عبارات مورد جستجو در ۱۶۱۷ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲۹
دارم دلی از داغ تمنای تو لبریز
چون‌ کاغذ آتش زده غربال شرربیز
چون شمع مپرسید ز سامان بهارم
سیلاب بنای خودم از رنگ عرق‌ریز
تحقیق ز صنعتگری وهم مبراست
ازهرچه در آینه نمایند بپرهیز
مرد طلبی از دل معذور حذرکن
زآن پیش که لنگت کند از آبله بگریز
بر رنگ ادب تهمت پرواز جنون است
یاقوت به آتش ندهد شعلهٔ مهمیز
اخلاص‌، به اظهار، مکدر مپسندید
چون شکر ز دل زد به زبان شدگله‌آمیز
هر خار وگل آیینهٔ تعظیم بهار است
ای کوفتهٔ خواب گران یک مژه برخیز
از مغتنمات است تماشای دویی هم
تامحرم‌خودنیستی باآینه‌مستیز
بیگانهٔ طور دل بلبل نتوان زیست
بر شاخ گلی رو به تکلف قفس آویز
با ساز نفس قطع تعلق چه خیال است
تیغی که تو داری به فسون‌ها نشود تیز
بیدل به فغان زین قفست نیست رهایی
ای خاک به خون خفته غبار دگر انگیز
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳۶
خواندم خط هر نسخه به ایمای تغافل
آفاق نوشتم به یک انشای تغافل
مشکل‌ که توان برد به افسون تماشا
آسودگی از بادیه پیمای تغافل
هنگامهٔ آشوب جهان‌ گوشهٔ آب است
پیدا کنی از عبرت اگر جای تغافل
درکارگه هستی موهوم ندیدیم
نقشی‌که توان بست به دیبای تغافل
در عشق ننالی‌که اسیران نفروشند
صبری ‌که ز کف رفت به یغمای تغافل
گر بحر نقاب افکند از چهره وصالست
لطفست همان اسم معمای تغافل
فریاد که تمکین غرور تو ندارد
سنگی‌که خورد بر سر مینای تغافل
آن سرمه‌ که درگوشهٔ چشم تو مقیم است
دنباله دوانده‌ست به پهنای تغافل
از ساغر چشمت چقدر سحر فروش است
کیفیت نظّاره سراپای تغافل
خوبان همه تن شوخی انداز نگاهند
بیدل تو نه‌ای محرم ایمای تغافل
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱۱
مشت عرق زجبهه به هر باب ریختم
آلوده بود دست طمع آب ریختم
طوف خودم به مغز رساند از تلاش پوچ
گوهر شد آن کفی‌ که به‌گرداب ربختم
زان منتی‌ که سایهٔ دیوار غیر داشت
بردم سیاهی و به سر خواب ربختم
بی‌شمع دل جهان به شبستان خزیده بود
صیقل زدم بر آینه مهتاب ریختم
عشق از غبار من به جز آشفتگی نخواست
آتش به کارخانهٔ آداب ریختم
چندین زمین به آب رسانید و گل نشد
خاکی‌که بر سر از غم احباب ریختم
مستان دماغ ‌کعبه پرستی نداشتند
خشت خمی به صورت محراب ریختم
موجی به ترصدایی بسمل نشد بلند
صد رنگ خون نغمه ز مضراب ریختم
کردم زهر غبار سراغ وصال یار
هیهات آب‌گوهر نایاب ریختم
بیدل ز بیم معصیت تهمت آفرین
لرزیدم آنچنان که می ناب ریختم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵۱
می‌رسد گویند باز آن آفتاب صبحدم
صبح‌کی خواهد دمید ای من خراب صبحدم
ناله یکسر نغمهٔ ساز شب اندوه ماست
دیدهٔ‌گریان همان جام شراب صبحدم
تخم اشکی چند در چاک جگر افشانده‌ایم
نیست جنس شبنم ما غیر باب صبحدم
یاد تیغت بست چشم انتظار زخم ما
می‌برد خمیازه از مخمور آب صبحدم
دل به وحشت دادم اما گریه دام حیرتست
شبنم آبی می‌کند در شیر ناب صبحدم
غفلت آگاهی‌ست می‌باید مژه برداشتن
دامن شب می‌درد یکسر نقاب صبحدم
زندگی‌کمفرصت است از مدعای دل مپرس
در نفس خون شد سوال بی‌جواب صبحدم
گر سواد عمر روشن‌کرده‌ای هشیار باش
سطر موهوم نفس دارد کتاب صبحدم
این پارتگاه وحشت قابل آرام نیست
عزم‌ گلزاری دگر دارد شتاب صبحدم
پیرگشتی اعتماد عمرت از بیدانشی‌ست
دل منه بر دولت و پا در رکاب صبحدم
آب و رنگ باغ فیض از عالم افراط نیست
به‌ که جز شبنم نیفشاند سحاب صبحدم
غفلت ایام پیری از سر ماوا نشد
سخت دشوار است بیدل ترک خواب صبحدم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰۴
ندارم رشتهٔ دیگر که آیین طلب بندم
شب تاری مگر برساز آهنگ طرب بندم
ز گفت‌وگو دهم تا کی به توفان زورق دل را
حیا کو کز لب خاموش پل بحر طلب بندم
به این ترتیب الفاظی ‌که دارد ننگ موزونی
دو مصرع ربط پیدا می‌کند گر لب به لب بندم
به خیر و شر چه پردازم ‌که تسلیم حیا مشرب
به ‌کفرم می‌کند منسوب‌ گر دل بر سبب بندم
مزاج خاکسارم با رعونت بر نمی‌آید
جبین بر سجده مشتاقست احرام ادب بندم
ز طبع موج ‌گوهر غیر همواری نمی‌جوشد
مروت جوهرم‌ گر تیغ بندم بر غضب بندم
دل بیدرد تا کی مجلس آرای هوس باشد
جنونی بشکند این شیشه تا راه حلب بندم
ندارد چون تامل شاهد نظم دقیق اینجا
نقاط سکته من هم بر کلام منتخب بندم
هلاک‌ گریه‌های مستی‌ام ای اشک امدادی
که بر مژگان بی نم خوشه‌ای چند از عنب بندم
به ستر حال چندان مایلم‌ کز پردهٔ اخفا
اگر صبح قیامت‌ گل‌ کنم خود را به شب بندم
ز مضمون دگر بیدل دماغم تر نمی‌گردد
مگر در وصف مینا حرف تبخالی به‌ لب بندم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳۲
همچو آیینه تحیر سفرم
صاحب خانه‌ام و در به درم
از بهار و چمنم هیچ مپرس
به خیال تو که من بیخبرم
یاد چشم تو جنونها دارد
هرکجایم به جهان دگرم
شعله‌ام تا نشود خاکستر
آرمیدن نکشد زیر پرم
زبن جنونزار هوس آبله وار
چشم پوشیده‌ام و می‌گذرم
این چمن عبرت‌ گلچینی داشت
چید دامن ز تبسم سحرم
احتیاجم در اظهار نزد
خشکی لب نپسندید ترم
فقرم از ننگ هوسها دور است
بیضه نشکست‌کلاهی به سرم
شور بیکاری‌ام آفاق گرفت
بهله زد دست تهی بر کمرم
دل ز تشویش جسد می‌بالد
صدف آبله دارد گهرم
جنس آتشکده بیداغی نیست
مفت آهی‌که ندارد جگرم
ره نبردم به در از کوچهٔ دل
تک و پوی نفس شیشه‌گرم
انفعال آینه‌پرداز من است
عرقی می‌کنم و می‌نگرم
من نه زان گمشدگانم بیدل
که رسد باد به‌ گرد اثرم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳۶
به زور شعلهٔ آواز حسرت‌ گرم رفتارم
چو شمع از ناتوانی بال پرواز است منقارم
اگر چه بوی‌ گل دارد ز من درس سبکروحی
همان چون آه بر آیینهٔ دلها گرانبارم
ز ترک هرزه‌ گردی محو شد پست و بلند من
به رنگ موج‌ گوهر آرمیدن‌ کرد هموارم
چه مقدار انجمن پرداز خجلت بایدم بودن
که عالم خانهٔ آیینه است و من نفس وارم
شکست از سیل نپذیرد بنای خانهٔ حیرت
نمی‌افتد به زور آب چون آیینه دیوارم
کسی جز منتهی مضمون عنوانم نمی‌فهمد
به سر دارد ز منزل مهر همچون جاده طومارم
به دل هر دانه‌ای از ریشهٔ خود دامها دارد
مبادا سر برون آرد ز جیب سبحه زنارم
بنای نقش پایم در زمین خاکساریها
که از افتادگی با سایه همدوش است دیوارم
ز حال رفتگان شد غفلتم آیینهٔ بینش
به چشم نقش همچون جادهٔ خوابیده بیدارم
ز شرم عیب خود چشم از هنر برداشتم بپدل
که چون طاووس پای خوبش باشد خار گلزارم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴۵
ازین صحرای بی‌حاصل دگر با خود چه بردارم
نگاه عبرتی همچون شرر زاد سفر دارم
محبت تا کجا سازد دچار الفت خویشم
به رنگ رشتهٔ تسبیح ‌چندین رهگذر دارم
مده ای خواب چون چشمم فریب از بستن مژگان
کزین بالین پر پرواز دیگر در نظر دارم
نه برق شعله‌ای دارم نه ابر شوخی دودی
چراغ انتظارم پرتوی در چشم تر دارم
ندارد رنگ پروازم شکست از ناتوانی‌ها
چو ابرو در خم چین اشارت بال و پر دارم
به لوح وحدتم نقش دویی صورت نمی‌بندد
اگر آیینه‌ام سازد همان حیرت به بر دارم
سویدای دل است این یا سواد عالم امکان
که تا وا می‌کنم چشمی غباری در نظر دارم
مجو صاف طرب از طینت‌ کلفت سرشت من
کف خاکم غبار از هر چه‌گویی بیشتر دارم
نمی‌گردد فلک هم چاره فرمای شکست من
به رنگ موی چینی طرفه شام بی‌سحر دارم
دماغ غیرت من طرفی از سامان نمی‌بندد
ز اسباب تجمل آنچه من دارم حذر دارم
سراغم می‌توان از دست بر هم سوده پرسیدن
رم وحشی غزال فرصتم‌گرد دگر دارم
نشد سعی غبارم آشنای طرف دامانی
چو مژگان بر سر خود می‌زنم دستی‌که بر دارم
توانم جست از دام فریب این چمن بیدل
چوشبنم‌گر به جای‌گام من هم چشم بردارم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸۸
ز فیض‌ ناتوانی مصرعی در خلق ممتازم
چو ماه نو به یک بال آسمان سیر است پروازم
به یاد چشمی از خود می‌روم ای فرصت امدادی
که ازگردش رسد رنگی به آن پیمانهٔ نازم
نوای فرصتم آهنگ عبرت نغمهٔ عمرم
مپرس از نارسایی تا چه دارد رشتهٔ سازم
به هجرت‌گر نی‌ام دمساز آه و ناله معذورم
شکست خاطرم در سرمه خوابیده‌ست آوازم
ز حیرت در کفم سر رشته‌ای داده‌ست پیدایی
که تا مژگان بهم می‌آید انجام است آغازم
تماشاخانهٔ حسنم بقدر محوگردیدن
تحیر بسکه لنگر می‌کند آیینه می‌سازم
بهار آمد جنون از ششجهت سر پنجه می‌بازد
چوگل من هم درین‌ گلشن‌ گریبانی بپردازم
طلسم غنچه توفان بهاری در قفس دارد
دو عالم رنگ و بوی اوست هر جا گل‌ کند رازم
چو صبح انکار عجزم نیست از اصناف آگاهی
غباری را به‌گردون برده‌ام کم نیست اعجازم
غرور خودنمایی ها به‌این زحمت نمی‌ارزد
به رنگ شمع چند از سر بریدن‌ گردن افرازم
به آسانی ز بار زندگی رستن نمی‌باشد
مگر پیری خمی پیدا کند کز دوشش اندازم
به هر واماندگی از ساز وحشت نیستم غافل
صدایی هست بیدل در شکست رنگ پروازم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۱۸
گهی در شعله می‌غلتم گهی با آب می‌جوشم
وطن آوارهٔ شوقم نگاه خانه بر دوشم
درپن محفل امید و یأس هر یک نشئه‌ای دارد
خوشم کز درد بی‌کیفیتی کردند مدهوشم
سراغم کرده‌ای آمادهٔ ساز تحیر باش
غبار گردش رنگم دلیل غارت هوشم
چه سازد گر به حیرانی نپردازد حباب من
ز بس عریانم از خودکسوت آیینه می‌پوشم
به رنگی ناتوانم در خیال سرمه‌گون چشمی
که چون تار نظر آواز نتوان بست بر دوشم
ندارد ساز هستی غیر آهنگ گرفتاری
ز تحریک نفسها شور زنجیر است درگوشم
به آن نامهربان‌، یارب که خواهد گفت حال من
ز یادش رفته‌ام چندانکه از هر دل فراموشم
خمستان وفا رنگ فسردن بر نمی‌دارد
جنون شوق او دارم مباد از خود برون جوشم
ز خوبان سود نتوان برد بی سرمایهٔ حیرت
خریداری ندارد دل مگر آیینه بفروشم
ز گل تا غنچه هر یک ظرف استعداد خود ‌دارد
درین ‌گلشن بقدر جلوهٔ خود من هم آغوشم
نفس عمری تپید و مدعای دل نشد روشن
چراغی داشتم بی مطلبیها کرد خاموشم
به ‌کنج عالم نسیان دل‌ گمگشته‌ام بیدل
ز یادم نیست غافل هرکه می‌سازد فراموشم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲۶
چنین آفت نصیب از طبع راحت دشمن خویشم
اگر یک دانهٔ دل جمع‌ کردم خرمن خویشم
چو گل از پیکرم یک غنچه جمعیت نمی‌خندد
به صد آغوش حیرانی بهم آوردن خویشم
به وحشت سخت محکم‌ کرده‌ام سر رشتهٔ الفت
به رنگ موج در قلاب چین دامن خویشم
دلیلی در سواد وحشت امکان نمی‌باشد
همان چون برق شمع راه از خود رفتن خویشم
فروغ خویش سیلاب بنای شمع می‌باشد
به غارت رفتهٔ توفان طبع روشن خویشم
سیه بختی به رنگ سایه مفت ساز جمعیت
عبیری دارم و آرایش پیراهن خویشم
نمی‌دانم خیالم نقش پیمان‌ که می‌بندد
که چون رنگ ضعیفان بست بشکن‌ بشکن خویشم
تعلق صرفهٔ جمعیت خاطر نمی‌خواهد
خیال دوستی با هر که بندم دشمن خویشم
تمیزی گر نمی‌بود آنقدر عبرت نبود اینجا
تحیر نامه ‌در دست از مژه وا کردن خویشم
پر افشانم پری تا وارهم از چنگ خود داری
به این کلفت چه لازم در قفس پروردن خویشم
کف خاکستر من نیست بی سیر سمن زاری
چو آتش از شکست رنگ‌ گل در دامن خویشم
به خاک افتاده‌ام تا در زمین عاریت بیدل
مگر بر باد رفتن وا نماید مسکن خویشم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹۳
بی دستگاهیی بود چون شمع در کمینم
پیشانی عرق ریز برداشت آستینم
بی قدریم برآورد همقدر آتش خس
بر خیزم از سر خویش تا زیر پا نشینم
آزادگان ازین باغ با صد طرب گذشتند
صبحی نشد که من هم دامن به خنده چینم
نامم گداخت چندان از انفعال شهرت
کز فلس ماهیان برد نقش دگر نگینم
گویند از میانش جز در کمان نشان نیست
من هم درین توهم همسایهٔ یقینم
چون موج از محبت هر چند آب‌گشتم
نگذاشت آتش آخر دنبال انگینم
در صلحنامهٔ هوش ثبت است بی‌دماغی
رحمی است کز خط جام بندد کمر نگینم
الفاظ بی معانی بر فطرتم ستم کرد
دست چنار تا کی بندد حنای زینم
خودداری‌ام دل افشرد کو صنعت جنونی
کز چاک یک گریبان صد دامن آفرینم
آخر به سجده تازی از من‌ که می‌برد پیش
بگذار یک دو روزی میدان‌کشد جبینم
سامان سر بلندی یمنی نداشت بیدل
چون شمع آخر کار زد گریه بر زمینم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳۵
همچو بوی‌گل ز بس بی‌پرده است احوال من
می‌شود لوح هوا آیینهٔ تمثال من
داده‌ای مشتی غبارم را به باد اما هنوز
خاک می‌ربزد به فرق عالمی اقبال من
نکتهٔ سر بستهٔ موج‌گهر فهمیدنی‌ست
برسخن عمری‌ست می‌پیچد زبان لال من
عزت واماندگی زین بیش نتوان برد پیش
هرکه رفت از خود غبارش کرد استقبال من
گوهرم از معنی افسردنم غافل مباش
سکته می‌خواند تب دریایی از تبخال من
عاجزان را ذکر اسباب فضولی دوزخ‌ست
یاد پروازم مده آتش مزن بر بال من
بی‌سبب فرصت شمار خجلت بیکاری‌ام
همچو تقویم‌ کهن حشو است ماه و سال من
صبح محشر در غبار شام می‌سوزد نفس
گر شود روشن سواد نامهٔ اعمال من
عمرها شد شمع تصویرم به‌نومیدی‌گذشت
ز آتش دل هم نمی‌سوزم مپرس احوال من
ربشه‌ها دارد غبار من زمین تا آسمان
مرگ هم نگسست بیدل رشتهٔ آمال من
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰۷
غبار هوش توفان دارد ای مستی جنون تازی
بهار شوق خار اندوده است ای شعله پروازی
نمی‌دانم به ‌غیر از عذر استغنا چه می‌خواهم
گدای بی‌نیازم بر در دل دارم آوازی
خیالش در نظر خمیازهٔ بالیدنی دارد
ز حشر ناله میترسم قیامت‌ کرده اندازی
غبارم هر تپیدن ناز دیگر می‌کند انشا
اثرها دارد این رنگ خیال چهره پردازی
گذار یأس دل را غوطه در سنجاب داد آخر
ز خاکستر فکند این شعله طرح بسترنازی
به سیل‌ گریه دادم رخت ناموس محبت را
به رو افتاد از هر قطره اشکم بخیهٔ رازی
حیا را هم نقاب معنی رازت نمی‌خواهم
که می‌ترسم عرق بر جبهه بندد چشم غمازی
نفس‌ گیر است همچون صبح‌ موی پیری ای غافل
سفیدی می‌کند هشدار گرد بال شهبازی
قفس فرسای خاکستر میندیش آتش ما را
به طبع غنچه پنهان در ته بال است پروازی
خط پرگار خواندی دل ز معنی جمع‌ کن بیدل
ندارد نسخهٔ نیرنگ دهر انجام و آغازی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴۷
ز نیرنگ خیال طفل شوخ شعله در چنگی
شرر حواله گردیده‌ست تا گردانده‌ام رنگی
تجلی صیقا دیدار چون آیینه‌ام اما
نمی‌باشد به نابینایی حیرانی‌ام زنگی
تلاش لازم افتاده‌ست ساز زندگانی را
سری بر سنگ می‌باید زدن بی صلحی و جنگی
چو صبح اظهار ناکامی‌ست سامان بهار من
ز پرواز غباری چند پیدا کرده‌ام رنگی
دو عالم می‌توان از یک نگاه‌ گرم طی‌کردن
تک و تاز شرر نی جاده می‌خواهد نه فرسنگی
فضای وادی امکان ندارد گردی از الفت
همان چین است اگر خاری به دامانت زند چنگی
ببال ای آه نومیدی که از افسون افسردن
تپشها خون شد اما کرد ایجاد دل تنگی
ز یاس قامت خم‌گشته بر خود نوحه‌ای دارم
پریشان‌ کرده‌ام در مرگ عشرت‌ گیسوی چنگی
زبان‌اضطراب اشک‌نومیدم که می‌فهمد؟
شکستم شیشه‌ای اما نبردم بوی آهنگی
چرا برخود ننازد چهره پرداز نیاز من
شکستی طره ‌تا بستی به روی حال من‌ رنگی
ز طبع ما درشتی برد یاد رفتگان بیدل
خرام ناله‌ها نگذاشت درکهسار ما سنگی
خلیل‌الله خلیلی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳
بر قله ی کهسار، درختی برپاست
بر شاخ درخت، آشیانی پیداست
غم کوه و درخت، زندگانی من است
بر شاخ درخت، مرغکی نغمه سراست
خلیل‌الله خلیلی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۲
در باغ جهان تو هم گل زیبایی
بویا و دل انگیز و چمن آرایی
عمری ست که گلهای دگر می خندند
این غنچه ی تر چرا تو لب نگشایی
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۷۸
دیده ام پژمرده و حیران گل رویم هنوز
آب فرصت رفت و مشتاق لب جویم هنوز
شد خزان و بلبل از قول پریشان باز ماند
من همان دیوانه مرغ بی محل گویم هنوز
دوش دستم راه دل گم داشت از مستی، ولی
آشنای شیشهٔ می بود زانویم هنوز
هر قدم صد کاروان مشک در دنبال ماند
من به بوی نافه دردنبال آهویم هنوز
صد ره افکندم کمند ناله بر ایوان عرش
وز اثر دور است رنج دست و بازویم هنوز
ره شناس عالمم در غایت شوریدگی
می فزایند آشنایان عادت و خویم هنوز
عمرها شد کز جحیمم در بهشت آورده اند
وز غبار ظلمت عصیان سیه رویم هنوز
گرد دارو در جهان، عرفی، نگردیدم، ولی
پیچ و تاب درد دارد هر سر مویم هنوز
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۲۲
دردی که به افسانه و افسون رود از دل
صد شعبده انگیز که بیرون رود از دل
ممنونم از این شیوه که هر جور که کردی
اندیشه نکردی که مرا چون رود از دل
آن به که به دل ره ندهم روز سلامت
آن ها که در آشوب شبیخون رود از دل
از بس که دل سوخته ام تشنهٔ صلح است
هر جور که فردا کنی، اکنون رود از دل
عرفی ره مجنون مرو، این درد نه دردی است
کز بیهده گردیدن هامون رود از دل
نصرالله منشی : باب الملک و البراهمة
بخش ۱۰
و ملک یک شب بنزدیک ایران دخت رفتی و یک بنزدیک قوم دیگر. شبی که نوبت حجره ایران دخت بود بحکم میعاد آنجا خرامید، مستوره تاج برسرنهاده پیش آمد و طبق زرین پر برنج بر دست و پیش ملک بیستاد.
صد روح درآویخته از دامن قرطه
صد روز برانگیخته از گوشه شب پوش
و ملک ازان تناول می‌فرمود و بمحاورت او موانستی می‌یافت و بجمال او چشم روشن می‌گردانید. قال علیه السلام: النظر الی المراة الحسناء یزید فی البصر.
در این میان انباغ او آن جامه ارغوان پوشیده بریشان گذشت.
چون آب همه زره زره زلف
وز زلف همه گره گره دوش
ملک او را بدید حیران بماند و دست از طعام بکشید، و قوت شهوت و صدق رغبت عنان تمالک از وی بستد و بروی ثنای وافر کرد، وانگاه ایران دخت را گفت: تو مصیب نبودی در اختیار تاج. چون حیرت ملک در جمال انباغ بدید فرط غیرت او را برانگیخت تا طبق برنج بر سر شاه نگوسار کرد چنانکه بروی و موی او فرو دوید، و آن تعبیر که حکیم دران تعریض کرده بود هم محقق گشت.
ملک بلار را فرمود تا بخواندند و او را گفت: بنگر استخفاف این نادان بر پادشاه وقت و این راعی روزگار؛ او را پیش ما بیکسو بر و گردن او بزن، تا بداند که او را و امثال او را این وزن نباشد که بر چنین دلیریها اقدام کنند و ما بران اغضا فرماییم و از سر آن در گذریم.
بلار او را بیرون آورد با خود اندیشید که: در این مکار مسارعت شرط نیست، که این زنی بی نظیر است و ملک از وی نشکیبد، و ببرکت نفس و یمن رای او چندین کس از ورطه هلاک خلاص یافتند، و ایمن نیستم که ملک بر این تعجیل انکاری فرماید؛ توقفی باید کرد تا قرای پیدا آید؛ اگر پشیمانی آرد زن برجای بود و مرا بران احماد حاصل آید، و اگر اصراری و استبدادی فرماید کشتن متعذر نخواهد بود. و در این تاخیر بر سه منفعت پیروز شوم: اول برکات و مثوبات ابقای جانوری؛ دوم تحری مسرت ملک ببقای او؛ و سوم منفعتی بر اهل مملکت که چنو ملکه ای را باقی گذارم که خیرات او شامل است.