عبارات مورد جستجو در ۹۶۷۱ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۰
شد شباب و جسم غم فرسوده با ما مانده است
شاه رفت و گردی از دنبال برجا مانده است
تا اثر در روزگار از کوه و صحرا مانده است
بر زبانها شهرت شیرین و لیلا مانده است
لاله در صحرا نشان از حال مجنون می دهد
در جهان آوازه اش زین طبل سودا مانده است
دست لطف ساقی کوثر مگر بگشایدش
نامهٔ دل سر به مهر آرزوها مانده است
رشتهٔ بال و پر او قوت ضعف من است
رنگ رویم گر شب وصل تو برجا مانده است
بر زمین ریزد سرشکم رنگ گلزار بهشت
بسکه در دل زان گل رویم تمنا مانده است
گردباد از صورت احوال مجنون گرده ای است
یک خلف زان دودمان جویا به صحرا مانده است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۱
سرتاسر آفاق به فرمان خط اوست
دور فلک از حلقه بگوشان خط اوست
در شیشه پری کرد نهان جوش صفایش
رخ آینهٔ جلوهٔ پنهان خط اوست
دل را که به زنجیر کشد سبزهٔ لعلش
یک مطلع برجستهٔ دیوان خط اوست
تنها نه ز خط لعل لبش یافته زینت
یاقوت هم از حلقه بگوشان خط اوست
بی سبزهٔ خط هست لبش بادهٔ نارس
جویا سر صد زلف بقربان خط اوست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۸
هر غنچه به گلشن دل مأیوس بهار است
هر برگ که بینی کف افسوس بهار است
باد سحری بسکه بر او برگ گل افشاند
هر سرو به بستان دم طاووس بهار است
بگشا رخ و بر باده مده عرض چمن را
پرده به رخت پردهٔ ناموس بهار است
رنگین شده از بسکه ز عکس گل و سوسن
هر موج هوا شهپر طاووس بهار است
هر غنچه که گل گشته سراپا لب خواهش
جویا مگر آمادهٔ پابوس بهار است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵
به چشم اهل دل آن اشک اعتبار نداشت
که لخت لخت جگر را به روی کار نداشت
کدام شمع در این تیره خاکدان افروخت
که تا سحر به رهش چشم انتظار نداشت
مپرس حاد دل تیره ام که از دم صبح
کدام روز که این آینه غبار نداشت
ز سرو و سوسن و گل داد خودنمایی داد
خوش آب و رنگ تری از تو نوبهار نداشت
به کوه و دشت و چمن طرح سیر افکندم
گلی به رنگ تو امروز روزگار نداشت
نهال آنکه بشد از گداز تن سیراب
چو نخل شمع بجز شعله برگ و بار نداشت
جمیله بود عروس جهان ولی جویا
به چشم اهل نظر رنگ اعتبار نداشت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۸
از روی نو خط تو دل زار من شکفت
چون نشکفد که سبزه دمید و چمن شکفت
برداشت زلف را زبناگوش او نسیم
در باغ آروزی دل یاسمن شکفت
بی او دلش زغنچه پر از خون حسرت است
از خندهٔ گل ارچه چمن را دهن شکفت
فانوس سان زپهلوی یادش که در دل است
گلهای نور باطنم از پیرهن شکفت
جویا گل همیشه بهار است تا به حشر
هر دل کز آبیاری فکر سخن شکفت
جویا غنیمت است، تو هم دلشکفته باش!‏
کامد بهار و غنچه دمید و چمن شکفت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۳
جوش اشکم از شفق بر آسمان خوناب ریخت
شیشهٔ رنگم شکست و بر زمین مهتاب ریخت
پرتوی از آتش خوی تر بر کهسار تافت
از دل خارا شرر چون قطره های آب ریخت
دور از آن خاک سر کوبسکه می پیچم به خویش
از جگر تا دیده اشکم رنگ صد گرداب ریخت
تا نسیم نسترن زار بناگوشت وزید
شبنم از هر قطرهٔ اشکم در سیراب ریخت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۹
بیدلی را که گلشن داغ و چمن هامون است
غنچهٔ گلبن امید دل پرخون است
بید بی سرو خوش آینده نباشد در باغ
آری آزادگیی لازمهٔ مجنون است
راستان را نبود ف رق زهم در باطن
مصرع قد تو با سرو به یک مضمون است
لخت خون از مژه دیدم که بدامان می ریخت
لیک از دل خبرم نیست که حالش چون ا ست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۷
آسوده دلی که بی قرار است
آن دیده خنک که شعله بار است
چون آینه عیب جو در این بزم
تا عیب نماست عیب دار است
کینم بدل تو بی مروت
پنهان در سنگ چون شرار است
بر ساحت نه فلک کند سیر
هر کس بر خویشتن سوار است
بر پشت لب تو سبزهٔ خط
چون موج نسیم نوبهار است
فریاد تو مناسبت نجوید
با شعله که طفل نی سوار است
در چشمم هر کنار موجی است
هر موج به چشم من کنار است
گر غنچهٔ دل شکفته باشد
هر سوی که بنگری بهار است
هرگز روی خوشی نبیناد
هر دل که نه از غمت فگار است
صبر و دل بیقرار عاشق
پیمانه و دست رعشه دار است
پیراهن جسم نازک او
جویا از نکهت بهار است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۰
نخل را باد خزان تنها نه عریان کرد و رفت
برگ عیشش عندلیبان را پریشان کرد و رفت
مشفق قیقاچی که آن برگشته مژگان کرد و رفت
لاله زار سینهٔ ما را نیستان کرد و رفت
رنگ و بویی کز رخ و زلفش نسیم اندوخت دوش
صبحگاهان صرف تعمیر گلستان کرد و رفت
شوخ رنگین جلوهٔ من تا از این وادی گذشت
دشت را از لاله خون دل به دامان کرد و رفت
کار دل با تیغ ابرویی است کز نظاره ای
چشم را بر روی ما زخم نمایان کرد و رفت
تخم اشکی هر که امروز از پشیمانی فشاند
بهر خود صحرای محشر را گلستان کرد و رفت
از سر زلف که آمد رو به این وادی نسیم
خاطر آسوده ام جویا پریشان کرد و رفت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۱
آشوب جهان فتنهٔ ایام همین است
شوخی که زدل می برد آرام همین است
مستانه خرامان شده آن شاخ گل امروز
ای سرو زحق نگذری اندام همین است
نگرفت کسی کام زوصل تو بهرحال
گر زاری اگر زورگر ابرام همین است
چندین چه کنی محرم خود باد صبا را
دل را به سر زلف تو پیغام همین است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۴
بی لب لعلش کباب در نمک خوابیده ایست
غنچه در آغوش شبنم گرببستان خفته است
ایمن از دام خط شبرنگ او جویا مباش
در پرند رنگ آن رخسار پنهان خفته است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۶
چو با تو کار دل ای ماهپاره افتاده است
زچشم اشک بعینه ستاره افتاده است
زبان سرمهٔ دنباله دار می گوید
سیاه مستی چشمش گذاره افتاده است
مرا ز دیدن صبح دوباره شد روشن
که چرخ را نفسش در شماره افتاده است
زجوش موج طراوت ترا زلجهٔ حسن
بهار عنبر خط بر کناره افتاده است
سزد ز خویش چو شبنم روم به بال نگاه
مرا که بر تو گذار نظاره افتاده است
ترا دلیل به بیچارگی دل جویا
همین بس است که در فکر چاره افتاده است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۴
از موج چین، جبین هر آن کس که ساده است
دایم در بهشت به رویش گشاده است
هان بی خبر سفینهٔ عمر تو از نفس
در جذر و مد بحر خطر اوفتاده است
کامل نشد هنوز بهار جمال تو
یعنی گل تو غنچه و سروت پیاده است
سر بر کنار دامن منزل نهاده است
چون نقش پای هر که ز پا اوفتاده است
بر خود ز سوی خلق ره فیض را مبند
جویا در بهشت جبین گشاده است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۹
هر کجا می نیست گر گلشن بود غمخانه است
سرو و گل کی جانشین شیشه و پیمانه است
با زبان حال در رفتن ز خود گوید حباب
همدمان در بزم یکرنگی نفس بیگانه است
عاقل است آنکه که بر نادانی خود قائل است
هر که دانا می شمارد خویش را دیوانه است
در گلستانی که ریزد سرو من رنگ خرام
نکهت گل گرد راه جلوهٔ مستانه است
در ریاض دهر ناکامی گل دون فطرتی است
کامیابی در رکاب همت مردانه است
هر که دولتمندتر حرصش به دنیا بیشتر
پای تا سر گوهر شهوار آب و دانه است
در هوای شمع، آن رخسار از بس می تپد
مردمک در دیده ام جویا دل پروانه است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۸
حاجت هر که گذشت است ز حاجات رواست
دست برداری اگر از سر خود دست دعاست
مهر رویش به دل افزود زپهلوی دو زلف
عکس مه چون دوشبه گشت در آیینه دوتاست
مسلک عشق بود هادی ارباب طلب
جاده هم راهروان را ره و هم راهنماست
نوبهار است و دل بی سر و سامان مرا
چهچه بلبل و خندیدن گل برگ و نواست
ما که چون غنچه زبان و دل ما هر دو یکی است
از تو ای شوخ به ما طعن دو رنگی رعناست
زهر قاتل به مناقش شکرناب شود
هر که او ساخته با عالم تسلیم و رضاست
شکر و صد شکر که چون گرد یتیمی گهر
کلفتی برد اگر ره به دلم عین صفاست
روشن از اشک بود دیدهٔ عاشق جویا
چشم حیرت زدهٔ آینه را آب جلاست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۱
عالم از جوش بهاران چه بسامان شده است
شش جهت نام خدا یک گل خندان شده است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۷
غافلی کز جور خواهی شیشهٔ دلها شکست
می رسد ظالم نخست از موج بر دریا شکست
خنده کمتر کن که می میرد دل از جوش نشاط
می رسد اینجا ز موج بادهٔ مینا شکست
وادیی در خورد شورم نیست در راه طلب
بر کمر کهسار گویی دامن صحرا شکست
زآب کوثر آورد بیرون سبوی خود درست
هر دلی کامروز از اندیشهٔ فردا شکست
تا توان با دشمن سرکش مدارا پیشه کن
بیشتر رنجاند آن خاری که زیرپا شکست
آه کامشب یاد مژگان بلاجوی کسی
خار حسرت در دل غمدیدهٔ جویا شکست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۰
به آب و رنگ حسن او چمن نیست
به خوش حرفی لعل او سخن نیست
به جایی می رسد هر کس ز خود رفت
که امید ترقی در وطن نیست
اگر لعل است اگر یاقوت اگر می
به رنگ آن لب شکرشکن نیست
اگر بر آسمان رفته است خورشید
تکلف برطرف، چون ماه من نیست
اگر شمشاد اگر سرو ار صنوبر
به اندام تو ای گل پیرهن نیست
ز روی گرمت امشب چشم بد دور
تفاوت تا به شمع انجمن نیست
به روی آسمان حسن جویا
سهیلیی همچو آن سیب ذقن نیست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۲
نونهال من بسی از شاخ گل رعناتر است
سرو من بسیار از شمشاد خوش بالاتر است
هست خوبان را دورنگی در خور حسن و جمال
از گل رعنا بت زیبای من رعناتر است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۲
شد در آگاهی یکی صد زو دل دانا چو موج
محشر خورشید می گردد زند دریا چو موج
نیست مانند صدف دل بستگی با گوهرم
می زنم بر بحر پشت پای استغنا چو موج
هست سیماب دلم را زندگی در اضطراب
دارد از فیض تپیدن خویش را بر پا چو موج
می دهی جان خودنمایی را زبالای لباس
جلوه ات رنگین بود از پهلوی خارا چو موج
شهرت بی صبریت در عشق عالمگیر شد
از تپیدن طبل بیتابی زدی جویا چو موج