عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۳۹
به کیش اهل وفا مدعا نمی گنجد
امید در دل و در سر هوا نمی گنجد
میان حسن و محبت یگانگی است، چنان
که در میانه به غیر از حیا نمی گنجد
ز بس تنگ شد از مستی کرشمه و ناز
به نرگسش نگه آشنا نمی گنجد
چنان ربوده سرم را هوای درویشی
که در سعادت بال هما نمی گنجد
خراب روضهٔ عشقم که با فضای دو کون
تذرو عافیتش در هوا نمی گنجد
از آن به کعبهٔ اسلام می رود عرفی
که در صنمکدهٔ شید و ریا نمی گنجد
امید در دل و در سر هوا نمی گنجد
میان حسن و محبت یگانگی است، چنان
که در میانه به غیر از حیا نمی گنجد
ز بس تنگ شد از مستی کرشمه و ناز
به نرگسش نگه آشنا نمی گنجد
چنان ربوده سرم را هوای درویشی
که در سعادت بال هما نمی گنجد
خراب روضهٔ عشقم که با فضای دو کون
تذرو عافیتش در هوا نمی گنجد
از آن به کعبهٔ اسلام می رود عرفی
که در صنمکدهٔ شید و ریا نمی گنجد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۴۸
کسی به دیدهٔ ناموس خار می آید
که پاسخ سخنش ناگوار می آید
زمانه اهل دلی نیستش، نمی دانم
که بوی دل ز کدامین دیار می آید
دلی به روشنی آفتاب خنده زند
که از زیارت شب های تار می آید
هزار جان گرامی به نرخ جو نخرند
به عالمی که در او دل به کار می آید
گر از لیاقت خود شیخ آگهی یابد
ز صدر صومعه تا پای دار می آید
گذشت مدت همخانگی جان، عرفی
ز غیر خانه تهی کن که یار می آید
که پاسخ سخنش ناگوار می آید
زمانه اهل دلی نیستش، نمی دانم
که بوی دل ز کدامین دیار می آید
دلی به روشنی آفتاب خنده زند
که از زیارت شب های تار می آید
هزار جان گرامی به نرخ جو نخرند
به عالمی که در او دل به کار می آید
گر از لیاقت خود شیخ آگهی یابد
ز صدر صومعه تا پای دار می آید
گذشت مدت همخانگی جان، عرفی
ز غیر خانه تهی کن که یار می آید
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۵۰
عاشقان گر به دل از دوست غباری دارند
گریه ای گَرد نشان در شب تاری دارند
آب حیوان ببر ای خضر که ارباب نیاز
چشم امید به فتراک سواری دارند
ره ارباب محبت به فنا نزدیک است
سوزنی در کف و در پا دو سه خاری دارند
جان و دل را به می فرحت آتش زده اند
باده در شیشه نماندست و خماری دارند
جان حقیر است مبر نام نثار، ای محرم
تو همین گو که احباب نثاری دارند
چه به طاعت طلبی برهمنان را، زاهد
تو ریا ورز که این طایفه کاری دارند
بندهٔ خلوتیان دل چاکم، کایشان
به شهیدان غمت لذت خواری دارند
هر که را می نگرم سوخته یا می سوزد
شمع و پروانه از این بزم کناری دارند
عرفی از صیدگه اهل نظر دور مرو
که گهی گوشهٔ چشمی به شکاری دارند
گریه ای گَرد نشان در شب تاری دارند
آب حیوان ببر ای خضر که ارباب نیاز
چشم امید به فتراک سواری دارند
ره ارباب محبت به فنا نزدیک است
سوزنی در کف و در پا دو سه خاری دارند
جان و دل را به می فرحت آتش زده اند
باده در شیشه نماندست و خماری دارند
جان حقیر است مبر نام نثار، ای محرم
تو همین گو که احباب نثاری دارند
چه به طاعت طلبی برهمنان را، زاهد
تو ریا ورز که این طایفه کاری دارند
بندهٔ خلوتیان دل چاکم، کایشان
به شهیدان غمت لذت خواری دارند
هر که را می نگرم سوخته یا می سوزد
شمع و پروانه از این بزم کناری دارند
عرفی از صیدگه اهل نظر دور مرو
که گهی گوشهٔ چشمی به شکاری دارند
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۶۰
وعظ من گرد فشانندهٔ عصیان نشود
آستین عسل آلودهٔ مگس ران نشود
نیست در خوان محبت خورشی غیر نمک
لخت دل هر که نیندوخته مهمان نشود
کشوری هست که در وی رود از کفر سخن
همه جا گفت و شنو بر سر ایمان نشود
پا منه بر سر بالین اسیران، کاینجا
هیچ بی درد نیاید که پریشان نشود
دیدن روی تو ممکن نبود بی حیرت
آن نه چشم است که در روی تو حیران نشود
غمزهٔ روزهٔ پیشینه حرامش بادا
کشته ای کز پی زخمت، همه تن، جان نشود
به تماشای گلستان خلیلم مبرید
که گل و لاله دگر آتش سوزان نشود
عرفی ار خدمت بت کم کند ای خادم دیر
مزنش طعنه که ناگاه مسلمان نشود
آستین عسل آلودهٔ مگس ران نشود
نیست در خوان محبت خورشی غیر نمک
لخت دل هر که نیندوخته مهمان نشود
کشوری هست که در وی رود از کفر سخن
همه جا گفت و شنو بر سر ایمان نشود
پا منه بر سر بالین اسیران، کاینجا
هیچ بی درد نیاید که پریشان نشود
دیدن روی تو ممکن نبود بی حیرت
آن نه چشم است که در روی تو حیران نشود
غمزهٔ روزهٔ پیشینه حرامش بادا
کشته ای کز پی زخمت، همه تن، جان نشود
به تماشای گلستان خلیلم مبرید
که گل و لاله دگر آتش سوزان نشود
عرفی ار خدمت بت کم کند ای خادم دیر
مزنش طعنه که ناگاه مسلمان نشود
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۶۱
آنان که وصف تو تقریر می کنند
خواب ندیده را تعبیر می کنند
از صدق اهل بتکده هم اعتماد رفت
از بس که اهل صومعه تزویر می کنند
مردان کار راه نشین عباد شد
بازیچهٔ دوستان همه تزویر می کنند
ای بی غمان حذر که ندیمان بزم عشق
طفلان خام را به نفس پیر می کنند
هر چند آشنای رموزند زیرکان
نازک مگو حدیث که تکفیر می کنند
چون اهل راز نکته سرایند گوش دار
زیبق به گوش ریز چو تفسیر می کنند
منکر مشو چو نقش نبینی که اهل رمز
لوح و قلم گذاشته تحریر می کنند
اندیشه ای دریغ مدار از دل خراب
کاین خانه به وسوسه تعمیر می کنند
این آه و نالهٔ عرفی از آتش سرشته اند
مگشای لب، مباد که تأثیر می کنند
خواب ندیده را تعبیر می کنند
از صدق اهل بتکده هم اعتماد رفت
از بس که اهل صومعه تزویر می کنند
مردان کار راه نشین عباد شد
بازیچهٔ دوستان همه تزویر می کنند
ای بی غمان حذر که ندیمان بزم عشق
طفلان خام را به نفس پیر می کنند
هر چند آشنای رموزند زیرکان
نازک مگو حدیث که تکفیر می کنند
چون اهل راز نکته سرایند گوش دار
زیبق به گوش ریز چو تفسیر می کنند
منکر مشو چو نقش نبینی که اهل رمز
لوح و قلم گذاشته تحریر می کنند
اندیشه ای دریغ مدار از دل خراب
کاین خانه به وسوسه تعمیر می کنند
این آه و نالهٔ عرفی از آتش سرشته اند
مگشای لب، مباد که تأثیر می کنند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۸
فطرت آخر بر معاد از سعی اکمل میزند
رشته چون تابیده شد خود را به مغزل میزند
نشئهٔ تحقیق در صهبای این میخانه نیست
مست و مخمورش قدح از چشم احول میزند
خواب خود منعم مکن تلخ از حدیث بورپا
این نیستان آتشی دارد به مخمل میزند
ای بسا شیخی که ارشادش دلیل گمرهیست
غول اکثر راه خلق از شمع و مشعل میزند
طینت ظالم همان آمادهٔ ظلم است و بس
نشتر از رگگر شود فارغ به دنبل میزند
چاره در تدبیر ما بیچارگان خون میخورد
پیشتر از دردسر سودن به صندل میزند
درد دل پیدا کنید از ننگ عصیان وارهید
با نمک چون جوش زد می جام در خل میزند
بر مآل کار تا چشم که را روشن کنند
شمع در هر انجمن آیینه صیقل میزند
بس که جوش حرص برد از خلق آثار تمیز
امتحان طاس ناخن بر سر کل میزند
ترک دعوی کن که در اقلیم گیر و دار فقر
کوس قدرت پای لنگ و پنجهٔ شل میزند
جاه دنیا را پیام پشت پا باید رساند
همّتت پست است بیدل کی بر این تل میزند
رشته چون تابیده شد خود را به مغزل میزند
نشئهٔ تحقیق در صهبای این میخانه نیست
مست و مخمورش قدح از چشم احول میزند
خواب خود منعم مکن تلخ از حدیث بورپا
این نیستان آتشی دارد به مخمل میزند
ای بسا شیخی که ارشادش دلیل گمرهیست
غول اکثر راه خلق از شمع و مشعل میزند
طینت ظالم همان آمادهٔ ظلم است و بس
نشتر از رگگر شود فارغ به دنبل میزند
چاره در تدبیر ما بیچارگان خون میخورد
پیشتر از دردسر سودن به صندل میزند
درد دل پیدا کنید از ننگ عصیان وارهید
با نمک چون جوش زد می جام در خل میزند
بر مآل کار تا چشم که را روشن کنند
شمع در هر انجمن آیینه صیقل میزند
بس که جوش حرص برد از خلق آثار تمیز
امتحان طاس ناخن بر سر کل میزند
ترک دعوی کن که در اقلیم گیر و دار فقر
کوس قدرت پای لنگ و پنجهٔ شل میزند
جاه دنیا را پیام پشت پا باید رساند
همّتت پست است بیدل کی بر این تل میزند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۲
تنپرستانکه به این آب و نمک عیاشند
بیتکلف همه بالیدن نان و آشند
سر و گردن همه در دور شکم رفته فرو
پر و خالی و سبکمغزتر از خشخاشند
ربط جمعیتشان وقف تغافل ز هم است
چشم اگر باز شود چون مژهها می پاشند
آه ازبن نامهسیاهانکه ز مشق من و ما
تا دل آیینهٔ راز است نفس نقاشند
گفتگو گر ندرّد پرده، کسی اینجا نیست
همه مضمون خیالی ز عبارت فاشند
شش جهت مطلع خورشید و سیه روزی چند
سایهپرورد قفای مژهٔ خفاشند
غارت هم چه خیالست رود از دلشان
در نظر تا کفنی هست همان نباشند
انفعالی اگر آید به میان استهزاست
این نماندوده جبینها عرقی میشاشند
عمر در صحبت هم صرف شد اما ز نفاق
کس ندانستکه یاران بهکجا میباشند
بیتمیز اهل دول میگذرند از سر جاه
همه بر مخمل و دیبا قدم فراشند
پیش ارباب معانی ز فسونهای حیل
رو میارید که این آینهها نقاشند
بیدل از اهل ادب باش که چون گرد سحر
این تحملنفسان عرصهٔ بیپرخاشند
بیتکلف همه بالیدن نان و آشند
سر و گردن همه در دور شکم رفته فرو
پر و خالی و سبکمغزتر از خشخاشند
ربط جمعیتشان وقف تغافل ز هم است
چشم اگر باز شود چون مژهها می پاشند
آه ازبن نامهسیاهانکه ز مشق من و ما
تا دل آیینهٔ راز است نفس نقاشند
گفتگو گر ندرّد پرده، کسی اینجا نیست
همه مضمون خیالی ز عبارت فاشند
شش جهت مطلع خورشید و سیه روزی چند
سایهپرورد قفای مژهٔ خفاشند
غارت هم چه خیالست رود از دلشان
در نظر تا کفنی هست همان نباشند
انفعالی اگر آید به میان استهزاست
این نماندوده جبینها عرقی میشاشند
عمر در صحبت هم صرف شد اما ز نفاق
کس ندانستکه یاران بهکجا میباشند
بیتمیز اهل دول میگذرند از سر جاه
همه بر مخمل و دیبا قدم فراشند
پیش ارباب معانی ز فسونهای حیل
رو میارید که این آینهها نقاشند
بیدل از اهل ادب باش که چون گرد سحر
این تحملنفسان عرصهٔ بیپرخاشند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۶
زان زر و سیم که این مردم باذل بخشند
یک درم مهر دو لبکو که به سایل بخشند
جود مطلق به حسابیستکه از فضل قدیم
کم و بیش همهکس از هم غافل بخشند
سر متابید ز تسدمکه در عرصهٔ عشق
هیکل عافیت از زخم حمایل بخشند
دل مجنون به هواداری لیلی چه کم است
حیف فانوسی این شمع به محمل بخشند
تو و تمکین تغافل، من و بیصبری درد
نه ترا یاد مروت نه مرا دل بخشند
دلکی دارم و چشمی که کجا باز کنم
کاش این آیینه را تاب مقابل بخشند
لاف هستی زده از مرگ شفاعتخواه است
این از آن جنس خطاهاست که مشکل بخشند
گر شوی مرکزپرگار حقیقت چوگهر
در دل بحر همان راحت ساحل بخشند
رهروانیم ز ما راست نیاید آرام
پای خوابیده همان بهکه به منزل بخشند
نیست خون من از آن ننگ که در محشر شرم
جرم آلودگی دامن قاتل بخشند
گرنه منظورکرم بخشش عبرت باشد
چه خیال است که دولت به اراذل بخشند
به هوس داد قناعت دهم و ناز کنم
دل بیدردی اگر با من بیدل بخشند
یک درم مهر دو لبکو که به سایل بخشند
جود مطلق به حسابیستکه از فضل قدیم
کم و بیش همهکس از هم غافل بخشند
سر متابید ز تسدمکه در عرصهٔ عشق
هیکل عافیت از زخم حمایل بخشند
دل مجنون به هواداری لیلی چه کم است
حیف فانوسی این شمع به محمل بخشند
تو و تمکین تغافل، من و بیصبری درد
نه ترا یاد مروت نه مرا دل بخشند
دلکی دارم و چشمی که کجا باز کنم
کاش این آیینه را تاب مقابل بخشند
لاف هستی زده از مرگ شفاعتخواه است
این از آن جنس خطاهاست که مشکل بخشند
گر شوی مرکزپرگار حقیقت چوگهر
در دل بحر همان راحت ساحل بخشند
رهروانیم ز ما راست نیاید آرام
پای خوابیده همان بهکه به منزل بخشند
نیست خون من از آن ننگ که در محشر شرم
جرم آلودگی دامن قاتل بخشند
گرنه منظورکرم بخشش عبرت باشد
چه خیال است که دولت به اراذل بخشند
به هوس داد قناعت دهم و ناز کنم
دل بیدردی اگر با من بیدل بخشند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰۰
به گفتگوی کسان مردمی که میلافند
چو خط به معنی خود نارسیده حرافند
مباش غره انصاف کاین نفسبافان
به پنبهکاری مغز خیال ندافند
توانگریکه دم از فقر میزند غلط است
به مویکاسهٔ چینی نمد نمیبافند
تهیهٔ سپر از احتراز کن کامروز
به قطع هم، بد ونیک زمانه سیافند
سخن چه عرض نجابت دهد در آن محفل
که سیم و زر نسبان همچو جدول اشرافند
غرض ز صحبت اگر پاس آبرو باشد
حذر کنید که ابنای جاه اجلافند
در بهشت معانی به رویشان مگشا
که این جهنمی چند ننگ اعرافند
بهعلمپوچ چوجهل مرکبند بسیط
به فطرت کشفی درسگاه کشافند
ز وضعشان مطلب نیم نقطه همواری
که یک قلم به خم و پیچ سرکشی کافند
تمام بیهوده گویند و نازکی این است
که چشم بر طمع ربشخند انصافند
ازین خران مطلب مردمی که چونگرداب
به موج آب منی غرق تا لب نافند
به خاک تیره مزن نقد ابرو بیدل
درین دیارکه کوران چند صرافند
چو خط به معنی خود نارسیده حرافند
مباش غره انصاف کاین نفسبافان
به پنبهکاری مغز خیال ندافند
توانگریکه دم از فقر میزند غلط است
به مویکاسهٔ چینی نمد نمیبافند
تهیهٔ سپر از احتراز کن کامروز
به قطع هم، بد ونیک زمانه سیافند
سخن چه عرض نجابت دهد در آن محفل
که سیم و زر نسبان همچو جدول اشرافند
غرض ز صحبت اگر پاس آبرو باشد
حذر کنید که ابنای جاه اجلافند
در بهشت معانی به رویشان مگشا
که این جهنمی چند ننگ اعرافند
بهعلمپوچ چوجهل مرکبند بسیط
به فطرت کشفی درسگاه کشافند
ز وضعشان مطلب نیم نقطه همواری
که یک قلم به خم و پیچ سرکشی کافند
تمام بیهوده گویند و نازکی این است
که چشم بر طمع ربشخند انصافند
ازین خران مطلب مردمی که چونگرداب
به موج آب منی غرق تا لب نافند
به خاک تیره مزن نقد ابرو بیدل
درین دیارکه کوران چند صرافند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۰
هر سخن سنجی که خواهد صید معنیها کند
چون زبان میباید اول خلوتی پیدا کند
زینهار از صحبت بد طینتان پرهیز کن
زشتی یک رو هزار آیینه را رسوا کند
عمرها میبایدت با بیزبانی ساختن
تا همان خاموشیات چون آینه گویا کند
میکشد بر دوش صد توفان شکست حادثات
تا کسی چون موج از این دریا سری بالا کند
هرزهگرد از صحبت صاحبنظرگیرد حیا
آبگردد دود چون در چشم مردم جاکند
آهگرمی صیقل صد آینه دل میشود
شعلهای چون شمع چندین داغ را بینا کند
بیگداز خود علاج کلفت دل مشکل است
کیست غیر از آب گشتن عقد گوهر واکند
میدمد صبح از گریبان صفحهٔ آیینه را
از تماشای خطت گر جوهری انشا کند
شانه را اقبال گیسویت ختن سرمایه کرد
وقت رندی خوش که با چاک جگر سودا کند
خاک مجنون را عصایی نیست غیر ازگردباد
نالهای کو تا بنای شوق ما برپا کند
سخت دور افتادهایم از آب و رنگ اعتبار
زین گلستان هرکه بیرون جست سیر ما کند
بیخطایی نیست بیدل اضطراب اهل درد
اشک چون بیتاب گردد لغزشی پیدا کند
چون زبان میباید اول خلوتی پیدا کند
زینهار از صحبت بد طینتان پرهیز کن
زشتی یک رو هزار آیینه را رسوا کند
عمرها میبایدت با بیزبانی ساختن
تا همان خاموشیات چون آینه گویا کند
میکشد بر دوش صد توفان شکست حادثات
تا کسی چون موج از این دریا سری بالا کند
هرزهگرد از صحبت صاحبنظرگیرد حیا
آبگردد دود چون در چشم مردم جاکند
آهگرمی صیقل صد آینه دل میشود
شعلهای چون شمع چندین داغ را بینا کند
بیگداز خود علاج کلفت دل مشکل است
کیست غیر از آب گشتن عقد گوهر واکند
میدمد صبح از گریبان صفحهٔ آیینه را
از تماشای خطت گر جوهری انشا کند
شانه را اقبال گیسویت ختن سرمایه کرد
وقت رندی خوش که با چاک جگر سودا کند
خاک مجنون را عصایی نیست غیر ازگردباد
نالهای کو تا بنای شوق ما برپا کند
سخت دور افتادهایم از آب و رنگ اعتبار
زین گلستان هرکه بیرون جست سیر ما کند
بیخطایی نیست بیدل اضطراب اهل درد
اشک چون بیتاب گردد لغزشی پیدا کند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۵
کلاه هرکه فلک بر سماک میفکند
سرش چو آبله آخر به خاک می فکند
به گم شدن چو نگین بینیاز شهرت باش
که ناز نام تو را در مغاک میفکند
چو صبح تا ز گریبان سری برون آری
زمانه رخت تو بر دوش چاک میفکند
به کارگاه تعین که «لاشریک له» است
خلل اگر فکند اشتراک میفکند
ز جوش گریهٔ مستانهای که دارد ابر
چه شیشهها که نه در پای تاک میفکند
ز امتلا مپسندید خواری نعمت
که شاخ میوه ز سیری به خاک میفکند
عرق که جبههٔ تسلیم سرفکندهٔ اوست
گره به رشتهٔ ما شرمناک میفکند
رهت گل است به آهستگی قدم بردار
که جهد لکه به دامان پاک میفکند
ز عاجزی در اقبال امن زن بیدل
که طاقتت به جهان هلاک میفکند
سرش چو آبله آخر به خاک می فکند
به گم شدن چو نگین بینیاز شهرت باش
که ناز نام تو را در مغاک میفکند
چو صبح تا ز گریبان سری برون آری
زمانه رخت تو بر دوش چاک میفکند
به کارگاه تعین که «لاشریک له» است
خلل اگر فکند اشتراک میفکند
ز جوش گریهٔ مستانهای که دارد ابر
چه شیشهها که نه در پای تاک میفکند
ز امتلا مپسندید خواری نعمت
که شاخ میوه ز سیری به خاک میفکند
عرق که جبههٔ تسلیم سرفکندهٔ اوست
گره به رشتهٔ ما شرمناک میفکند
رهت گل است به آهستگی قدم بردار
که جهد لکه به دامان پاک میفکند
ز عاجزی در اقبال امن زن بیدل
که طاقتت به جهان هلاک میفکند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۹
از بسکه به تحصیل غنا حرص توجان کند
قبر است نگینی که به نام تو توان کند
جزتخم ندامت چهکند خرمن ازبن دشت
بیحاصل جهدیکه زمین دگرانکند
چون شمع درین ورطه فرو رفت جهانی
رستن چه خیال است ز جاهیکه زبانکند
امروز به حکم اثر لاف تهور
رستم زن مردیست که بال مگسان کند
در هر کف خاکی دو جهان ریشهٔ مستی است
با قوت تقوا نتوان بیخ رزانکند
زهاد ز بس جان به لب صرفهٔ ریشند
در ماتم این مردهدلان مو نتوان کند
فریاد که راهی به حقیقت نگشودیم
نقبیکه به دلکند نفس سخت نهانکند
چون غنچه به جمعیت دل ساخته بودیم
این عقدهکه واکردکه ما را ز میانکند
در دل هوسی پا نفشرد از رم فرصت
هر سبزه که برریشه زد این آب روان کند
پیچ و خم این عقده گشودیم به پیری
یعنیکه به دندان نتوان دل ز جهان کند
بیدل نه به دنیاست قرارت نه به عقبا
خورده است خدنگ تو ازین هفت کمان کند
قبر است نگینی که به نام تو توان کند
جزتخم ندامت چهکند خرمن ازبن دشت
بیحاصل جهدیکه زمین دگرانکند
چون شمع درین ورطه فرو رفت جهانی
رستن چه خیال است ز جاهیکه زبانکند
امروز به حکم اثر لاف تهور
رستم زن مردیست که بال مگسان کند
در هر کف خاکی دو جهان ریشهٔ مستی است
با قوت تقوا نتوان بیخ رزانکند
زهاد ز بس جان به لب صرفهٔ ریشند
در ماتم این مردهدلان مو نتوان کند
فریاد که راهی به حقیقت نگشودیم
نقبیکه به دلکند نفس سخت نهانکند
چون غنچه به جمعیت دل ساخته بودیم
این عقدهکه واکردکه ما را ز میانکند
در دل هوسی پا نفشرد از رم فرصت
هر سبزه که برریشه زد این آب روان کند
پیچ و خم این عقده گشودیم به پیری
یعنیکه به دندان نتوان دل ز جهان کند
بیدل نه به دنیاست قرارت نه به عقبا
خورده است خدنگ تو ازین هفت کمان کند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲۲
اشک گهر طینت ما راه تپش سر نکند
طفل دبستان ادب این سبق از بر نکند
وسوسه بر هم نزند رابطهٔ ساز یقین
کوهگران حوصله را ناله سبکسر نکند
منفعلیهای زمان فطرت ما را چه زیان
عبرت تمثال محیط آینه را تر نکند
عالم اسباب فنا چند دهد فرصت ما
اشک به دوش مژهها آنهمه لنگر نکند
شبنم بیبال و پریم آینهپرداز تری
طاقت ما غیر عرق پیشهٔ دیگر نکند
تاب و تب عشق و هوس نیست کفیل دو نفس
صبح طربگاه شرر خنده مکرر نکند
شد ز ازل چهرهگشا عجز ز پیدایی ما
مو ننهد پا به نمو تا قدم از سر نکند
دل بگدازید به غم دیده رسانید به نم
شیشه خمی تا نخورد باده به ساغر نکند
نیست ز هم فرقنما انجمن و خلوت ما
طایر گلزار یقین سر به ته پر نکند
بیدل از انجام نفس هرکه برد بوی اثر
گر همه آفاق شود ناز کر و فر نکند
طفل دبستان ادب این سبق از بر نکند
وسوسه بر هم نزند رابطهٔ ساز یقین
کوهگران حوصله را ناله سبکسر نکند
منفعلیهای زمان فطرت ما را چه زیان
عبرت تمثال محیط آینه را تر نکند
عالم اسباب فنا چند دهد فرصت ما
اشک به دوش مژهها آنهمه لنگر نکند
شبنم بیبال و پریم آینهپرداز تری
طاقت ما غیر عرق پیشهٔ دیگر نکند
تاب و تب عشق و هوس نیست کفیل دو نفس
صبح طربگاه شرر خنده مکرر نکند
شد ز ازل چهرهگشا عجز ز پیدایی ما
مو ننهد پا به نمو تا قدم از سر نکند
دل بگدازید به غم دیده رسانید به نم
شیشه خمی تا نخورد باده به ساغر نکند
نیست ز هم فرقنما انجمن و خلوت ما
طایر گلزار یقین سر به ته پر نکند
بیدل از انجام نفس هرکه برد بوی اثر
گر همه آفاق شود ناز کر و فر نکند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲۳
طبع دانا الم دهر مکدر نکند
گرد بر روی گهر آن همه لنگر نکند
به خیالی نتوان غرهٔ تحقیق شدن
گر همه حسن دمد آینه باور نکند
میدهد عاقبت کار حسد سینه به زخم
بدرگی تا بهکجا تکیه به نشتر نکند
در خرابات، شیاطین نسبان بسیارند
دختر رز جلبی نیست که شوهر نکند
بیزری ممتحن جوهر انسانی نیست
آدم آنست که مال و حشمش خر نکند
شیشهٔ حرص به صهبای قناعت پرکن
کز تنگحوصلگی ناله به ساغر نکند
مجلسآرای هوس با تو حسابی دارد
تا نسوزد دلت آرایش مجمر نکند
به نگاهی چو شرر قانع پیدایی باش
تا ترا در نظر خلق مکرر نکند
شبنم گلشن ایجاد خجالت دارد
صبح تصویر بر آ تا نفست تر نکند
شوق دل حسرت گلزار حضوری دارد
همچو طاووس چرا آینه دفتر نکند
خاک درگاه مذلت ز چه اکسیرکم است
کیمیا گو مس بیقدر مرا زر نکند
عشوهٔ الفت دنیا نخرد بیدل ما
نقد دل باخته سودای محقر نکند
گرد بر روی گهر آن همه لنگر نکند
به خیالی نتوان غرهٔ تحقیق شدن
گر همه حسن دمد آینه باور نکند
میدهد عاقبت کار حسد سینه به زخم
بدرگی تا بهکجا تکیه به نشتر نکند
در خرابات، شیاطین نسبان بسیارند
دختر رز جلبی نیست که شوهر نکند
بیزری ممتحن جوهر انسانی نیست
آدم آنست که مال و حشمش خر نکند
شیشهٔ حرص به صهبای قناعت پرکن
کز تنگحوصلگی ناله به ساغر نکند
مجلسآرای هوس با تو حسابی دارد
تا نسوزد دلت آرایش مجمر نکند
به نگاهی چو شرر قانع پیدایی باش
تا ترا در نظر خلق مکرر نکند
شبنم گلشن ایجاد خجالت دارد
صبح تصویر بر آ تا نفست تر نکند
شوق دل حسرت گلزار حضوری دارد
همچو طاووس چرا آینه دفتر نکند
خاک درگاه مذلت ز چه اکسیرکم است
کیمیا گو مس بیقدر مرا زر نکند
عشوهٔ الفت دنیا نخرد بیدل ما
نقد دل باخته سودای محقر نکند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲۵
وهم بلند وپست جاه چند دلت سیهکند
گر گذری ز بام و در سایه بساط ته کند
رفع غبار وهم و ظن آن همهکذب داشتهست
یک مژه گر به هم خورد نقش جهان تبهکند
داد نشان میکشانگر ندهد سپهر دون
جام پر و تهی همان کار هلال و مه کند
جمع شدن به جیب خویش مغتنم نفس شمار
یک گره است شش جهت کس به دل که ره کند
شمع به حسرت فنا تا به سحر درآتش است
کاش نسیم دامنی بیگه ما پگه کند
محو صفای شوق باش تا به طربگه حضور
سیر هزار رنگ گل آینه بینگه کند
طبع فضول ظالم است دادش از انفعال خواه
خجلت اگر زند به سنگ روی عرق سیه کند
در طلبغنا چو شمعجبهه به عجز سودن است
آبله بشکند به پا تا سر ما کله کند
بعد تهی شدن ز خویش واشدنت چه فایده
شرم کن از حساب اگر، صفر، یک تو، ده کند
غیر توقع کرم هیچ نداشت زندگی
فال وجود زد عدم تا دو نفس نگه کند
گر نه به عرض مدعا خاک در فنا شود
بیدل ناامید ما رو به چه بارگه کند
گر گذری ز بام و در سایه بساط ته کند
رفع غبار وهم و ظن آن همهکذب داشتهست
یک مژه گر به هم خورد نقش جهان تبهکند
داد نشان میکشانگر ندهد سپهر دون
جام پر و تهی همان کار هلال و مه کند
جمع شدن به جیب خویش مغتنم نفس شمار
یک گره است شش جهت کس به دل که ره کند
شمع به حسرت فنا تا به سحر درآتش است
کاش نسیم دامنی بیگه ما پگه کند
محو صفای شوق باش تا به طربگه حضور
سیر هزار رنگ گل آینه بینگه کند
طبع فضول ظالم است دادش از انفعال خواه
خجلت اگر زند به سنگ روی عرق سیه کند
در طلبغنا چو شمعجبهه به عجز سودن است
آبله بشکند به پا تا سر ما کله کند
بعد تهی شدن ز خویش واشدنت چه فایده
شرم کن از حساب اگر، صفر، یک تو، ده کند
غیر توقع کرم هیچ نداشت زندگی
فال وجود زد عدم تا دو نفس نگه کند
گر نه به عرض مدعا خاک در فنا شود
بیدل ناامید ما رو به چه بارگه کند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳۲
گر طمع دست طلب وامیکند
بر قناعت خنده لب وامیکند
گرم میجوشی به لذات جهان
این شکر دکان تب وامیکند
موج گوهر باش کارت بسته نیست
ناخنی دارد ادب وامیکند
فتح باب عافیت وقف کسیست
کز جبین چین غضب وامیکند
شیشه مشکن ورنه دل هم زین بساط
راه کهسار حلب وامیکند
سایهٔ طوبی نباشد گو مباش
جای ما برگ عنب وامیکند
ای چراغ محفل شیب و شباب
صبح ته گیر آنچه شب وامیکند
شرمکم دارد ز ناموس عدم
هر که طومار نسب وامیکند
پنبه از مینا به غفلت برمدار
این پری بند قصب وامیکند
بیادب بر غنچه نگشایید دست
این گره را گل به لب وامیکند
عقده ناپیداست در تار نفس
لیک بیدل روز و شب وامیکند
بر قناعت خنده لب وامیکند
گرم میجوشی به لذات جهان
این شکر دکان تب وامیکند
موج گوهر باش کارت بسته نیست
ناخنی دارد ادب وامیکند
فتح باب عافیت وقف کسیست
کز جبین چین غضب وامیکند
شیشه مشکن ورنه دل هم زین بساط
راه کهسار حلب وامیکند
سایهٔ طوبی نباشد گو مباش
جای ما برگ عنب وامیکند
ای چراغ محفل شیب و شباب
صبح ته گیر آنچه شب وامیکند
شرمکم دارد ز ناموس عدم
هر که طومار نسب وامیکند
پنبه از مینا به غفلت برمدار
این پری بند قصب وامیکند
بیادب بر غنچه نگشایید دست
این گره را گل به لب وامیکند
عقده ناپیداست در تار نفس
لیک بیدل روز و شب وامیکند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳۳
میل هوس ز عافیتم فرد میکند
گر بشکنمکلاه، دلم درد میکند
تسلیم تحفهایست که طبعم بر اهل ذوق
چو میوهٔ رسیده رهآورد میکند
خال زباد تختهٔ خاک اختراع کیست
دل را خیال مهرهٔ این نرد میکند
پر در تلاش خرمی این چمن مباش
افراط آب چهرهٔ گل زرد میکند
رم میخورد ز سایهٔ غیرت فسردگی
تمثال مرد آینه را مرد میکند
از می حذر کنید که این دشمن حیا
کاری که از ادب نتوان کرد میکند
چینی علاج تشنگی حرص جاه نیست
آب سفال دل ز هوس سرد میکند
زنگار اگرنه پردهٔ ناموس راز اوست
آیینه را خیال که شبگرد میکند
عزم فنا به شیشهٔ ساعت نهفتهایم
بیدل به پرده رفتن ماگرد میکند
گر بشکنمکلاه، دلم درد میکند
تسلیم تحفهایست که طبعم بر اهل ذوق
چو میوهٔ رسیده رهآورد میکند
خال زباد تختهٔ خاک اختراع کیست
دل را خیال مهرهٔ این نرد میکند
پر در تلاش خرمی این چمن مباش
افراط آب چهرهٔ گل زرد میکند
رم میخورد ز سایهٔ غیرت فسردگی
تمثال مرد آینه را مرد میکند
از می حذر کنید که این دشمن حیا
کاری که از ادب نتوان کرد میکند
چینی علاج تشنگی حرص جاه نیست
آب سفال دل ز هوس سرد میکند
زنگار اگرنه پردهٔ ناموس راز اوست
آیینه را خیال که شبگرد میکند
عزم فنا به شیشهٔ ساعت نهفتهایم
بیدل به پرده رفتن ماگرد میکند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳۸
بسکه زخم کشتهٔ نازش تلاطم میکند
هر چه را دیدم درین مشهد تبسم میکند
چشم بگشا برحصول جستجو کاینجا چو شمع
نقد خود هرکس بقدر یافتن گم میکند
پختگان دامن ز قید تنپرستی چیدهاند
بادهات از خام جوشی خدمت خم می کند
هیچکس از بیتکلف زبستن آگاه نیست
آدمی بودن خلل در عیش مردم میکند
زین نفس سوزی که دارد خلق بر طاق و سرا
سعی عبرتبافی کرم بریشم میکند
پیشبینی کن زننگ حسرت ماضی برآ
بر قفا نظاره کردن ریش را دم میکند
دهر لبریز مکافاتست اما کو تمیز
کمکسی اینجا به حال خود ترحم میکند
از ادبگاه خموشی گوش باید وام کرد
سرمهگون چشمی درین مخمل تکلم میکند
هر کجا باشد قناعت آبیار اتفاق
پهلوی از نان تهی ایجاد گندم میکند
رحم بر بی مغزی ما کن که این نقش حباب
خویش را آیینهٔ دریا توهم میکند
بیدل از بس بینم افتاده است بحر اعتبار
گوهر از گرد یتیمیها تیمم میکند
هر چه را دیدم درین مشهد تبسم میکند
چشم بگشا برحصول جستجو کاینجا چو شمع
نقد خود هرکس بقدر یافتن گم میکند
پختگان دامن ز قید تنپرستی چیدهاند
بادهات از خام جوشی خدمت خم می کند
هیچکس از بیتکلف زبستن آگاه نیست
آدمی بودن خلل در عیش مردم میکند
زین نفس سوزی که دارد خلق بر طاق و سرا
سعی عبرتبافی کرم بریشم میکند
پیشبینی کن زننگ حسرت ماضی برآ
بر قفا نظاره کردن ریش را دم میکند
دهر لبریز مکافاتست اما کو تمیز
کمکسی اینجا به حال خود ترحم میکند
از ادبگاه خموشی گوش باید وام کرد
سرمهگون چشمی درین مخمل تکلم میکند
هر کجا باشد قناعت آبیار اتفاق
پهلوی از نان تهی ایجاد گندم میکند
رحم بر بی مغزی ما کن که این نقش حباب
خویش را آیینهٔ دریا توهم میکند
بیدل از بس بینم افتاده است بحر اعتبار
گوهر از گرد یتیمیها تیمم میکند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۰
هرکه در اظهار مطلب هرزهنالی میکند
گر همه کهسار باشد شیشه خالی میکند
بهر حاجت پیش هر کس رو نباید ساختن
خفت این تصویر را آخر زگالی میکند
منعم و تقلید درویشان، خدا شرمش دهاد
چینی خود را عبث ننگ سفالی میکند
جز خری کز صحبت اهل دول نازد به خویش
کم کسی با خرس فخر هم جوالی میکند
جسم خاکی را به اقبال ادب گردون کنید
این بناها را خمیدن طاق عالی میکند
خامشی دلچسبیی دارد که تا وامیرسیم
حرف نامربوط ما را شعر عالی میکند
شبهه از طاق بلند افکنده مینای شعور
ابروی بیمو به چشم ما هلالی میکند
لاف منعم بشنو و تن زن که آب و رنگ جاه
عالمی را بلبل گلهای قالی میکند
با همه واماندگی زین دشت و در باید گذشت
سایه گر پایی ندارد سینه مالی میکند
بسکه جای پر زدن تنگ است درگلزار ما
چارهٔ پرواز رنگ، افسردهبالی میکند
در عدم بیدل تو و من شیشه و سنگی نداشت
کس چه سازد زندگی بیاعتدالی میکند
گر همه کهسار باشد شیشه خالی میکند
بهر حاجت پیش هر کس رو نباید ساختن
خفت این تصویر را آخر زگالی میکند
منعم و تقلید درویشان، خدا شرمش دهاد
چینی خود را عبث ننگ سفالی میکند
جز خری کز صحبت اهل دول نازد به خویش
کم کسی با خرس فخر هم جوالی میکند
جسم خاکی را به اقبال ادب گردون کنید
این بناها را خمیدن طاق عالی میکند
خامشی دلچسبیی دارد که تا وامیرسیم
حرف نامربوط ما را شعر عالی میکند
شبهه از طاق بلند افکنده مینای شعور
ابروی بیمو به چشم ما هلالی میکند
لاف منعم بشنو و تن زن که آب و رنگ جاه
عالمی را بلبل گلهای قالی میکند
با همه واماندگی زین دشت و در باید گذشت
سایه گر پایی ندارد سینه مالی میکند
بسکه جای پر زدن تنگ است درگلزار ما
چارهٔ پرواز رنگ، افسردهبالی میکند
در عدم بیدل تو و من شیشه و سنگی نداشت
کس چه سازد زندگی بیاعتدالی میکند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۱
اینکه طاقتها جوانی میکند
ناتوانی، ناتوانی میکند
گر همه خاک از زمینگردد بلند
بر سر ما آسمانی میکند
بسکه فطرتها ضعیف افتاده است
تکیه بر دنیای فانی میکند
نیستکس اینجاکفیل هیچکس
زندگی روزیرسانی میکند
عصمت از تشویش دنیا جستن است
نفس را این قحبه، زانی میکند
در تب و تاب نفس پرواز نیست
سعی بسمل پرفشانی میکند
قید هستی پاس ناموس دل است
بیضهداری آشیانی میکند
از چه خجلت صفحهام آتش زند
چون عرق داغم روانی میکند
هرکه را دیدم درین عبرتسرا
بهر مردن زندگانی میکند
بی دماغم، غیر دل زین انجمن
هرچه بردارم گرانی میکند
آنقدر از خود به یادش رفتهام
کاین جهانم آنجهانی میکند
هیچ میدانی کهام ای بیخبر
شاه ما را پاسبانی میکند
کلک بیدل هرکجا دارد خرام
سکته هم ناز روانی میکند
ناتوانی، ناتوانی میکند
گر همه خاک از زمینگردد بلند
بر سر ما آسمانی میکند
بسکه فطرتها ضعیف افتاده است
تکیه بر دنیای فانی میکند
نیستکس اینجاکفیل هیچکس
زندگی روزیرسانی میکند
عصمت از تشویش دنیا جستن است
نفس را این قحبه، زانی میکند
در تب و تاب نفس پرواز نیست
سعی بسمل پرفشانی میکند
قید هستی پاس ناموس دل است
بیضهداری آشیانی میکند
از چه خجلت صفحهام آتش زند
چون عرق داغم روانی میکند
هرکه را دیدم درین عبرتسرا
بهر مردن زندگانی میکند
بی دماغم، غیر دل زین انجمن
هرچه بردارم گرانی میکند
آنقدر از خود به یادش رفتهام
کاین جهانم آنجهانی میکند
هیچ میدانی کهام ای بیخبر
شاه ما را پاسبانی میکند
کلک بیدل هرکجا دارد خرام
سکته هم ناز روانی میکند