عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۹۲
دل نبود آن دلی که نه دله باشد
مشغله را کن یله مشعله باشد
نامهٔ حق است دل بحق بنگارش
نیست روا پرنقوش باطله باشد
گام بره چون زنی که در پی کامی
پای تو چوبین ورله چیچله باشد
بعد مسافت اگرچه در ره او نیست
تا سر کویش هزار مرحله باشد
نی ز ملک چو نشان و نی بفلک پوی
ره بسوی او نفوس کامله باشد
روح که قدسی نگشت و نفس که ناطق
روح بخاری و نفس سائله باشد
سلسله باید همین ز گیسوی دلدار
نغز جنوبی که اینش سلسله باشد
زیب ندارد مگر بعشق جهانسوز
خلوت اسرار اگر چه چل چله باشد
مشغله را کن یله مشعله باشد
نامهٔ حق است دل بحق بنگارش
نیست روا پرنقوش باطله باشد
گام بره چون زنی که در پی کامی
پای تو چوبین ورله چیچله باشد
بعد مسافت اگرچه در ره او نیست
تا سر کویش هزار مرحله باشد
نی ز ملک چو نشان و نی بفلک پوی
ره بسوی او نفوس کامله باشد
روح که قدسی نگشت و نفس که ناطق
روح بخاری و نفس سائله باشد
سلسله باید همین ز گیسوی دلدار
نغز جنوبی که اینش سلسله باشد
زیب ندارد مگر بعشق جهانسوز
خلوت اسرار اگر چه چل چله باشد
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۰۳
غم عشقی ز نشاط دو سرا ما را بس
صحبت بیدلی از شاه و گدا ما را بس
تو و بر مسند جم جام زدن نوشت باد
مسند خار و خس جام بلا ما را بس
تکیه بر بالش عشرت زدن ارزانی غیر
خشت در زیر سر و فقر و فنا ما را بس
نیستم در خور لطف طمع از حد ببرم
دو سه دشنام بپاداش دعا ما را بس
خون شد از رشک دلم شانه بزلفش که کشید
روز و شب عربده با باد صبا ما را بس
ملک الحاج و ره کعبه که در ملت عشق
طوف این کوی خوش آئین و صفا ما را بس
تاجر عشقم و سرمایهٔ من دین و دل است
گلرخان نقد یکی عشوه بها ما را بس
درد عشق تو چه سنجیم بقانون شفا
کز اشارات دو ابروت شفا ما را بس
هرکسی در کنف دولت صاحب جاهیست
دل قوی دار تو اسرار خدا ما را بس
صحبت بیدلی از شاه و گدا ما را بس
تو و بر مسند جم جام زدن نوشت باد
مسند خار و خس جام بلا ما را بس
تکیه بر بالش عشرت زدن ارزانی غیر
خشت در زیر سر و فقر و فنا ما را بس
نیستم در خور لطف طمع از حد ببرم
دو سه دشنام بپاداش دعا ما را بس
خون شد از رشک دلم شانه بزلفش که کشید
روز و شب عربده با باد صبا ما را بس
ملک الحاج و ره کعبه که در ملت عشق
طوف این کوی خوش آئین و صفا ما را بس
تاجر عشقم و سرمایهٔ من دین و دل است
گلرخان نقد یکی عشوه بها ما را بس
درد عشق تو چه سنجیم بقانون شفا
کز اشارات دو ابروت شفا ما را بس
هرکسی در کنف دولت صاحب جاهیست
دل قوی دار تو اسرار خدا ما را بس
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۰۶
دوش بگوشم رساند نکتهٔ غیبی سروش
غبغب ساقی ببوس قرقف باقی بنوش
در همه جا با همه دیده بدلدار دوز
از غم عشقش بگو در ره وصلش بکوش
سینه بجار غمش تا بتوان میخراش
بهر گل عارضش تا بتوان میخروش
جز ره مهرش مپوی غیر حدیثش مگوی
شارع میخانه جوی سبحه بساغر فروش
تاز تو باشد اثر نبود از آنت خبر
نیست در این ره بتردشمنی از عقل و هوش
بر سر کوی فنا سرخوش و رندانه رو
قفل خموشی بلب وزتف جان دل بجوش
نقد بلا کآورند بر سر بازار عشق
گر بستانند خیز جنس دل و جان فروش
بر در پیر مغان باش کمین بنده ای
دست ادب بر میان حلقهٔ فرمان بگوش
غاشیهٔ دولتش خیل ملایک کشند
هرکه بجان میکشد بار دلی را بدوش
مشرب رندی کجا مرتبهٔ زهد کو
طعن برندان مزن زاهد خودبین خموش
چون ز نکوجز نکو ناید و یک بیش نیست
هیچ نکوهش مکن دیدهٔ بد بین بپوش
بندهٔ احرار شو طالب دیدار شو
واقف اسرار شو پند وی از جان نیوش
غبغب ساقی ببوس قرقف باقی بنوش
در همه جا با همه دیده بدلدار دوز
از غم عشقش بگو در ره وصلش بکوش
سینه بجار غمش تا بتوان میخراش
بهر گل عارضش تا بتوان میخروش
جز ره مهرش مپوی غیر حدیثش مگوی
شارع میخانه جوی سبحه بساغر فروش
تاز تو باشد اثر نبود از آنت خبر
نیست در این ره بتردشمنی از عقل و هوش
بر سر کوی فنا سرخوش و رندانه رو
قفل خموشی بلب وزتف جان دل بجوش
نقد بلا کآورند بر سر بازار عشق
گر بستانند خیز جنس دل و جان فروش
بر در پیر مغان باش کمین بنده ای
دست ادب بر میان حلقهٔ فرمان بگوش
غاشیهٔ دولتش خیل ملایک کشند
هرکه بجان میکشد بار دلی را بدوش
مشرب رندی کجا مرتبهٔ زهد کو
طعن برندان مزن زاهد خودبین خموش
چون ز نکوجز نکو ناید و یک بیش نیست
هیچ نکوهش مکن دیدهٔ بد بین بپوش
بندهٔ احرار شو طالب دیدار شو
واقف اسرار شو پند وی از جان نیوش
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۱۸
دل هیکل توحید است دل مظهر ذات حق
دل منبع تجرید است دل مظهر ذات حق
دل عرش مجید او دیدش همه دید او
کو دید و ندید او دل مظهر ذات حق
تختی بصفات شه کی بود و که شد آگه
جز درگه این خرگه دل مظهر ذات حق
دل صورت ذات او مجموع صفات او
بل فانی و مات او دل مظهر ذات حق
چه ذره چه مهر و مه چه دره چه که چه مه
کل مظهر دل ای شه دل مظهر ذات حق
مسجود وصفی این دل خود کنزخفی این دل
خود آیه وفی این دل دل مظهر ذات حق
تعلیم همه اسمآء بس نی به تعلّقها
دریاب تحقق را دل مظهر ذات حق
تن را بنگر تنها طول و سمک و پهنا
بوئید ببرزن ها دل مظهر ذات حق
یا گاو سفالینی بی باده رنگینی
گلگون و نه شیرینی دل مظهر ذات حق
تن مذبله ای باشد بیدل دله ای باشد
آخر یله ای باشد دل مظهر ذات حق
اسرار بر اغیار افشا منما اسرار
با اهل حقیقت یار دل مظهر ذات حق
دل منبع تجرید است دل مظهر ذات حق
دل عرش مجید او دیدش همه دید او
کو دید و ندید او دل مظهر ذات حق
تختی بصفات شه کی بود و که شد آگه
جز درگه این خرگه دل مظهر ذات حق
دل صورت ذات او مجموع صفات او
بل فانی و مات او دل مظهر ذات حق
چه ذره چه مهر و مه چه دره چه که چه مه
کل مظهر دل ای شه دل مظهر ذات حق
مسجود وصفی این دل خود کنزخفی این دل
خود آیه وفی این دل دل مظهر ذات حق
تعلیم همه اسمآء بس نی به تعلّقها
دریاب تحقق را دل مظهر ذات حق
تن را بنگر تنها طول و سمک و پهنا
بوئید ببرزن ها دل مظهر ذات حق
یا گاو سفالینی بی باده رنگینی
گلگون و نه شیرینی دل مظهر ذات حق
تن مذبله ای باشد بیدل دله ای باشد
آخر یله ای باشد دل مظهر ذات حق
اسرار بر اغیار افشا منما اسرار
با اهل حقیقت یار دل مظهر ذات حق
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۱۹
هان وامگیر رخش طلب یکزمان ز تک
تا بگذری ز دانش اسما تو از ملک
گر ترک نفس گیری و فرمان حق بری
فرمانبرت شود ز سما جمله تا سمک
دُر گران عشق بدست آر ار کسی
ورنه چه سود خرقه و دستار با حنک
در این مس بدن زر خالص نهاده حق
آنکس شناسد آنکه کند قلب خود محک
دادت چهار دور چو اندر گلت سرشت
یکقبضه از عناصر و نه قبضه از فلک
چون خاک و جان پاک قرین میشود به هم
بر نه رواق گام نهد بلکه بر ترک
آنموزجی که هفت کست در وی اندرست
خواند آنکسی که حرف خودی را نمود حک
کوشش نمای تا نگری از همه جهان
وجه نگار باقی و باقی و ماهلک
در جملهٔ مراتب اعداد لایقف
نبود به پیش دیدهٔ اسرار غیریک
تا بگذری ز دانش اسما تو از ملک
گر ترک نفس گیری و فرمان حق بری
فرمانبرت شود ز سما جمله تا سمک
دُر گران عشق بدست آر ار کسی
ورنه چه سود خرقه و دستار با حنک
در این مس بدن زر خالص نهاده حق
آنکس شناسد آنکه کند قلب خود محک
دادت چهار دور چو اندر گلت سرشت
یکقبضه از عناصر و نه قبضه از فلک
چون خاک و جان پاک قرین میشود به هم
بر نه رواق گام نهد بلکه بر ترک
آنموزجی که هفت کست در وی اندرست
خواند آنکسی که حرف خودی را نمود حک
کوشش نمای تا نگری از همه جهان
وجه نگار باقی و باقی و ماهلک
در جملهٔ مراتب اعداد لایقف
نبود به پیش دیدهٔ اسرار غیریک
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۲۷
دهید شیشهٔ صهبای سالخورده بدستم
کنون که شیشهٔ تقوای چند ساله شکستم
کتاب و خرقه و سجاده رهن باده نمودم
بتار چنگ زدم و چنگ و تار سبحه گسستم
فتاده لرزه بر اندام من ز جلوهٔ ساقی
خدا نکرده مبادا فتد پیاله ز دستم
مرا به گل چه سر و کار کز تو بشکفدم دل
مرا بباده چه حاصل که از نگاه تو مستم
بخود چو خویش بگویم توئی ز خویش مرادم
اگرچه خویش پرستم ولی زخویش برستم
نداشت کعبه صفائی به پیش درگهش اسرار
از آن گذشتم و احرام کوی یار ببستم
کنون که شیشهٔ تقوای چند ساله شکستم
کتاب و خرقه و سجاده رهن باده نمودم
بتار چنگ زدم و چنگ و تار سبحه گسستم
فتاده لرزه بر اندام من ز جلوهٔ ساقی
خدا نکرده مبادا فتد پیاله ز دستم
مرا به گل چه سر و کار کز تو بشکفدم دل
مرا بباده چه حاصل که از نگاه تو مستم
بخود چو خویش بگویم توئی ز خویش مرادم
اگرچه خویش پرستم ولی زخویش برستم
نداشت کعبه صفائی به پیش درگهش اسرار
از آن گذشتم و احرام کوی یار ببستم
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۳۶
ز اشک و آه اندر بوتهٔ تصعید و تقطیرم
اگر باورنداری بین ز اشک سرخ اکسیرم
مشو سرپیچ چون زلف شب آسایت حذر فرما
ز افغان سحرگاه وزدود آه شبگیرم
بشارت ای گروه کودکان دیوانهٔ آمد
حذر ای معشر فرزانگان بگسیخت زنجیرم
هوای عشقبازی با جوانانم دگر نبود
برآنم تا بیابم پیری و در پای او میرم
نه پیر سالخورد از گردش این کهنه زال چرخ
جوان رائی که گیرم دامنش طفلی ز سر گیرم
غرض کز عشق خوبان نبودم اسرار دل خالی
گهی عشق جوانان دارم و گه عاشق پیرم
اگر باورنداری بین ز اشک سرخ اکسیرم
مشو سرپیچ چون زلف شب آسایت حذر فرما
ز افغان سحرگاه وزدود آه شبگیرم
بشارت ای گروه کودکان دیوانهٔ آمد
حذر ای معشر فرزانگان بگسیخت زنجیرم
هوای عشقبازی با جوانانم دگر نبود
برآنم تا بیابم پیری و در پای او میرم
نه پیر سالخورد از گردش این کهنه زال چرخ
جوان رائی که گیرم دامنش طفلی ز سر گیرم
غرض کز عشق خوبان نبودم اسرار دل خالی
گهی عشق جوانان دارم و گه عاشق پیرم
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۳۹
از روز ازل می خور و رندانه سرشتیم
برجبهه بجز قصّهٔ عشقت ننوشتیم
زاهد تو بما دعوت فردوس مفر ما
ما باغ بهشت از پی دیدار بهشتیم
از عشق نکوهش منما خسته دلان را
کز خامهٔ صنعیم چه زیبا و چه زشتیم
جامی بکف آرید و بنوشید عزیزان
فرداست که بر تارک خم ماهمه خشتیم
اندر طلبت گه بحرم گاه بدیریم
گه معتکف مسجد و گاهی بکنشتیم
دادند نخستین چو بما کلک دبیری
غیر از الف قد تو بردل ننوشتیم
شد حلهٔ دارا به برو برد یمانی
درکارگه فقر هر آن رشته که رشتیم
چون رشته شدم بلکه شوم زال خریدار
خود طرف نبستیم از این رشته که رشتیم
کی برخوری اسرار ز خاری که نشاندیم
کی خرمنی اندوزی از این تخم که کشتیم
اسرار دل اسرار سراز سد ره بر آورد
باری درویدیم هر آن تخم که کشتیم
برجبهه بجز قصّهٔ عشقت ننوشتیم
زاهد تو بما دعوت فردوس مفر ما
ما باغ بهشت از پی دیدار بهشتیم
از عشق نکوهش منما خسته دلان را
کز خامهٔ صنعیم چه زیبا و چه زشتیم
جامی بکف آرید و بنوشید عزیزان
فرداست که بر تارک خم ماهمه خشتیم
اندر طلبت گه بحرم گاه بدیریم
گه معتکف مسجد و گاهی بکنشتیم
دادند نخستین چو بما کلک دبیری
غیر از الف قد تو بردل ننوشتیم
شد حلهٔ دارا به برو برد یمانی
درکارگه فقر هر آن رشته که رشتیم
چون رشته شدم بلکه شوم زال خریدار
خود طرف نبستیم از این رشته که رشتیم
کی برخوری اسرار ز خاری که نشاندیم
کی خرمنی اندوزی از این تخم که کشتیم
اسرار دل اسرار سراز سد ره بر آورد
باری درویدیم هر آن تخم که کشتیم
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۴۳
شدم صدره بزیر سنگ طفلان در جنون پنهان
ولیکن باز پیدا کرده ما را محنت دوران
ببین چشم تر مار ا مگو از نوح و طوفانش
که او یکبار طوفان دید و ما هر لحظه صدطوفان
نبخشد دیدهام را نور غیر از خاک آن درگه
نسازد سوز دل خاموش الا آب آن پیکان
دل رنجور از خود میرود هر لحظه چون طفل
تسلّی می دهندش از قدوم وی پرستاران
بجز آن پادشاه کشور دل در جهان اسرار
کدامین پادشه دیدی که ملک خود کند ویران
ولیکن باز پیدا کرده ما را محنت دوران
ببین چشم تر مار ا مگو از نوح و طوفانش
که او یکبار طوفان دید و ما هر لحظه صدطوفان
نبخشد دیدهام را نور غیر از خاک آن درگه
نسازد سوز دل خاموش الا آب آن پیکان
دل رنجور از خود میرود هر لحظه چون طفل
تسلّی می دهندش از قدوم وی پرستاران
بجز آن پادشاه کشور دل در جهان اسرار
کدامین پادشه دیدی که ملک خود کند ویران
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۶۳
دلا دیریست دور از دلستانی
جدا از بارگاه لامکانی
سوی ملک مغان کردی سفرها
برای دوستان گو ارمغانی
همه یاران بنزلگه غنودند
تو با این دیو رهزن همعنانی
کجاپوئی روان آلوده مهلا
بشا دروان سلطانی رو آنی
چنین فرشی و بیسامان نشاید
که عرشی و شه سامانیانی
مبین بر ظاهرت کز روی معنی
جهان جانی و جان جهانی
همه از آن حسنت خوشه چینند
که آن حسن را دریا و کانی
بجان باشد سپهرت گوی چوگان
بتن گر قبضه ای زین خاکدانی
که دایم جان او انباز جسم است
تو آخر خارج از کون و مکانی
ز من مینوش و می نوش از خم عشق
که به این آب ز آب ندگانی
همین نی نقش تصویرت بدیع است
که اسرار معانی را بیانی
جدا از بارگاه لامکانی
سوی ملک مغان کردی سفرها
برای دوستان گو ارمغانی
همه یاران بنزلگه غنودند
تو با این دیو رهزن همعنانی
کجاپوئی روان آلوده مهلا
بشا دروان سلطانی رو آنی
چنین فرشی و بیسامان نشاید
که عرشی و شه سامانیانی
مبین بر ظاهرت کز روی معنی
جهان جانی و جان جهانی
همه از آن حسنت خوشه چینند
که آن حسن را دریا و کانی
بجان باشد سپهرت گوی چوگان
بتن گر قبضه ای زین خاکدانی
که دایم جان او انباز جسم است
تو آخر خارج از کون و مکانی
ز من مینوش و می نوش از خم عشق
که به این آب ز آب ندگانی
همین نی نقش تصویرت بدیع است
که اسرار معانی را بیانی
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۸۲
ای که با نور خرد نور خدا میجوئی
خویش بین عکس نظر کن به کجا میپوئی
چیست ماهیت و مرآت چه عین ثابت
حد تقریب نهند اهل حقیقت سوئی
مطربار است برو راه مخالف بگذار
چند از این پرده بعشاق نوا میگوئی
خار این باغ عزیز است چو گل خوارمبین
تا که از گلشن توحید بیابی بوئی
هرچه زیبنده ز چیزیست مخواه از دگری
سیمی از روئی و آهن صفتی از روئی
خضر خطت که خورد آب حیات از دهنت
بین که پهلو زندش اهرمن گیسوئی
آن چنان طوطی اسرار شدی نغمه سرا
که همه دفتر ارباب خرد میشوئی
خویش بین عکس نظر کن به کجا میپوئی
چیست ماهیت و مرآت چه عین ثابت
حد تقریب نهند اهل حقیقت سوئی
مطربار است برو راه مخالف بگذار
چند از این پرده بعشاق نوا میگوئی
خار این باغ عزیز است چو گل خوارمبین
تا که از گلشن توحید بیابی بوئی
هرچه زیبنده ز چیزیست مخواه از دگری
سیمی از روئی و آهن صفتی از روئی
خضر خطت که خورد آب حیات از دهنت
بین که پهلو زندش اهرمن گیسوئی
آن چنان طوطی اسرار شدی نغمه سرا
که همه دفتر ارباب خرد میشوئی
ملا هادی سبزواری : ساقینامه
ساقینامه
دیگر بارم افتاده شوری بسر
بجانم شده آتشی شعله ور
که دستار تقوی ز سرافکنم
ز پاکندهٔ نام را بشکنم
ملولم از این خرقه و طیلسان
که بتها است در آستینم نهان
تو بنمای آن چهرهٔ آتشین
که آتش فتد در بت و آستین
چه آتش که از خود ستاند مرا
نه از غیر تنها رهاند مرا
ز وحدت دلا تا کی اندر شکی
یکی گو یکی دان یکی بین یکی
بیا ساقیا در ده آن راح روح
که یابم ز فیضش هزاران فتوح
صباح است ساقی صبوحی بیار
مئی کو نخواهد صراحی بیار
بلی کی صراحی بود راز دار
ببزمی که نبود خودی را شمار
نخستین که کردند تخمیر طین
گل ما نمودند با می عجین
ندیمان وصیت کنم بشنوید
که عمر گرامی بآخر رسید
چو این رشتهٔ عمر بگسسته شد
بآغاز انجام پیوسته شد
بشد ملک تن بی سپهدار جان
بیغما ربودند نقد روان
خدا را دهیدم بمی شست شوی
بپاشید سدرم از آن خاک کوی
بجوئید خشتم ز بهر لحد
زخشتی که بر تارک خم بود
بسازید تابوتم از چوب تاک
کنیدم می آلوده در زیر خاک
چو از برگ رز نیز کفنم کنید
بپای خم باده دفنم کنید
بکوشید کاندر دم احتضار
همین بر زبانم بود نام یار
نه شمعم جز آن مه ببالین نهید
نه حرفم جز از عشق تلقین دهید
زمرد و زن اندر شب وحشتم
نیاید کسی بر سر تربتم
بجز مطرب آید زند چنگ را
مغنی کشد سرخوش آهنگرا
بخونم نگارید لوح مزار
که هست این شهید ره عشق یار
چهل تن زرندان پیمانه زن
شهادت کنند این چنین برکفن
که این را بخاک درش نسبت است
ز دردی کشان می وحدتست
که می ساختی شیخ سجاده کش
بیک دم زدن عاشق باده کش
ز نظاره گردی اهل کنشت
همه پارسایان تقوی سرشت
نبودی بجز عاشقی دین او
جز این شیوهٔ پاک آئین او
همه کیش از او خدمت میفروش
ز جان حلقهٔ بندگیش بگوش
ندیدیم کاری از او سر زند
بجز اینکه پیوسته ساغر زند
چو ساغر منزه ز چون و زچند
چو خورشید تابان بر اوج بلند
نباشد صداعش نیارد خمار
کند یاربینش هم از چشم یار
الهی بخاصان درگاه تو
بسرها که شد خاک در راه تو
بافتادگان سر کوی تو
بحسرت کشان بلا جوی تو
بدرد دل دردمندان تو
بسوز دل مستمندان تو
بحق سبوکش بمیخارگان
که هستند از خویش آوارگان
بپیر مغان و می و میکده
برندان مست صبوحی زده
که فرمان دهی چون قضاراکه هان
ز اسرار نقد روانش ستان
نخستین ز آلایشش پاک کن
پس آنگاه منزلگهش خاک کن
بجانم شده آتشی شعله ور
که دستار تقوی ز سرافکنم
ز پاکندهٔ نام را بشکنم
ملولم از این خرقه و طیلسان
که بتها است در آستینم نهان
تو بنمای آن چهرهٔ آتشین
که آتش فتد در بت و آستین
چه آتش که از خود ستاند مرا
نه از غیر تنها رهاند مرا
ز وحدت دلا تا کی اندر شکی
یکی گو یکی دان یکی بین یکی
بیا ساقیا در ده آن راح روح
که یابم ز فیضش هزاران فتوح
صباح است ساقی صبوحی بیار
مئی کو نخواهد صراحی بیار
بلی کی صراحی بود راز دار
ببزمی که نبود خودی را شمار
نخستین که کردند تخمیر طین
گل ما نمودند با می عجین
ندیمان وصیت کنم بشنوید
که عمر گرامی بآخر رسید
چو این رشتهٔ عمر بگسسته شد
بآغاز انجام پیوسته شد
بشد ملک تن بی سپهدار جان
بیغما ربودند نقد روان
خدا را دهیدم بمی شست شوی
بپاشید سدرم از آن خاک کوی
بجوئید خشتم ز بهر لحد
زخشتی که بر تارک خم بود
بسازید تابوتم از چوب تاک
کنیدم می آلوده در زیر خاک
چو از برگ رز نیز کفنم کنید
بپای خم باده دفنم کنید
بکوشید کاندر دم احتضار
همین بر زبانم بود نام یار
نه شمعم جز آن مه ببالین نهید
نه حرفم جز از عشق تلقین دهید
زمرد و زن اندر شب وحشتم
نیاید کسی بر سر تربتم
بجز مطرب آید زند چنگ را
مغنی کشد سرخوش آهنگرا
بخونم نگارید لوح مزار
که هست این شهید ره عشق یار
چهل تن زرندان پیمانه زن
شهادت کنند این چنین برکفن
که این را بخاک درش نسبت است
ز دردی کشان می وحدتست
که می ساختی شیخ سجاده کش
بیک دم زدن عاشق باده کش
ز نظاره گردی اهل کنشت
همه پارسایان تقوی سرشت
نبودی بجز عاشقی دین او
جز این شیوهٔ پاک آئین او
همه کیش از او خدمت میفروش
ز جان حلقهٔ بندگیش بگوش
ندیدیم کاری از او سر زند
بجز اینکه پیوسته ساغر زند
چو ساغر منزه ز چون و زچند
چو خورشید تابان بر اوج بلند
نباشد صداعش نیارد خمار
کند یاربینش هم از چشم یار
الهی بخاصان درگاه تو
بسرها که شد خاک در راه تو
بافتادگان سر کوی تو
بحسرت کشان بلا جوی تو
بدرد دل دردمندان تو
بسوز دل مستمندان تو
بحق سبوکش بمیخارگان
که هستند از خویش آوارگان
بپیر مغان و می و میکده
برندان مست صبوحی زده
که فرمان دهی چون قضاراکه هان
ز اسرار نقد روانش ستان
نخستین ز آلایشش پاک کن
پس آنگاه منزلگهش خاک کن
ملا هادی سبزواری : ساقینامه
مناجات
خداوندا دلم لبریز غم کن
درون درد پروردی کرم کن
پر از نوش محبت کن ایاغم
ز جام عاشقی تر کن دماغم
ز صهبای شهودم کن چنان مست
که نشناسم سر از پا پای از دست
کلید گنج معنی کن بیانم
شکر بار از حقیقت کن زبانم
چنان سرگرم عشق خود بسازم
که نرد عشق جز با تو نبازم
سر از عشق تهی در گور بادا
هر آنکه جز تو بیند کوربادا
غلط گفتم جز او کی در میان بود
کجا از غیر او نام و نشان بود
چگویم از جمال آفتابش
که عین بی حجابی شد حجابش
درون درد پروردی کرم کن
پر از نوش محبت کن ایاغم
ز جام عاشقی تر کن دماغم
ز صهبای شهودم کن چنان مست
که نشناسم سر از پا پای از دست
کلید گنج معنی کن بیانم
شکر بار از حقیقت کن زبانم
چنان سرگرم عشق خود بسازم
که نرد عشق جز با تو نبازم
سر از عشق تهی در گور بادا
هر آنکه جز تو بیند کوربادا
غلط گفتم جز او کی در میان بود
کجا از غیر او نام و نشان بود
چگویم از جمال آفتابش
که عین بی حجابی شد حجابش
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 1
ای دوست مرانم ز در خویش خدا را
کز پیش نرانند شهان خیل گدا را
باز آی که تا فرش کنم دیده به راهت
حیف است که بر خاک نهی آن کف پا را
از دست مده باده که این صیقل ارواح
بزداید از آیینه دل زنگ ریا را
زاهد تو و رب ارنی؟ این چه خیال است
با دیده خودبین نتوان دید خدا را
هرگز نبری راه به سر منزل الا
تا مرحله پیما نشوی وادی لا را
چون دور به عاشق برسد ساقی دوران
در دور تسلسل فکند جام بلا را
آتش به جهانی زند ار سوخته جانی
بر دامن معبود زند دست دعا را
طوفان بلا آمد و بگرفت در و دشت
چون نوح برافراشت به حق دست رجا را
در حضرت جانان سخن از خویش مگوئید
قدری نبود در بر خورشید سها را
از درد منالید که مردان ره عشق
با درد بسازند و نخواهند دوا را
وحدت که بود زنده خَضَروار مگر خورد
از چشمه حیوان فنا آب بقا را
کز پیش نرانند شهان خیل گدا را
باز آی که تا فرش کنم دیده به راهت
حیف است که بر خاک نهی آن کف پا را
از دست مده باده که این صیقل ارواح
بزداید از آیینه دل زنگ ریا را
زاهد تو و رب ارنی؟ این چه خیال است
با دیده خودبین نتوان دید خدا را
هرگز نبری راه به سر منزل الا
تا مرحله پیما نشوی وادی لا را
چون دور به عاشق برسد ساقی دوران
در دور تسلسل فکند جام بلا را
آتش به جهانی زند ار سوخته جانی
بر دامن معبود زند دست دعا را
طوفان بلا آمد و بگرفت در و دشت
چون نوح برافراشت به حق دست رجا را
در حضرت جانان سخن از خویش مگوئید
قدری نبود در بر خورشید سها را
از درد منالید که مردان ره عشق
با درد بسازند و نخواهند دوا را
وحدت که بود زنده خَضَروار مگر خورد
از چشمه حیوان فنا آب بقا را
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 10
لبریز تا ز باده نگردید جام ما
در نامه عمل ننوشتند نام ما
ما خود خراب و مست شرابیم و محتسب
نبود خبر ز مستی شرب مدام ما
دارم هوای آنکه ز بامش پرم ولیک
بنموده چین زلف کجش پای دام ما
چون گشتهایم حلقه به گوش جناب عشق
زیبد که ماه چارده گردد غلام ما
با اینچنین تحقق آمال و وصل یار
بنشسته است مرغ سعادت به بام ما
ای مدعی اگر بگشایی تو چشم دل
بینی شکوه عزت و جاه و مقام ما
این نکته روشن است که در دور روزگار
باشد صفا و صدق و محبت مرام ما
وحدت بنوش باده وحدت ز دست دوست
بهتر از این به دهر نباشد گمان ما
در نامه عمل ننوشتند نام ما
ما خود خراب و مست شرابیم و محتسب
نبود خبر ز مستی شرب مدام ما
دارم هوای آنکه ز بامش پرم ولیک
بنموده چین زلف کجش پای دام ما
چون گشتهایم حلقه به گوش جناب عشق
زیبد که ماه چارده گردد غلام ما
با اینچنین تحقق آمال و وصل یار
بنشسته است مرغ سعادت به بام ما
ای مدعی اگر بگشایی تو چشم دل
بینی شکوه عزت و جاه و مقام ما
این نکته روشن است که در دور روزگار
باشد صفا و صدق و محبت مرام ما
وحدت بنوش باده وحدت ز دست دوست
بهتر از این به دهر نباشد گمان ما
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 11
باز آهنگ جنون کردیم ما
عقل را از سر برون کردیم ما
جز فنون عشق کآن آیین ماست
سربهسر ترک فنون کردیم ما
در طریق عشق تسلیم و رضا
روزگاری رهنمون کردیم ما
در سراب دل روان در جوی چشم
چشمههای آب خون کردیم ما
خاک خواری و مذلت تا ابد
بر سر دنیای دون کردیم ما
در پی چندی و چون در سالها
با خلایق چند و چون کردیم ما
بر رگ غم نشتر شادی زدیم
دفع سودای درون کردیم ما
تا به نیروی ریاضت عاقبت
نفس سرکش را زبون کردیم ما
آسمان را صورت از سیلی عشق
وحدت آخر نیلگون کردیم ما
عقل را از سر برون کردیم ما
جز فنون عشق کآن آیین ماست
سربهسر ترک فنون کردیم ما
در طریق عشق تسلیم و رضا
روزگاری رهنمون کردیم ما
در سراب دل روان در جوی چشم
چشمههای آب خون کردیم ما
خاک خواری و مذلت تا ابد
بر سر دنیای دون کردیم ما
در پی چندی و چون در سالها
با خلایق چند و چون کردیم ما
بر رگ غم نشتر شادی زدیم
دفع سودای درون کردیم ما
تا به نیروی ریاضت عاقبت
نفس سرکش را زبون کردیم ما
آسمان را صورت از سیلی عشق
وحدت آخر نیلگون کردیم ما
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 15
عشق به یک سو فکند پرده چو از روی ذات
شد ز میان غیر ذات جمله فعل و صفات
هر من و مایی که هست میرود اندر میان
چون که به آخر رسید سلسله ممکنات
دست ز هستی بشوی تا شودت روی دوست
جلوهگر از شش جهت گرچه ندارد جهات
همرهی خضر کن در ظلمات فنا
ور نه به خود کی رسی بر سر آب حیات
هر که به لعل لبش خضر صفت پی برد
یافت حیات ابد رست ز رنج ممات
سر به ارادت بنه در قدم رهروی
کز سخن دلکشش حل شودت مشکلات
بعد چهل سال زهد وحدت پرهیزکار
ترک حرم کرد و گشت معتکف سومنات
شد ز میان غیر ذات جمله فعل و صفات
هر من و مایی که هست میرود اندر میان
چون که به آخر رسید سلسله ممکنات
دست ز هستی بشوی تا شودت روی دوست
جلوهگر از شش جهت گرچه ندارد جهات
همرهی خضر کن در ظلمات فنا
ور نه به خود کی رسی بر سر آب حیات
هر که به لعل لبش خضر صفت پی برد
یافت حیات ابد رست ز رنج ممات
سر به ارادت بنه در قدم رهروی
کز سخن دلکشش حل شودت مشکلات
بعد چهل سال زهد وحدت پرهیزکار
ترک حرم کرد و گشت معتکف سومنات
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 18
بر آنکه مرید می و معشوقه و جام است
جز دوست نعیم دو جهان جمله حرام است
ترک سر و جان گیر پس آنگاه بیاسای
آری سفر عشق همین یک دو سه گام است
از اول این بادیه تا کعبه مقصود
دیدیم و گذشتیم از او چار مقام است
چون طالب و مطلوب و طلب هر سه یکی شد
هنگام وصال است دگر سیر تمام است
هر خواجه که در بندگی عشق کمر بست
کی دفع کند ننگ و کجا طالب نام است
معلوم شود عاقبت از رنج ره عشق
کاین همسفران پخته کدام است و که خام است
هشدار که زاهد نزند راه تو ای دوست
تحت الحنک و سبحه او دانه و دام است
وحدت عجبی نیست که در بحر محبت
گر بنده شود خواجه اگر شاه غلام است
جز دوست نعیم دو جهان جمله حرام است
ترک سر و جان گیر پس آنگاه بیاسای
آری سفر عشق همین یک دو سه گام است
از اول این بادیه تا کعبه مقصود
دیدیم و گذشتیم از او چار مقام است
چون طالب و مطلوب و طلب هر سه یکی شد
هنگام وصال است دگر سیر تمام است
هر خواجه که در بندگی عشق کمر بست
کی دفع کند ننگ و کجا طالب نام است
معلوم شود عاقبت از رنج ره عشق
کاین همسفران پخته کدام است و که خام است
هشدار که زاهد نزند راه تو ای دوست
تحت الحنک و سبحه او دانه و دام است
وحدت عجبی نیست که در بحر محبت
گر بنده شود خواجه اگر شاه غلام است
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 23
زاهد نشُسته دست ز تن جانت آرزوست؟
جان را فدا نساخته جانانت آرزوست؟
نازرده پای در طلب از زخم نیش خار
سیر گل و صفای گلستانت آرزوست؟
چون کودکان بیخبر از راه و رسم و عشق
روز وصال بی شب هجرانت آرزوست؟
بیرون نکرده دیو طبیعت ز ملک تن
اهریمنا، نگین سلیمانت آرزوست؟
از خسروان ملک بقا خلعت وجود
بی ترک برگ عالم امکانت آرزوست؟
یک ره کمر نبسته به خدمت چو بندگان
همواره قرب حضرت سلطانت آرزوست؟
وحدت خیال بیهده تا کی، عبث چرا
حور و قصور و کوثر و غلمانت آرزوست؟
جان را فدا نساخته جانانت آرزوست؟
نازرده پای در طلب از زخم نیش خار
سیر گل و صفای گلستانت آرزوست؟
چون کودکان بیخبر از راه و رسم و عشق
روز وصال بی شب هجرانت آرزوست؟
بیرون نکرده دیو طبیعت ز ملک تن
اهریمنا، نگین سلیمانت آرزوست؟
از خسروان ملک بقا خلعت وجود
بی ترک برگ عالم امکانت آرزوست؟
یک ره کمر نبسته به خدمت چو بندگان
همواره قرب حضرت سلطانت آرزوست؟
وحدت خیال بیهده تا کی، عبث چرا
حور و قصور و کوثر و غلمانت آرزوست؟
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 25
چو پوست تخت من است و کلاه پشمین تاج
به تخت و تاج کیانی کجا شوم محتاج
کلاه فقر بود خود اشاره در معنی
به اینکه دور کن از سر هوای افسر و تاج
زبان حالت درویش دلقپوش این است
که راه میکده باشد مرا بهین منهاج
ز جان و تن بگذر تا رسی به کعبه دل
که این بود حرم خاص و آن مناسک حاج
نظیر جذبه و عشق است عقل و نفس و فنا
براق و رفرف و جبریل و احمد و معراج
بنای هستی ما را به می خراب کنید
که خسروان نستانند از خراب خراج
خراب باده عشقم نه مست آب عنب
حریف عذب فراتم نه اهل ملح و اجاج
چه گویمت که چه دردیست درد عشق که هیچ
ز هیچکس نپذیرد به هیچگونه علاج
چنان به موج درآمد فضای بحر محیط
که اصل بحر نهان شد ز کثرت امواج
سروش گفت به وحدت که عشق مصباح است
بود تن تو چو مصباح و دل در او چو زجاج
به تخت و تاج کیانی کجا شوم محتاج
کلاه فقر بود خود اشاره در معنی
به اینکه دور کن از سر هوای افسر و تاج
زبان حالت درویش دلقپوش این است
که راه میکده باشد مرا بهین منهاج
ز جان و تن بگذر تا رسی به کعبه دل
که این بود حرم خاص و آن مناسک حاج
نظیر جذبه و عشق است عقل و نفس و فنا
براق و رفرف و جبریل و احمد و معراج
بنای هستی ما را به می خراب کنید
که خسروان نستانند از خراب خراج
خراب باده عشقم نه مست آب عنب
حریف عذب فراتم نه اهل ملح و اجاج
چه گویمت که چه دردیست درد عشق که هیچ
ز هیچکس نپذیرد به هیچگونه علاج
چنان به موج درآمد فضای بحر محیط
که اصل بحر نهان شد ز کثرت امواج
سروش گفت به وحدت که عشق مصباح است
بود تن تو چو مصباح و دل در او چو زجاج