عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۰
سبزه پیرامن سرچشمهٔ نوشش نگرید
شبه بر گوشهٔ یاقوت خموشش نگرید
شام شبگون سحر پوش قمر فرسا را
زیور برگ گل غالیه پوشش نگرید
عقل را صید کمند افکن جعدش بینید
روح را تشنهٔ سرچشمهٔ نوشش نگرید
بت ضحاک من آن مه که برخ جام جمست
آن دو افعی سیه بر سر دوشش نگرید
منکه از حلقهٔ گوشش شدهام حلقه بگوش
گوشداری من حلقه بگوشش نگرید
جانم از جام لبش گشت بیک جرعه خراب
بادهٔ لعل لب باده فروشش نگرید
خواجو از میکدهاش دوش بدوش آوردند
اینهمه بیخودی از مستی دوشش نگرید
شبه بر گوشهٔ یاقوت خموشش نگرید
شام شبگون سحر پوش قمر فرسا را
زیور برگ گل غالیه پوشش نگرید
عقل را صید کمند افکن جعدش بینید
روح را تشنهٔ سرچشمهٔ نوشش نگرید
بت ضحاک من آن مه که برخ جام جمست
آن دو افعی سیه بر سر دوشش نگرید
منکه از حلقهٔ گوشش شدهام حلقه بگوش
گوشداری من حلقه بگوشش نگرید
جانم از جام لبش گشت بیک جرعه خراب
بادهٔ لعل لب باده فروشش نگرید
خواجو از میکدهاش دوش بدوش آوردند
اینهمه بیخودی از مستی دوشش نگرید
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۳
حدیث شمع از پروانه پرسید
نشان گنج از ویرانه پرسید
فروغ طلعت از آئینه جوئید
پریشانی زلف از شانه پرسید
اگر آگه نئید از صورت خویش
برون آئید و از بیگانه پرسید
مپرسید از لگن سوز دل شمع
وگر پرسید از پروانه پرسید
محبت دام و محبوبست دانه
بدام آئید و حال دانه پرسید
چو از جانانه جانم دردمندست
دوای جانم از جانانه پرسید
منم دیوانه و او سرو قامت
حدیث راست از دیوانه پرسید
حریفان گو بهنگام صبوحی
نشانم از در میخانه پرسید
کنون چون شد به رندی نام ما فاش
ز ما از ساغر و پیمانه پرسید
ز خواجو کو می و پیمانه داند
همان بهتر که از پیمانه پرسید
نشان گنج از ویرانه پرسید
فروغ طلعت از آئینه جوئید
پریشانی زلف از شانه پرسید
اگر آگه نئید از صورت خویش
برون آئید و از بیگانه پرسید
مپرسید از لگن سوز دل شمع
وگر پرسید از پروانه پرسید
محبت دام و محبوبست دانه
بدام آئید و حال دانه پرسید
چو از جانانه جانم دردمندست
دوای جانم از جانانه پرسید
منم دیوانه و او سرو قامت
حدیث راست از دیوانه پرسید
حریفان گو بهنگام صبوحی
نشانم از در میخانه پرسید
کنون چون شد به رندی نام ما فاش
ز ما از ساغر و پیمانه پرسید
ز خواجو کو می و پیمانه داند
همان بهتر که از پیمانه پرسید
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۴
سخن یار ز اغیار بباید پوشید
قصهٔ مست ز هشیار بباید پوشید
خلعت عاشقی از عقل نهان باید داشت
کان قبائیست که ناچار بباید پوشید
ذره چون لاف هواداری خورشید زند
مهرش از سایهٔ دیوار بباید پوشید
تا بخون جگر جام بیالایندش
جامهٔ کعبه ز خمار بباید پوشید
بوسهئی خواستمش گفت بپوش از زلفم
گنج اگر میبری از مار بباید پوشید
ضعفم از چشم تو زانروی نهان میدارد
که رخ مرده ز بیمار بباید پوشید
تیغ مژگان چه کشی در نظر مردم چشم
خنجر از مردم خونخوار بباید پوشید
چهرهٔ زرد من و روی خود از طره بپوش
که زر و سیم ز طرار بباید پوشید
دیده بنگر که فرو خواند روان سر دلم
گر چه دانست که اسرار بباید پوشید
نامهٔ دوست بدشمن چه نمائی خواجو
سخن یار از اغیار بباید پوشید
قصهٔ مست ز هشیار بباید پوشید
خلعت عاشقی از عقل نهان باید داشت
کان قبائیست که ناچار بباید پوشید
ذره چون لاف هواداری خورشید زند
مهرش از سایهٔ دیوار بباید پوشید
تا بخون جگر جام بیالایندش
جامهٔ کعبه ز خمار بباید پوشید
بوسهئی خواستمش گفت بپوش از زلفم
گنج اگر میبری از مار بباید پوشید
ضعفم از چشم تو زانروی نهان میدارد
که رخ مرده ز بیمار بباید پوشید
تیغ مژگان چه کشی در نظر مردم چشم
خنجر از مردم خونخوار بباید پوشید
چهرهٔ زرد من و روی خود از طره بپوش
که زر و سیم ز طرار بباید پوشید
دیده بنگر که فرو خواند روان سر دلم
گر چه دانست که اسرار بباید پوشید
نامهٔ دوست بدشمن چه نمائی خواجو
سخن یار از اغیار بباید پوشید
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۵
همچو شمعم بشبستان حرم یاد کنید
یا چو مرغم بگلستان ارم یاد کنید
روز شادی همه کس یاد کند از یاران
یاری آنست که ما را شب غم یاد کنید
گر چنانست که از دلشدگان میپرسید
گاه گاهی ز من دلشده هم یاد کنید
چون شد اقطاع شما تختگه ملک وجود
کی از این کشته شمشیر عدم یاد کنید
چشم دارم که من خستهٔ دلسوخته را
به نم چشم گهربار قلم یاد کنید
هیچ نقصان نرسد در شرف و قدر شما
در چنین محنت و خواری اگرم یاد کنید
چون من از پای فتادم نبود هیچ غریب
گر من بی سر و پا را به قدم یاد کنید
در چمن چون قدح لاله عذاران طلبند
جام گیرید و ز عشرتگه جم یاد کنید
ور در ایوان سلاطین ره قربت باشد
ز مقیمان سر کوی ستم یاد کنید
بلبل خستهٔ بی برگ و نوا را آخر
بنسیم گلی از باغ کرم یاد کنید
سوخت در بادیه از حسرت آبی خواجو
زان جگر سوخته در بیت حرم یاد کنید
یا چو مرغم بگلستان ارم یاد کنید
روز شادی همه کس یاد کند از یاران
یاری آنست که ما را شب غم یاد کنید
گر چنانست که از دلشدگان میپرسید
گاه گاهی ز من دلشده هم یاد کنید
چون شد اقطاع شما تختگه ملک وجود
کی از این کشته شمشیر عدم یاد کنید
چشم دارم که من خستهٔ دلسوخته را
به نم چشم گهربار قلم یاد کنید
هیچ نقصان نرسد در شرف و قدر شما
در چنین محنت و خواری اگرم یاد کنید
چون من از پای فتادم نبود هیچ غریب
گر من بی سر و پا را به قدم یاد کنید
در چمن چون قدح لاله عذاران طلبند
جام گیرید و ز عشرتگه جم یاد کنید
ور در ایوان سلاطین ره قربت باشد
ز مقیمان سر کوی ستم یاد کنید
بلبل خستهٔ بی برگ و نوا را آخر
بنسیم گلی از باغ کرم یاد کنید
سوخت در بادیه از حسرت آبی خواجو
زان جگر سوخته در بیت حرم یاد کنید
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۷
کیست که با من حدیث یار بگوید
بهر دلم حال آن نگار بگوید
پیش کسی کز خمار جان بلب آورد
وصف می لعل خوشگوار بگوید
وز سر مستی به نزد باده گساران
رمزی از آن چشم پرخمار بگوید
لطف کند وز برای خاطر رامین
شمهئی از ویس گلعذار بگوید
ور گذری باشدش بمنزل لیلی
قصهٔ مجنون دلفگار بگوید
دوست مخوانش که رخ ز دوست بتابد
یار مگویش که ترک یار بگوید
باد بهار از چمن بشنعت بلبل
باز نیاید اگر هزار بگوید
با گل بستان فروز روی تو خواجو
باد بود هر چه از بهار بگوید
بهر دلم حال آن نگار بگوید
پیش کسی کز خمار جان بلب آورد
وصف می لعل خوشگوار بگوید
وز سر مستی به نزد باده گساران
رمزی از آن چشم پرخمار بگوید
لطف کند وز برای خاطر رامین
شمهئی از ویس گلعذار بگوید
ور گذری باشدش بمنزل لیلی
قصهٔ مجنون دلفگار بگوید
دوست مخوانش که رخ ز دوست بتابد
یار مگویش که ترک یار بگوید
باد بهار از چمن بشنعت بلبل
باز نیاید اگر هزار بگوید
با گل بستان فروز روی تو خواجو
باد بود هر چه از بهار بگوید
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۹
مرغ جم باز حدیثی ز سبا میگوید
بشنو آخر که ز بلقیس چها میگوید
خبر چشمهٔ حیوان بخضر میآرد
قصهٔ حضرت سلطان بگدا میگوید
پرتو مهر درخشان بسها میبخشد
سخن سرو خرامان بگیا میگوید
با دل خستهٔ یکتای من سودائی
حال آن زلف پریشان دوتا میگوید
دلم از دیده کند ناله که هردم بچه روی
یک به یک قصهٔ ما را همه جا میگوید
حال گیسوی تو از باد صبا میپرسم
گر چه بادست حدیثی که صبا میگوید
مشک با چین سر زلف تو از خوش نفسی
هر چه گوید مشنو زانکه خطا میگوید
ابروی شوخ تودر گوش دلم پیوسته
حال زلف تو پراکنده چرا میگوید
ترک دشنام ده این لحظه که مسکین خواجو
از درت میبرد ابرام و دعا میگوید
بشنو آخر که ز بلقیس چها میگوید
خبر چشمهٔ حیوان بخضر میآرد
قصهٔ حضرت سلطان بگدا میگوید
پرتو مهر درخشان بسها میبخشد
سخن سرو خرامان بگیا میگوید
با دل خستهٔ یکتای من سودائی
حال آن زلف پریشان دوتا میگوید
دلم از دیده کند ناله که هردم بچه روی
یک به یک قصهٔ ما را همه جا میگوید
حال گیسوی تو از باد صبا میپرسم
گر چه بادست حدیثی که صبا میگوید
مشک با چین سر زلف تو از خوش نفسی
هر چه گوید مشنو زانکه خطا میگوید
ابروی شوخ تودر گوش دلم پیوسته
حال زلف تو پراکنده چرا میگوید
ترک دشنام ده این لحظه که مسکین خواجو
از درت میبرد ابرام و دعا میگوید
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۰
دست گیرید و بدستم می گلفام دهید
بادهٔ پخته بدین سوختهٔ خام دهید
چون من از جام می و میکده بدنام شدم
قدحی می بمن می کش بدنام دهید
تا بدوشم ز خرابات به میخانه برند
سوی رندان در میکده پیغام دهید
گر چه ره در حرم خاص نباشد ما را
یک ره ای خاصگیان بار من عام دهید
با شما درد من خسته چو پیوسته دعاست
تا چه کردم که مرا اینهمه دشنام دهید
در چنین وقت که بیگانه کسی حاضر نیست
قدحی باده بدان سرو گلندام دهید
چو از این پسته و بادام ندیدم کامی
کام جان من از آن پسته و بادام دهید
تا دل ریش من آرام بگیرد نفسی
آخرم مژدهئی از وصل دلارام دهید
چهرهٔ ازرق خواجو چو ز می خمری شد
جامه از وی بستانید و بدو جام دهید
بادهٔ پخته بدین سوختهٔ خام دهید
چون من از جام می و میکده بدنام شدم
قدحی می بمن می کش بدنام دهید
تا بدوشم ز خرابات به میخانه برند
سوی رندان در میکده پیغام دهید
گر چه ره در حرم خاص نباشد ما را
یک ره ای خاصگیان بار من عام دهید
با شما درد من خسته چو پیوسته دعاست
تا چه کردم که مرا اینهمه دشنام دهید
در چنین وقت که بیگانه کسی حاضر نیست
قدحی باده بدان سرو گلندام دهید
چو از این پسته و بادام ندیدم کامی
کام جان من از آن پسته و بادام دهید
تا دل ریش من آرام بگیرد نفسی
آخرم مژدهئی از وصل دلارام دهید
چهرهٔ ازرق خواجو چو ز می خمری شد
جامه از وی بستانید و بدو جام دهید
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۱
ای پرده سرایان که درین پرده سرائید
از پرده برون شد دلم آخر بسرآئید
یکدم بنشینید که آشوب جهانید
یکره بسرائید چو مرغ دو سرائید
شکر ز لب لعل شکر بار ببارید
عنبر ز سر زلف سمنسای بسائید
با من سخن از کعبه و بتخانه مگوئید
کز هر دو مرا مقصد و مقصود شمائید
خیزید و سر از عالم توحید برآرید
وز پردهٔ کثرت رخ وحدت بنمائید
تا صورت جان در تتق عشق ببینید
زنگ خرد از آینهٔ دل بزدائید
تا خرقه بخون دل ساغر بنشوئید
رندان خرابات مغان را بنشانید
گر شاه سپهرید در این خانه که مائیم
از خانه برآئید که همخانهٔ مائید
گنجینهٔ حسنید که در عقل نگنجید
یا چشمهٔ جانید که در چشم نیائید
هم ساغر و هم باده و هم باده گسارید
هم نغمه و هم پرده و هم پردهسرائید
هرگز نشوید از دل خواجو نفسی دور
وین طرفه که معلوم ندارد که کجائید
از پرده برون شد دلم آخر بسرآئید
یکدم بنشینید که آشوب جهانید
یکره بسرائید چو مرغ دو سرائید
شکر ز لب لعل شکر بار ببارید
عنبر ز سر زلف سمنسای بسائید
با من سخن از کعبه و بتخانه مگوئید
کز هر دو مرا مقصد و مقصود شمائید
خیزید و سر از عالم توحید برآرید
وز پردهٔ کثرت رخ وحدت بنمائید
تا صورت جان در تتق عشق ببینید
زنگ خرد از آینهٔ دل بزدائید
تا خرقه بخون دل ساغر بنشوئید
رندان خرابات مغان را بنشانید
گر شاه سپهرید در این خانه که مائیم
از خانه برآئید که همخانهٔ مائید
گنجینهٔ حسنید که در عقل نگنجید
یا چشمهٔ جانید که در چشم نیائید
هم ساغر و هم باده و هم باده گسارید
هم نغمه و هم پرده و هم پردهسرائید
هرگز نشوید از دل خواجو نفسی دور
وین طرفه که معلوم ندارد که کجائید
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۲
خدا را از سر زاری بگوئید
که آخر ترک بیزاری بگوئید
چو زور و زر ندارم حال زارم
به مسکین حالی و زاری بگوئید
غریبی از غریبان دور مانده
اگر باشد بدین خواری بگوئید
وگر بازارئی غمخواره دیدید
بدین زاری و غمخواری بگوئید
چو عیاران دو عالم برفشانید
وگر نی ترک عیاری بگوئید
بدلدار از من بیدل پیامی
ز روی لطف ودلداری بگوئید
بوصف طرهاش رمزی که دانید
همه در باب طراری بگوئید
فریب چشم آن ترک دلارا
بسرمستان بازاری بگوئید
حدیث جعدش ار در روز نتوان
مسلسل در شب تاری بگوئید
وگر گوئید حالم پیش آن یار
به یاری کز سر یاری بگوئید
اگر خواهید کردن صید مردم
به ترک مردم آزاری بگوئید
یکایک ماجرای اشک خواجو
روان با ابر آذاری بگوئید
که آخر ترک بیزاری بگوئید
چو زور و زر ندارم حال زارم
به مسکین حالی و زاری بگوئید
غریبی از غریبان دور مانده
اگر باشد بدین خواری بگوئید
وگر بازارئی غمخواره دیدید
بدین زاری و غمخواری بگوئید
چو عیاران دو عالم برفشانید
وگر نی ترک عیاری بگوئید
بدلدار از من بیدل پیامی
ز روی لطف ودلداری بگوئید
بوصف طرهاش رمزی که دانید
همه در باب طراری بگوئید
فریب چشم آن ترک دلارا
بسرمستان بازاری بگوئید
حدیث جعدش ار در روز نتوان
مسلسل در شب تاری بگوئید
وگر گوئید حالم پیش آن یار
به یاری کز سر یاری بگوئید
اگر خواهید کردن صید مردم
به ترک مردم آزاری بگوئید
یکایک ماجرای اشک خواجو
روان با ابر آذاری بگوئید
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۳
ای پیر مغان شربتم از درد مغان آر
وز درد من خسته مغانرا بفغان آر
چون ره بحریم حرم کعبه ندارم
رختم بسر کوی خرابات مغان آر
مخمور دل افروخته را قوت روان بخش
مخمور جگر سوخته را آب روان آر
تا کی کشم از پیر و جوان محنت و بیداد
پیرانه سرم آگهی از بخت جوان آر
از حادثهٔ دور زمان چند کنی یاد
پیغامم از آن نادرهٔ دور زمان آر
ای شمع که فرمود که در مجلس اصحاب
اسرار دل سوخته از دل بزبان آر
ساقی چو خروس سحری نغمه برآرد
پرواز کن و مرغ صراحی بمیان آر
چون طائر روحم ز قدح باز نیاید
او را بمی روح فزا در طیران آر
رفتی و بجان آمدم از درد دل ریش
باز آی و دلم را خبر از عالم جان آر
خواجو بصبوحی چو می تلخ کنی نوش
عقل از لب جان پرور آن بسته دهان آر
وز درد من خسته مغانرا بفغان آر
چون ره بحریم حرم کعبه ندارم
رختم بسر کوی خرابات مغان آر
مخمور دل افروخته را قوت روان بخش
مخمور جگر سوخته را آب روان آر
تا کی کشم از پیر و جوان محنت و بیداد
پیرانه سرم آگهی از بخت جوان آر
از حادثهٔ دور زمان چند کنی یاد
پیغامم از آن نادرهٔ دور زمان آر
ای شمع که فرمود که در مجلس اصحاب
اسرار دل سوخته از دل بزبان آر
ساقی چو خروس سحری نغمه برآرد
پرواز کن و مرغ صراحی بمیان آر
چون طائر روحم ز قدح باز نیاید
او را بمی روح فزا در طیران آر
رفتی و بجان آمدم از درد دل ریش
باز آی و دلم را خبر از عالم جان آر
خواجو بصبوحی چو می تلخ کنی نوش
عقل از لب جان پرور آن بسته دهان آر
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۵
مسیح وقتی ازین خسته دم دریغ مدار
ز پا در آمدم از من قدم دریغ مدار
ورم قدم بعیادت نمینهی باری
تفقدی بزبان قلم دریغ مدار
بساز با من دم بسته و کلید نجات
از این مقید دام ندم دریغ مدار
اگر دریغ نداری نظر ز خسته دلان
ازین شکستهٔ دلخسته هم دریغ مدار
به عزم کعبهٔ قربت چو بستهایم احرام
ز ما سعادت وصل حرم دریغ مدار
بشادمانی ارت دست میدهد آبی
ز تشنگان بیابان غم دریغ مدار
نوای پردهسرایان بزمگاه وجود
ز ساکنان مقام عدم دریغ مدار
اگر شفا نفرستی بخستگان فراق
ز بستگان ارادت الم دریغ مدار
چو عندلیب گلستان فقر شد خواجو
ازو شمامهٔ باغ کرم دریغ مدار
ز پا در آمدم از من قدم دریغ مدار
ورم قدم بعیادت نمینهی باری
تفقدی بزبان قلم دریغ مدار
بساز با من دم بسته و کلید نجات
از این مقید دام ندم دریغ مدار
اگر دریغ نداری نظر ز خسته دلان
ازین شکستهٔ دلخسته هم دریغ مدار
به عزم کعبهٔ قربت چو بستهایم احرام
ز ما سعادت وصل حرم دریغ مدار
بشادمانی ارت دست میدهد آبی
ز تشنگان بیابان غم دریغ مدار
نوای پردهسرایان بزمگاه وجود
ز ساکنان مقام عدم دریغ مدار
اگر شفا نفرستی بخستگان فراق
ز بستگان ارادت الم دریغ مدار
چو عندلیب گلستان فقر شد خواجو
ازو شمامهٔ باغ کرم دریغ مدار
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۷
برو ای خواجه و شه را بگدا باز گذار
مهربانی کن و مه را بسها باز گذار
تو که یک ذره نداری خبر از آتش مهر
ذره بی سر و پا را بهوا باز گذار
چند چون مرغ کنی سوی گلستان پرواز
راه آمد شد بستان بصبا باز گذار
من چو بی یار سر از پای نمیدانم باز
آن صنم را بمن بی سر و پا باز گذار
ای مقیم در خلوتگه سلطان آخر
منزل خویشتن امشب بگدا باز گذار
از گل و بلبل اگر برگ و نوا میطلبی
همچو نی درگذر از برگ و نوا باز گذار
ز پی نافه چین گر بختا خواهی رفت
چین گیسوی بتان گیر و خطا باز گذار
عاشقانرا به جز از درد نباشد درمان
دردی درد بدست آر و دوا باز گذار
گرت از ابر گهربار حیا میباشد
خون ببار از مژهٔ چشم و حیا باز گذار
هر که از مروه صفا میطلبد گو به صبوح
بادهٔ صاف طلب دار و صفا باز گذار
چون دم از بحر زنم دیدهٔ خواجو گوید
که ازین پس سخن بحر بما باز گذار
مهربانی کن و مه را بسها باز گذار
تو که یک ذره نداری خبر از آتش مهر
ذره بی سر و پا را بهوا باز گذار
چند چون مرغ کنی سوی گلستان پرواز
راه آمد شد بستان بصبا باز گذار
من چو بی یار سر از پای نمیدانم باز
آن صنم را بمن بی سر و پا باز گذار
ای مقیم در خلوتگه سلطان آخر
منزل خویشتن امشب بگدا باز گذار
از گل و بلبل اگر برگ و نوا میطلبی
همچو نی درگذر از برگ و نوا باز گذار
ز پی نافه چین گر بختا خواهی رفت
چین گیسوی بتان گیر و خطا باز گذار
عاشقانرا به جز از درد نباشد درمان
دردی درد بدست آر و دوا باز گذار
گرت از ابر گهربار حیا میباشد
خون ببار از مژهٔ چشم و حیا باز گذار
هر که از مروه صفا میطلبد گو به صبوح
بادهٔ صاف طلب دار و صفا باز گذار
چون دم از بحر زنم دیدهٔ خواجو گوید
که ازین پس سخن بحر بما باز گذار
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۹
بجز نسیم که یابد نصیبی از گلزار
که یک گلست در این باغ و عندلیب هزار
چو از گل آرزوی مرغ خوش نظر بادست
تو هم ببوی قناعت کن از نسیم بهار
و گر چه غنچه جهان را بروی گل بینی
بدوز چشم جهان بین بخار و دیده مخار
ز تیغ و دار چه ترسانی ای پسر ما را
که تاج ما سر تیغست و تخت ما سر دار
بعشوهام چه فریبی چرا که بلبل مست
کجا بباد هوا باز گردد از گلزار
کدام دوست که دوری گزیند از بردوست
کدام یار که گیرد قرار بیرخ یار
ترا شبی نگزیرد ز چنگ و نغمه زیر
مرا دمی نشکیبد ز آه و ناله زار
حدیث غصهٔ فرهاد و قصه شیرین
بخون لعل بباید نوشت بر کهسار
روا بود که بود باغ را درین موسم
کنار و پر گل و خواجو ز گل گرفته کنار
که یک گلست در این باغ و عندلیب هزار
چو از گل آرزوی مرغ خوش نظر بادست
تو هم ببوی قناعت کن از نسیم بهار
و گر چه غنچه جهان را بروی گل بینی
بدوز چشم جهان بین بخار و دیده مخار
ز تیغ و دار چه ترسانی ای پسر ما را
که تاج ما سر تیغست و تخت ما سر دار
بعشوهام چه فریبی چرا که بلبل مست
کجا بباد هوا باز گردد از گلزار
کدام دوست که دوری گزیند از بردوست
کدام یار که گیرد قرار بیرخ یار
ترا شبی نگزیرد ز چنگ و نغمه زیر
مرا دمی نشکیبد ز آه و ناله زار
حدیث غصهٔ فرهاد و قصه شیرین
بخون لعل بباید نوشت بر کهسار
روا بود که بود باغ را درین موسم
کنار و پر گل و خواجو ز گل گرفته کنار
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۰
چو هست قرب حقیقی چه غم ز بعد مزار
نظر بقربت یارست نی بقرب دیار
چو زائران حرم را وصال روحانیست
تفاوتی نکند از دنو و بعد مزار
رسید عمر بپایان و داستان فراق
ز حد گذشت و بپایان نمیرسد طومار
بباغ بلبل خوش نغمه سحر خوان بین
که روز و شب سبق عشق میکند تکرار
بیا که حلقه نشینان بزمگاه الست
زدند بر در دل حلقهٔ در خمار
بکش جفای رقیب ار حبیب میخواهی
کنار گل نبری گر کنی کناره ز خار
چه هجر و وصل مساویست در حقیقت عشق
اگر ز هجر بسوزی بساز و وصل انگار
درست قلب من ار شد شکسته باکی نیست
بحکم آنکه روان میرود درین بازار
بروی خوب وی آنکس نظر کند خواجو
که پشت بر دو جهان کرد و روی بر دیوار
نظر بقربت یارست نی بقرب دیار
چو زائران حرم را وصال روحانیست
تفاوتی نکند از دنو و بعد مزار
رسید عمر بپایان و داستان فراق
ز حد گذشت و بپایان نمیرسد طومار
بباغ بلبل خوش نغمه سحر خوان بین
که روز و شب سبق عشق میکند تکرار
بیا که حلقه نشینان بزمگاه الست
زدند بر در دل حلقهٔ در خمار
بکش جفای رقیب ار حبیب میخواهی
کنار گل نبری گر کنی کناره ز خار
چه هجر و وصل مساویست در حقیقت عشق
اگر ز هجر بسوزی بساز و وصل انگار
درست قلب من ار شد شکسته باکی نیست
بحکم آنکه روان میرود درین بازار
بروی خوب وی آنکس نظر کند خواجو
که پشت بر دو جهان کرد و روی بر دیوار
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۲
ای نغمهٔ خوشت دم داود را شعار
وی عندلیب را نفست کرده شرمسار
انفاس روح بخش تو جانرا حیات بخش
و اعجاز عیسوی ز دمت گشته آشکار
دستانسرای گلشن روحانیون ز شوق
بردارد از نوای خوشت نغمهٔ هزار
وین چرخ چرخ زن ز سماع تو هر زمان
چون صوفیان بچرخ درآید هزار بار
ای بس که بلبل سحر از شوق نغمهات
بر سر زند بسان مگس دست اضطرار
مرغ چمن که رود زن بزم گلشنست
پر میزند ز شوق تو بر طرف جویبار
با لحن دلفریب تو هنگام صبحدم
بر عندلیب قهقهه زد کبک کوهسار
قولت چو با عمل بفروداشت میرسد
بر گو غزل ترانه ازین بیشتر میار
بلبل ز بام و زیر تو با نغمههای زیر
خواجو بزیر بام تو با نالهای زار
وی عندلیب را نفست کرده شرمسار
انفاس روح بخش تو جانرا حیات بخش
و اعجاز عیسوی ز دمت گشته آشکار
دستانسرای گلشن روحانیون ز شوق
بردارد از نوای خوشت نغمهٔ هزار
وین چرخ چرخ زن ز سماع تو هر زمان
چون صوفیان بچرخ درآید هزار بار
ای بس که بلبل سحر از شوق نغمهات
بر سر زند بسان مگس دست اضطرار
مرغ چمن که رود زن بزم گلشنست
پر میزند ز شوق تو بر طرف جویبار
با لحن دلفریب تو هنگام صبحدم
بر عندلیب قهقهه زد کبک کوهسار
قولت چو با عمل بفروداشت میرسد
بر گو غزل ترانه ازین بیشتر میار
بلبل ز بام و زیر تو با نغمههای زیر
خواجو بزیر بام تو با نالهای زار
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۳
سبحان من یسبحه الرمل فی القفار
سبحان من تقدسه الحوت فی البحار
صانع مقدری که شه نیمروز را
منصور کرد بریزک خیل زنگبار
دانا مدبری که شهنشاه زنگ را
پیروز کرد بر شه پیروز گون حصار
سلطان بنده پرور و قهار سخت گیر
دیان عدل گستر و ستار بردبار
گوهر کند ز قطره و شکر دهد ز نی
خار آورد ز خاره و گل بردمد ز خار
در راه وحدتش دو دلیلند مهر وماه
بر صنع و قدرتش دو گواهند نور و نار
ای بر در توام سرخجلت فتاده پیش
آخر ز راه لطف بفرما که سر برآر
آنکس که چرخ پیش درش سرنهاده است
برخاک درگه تو نهد روی اعتذار
شکر تو بی نهایت و فضل تو بی قیاس
لطف تو بی حساب و عطای تو بیشمار
ادراک عقل خیره ز ذات و صفات تو
ذاتت بری ز فخر و صفاتت عری ز عار
دیوانگان حلقهٔ عشق تو هوشمند
دردی کشان ساغر شوق تو هوشیار
راتب بران فیض نوال تو انس و جان
روزی خوران خوان عطای تو مور و مار
هر کس که خوار تست ندارد کسش عزیز
وانکو عزیز تست نگوید کسش که خوار
شادی آندلی که غمت اختیار کرد
مقبل کسی که شد بقبول تو بختیار
خواجو چو روی عجز نهادست بردرت
جرمی که کرده است بفضلت که در گذار
سبحان من تقدسه الحوت فی البحار
صانع مقدری که شه نیمروز را
منصور کرد بریزک خیل زنگبار
دانا مدبری که شهنشاه زنگ را
پیروز کرد بر شه پیروز گون حصار
سلطان بنده پرور و قهار سخت گیر
دیان عدل گستر و ستار بردبار
گوهر کند ز قطره و شکر دهد ز نی
خار آورد ز خاره و گل بردمد ز خار
در راه وحدتش دو دلیلند مهر وماه
بر صنع و قدرتش دو گواهند نور و نار
ای بر در توام سرخجلت فتاده پیش
آخر ز راه لطف بفرما که سر برآر
آنکس که چرخ پیش درش سرنهاده است
برخاک درگه تو نهد روی اعتذار
شکر تو بی نهایت و فضل تو بی قیاس
لطف تو بی حساب و عطای تو بیشمار
ادراک عقل خیره ز ذات و صفات تو
ذاتت بری ز فخر و صفاتت عری ز عار
دیوانگان حلقهٔ عشق تو هوشمند
دردی کشان ساغر شوق تو هوشیار
راتب بران فیض نوال تو انس و جان
روزی خوران خوان عطای تو مور و مار
هر کس که خوار تست ندارد کسش عزیز
وانکو عزیز تست نگوید کسش که خوار
شادی آندلی که غمت اختیار کرد
مقبل کسی که شد بقبول تو بختیار
خواجو چو روی عجز نهادست بردرت
جرمی که کرده است بفضلت که در گذار
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۵
منم ز مهر رخت روی کرده در دیوار
چو سایه بر رهت افتاده زیر دیوار
ندیم و همدمم از صبح تا بشب ناله
قرین و محرمم از شام تا سحر دیوار
ز بسکه روی بدیوار محنت آوردم
جدا نمیشودم یکدم از نظر دیوار
کدام یار که او روی ما نگهدارد
چو آب دیدهٔ گوهرفشان مگر دیوار
کسی که روی بدیوار غم نیاوردی
کنون ز مهر تو آورد روی در دیوار
بسا که راه نشینان پای دیوارت
کنند غرقه به خونابهٔ جگر دیوار
چو زیر بام تو آیند خستگان فراق
به آب دیده بشویند سربسر دیوار
حدیث صورت خوبان چنین مکن خواجو
که پیش صورت او صورتند بر دیوار
چو سایه بر رهت افتاده زیر دیوار
ندیم و همدمم از صبح تا بشب ناله
قرین و محرمم از شام تا سحر دیوار
ز بسکه روی بدیوار محنت آوردم
جدا نمیشودم یکدم از نظر دیوار
کدام یار که او روی ما نگهدارد
چو آب دیدهٔ گوهرفشان مگر دیوار
کسی که روی بدیوار غم نیاوردی
کنون ز مهر تو آورد روی در دیوار
بسا که راه نشینان پای دیوارت
کنند غرقه به خونابهٔ جگر دیوار
چو زیر بام تو آیند خستگان فراق
به آب دیده بشویند سربسر دیوار
حدیث صورت خوبان چنین مکن خواجو
که پیش صورت او صورتند بر دیوار
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۶
ای خوشا وصل یار و فصل بهار
نغمهٔ بلبل و گل و گلزار
شب و شمع و شراب و نالهٔ چنگ
لب ساقی و جام نوشگوار
کاشکی گل نقاب بگشودی
تا بکندی ز غصه دیدهٔ خار
گر برآرم فغان به صد دستان
گل صد برگ را چه غم ز هزار
غم نبودی ز غم اگر ما را
شادی روی او شدی غمخوار
گر چه دینار نیک بختانراست
بندهٔ شادیند صد دینار
در میان او فتادهام چو کمر
تا کی افتم از این میان بکنار
در خمارم چو چشمت ای ساقی
خیز و دفع خمار من ز خم آر
ترک نقش و نگار کن که شوی
محرم سرصنع نقش و نگار
گو برد سر که جان خواجو را
سر یارست و جسم را سر دار
بگذر از دار و قصهٔ منصور
لیس فی الدار غیرکم دیار
نغمهٔ بلبل و گل و گلزار
شب و شمع و شراب و نالهٔ چنگ
لب ساقی و جام نوشگوار
کاشکی گل نقاب بگشودی
تا بکندی ز غصه دیدهٔ خار
گر برآرم فغان به صد دستان
گل صد برگ را چه غم ز هزار
غم نبودی ز غم اگر ما را
شادی روی او شدی غمخوار
گر چه دینار نیک بختانراست
بندهٔ شادیند صد دینار
در میان او فتادهام چو کمر
تا کی افتم از این میان بکنار
در خمارم چو چشمت ای ساقی
خیز و دفع خمار من ز خم آر
ترک نقش و نگار کن که شوی
محرم سرصنع نقش و نگار
گو برد سر که جان خواجو را
سر یارست و جسم را سر دار
بگذر از دار و قصهٔ منصور
لیس فی الدار غیرکم دیار
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۷
حبذا پای گل و صبحدم و فصل بهار
باده در دست و هوا در سر و لب بر لب یار
بی رخ یار هوای گل و گلزارم نیست
زانکه با دست نسیم چمن و بوی بهار
همه بتخانهٔ چین نقش و نگارست ولیک
اهل معنی نپرستند مگر نقش نگار
در دل تنگ من آمد غم و جز یار نیافت
اوست کاندر حرم عشق تو مییابد بار
سکه روی مرا نقش نبینی زانروی
که درستست که چشمت نبود بر دینار
خرم آنروز که من بوسه شمارم ز لبت
گر چه بیرون ز قیامت نبود روز شمار
گفتی از لعل لبت کام بر آرم روزی
چون مراد من دلسوخته اینست برآر
از میانت چو کمر میل کنارست مرا
گر چه بی زر ز میانت نتوان جست کنار
گر بتیغش بزنی روی نپیچد خواجو
که دلش را سر یارست و تنش را سر دار
باده در دست و هوا در سر و لب بر لب یار
بی رخ یار هوای گل و گلزارم نیست
زانکه با دست نسیم چمن و بوی بهار
همه بتخانهٔ چین نقش و نگارست ولیک
اهل معنی نپرستند مگر نقش نگار
در دل تنگ من آمد غم و جز یار نیافت
اوست کاندر حرم عشق تو مییابد بار
سکه روی مرا نقش نبینی زانروی
که درستست که چشمت نبود بر دینار
خرم آنروز که من بوسه شمارم ز لبت
گر چه بیرون ز قیامت نبود روز شمار
گفتی از لعل لبت کام بر آرم روزی
چون مراد من دلسوخته اینست برآر
از میانت چو کمر میل کنارست مرا
گر چه بی زر ز میانت نتوان جست کنار
گر بتیغش بزنی روی نپیچد خواجو
که دلش را سر یارست و تنش را سر دار
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۹
آشنای تو ز بیگانه و خویشش چه خبر
و آنکه قربان رهت گشت ز کیشش چه خبر
هدف ناوک چشم تو ز تیغش چه زیان
تشنهٔ چشمهٔ نوش تو ز نیشش چه خبر
هر کرا شیر ز پیش آید و شمشیر از پس
چون بود کشتهٔ عشق از پس و پیشش چه خبر
گر چه هر دم بودم صبر کم و حسرت بیش
مست پیمانه مهر از کم و بیشش چه خبر
اگر از خویش نباشد خبرم نیست غریب
در جهان هر که غریبست ز خویشش چه خبر
از دل ریشم اگر بی خبری معذوری
کانکه مجروح نگشتست ز ریشش چه خبر
تو چنین غافل و جان داده جهانی ز غمت
گر چه قصاب ز جاندادن میشش چه خبر
چه دهد شرح غمت در شب حیرت خواجو
شمع دلسوخته از آتش خویشش چه خبر
و آنکه قربان رهت گشت ز کیشش چه خبر
هدف ناوک چشم تو ز تیغش چه زیان
تشنهٔ چشمهٔ نوش تو ز نیشش چه خبر
هر کرا شیر ز پیش آید و شمشیر از پس
چون بود کشتهٔ عشق از پس و پیشش چه خبر
گر چه هر دم بودم صبر کم و حسرت بیش
مست پیمانه مهر از کم و بیشش چه خبر
اگر از خویش نباشد خبرم نیست غریب
در جهان هر که غریبست ز خویشش چه خبر
از دل ریشم اگر بی خبری معذوری
کانکه مجروح نگشتست ز ریشش چه خبر
تو چنین غافل و جان داده جهانی ز غمت
گر چه قصاب ز جاندادن میشش چه خبر
چه دهد شرح غمت در شب حیرت خواجو
شمع دلسوخته از آتش خویشش چه خبر