عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
عبدالقهّار عاصی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۲۴
فریدون مشیری : تشنه طوفان
خنده ی خورشید
هر نفس می رسد از سینه ام این ناله به گوش
که در این خانه دلی هست به هیچش مفروش!
چون به هیچش نفروشم؟ که به هیچش نخرند
هرکه بار غم یاری نکشیده ست به دوش
سنگدل، گویدم از سیم تنان روی بتاب
بی هنر، گویدم از نوش لبان چشم بپوش
برو ای دل به نهانخانه خود خیره بمیر
مخروش این همه ای طالب راحت! مخروش
آتش عشق بهشت است، میندیش و بیا
زهر غم راحت جان است، مپرهیز و بنوش
بخت بیدار اگر جویی با عشق بساز
غم جاوید اگر خواهی، با شوق بجوش
پر و بالی بگشا، خنده خورشید ببین
پیش از آنی که شود شمع وجودت خاموش!
که در این خانه دلی هست به هیچش مفروش!
چون به هیچش نفروشم؟ که به هیچش نخرند
هرکه بار غم یاری نکشیده ست به دوش
سنگدل، گویدم از سیم تنان روی بتاب
بی هنر، گویدم از نوش لبان چشم بپوش
برو ای دل به نهانخانه خود خیره بمیر
مخروش این همه ای طالب راحت! مخروش
آتش عشق بهشت است، میندیش و بیا
زهر غم راحت جان است، مپرهیز و بنوش
بخت بیدار اگر جویی با عشق بساز
غم جاوید اگر خواهی، با شوق بجوش
پر و بالی بگشا، خنده خورشید ببین
پیش از آنی که شود شمع وجودت خاموش!
فریدون مشیری : تشنه طوفان
آغوش امید
بوسهٔ گرم تو در نومیدی، نوشداروی امیدم بخشید
چشم پر مهر تو با من می گفت:«هیچ نومید به جایی نرسید!»
پیش چشمم همه جا بود سیاه، ناامید از همه چیز و همه کس
سیر از خویش و گریزان از خلق، کرده پیوند به نومیدی و بس
آرزوها همه تاریک و تباه، سخنم تلخ، چراغم خاموش
مرگ بر زاری من میخندید، زندگی بار گران بود به دوش
پردهٔ یاس نمیداد امان، تا ببینم که چه زیباست جهان
دست در دامن امید زدم، یافتم زندگی جاویدان
حالیا چشم دلم بر همه چیز، کند از روزن امید نگاه
چه شکوهی ست در این کلبهٔ تنگ!، چه فروغی ست در این شام سیاه!
چشم پر مهر تو با من می گفت:«هیچ نومید به جایی نرسید!»
پیش چشمم همه جا بود سیاه، ناامید از همه چیز و همه کس
سیر از خویش و گریزان از خلق، کرده پیوند به نومیدی و بس
آرزوها همه تاریک و تباه، سخنم تلخ، چراغم خاموش
مرگ بر زاری من میخندید، زندگی بار گران بود به دوش
پردهٔ یاس نمیداد امان، تا ببینم که چه زیباست جهان
دست در دامن امید زدم، یافتم زندگی جاویدان
حالیا چشم دلم بر همه چیز، کند از روزن امید نگاه
چه شکوهی ست در این کلبهٔ تنگ!، چه فروغی ست در این شام سیاه!
فریدون مشیری : گناه دریا
سرگذشت گل غم
تا در این دهر دیده کردم باز
گل غم در دلم شکفت به ناز
بر لبم تا که خنده پیدا شد
گل او هم به خندهای وا شد
هرچه بر من زمانه میافزود
گل غم را از آن نصیبی بود
همچو جان در میان سینه نشست
رشتهٔ عمرِ ما به هم پیوست
چون بهار جوانیام پژمرد
گفتم این گل ز غصه خواهد مُرد
یا دلم را چو روزگار شکست
گفتم او را چو من شکستی هست
می کنم چون درون سینه نگاه
آه از این بخت بد چه بینم آه
گل غم، مست جلوهٔ خویش است
هر نفس تازهروتر از پیش است
زندگی تنگنای ماتم بود
گل گلزار او همین غم بود
او گلی را به سینهٔ من کاشت
که بهارش خزان نخواهد داشت
گل غم در دلم شکفت به ناز
بر لبم تا که خنده پیدا شد
گل او هم به خندهای وا شد
هرچه بر من زمانه میافزود
گل غم را از آن نصیبی بود
همچو جان در میان سینه نشست
رشتهٔ عمرِ ما به هم پیوست
چون بهار جوانیام پژمرد
گفتم این گل ز غصه خواهد مُرد
یا دلم را چو روزگار شکست
گفتم او را چو من شکستی هست
می کنم چون درون سینه نگاه
آه از این بخت بد چه بینم آه
گل غم، مست جلوهٔ خویش است
هر نفس تازهروتر از پیش است
زندگی تنگنای ماتم بود
گل گلزار او همین غم بود
او گلی را به سینهٔ من کاشت
که بهارش خزان نخواهد داشت
فریدون مشیری : گناه دریا
آفتاب پرست
در خانهٔ خود نشسته ام ناگاه؛ مرگ آید و گویدم ز جا برخیز!
این جامهٔ عاریت به دور افکن؛ وین بادهٔ جانگزا به کامت ریز
خواهم که مگر ز مرگ بگریزم، می خندد و می کشد در آغوشم
پیمانه ز دست مرگ می گیرم، می لرزم و با هراس می نوشم
آن دور در آن دیار هولانگیز؛ بی روح فسرده خفته در گورم
لب بر لب من نهاده کژدمها، بازیچهٔ مار و طعمهٔ مورم
در ظلمت نیمه شب که تنها مرگ، بنشسته به روی دخمهها بیدار
واماندهٔ مار و مور و کژدم را، می کاود و زوزه می کشد کفتار
روزی دو به روی لاشه غوغایی است، آنگاه سکوت می کند غوغا
روید ز نسیم مرگ خاری چند، پوشد رخ آن مغاک وحشتزا
سالی نگذشته استخوان من، در دامن گور، خاک خواهد شد
وز خاطر روزگار بیانجام، این قصه دردناک خواهد شد
ای رهگذران وادی هستی! از وحشت مرگ می زنم فریاد
بر سینهٔ سرد گور باید خفت، هر لحظه به مار بوسه باید داد
ای وای چه سرنوشت جانسوزی! اینست حدیث تلخ ما، این است
ده روزهٔ عمر با همه تلخی؛ انصاف اگر دهیم، شیرین است
از گور چگونه رو نگردانم؟! من عاشق آفتاب تابانم
من روزی اگر به مرگ رو کردم، از کردهٔ خویشتن پشیمانم
من تشنهٔ این هوای جانبخشم، دیوانهٔ این بهار و پاییزم
تا مرگ نیامدست برخیزم، در دامن زندگی بیاویزم
این جامهٔ عاریت به دور افکن؛ وین بادهٔ جانگزا به کامت ریز
خواهم که مگر ز مرگ بگریزم، می خندد و می کشد در آغوشم
پیمانه ز دست مرگ می گیرم، می لرزم و با هراس می نوشم
آن دور در آن دیار هولانگیز؛ بی روح فسرده خفته در گورم
لب بر لب من نهاده کژدمها، بازیچهٔ مار و طعمهٔ مورم
در ظلمت نیمه شب که تنها مرگ، بنشسته به روی دخمهها بیدار
واماندهٔ مار و مور و کژدم را، می کاود و زوزه می کشد کفتار
روزی دو به روی لاشه غوغایی است، آنگاه سکوت می کند غوغا
روید ز نسیم مرگ خاری چند، پوشد رخ آن مغاک وحشتزا
سالی نگذشته استخوان من، در دامن گور، خاک خواهد شد
وز خاطر روزگار بیانجام، این قصه دردناک خواهد شد
ای رهگذران وادی هستی! از وحشت مرگ می زنم فریاد
بر سینهٔ سرد گور باید خفت، هر لحظه به مار بوسه باید داد
ای وای چه سرنوشت جانسوزی! اینست حدیث تلخ ما، این است
ده روزهٔ عمر با همه تلخی؛ انصاف اگر دهیم، شیرین است
از گور چگونه رو نگردانم؟! من عاشق آفتاب تابانم
من روزی اگر به مرگ رو کردم، از کردهٔ خویشتن پشیمانم
من تشنهٔ این هوای جانبخشم، دیوانهٔ این بهار و پاییزم
تا مرگ نیامدست برخیزم، در دامن زندگی بیاویزم
فریدون مشیری : گناه دریا
گناه دریا
چه صدفها که به دریای وجود
سینههاشان ز گهر خالی بود!
ننگ نشناخته از بی هنری
شرم ناکرده ازاین بی گهری
سوی هر درگهشان روی نیاز
همه جا سینه گشایند به ناز
زندگی ــ دشمن دیرینه ــ من
چنگ انداخته در سینة من
روزوشب با من دارد سر جنگ
هرنفس از صدف سینة تنگ
دامن افشان گهرآورده به چنگ
وان گهرها... همه کوبیده به سنگ!
سینههاشان ز گهر خالی بود!
ننگ نشناخته از بی هنری
شرم ناکرده ازاین بی گهری
سوی هر درگهشان روی نیاز
همه جا سینه گشایند به ناز
زندگی ــ دشمن دیرینه ــ من
چنگ انداخته در سینة من
روزوشب با من دارد سر جنگ
هرنفس از صدف سینة تنگ
دامن افشان گهرآورده به چنگ
وان گهرها... همه کوبیده به سنگ!
فریدون مشیری : گناه دریا
اسیر
جان میدهم به گوشة زندان سرنوشت، سر رابه تازیانة او خم نمی کنم
افسوس بر دو روزة هستی نمیخورم، زاری براین سراچة ماتم نمی کنم
با تازیانههای گرانبار جانگداز؛ پندارد آن، که روحم را رام کرده است
جان سختیم نگر،که فریبم نداده است، این بندگی، که زندگی اش نام کرده است
بیمی به دل ز مرگ ندارم که زندگی، جز زهرغم نریخت شرابی به جام من
گر من به تنگنای ملالآور حیات؛ آسوده یک نفس زده باشم حرام من!
تادل به زندگی نسپارم،به صد فریب؛ میپوشم از کرشمة هستی نگاه را
هرصبح و شام چهره نهان می کنم به اشک، تا ننگرم تبسم خورشید و ماه را
ای سرنوشت، از تو کجا می توان گریخت؟من راه آشیان خود از یاد بُردهام
یک دم مرا به گوشة راحت رها مکن، با من تلاش کن که بدانم نَمُردهام!
ای سرنوشت، مَردِ نبردت منم بیا، زخمی دگر بزن که نیفتادهام هنوز
شادم از این شکنجه، خدا را، مکن دریغ، روحم را در آتش بیداد خود بسوز!
ای سرنوشت! هستی من در نبرد توست؛ بر من ببخش زندگی جاودانه را!
منشین که دست مرگ ز بندم رها کند، محکم بزن به شانة من تازیانه را!
افسوس بر دو روزة هستی نمیخورم، زاری براین سراچة ماتم نمی کنم
با تازیانههای گرانبار جانگداز؛ پندارد آن، که روحم را رام کرده است
جان سختیم نگر،که فریبم نداده است، این بندگی، که زندگی اش نام کرده است
بیمی به دل ز مرگ ندارم که زندگی، جز زهرغم نریخت شرابی به جام من
گر من به تنگنای ملالآور حیات؛ آسوده یک نفس زده باشم حرام من!
تادل به زندگی نسپارم،به صد فریب؛ میپوشم از کرشمة هستی نگاه را
هرصبح و شام چهره نهان می کنم به اشک، تا ننگرم تبسم خورشید و ماه را
ای سرنوشت، از تو کجا می توان گریخت؟من راه آشیان خود از یاد بُردهام
یک دم مرا به گوشة راحت رها مکن، با من تلاش کن که بدانم نَمُردهام!
ای سرنوشت، مَردِ نبردت منم بیا، زخمی دگر بزن که نیفتادهام هنوز
شادم از این شکنجه، خدا را، مکن دریغ، روحم را در آتش بیداد خود بسوز!
ای سرنوشت! هستی من در نبرد توست؛ بر من ببخش زندگی جاودانه را!
منشین که دست مرگ ز بندم رها کند، محکم بزن به شانة من تازیانه را!
فریدون مشیری : ابر و کوچه
هنگامه
فریدون مشیری : ابر و کوچه
پرده ی رنگین
با شبنم اشک من ای نیلوفر شب
گلبرگهای خویش را شادابتر کن
هر صبح از دامان خود
خاکسترم را
برگیر و در چشمان بخت بیهنر کن
ای صبح! ای شب! ای سپیدی! ای سیاهی!
ای آسمان جاودان خاموش دلتنگ!
ای ساحل سبز افق!
ای کوه! ای بلند!
ای شعر!
ای رنج! ای یاد!
ای غم که دست مهربانت جاودانه
چون تاج زرین بر سرم بود!
بازیچهٔ دست شما فرسود، فرسود
ای خیمهشببازان افلاک!
ای چهرهپردازان چالاک!
وقت است صندوق عدم را درگشایید
بازیچهٔ فرسوده را پنهان نمایید
ای دست ناپیدای هستی!
بازیچه چون فرسوده شد، بازیچه نو کن
ای مرگ با آن داس خونین!
این ساقهٔ پژمرده را دیگر درو کن
ای آدمکسازان بیباک!
ای خیمهشببازان افلاک!
ای چهرهپردازان چالاک!
من هدیه آوردم بهار و بابکم را
دنبال این بازیچههای نو بیایید
ای دست ناپیدای هستی!
با اولین لبخند فردا،
خورشید خونین را بیفروز
مهتاب غمگین را بیاویز
در پردهٔ رنگین تزویر
با نغمهٔ نیرنگ تقدیر
چون هفتهها و ماهها و قرنها پیش
این آدمکهای ملول بیگنه را
هر جا به هر سازی که میخواهی برقصان
تو ماندهای با این همه رنگ
من میروم با آخرین حرف
ای خیمهشبباز!
در غربت غمگین و دردآلود این خاک،
آزادهای زندانی توست
قربانی قهر خدا، نامش محبت
زنجیر از پایش جدا کن
او را چو من از دام تزویرت رها کن
همراه این آزردهٔ درد آشنا کن
گلبرگهای خویش را شادابتر کن
هر صبح از دامان خود
خاکسترم را
برگیر و در چشمان بخت بیهنر کن
ای صبح! ای شب! ای سپیدی! ای سیاهی!
ای آسمان جاودان خاموش دلتنگ!
ای ساحل سبز افق!
ای کوه! ای بلند!
ای شعر!
ای رنج! ای یاد!
ای غم که دست مهربانت جاودانه
چون تاج زرین بر سرم بود!
بازیچهٔ دست شما فرسود، فرسود
ای خیمهشببازان افلاک!
ای چهرهپردازان چالاک!
وقت است صندوق عدم را درگشایید
بازیچهٔ فرسوده را پنهان نمایید
ای دست ناپیدای هستی!
بازیچه چون فرسوده شد، بازیچه نو کن
ای مرگ با آن داس خونین!
این ساقهٔ پژمرده را دیگر درو کن
ای آدمکسازان بیباک!
ای خیمهشببازان افلاک!
ای چهرهپردازان چالاک!
من هدیه آوردم بهار و بابکم را
دنبال این بازیچههای نو بیایید
ای دست ناپیدای هستی!
با اولین لبخند فردا،
خورشید خونین را بیفروز
مهتاب غمگین را بیاویز
در پردهٔ رنگین تزویر
با نغمهٔ نیرنگ تقدیر
چون هفتهها و ماهها و قرنها پیش
این آدمکهای ملول بیگنه را
هر جا به هر سازی که میخواهی برقصان
تو ماندهای با این همه رنگ
من میروم با آخرین حرف
ای خیمهشبباز!
در غربت غمگین و دردآلود این خاک،
آزادهای زندانی توست
قربانی قهر خدا، نامش محبت
زنجیر از پایش جدا کن
او را چو من از دام تزویرت رها کن
همراه این آزردهٔ درد آشنا کن
فریدون مشیری : ابر و کوچه
خار
من آن طفل آزادهٔ سرخوشم
که با اسب آشفتهٔال خیال
درین کوچه پس کوچهٔ ماه و سال
چهل سال ناآشنا راندهام
ز سیمای بیرحم گردون پیر
در اوراق بیرنگ تاریخ کور
همه تازههای جهان دیدهام
همه قصههای کهن خواندهام
چهل سال
در عین رنج و نیاز
سر از بخشش مهر پیچیدهام
رخ از بوسهٔ ماه گرداندهام
به خوش باش حافظ که جانانم اوست
به هر جا که آزادهای یافتم
به جامش اگر میتوانستهام
می افکندهام گل برافشاندهام
چهل سال اگر بگذراندم به هیچ
همین بس که در رهگذار وجود
کسی را بهجز خود
نگریاندهام
چهل سال چون خواب بر من گذشت
اگر عمر گل هفتهای بیش نیست
خدایا نه خارم...
چرا ماندهام؟!
که با اسب آشفتهٔال خیال
درین کوچه پس کوچهٔ ماه و سال
چهل سال ناآشنا راندهام
ز سیمای بیرحم گردون پیر
در اوراق بیرنگ تاریخ کور
همه تازههای جهان دیدهام
همه قصههای کهن خواندهام
چهل سال
در عین رنج و نیاز
سر از بخشش مهر پیچیدهام
رخ از بوسهٔ ماه گرداندهام
به خوش باش حافظ که جانانم اوست
به هر جا که آزادهای یافتم
به جامش اگر میتوانستهام
می افکندهام گل برافشاندهام
چهل سال اگر بگذراندم به هیچ
همین بس که در رهگذار وجود
کسی را بهجز خود
نگریاندهام
چهل سال چون خواب بر من گذشت
اگر عمر گل هفتهای بیش نیست
خدایا نه خارم...
چرا ماندهام؟!
فریدون مشیری : ابر و کوچه
توضیحات
۳ ــ ابر و کوچه ــ ۱۳۴۱
.
زهر شیرین
ستاره کور
شبنم و شبچراغ
لال
ناقوس نیلوفر: برای کودکی که نماند و نیلوفرها در مرگ او ناقوس زدند.
کوچه
بهار می رسد، اما
ابر
پرواز با خورشید
چرا از مرگ می ترسید؟
دشت
فقیر
شکوفه ای بر شراب
دریچه
هنگامه
غریو
سرگردان
درخت
دریای درد
سفر
غبار بیابان
بیگانه
سینه گرداب
دست ها و دست ها
چراغ میکده
غریبه
اشک زهره
ماه و سنگ
خورشید و جام
از خدا صدا نمی رسد
پردی رنگین
خار
.
afasoft.ir
.
زهر شیرین
ستاره کور
شبنم و شبچراغ
لال
ناقوس نیلوفر: برای کودکی که نماند و نیلوفرها در مرگ او ناقوس زدند.
کوچه
بهار می رسد، اما
ابر
پرواز با خورشید
چرا از مرگ می ترسید؟
دشت
فقیر
شکوفه ای بر شراب
دریچه
هنگامه
غریو
سرگردان
درخت
دریای درد
سفر
غبار بیابان
بیگانه
سینه گرداب
دست ها و دست ها
چراغ میکده
غریبه
اشک زهره
ماه و سنگ
خورشید و جام
از خدا صدا نمی رسد
پردی رنگین
خار
.
afasoft.ir
فریدون مشیری : بهار را باورکن
طومار تلاش
تنها درخت کوچه ما در میان شهر
تیری است بی چراغ
اهل محله مردم زحمتکش صبور
از صبح تا غروب
در انتظار معجزه ای شاید
در کار برق و آب
امضای این و آن را طومار می کنند
شب ها میان ظلمت مطلق سکوت محض
بر خود هجوم دغدغه را تا سرود صبح
هموار می کنند
گفتم سرود صبح ؟
آری به روی شاخه آن تیر بی چراغ
زاغان رهگذر
صبح ملول گمشده در گرد و خاک را
اقرار می کنند
بابک میان یک وجب از خاک باغچه
بذری فشانده است
وزحوض نیمه آب
تا کشتزار خویش
نهری کشانده است
وقتی که کام حوض
چون کام مردمان محل خشک می شود
از زیر آفتاب
گلبرگ های مزرعه سبز خویش را
با قطره های گرم عرق آب می دهد
در آفتاب ظهر که من می رسم ز راه
طومار تازه ای را همسایه عزیز
با خواهش و تمنا با عجز و التماس
از خانه ای به خانه دیگر
سوقات می برد
این طفل هشت ساله ولیکن
کارش خلاف اهل محله است
در آفتاب ظهر که من می رسم ز راه
با آستین بر زده در پای کشتزار
بر گونه قطره های عرق شهد خوشگوار
از بیخ و بن کشیده علف های هرزه را
فریاد می زند
بابا بیا بیا
گل کرده لوبیا
لبخند کودکانه او درس می دهد
کاین خاک خارپرور باران ندیده را
با آستین بر زده آباد می کنند
از ریشه می زنند علف های هرزه را
آنگاه
با قطره های گرم عرق باغ های سبز
بنیاد می کنند
تیری است بی چراغ
اهل محله مردم زحمتکش صبور
از صبح تا غروب
در انتظار معجزه ای شاید
در کار برق و آب
امضای این و آن را طومار می کنند
شب ها میان ظلمت مطلق سکوت محض
بر خود هجوم دغدغه را تا سرود صبح
هموار می کنند
گفتم سرود صبح ؟
آری به روی شاخه آن تیر بی چراغ
زاغان رهگذر
صبح ملول گمشده در گرد و خاک را
اقرار می کنند
بابک میان یک وجب از خاک باغچه
بذری فشانده است
وزحوض نیمه آب
تا کشتزار خویش
نهری کشانده است
وقتی که کام حوض
چون کام مردمان محل خشک می شود
از زیر آفتاب
گلبرگ های مزرعه سبز خویش را
با قطره های گرم عرق آب می دهد
در آفتاب ظهر که من می رسم ز راه
طومار تازه ای را همسایه عزیز
با خواهش و تمنا با عجز و التماس
از خانه ای به خانه دیگر
سوقات می برد
این طفل هشت ساله ولیکن
کارش خلاف اهل محله است
در آفتاب ظهر که من می رسم ز راه
با آستین بر زده در پای کشتزار
بر گونه قطره های عرق شهد خوشگوار
از بیخ و بن کشیده علف های هرزه را
فریاد می زند
بابا بیا بیا
گل کرده لوبیا
لبخند کودکانه او درس می دهد
کاین خاک خارپرور باران ندیده را
با آستین بر زده آباد می کنند
از ریشه می زنند علف های هرزه را
آنگاه
با قطره های گرم عرق باغ های سبز
بنیاد می کنند
فریدون مشیری : بهار را باورکن
کدام غبار
با جوانه ها نوید زندگی است
زندگی شکفتن جوانه هاست
هر بهار
از نثار ابرهای مهربان
ساقه ها پر از جوانه میشود
هر جوانه ای شکوفه می کند
شاخه چلچراغ می شود
هر درخت پر شکوفه باغ
کودکی که تازه دیده باز می کند
یک جوانه است
گونه های خوشتر از شکوفه اش
چلچراغ تابناک خانه است
خنده اش بهار پر ترانه است
چون میان گاهواره ناز می کند
ای نسیم رهگذر به ما بگو
این جوانه های باغ زندگی
این شکوفه های عشق
از سموم وحشی کدام شوره زار
رفته رفته خار می شوند
این کبوتران برج دوستی
از غبار جادوی کدام کهکشان
گرگ های هار می شوند
زندگی شکفتن جوانه هاست
هر بهار
از نثار ابرهای مهربان
ساقه ها پر از جوانه میشود
هر جوانه ای شکوفه می کند
شاخه چلچراغ می شود
هر درخت پر شکوفه باغ
کودکی که تازه دیده باز می کند
یک جوانه است
گونه های خوشتر از شکوفه اش
چلچراغ تابناک خانه است
خنده اش بهار پر ترانه است
چون میان گاهواره ناز می کند
ای نسیم رهگذر به ما بگو
این جوانه های باغ زندگی
این شکوفه های عشق
از سموم وحشی کدام شوره زار
رفته رفته خار می شوند
این کبوتران برج دوستی
از غبار جادوی کدام کهکشان
گرگ های هار می شوند
فریدون مشیری : از خاموشی
دو قطره، پنهانی
شکست و ریخت به خاک و به باد داد مرا
چنانکه گویی هرگز کسی نزاد مرا
*
مرا به خاک سپردند و آمدند و گذشت.
تکان نخورد درین بی کرانه آب از آب
ستاره می تابید.
بنفشه می خندید.
زمین به گرد سر آفتاب می گردید!
همان طلوع و غروب و
همان خزان و بهار
همان هیاهو
جاری به کوچه و بازار
همان تکاپو،
آن گیر و دار،
آن تکرار
همان زمانه
که هرگز نخواست شاد مرا!
*
نه مهر گفت و نه ماه
نه شب،نه روز،
که این رهگذر که بود و چه شد؟
نه هیچ دوست،
که این همسفر چه گفت و چه خواست
ندید، یک تن ازین همرهان و همسفران
که این گسسته!
غباری به چنگ باد هوا است!
تو ای سپرده دلم را به دست ویرانی!
همین تویی تو که ــ شاید ــ
دو قطره، پنهانی
ــ شبی که با تو درافتد غم پشیمانی ــ
سرشک تلخی در مرگ من می افشانی!
تویی
همین تو،
که می آوری به یادمرا.
چنانکه گویی هرگز کسی نزاد مرا
*
مرا به خاک سپردند و آمدند و گذشت.
تکان نخورد درین بی کرانه آب از آب
ستاره می تابید.
بنفشه می خندید.
زمین به گرد سر آفتاب می گردید!
همان طلوع و غروب و
همان خزان و بهار
همان هیاهو
جاری به کوچه و بازار
همان تکاپو،
آن گیر و دار،
آن تکرار
همان زمانه
که هرگز نخواست شاد مرا!
*
نه مهر گفت و نه ماه
نه شب،نه روز،
که این رهگذر که بود و چه شد؟
نه هیچ دوست،
که این همسفر چه گفت و چه خواست
ندید، یک تن ازین همرهان و همسفران
که این گسسته!
غباری به چنگ باد هوا است!
تو ای سپرده دلم را به دست ویرانی!
همین تویی تو که ــ شاید ــ
دو قطره، پنهانی
ــ شبی که با تو درافتد غم پشیمانی ــ
سرشک تلخی در مرگ من می افشانی!
تویی
همین تو،
که می آوری به یادمرا.
فریدون مشیری : آه، باران
همیشه با تو
فریدون مشیری : آه، باران
نمی خواهم بمیرم
نمی خواهم بمیرم، با که باید گفت؟
کجا باید صدا سر داد؟
در زیر کدامین آسمان،
روی کدامین کوه؟
که در ذرات هستی رَه بَرَد توفان این اندوه
که از افلاک عالم بگذرد پژواک این فریاد!
کجا باید صدا سر داد؟
*
فضا خاموش و درگاه قضا دور است
زمین کر، آسمان کور است
نمی خواهم بمیرم، با که باید گفت؟
*
اگر زشت و اگر زیبا
اگر دون و اگر والا
من این دنیای فانی را
هزاران بار از آن دنیای باقی دوست تر دارم
به دوشم گرچه بار غم توانفرساست
وجودم گرچه گردآلود سختی هاست
نمی خواهم از این جا دست بردارم!
تنم در تار و پودِ عشقِ انسان های خوبِ نازنین بسته ست.
دلم با صد هزاران رشته، با این خلق
با این مهر، با این ماه
با این خاک با این آب ...
پیوسته است.
مراد از زنده ماندن، امتداد خورد و خوابم نیست
توان دیدنِ دنیای ره گم کرده در رنج و عذابم نیست
هوای همنشینی با گل و ساز و شرابم نیست.
جهان بیمار و رنجور است.
دو روزی را که بر بالین این بیمار باید زیست
اگر دردی ز جانش برندارم ناجوانمردی است.
*
نمی خواهم بمیرم تا محبت را به انسانها بیاموزم
بمانم تا عدالت را برافرازم، بیفروزم
خرد را، مهر را تا جاودان بر تخت بنشانم
به پیشِ پای فرداهای بهتر گل برافشانم
چه فردایی، چه دنیایی!
جهان سرشار از عشق و گل و موسیقی و نور است ...
نمی خواهم بمیرم، ای خدا!
ای آسمان!
ای شب!
نمی خواهم
نمی خواهم
نمی خواهم
مگر زور است؟
کجا باید صدا سر داد؟
در زیر کدامین آسمان،
روی کدامین کوه؟
که در ذرات هستی رَه بَرَد توفان این اندوه
که از افلاک عالم بگذرد پژواک این فریاد!
کجا باید صدا سر داد؟
*
فضا خاموش و درگاه قضا دور است
زمین کر، آسمان کور است
نمی خواهم بمیرم، با که باید گفت؟
*
اگر زشت و اگر زیبا
اگر دون و اگر والا
من این دنیای فانی را
هزاران بار از آن دنیای باقی دوست تر دارم
به دوشم گرچه بار غم توانفرساست
وجودم گرچه گردآلود سختی هاست
نمی خواهم از این جا دست بردارم!
تنم در تار و پودِ عشقِ انسان های خوبِ نازنین بسته ست.
دلم با صد هزاران رشته، با این خلق
با این مهر، با این ماه
با این خاک با این آب ...
پیوسته است.
مراد از زنده ماندن، امتداد خورد و خوابم نیست
توان دیدنِ دنیای ره گم کرده در رنج و عذابم نیست
هوای همنشینی با گل و ساز و شرابم نیست.
جهان بیمار و رنجور است.
دو روزی را که بر بالین این بیمار باید زیست
اگر دردی ز جانش برندارم ناجوانمردی است.
*
نمی خواهم بمیرم تا محبت را به انسانها بیاموزم
بمانم تا عدالت را برافرازم، بیفروزم
خرد را، مهر را تا جاودان بر تخت بنشانم
به پیشِ پای فرداهای بهتر گل برافشانم
چه فردایی، چه دنیایی!
جهان سرشار از عشق و گل و موسیقی و نور است ...
نمی خواهم بمیرم، ای خدا!
ای آسمان!
ای شب!
نمی خواهم
نمی خواهم
نمی خواهم
مگر زور است؟
فریدون مشیری : از دیار آتشی
با عشق
به خارزار جهان، گل به دامنم، با عشق.
صفای روی تو، تقدیم می کنم، با عشق
درین سیاهی و سردی بسانِ آتشگاه،
همیشه گرمم همواره روشنم با عشق.
همین نه جان به ره دوست می فشانم شاد،
به جانِ دوست، که غمخوار دشمنم، با عشق.
به دست بسته ام ای مهربان، نگاه مکن
که بیستون را از پا درافکنم، با عشق
دوای درد بشر یک کلام باشد و بس
که من برای تو فریاد می زنم: با عشق
صفای روی تو، تقدیم می کنم، با عشق
درین سیاهی و سردی بسانِ آتشگاه،
همیشه گرمم همواره روشنم با عشق.
همین نه جان به ره دوست می فشانم شاد،
به جانِ دوست، که غمخوار دشمنم، با عشق.
به دست بسته ام ای مهربان، نگاه مکن
که بیستون را از پا درافکنم، با عشق
دوای درد بشر یک کلام باشد و بس
که من برای تو فریاد می زنم: با عشق
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
از صدای سخن عشق
زمان نمی گذرد عمر ره نمی سپرد
صدای ساعت شماطه بانگ تکرار است
نه شب هست و نه جمعه
نه پار و پیرار است
ــ جوان و پیر کدام است
ــ زود و دیر کدام است
اگر هنوز جوان مانده ای به آن معناست
که عشق را به زوایای جان صلا زده ای
ملال پیری اگر می کشد تو را پیداست
که زیر سیلی تکرار
دست و پا زده ای
زمان نمی گذرد
صدای ساعت شماطه بانگ تکرار است
خوشا به حال کسی
که لحظه لحظه اش از بانگ عشق سرشار است
صدای ساعت شماطه بانگ تکرار است
نه شب هست و نه جمعه
نه پار و پیرار است
ــ جوان و پیر کدام است
ــ زود و دیر کدام است
اگر هنوز جوان مانده ای به آن معناست
که عشق را به زوایای جان صلا زده ای
ملال پیری اگر می کشد تو را پیداست
که زیر سیلی تکرار
دست و پا زده ای
زمان نمی گذرد
صدای ساعت شماطه بانگ تکرار است
خوشا به حال کسی
که لحظه لحظه اش از بانگ عشق سرشار است
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
آیا
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
درس معلم
در کلاس روزگار
درسهای گونه گونه هست
درس دست یافتن به آب و نان
درس زیستن کنار این و آن
درس مهر
درس قهر
درس آشنا شدن
درس با سرشک غم ز هم جدا شدن
در کنار این معلمان و درسها
در کنار نمره های صفر و نمره های بیست
یک معلم بزرگ نیز
در تمام لحظه ها تمام عمر
در کلاس هست و در کلاس نیست
نام اوست : مرگ
و آنچه را که درس می دهد
زندگی است
درسهای گونه گونه هست
درس دست یافتن به آب و نان
درس زیستن کنار این و آن
درس مهر
درس قهر
درس آشنا شدن
درس با سرشک غم ز هم جدا شدن
در کنار این معلمان و درسها
در کنار نمره های صفر و نمره های بیست
یک معلم بزرگ نیز
در تمام لحظه ها تمام عمر
در کلاس هست و در کلاس نیست
نام اوست : مرگ
و آنچه را که درس می دهد
زندگی است