عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۴
اهل دل را خبر از عالم جان آوردیم
تحفهٔ جان جهان جان و جهان آوردیم
چون نمی‌شد ز در کعبه گشادی ما را
رخت خلوت بخرابات مغان آوردیم
شمع جانرا ز قدح در لمعان افکندیم
مرغ دل را ز فرح در طیران آوردیم
جم را از جگر سوخته دلخون کردیم
شمع را از شرر سینه بجان آوردیم
ورق نسخهٔ رویت بگلستان بردیم
باز مرغان چمن را بفغان آوردیم
شمه‌ئی از رخ و بالای بلندت گفتیم
آب با روی گل و سرو روان آوردیم
چون قلم پیش همه خلق سیه روی شدیم
بسکه وصف خط سبزت بزبان آوردیم
هیچ زر در همیان نیست بدین سکه که ما
از رخ زرد بسوی همدان آوردیم
پیش خواجو که نشانش ز عدم می‌دادند
از دهانت سر موئی بنشان آوردیم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۵
دل به دست غم سودای تو دادیم و شدیم
چشمهٔ خون دل از چشم گشادیم و شدیم
پشت بردنیی و دین کرده و جان در سر دل
روی در بادیهٔ عشق نهادیم و شدیم
تو نشسته بمی و مطرب و ما مست و خراب
مدتی بر سر کوی تو ستادیم و شدیم
چون دل خستهٔ ما رفت بباد از پی دل
همره قافلهٔ باد فتادیم و شدیم
همچو خواجو نگرفته ز دهانت کامی
بوسه بر خاک سر کوی تو دادیم و شدیم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۶
گر شدیم از کویت ای ترک ختا باز آمدیم
ور خطائی رفت از آن بازآ که ما باز آمدیم
گر تو صادق نامدی در مهر ما مانند صبح
ما بمهرت از ره صدق و صفا باز آمدیم
تیهوی بی بال و پر بودیم دور از آشیان
شاهبازی تیز پر گشتیم تا بازآمدیم
گرچه کی باز آید آن مرغی که بیرون شد ز دام
ما بعشق دام آن زلف دوتا باز آمدیم
ای طبیب درد دلها این دل مجروح را
مرهمی نه چون بامید دوا باز آمدیم
بعد ازین گر باده در عالم نباشد گو مباش
زانکه با لعلت ز جام جانفزا باز آمدیم
گر ز بستان بینوا رفتیم یک چندی کنون
چون گل و بلبل بصد برگ و نوا باز آمدیم
ور خطائی رفت کان گیسوی عنبر بیز را
مشک چین خواندیم و اکنون از خطا باز آمدیم
خاک کرمان باز خواجو را بدین جانب فکند
تا نپنداری که از باد هوا باز آمدیم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۸
شمع بنشست ز باد سحری خیز ندیم
که ز فردوس نشان می‌دهد انفاس نسیم
گر نباشد گل رخسار تو در باغ بهشت
اهل دلرا نکشد میل به جنات نعیم
برو ای خواجه که صبرم بدوا فرمائی
کاین نه دردیست که درمان بپذیرد ز حکیم
چون بمیرم بره دوست مرا دفن کنید
تا چو بر من گذرد یاد کند یار قدیم
ایکه آزار دل سوختگان می‌طلبی
بر سرآتش سوزان نتوان بود مقیم
من ازین ورطه هجران نبرم جان بکنار
زانکه غرقاب غم عشق تو بحریست عظیم
بر سر کوت گر از باد اجل خاک شوم
شعلهٔ آتش عشق تو زند عظم رمیم
گرچه خواجو بیقین شعر تو سحرست ولیک
هیچ قدرش نبود با ید بیضای کلیم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۱
از عمر چو این یک دو نفس بیش نداریم
بنشین نفسی تا نفسی با تو برآریم
چون دل بسر زلف سیاه تو سپردیم
باز آی که تا پیش رخت جان بسپاریم
جز غم بجهان هیچ نداریم ولیکن
گر هیچ نداریم غم هیچ نداریم
ز آنروی که از روی نگارین تو دوریم
رخسار زر اندوده به خونابه نگاریم
دیوانه آن غمزهٔ عاشق کش مستیم
آشفتهٔ آن سلسلهٔ غالیه باریم
با طلعت زیبای تو در باغ بهشتیم
با بوی خوشت همنفس باد بهاریم
از باده نوشین لبت مست و خرابیم
وز نرگس مخمور تو در عین خماریم
هم در تو اگر زانکه ز دست تو گریزیم
هم با تو اگر زانکه پیام تو گزاریم
چون فاش شد این لحظه ز ما سر انا الحق
فتوی بده ای خواجه که مستوجب داریم
آنرا غم دارست که دور از رخ یارست
ما را چه غم از دار که رخ در رخ یاریم
دی لعل روان بخش تو می‌گفت که خواجو
خوش باش که ما رنج تو ضایع نگذاریم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۲
داریم دلی پر غم و غمخوار نداریم
وز مستی و بی خویشتنی عار نداریم
ما را نه ز دین آر بشارت نه ز دینار
کاندیشه ز دین و غم دینار نداریم
تا منزل ما کوی خرابات مغان شد
خلوت به جز از خانه خمار نداریم
بیدار بسر بردن و تا روز نخفتن
سودی نکند چون دل بیدار نداریم
بازاری از آنیم که با ناله و زاری
داریم سری و سر بازار نداریم
از ما سخن یار چه پرسید که یکدم
بی یار نئیم و خبر از یار نداریم
ما را به جز از آه سحر همنفسی نیست
زیرا که جز او محرم اسرار نداریم
در دل به جز آزار نداریم ولیکن
مرهم به جز از یار دلازار نداریم
باز آی که بی روی تو ای یار سمن بوی
برگ سمن و خاطر گلزار نداریم
آزردن و بیزار شدن شرط خرد نیست
بیزار مشو چون ز تو آزار نداریم
با هیچکس انکار نداریم چو خواجو
ز آنروی که با هیچکسی کار نداریم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۳
ما مست می لعل روان پرور یاریم
سودا زدهٔ زلف پریشان نگاریم
برلعل لبش دست نداریم ولیکن
تا سر بود از دامن او دست نداریم
گر بی بصران شیفتهٔ نقش و نگارند
ما فتنهٔ نوک قلم نقش نگاریم
با روی تو فارغ ز گلستان بهشتیم
با بوی تو مستغنی از انفاس بهاریم
چون نرگس مخمور تو مستان خرابیم
چون مردمک چشم تو در عین خماریم
از آه دل سوخته با نغمهٔ زیریم
وز چنگ سر زلف تو با نالهٔ زاریم
جان عاریت از لعل تو داریم و بجانت
کان لحظه که تشریف دهی جان بسپاریم
گر زانکه دهن باز کند پستهٔ خندان
پیش لب لعل تو ازو مغز برآریم
داریم کناری ز میان تو چو خواجو
لیکن ز میان تو بامید کناریم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۴
اکنون که از بهشت نشان می‌دهد نسیم
بنشان غبار ما به نم ساغر ای ندیم
انفاس دوستان دمد از باد بوستان
در موسمی چنین که روان پرورد نسیم
نام نعیم خلد مبر زانکه در بهشت
نبود ورای وصل بهشتی رخان نعیم
آن درد نیست بردل ریشم که تا بحشر
امکان آن بود که علاجش کند حکیم
وصلم مده بیاد که اهل جحیم را
اندیشهٔ بهشت عذابی بود الیم
ما را امید رحمت و بیم عذاب نیست
کازاد گشته‌ایم ز بند امید و بیم
از ما عنان مکش که خلاف کرم بود
گر زانکه از گدا متنفر بود کریم
ما در ازل حدیث تو تکرار کرده‌ایم
آری حدیث دوست کلامی بود قدیم
شیرین اگر بخرگه خسرو کند مقام
فرهاد در محبت شیرین بود مقیم
خواجو ز سیم اشک مکن یک زمان کنار
باشد که وصل دوست میسر شود بسیم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۵
کی آمدی ز تتار ای صبای مشک نسیم
بیا بیا که خوشت باد ای نسیم شمیم
دگر مگوی حدیث از نعیم و ناز بهشت
بهشت منزل یارست و وصل یار نعیم
چو روز حشر مرا از لحد برانگیزند
هنوز شعله زند آتشم ز عظم رمیم
گمان مبر که تمنای بنده سیم و زرست
نسیم تست مراد من شکسته نه سیم
فتاده است دلم در میان خون چون واو
کشیده زلف ترا در کنار جان چون جیم
از آن مرا ز دهان تو هیچ قسمت نیست
که نیست نقطهٔ موهوم قابل تقسیم
بود بمعتقد عاقلان جهان محدث
برون ز عالم عشقت که عالمیست قدیم
بهر دیار که زینجا سفر کنم گویم
خوشا نشیمن طاوس و کوه ابراهیم
کنون چه فایده خواجو ز درس معقولات
که در ازل سبق عشق کرده‌ئی تعلیم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۶
ما جرعه چشانیم ولی خضر وشانیم
ما راه نشینیم ولی شاه نشانیم
ما صید حریم حرم کعبه قدسیم
ما راهبر بادیهٔ عالم جانیم
ما بلبل خوش نغمهٔ باغ ملکوتیم
ما سرو خرامندهٔ بستان روانیم
فراش عبادتکدهٔ راهب دیریم
سقای سر کوی خرابات مغانیم
گه ره بمقیمان سماوات نمائیم
گاه از سرمستی ره کاشانه ندانیم
از نام چه پرسید که بی نام و نشانیم
وز کام چه گوئید که بی کام و زبانیم
هر شخص که دانید که اوئیم نه اوئیم
هر چیز که گوئید که آنیم نه آنیم
آن مرغ که بر کنگره عرش نشیند
مائیم که طاوس گلستان جنانیم
هر چند که تاج سر سلطان سپهریم
خاک کف نعلین گدایان جهانیم
داود صفت کوه بصد نغمه بنالد
هر گه که زبور غم سودای تو خوانیم
خواجو چو کند شرح غم عشق تو املا
از چشم گهربار قلم خون بچکانیم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۷
خیزید ای میخوارگان تا خیمه بر گردون زنیم
ناقوس دیر عشق را بر چرخ بوقلمون زنیم
هر چند از چار آخشپج و پنج حس در شش دریم
از چار حد نه فلک یکدم علم بیرون زنیم
گر رخش همت زین کنیم از هفت گردن بگذریم
هنگام شب چون شبروان هنگامه برگردون زنیم
بی دلستان دل خون کنیم وز دیدگان بیرون کنیم
بر یاد آن پیمان شکن پیمانه را در خون زنیم
مائیم چون مهمان او دور از لب و دندان او
هر لحظه‌ئی برخوان او انگشت بر افیون زنیم
لیلی چو بنماید جمال از برقع لیلی مثال
در شیوهٔ جان باختن صد طعنه بر مجنون زنیم
خواجو چه اندیشی ز جان دامن برافشان بر جهان
ما را گر از جان غم بود پس لاف عشقش چون زنیم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۸
خیز تا برگ صبوحی بچمن ساز کنیم
دیدهٔ مرغ صراحی بقدح باز کنیم
زاهدانرا بخروشیدن چنگ سحری
از صوامع بدر میکده آواز کنیم
باده از جام لب لعبت ساقی طلبم
مستی از چشم خوش شاهد طناز کنیم
بلبلان چون سخن از شاخ صنوبر گویند
ما حدیث قد آن سرو سرافراز کنیم
چنگ در حلقهٔ آن طره طرار زنیم
چشم در عشوهٔ آن غمزهٔ غماز کنیم
وقت آنست که در پای سهی سرو چمن
برفشانیم سردست و سرانداز کنیم
کعبهٔ روی دلارای پریرویان را
قبلهٔ مردمک چشم نظر باز کنیم
از لب روح فزا راح مروح نوشیم
همچو عیسی پس از آن دعوی اعجاز کنیم
سایهٔ شهپر سیمرغ چو بر ما افتاد
گر چه کبکیم چه اندیشهٔ شهباز کنیم
در قفس چند توان بود بیا تا چو همای
پر برآریم و برین پنجره پرواز کنیم
چون نواساز چمن نغمه‌سرا شد خواجو
خیز تا برگ صبوحی بچمن ساز کنیم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۹
خیز تا باده در پیاله کنیم
گل روی قدح چو لاله کنیم
بی می جانفزای و نغمه چنگ
تا بکی خون خوریم و ناله کنیم
هر دم از دیدهٔ قدح پیمای
بادهٔ لعل در پیاله کنیم
شاد خواران چو مجلس آرایند
دفع غم را بمی حواله کنیم
با گل و لاله همچو بلبل مست
وصف آن عنبرین کلاله کنیم
وز شگرفان چارده ساله
دعوی عمر شصت ساله کنیم
چون به خوان وصال دست بریم
دو جهان را بیک نواله کنیم
وز بخار شراب آتش فام
ورق چهره پر ز ژاله کنیم
همچو خواجو بنام میخواران
مرغ دل را بخون قباله کنیم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۱
دلداده‌ایم وز پی دلدار می‌رویم
با خون دیده و دل افکار می‌رویم
یاران به همتی مدد حال ما شوید
کز این دیار بیدل و بی یار می‌رویم
ما را بحال خود بگذارید و بگذرید
کز جور یار و غصه اغیار می‌رویم
گو پیر خانقاه بدان حال ما که ما
از خانقه به خانهٔ خمار می‌رویم
منصوروار اگر ز اناالحق زدیم دم
این دم نگر که چون به سر دار می‌رویم
تا چشم می‌پرست تو بیمار خفته است
هر لحظه‌ئی به پرسش بیمار می‌رویم
آزار می‌نمائی و بیزار می‌شوی
دریاب کز بر تو به آزار می‌رویم
نی زر بدست مانده و نی زور در بدن
زاری کنان ز خاک درت زار می‌رویم
با چشم در نثار باردوی ایلخان
مشنو که بهر اجری و ادرار می‌رویم
گفتی که هست چارهٔ بیچارگان سفر
چون چاره رفتنست بناچار می‌رویم
خواجو چو یار وعدهٔ دیدار داده است
ما بر امید وعدهٔ دیدار می‌رویم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۲
درد دل خویش با که گویم
داد دل خویش از که جویم
چون چهره بخون دیده شستم
دست از دل خسته چون نشویم
کر گشت فلک ز های هایم
پرگشت جهان ز های و هویم
دادم بهوای روی او دل
تا دیده چه آورد برویم
از ناله نحیف‌تر ز نالم
وز مویه ضعیف‌تر ز مویم
تا چند ز دور چرخ نالم
تا کی ز غم زمانه مویم
با تست مقیم گفت و گویم
وز تست مدام جست و جویم
از حسن تو هیچ کم نگردد
گر زانکه نظر کنی بسویم
بگذار که شکرت ببوسم
پیش آی که عنبرت ببویم
تا چند زنی مرا بچوگان
آخر نه من شکسته گویم
در کوزه چو می نماند خواجو
یک کاسه بیاور از سبویم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۳
ز باد نکهت دو تات می‌جوئیم
ز باده ذوق لب جان فزات می‌جوئیم
نسیم گلشن فردوس و آب چشمهٔ خضر
بخاک پات که از خاک پات می‌جوئیم
به جست و جوی تو عمری که نگذرد با دست
گمان مبر که ز باد هوات می‌جوئیم
جفا مجوی و میازار بیش ازین ما را
بدین صفت که بزاری وفات می‌جوئیم
اگر تو پیل برانی و اسب در تازی
چگونه رخ ننهیمت چو مات می‌جوئیم
خطا بود که نجوئی مراد خاطر ما
چرا که ما نه ز راه خطات می‌جوئیم
علاج درد مرا گفتمش خطی بنویس
جواب داد که خواجو دوات می‌جوئیم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۴
ای بت یاقوت لب وی مه نامهربان
شمع شبستان دل گلبن بستان جان
گاه صبوحست و جام وقت شباهنگ و بام
صبح دوم در طلوع مرغ سحر در فغان
مردم چشم شبی تا بسحر پاس داشت
گر چه بر ایوان ماست هندوی شب پاسبان
ای مه آتش عذار آب چو آتش بیار
آتش رخ بر فروز و آتش ما را نشان
گر بگشائی نقاب شمع فلک گو متاب
ور بنوازی نوا مرغ سحر گو مخوان
خواجو اگر عاشقی حاجت گفتار نیست
گونه زردت بسست شرح غمت را بیان
گر بزبان آوری سوسن آزاده‌ئی
برخی آزاده‌ئی کو نبود ده زبان
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۵
ای رخت شمع بت پرستان شمع بیرون بر از شبستان
بر لب جوی و طرف بستان داد مستان ز باده بستان
وی برخ رشگ ماه و پروین بشکر خنده جان شیرین
روی خوب تو یا مهست این چین زلف تو با شبست آن
هندوی بت پرست پستت آهوی شیر گیر مستت
رفته از دست من ز دستت برده آرام من بدستان
شکرت شور دلنوازان مارت آشوب مهره بازان
سنبلت دام سرفرازان دهنت کام تنگ دستان
کفرت ایمان پاک دینان قامتت سرو راست بنیان
کاکلت شام شب نشینان پسته‌ات نقل می پرستان
مه مطرب بزن ربابی بت ساقی بده شرابی
که ندارم بهیچ بابی سر سرو و هوای بستان
تا کی از خویشتن پرستی بگذر از بند خویش و رستی
همچو خواجو سزد بمستی گر شوی خاک راه مستان
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۷
چه خوشست باده خوردن به صبوح در گلستان
که خبر دهد ز جنت دم صبح و باد بستان
چو دل قدح بخندد ز شراب ناردانی
دل خسته چون شکیبد ز بتان نار پستان
بسحر که جان فزاید لب یار و جام باده
بنشین و کام جانرا از لب پیاله بستان
چو نمی‌توان رسیدن بخدا ز خودپرستی
بخدا که در ده از می قدحی بمی پرستان
برو ای فقیه و پندم مده اینزمان که مستم
تو که چشم او ندیدی چه دهی صداع مستان
که ز دست او تواند بورع خلاص جستن
که بعشوه چشم مستش بکند هزار دستان
چو سخن نگفت گفتم که چنین که هست پیدا
ز دهان او نصیبی نرسد بتنگدستان
تو جوانی و نترسی ز خدنگ آه پیران
که چو باد بر شکافد سپه هزار دستان
به چمن خرام خواجو دم صبح و ناله می‌کن
که ببوستان خوش آید نفس هزار دستان
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۹
ببوستان می گل بوی لاله گون مستان
مگر ز دست سمن عارضان پردستان
جهان ز عمر تو چون داد خویش می گیرد
تو نیز کام دل از لذت جهان بستان
کنونکه فصل بهاران رسید و موسم گل
خوشا نواحی یزد و نسیم اهرستان
چه نکهتست مگر بوی دوستانست این
چه منزلست مگر طرف بوستانست آن
منم جدا شده از یار و منقطع ز دیار
چو بلبلان چمن دور مانده از بستان
سفر گزیدم و بسیار خون دل خوردم
چودر مصیبت سهراب رستم دستان
باختیار کسی هرگز اختیار کند
جرون و تشنگی و باد گرم و تابستان
مکن ملامت خواجو که عاقلان نکنند
ز بیم حکم قضا اعتراض برمستان