عبارات مورد جستجو در ۲۷۶۱ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱
در محافل شعر میخوانم گهی با آب و تاب
گاه بهر خویش خوانم بی لب از روی کتاب
شعر حق خوانم نه باطل حکمت و قوت خرد
آنچه روی دل کند سوی حق و دارالثواب
شعر خوانم کاورد ارواح را در اهتزاز
لرزه افتد در بدن معنی چو بگشاید نقاب
در مقامی کاندر و سنجند نقد هر سخن
آن سخن کان تن بلرزاند نیاید در حساب
شور در سر نور در دل افکند اشعار حق
شیب را سازد شباب و قشر را سازد لباب
روح در پرواز آید زاستماع بیت بیت
افکند در سینه آتش آورد در دیده آب
شعر حق پرمغز و شعر باطل از معنی تهی
آن بود دریای مواج این بود همچون حباب
آن غزل خوانم که هر کو بشنود بیخود شود
با سراپای وجود او کند کار شراب
آن غزل خوانم که جانرا سوی علیین کشد
از جمال شاهد مقصود بر گیرد حجاب
آن غزل خوانم که در وی معنی قرآن بود
گر فرود آید بکهسار از خجالت گردد آب
آن غزل خوانم که بر دل سرد گرداند جهان
جان شود مشتاق رحلت زین کهن دیر خراب
جلوه های معنیش جان در دل سامع کند
تا حیات تازه یابد گردد از حق کامیاب
بشنود گر عابدان بیند رخ معبود را
از میان عابد و معبود برخیزد حجاب
گر بگوش زاهد آید بیتی از ابیات او
بگذرد ز انکار اهل دل شود مست و خراب
نیست شعر من چو شعر شاعران خالی زمغز
تا توانی دل بتاب از شعر فیض و رو متاب
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹
گنجیست معرفت که طلسمش نهفتن است
راهش غبار شرکت ز ادراک رفتن است
گر بحر معرفت بکف آید بکش سخن
کان موسم جواهر اسرار شفتن است
خشگی اگر دوچار شود خشک شو مگو
اهل دلی چو بینی آن جای گفتن است
بیمار دل زمعرفت از شمهٔ برد
بیماریش فزون شود اولی نهفتن است
درهم کشیده روی ور آید چو غنچه باش
با گفتگو بگوی که هنگام خفتن است
خونین دلی چو غنچه به بینی صباش باش
گل گل شگفته شو که محل شگفتن است
گربرخوری بسوخته جان دل شکستة
غم از دلش بروب که محراب رفتن است
دانائی ار بدست تو افتد کند حدیث
رو جمله گوش باش که جای شنفتن است
چون با کجی بمجلسی افتی مزن نفس
کان خامشی سرای زاغیار رفتن است
بدگوئی راز وصف نگوئی زبان به بند
پرگوی را علاج بترک شنفتن است
شبها چو از عشا و عشا یافتی فراغ
لب از سمر به بند که آن وقت خفتن است
اشعار فیض حکمت محض است شعر نیست
کی لایق طریقه او شعر گفتن است
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸
عشق آمد و اختیار نگذاشت
در کشور دل قرار نگذاشت
از جان اثری نماند در تن
وزخاک تنم غبار نگذاشت
کیفیت چشم پرخمارت
در هیچ سری خمار نگذاشت
پنهان میخواست دل غمت را
این دیدهٔ اشگبار نگذاشت
تا جلوه کند درو جمالت
اشگم در دل غبار نگذاشت
عبرت نتوان گرفت از دهر
چون فرصت اعتبار نگذاشت
نشگفته بریخت غنچه دل
تعجیل خزان بهار نگذاشت
رفتم که بپاش جان فشانم
دستم بگرفت و یار نگذاشت
رفتم که کنم شکایت از فیض
کوتاهی روزگار نگذاشت
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸
جز تنعم بغم یار عبث بود عبث
هر چه کردیم جز این کار عبث بود عبث
هر چه جز مصحف آن روی غلط بود غلط
جز حدیث لب دلدار عبث بود عبث
پی به منزلگه مقصود نبردیم آخر
قطع این وادی خونخوار عبث بود عبث
اشگ خونین بنگاهی بخریدند از ما
کوشش چشم گهر بار عبث بود عبث
هر چه بردیم زکردار هبا بود هبا
هر چه بستیم زگفتار عبث بود عبث
جنگ با نفس خطا پیشهٔ خود می بایست
با کسان اینهمه پیکار عبث بود عبث
خویش را کاش در اول بخدا می بستم
از خودی این همه آزار عبث بود عبث
هر چه گفتیم و شنیدیم خطا بود خطا
غیر حرف دل و دلدار عبث بود عبث
جز دل سوخته و جان برافروخته فیض
هر چه بردیم بدان یار عبث بود عبث
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰
بکوی سرّ قدر گر گذر توانی کرد
به پیش تیر قضا جان سپر توانی کرد
چنانکه هست اگر سرّ کار دریابی
ز دل شکایت بیجا بدر توانی کرد
چو دانی آنچه بتو میرسد نوشته شده است
ز خار خار تاسف حذر توانی کرد
خدای را بعدالت اگر شناختهٔ
بخویش نسبت اسباب شر توانی کرد
اگر ز آینهٔ سر غبار بزدائی
بچشم سر برخ او نظر توانی کرد
اگر نقاب بر افتد ز طلعت ازلی
بیک نگاه ابد را بسر توانی کرد
بر آستانهٔ جانان اگر دهد بارت
سر و تن و دل و جان خاک در توانی کرد
اگر ز عالم صورت ز صدق دل نکنی
بجان بعالم معنی سفر توانی کرد
چگونه ثبت توان کرد فیض در اوراق
حدیث عشق چه سان مختصر توانی کرد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۸
پیشتر ز افلاک شور عشق بر سر داشتم
پیشتر ز املاک تسبیح تو از بر داشتم
پیش از آن کز مشرق هستی برآید مهر و مه
بر کمر از شمشه مهر تو زیور داشتم
پیش ازاین ناهید در بزم تو مطرب بوده مه
پیش از این بهرام بهر دیو خنجر داشتم
کی ز کیوان بود و از برجیس و از بهرام نام
کز جوارت تخت و از قرب تو افسر داشتم
پیشتر از پیر تیر و خامهٔ تدبیر او
حرف مهرت می‌نوشتم کلک و دفتر داشتم
یاد ایامی که سوز عشق جانان ساز بود
از دل و از سینه در جان عود و مجمر داشتم
یاد ایامی که با او بودم و بی‌خویشتن
عیشها با یار خود در عالم زر داشتم
یاد ایامی که بوی حق ز هر سو میوزید
عقل و جان و هوش و دل زان بود معطر داشتم
گاه میدادم دل از کف گاه میبردم بفن
دلربا بودم گهی و گاه دلبر داشتم
گاه در آتش ز عشق و گاه در آب از حیا
عشرت ماهی و آئین سمندر داشتم
رسم بینائی و آئین توانائیم بود
در ازل آئینه و ملک سکندر داشتم
من ندانستم بغربت خواهم افتاد از وطن
بهر عیش جاودانی فکر دیگر داشتم
عشرتی میخواستم پیوسته بی‌آسیب هجر
در وصالش بی‌عنا عیشی مصور داشتم
شکر کز صبح ازل پیوسته تا شام ابد
خویشتن را در بقای او معمر داشتم
فیض میداند که مقصودم از این افسانه چیست
آشنا داند که من بی تن چه در سر داشتم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۵
هر که میخواهد سخن گستر بود در انجمن
اولش باید تامل در سخن آنگه سخن
هر سخن هر جا نتوان گفت با هر مستمع
پاس وقت و جا و گوش و هوش باید داشتن
هر که میخواهد که باشد در شمار عاقلان
لب فرو بندد مگر وقتی که باید دمزدن
گه سخن خالی کن دلهای اندوه پر است
گاه در دلهاست اندوه پشیمانی فکن
گاه میریزد چو باران از سحاب معرفت
تا دلی کان مرده باشد زنده گردد از سخن
گه چو آبی در چهی یا شیر در پستان بود
تا کشش نبود برون ناید ز جای خویشتن
گوش و هوش مستمع چون باز شد بگشای لب
ور به بینی بسته‌اش زنهار نگشائی دهن
گر دری در دل نهان داری برون آر از صدف
ور نداری حرف نیکی لب فروبند از سخن
حاجتی داری بگو یا سائلی را ده جواب
حکمتی داری بیان کن ور نداری دم مزن
حرف بسیار است در عالم ولی نیکش کمست
هر که گوید حرف نیک ای فیض ازو بشنو سخن
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۹
بنثر اگر چه توان گوهر سخن گفتن
ولی بنظم بود خوشنما سخن گفتن
لباس حرف چه پوشید شاهد معنی
بود چو موزون خوشتر بود پذیرفتن
اگر چه نثر گره میگشاید از دل نیز
غبار غم بغزل میتوان ز دل رفتن
گل از صفا شکفد غنچهٔ دل از اشعار
ز شعر گفتن و خواندن طلب کن اشکفتن
چو در لباس مجاز آوری حقیقت را
بکوش تا که نگفتن بود نه بنهفتن
بهوش باش که حرف نگفتنی بجهد
نه هر سخن که بخاطر رسد توان گفتن
یکی زبان و دو گوشست اهل معنی را
اشارتی بیکی گفتن و دو بشنفتن
سخن چه سود ندارد نگفتنش اولی است
که بهتر است ز بیداری عبث خفتن
دو چار چون شودت هرزه گو تغافل کن
علاج بیهده گو نیست غیر نشنفتن
بهر زه صرف مکن عمر بی بدل ای فیض
ببین چه حاصل تست از صباح تا خفتن
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۰
وزد بر اهل دلی گر نسیم درویشی
حیات تازه برد از نعیم درویشی
چه رشگها که برد چون نقاب برخیزد
سریر پادشهی بر گلیم درویشی
خرد نظایر عالم بهم چه می‌سنجید
به نیم ملک بچربید نیم درویشی
چه آسمان و چه انجم چه آفتاب چه ماه
برند رشگ بر اهل نعیم درویشی
بسست راحت نقدی که هست با درویش
زیادتی بود اجر عظیم درویشی
هزار شکر که پیوسته جسم و روحمرا
معطر است دماغ از نسیم درویشی
چه ابلهند گروهی که با کفاف معاش
نهند بر سر هم زر ز بیم درویشی
شود سراسر آسایشش به تیغ عناد
که پاک شد ز ره مستقیم درویشی
برغم انف گروهی که سر کشند ای فیض
بکش تو پا سره بر از گلیم درویشی
فیض کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۴
این گلشن دهر عاقبت گلخن شد
هر دوست که بود جز خدا دشمن شد
جز مهر خدای هرچه در دل کشتم
حاصل اندوه و دانه صد خرمن شد
فیض کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۳
ای فیض بس است آنچه خواندی بس کن
از هیچ فن اندرز نماندی بس کن
تا قوت گفتگوی بودت گفتی
اکنون که ز گفتگوی ماندی بس کن
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲
شب فراق تو را روز وصل، پیدا نیست
عجب شبی، که در آن شب، امید فردا نیست
تطاول سر زلف تو و شبان دراز
چه داند، آنکه گرفتار بند و سودا نیست
غم ملامت دشمن، ز هر غمی بترست
مرا ملامت هجران دوست، پیدا نیست
پدر به دست خودم، توبه می‌دهد وین کار
به دست و پای من رند بی سر و پا نیست
خدنگ غمزه گذر می‌کند ز جوشن جان
اگر تو را، سپر صبر هست ما را نیست
من آن نیم، که ز راز تو دم زنم، چون نی
وگر رود سخن از ناله، ناله از ما نیست
تو راست، بر سر من جای تا سرم بر جاست
دریغ عمر عزیزم، که پای بر جا نیست
حدیث شوق، چو زلف دراز گشت، دراز
بجان دوست، که یک موی، زیر بالا نیست
خیال زلف و رخت، روز و شب برابر ماست
کجاست، نقش دهانت که هیچ پیدا نیست
من از طبیب، مداوای عشق پرسیدم
جواب داد، که سلمان به جز مدارا نیست
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵
هر ذره که عکسی، ز رخ یار، ندارد
با طلعت خورشید بقا، کار ندارد
کوه و کمر و دشت، پر از نور تجلی است
لیکن همه کس، طاقت دیدار ندارد
در دل تویی و راز تو غیر از تو و رازت
کس راه درین پرده اسرار ندارد
دامن مکش از من، که رفیق گل نازک
خارست و گل از صحبت او عار ندارد
بلبل همه شب در غم گل بر سر خار است
گو گل مطلب هر که سر خار ندارد
در آینه‌اش، جمله خلایق نگرانند
فی‌الجمله، یکی، زهره گفتار ندارد
هر آینه دارد طرف روی تو، زنگار
آن آینه کیست، که زنگار ندارد
دریاب که افتاد، زناگه، به دیارت
بیمار و غریب این دل و تیمار ندارد
در چشم تو زهاد نمایند، که چشمت
مست است و غم مردم هشیار ندارد
دارم غم جان و دل بیمار و در این حال
آنکس کندم عیب، که بیمار ندارد
آورد به کفر شکن زلف تو، سلمان
اقرار و بدین کیش، کس انکار ندارد
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۱
هر دم به تیز غمزه دلم را چه می‌زنی؟
خود را گذاشتم به تو خود در دل منی
بر هم زند ابروی و چشم تو وقت من
خود وقت کیست آنکه تو بر هم نمی‌زنی؟
ای رهروان عشق چو پرگار دورها
گردیده در پی تو به نعلین آهنی
سر تا سر جهان ظلمات است و یک چراغ
مردم نهاده‌اند همه سر را به روشنی
ما و شرابخانه و صوفی و صومعه
او را می طهور و مرا دردی دنی
با من سخن غرضت دلخوشیم نیست
بر ریش پاره‌ام نمکی می‌پراکنی
امروز خاک پای سگ دوست شد کسی
کو کرد در جهان سری و دوش گردنی
ای باد اگر رهت ندهد پرده‌دار دوست
خود را چو آفتاب ز روزن در افکنی
گویی که ای چو آب حیاتت به عینه
پاکیزگی و خوی خوش و پاک دامنی
تو سرو سر بلندی و چون سایه کار من
افتادگی و مسکنت است و فروتنی
سلمان تو در درون به هوای صنوبرش
غم را چه می‌نشانی و جان را چهع می
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۳
مکن عیب من مسکین اگر عاشق شدم جایی
سر زلف سیه دیدم در افتادم به سودایی
چو آب آشفته می‌گردم به هر سو تا کجا روزی
سعادت در کنار من نشاند سرو بالایی
ملامت گو بر و شرمی بدار آخر چه می‌خواهی
ز جان غرقه عاجز میان موج دریایی
نمی‌داند طبیب ای دل دوای درد عاشق را
ز من بشنو که این حکمت شنیدستم ز دانایی
طریق عشقبازان است پیش دوست جانبازی
بیا ای جان اگر داری سر و برگ تماشایی
مرا جانی و من تا کی توانم زیست دور از تو
تن مسکین من جایی و جان نازنین جایی
چرا امروز کارم را به فردا می‌دهی وعده
پس از امروز پنداری نخواهد بود فردایی
ز زلفت دل طلب کردم مرا گفتا برو سلمان
پریشانم کجا دارم سر هر بی سر و پایی
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۳۳
صاحب قران دور فلک خواجه تاج الدین
ای خواجه‌ای که دین و سعادت قرین توست
تو خاتم اکابری و دست حکم تو
آن خاتمی که دست خرد در نگین توست
دستت کلید باب امید خلایق است
دهر آن کلید یافته در آستین توست
هر جا که می‌نشینی و هر جا که می‌روی
اقبال همرکاب و خرد همنشین توست
کردست ملک را یدها هم به دست شاه
کلک یسار بخش که آن در یمین توست
محمود بنده زاده داعی دولتت
کو چو رهی به لطف و عنایت رهین توست
کردست التماس وزین ملتمس هزار
موقوف یک اشارت رای رزین توست
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۷۲
خسروا این امیر کرمان چند
کفن خود چو کرم پیله تند
خیل کرمان تو مورگیر و ملخ
با سلیمان و ملک او چه زند
آفرین بر ثبات و حلم تو کو
پشت کوه از شکوه می‌شکند
صبر ایوبی تو کرمان را
من بر آنم که زود بر فکند
گور اگر با پلنگ جوید جنگ
گور خود را بدست خویش کند
عقل داند که عاقبت چه بود
روبهی را که قصد شیر کند
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۸۱
دین پناها کی روا باشد که خلق از مستزاد
ملک و اسباب و زن و فرزند را مرهون کنند
سخت می‌ترسم ازین معنی که خاص و عام ملک
از تو برگردند و رو با حضرت بی چون کنند
از عوانان ممالک گردن یک تن بزن
تا خلایق خرمی از خون آن ملعون کنند
پادشاها از پی صد مصلحت یک خون بکن
پادشاهان از پی یک مصلحت صد خون کنند
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱۲
عمری ز پی کام دل و راحت تن
گشتیم و ندیدیم جز از رنج و محن
درد آمد و گفت از بن دندان با من:
راحت طلبی به کام، دندان بر کن
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸ - در مدح سلطان الوزرا محمد زكریا
سرو با قد تو خواهد که کند بالا راست
راستی نیستش این شیوه که بالای تو راست
چشم سرمست تو را عین بلا می‌بینم
لیکن ابروی تو چیزی است که در بالای بلاست
سرو می‌خواست که با قد تو همسایه بود
سایه قد تو دیدم زکجا تا به کجاست
تو جم ملک جمالی، دهن انگشتریت
مشکل این است که انگشتریت نا پیداست
بخت برگشته من رفته چو چشمت در خواب
کار آشفته‌ام افتاده چو زلفت در پاست
شاهد ماهرخ من همه چیزی دارد
بجز از زیور یک حسن که آن حسن وفاست
روی بنما به من ای آینه حسن و جمال
که جمال تو ز آینه دل زنگ زد است
هست مشاطه باغ از رخ و قد تو خجل
که چمن را به گل و لاله و شمشاد آراست
ملکت حسن تو را بر طرف چشمه مهر
چیست آن سبزه نورسته مگر مهر گیاست
شب ز سودای تو بر سینه سیمین صباح
هر سحر پیرهن شعر سیه کرده قباست
من گرفتم که به پولاد دلی آینه‌ای
گرچه پولاد دل است، آینه هم روی نماست
زیب دور قمر آمد چو خط آصف دهر
سر زلف تو که بر برگ سمن غالیه ساست
روی زیبای تو چون رای جهانگیر وزیر
عالم آراسته از حسن ممالک آراست
خواجه شمس الحق والدین که اگر تابدروی
رایش از شمس فتد، همچو قمر در کم و کاست
پادشاه وز را میر زکریا که زقدر
آستان در او مسند جای وز راست
آنکه در کار ممالک قلم و دستش را
قوت دست « کلیم الله » و اعجاز عصاست
سجده درگه او نور جبین می‌بخشد
هم از آن سجده شما را اثری در سیماست
قلمت زرد و نثار است و بسی در دارد
این از آن است که آمد شدنش بر دریاست
شاید ار زانچه غلامیش کمر بسته بود
آفتاب فلک آنگه که مقامش جوزاست
همت عالی اوراست مقامی که فلک
با وجود عظمت در نظرش کم ز سهاست
ای سرا پرده عصمت زده بالای فلک
زهره زاهره‌ات مطربه بی سروپاست
نظر رای تو از منظره امروزی
کرده نظاره احوال جهان فرداست
ذات تو پیرو عقل است مصور گشته
که سراپا همه علم و هنر و ذهن و ذکاست
شده از عشق عبارات و خطت دیوانه
آب با سلسله بنهاده سر اندر صحراست
عدلت از روی جهان تیغ و تبر بر می‌داشت
آن مظالم همه در گردن شوم اعداست
در هم آمیخته اعضای عدوی تو به کین
تیغ ایام ز یکدیگرشان کرده جداست
با کفت ابر، سیه روی شد و کرد عرق
هیچ شک نیست که این دو ز آثار حیاست
خرد مصلحت اندیش هر اندیشه که عرض
نکند بر نظر رای صواب تو خطاست
زیر دست تو فلک می‌طلبد منصب خویش
خویشتن را همگی برده فلک بر بالاست
رای عالی نظرت، مطلع انوار یقین
ذات فرخ اثرت، مظهر الطاف خداست
گشت در شرح ثنایت، قلمم سرگردان
روزگاری است که تا در سر کلک این سوداست
صاحبا غیر رهی بنده پنجه ساله
نیست این بنده ز درگاه تو محروم نیست چراست؟
می‌کنم شکر که در طبع دعا گوی تو نیست
هیچ از آن چیز که در طبع خسیس شعر است
بدن و جان مرا عارضه‌ای هست آن عرض
می‌کنم بر تو که تدبیر تو قانون شفاست
کارم از شوخی نظم است چنین نامنظوم
خاک بر فرق هنر، کان رنج و عناست
آب، خاشاک چو بر خاطر خود دید چه گفت؟
گفت: شک نیست که هر چیز که بر ماست زماست
با چنین عارضه و ضعف تمنای نجات
دارم اما همه موقوف اشارات شماست
آن حقوقی که در آفاق رهی را به سخن
هست بر بارگه سلطنت امروز کراست؟
تا عماری فلک راست غلاف اطلس
تا قبای بدن کوه گران از خار است
از بقای ابدی باد بقای قد تو
که بقا خود به خود وجود تو مزین، چو قباست