستشان روزگار
بر اسبان آسوده کوش دلیر
همی حمله آورد بر سان شیر
قباد دلاور بکوشید سخت
ز کین گشته لرزان چو شاخ درخت
ز دشمن فراوان بخست و بکشت
سرانجام لشکرْش بنمود پشت
یکی اسب آسوده را برنشست
برآن کوه پیکر ز دشمن برست
برفت از پسش کوش ده میل راه
بجُست و ندیدش میان سپاه
وزآن پس چنین گفت با لشکری
که هر کس که دارد سر مهتری
بگیرید و داریدشان زیر بند
که ما را بود بندشان سودمند
ز گردان ما هرکه گردند اسیر
چو ایدر فرستند برنا و پیر
از ایشان همه باز داریم دست
که این است آیین کینه ببست
دگر هرکه یابید بیراه و راه
به شمشیر کینه کنیدش تباه
از ایران، وز روم و ترکان، سوار
همانا گرفتار شد ده هزار
دگر خسته ی تیر و خنجر شدند
چه بی دست و بی پا و بی سر شدند
ازآن بیکران لشکر نامدار
نشد پیش قارن مگر سی هزار
وزآن جا سپه سوی مغرب کشید
چو نزدیکی کوه طارق رسید
سراپرده ی نو زد از پیش کوه
برآسود یک هفته با آن گروه
سواران جابلق را پیش خواند
برآن هر یکی آفرین بیش خواند
ببخشید دینار بر هر کسی
سوی شاهشان کرد یکسر گسی
بفرمود تا هر کسی خوردنی
فرستد سوی کوه و پروردنی
وزآن جا به طارق برآمد دژم
بزرگان لشکرش با او بهم
همانا فزون بود هفتاد بار
هزاران سوار اندر آن کوهسار
همی گفت با هرکه رفت از برش
که ایدر فرستید لختی خورش
قباد شکسته دل آمد به در
سخن گفت از آن داستان در به در
ز کار کمین و ز باران تیر
وزآن نامداران گشته اسیر
وزآن کشته بر دشت چندان سپاه
به زخم سر تیغ آن کینه خواه
دل سلم و قارن چنان شد دژم
که شد بسته گفتی برآن هر دو دم
به قارن چنین گفت سلم جوان
که بنگر تو کردار چرخ روان
اگر شادمانی دهد روز چند
دو چندان نمایدت رنج و گزند
بدو پهلوان گفت کای شاهزاد
جهان را چنین است کار و نهاد
نه بر آرزو گردد این چرخ پیر
گهی چون کمان است و گاهی چو تیر
دل شاه از این کار غمگین مباد
بمیرد همان بی گمان هرکه زاد
بفرمود تا بانگ زد بر سپاه
منادیگری کای دلیران شاه
ز دشمن هرآن کس که دارید اسیر
اگر هست ورنا و گر هست پیر
نگهدار باشید در زیر بند
یکی تا چه آید ز چرخ بلند
بدیشان بخرّیم اسیران خویش
جوانان و غمخواره پیران خویش
چو کردند اسیران خود را شمار
برآمد ز پیر و جوان شش هزار
بزرگان لشکر دلیران کوش
سواران جنگی پولادپوش
سبک بر پی کوش ره برگرفت
همی تاخت شش روز پیوسته کوش
نه در تنْش زور و نه در مغز هوش
به هفتم سپاهی به پیش آمدش
که گفتی همه خوب خویش آمدش
سوران و گردافگنان سی هزار
همه با سلیح از درِ کارزار
به یاری فرستاد جابلق شاه
چو پیش آمد آن لشکر او به راه
سران را بسی مردمیها نمود
در آن مردمی، مهربانی نمود
بدانید گفتا که من با سپاه
یکی تاختن کرد خواهم ز راه
که قارن بدان راه دریا برفت
ره اندلس بان سپه برگرفت
مگر ناگهان اندر آید به شهر
دهد مرمرا رنجها سخت بهر
چنان داند آن بدرگ کینه خواه
که من خود به رزم اندرم با سپاه
چو بر سرش ناگاه جنگ آورم
همه نام او زیر ننگ آورم
شما اسب آسوده ما را دهید
سپاسی بر این کار بر من نهید
که اسبان ما سخت فرسوده اند
همه رنج پیگار پیموده اند
شما صف کشید از پی نام و ننگ
اگر دشمن آید بسازیم جنگ
برآن دشت یکسر فرود آمدند
هم از راه در پیش رود آمدند
طلایه فرستاد صد مرد زود
برآن ره که خود تاختن کرده بود
که دانست کز پس بیاید سپاه
همی داشت هشیار ره را نگاه
به هشتم قباد یل اندر رسید
طلایه چو گرد سپاهش بدید
سوی کوش برد آگهی در زمان
از آن آگهی کوش شد شادمان
برافروخت و رخسارگان رخش کرد
پس اسبان آسوده را بخش کرد
کمین کرد با سی هزاران سوار
سپاه دگر را بیاراست کار
بفرمود تا صف کشیدند راست
قباد آمد و دید و آواز خاست
کشیدند گردان همه تیغ کین
تو گفتی زدند آسمان بر زمین
همی کرد کوش دلاور درنگ
چنین تا سپه تیزتر شد به جنگ
پس از دامن کوه لشکر کشید
سپاهش همه تیغ کین برکشید
بترسید سخت از کمینش قباد
جهان آفرین را به دل کرد یاد
که اسبان او خسته بودند و سست
یکی بند را دست و پایش ببست
چنین مانده بودند یکسر ز کار
که گفتی فروبستشان روزگار
بر اسبان آسوده کوش دلیر
همی حمله آورد بر سان شیر
قباد دلاور بکوشید سخت
ز کین گشته لرزان چو شاخ درخت
ز دشمن فراوان بخست و بکشت
سرانجام لشکرْش بنمود پشت
یکی اسب آسوده را برنشست
برآن کوه پیکر ز دشمن برست
برفت از پسش کوش ده میل راه
بجُست و ندیدش میان سپاه
وزآن پس چنین گفت با لشکری
که هر کس که دارد سر مهتری
بگیرید و داریدشان زیر بند
که ما را بود بندشان سودمند
ز گردان ما هرکه گردند اسیر
چو ایدر فرستند برنا و پیر
از ایشان همه باز داریم دست
که این است آیین کینه ببست
دگر هرکه یابید بیراه و راه
به شمشیر کینه کنیدش تباه
از ایران، وز روم و ترکان، سوار
همانا گرفتار شد ده هزار
دگر خسته ی تیر و خنجر شدند
چه بی دست و بی پا و بی سر شدند
ازآن بیکران لشکر نامدار
نشد پیش قارن مگر سی هزار
وزآن جا سپه سوی مغرب کشید
چو نزدیکی کوه طارق رسید
سراپرده ی نو زد از پیش کوه
برآسود یک هفته با آن گروه
سواران جابلق را پیش خواند
برآن هر یکی آفرین بیش خواند
ببخشید دینار بر هر کسی
سوی شاهشان کرد یکسر گسی
بفرمود تا هر کسی خوردنی
فرستد سوی کوه و پروردنی
وزآن جا به طارق برآمد دژم
بزرگان لشکرش با او بهم
همانا فزون بود هفتاد بار
هزاران سوار اندر آن کوهسار
همی گفت با هرکه رفت از برش
که ایدر فرستید لختی خورش
قباد شکسته دل آمد به در
سخن گفت از آن داستان در به در
ز کار کمین و ز باران تیر
وزآن نامداران گشته اسیر
وزآن کشته بر دشت چندان سپاه
به زخم سر تیغ آن کینه خواه
دل سلم و قارن چنان شد دژم
که شد بسته گفتی برآن هر دو دم
به قارن چنین گفت سلم جوان
که بنگر تو کردار چرخ روان
اگر شادمانی دهد روز چند
دو چندان نمایدت رنج و گزند
بدو پهلوان گفت کای شاهزاد
جهان را چنین است کار و نهاد
نه بر آرزو گردد این چرخ پیر
گهی چون کمان است و گاهی چو تیر
دل شاه از این کار غمگین مباد
بمیرد همان بی گمان هرکه زاد
بفرمود تا بانگ زد بر سپاه
منادیگری کای دلیران شاه
ز دشمن هرآن کس که دارید اسیر
اگر هست ورنا و گر هست پیر
نگهدار باشید در زیر بند
یکی تا چه آید ز چرخ بلند
بدیشان بخرّیم اسیران خویش
جوانان و غمخواره پیران خویش
چو کردند اسیران خود را شمار
برآمد ز پیر و جوان شش هزار
بزرگان لشکر دلیران کوش
سواران جنگی پولادپوش
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۳۴ - کشته شدن تور به دست منوچهر
به دریا نمودند هر دو درنگ
چنین تا در آمد منوچهر تنگ
خروش آمد از هر دو لشکر به کین
بتوفید از آواز گردان زمین
دو لشکر خروشان بدان دشت خون
همانا بود که از ستاره فزون
چهل روزشان رزم پیوسته بود
در و دشت پر کشته و خسته بود
منوچهر و تور اندر آن تیره گرد
بهم باز خوردند روز نبرد
به گردن برآورد گرز نیا
بزد بر سر تورِ پُر کیمیا
تن پیلوارش درآمد به خاک
سر و مغفر و جوشنش گشته چاک
دل سلم ز اندوهش آزرده شد
غریوان بسوی سراپرده شد
همه شب همی با سران رای زد
سرانگشت تشویر بر پای زد
که بر گردد از رزم و گیرد گریز
مگر جان رهاند ز شمشیر تیز
چنین تا در آمد منوچهر تنگ
خروش آمد از هر دو لشکر به کین
بتوفید از آواز گردان زمین
دو لشکر خروشان بدان دشت خون
همانا بود که از ستاره فزون
چهل روزشان رزم پیوسته بود
در و دشت پر کشته و خسته بود
منوچهر و تور اندر آن تیره گرد
بهم باز خوردند روز نبرد
به گردن برآورد گرز نیا
بزد بر سر تورِ پُر کیمیا
تن پیلوارش درآمد به خاک
سر و مغفر و جوشنش گشته چاک
دل سلم ز اندوهش آزرده شد
غریوان بسوی سراپرده شد
همه شب همی با سران رای زد
سرانگشت تشویر بر پای زد
که بر گردد از رزم و گیرد گریز
مگر جان رهاند ز شمشیر تیز
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۳۵ - آمدن کوش و سپاهش
بدانگه که از خواب خیزد خروس
خروش درای آمد و بانگ کوس
سپاه آمد و پیل دندان بهم
رمید از دل سلم یکباره غم
ز شادی لبانش پُر از خنده شد
تو گفتی که تور جوان زنده شد
به نیرو شد از کوش و دل کرد خَوش
همی رفت تا پیش آن شیرفش
بپرسید و از کارزارش بگفت
که شد نامور تور با خاک جفت
دل کوش از اندوه تور دلیر
دژم گشت و اندیشه ها کرد دیر
وزآن پس دل سلم خوش کرد باز
بدو گفت کای شاه گردنفراز
سپهر روان را همین است رنگ
گهی آشتی جوید و گاه جنگ
گه آشتی شهریاری دهد
چو جنگ آورد خاک و خواری دهد
تو دل را بدین درد خرسند کن
غمان را به دست خرد بند کن
که من کین آن نامور شهریار
بخواهم، برآرم از ایران دمار
دل سلم خوش کرد و آمد بجای
سپیده دمان بانگ شیپور و نای
برآمد، سپه بر هم آویختند
ز خون یلان گل برانگیختند
همه روز تا شب چکاچاک بود
زمین گِل ز خون، آسمان چاک بود
خروش درای آمد و بانگ کوس
سپاه آمد و پیل دندان بهم
رمید از دل سلم یکباره غم
ز شادی لبانش پُر از خنده شد
تو گفتی که تور جوان زنده شد
به نیرو شد از کوش و دل کرد خَوش
همی رفت تا پیش آن شیرفش
بپرسید و از کارزارش بگفت
که شد نامور تور با خاک جفت
دل کوش از اندوه تور دلیر
دژم گشت و اندیشه ها کرد دیر
وزآن پس دل سلم خوش کرد باز
بدو گفت کای شاه گردنفراز
سپهر روان را همین است رنگ
گهی آشتی جوید و گاه جنگ
گه آشتی شهریاری دهد
چو جنگ آورد خاک و خواری دهد
تو دل را بدین درد خرسند کن
غمان را به دست خرد بند کن
که من کین آن نامور شهریار
بخواهم، برآرم از ایران دمار
دل سلم خوش کرد و آمد بجای
سپیده دمان بانگ شیپور و نای
برآمد، سپه بر هم آویختند
ز خون یلان گل برانگیختند
همه روز تا شب چکاچاک بود
زمین گِل ز خون، آسمان چاک بود
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۳۶ - گفتگوی منوچهر با قارن درباره ی کوش
چنین بود تا قارن تیزچنگ
ز فیرش بپردخت و آمد به جنگ
که فیرش حصاری بدی آن زمان
ز دریا برآورده سر تا آسمان
بشد چاره قارن چنان کرد پست
که کرکس نیابد بر آن جا گذشت
به دیدار او شد منوچهر شاد
همه داستانها بر او کرد یاد
که از کشتن تور، سلم دلیر
شکسته دلی گشته از رزم سیر
کنون سخت نیرو گرفته ست باز
که این دیوزاده درآمد فراز
بدو گفت قارن که ای شاه نو
درشت و دلیر است و ناباک و گو
به نیروی او در جهان مرد نیست
ز گردان کس او را هماور نیست
من او را بسی آزمودم به رزم
بسی دیدمش نیز هنگام بزم
ز جنگش برِ شاه بردم به بند
چنان بر هیون بسته چون گوسپند
چنان خوار و زار است در دست تو
چو سوفار تیر تو در شست تو
منوچهر گفتا به زور خدای
به فرّ جهانگیر پاکیزه رای
به گرزش بدان سان بکوبیم سر
که کوه کلنگان نبیند دگر
ز فیرش بپردخت و آمد به جنگ
که فیرش حصاری بدی آن زمان
ز دریا برآورده سر تا آسمان
بشد چاره قارن چنان کرد پست
که کرکس نیابد بر آن جا گذشت
به دیدار او شد منوچهر شاد
همه داستانها بر او کرد یاد
که از کشتن تور، سلم دلیر
شکسته دلی گشته از رزم سیر
کنون سخت نیرو گرفته ست باز
که این دیوزاده درآمد فراز
بدو گفت قارن که ای شاه نو
درشت و دلیر است و ناباک و گو
به نیروی او در جهان مرد نیست
ز گردان کس او را هماور نیست
من او را بسی آزمودم به رزم
بسی دیدمش نیز هنگام بزم
ز جنگش برِ شاه بردم به بند
چنان بر هیون بسته چون گوسپند
چنان خوار و زار است در دست تو
چو سوفار تیر تو در شست تو
منوچهر گفتا به زور خدای
به فرّ جهانگیر پاکیزه رای
به گرزش بدان سان بکوبیم سر
که کوه کلنگان نبیند دگر
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۳۷ - جنگ تن به تن منوچهر و کوش و پیروزی منوچهر
چو روز مصاف آمد و گاه جنگ
به او بازخورد آن دلاور نهنگ
بدانست کآن کوش گردنکش است
که در حمله ماننده ی آتش است
منوچهر را نیز بشناخت کوش
که زرّینه بودش همه ساز و کوش
برآویختند آن دو جنگی بهم
چو شیر ژیان و چو پیل دژم
گهی نیزه و گاه خنجر زدند
یکی بر سر و گاه بر بر زدند
ز شاهان رنجور بگسست دَم
وز اسبان جنگی بپالود نم
کشیدند از آن پس سوی گرز دست
ز زخم گران هر دو گشتند مست
برآورد گرز گران کوش گو
بزد بر سر و مغفر شاه نو
سلیحش گران بود و رنجور شد
چو کوش از برش اندکی دور شد
بغرّید چون تندر اندر بهار
بزد بر سرش گرزه ی گاوسار
از اسب اندر افتاد کوش سترگ
بجست از برش همچو پوینده گرگ
.........................................
.........................................
به او بازخورد آن دلاور نهنگ
بدانست کآن کوش گردنکش است
که در حمله ماننده ی آتش است
منوچهر را نیز بشناخت کوش
که زرّینه بودش همه ساز و کوش
برآویختند آن دو جنگی بهم
چو شیر ژیان و چو پیل دژم
گهی نیزه و گاه خنجر زدند
یکی بر سر و گاه بر بر زدند
ز شاهان رنجور بگسست دَم
وز اسبان جنگی بپالود نم
کشیدند از آن پس سوی گرز دست
ز زخم گران هر دو گشتند مست
برآورد گرز گران کوش گو
بزد بر سر و مغفر شاه نو
سلیحش گران بود و رنجور شد
چو کوش از برش اندکی دور شد
بغرّید چون تندر اندر بهار
بزد بر سرش گرزه ی گاوسار
از اسب اندر افتاد کوش سترگ
بجست از برش همچو پوینده گرگ
.........................................
.........................................
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۴۰ - گریختن کوش به خاوران
سراسیمه لشکر همی تاخت کوش
ز زخم منوچهر بی فرّ و هوش
ز گرز گران استخوان کوفته
دل و روزگارش بر آشوفته
دل اندیشه ناک از منوچهر شاه
به درگاه خواند آن دلاور سپاه
سوی خاوران رفت و نیرنگ کرد
زمانی مدارا، گهی جنگ کرد
همه مهتران را به فرمانبری
برآورد و کوتاه شد داوری
چو آگاه شد قارن از کار او
سپه کرد و شد سوی پیگار او
به دشتی دو لشکر برابر شدند
سوی دسته ی تیغ و خنجر شدند
چو رزم آزمودند یکچند گاه
شکن بود بر قارن رزمخواه
گریزان به روم آمد از دست کوش
نه با مرد زور و نه با اسب توش
وزآن پس ز شاهان با دسترس
چخیدن نیارست با کوش کس
نه قارن دگر شد سوی جنگ او
که سیر آمد از جنگ و نیرنگ او
ز زخم منوچهر بی فرّ و هوش
ز گرز گران استخوان کوفته
دل و روزگارش بر آشوفته
دل اندیشه ناک از منوچهر شاه
به درگاه خواند آن دلاور سپاه
سوی خاوران رفت و نیرنگ کرد
زمانی مدارا، گهی جنگ کرد
همه مهتران را به فرمانبری
برآورد و کوتاه شد داوری
چو آگاه شد قارن از کار او
سپه کرد و شد سوی پیگار او
به دشتی دو لشکر برابر شدند
سوی دسته ی تیغ و خنجر شدند
چو رزم آزمودند یکچند گاه
شکن بود بر قارن رزمخواه
گریزان به روم آمد از دست کوش
نه با مرد زور و نه با اسب توش
وزآن پس ز شاهان با دسترس
چخیدن نیارست با کوش کس
نه قارن دگر شد سوی جنگ او
که سیر آمد از جنگ و نیرنگ او
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۴۲ - تصرف باختر به دست سیاهان مازنداران
پس از بجّه و نوبه مردی درشت
پدید آمد و بختش آمد به مشت
دلیری چو آشفته پیل دژم
همه کار او سرکشی و ستم
جوانی پسندیده و رهنمای
به نیرو و نیرنگ و فرهنگ ورای
مگر نام آن نامور سنجه بود
که دیو دلاورش در پنجه بود
سپاهی دلاور پدیدار کرد
بدیشان تنی چند سالار کرد
یکی پهلوان بود ارندو به نام
نیا نوح پیغمبر و باب حام
تنی چون هیون داشت و چرمی سپید
ز نیروی او بوده بیم و امید
به گفتار نوبی چنان راندند
که دیو سپیدش همی خواندند
به نیروی او اندر آن مرز، مرد
ندیدند هنگام ننگ و نبرد
چو شاخ درختان یکی بال اوی
چو پیل ژیان گردان و یال اوی
دگر دیو دستان و دیو سپید
چو ارژنگ و اولاد و غندی و بید
همه پهلوان و همه نامدار
برآشفت نوبی بدان روزگار
سپاهی فراز آمد از کوه و دشت
که گردون از ایشان همی خیره گشت
سپاهی دوباره هزاران هزار
فراز آمدند از درِ کارزار
به بالا یکایک درخت بلند
همه نامدار و همه زورمند
به پیش اندرون سنجه و باربید
چپ و راست، ارژنگ و دیو سپید
ز نوبه به راه سوان آمدند
چو سیل سپاه روان آمدند
گرفتند سر تا بسر باختر
بپرداختند آن همه بوم و بر
همه مرزداران کشیدند رخت
به جایی که بود استواریش سخت
سیاهان همه مرز بگذاشتند
همه هرچه دیدند برداشتند
به تاراج و خون دست کرده دراز
چنین تا به رقه رسیدند باز
پدید آمد و بختش آمد به مشت
دلیری چو آشفته پیل دژم
همه کار او سرکشی و ستم
جوانی پسندیده و رهنمای
به نیرو و نیرنگ و فرهنگ ورای
مگر نام آن نامور سنجه بود
که دیو دلاورش در پنجه بود
سپاهی دلاور پدیدار کرد
بدیشان تنی چند سالار کرد
یکی پهلوان بود ارندو به نام
نیا نوح پیغمبر و باب حام
تنی چون هیون داشت و چرمی سپید
ز نیروی او بوده بیم و امید
به گفتار نوبی چنان راندند
که دیو سپیدش همی خواندند
به نیروی او اندر آن مرز، مرد
ندیدند هنگام ننگ و نبرد
چو شاخ درختان یکی بال اوی
چو پیل ژیان گردان و یال اوی
دگر دیو دستان و دیو سپید
چو ارژنگ و اولاد و غندی و بید
همه پهلوان و همه نامدار
برآشفت نوبی بدان روزگار
سپاهی فراز آمد از کوه و دشت
که گردون از ایشان همی خیره گشت
سپاهی دوباره هزاران هزار
فراز آمدند از درِ کارزار
به بالا یکایک درخت بلند
همه نامدار و همه زورمند
به پیش اندرون سنجه و باربید
چپ و راست، ارژنگ و دیو سپید
ز نوبه به راه سوان آمدند
چو سیل سپاه روان آمدند
گرفتند سر تا بسر باختر
بپرداختند آن همه بوم و بر
همه مرزداران کشیدند رخت
به جایی که بود استواریش سخت
سیاهان همه مرز بگذاشتند
همه هرچه دیدند برداشتند
به تاراج و خون دست کرده دراز
چنین تا به رقه رسیدند باز
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۶
موج دریای جنون کی دست بر دل می زند
می کشد میدان و هر دم سر به ساحل می زند
پاسبان ماست چون افلاس هر جا می رویم
نیست عاقل آن که با ما می رود دل می زند
بی قرار عشق را آرام در فردوس نیست
سالک این راه پشت پا به منزل می زند
از رباط کهنهٔ خود ای فلک غافل مباش
دایماً درویش بر دیوار خود گل می زند
دل سعیدا طرفه بی باکی است در میدان عشق
همچو جوهر خویش را بر تیغ قاتل می زند
می کشد میدان و هر دم سر به ساحل می زند
پاسبان ماست چون افلاس هر جا می رویم
نیست عاقل آن که با ما می رود دل می زند
بی قرار عشق را آرام در فردوس نیست
سالک این راه پشت پا به منزل می زند
از رباط کهنهٔ خود ای فلک غافل مباش
دایماً درویش بر دیوار خود گل می زند
دل سعیدا طرفه بی باکی است در میدان عشق
همچو جوهر خویش را بر تیغ قاتل می زند
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۰
اگر چون خضر می بخشند جان را بر شهیدانش
خیالی غیر جانبازی نباشد در شهیدانش
دهان زخم از خون خشک ناگردیده برخیزند
کجا لب تشنگی بینند در محشر شهیدانش
خمارآلودهٔ می را به شیرینی نباشد دل
که کی بوسند در جنت لب کوثر شهیدانش
به تیغش کرده اند از جان و از دل کشتگان بیعت
که تا تلقین گرفتند از دم خنجر شهیدانش
سعیدا بی ادب در کوی جانان کس نمی آید
زمین بوسیده می آیند بر خنجر شهیدانش
خیالی غیر جانبازی نباشد در شهیدانش
دهان زخم از خون خشک ناگردیده برخیزند
کجا لب تشنگی بینند در محشر شهیدانش
خمارآلودهٔ می را به شیرینی نباشد دل
که کی بوسند در جنت لب کوثر شهیدانش
به تیغش کرده اند از جان و از دل کشتگان بیعت
که تا تلقین گرفتند از دم خنجر شهیدانش
سعیدا بی ادب در کوی جانان کس نمی آید
زمین بوسیده می آیند بر خنجر شهیدانش
سعیدا : مفردات
شمارهٔ ۱۰
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
از شوق دیده عقل چو تدبیر می گداخت
مجنون برای آینه زنجیر می گداخت
آه دل شکسته اگر دیر می گرفت
پیکان ز تاب جستن این تیر می گداخت
گرگوش سنگ حرف مکافات می شنید
مانند موم آهن شمشیر می گداخت
گر مصلحت حجاب نمی گشت مور عجز
آهی که می کشید دل شیر می گداخت
چون دل به سینه بود نگه شوخ شد اسیر
می شد گر این جوان خجل از پیر می گداخت
مجنون برای آینه زنجیر می گداخت
آه دل شکسته اگر دیر می گرفت
پیکان ز تاب جستن این تیر می گداخت
گرگوش سنگ حرف مکافات می شنید
مانند موم آهن شمشیر می گداخت
گر مصلحت حجاب نمی گشت مور عجز
آهی که می کشید دل شیر می گداخت
چون دل به سینه بود نگه شوخ شد اسیر
می شد گر این جوان خجل از پیر می گداخت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۷
دریا نمی ز اشک نمک پرور من است
دوزخ تفی ز گرمی خاکستر من است
دردسر خمار ندانسته ام ز چیست
نومیدم و شکسته دلی ساغر من است
دیوانگی به مکتب خاموشیم نشاند
سربسته راز بیخبری دفتر من است
هر ساعتم به رنگ دگر سوخته است عشق
طرح بهار گرده خاکستر من است
بیگانگی مکن که نکو می شناسمت
هر خون که کرده تیغ تو زیر سرمن است
تا پرگشوده ام شده ام صید بی غمی
پرواز برق خرمن بال و پر من است
گردید عقل درد ته ساغرم اسیر
تا نشئه شراب جنون آور من است
دوزخ تفی ز گرمی خاکستر من است
دردسر خمار ندانسته ام ز چیست
نومیدم و شکسته دلی ساغر من است
دیوانگی به مکتب خاموشیم نشاند
سربسته راز بیخبری دفتر من است
هر ساعتم به رنگ دگر سوخته است عشق
طرح بهار گرده خاکستر من است
بیگانگی مکن که نکو می شناسمت
هر خون که کرده تیغ تو زیر سرمن است
تا پرگشوده ام شده ام صید بی غمی
پرواز برق خرمن بال و پر من است
گردید عقل درد ته ساغرم اسیر
تا نشئه شراب جنون آور من است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۹
همتم را ترک عالم کمتر از تسخیر نیست
عشق بی طالع کم از اقبال عالمگیر نیست
حالتی داریم با کفر جنون آمیز خویش
ناله ناقوس ما بی شورش زنجیر نیست
کعبه جو گردیده ام می خواهم از سر طی کنم
راه صحرایی که کمتر از دم شمشیر نیست
در دبستانی که عاشق درس حیرت خوانده است
گفتگویی هست اما معنی و تفسیر نیست
ترکتازی کو دو عالم را براندازد ز جا
صف شکن تر از سپاه آه بی تأثیر نیست
هر گناهی را به امید عطایی می کنیم
بی گمان لطف بی اندازه یک تقصیر نیست
چون اثر تقصیر دارد نیست نقص آه ما
گر نباشد کارگر پیکان گناه تیر نیست
گر دل بینشگری داری تماشا می کنی
هر دو عالم بهتر از یک ناله شبگیر نیست
گر دلت ویران شد از تعمیر معمور است اسیر
عالم آباد کسی بی دهشت تعمیر نیست
عشق بی طالع کم از اقبال عالمگیر نیست
حالتی داریم با کفر جنون آمیز خویش
ناله ناقوس ما بی شورش زنجیر نیست
کعبه جو گردیده ام می خواهم از سر طی کنم
راه صحرایی که کمتر از دم شمشیر نیست
در دبستانی که عاشق درس حیرت خوانده است
گفتگویی هست اما معنی و تفسیر نیست
ترکتازی کو دو عالم را براندازد ز جا
صف شکن تر از سپاه آه بی تأثیر نیست
هر گناهی را به امید عطایی می کنیم
بی گمان لطف بی اندازه یک تقصیر نیست
چون اثر تقصیر دارد نیست نقص آه ما
گر نباشد کارگر پیکان گناه تیر نیست
گر دل بینشگری داری تماشا می کنی
هر دو عالم بهتر از یک ناله شبگیر نیست
گر دلت ویران شد از تعمیر معمور است اسیر
عالم آباد کسی بی دهشت تعمیر نیست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۳
عبث فضولی عقلم وکیل می گردد
عزیز مصر جنون کی ذلیل می گردد
خلاف طبع کنند اهل دید آیینه وار
کریم از پی مرد بخیل می گردد
هوای شوق تو لب تشنگی گداخته است
شراب دشت جنون سلسبیل می گردد
هوای تنگ فضای خرابه دل ماست
تجردی که پر جبرئیل می گردد
سواد خوانی سودای طره ای دارم
بیاض گریه من رود نیل می گردد
نجابت گهر از چهره کسی پیداست
که در لباس گدایان اصیل می گردد
هجوم محکمه هیچ دعویان حشری است
که چرخ را سر از این قال و قیل می گردد
گذشته ایم ز دشتی که همچو نقش سراب
دلیل تشنه سراغ دلیل می گردد
مخور فریب تماشا که رفته رفته چو صبح
جمال شاهد دنیا جمیل می گردد
مباش غره که خیر کثیر را گاهی
خمیر مایه ز شر قلیل می گردد
ببین به غنچه و گل صبح و شام و جهل و کمال
گشاد کار تو را غم دلیل می گردد
اسیر هرکه توکل شعار ساخت لقب
جلال قدر ز لطف جلیل می گردد
عزیز مصر جنون کی ذلیل می گردد
خلاف طبع کنند اهل دید آیینه وار
کریم از پی مرد بخیل می گردد
هوای شوق تو لب تشنگی گداخته است
شراب دشت جنون سلسبیل می گردد
هوای تنگ فضای خرابه دل ماست
تجردی که پر جبرئیل می گردد
سواد خوانی سودای طره ای دارم
بیاض گریه من رود نیل می گردد
نجابت گهر از چهره کسی پیداست
که در لباس گدایان اصیل می گردد
هجوم محکمه هیچ دعویان حشری است
که چرخ را سر از این قال و قیل می گردد
گذشته ایم ز دشتی که همچو نقش سراب
دلیل تشنه سراغ دلیل می گردد
مخور فریب تماشا که رفته رفته چو صبح
جمال شاهد دنیا جمیل می گردد
مباش غره که خیر کثیر را گاهی
خمیر مایه ز شر قلیل می گردد
ببین به غنچه و گل صبح و شام و جهل و کمال
گشاد کار تو را غم دلیل می گردد
اسیر هرکه توکل شعار ساخت لقب
جلال قدر ز لطف جلیل می گردد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۹
خیال بت مرا بس در دل دیوانه می گردد
کند گر کعبه یاد خاطرم بتخانه می گردد
چه آمیزش بود با عشق جانان خودپرستان را
که اول آشنای او زخود بیگانه می گردد
فریب چشم مستی آنچنان برد اختیار از من
که طرح مسجدی گر افکنم میخانه می گردد
نمی دانم چه می گویم چه حال است اینکه من دارم
جنون هم عاقبت از دست من دیوانه می گردد
اسیر از بی نیازی کرد تسخیر گرفتاری
کجا در خاطر صیدش خیال دانه می گردد
کند گر کعبه یاد خاطرم بتخانه می گردد
چه آمیزش بود با عشق جانان خودپرستان را
که اول آشنای او زخود بیگانه می گردد
فریب چشم مستی آنچنان برد اختیار از من
که طرح مسجدی گر افکنم میخانه می گردد
نمی دانم چه می گویم چه حال است اینکه من دارم
جنون هم عاقبت از دست من دیوانه می گردد
اسیر از بی نیازی کرد تسخیر گرفتاری
کجا در خاطر صیدش خیال دانه می گردد