عبارات مورد جستجو در ۷۱۸ گوهر پیدا شد:
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
مثال مومن از مزمار گفتند
بیکدم صد هزار اسرار گفتند
حقایق را بصورت در مجازات
سخن از حذف و از اضمار گفتند
حدیثی بر سر منبر سرودند
مثالی بر در خمار گفتند
گهی با شیشه و ساغر سرودند
گهی با خرقه و دستار گفتند
گهی مستان و پاکوبان بدستان
زمانی عاقل و هشیار گفتند
گهی سر در درون چه سرودند
گهی رخ بر رخ دیوار گفتند
عجب دارم که در دل ماند این راز
بهر محفل اگر صدبار گفتند
عجب تر آنکه از دل بر زبان نیز
نیاید گر چه زان بسیار گفتند
بیکدم صد هزار اسرار گفتند
حقایق را بصورت در مجازات
سخن از حذف و از اضمار گفتند
حدیثی بر سر منبر سرودند
مثالی بر در خمار گفتند
گهی با شیشه و ساغر سرودند
گهی با خرقه و دستار گفتند
گهی مستان و پاکوبان بدستان
زمانی عاقل و هشیار گفتند
گهی سر در درون چه سرودند
گهی رخ بر رخ دیوار گفتند
عجب دارم که در دل ماند این راز
بهر محفل اگر صدبار گفتند
عجب تر آنکه از دل بر زبان نیز
نیاید گر چه زان بسیار گفتند
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۱
ما راز نهانیم که در قلب جهانیم
در قلب جهانیم که ما راز نهانیم
ما سر سویدای جهانیم که راز است
راز است که ما سر سویدی جهانیم
ما بخت جوانیم که در صحبت پیریم
در صبحت پیریم که ما بخت جوانیم
ما صورت جانیم که در آئینه پیداست
در آئینه پیداست که ما صورت جانیم
ما روح روانیم که از دیده نهان است
از دیده نهان است که ما روح روانیم
ما عین عیانیم که در وهم نیائیم
در وهم نیائیم که ما عین عیانیم
بیرون ز گمانیم که افزون ز یقینیم
افزون ز یقینیم که بیرون زگمانیم
در قلب جهانیم که ما راز نهانیم
ما سر سویدای جهانیم که راز است
راز است که ما سر سویدی جهانیم
ما بخت جوانیم که در صحبت پیریم
در صبحت پیریم که ما بخت جوانیم
ما صورت جانیم که در آئینه پیداست
در آئینه پیداست که ما صورت جانیم
ما روح روانیم که از دیده نهان است
از دیده نهان است که ما روح روانیم
ما عین عیانیم که در وهم نیائیم
در وهم نیائیم که ما عین عیانیم
بیرون ز گمانیم که افزون ز یقینیم
افزون ز یقینیم که بیرون زگمانیم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
با سبوی میفروشان دست بیعت داده ایم
مست و بیخود در خرابات مغان افتاده ایم
چون سبو از خود تهی گشتیم و حالی مدتی است
سر بپای خم ز روی بیخودی بنهاده ایم
در پناه خم بجنگ شیخ سنگر بسته ایم
گو بیا سنگی بزن ما چون سبو آماده ایم
در درون خم نهان همچون فلاطون حکیم
سالها بودیم چون می حالی از خم زاده ایم
لوح دل را هر چه بود از صورت بیگانگان
همچو لوح کودکان شستیم و اکنون ساده ایم
مینهد آزادگانرا چرخ اگر بند بلا
گو بیا بندی بنه ما را که نیز آزاده ایم
سیل انده را بگو آبادی ما را مده
بیم ویرانی، که عمری شد خراب از باده ایم
شیخنا ما را بتکفیر ارکنی تهدید و بیم
ره نیابی زانکه کفر و دین بیکره داده ایم
مست و بیخود در خرابات مغان افتاده ایم
چون سبو از خود تهی گشتیم و حالی مدتی است
سر بپای خم ز روی بیخودی بنهاده ایم
در پناه خم بجنگ شیخ سنگر بسته ایم
گو بیا سنگی بزن ما چون سبو آماده ایم
در درون خم نهان همچون فلاطون حکیم
سالها بودیم چون می حالی از خم زاده ایم
لوح دل را هر چه بود از صورت بیگانگان
همچو لوح کودکان شستیم و اکنون ساده ایم
مینهد آزادگانرا چرخ اگر بند بلا
گو بیا بندی بنه ما را که نیز آزاده ایم
سیل انده را بگو آبادی ما را مده
بیم ویرانی، که عمری شد خراب از باده ایم
شیخنا ما را بتکفیر ارکنی تهدید و بیم
ره نیابی زانکه کفر و دین بیکره داده ایم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۷
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۱
بنده را سر بر آستان بودن
بهتر از پا بر آسمان بودن
نفسی در رضای حضرت حق
بهتر از عمر جاودان بودن
گه چو زنجیر سر بحلقه در
گه چو در، سر بر آستان بودن
چیست حکمت ز گرد کردن گوی
در پی حکم صولجان بودن
مالک دوزخ هوا گشتن
بهتر از خازن جنان بودن
بهتر از پادشاهی دو جهان
بر در دوست پاسبان بودن
بندگی در جناب حضرت عشق
بهتر از شاه انس و جان بودن
عین انسان شدن بدیده حق
یعنی از چشم خود نهان بودن
مسند از کوه قاف گستردن
بال سیمرغ سایبان بودن
چون جرس بسته از پی محمل
در ره عشق یک زبان بودن
یکدل و یک دهان و یک ناله
همه تن جنبش و فغان بودن
گمرهانرا در این شب تاریک
روشنی سوی کاروان بودن
در سیاحت بساحت ملکوت
با دل و روح همعنان بودن
از زمان و زمانیان بیرون
بنده صاحب الزمان بودن
بهتر از پا بر آسمان بودن
نفسی در رضای حضرت حق
بهتر از عمر جاودان بودن
گه چو زنجیر سر بحلقه در
گه چو در، سر بر آستان بودن
چیست حکمت ز گرد کردن گوی
در پی حکم صولجان بودن
مالک دوزخ هوا گشتن
بهتر از خازن جنان بودن
بهتر از پادشاهی دو جهان
بر در دوست پاسبان بودن
بندگی در جناب حضرت عشق
بهتر از شاه انس و جان بودن
عین انسان شدن بدیده حق
یعنی از چشم خود نهان بودن
مسند از کوه قاف گستردن
بال سیمرغ سایبان بودن
چون جرس بسته از پی محمل
در ره عشق یک زبان بودن
یکدل و یک دهان و یک ناله
همه تن جنبش و فغان بودن
گمرهانرا در این شب تاریک
روشنی سوی کاروان بودن
در سیاحت بساحت ملکوت
با دل و روح همعنان بودن
از زمان و زمانیان بیرون
بنده صاحب الزمان بودن
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۴
برای آنکه ظاهر گردد اسما
تجلی می کند حضرت به اشیا
بجز ذات و صفاتش نیست موجود
من و اوئیم با هم هر دو تنها
منم خال سیاه روی ماهش
میان چین زلفین مسما
جز او معروف و عارف گونه بینی
یکی بنمایدت اسم مسما
دو عالم از وجود اوست موجود
چو ماه از مهر و خار از سنگ خارا
ز تقلیب ظهور آن ذات شارح
گهی پنهان نماید گاه پیدا
ز غیر خود تبرا در ازل کرد
بوصل خویشتن دارد تولا
منزه باشد او از نفی و اثبات
چه حاصل شد بگو از لا و الا
به یاد قد او از خویش انسان
چو حرف اولین می باش یکتا
تجلی می کند حضرت به اشیا
بجز ذات و صفاتش نیست موجود
من و اوئیم با هم هر دو تنها
منم خال سیاه روی ماهش
میان چین زلفین مسما
جز او معروف و عارف گونه بینی
یکی بنمایدت اسم مسما
دو عالم از وجود اوست موجود
چو ماه از مهر و خار از سنگ خارا
ز تقلیب ظهور آن ذات شارح
گهی پنهان نماید گاه پیدا
ز غیر خود تبرا در ازل کرد
بوصل خویشتن دارد تولا
منزه باشد او از نفی و اثبات
چه حاصل شد بگو از لا و الا
به یاد قد او از خویش انسان
چو حرف اولین می باش یکتا
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۶
جهت مر جسم را باشد نه جان را
مکن محبوس دریای روان را
مرکب کی بود ذات بسیطه
نظر بگشا ببین عین عیان را
به جز هستی واجب ممتنع دان
چو ممکن گفتهای هردو جهان را
به حسن خود شود عاشق به هر روی
به چشم او شناس آن دلستان را
به غیر از آب صافی هیچ نشناس
گل سرخ و سفید و ارغوان را
در این بستان چو سر از یاد هو رفت
انا الحق دان نفیر بلبلان را
چو کوهی شد فنا از خود به کلی
نشان گم کرد و دید آن دلستان را
مکن محبوس دریای روان را
مرکب کی بود ذات بسیطه
نظر بگشا ببین عین عیان را
به جز هستی واجب ممتنع دان
چو ممکن گفتهای هردو جهان را
به حسن خود شود عاشق به هر روی
به چشم او شناس آن دلستان را
به غیر از آب صافی هیچ نشناس
گل سرخ و سفید و ارغوان را
در این بستان چو سر از یاد هو رفت
انا الحق دان نفیر بلبلان را
چو کوهی شد فنا از خود به کلی
نشان گم کرد و دید آن دلستان را
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
تا چو عکس چشم آن مه روشنی عین ماست
خط و خال او سواد الوجه فی الدارین ماست
و هو معکم گفت ایدل چشم جان را برگشای
تا نپنداری که آن جان جهان از ما جداست
جمله ذرات انا الحق گوی چون منصور دان
در زمین و آسمان پیوسته این صوت و صداست
هر دو عالم سایه سر سرفراز من است
چند چون قمری توان گفتن که کوکو در کجاست
اعتبارات و تعینها حجاب راه نیست
هست اینها نیستی پیوسته هستی خداست
کل شی هالک الا وجهه دانی که چیست
یعنی جز هستی ذات پاک او دیگر فناست
آدمی دید است گر تو آدمی روشن ببین
آن حقیقت را که میجویند نور دیدههاست
حق الست و ربکم گفت و بلی گفتیم ما
زان بلی جانهای مشتاقان او اندر بلاست
شیئی لله دارم از خورشید روی او چو ماه
وقت انعام است کوهی زانکه شاهم پیشواست
خط و خال او سواد الوجه فی الدارین ماست
و هو معکم گفت ایدل چشم جان را برگشای
تا نپنداری که آن جان جهان از ما جداست
جمله ذرات انا الحق گوی چون منصور دان
در زمین و آسمان پیوسته این صوت و صداست
هر دو عالم سایه سر سرفراز من است
چند چون قمری توان گفتن که کوکو در کجاست
اعتبارات و تعینها حجاب راه نیست
هست اینها نیستی پیوسته هستی خداست
کل شی هالک الا وجهه دانی که چیست
یعنی جز هستی ذات پاک او دیگر فناست
آدمی دید است گر تو آدمی روشن ببین
آن حقیقت را که میجویند نور دیدههاست
حق الست و ربکم گفت و بلی گفتیم ما
زان بلی جانهای مشتاقان او اندر بلاست
شیئی لله دارم از خورشید روی او چو ماه
وقت انعام است کوهی زانکه شاهم پیشواست
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
موج دریا نیست دریا عین ما است
همچو خورشیدیکه عین ذره ها است
دیده دل درگشا و درنگر
در دل هر قطره صد بحر از هوا است
کل یوم هو فی شانش کلام
گاه سلطان است و گه رند و گداست
ماه رویش روشنی عالم است
چشم جانرا خاک پایش توتیا است
بحر وحدت را نمی باشد گران
نه فلک با هر دو عالم موج ها است
کل شیئی هالک الا وجهه
جمله عالم فانی و باقی خدا است
همچو کوهی باش خرمن سوخته
هر دو کون از عشق آن درکهرباست
همچو خورشیدیکه عین ذره ها است
دیده دل درگشا و درنگر
در دل هر قطره صد بحر از هوا است
کل یوم هو فی شانش کلام
گاه سلطان است و گه رند و گداست
ماه رویش روشنی عالم است
چشم جانرا خاک پایش توتیا است
بحر وحدت را نمی باشد گران
نه فلک با هر دو عالم موج ها است
کل شیئی هالک الا وجهه
جمله عالم فانی و باقی خدا است
همچو کوهی باش خرمن سوخته
هر دو کون از عشق آن درکهرباست
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
عارفانی که با خدا باشند
از تن و جان و دل جدا باشند
غرقه بحر لایزال شدند
پس چه دربند قطره ها باشند
چون گذشتند از بد و از نیک
همدم یار جان فزا باشند
صائم الدهر و قائم اللیل اند
تابع شرع مصطفی باشند
پادشان ملک معنوی اند
گر بصورت بسی گدا باشند
چون گدایان کبریا شده اند
فارغ از کبر و از ریا باشند
یک نفس بی حبیب دم نزنند
با خدایند هر کجا باشند
فانی اندر خود و بحق باقی
بقضای خدا رضا باشند
همچو خورشید روز تابانند
بشب تار مه لقا باشند
این جماعت که وصف کوهی کرد
در همه غار و کوهها باشند
از تن و جان و دل جدا باشند
غرقه بحر لایزال شدند
پس چه دربند قطره ها باشند
چون گذشتند از بد و از نیک
همدم یار جان فزا باشند
صائم الدهر و قائم اللیل اند
تابع شرع مصطفی باشند
پادشان ملک معنوی اند
گر بصورت بسی گدا باشند
چون گدایان کبریا شده اند
فارغ از کبر و از ریا باشند
یک نفس بی حبیب دم نزنند
با خدایند هر کجا باشند
فانی اندر خود و بحق باقی
بقضای خدا رضا باشند
همچو خورشید روز تابانند
بشب تار مه لقا باشند
این جماعت که وصف کوهی کرد
در همه غار و کوهها باشند
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
عدم ضد وجود آمد به بینید
بنوری عکس بود آمد به بینید
از این دریای پرآتش که آهست
تعین ها چو دود آمد به بینید
چو شاهد روی خود بنمود از غیب
کنون وقت شهود آمد به بینید
چو آدم علت غائی است پیشش
ملایک در سجود آمد به بینید
چنین گنجی که مخفی بود از خلق
بخود او در گشود آمد به بینید
سیه چشمی چو آهو اندر این شب
دل کوهی ربود آمد به بینید
پاکبازان جهان از دو جهان بیزارند
فارغند از همه و منتظر دیدارند
بسکه از پرتو خورشید رخش سوخته اند
همچو چشمان سیه مست بتان عیارند
چون نسیم سحری کرد چمن سیر کنان
بلبلانند که دیوانه این گلزارند
دل کبابند و جگر سوخته و جان افشان
بسکه بر یاد لب لعل لبش خون خوارند
تا بجانان برسند و نفسی در یابند
دل بفکر تن واندیشه ز جان بردارند
لاینام است خداوند از این روز و شب
از ازل تا به ابد اهل نظر بیدارند
حافظان دل خویشند شب و روز بجان
در دل و دیده خود غیر خدا نگذارند
و هو معکم چو خدا گفت و شنودند همه
جاودان بی من و ما در نظر دلدارند
برهنه پا و سرو تن همه چون خورشیدند
ذره سان رقص کنان بی سرو بی دستارند
این حریفان که زخمخانه وحدت مستند
همه با کوهی دیوانه در ایندم یارند
بنوری عکس بود آمد به بینید
از این دریای پرآتش که آهست
تعین ها چو دود آمد به بینید
چو شاهد روی خود بنمود از غیب
کنون وقت شهود آمد به بینید
چو آدم علت غائی است پیشش
ملایک در سجود آمد به بینید
چنین گنجی که مخفی بود از خلق
بخود او در گشود آمد به بینید
سیه چشمی چو آهو اندر این شب
دل کوهی ربود آمد به بینید
پاکبازان جهان از دو جهان بیزارند
فارغند از همه و منتظر دیدارند
بسکه از پرتو خورشید رخش سوخته اند
همچو چشمان سیه مست بتان عیارند
چون نسیم سحری کرد چمن سیر کنان
بلبلانند که دیوانه این گلزارند
دل کبابند و جگر سوخته و جان افشان
بسکه بر یاد لب لعل لبش خون خوارند
تا بجانان برسند و نفسی در یابند
دل بفکر تن واندیشه ز جان بردارند
لاینام است خداوند از این روز و شب
از ازل تا به ابد اهل نظر بیدارند
حافظان دل خویشند شب و روز بجان
در دل و دیده خود غیر خدا نگذارند
و هو معکم چو خدا گفت و شنودند همه
جاودان بی من و ما در نظر دلدارند
برهنه پا و سرو تن همه چون خورشیدند
ذره سان رقص کنان بی سرو بی دستارند
این حریفان که زخمخانه وحدت مستند
همه با کوهی دیوانه در ایندم یارند
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
عنقای دلم بنوک منقار
بال و پر خویش کرده طیار
از قاف وجود کرد پرواز
آمد ز هوا بسوی منقار
شمس و قمر است هر دو بالش
در هر پر او هزار انوار
باشد ز دو بال او شب قدر
ماننده ی زلف و روی دلدار
هر ذره ز روی اوست خورشید
خورشید ز ذره شد پدیدار
چون دید که غیر او کسی نیست
ایمان آورد و کرد اقرار
کوهی چو عروس طبع خود را
انکار نموده ای ز ابکار
بال و پر خویش کرده طیار
از قاف وجود کرد پرواز
آمد ز هوا بسوی منقار
شمس و قمر است هر دو بالش
در هر پر او هزار انوار
باشد ز دو بال او شب قدر
ماننده ی زلف و روی دلدار
هر ذره ز روی اوست خورشید
خورشید ز ذره شد پدیدار
چون دید که غیر او کسی نیست
ایمان آورد و کرد اقرار
کوهی چو عروس طبع خود را
انکار نموده ای ز ابکار
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
دلم خود جان جان شد باده صاف
خدا شد ساقی جانها بانصاف
لبالب میدهد جام طهورا
سقیهم ربهم خود کرد اوصاف
ملک میشد برای نقد جانها
نیابی قلب ایدل پیش صراف
بدور نقطه چشم تو راه است
نمی بینی همه پرگار بر ناف
ز امر کاف و نون موجود گشتم
از آن شد کرسی ذات خدا کاف
بغیر از علم توحید خداوند
هر آن علمی که می دانی بود لاف
چوعنقا شو نهان کوهی ز مردم
که سیمرغ است روح و جسم چون قاف
خدا شد ساقی جانها بانصاف
لبالب میدهد جام طهورا
سقیهم ربهم خود کرد اوصاف
ملک میشد برای نقد جانها
نیابی قلب ایدل پیش صراف
بدور نقطه چشم تو راه است
نمی بینی همه پرگار بر ناف
ز امر کاف و نون موجود گشتم
از آن شد کرسی ذات خدا کاف
بغیر از علم توحید خداوند
هر آن علمی که می دانی بود لاف
چوعنقا شو نهان کوهی ز مردم
که سیمرغ است روح و جسم چون قاف
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
همچو مه دیدم شبی دیدار عشق
بود خورشید و فلک ز انوار عشق
مصطفی الجار ثم الدار گفت
جمله ذرات از این شد جار عشق
کل یوم هو فی شأن آیتی است
هست ذات پاک او در کار عشق
خنده زد بر گریه ام مانند برق
تا بدیدم چشم گوهر بار عشق
هفت دوزخ یک شرر باشد بدان
از دم سوزان آتش بار عشق
هشت جنت بوستانی بیش نیست
از رخ و زلفین عنبر بار عشق
عشق از اعلی و اسفل برتر است
دارد از پستی و بالا عار عشق
کوهیا در غار دل میباش خوش
حسن خوبان است یار غار عشق
بود خورشید و فلک ز انوار عشق
مصطفی الجار ثم الدار گفت
جمله ذرات از این شد جار عشق
کل یوم هو فی شأن آیتی است
هست ذات پاک او در کار عشق
خنده زد بر گریه ام مانند برق
تا بدیدم چشم گوهر بار عشق
هفت دوزخ یک شرر باشد بدان
از دم سوزان آتش بار عشق
هشت جنت بوستانی بیش نیست
از رخ و زلفین عنبر بار عشق
عشق از اعلی و اسفل برتر است
دارد از پستی و بالا عار عشق
کوهیا در غار دل میباش خوش
حسن خوبان است یار غار عشق
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
حله حور بود فصل بهاران کپنک
چتر درویش بود موسم باران کپنک
پادشاهان جهان جمله نمد می پوشند
گر چه پوشند ز عشق تو گدایان کپنک
گر نشد حلقه بگوش در درویش بصدق
از چه پوشید بگو شاه سواران کپنک
چون بزنا رد و زلف تو میان دربندد
خرقه فقر بود در بر مردان کپنک
آدم از جنت فردوس چو برخاک افتاد
موی شد بر بدن آدم گریان کپنک
چونکه بر سحره فرعون عصا شد ثعبان
داشت از دلبر خود موسی عمران کپنک
پیش سید که بگو سر حقیقت آورد
جبرئیل از نظر رحمت رحمان کپنک
در میان همه مرغان چمن از سر صدق
داشت بر گردن خود قمری نالان کپنک
بلبل از بال و پر خود چو قبا در پوشید
کرد از اطلس گل غنچه خندان کپنک
تا بگیرد سر گوشی بر ارباب طریق
از صدف ساخته در در دل عمان کپنک
اطلس و صوف و سقرلات شهان میپوشند
نزد درویش به از ملک سلیمان کپنک
من نه تنها نمد فقر و فنا می پوشم
دیده ام بر کتف خسرو دوران کپنک
پیش دیوانه دلان هست ادیم حلبی
ز آتش عشق تو در کوه و بیابان کپنک
پوست پوشیده به نظاره لیلی مجنون
کردم از موی سر خود من عریان کپنک
گفتمش جامه جان بر قد زیبای شما است
گفت پوشیم بیک رنگی رندان کپنک
پاکبازان جهان نیز نمد می پوشند
بود این پاک نظر جامه پاکان کپنک
نمد و پشم ز قربانی اسمعیل است
سبب این بود که شد پیش محبان کپنک
کوهیا هر که کفن از کپنک خواهد کرد
بگذراند ز صراطش بحق آسان کپنک
چتر درویش بود موسم باران کپنک
پادشاهان جهان جمله نمد می پوشند
گر چه پوشند ز عشق تو گدایان کپنک
گر نشد حلقه بگوش در درویش بصدق
از چه پوشید بگو شاه سواران کپنک
چون بزنا رد و زلف تو میان دربندد
خرقه فقر بود در بر مردان کپنک
آدم از جنت فردوس چو برخاک افتاد
موی شد بر بدن آدم گریان کپنک
چونکه بر سحره فرعون عصا شد ثعبان
داشت از دلبر خود موسی عمران کپنک
پیش سید که بگو سر حقیقت آورد
جبرئیل از نظر رحمت رحمان کپنک
در میان همه مرغان چمن از سر صدق
داشت بر گردن خود قمری نالان کپنک
بلبل از بال و پر خود چو قبا در پوشید
کرد از اطلس گل غنچه خندان کپنک
تا بگیرد سر گوشی بر ارباب طریق
از صدف ساخته در در دل عمان کپنک
اطلس و صوف و سقرلات شهان میپوشند
نزد درویش به از ملک سلیمان کپنک
من نه تنها نمد فقر و فنا می پوشم
دیده ام بر کتف خسرو دوران کپنک
پیش دیوانه دلان هست ادیم حلبی
ز آتش عشق تو در کوه و بیابان کپنک
پوست پوشیده به نظاره لیلی مجنون
کردم از موی سر خود من عریان کپنک
گفتمش جامه جان بر قد زیبای شما است
گفت پوشیم بیک رنگی رندان کپنک
پاکبازان جهان نیز نمد می پوشند
بود این پاک نظر جامه پاکان کپنک
نمد و پشم ز قربانی اسمعیل است
سبب این بود که شد پیش محبان کپنک
کوهیا هر که کفن از کپنک خواهد کرد
بگذراند ز صراطش بحق آسان کپنک
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
آتش و آبست و لعل و سیم و زر در جان سنگ
جوهری بشناسد ایدل گوهر پنهان سنگ
سنگ چون در فطرت خود قابل دیدار بود
نقد جان را بر محک زد این بود بنیان سنگ
خانه ی دارد خدا از سنگ بر روی زمین
حاجیان گردند هر عیدی از آن مهمان سنگ
قاف و القرآن مراد از کوه مرا دوست را
هست عالم کوهیا چون کاسه ی بر خوان سنگ
آتشی دارد دل سنگ از محبت در نهاد
داغ دارد لاله بر جان از دل بریان سنگ
بر معادن دست یابد زر سرخ آرد بدست
هر که چونکوهی نشیند معتکف درکان سنگ
جوهری بشناسد ایدل گوهر پنهان سنگ
سنگ چون در فطرت خود قابل دیدار بود
نقد جان را بر محک زد این بود بنیان سنگ
خانه ی دارد خدا از سنگ بر روی زمین
حاجیان گردند هر عیدی از آن مهمان سنگ
قاف و القرآن مراد از کوه مرا دوست را
هست عالم کوهیا چون کاسه ی بر خوان سنگ
آتشی دارد دل سنگ از محبت در نهاد
داغ دارد لاله بر جان از دل بریان سنگ
بر معادن دست یابد زر سرخ آرد بدست
هر که چونکوهی نشیند معتکف درکان سنگ
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
بیجان و تن دلم شد با وصل یار واصل
تحصیل یار کردیم علمی بود که حاصل
گه گه ز روی باطل حق مینماید ای دوست
فرقی نمیتوان کرد ما بین حق و باطل
او شه بدیده خود بیند جمال خود را
چشمی دیگر نباشد بر روی دوست قابل
خود عاشقست و معشوق بر خویش عشق بازد
بر خوان یحبهم را گر بایدت دلایل
دارد غنای مطلق در غار فقر کوهی
جاوید شد مجرد از جان و از تن و دل
تحصیل یار کردیم علمی بود که حاصل
گه گه ز روی باطل حق مینماید ای دوست
فرقی نمیتوان کرد ما بین حق و باطل
او شه بدیده خود بیند جمال خود را
چشمی دیگر نباشد بر روی دوست قابل
خود عاشقست و معشوق بر خویش عشق بازد
بر خوان یحبهم را گر بایدت دلایل
دارد غنای مطلق در غار فقر کوهی
جاوید شد مجرد از جان و از تن و دل
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
کشف شد اسرار پیدا و نهان
تا نهادم بر خم دل شمع جان
صد هزار آواز بشنیدم بدرد
در دل اول از خدای غیب دان
گفتمش در گوش و چشمم جز تو نیست
گفت بستم در دهانت هم زبان
من بکام دل رسیدم زین سخن
کو بیان میکرد پیدا و نهان
سر توحید ازل شد آشکار
دید حق را دیده پیر و جوان
بر همه ذرات همچون آفتاب
تافت این خورشید از هر سو عیان
گفت اگر خواهی به بینی ذات من
درنگر در روی ماه دلبران
گفتمش جانرا نمی دانم که چیست
گفت بنگر در قد سرو روان
چون نظر کردم بقد سرو ناز
زد اناالحق سرو باغ بوستان
این نه شعر است اینکه اسرار دل است
نیک می دانند این را عارفان
می شنیدم صبح در صحن چمن
سر توحید از زبان بلبلان
چون ز بلبل گل شنید این ماجرا
خون چکید از شاخ سرخ ارغوان
قطره ای بودم ز بحر لایزال
هستم ایندم غرق بحر بیکران
اندر این دم انبیاء و اولیاء
جمله گفتند این بصد شرح و بیان
گرنمی دانی ز علم من لدن
زاهد اسرار کوهی را بخوان
تا نهادم بر خم دل شمع جان
صد هزار آواز بشنیدم بدرد
در دل اول از خدای غیب دان
گفتمش در گوش و چشمم جز تو نیست
گفت بستم در دهانت هم زبان
من بکام دل رسیدم زین سخن
کو بیان میکرد پیدا و نهان
سر توحید ازل شد آشکار
دید حق را دیده پیر و جوان
بر همه ذرات همچون آفتاب
تافت این خورشید از هر سو عیان
گفت اگر خواهی به بینی ذات من
درنگر در روی ماه دلبران
گفتمش جانرا نمی دانم که چیست
گفت بنگر در قد سرو روان
چون نظر کردم بقد سرو ناز
زد اناالحق سرو باغ بوستان
این نه شعر است اینکه اسرار دل است
نیک می دانند این را عارفان
می شنیدم صبح در صحن چمن
سر توحید از زبان بلبلان
چون ز بلبل گل شنید این ماجرا
خون چکید از شاخ سرخ ارغوان
قطره ای بودم ز بحر لایزال
هستم ایندم غرق بحر بیکران
اندر این دم انبیاء و اولیاء
جمله گفتند این بصد شرح و بیان
گرنمی دانی ز علم من لدن
زاهد اسرار کوهی را بخوان
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
دلا از خویش شو پنهان و میرو
درون دیده چون انسان و میرو
برآور سر ز خاک جمله ذرات
چو خورشید فلک تابان و میرو
چو آن یار سبک روح مجرد
در آورد چشم این خلقان و میرو
چوعشق ذات پاک حی بیچون
چو ما عاشق شو و حیران و میرو
نداند غیر او او را دیگر کس
خدا را با خدا میدان و میرو
در آور باغ همچون ابروانش
روان شو در گل و ریحان و میرو
سحرگاهان حدیث درد خود را
چوبلبل پیش او میخوان و میرو
برا کوهی چو خورشید از پس کوه
حدیث من رانی خوان و میرو
درون دیده چون انسان و میرو
برآور سر ز خاک جمله ذرات
چو خورشید فلک تابان و میرو
چو آن یار سبک روح مجرد
در آورد چشم این خلقان و میرو
چوعشق ذات پاک حی بیچون
چو ما عاشق شو و حیران و میرو
نداند غیر او او را دیگر کس
خدا را با خدا میدان و میرو
در آور باغ همچون ابروانش
روان شو در گل و ریحان و میرو
سحرگاهان حدیث درد خود را
چوبلبل پیش او میخوان و میرو
برا کوهی چو خورشید از پس کوه
حدیث من رانی خوان و میرو
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
شراب عاشقان از نور باشد
نه اندر خم نه از انگور باشد
ز مشرق تا به مغرب هست گامی
اگر چه در نظرها دور باشد
بباید کرد خدمت آن شهی را
که در پیشش سلیمان مور باشد
بت شیرین لبی دارم که از او
زمین و آسمان پر شور باشد
به هر سو بنگرم می بینم او را
نمی بیند هر آنکس کور باشد
نمی خواهد که از هر کس برد دل
ز چشم خلق از آن مستور باشد
ورگرنه روز و شب رخ می نماید
به چشمی کز رخش پر نور باشد
بلند اقبال گویا مستی امشب
و یا طبعت به خود مغرور باشد
مکن بازی به آن گیسوی مشکین
که بر زخم دلت ناسور باشد
نه اندر خم نه از انگور باشد
ز مشرق تا به مغرب هست گامی
اگر چه در نظرها دور باشد
بباید کرد خدمت آن شهی را
که در پیشش سلیمان مور باشد
بت شیرین لبی دارم که از او
زمین و آسمان پر شور باشد
به هر سو بنگرم می بینم او را
نمی بیند هر آنکس کور باشد
نمی خواهد که از هر کس برد دل
ز چشم خلق از آن مستور باشد
ورگرنه روز و شب رخ می نماید
به چشمی کز رخش پر نور باشد
بلند اقبال گویا مستی امشب
و یا طبعت به خود مغرور باشد
مکن بازی به آن گیسوی مشکین
که بر زخم دلت ناسور باشد