عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۰
نرگس مستت فتنهٔ مستان
تشنهٔ لعلت باده پرستان
روی تو ما را لاله و نسرین
کوی تو ما را گلشن و بستان
زلف سیاهت شام غریبان
روی چو ماهت شمع شبستان
در چمن افتد غلغل بلبل
چون تو درآئی سوی گلستان
طلعت زیبا یا قمرست این
لعل شکر خا یا شکرست آن
دست بخونم شسته و از من
هوش دل و دین برده بدستان
باده صافی خرقه صوفی
درکش و برکش در ده و بستان
پرده بساز ای مطرب مجلس
باده بیار ای ساقی مستان
خواجوی مسکین بر لب شیرین
فتنه چو طوطی بر شکرستان
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۱
ای بوستان عارض تو گلستان جان
چشم تو عین مستی و جسم تو جان جان
زلف تو دستگیر دل و پای بند عقل
لعل تو جانفزای تن و دلستان جان
مهر رخ تو مشتری آسمان حسن
یاد لب تو بدرقهٔ کاروان جان
بر سر نیامدست سیاهی بپر دلی
چون آن دو زلف قلب شکن در جهان جان
ز آندم که رفت نام لبت بر زبان من
طعم شکر نمی‌رودم از دهان جان
گوید خیال آن لب جانبخش دلفریب
هر لحظه با دلم سخنی از زبان جان
آن زلف همچو دال ببین بر کنار دل
و آن قد چون الف بنگر در میان جان
خواجو مباش خالی از آن می که خرمست
از رنگ و بوی او چمن و بوستان جان
زان لعل آتشین قدحی نوش کن که هست
نار دل شکسته و آب روان جان
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۳
ای چشم می پرستت آشوب چشم بندان
وی زلف پر شکستت زنجیر پای بندان
مهپوش شب نمایت شام سحرنشینان
یاقوت جان فزایت کام نیازمندان
رویت بدل فروزی خورشید بت پرستان
زلفت بدستگیری اومید مستمندان
از شام روز پوشت سرگشته تیره روزان
وز نقش دلفریبت آشفته نقش بندان
آهوی نیمه مستت صیاد شیرگیران
هندوی بت پرستت زنار هوشمندان
کفرت ز راه تحقیق ایمان پاک دینان
دردت ز روی تعیین درمان دردمندان
خواجو جفای دشمن تا کی کند تحمل
مپسند بروی آخر غوغای ناپسندان
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۴
ای می لعل تو کام رندان
جعد تو زنجیر پای بندان
کفر تو ایمان پاک دینان
درد تو درمان دردمندان
لعل تو در خون باده نوشان
چشم تو در چشم چشم بندان
پستهٔ تنگ تو نقل مستان
نرگس مستت بلای رندان
تشنهٔ لعل تو می پرستان
کشتهٔ جور تو مستمندان
جور کشیدم ولی نه چندین
لطف شنیدم ولی نه چندان
بر دل خواجو چرا پسندی
این همه بیداد ناپسندان
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۶
چو چشم خفته بگشودی ببستی خواب بیداران
چو تاب طره بنمودی ببردی آب طراران
ترا بر اشک چون باران من گر خنده می‌آید
عجب نبود که در بستان بخندد غنچه از باران
چو فرهاد گرفتاران بگوشت می‌رسد هرشب
چه باشد گر رسی روزی بفریاد گرفتاران
طبیب ار بیندت در خواب کز رخ پرده برداری
ز شوق چشم رنجورت بمیرد پیش بیماران
الا ای شمع دلسوزان چراغ مجلس افروزان
بجبهت ماه مه رویان بطلعت شاه عیاران
بقد سرو سرافرازان برخ صبح سحر خیزان
بخط شام سیه روزان بشکر نقل میخواران
ز ما گر خرده‌ئی آمد بزرگی کن و زان بگذر
که آن بهتر که بر مستان ببخشایند هشیاران
ز ارباب کرم لطفی و رای آن نمی‌باشد
که ذیل عفو می‌پوشند بر جرم گنه کاران
کسی حال شبم داند که چون من روز گرداند
تو خفته مست با شاهد چه دانی حال بیداران
بقول دشمن ار پیچم عنان از دوست بی‌دینم
که ترک دوستی کفرست در دین وفاداران
بگو ای پیر فرزانه که شاگردان میخانه
برون آرند خواجو را بدوش از کوی خماران
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۷
ای غمزهٔ جادویت افسونگر بیماران
وی طره هندویت سرحلقهٔ طراران
رویت بشب افروزی مهتاب سحرخیزان
زلفت بدلاویزی دلبند جگر خواران
گوئیکه دو ابرویت بیمار پرستانند
پیوسته دو تا مانده از حسرت بیماران
جان آن نبود کو را نبود اثر از جانان
یار آن نبود کو را نبود خبر از یاران
چون دود دلم بینی اندیشه کن از اشکم
چون ابر پدید آید غافل مشو از باران
تا پیر خراباتت منظور نظر سازد
در دیدهٔ مستان کش خاک در خماران
جز عشق بتان نهیست در ملت مشتاقان
جز کیش مغان کفرست در مذهب دینداران
یوسف که بهر موئی صد جان عزیز ارزد
کی کم شود از کویش غوغای خریداران
خواهد که کند منزل بر خاک درش خواجو
لیکن نبود جنت ماوای گنه کاران
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۸
تا چند دم از گل زنی ای باد بهاران
گل را چه محل پیش رخ لاله عذاران
هر یار که دور از رخ یاران بدهد جان
از دل نرود تا ابدش حسرت یاران
منعم مکن از صحبت احباب که بلبل
تا جان بودش باز نیاید ز بهاران
گر صید بتان شد دل من عیب مگیرید
آهو چه کند در نظر شیر شکاران
در بحر غم از سیل سرشکم نبود غم
کانرا که بود خرقه چه اندیشه ز باران
تا تاج سر از نعل سم رخش تو سازیم
یک راه عنان رنجه کن ای شاه سواران
گر نقش نگارین تو بینند ز حیرت
از دست بیفتد قلم نقش نگاران
از لعل تو دل بر نکنم زانکه بمستی
جز باده نباشد طلب باده گساران
خواجو چکنی ناله که پیش گل صد برگ
باشد بسحر باد هوا بانگ هزاران
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۱
ای صبا غلغل بلبل بگلستان برسان
قصهٔ مور بدرگاه سلیمان برسان
ماجرای دل دیوانه بدلدار بگوی
خبرآدم سرگشته برضوان برسان
شمع را قصهٔ پروانه فرو خوان روشن
باغ را بندگی مرغ سحر خوان برسان
بلبلانرا خبری از گل صد برگ بیار
طوطیانرا شکری از شکرستان برسان
کشتگانرا ز شفاخانهٔ جان مرهم ساز
تشنگانرا بلب چشمهٔ حیوان برسان
قصه غصه درویش اگرت راه بود
به مقیمان سراپردهٔ سلطان برسان
سخن شکر شیرین برفرهاد بگوی
خبر یوسف گمگشته بکنعان برسان
چون شدم خاک رهت گر ز منت گردی نیست
دست من گیر و چو بادم بخراسان برسان
در هواداری اگر کار تو بالا گیرد
خدمت ذره بخورشید درفشان برسان
گر از آن مایهٔ درمان خبری یافته‌ئی
دل بیمار مرا مژدهٔ درمان برسان
داغ کرمان ز دل خستهٔ خواجو برگیر
خیز و درد دل ایوب بکرمان برسان
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۳
در تابم از دو هندوی آتش پرستشان
کز دست رفت دنیی و دینم ز دستشان
ز مشک سوده سلسله بر مه نهاده‌اند
زانرو که آفتاب بود زیر دستشان
برطرف آفتاب چه در خور فتاده است
مرغول مشگ رنگ دلاویز پستشان
از حد گذشته‌اند بخوبی و لطف از آنک
زین بیش نیست حد لطافت که هستشان
مسکین دلم که بلبل بستان شوق بود
شد پای بند حلقهٔ زلف چو سستشان
نعلم نگر که باز برآتش نهاده‌اند
آن هندوان کافرآتش پرستشان
صاحبدلان که بی خبرند از شراب شوق
در داده‌اند جرعهٔ جام الستشان
یاران ز جام بادهٔ نوشین فتاده مست
خواجو از آن دو نرگس مخمور مستشان
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۵
خوشا صبح و صبوحی با همالان
نظر بر طلعت فرخنده فالان
خداوندا بده صبری جمیلم
که می‌نشکیبم از صاحب جمالان
خیالت این که برگردم ز خوبان
چو درویش از در دریا نوالان
دلم چون گیسوی او بر کمر دید
چو وحشی شد شکار کوه مالان
گهی کز کازرون رحلت گزینم
بنالد از فغانم کوه نالان
غریبان را چرا باید که بینند
بچشم منقصت صاحب کمالان
خطا باشد که چشم ترکتازت
دل مردم کند یکباره نالان
مگر زلف تو زان آشفته حالست
که در تابند ازو آشفته حالان
چنان مرغ دلم در قیدت افتاد
که کبکان دری در چنگ دالان
عقاب تیز پر کی باز گردد
بهر بازی ز صید خسته بالان
غزل خواجو بگوید بر غزاله
مگر برآهوی چشم غزالان
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۶
ای کفر سر زلف تو غارتگر ایمان
جان داده بر نرگس مست تو حکیمان
دست ازطلبت باز نگیرم که بشمشیر
کوته نشود دست فقیران ز کریمان
گر دولت وصلت بزر و سیم برآید
کی دست دهد آرزوی بی زر و سیمان
باری اگرش شربت آبی نچشانند
راهی بمسافر بنمایند مقیمان
از هر چه فلک می‌دهدت بگذر و بگذار
عاقل متنفر بود از خوان لئیمان
با چشم سقیمم دل پر خون بربودند
یا رب حذر از خیرگی چشم سقیمان
بانگی بزن ای خادم عشرتگه مستان
تا وقت سحر باز نشینند ندیمان
قاضی اگر از می نشکیبد نبود عیب
خون جگر جام به از مال یتیمان
از گفتهٔ خواجو شنوم رایحهٔ عشق
چون بوی عبیر از نفس مشک نسیمان
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۷
دلا از جان زبان درکش که جانان
نکو داند زبان بی زبانان
اگر برگ گلت باشد چو بلبل
مترس از خارخار باغبانان
طبیبان را اگر دردی نباشد
چه غم باشد ز درد ناتوانان
نیندیشد معاشر در شبستان
شبان تیره از حال شبانان
خرد با عشق برناید که پیران
زبون آیند در دست جوانان
ندارد موئی از موئی تفاوت
میان لاغر لاغر میانان
شراب تلخ چون شکر کنم نوش
به یاد شکر شیرین دهانان
اگر جانان برآرد کام جانم
کنم جان را فدای جان جانان
میانش در ضمیر خرده بینان
دهانش در گمان خرده دانان
نشان دل چه می‌پرسی ز خواجو
نپرسد کس نشان بی نشانان
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۰
سخن عشق نشاید بر هر کس گفتن
مهر را گرچه محالست بگل بنهفتن
مشکل آنست که احوال گدا با سلطان
نتوان گفتن و با غیر نیاید گفتن
ای خوشا وقت گل و لاله بهنگام صبوح
در کشیدن مل گلگون و چو گل بشکفتن
شرط فراشی در دیر مغان دانی چیست
ره رندان خرابات بمژگان رفتن
هیچکس نیست که با چشم تو نتواند گفت
که چنین مست بمحراب نشاید خفتن
کیست کز هندوی زلف تو نجوید دل من
دزد را گر چه ز دانش نبود آشفتن
کار خواجو بهوای لب در پاشش نیست
جز بالماس زبان گوهر معنی سفتن
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۱
نه درد عشق می‌یارم نهفتن
نه ترک عشق می‌یارم گرفتن
نگردد مهر دل در سینه پنهان
بگل خورشید چون شاید نهفتن
غریبست از کسانی کاشنایند
حدیث خویش با بیگانه گفتن
اگر فراش دیری فرض عینست
بمژگانت در میخانه رفتن
بگو با نرگس میگون که پیوست
نشاید مست در محراب خفتن
بود کارم بیاد درج لعلت
بالماس زبان دردانه سفتن
مقیمان در میخانه خواجو
چه حاجتشان بکوی کعبه رفتن
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۲
نی نگر با اهل دل هر دم بمعنی در سخن
بشنو از وی ماجرای خویشتن بیخویشتن
بلبل بستانسرا بین در چمن دستانسرا
و او چون من دستان زن بستانسرای انجمن
گردر اسرار زبان بی زبانان می‌رسی
بی زبانی را نگر با بی زبانان در سخن
مطرب بی برگ بین از همدمان او را نوا
نالهٔ نایش نگر در پردهٔ دل چنگ زن
پستهٔ خندان شکر لب چون نباتش می‌نهند
از چه هر دم می‌نهند از پسته قندش در دهن
ایکه چون نی سوختی جانم چونی را ساختی
تاکه فرمودت که هردم آتشی در نی فکن
همچو من بی دوستان در بوستانش خوش نبود
زان بریدست از کنار چشمه و طرف چمن
راستی را گوئی از شیرین زبانی طوطیست
هر نفس در شکرستان سخن شکر شکن
گفتم آخر باز گو کاین نالهٔ زارت ز چیست
گفت خواجو من نیم هر دم چه می‌پرسی ز من
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۳
دوش چون از لعل میگون تو می‌گفتم سخن
همچو جام از باده لعلم لبالب شد دهن
مرده در خاک لحد دیگر ز سر گیرد حیات
گر به آب دیدهٔ ساغر بشویندش کفن
با جوانان پیر ماهر نیمه شب مست و خراب
خویشتن را در خرابات افکند بی خویشتن
تشنگانرا ساقی میخانه گو آبی بده
رهروانرا مطرب عشاق گو راهی بزن
گر نیارامم دمی بی همدمی نبود غریب
زانکه با تن‌ها بغربت به که تنها در وطن
ایکه دور افتاده‌ئی از راه و با ما همرهی
ره بمنزل کی بری تا نگذری از ما و من
بلبل از بوی سمن سرمست و مدهوش اوفتد
ما ز گلبوئی که رنگ و روی او دارد سمن
باغبان چون آبروی گل نداند کز کجاست
باد پندارد خروش نالهٔ مرغ چمن
در حقیقت پیر کنعان چون ز یوسف دور نیست
ای عزیزان کی حجاب راه گردد پیرهن
جان و جانانرا چو با هم هست قرب معنوی
اعتبار بعد صوری کی توان کردن ز تن
گر چه خواجو منطق مرغان نکو داند ولیک
از سلیمان مرغ جانش باز می‌راند سخن
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۴
هندوی آن کاکل ترکانه می‌باید شدن
یا چو هندو بندهٔ ترکان نمی‌باید شدن
ماه بزم افروز و عالم سوز من چون حاضرست
پیش شمع عارضش پروانه می‌باید شدن
تا مگر گنجی بدست آید ترا عمری دراز
معتکف در کنج هر ویرانه می‌باید شدن
ملک جانرا منزل جانانه می‌باید شناخت
وانگه از جان طالب جانانه می‌باید شدن
از سر افسانه و افسون همی باید گذشت
یا به عشقش در جهان افسانه می‌باید شدن
تا شود بتخانه از روی حقیقت کعبه‌ات
با هوای کعبه در بتخانه می‌باید شدن
هر چه می‌بینی برون از دانه و دام تو نیست
فارغ از دام و بری از دانه می‌باید شدن
بابت پیمان شکن پیمانه نوش و غم مخور
زانکه شادی خوردهٔ پیمانه می‌باید شدن
گفتم ار شکرانه می‌خواهی به جان استاده‌ام
گفت خواجو از پی شکرانه می‌باید شدن
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۶
بر اشکم کهربا آبیست روشن
سرشکم بی تو خونابیست روشن
اگر گفتم که اشکم سیم نابست
خطا گفتم که سیمابیست روشن
شبی خورشید را در خواب دیدم
توئی تعبیر و این خوابیست روشن
شکنج زلف و روی دلفروزت
شبی تاریک و مهتابیست و روشن
خطت از روشنائی نامهٔ حسن
بگرد عارضت بابیست روشن
رخت در روشنی برد آب آتش
ولی در چشم ما آبیست روشن
دلم تا شد مقیم طاق ابروت
چو شمعی پیش محرابیست روشن
کجا از ورطهٔ عشقت برم جان
چو می‌دانم که غرقابیست روشن
درش خواجو بهر بابی که خواهی
ز فردوس برین بابیست روشن
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۷
ترا که گفت که قصد دل شکستهٔ ما کن
چو زلف سر زده ما را فرو گذار و رها کن
نه عهد کردی و گفتی که با تو کینه نورزم
بترک کینه کن اکنون و عهد خویش وفا کن
بهرطریقی که دانی مراد خاطر ما جوی
بهر صفت که تو دانی تدارک دل ما کن
ز ما چو هیچ نیاید خلاف شرط محبت
مرو بخشم و ره صلح گیر و ترک جفا کن
وگر چنانکه دلت می کشد به بادهٔ صافی
بگیر خرقهٔ صوفی و می بیار و صفا کن
ز بهر خاطرم ای هدهد آن زمان که توانی
بعزم گلشن بلقیس روی سوی سبا کن
چو ره بمنزل قربت نمی‌برند گدایان
بچشم بنده نوازی نظر بحال گدا کن
چه زخمها که ندارم ز تیغ هجر تو بر دل
بیا و زخم مرا مرهمی بساز و دواکن
هر آن نماز که کردی بکنج صومعه خواجو
رضای دوست بدست آر ورنه جمله قضا کن
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۸
ای خواجه مرا با می و میخانه رها کن
جان من دلخسته بجانانه رها کن
دلدار مرا با من دلسوخته بگذار
بگذر ز سر شمع و بپروانه رها کن
گر مرتبهٔ یار ز بیگانگی ماست
گو مرتبه خویش به بیگانه رها کن
بر رهگذرت دنیی و دین دانه و دامست
در دام مقید مشو و دانه رها کن
گر باده پرستان همه از میکده رفتند
سرمست مرا بر در میخانه رها کن
آنرا که بود برگ گل و عزم تماشا
گو خیمه بصحرا زن و کاشانه رها کن
چون مار سر زلف تو زد بر دل ریشم
تدبیر فسونی کن و افسانه رها کن
گنجست غم عشقت و ویران دل خواجو
از بهر دلم گنج به ویرانه رها کن