عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۵
هر کو نظر کند به تو صاحبنظر شود
وانکش خبر شود ز غمت بیخبر شود
چون آبگینه این دل مجروح نازکم
هر چند بیشتر شکند تیزتر شود
بگشا کمر که جامهٔ جانرا قبا کنم
گر زانکه دست من بمیانت کمر شود
منعم مکن ز گریه که در آتش فراق
از سیم اشک کار رخم همچو زر شود
از دست دیده نامه نیارم نوشت از آنک
هر لحظه خون روان کند و نامه تر شود
کی برکنم دل از رخ جانان که مهر او
با شیر در دل آمد و با جان بدر شود
بی سر به سر شود من دلخسته را ولیک
بی او گمان مبر که زمانی بسرشود
ای دل صبور باش و مخور غم که عاقبت
این شام صبح گردد و این شب سحر شود
خواجو ز عشق روی مگردان که در هوا
سایر ببال همت و طائر بپر شود
وانکش خبر شود ز غمت بیخبر شود
چون آبگینه این دل مجروح نازکم
هر چند بیشتر شکند تیزتر شود
بگشا کمر که جامهٔ جانرا قبا کنم
گر زانکه دست من بمیانت کمر شود
منعم مکن ز گریه که در آتش فراق
از سیم اشک کار رخم همچو زر شود
از دست دیده نامه نیارم نوشت از آنک
هر لحظه خون روان کند و نامه تر شود
کی برکنم دل از رخ جانان که مهر او
با شیر در دل آمد و با جان بدر شود
بی سر به سر شود من دلخسته را ولیک
بی او گمان مبر که زمانی بسرشود
ای دل صبور باش و مخور غم که عاقبت
این شام صبح گردد و این شب سحر شود
خواجو ز عشق روی مگردان که در هوا
سایر ببال همت و طائر بپر شود
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۶
بیا که بی سر زلفت مرا بسر نشود
خیالت از سر پر شور من بدر نشود
اگر بدیده موری فرو روم صد بار
معینست که آن مور را خبر نشود
چو چرخم از سر کویت درین دیار افکند
گمان مبر که خروشم به چرخ بر نشود
ز بسکه سنگ زنم بی رخ تو بر سینه
دل شکسته من چون شکستهتر نشود
ملامتم مکن ای پارسا که از رخ خوب
کسی نظر نکند کز پی نظر نشود
ز عشق سیمبران هر که رنگ رخساره
بسان زر نکند کار او چو زر نشود
کسی که در قلم آرد حدیث شکر دوست
عجب گرش ز حلاوت قلم شکر نشود
چنین که غرقهٔ بحر خرد شدی خواجو
چگونه ز آب سخن دفتر تو تر نشود
خیالت از سر پر شور من بدر نشود
اگر بدیده موری فرو روم صد بار
معینست که آن مور را خبر نشود
چو چرخم از سر کویت درین دیار افکند
گمان مبر که خروشم به چرخ بر نشود
ز بسکه سنگ زنم بی رخ تو بر سینه
دل شکسته من چون شکستهتر نشود
ملامتم مکن ای پارسا که از رخ خوب
کسی نظر نکند کز پی نظر نشود
ز عشق سیمبران هر که رنگ رخساره
بسان زر نکند کار او چو زر نشود
کسی که در قلم آرد حدیث شکر دوست
عجب گرش ز حلاوت قلم شکر نشود
چنین که غرقهٔ بحر خرد شدی خواجو
چگونه ز آب سخن دفتر تو تر نشود
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۷
گر مرا بخت درین واقعه یاور نشود
چکنم صبر کنم گر چه میسر نشود
صورت حال من از زلف دلاویز بپرس
گر ترا از من دلسوخته باور نشود
شور عشق تو برم تا بقیامت در خاک
زانکه گر سر بشود شور تو از سر نشود
هر درونی که درو آتش عشقی نبود
روشنست این همه کس را که منور نشود
مگرم نامزد زندگی از سر برود
که چو شمعم همه شب دود بسر برنشود
دوستان عیب کنندم که برآرم دم عشق
عود اگر دم نزند خانه معطر نشود
خواجو از درد جدائی نبرد جان شب هجر
اگرش نقش تو در دیده مصور نشود
چکنم صبر کنم گر چه میسر نشود
صورت حال من از زلف دلاویز بپرس
گر ترا از من دلسوخته باور نشود
شور عشق تو برم تا بقیامت در خاک
زانکه گر سر بشود شور تو از سر نشود
هر درونی که درو آتش عشقی نبود
روشنست این همه کس را که منور نشود
مگرم نامزد زندگی از سر برود
که چو شمعم همه شب دود بسر برنشود
دوستان عیب کنندم که برآرم دم عشق
عود اگر دم نزند خانه معطر نشود
خواجو از درد جدائی نبرد جان شب هجر
اگرش نقش تو در دیده مصور نشود
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۸
گرمی خسرو و شیرین بشکر کم نشود
شعف لیلیو مجنون بنظر کم نشود
مهر چندانکه کشد تیغ و نماید حدت
ذره دلشده را آتش خور کم نشود
صبح را چون نفس صدق زند باشه چرخ
مهر خاطر بدم سرد سحر کم نشود
کارم از قطع منازل نپذیرد نقصان
شرف و منزلت مه بسفر کم نشود
در چنان وقت که طوفان بلا برخیزد
عزت نوح بخواری پسر کم نشود
خصم بی آب اگر انکار کند طبع مرا
آب دریا به اراجیف شمر کم نشود
جم اگر اهرمنی سنگ زند بر جامش
قیمت لعل بدخشان به حجر کم نشود
دیو اگر گردن طاعت ننهد انسانرا
همه دانند که تعظیم بشر کم نشود
کاه اگر کوه شود سر بفلک بر نزند
ور سها کور شود نور قمر کم نشود
دشمنم گر بگدازد ز حسد گو بگداز
جرم کفار بتعذیب سقر کم نشود
گر گیا خشک مزاجی کند و طعنه زند
باغ را رایحهٔ سنبل تر کم نشود
چه غم از منقصت بی هنران زانکه بخبث
رفعت و رتبت ارباب هنر کم نشود
گر چه هست اهل خرد را خطر از بی خردان
حدت خاطر دانا بخطر کم نشود
سخنم را چه تفاوت کند از شورش خصم
که بشوب مگس نرخ شکر کم نشود
جوهری را چه غم از طعنهٔ هر مشتریی
که بدین قیمت یاقوت و گهر کم نشود
مکن اندیشه ز ایذای حسودان خواجو
نطق عیسی بوجود دم خر کم نشود
سنگ بد گوهر اگر کاسهٔ زرین شکند
قیمت سنگ نیفزاید و زر کم نشود
گفتهاند این مثل و من دگرت میگویم
که به تقبیح نظر نور بصر کم نشود
شعف لیلیو مجنون بنظر کم نشود
مهر چندانکه کشد تیغ و نماید حدت
ذره دلشده را آتش خور کم نشود
صبح را چون نفس صدق زند باشه چرخ
مهر خاطر بدم سرد سحر کم نشود
کارم از قطع منازل نپذیرد نقصان
شرف و منزلت مه بسفر کم نشود
در چنان وقت که طوفان بلا برخیزد
عزت نوح بخواری پسر کم نشود
خصم بی آب اگر انکار کند طبع مرا
آب دریا به اراجیف شمر کم نشود
جم اگر اهرمنی سنگ زند بر جامش
قیمت لعل بدخشان به حجر کم نشود
دیو اگر گردن طاعت ننهد انسانرا
همه دانند که تعظیم بشر کم نشود
کاه اگر کوه شود سر بفلک بر نزند
ور سها کور شود نور قمر کم نشود
دشمنم گر بگدازد ز حسد گو بگداز
جرم کفار بتعذیب سقر کم نشود
گر گیا خشک مزاجی کند و طعنه زند
باغ را رایحهٔ سنبل تر کم نشود
چه غم از منقصت بی هنران زانکه بخبث
رفعت و رتبت ارباب هنر کم نشود
گر چه هست اهل خرد را خطر از بی خردان
حدت خاطر دانا بخطر کم نشود
سخنم را چه تفاوت کند از شورش خصم
که بشوب مگس نرخ شکر کم نشود
جوهری را چه غم از طعنهٔ هر مشتریی
که بدین قیمت یاقوت و گهر کم نشود
مکن اندیشه ز ایذای حسودان خواجو
نطق عیسی بوجود دم خر کم نشود
سنگ بد گوهر اگر کاسهٔ زرین شکند
قیمت سنگ نیفزاید و زر کم نشود
گفتهاند این مثل و من دگرت میگویم
که به تقبیح نظر نور بصر کم نشود
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۰
زهی لعل تو در درج منضود
عذارت آتش و زلف سیه دود
میانت چون تنم پیدای پنهان
دهانت چون دلم معدوم موجود
مریض عشق را درد تو درمان
اسیر شوق را قصد تو مقصود
چرا کردی بقول بد سگالان
طریق وصل را یکباره مسدود
گناه از بنده و عفو از خداوند
تمنا از گدا وز پادشه جود
فکندی با قیامت وعده وصل
خوشا روزی که باشد روز موعود
خلاف عهد و قطع مهر و پیوند
میان دلبران رسمیست معهود
روان کن ای نگار آتشین روی
زلالی آتشی زان آب معقود
ز من بشنو نوای نغمهٔ عشق
که خوش باشد زبور از لفظ داود
بود حکمت روان بر جان خواجو
که سلطانست ایاز و بنده محمود
عذارت آتش و زلف سیه دود
میانت چون تنم پیدای پنهان
دهانت چون دلم معدوم موجود
مریض عشق را درد تو درمان
اسیر شوق را قصد تو مقصود
چرا کردی بقول بد سگالان
طریق وصل را یکباره مسدود
گناه از بنده و عفو از خداوند
تمنا از گدا وز پادشه جود
فکندی با قیامت وعده وصل
خوشا روزی که باشد روز موعود
خلاف عهد و قطع مهر و پیوند
میان دلبران رسمیست معهود
روان کن ای نگار آتشین روی
زلالی آتشی زان آب معقود
ز من بشنو نوای نغمهٔ عشق
که خوش باشد زبور از لفظ داود
بود حکمت روان بر جان خواجو
که سلطانست ایاز و بنده محمود
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۱
مهرهٔ مهر چو از حقه مینا بنمود
ماه من طلعت صبح از شب یلدا بنمود
گوشوار زرش از طرف بنا گوش چو سیم
گوئی از جرم قمر زهرهٔ زهرا بنمود
سرو را در چمن آواز قیامت بنشست
چون سهی سرو من آن قامت رعنا بنمود
صوفی از خرقه برون آمد و زنار ببست
چون بت من گرهٔ زلف چلیپا بنمود
گفتمش مرغ دلم از چه بدام تو فتاد
دانهٔ خال سیه بر رخ زیبا بنمود
غم سودای ترا شرح چه حاجت چو دلم
بر رخ زرد اثر سر سویدا بنمود
چشم جادوی تو چون دست برآورد به سحر
رخت ازلفت چو ثعبان ید بیضا بنمود
بشکر خنده در احیای دل خسته دلان
لب جانبخش تو اعجاز مسیحا بنمود
چشم خواجو چو سر حقهٔ گوهر بگشود
لعل ناب از صدف لؤلؤی لالا بنمود
شاهد مهوش طبعش بشکر گفتاری
ای بسا شور که از لعل شکر خا بنمود
ماه من طلعت صبح از شب یلدا بنمود
گوشوار زرش از طرف بنا گوش چو سیم
گوئی از جرم قمر زهرهٔ زهرا بنمود
سرو را در چمن آواز قیامت بنشست
چون سهی سرو من آن قامت رعنا بنمود
صوفی از خرقه برون آمد و زنار ببست
چون بت من گرهٔ زلف چلیپا بنمود
گفتمش مرغ دلم از چه بدام تو فتاد
دانهٔ خال سیه بر رخ زیبا بنمود
غم سودای ترا شرح چه حاجت چو دلم
بر رخ زرد اثر سر سویدا بنمود
چشم جادوی تو چون دست برآورد به سحر
رخت ازلفت چو ثعبان ید بیضا بنمود
بشکر خنده در احیای دل خسته دلان
لب جانبخش تو اعجاز مسیحا بنمود
چشم خواجو چو سر حقهٔ گوهر بگشود
لعل ناب از صدف لؤلؤی لالا بنمود
شاهد مهوش طبعش بشکر گفتاری
ای بسا شور که از لعل شکر خا بنمود
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۴
جان بر افشان اگرت صحبت جانان باید
خون دل نوش اگرت آرزوی جان باید
برو و مملکت کفر مسخر گردان
گر ترا تختگه عالم ایمان باید
در پی خضر شو و روی متاب از ظلمات
اگرت شربتی از چشمهٔ حیوان باید
هر کرا دست دهد وصل پریرخساران
دیو باشد اگرش ملک سلیمان باید
تا پریشان بود آنزلف سیه جمعی را
جای دل در خم آن زلف پریشان باید
سرمهٔ دیده ز خاک ره دربان سازد
هر کرا صحن سراپردهٔ سلطان باید
حکم و حکمت بکه دادند درین ره خواجو
بگذر از حکم اگرت حکمت یونان باید
خون دل نوش اگرت آرزوی جان باید
برو و مملکت کفر مسخر گردان
گر ترا تختگه عالم ایمان باید
در پی خضر شو و روی متاب از ظلمات
اگرت شربتی از چشمهٔ حیوان باید
هر کرا دست دهد وصل پریرخساران
دیو باشد اگرش ملک سلیمان باید
تا پریشان بود آنزلف سیه جمعی را
جای دل در خم آن زلف پریشان باید
سرمهٔ دیده ز خاک ره دربان سازد
هر کرا صحن سراپردهٔ سلطان باید
حکم و حکمت بکه دادند درین ره خواجو
بگذر از حکم اگرت حکمت یونان باید
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۵
هرکه با نرگس سرمست تو در کار آید
روز وشب معتکف خانهٔ خمار آید
صوفی از زلف تو گر یک سر مودر یابد
خرقه بفروشد و در حلقهٔ زنار آید
تو مپندار که از غایت زیبائی و لطف
نقش روی تو در آئینه پندار آید
هر گره کز شکن زلف کژت بگشایند
زو همه نالهٔ دلهای گرفتار آید
گر دم از دانهٔ خال تو زند مشک فروش
سالها زو نفس نافهٔ تاتار آید
زلف سرگشته اگر سر ز خطت برگیرد
همچو بخت من شوریده نگونسار آید
من اگر در نظر خلق نیایم سهلست
مست کی در نظر مردم هشیار آید
عیب بلبل نتوان کردن اگر فصل بهار
نرگست بیند و سرمست به گلزار آید
یوسف مصری ما را چو ببازار برند
ای بسا جان عزیزش که خریدار آید
ذرهئی بیش نبیند ز من سوخته دل
آفتاب من اگر بر سر دیوار آید
همچو خواجو نشود از می و مستی بیکار
هر که با نرگس سرمست تو در کار آید
روز وشب معتکف خانهٔ خمار آید
صوفی از زلف تو گر یک سر مودر یابد
خرقه بفروشد و در حلقهٔ زنار آید
تو مپندار که از غایت زیبائی و لطف
نقش روی تو در آئینه پندار آید
هر گره کز شکن زلف کژت بگشایند
زو همه نالهٔ دلهای گرفتار آید
گر دم از دانهٔ خال تو زند مشک فروش
سالها زو نفس نافهٔ تاتار آید
زلف سرگشته اگر سر ز خطت برگیرد
همچو بخت من شوریده نگونسار آید
من اگر در نظر خلق نیایم سهلست
مست کی در نظر مردم هشیار آید
عیب بلبل نتوان کردن اگر فصل بهار
نرگست بیند و سرمست به گلزار آید
یوسف مصری ما را چو ببازار برند
ای بسا جان عزیزش که خریدار آید
ذرهئی بیش نبیند ز من سوخته دل
آفتاب من اگر بر سر دیوار آید
همچو خواجو نشود از می و مستی بیکار
هر که با نرگس سرمست تو در کار آید
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۶
سحر چو بوی گل از طرف مرغزار برآید
نوای زیر و بم از جان مرغ زار برآید
بیار ای بت ساقی می مروق باقی
که کام جان من از جام خوشگوار برآید
چو در خیال من آید لب چو دانه نارت
ببوستان روانم درخت نار برآید
خط تو چون بخطا ملک نیمروز بگیرد
خروش ولوله از خیل زنگبار برآید
برآید از نفسم بوی مشک اگر بزبانم
حدیث آن گره زلف مشکبار برآید
چو هندوان رسن باز هردم این دل ریشم
بدان کمند گرهگیر تابدار برآید
بود که کام من خسته دل برآید اگر چه
بروزگار مرادی ز روزگار برآید
ببخت شور من بینوا ز گلبن ایام
اگر گلی بدمد صد هزار خار برآید
دعا و زاری خواجو و آه نیم شبانش
اگر نه کارگر آید چگونه کار برآید
نوای زیر و بم از جان مرغ زار برآید
بیار ای بت ساقی می مروق باقی
که کام جان من از جام خوشگوار برآید
چو در خیال من آید لب چو دانه نارت
ببوستان روانم درخت نار برآید
خط تو چون بخطا ملک نیمروز بگیرد
خروش ولوله از خیل زنگبار برآید
برآید از نفسم بوی مشک اگر بزبانم
حدیث آن گره زلف مشکبار برآید
چو هندوان رسن باز هردم این دل ریشم
بدان کمند گرهگیر تابدار برآید
بود که کام من خسته دل برآید اگر چه
بروزگار مرادی ز روزگار برآید
ببخت شور من بینوا ز گلبن ایام
اگر گلی بدمد صد هزار خار برآید
دعا و زاری خواجو و آه نیم شبانش
اگر نه کارگر آید چگونه کار برآید
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۷
پیداست که از دود دم ما چه برآید
یا خود ز وجود و عدم ما چه برآید
ای صبح جهانتاب دمی همدم ما باش
وانگاه ببین تا ز دم ما چه برآید
نقد دل ما را چه زنی طعنه که قلبست
بی ضرب قبول از درم ما چه برآید
باز آی و قدم رنجه کن و محنت ما بین
ورنی ز قدوم و قدم ما چه برآید
گفتی که کرم باشد اگر بگذری از ما
داند همه کس کز کرم ما چه برآید
گر عشق تو در پردهٔ دل نفکند آواز
از زمزمهٔ زیر و بم ما چه برآید
ور مجلس ما ز آتش عشقت نشود گرم
از سوز دل و ساز غم ما چه برآید
هر لحظه بگوش آیدم از کعبهٔ همت
کایا ز حریم حرم ما چه برآید
گفتم که قلم شرح دهد قصه خواجو
لیکن ز زبان و قلم ما چه برآید
یا خود ز وجود و عدم ما چه برآید
ای صبح جهانتاب دمی همدم ما باش
وانگاه ببین تا ز دم ما چه برآید
نقد دل ما را چه زنی طعنه که قلبست
بی ضرب قبول از درم ما چه برآید
باز آی و قدم رنجه کن و محنت ما بین
ورنی ز قدوم و قدم ما چه برآید
گفتی که کرم باشد اگر بگذری از ما
داند همه کس کز کرم ما چه برآید
گر عشق تو در پردهٔ دل نفکند آواز
از زمزمهٔ زیر و بم ما چه برآید
ور مجلس ما ز آتش عشقت نشود گرم
از سوز دل و ساز غم ما چه برآید
هر لحظه بگوش آیدم از کعبهٔ همت
کایا ز حریم حرم ما چه برآید
گفتم که قلم شرح دهد قصه خواجو
لیکن ز زبان و قلم ما چه برآید
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۸
بسالی کی چنان ماهی برآید
وگر آید ز خرگاهی برآید
چو رخسارش ز چین جعد شبگون
کجا از تیره شب ماهی برآید
اگر آئینه چینست رویش
بگیرد زنگ اگر آهی برآید
بسا خرمن که در یکدم بسوزد
از آن آتش که نا گاهی برآید
همه شب تا سحر بیدار دارم
بود کان مه سحرگاهی برآید
گدائی کو بکوی دل فروشد
گر از جان بگذرد شاهی برآید
عجب نبود درین میخانه خواجو
که از می کار گمراهی برآید
وگر آید ز خرگاهی برآید
چو رخسارش ز چین جعد شبگون
کجا از تیره شب ماهی برآید
اگر آئینه چینست رویش
بگیرد زنگ اگر آهی برآید
بسا خرمن که در یکدم بسوزد
از آن آتش که نا گاهی برآید
همه شب تا سحر بیدار دارم
بود کان مه سحرگاهی برآید
گدائی کو بکوی دل فروشد
گر از جان بگذرد شاهی برآید
عجب نبود درین میخانه خواجو
که از می کار گمراهی برآید
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۰
به خشم رفتهٔ ما گر به صلح باز آید
سعادت ابدی از درم فراز آید
حکایت شب هجر و حدیث طره دوست
اگر سواد کنم قصهئی دراز آید
چو یاد قامت دلجوی او کند شمشاد
رود بطرف لب جوی و در نماز آید
برآید از دل مشتاق کعبه نالهٔ زار
اگر بگوش وی آوازه حجاز آید
کجا بملک جهان سردر آورد محمود
اگر چنانک گدای در ایاز آید
زهی سعادت آنکس که از پی مقصود
رود بطالع سعد و سعید باز آید
کی از هوای تو باز آیدم دل مجروح
که پشه باز نیاید چو صید باز آید
دلی که در خم زلفت فتاد اگر سنگست
ز مهر روی تو چون موم در گداز آید
چو عود هر که ز عشاق دم زند خواجو
ز سوز فارغ و از ساز بی نیاز آید
سعادت ابدی از درم فراز آید
حکایت شب هجر و حدیث طره دوست
اگر سواد کنم قصهئی دراز آید
چو یاد قامت دلجوی او کند شمشاد
رود بطرف لب جوی و در نماز آید
برآید از دل مشتاق کعبه نالهٔ زار
اگر بگوش وی آوازه حجاز آید
کجا بملک جهان سردر آورد محمود
اگر چنانک گدای در ایاز آید
زهی سعادت آنکس که از پی مقصود
رود بطالع سعد و سعید باز آید
کی از هوای تو باز آیدم دل مجروح
که پشه باز نیاید چو صید باز آید
دلی که در خم زلفت فتاد اگر سنگست
ز مهر روی تو چون موم در گداز آید
چو عود هر که ز عشاق دم زند خواجو
ز سوز فارغ و از ساز بی نیاز آید
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۲
عشقست که چون پرده ز رخ باز گشاید
در دیدهٔ صاحبنظران حسن نماید
حسنست که چون مست به بازار برآید
در پردهئی هر زمزمهٔ عشق سراید
گر عشق نباشد کمر حسن که بندد
ور حسن نباشد دل عشق از چه گشاید
گر صورت جانان نبود دل که ستاند
ور واسطهٔ جان نبود تن به چه پاید
خورشید که در پردهٔ انوار نهانست
گر رخ ننماید دل ذره که رباید
بی مهر دل سوخته را نور نباشد
روشن شود آن خانه که شمعیش درآید
گر ابر نگرید دل بستان ز چه خندد
ور می نبود زنگ غم از دل چه زداید
خواجو اگر از عشق بسوزند چو شمعت
خوش باش که از سوز دلت جان بفزاید
خواهی که در آئینه رخت خوب نماید
آئینه مصفا و رخ آراسته باید
در دیدهٔ صاحبنظران حسن نماید
حسنست که چون مست به بازار برآید
در پردهئی هر زمزمهٔ عشق سراید
گر عشق نباشد کمر حسن که بندد
ور حسن نباشد دل عشق از چه گشاید
گر صورت جانان نبود دل که ستاند
ور واسطهٔ جان نبود تن به چه پاید
خورشید که در پردهٔ انوار نهانست
گر رخ ننماید دل ذره که رباید
بی مهر دل سوخته را نور نباشد
روشن شود آن خانه که شمعیش درآید
گر ابر نگرید دل بستان ز چه خندد
ور می نبود زنگ غم از دل چه زداید
خواجو اگر از عشق بسوزند چو شمعت
خوش باش که از سوز دلت جان بفزاید
خواهی که در آئینه رخت خوب نماید
آئینه مصفا و رخ آراسته باید
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۵
یا رب این هدهد میمون ز کجا میآید
ظاهر آنست که از سوی سبا میآید
بوی روح از دم جانبخش سحرمیشنوم
یا دم عیسوی از باد صبا میآید
از ختن میرسد این نفحهٔ مشکین که ازو
نکهت نافهٔ آهوی ختا میآید
میدهد نکهتی از مصر و دلم میگوید
کاین بشیر، از بر گمگشتهٔ ما میآید
تا که در حضرت شه نام گدا میراند
یا کرا در بر مه یاد سها میآید
در دلم میگذرد کاین دم جان پرور صبح
زان دو مشگین رسن غالیه سا میآید
این چه پردهست که این پردهسرا میسازد
وین چه نغمه ست کزین پردهسرا میآید
تاب آن سنبل پرتاب کرا میباشد
خواب آن نرگس پرخواب کرا میآید
آخر ای پیک همایون که پیام آوردی
هیچ در خاطر شه یاد گدا میآید
ما از آن خال بدین حال فتادیم که مرغ
دانه میبیند و در دام بلا میآید
خواجو ار اهل دلی سینه سپر باید ساخت
پیش هر تیر که از شست قضا میآید
ظاهر آنست که از سوی سبا میآید
بوی روح از دم جانبخش سحرمیشنوم
یا دم عیسوی از باد صبا میآید
از ختن میرسد این نفحهٔ مشکین که ازو
نکهت نافهٔ آهوی ختا میآید
میدهد نکهتی از مصر و دلم میگوید
کاین بشیر، از بر گمگشتهٔ ما میآید
تا که در حضرت شه نام گدا میراند
یا کرا در بر مه یاد سها میآید
در دلم میگذرد کاین دم جان پرور صبح
زان دو مشگین رسن غالیه سا میآید
این چه پردهست که این پردهسرا میسازد
وین چه نغمه ست کزین پردهسرا میآید
تاب آن سنبل پرتاب کرا میباشد
خواب آن نرگس پرخواب کرا میآید
آخر ای پیک همایون که پیام آوردی
هیچ در خاطر شه یاد گدا میآید
ما از آن خال بدین حال فتادیم که مرغ
دانه میبیند و در دام بلا میآید
خواجو ار اهل دلی سینه سپر باید ساخت
پیش هر تیر که از شست قضا میآید
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۹
مرا دلیست که تا جان برون نمیآید
تاب طره جانان برون نمیآید
چو ترک مهوش کافر نژاد من صنمی
ز خیلخانه خاقان برون نمیآید
چو روی او سمن از بوستان نمیروید
چو لعل او گهر از کان برون نمیآید
نمیرود نفسی کان نگار کافر دل
بقصد خون مسلمان برون نمیآید
تو از کدام بهشتی که با طراوت تو
گلی ز گلشن رضوان برون نمیآید
برون نمیرود از جان دردمند فراق
امید وصل تو تا جان برون نمیآید
حسود گو چو شکر میگداز و میزن جوش
که طوطی از شکرستان برون نمیآید
ببوی یوسف مصر ای برادران عزیز
روانم از چه کنعان برون نمیآید
به قصد جان گدا هر چه میتوان بکنید
که او ز خلوت سلطان برون نمیآید
چه سود در دهن تنگ او سخن خواجو
که هیچ فایده از آن برون نمیآید
تاب طره جانان برون نمیآید
چو ترک مهوش کافر نژاد من صنمی
ز خیلخانه خاقان برون نمیآید
چو روی او سمن از بوستان نمیروید
چو لعل او گهر از کان برون نمیآید
نمیرود نفسی کان نگار کافر دل
بقصد خون مسلمان برون نمیآید
تو از کدام بهشتی که با طراوت تو
گلی ز گلشن رضوان برون نمیآید
برون نمیرود از جان دردمند فراق
امید وصل تو تا جان برون نمیآید
حسود گو چو شکر میگداز و میزن جوش
که طوطی از شکرستان برون نمیآید
ببوی یوسف مصر ای برادران عزیز
روانم از چه کنعان برون نمیآید
به قصد جان گدا هر چه میتوان بکنید
که او ز خلوت سلطان برون نمیآید
چه سود در دهن تنگ او سخن خواجو
که هیچ فایده از آن برون نمیآید
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۰
نالهئی کان ز دل چنگ برون میآید
گر بدانی ز دل سنگ برون میآید
صورت عشق چه نقشیست که از پردهٔ غیب
هر زمانی بد گرینگ برون میآید
از نم دیده و خون جگر فرهادست
هر گل و لاله که از سنگ برون میآید
می چون زنگ بده کاینهٔ خاطر ما
باده میبیند و از زنگ برون میآید
دلم از پرده برون میرود از غایت شوق
هر نفس کان صنم شنگ برون میآید
هر که در میکده از پیر مغان خرقه گرفت
شاید ار چون قدح از رنگ برون میآید
میشود ساکن خاک در میخانهٔ عشق
هر که از خانه فرهنگ برون میآید
جان می گشت مگر دیدهٔ خواجو که ازو
دمبدم باده چون زنگ برون میآید
گر بدانی ز دل سنگ برون میآید
صورت عشق چه نقشیست که از پردهٔ غیب
هر زمانی بد گرینگ برون میآید
از نم دیده و خون جگر فرهادست
هر گل و لاله که از سنگ برون میآید
می چون زنگ بده کاینهٔ خاطر ما
باده میبیند و از زنگ برون میآید
دلم از پرده برون میرود از غایت شوق
هر نفس کان صنم شنگ برون میآید
هر که در میکده از پیر مغان خرقه گرفت
شاید ار چون قدح از رنگ برون میآید
میشود ساکن خاک در میخانهٔ عشق
هر که از خانه فرهنگ برون میآید
جان می گشت مگر دیدهٔ خواجو که ازو
دمبدم باده چون زنگ برون میآید
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۱
کسی را از تو کامی برنیاید
که این از دست عامی برنیاید
بنا کام از لبت برداشتم دل
که از لعل تو کامی برنیاید
برون از عارض و زلف سیاهت
به شب صبحی ز شامی برنیاید
بیار آن می که در خمخانه باقیست
که کار ما به جامی برنیاید
به ترک نیک نامی کن که در عشق
نکونامی به نامی برنیاید
حدیث سوز عشق از پختگان پرس
که دود دل ز خامی برنیاید
چو نون قامتم در مکتب عشق
ز نوک خامه لامی برنیاید
بسوز نالهٔ زارم ز عشاق
نوای زیر و بامی برنیاید
چه سروست آنکه بر بامست لیکن
سهی سروی ببامی برنیاید
برو خواجو که وصل پادشاهی
ز دست هر غلامی برنیاید
که این از دست عامی برنیاید
بنا کام از لبت برداشتم دل
که از لعل تو کامی برنیاید
برون از عارض و زلف سیاهت
به شب صبحی ز شامی برنیاید
بیار آن می که در خمخانه باقیست
که کار ما به جامی برنیاید
به ترک نیک نامی کن که در عشق
نکونامی به نامی برنیاید
حدیث سوز عشق از پختگان پرس
که دود دل ز خامی برنیاید
چو نون قامتم در مکتب عشق
ز نوک خامه لامی برنیاید
بسوز نالهٔ زارم ز عشاق
نوای زیر و بامی برنیاید
چه سروست آنکه بر بامست لیکن
سهی سروی ببامی برنیاید
برو خواجو که وصل پادشاهی
ز دست هر غلامی برنیاید
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۶
وهم بسی رفت و مکانش ندید
فکر بسی گشت و نشانش ندید
هرکه در افتاد بمیدان او
غرقهٔ خون گشت و سنانش ندید
دیدهٔ نرگس بچمن عرعری
همچو سهی سرو روانش ندید
وانکه سپر شد بر پیکان او
کشته شد و تیر و کمانش ندید
موی چو شد گرد میانش کمر
جز کمر از موی میانش ندید
گر چه ز تنگی دهنش هیچ نیست
هیچ ندید آنکه دهانش ندید
عقل چو در حسن رخش ره نیافت
چاره به جز ترک بیانش ندید
دل که بشد نعره زنان از پیش
کون ومکان گشت و مکانش ندید
این چه طریقست که خواجو در آن
عمر بسر برد و کرانش ندید
فکر بسی گشت و نشانش ندید
هرکه در افتاد بمیدان او
غرقهٔ خون گشت و سنانش ندید
دیدهٔ نرگس بچمن عرعری
همچو سهی سرو روانش ندید
وانکه سپر شد بر پیکان او
کشته شد و تیر و کمانش ندید
موی چو شد گرد میانش کمر
جز کمر از موی میانش ندید
گر چه ز تنگی دهنش هیچ نیست
هیچ ندید آنکه دهانش ندید
عقل چو در حسن رخش ره نیافت
چاره به جز ترک بیانش ندید
دل که بشد نعره زنان از پیش
کون ومکان گشت و مکانش ندید
این چه طریقست که خواجو در آن
عمر بسر برد و کرانش ندید
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۷
صبح چون گلشن جمال تو دید
برعروسان بوستان خندید
نام لعلت چو بر زبان راندم
از لبم آب زندگانی بچکید
صبحدم حرز هفت هیکل چرخ
از سر مهر بر رخ تو دمید
مرغ جان در هوات پر میزد
بال زد وز پیت روان بپرید
هر که شد مشتری مهر رخت
خرمن مه به نیم جو نخرید
وانکه چون دیده دید روی ترا
خویشتن را بهیچ روی ندید
سر مکش زانکه از چمن بیرون
سرو تا سرکشید سرنکشید
در رهت خاک راه شد خواجو
لیک بر گرد مرکبت نرسید
برعروسان بوستان خندید
نام لعلت چو بر زبان راندم
از لبم آب زندگانی بچکید
صبحدم حرز هفت هیکل چرخ
از سر مهر بر رخ تو دمید
مرغ جان در هوات پر میزد
بال زد وز پیت روان بپرید
هر که شد مشتری مهر رخت
خرمن مه به نیم جو نخرید
وانکه چون دیده دید روی ترا
خویشتن را بهیچ روی ندید
سر مکش زانکه از چمن بیرون
سرو تا سرکشید سرنکشید
در رهت خاک راه شد خواجو
لیک بر گرد مرکبت نرسید
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۹
مستم ز در خانهٔ خمار برآرید
و آشفته و شوریده ببازار برآرید
چون سر انا الحق ز من سوخته شد فاش
زنجیر کشانم بسردار برآرید
یا دادم از آن چرخ سیه روی بخواهید
یا دودم ازین دلق سیه کار برآرید
چون نام من خسته باین کار برآمد
گو در رخ من خنجر آنکار برآرید
ما را که درین حلقه سر از پای ندانیم
پرگار صفت گرد در یار برآرید
گر رایت اسلام نگون میشود از ما
آوازه ما در صف کفار برآرید
برمستی ما دست تعنت مفشانید
وز هستی ما گرد بیکبار برآرید
امروز که از پیرمغان خرقه گرفتیم
ما را ز در دیر به زنار برآرید
خواجو چو رخ جام بخونابه فرو شست
نامش بقدح شوئی خمار برآرید
و آشفته و شوریده ببازار برآرید
چون سر انا الحق ز من سوخته شد فاش
زنجیر کشانم بسردار برآرید
یا دادم از آن چرخ سیه روی بخواهید
یا دودم ازین دلق سیه کار برآرید
چون نام من خسته باین کار برآمد
گو در رخ من خنجر آنکار برآرید
ما را که درین حلقه سر از پای ندانیم
پرگار صفت گرد در یار برآرید
گر رایت اسلام نگون میشود از ما
آوازه ما در صف کفار برآرید
برمستی ما دست تعنت مفشانید
وز هستی ما گرد بیکبار برآرید
امروز که از پیرمغان خرقه گرفتیم
ما را ز در دیر به زنار برآرید
خواجو چو رخ جام بخونابه فرو شست
نامش بقدح شوئی خمار برآرید