عبارات مورد جستجو در ۹۶۷۱ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۵
آب از گداز دل نخورد سرو آه اگر
چون داغ لاله قد نکشد از بر جگر
شفتالویی به جان ز لب یار می خریم
بیجا نگشته ایم به سودای او بمر
سرگرم رقص گشت و مباد آفتی رسد
از موج پیچ و تاب به آن نازنین کمر
مردان برای متقیان عین راحت است
بر روزه دار عید بود راحت سفر
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۳
آمدی مستانه و گل گل طرب دارد بهار
خندها از غنچهٔ گل زیر لب دارد بهار
تا زشور خنده رنگ قهقهه گلها که ریخت؟
دیدهٔ بد دور طوفان عجب دارد بهار
پرورش در دامن آب و هوای خلد یافت
هم حسب دارد بهار و هم نسب دارد بهار
چهره اش برگ گل و خار کبودش یاسمن
جلوهٔ لیلی نژادان عرب دارد بهار
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۴
دلم از هجر تو خون است امروز
آفت صبر و سکون است امروز
لبی از بادهٔ لعلی ترکن
نوبهار است و شکون است امروز
عالم از جلوهٔ رنگین هوا
محشر بوقلمون است امروز
تا چه آرد به سر ما فردا
توسن نفس حرون است امروز
نقد داغی به کف آور جویا
روز بازار جنون است امروز
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۸
صبح شد ساقی همان مستی شب دارم هنوز
خنده ها بر گریه های بی سبب دارم هنوز
غنچه گر دارد مرا گردون ز دلتنگی چه باک
خندهٔ بی اختیار زیر لب دارم هنوز
می کند با عشق، دل زورآزماییها هنوز
می رود دست و بغل چون موج با دریا هنوز
ضعف پیری شوق عشق و عاشقی از دل نبرد
می گشاید شیشه ام آغوش بر خارا هنوز
رنگ رعنایی که سرو جنت از وی برده فیض
بر زمین از سایهٔ خود ریزد آن بالا هنوز
ساقی از جام می اش مشت گلابی برفشان
شوخی او خفته در آغوش استغنا هنوز
می زند با قامت آن شوخ لاف همسری
شرم ناید سرو را با آن قد و بالا هنوز
رفت جویا آن گل رو از نظر زان رو مراست
مردمک چون لاله داغ چشم خون بالا هنوز
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۹
شد از نگاه که آشفته یار ما امروز
گرفته رنگ خزان نوبهار ما امروز
ز جوش درد تو همدوش ناله برخیزد
به هر کجا که نشیند غبار ما امروز
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۲
نوبهار آمد هوا آیینه پرواز است باز
هر طرف خیل پری سرگرم پرواز است باز؟
از طپش، شریان شوقم پردهٔ دل می درد
چشم مخمور که در اندیشهٔ ناز است باز
آشنای ناله غیر از نغمه فهم درد نیست
صحبت دل با زبان بلبلان ساز است باز
محفل افروز دلم شد یاد شمع عارضی
رنگ رویم بر هوا پروانه پرواز است باز
در برم پیراهن اشک است مانند حباب
با دل غمدیده آه سرد دمساز است باز
در بهار عارضش از آمد و رفت نگاه
پنجهٔ مژگان جویا دست گلباز است باز
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۴
مستان پی گلگشت چمن می رسد امروز
نازش به گل و سرو و سمن می رسد امروز
دور است که لب تشنهٔ خون دل خلق است
آن طفل که دستش به دهن می رسد امروز
بر غنچهٔ گل در چمن از بسکه خموشی
گر لعل تو بگرفت سخن می رسد امروز
مایل به ترنج مه و خورشید نباشد
دستی که به آن سیب ذقن می رسد امروز
هرگز نرسیده است زخورشید زمین را
فیضی که ز روی تو به من می رسد امروز
غافلی مشو از «فضل علی بیگ» که جویا
از تازه جوانا به سخن می رسد امروز
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۵
به سیر باغ خرامان شد آن نگار امروز
چه مایه فیض که اندوخت نوبهار امروز
دلم زدیدنش آبی که خورده بود امشب
فرو چکید زمژگان اشکبار امروز
بود زجوش تر و تازگی به روی هوا
چو خرده های گل آتشین شرار امروز
به رنگ جوهر تیغ از وفور حیرانی است
که پیچ و تاب دلم مانده برقرار امروز
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۹
غنچه از دلبستگی گردیده پنهان در لباس
مفت آزادی که چون سرو است عریان در لباس
تا به کی خواهی کشیدن چادر عصمت به روی
صبح را تا کی بود خورشید تابان در لباس
زیب ارباب گهر عریان تنی باشد چو مهر
ماه از بی جوهری گردیده پنهان در لباس
از دو دامن پوش خوبان، رشک گلزار است هند
همچو گل نازک نهالانند عریان در لباس
ظاهرآرایی است کار اینجا، نه معنی پروری
خوبی هند است جویا بیش از ایران در لباس
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۴
طراوت دارد از بس نوبهار حسن سرشارش
چکد رنگ از حیا چون قطره های می ز رخسارش
به صحرایی که از خود رفتن ما خضر ره باشد
بلندی های همت می دهد یادی ز کهسارش
به گلشن بی تو گر بلبل ببیند پیچ و تابم را
شود خون و چکد مرغوله خوانیها ز منقارش
کنی نام من سرگشته گر نقش سلیمانی
به چرخ آید مثال شعلهٔ جواله زنارش
ندانم اینقدر خشکی چرا می بارد از زاهد
رگ ابری سفیدی نیست گر هر پیچ دستارش
قناعت چون بیارایید دکان خودفروشی را
به نقد تنگ دستی می شوم جویا خریدارش
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۸
ز حیرت ماند در بند چکیدن گوهر کوشش
وگرنه قطرهٔ آبی است از شرم بناگوشش
گشود آخر به زور شوخی آن قفل معما را
سخن موج تپش زد بسکه در لبهای خاموشش
همآغوش تو یکبار آنکه شد چون چشم قربانی
پس از مردن بماند تا قیامت باز آغوشش
تکلف بر طرف سرچشمهٔ حیوان به جوش آمد
چو گشتند از تکلم موجزن لبهای می نوشش
شبیه مجلس تصویر باشد بزم او امشب
بسوی هر که اندازم نظر گردیده مدهوشش
ز بس بگداخت از شرم بیاض گردنش جویا
چنان کز گل چکد شبنم چکیده گوهر از گوشش
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۰
نشست و کان کیفیت ازو شد بزم رنگینش
بدخشان می لعلی بود کهسار تمکینش
دل بیمار عشقت را مپرس از صبر و تسکینش
که شد از بیکسی های گرمی تب شمع بالینش
رخش شد محفل آرا شمع را بردار از این مجلس
که باشد چون رگ یاقوت عیب بزم سنگینش
شب هجر تو دشمن خوا باشد چشم گریانم
دهد مژگان بهم سودن فشار چنگ شاهینش
اگر نه تلخی صهبای دوشین مصلحش گشتی
زدی جان را بجای دل تبسم های شیرینش
چنان پرورده آغوش نزاکت در کنار او
که گردد خار پیراهن عبیر بوی نسرینش
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۳
به گلزاری که در رفتار آید سرو موزونش
برافرازد پی نظاره قامت بید مجنونش
که نظاره از بس نازکی مژگان بهم سودن
کم از دندان فشردن نیست بر لبهای میگونش
زده بر گوشهٔ دامان محشر تکیهٔ راحت
مباش ایمن شهید عشق را خوابیده گر خونش
اگر با جعد مشکین تو سنبل همسری جوید
کند مانند بوی گل نسیم از باغ بیرونش
ز درد دل اگر جویا نمایم نکته ای انشا
شود خون و چکد از هر شکنج نامه مضمونش
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۳
خوشا جوش بهار تبت و دامان کهسارش
به شاخ ارغوان ماند رگ سنگ شرربارش
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۷
سبزه پامال شد از نرمی خویش
لاله داغست ز خون گرمی خویش
عزلت آن کس که پی شهره گزید
رفته در پردهٔ بی شرمی خویش
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۲
نوبهار آمد خرامان دوش بر دوش نشاط
داد گلبن را بکف جامی ز سر جوش نشاط
خندهٔ بی اختیار گل ز هوشش برده است
سینه می مالد چمن بر خاک از جوش نشاط
همچنان کز خاک روید غنچه ای پهلوی گل
در چمن دل را کشد شادی در آغوش نشاط
گشته در گلشن ز فیض ساقی ابر بهار
لاله مست خرمی و گل قدح نوش نشاط
نه همین رعناست مست خرمی از جام گل
زعفرانی پوش زیبا گشته بیهوش نشاط
دور ازو جویا، کشد خمیازهٔ حسرت چمن
نیست گل را مانده باز از خنده آغوش نشاط
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۶
غیر از دلم که بی تو در او گشته داغ جمع
در کلبه ای که دیده هزاران چراغ جمع؟
آن را که به باد هوا و هوس نداد
از دستبرد تفرقه باشد دماغ جمع
از یاد شمع روی تو در پردهٔ دلم
فانوس وارگشته فروغ چراغ جمع
زآن چشم و عارض و خط مشکین دلم شکفت
یا گشته نرگس و گل و سنبل به باغ جمع
زاید هزار فتنه ازو تا به صبحدم
گردد شبی به دختر رزگر ایاغ جمع
در بند عشق، طالب آسودگی مباش
دلبستگی عجب که شود با فراغ جمع
جویا بیا که فصل گل و لاله می رود
هستند دوستان همه در باغ و راغ جمع
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۹
هر سبزه سراپای زبانست در این باغ
هر شبنمی از دیده ورانست در این باغ
تا چشم گشوده است بود بیخود حیرت
نرگس که ز صاحب نظرانست در این باغ
سرسبزی گلها نه ز باران بهاریست
شد بی تو دلم آب و روانست در این باغ
بی او نه همین غنچه خورد خون دل از غم
گل نیز ز خمیازه کشانست در این باغ
از نیم تبسم ز لب غنچه کند گل
رازی که بصد پرده نهانست در این باغ
شد گرم طپش هر رگ گل چون دل بلبل
تا مرغ دلم بال فشانست در این باغ
خاصیت سیماب اگر نیست بشبنم
چون گوش گل امروز گرانست در این باغ
آب است که روح گل و جان تن خاکیست
هر جوی که جاریست روانست در این باغ
از جلوهٔ او دیدهٔ بد دور که دیده است
جز قد تو سروی که روانست در این باغ
امروز بوصف گل و سنبل دل جویا
چون غنچه سراپای زبانست در این باغ
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۰
گر نیست آفتاب برین در کمین برف
ریزد عرق ز واهمه چون از جبین برف
فرش است نور صبح بروی بساط خاک
یا این مکان بفیض رسید از مکین برف
فردا ز تیغ مهر مسخر شود زمین
امروز اگرچه هست بزیر نگین برف
در برف می زنند ز بس دست و پا شدند
هندوستانیان مگس انگبین برف
گلهای عیش از بت سرخ و سفید چین
بنگر ز عکس باده رخ آتشین برف
از سیر برف بسکه دلم آب می خورد
جویا قسم خورم بسر نازنین برف
باشم چرا به گوشهٔ کشمیر اسیر برف
زین پس گرفته است دل از سردسیر برف
گر نیم قطره می بچکانند بر لبش
بر روی آفتاب کند حمله شیر برف
شد پخته نان روزی ابنای روزگار
چون یافت مایه روی زمین از خمیر برف
حاصل قبول کرد زمیندار کوه و دشت
دست فلک فکند به رویش چو تیر برف
جز فیض نوبهار پس از فصل برف نیست
دارد بشارت گل و سنبل بشیر برف
جویا به هر کجا که نشینی وطن مکن
این وعظ مانده است به یادم ز پیر برف
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۱
ز فیض باده شود پیکر ضعیف شگرف
چنانکه ماه نو از آفتاب بندد طرف
چو بشکفد به می جلوهٔ تو غنچهٔ گل
شراب رنگ بریزد برون ز تنگی ظرف
در این زمانه به جز شاهد و شراب، آخوند!‏
چه نحو عمر گرانمایه کس نماید صرف
سزد که جان به تن مرده چون مسیح دمد
کسی به خوبی لعل لبش ندارد حرف
سفیدی بدن مهوشان کشمیری
خنگ است به چشمم ز روشنایی برف
ز رفتنت دل پر اضطراب من در خون
نهان شده است چو سیماب در دل شنجرف
رواج اهل سخن رفته از میان جویا
وگرنه کس به سخندانیت ندارد حرف