عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷۰
ترک دنیا کن غم این سحر باطل برمدار
آنچه پشت پاش بردارد تو بر دل برمدار
تا نگردد همتت ممنون سامان غنا
چون گهر زین بحر غیر از گرد ساحل برمدار
گر ز جمع مال سودی بایدت برداشتن
غیر این باری که دارد طبع سایل بر مدار
از حیا دور است سعی خفت روشندلان
شمع اگر خاموش هم گردد ز محفل برمدار
سجده مقبول است در هر دین و آیینی که هست
گر قدم دزدیدی از ره سر ز منزل برمدار
گر مروت قدردان آبروی زندگیست
تا توانی چون نفس دست از سر دل برمدار
ذوق بیرنگی برون رنگ نتوان یافتن
محو لیلی باش و چشم از گرد محمل برمدار
آنقدر خون شهیدت گلفروش ناز نیست
رنگ ناموس حنا از دست قاتل برمدار
تا مبادا پا خورد خواب جنون هنگامهای
خاک آن منزل که دارد خون بسمل برمدار
پیش قاتل شرم دار از دیدهٔ قربانیان
تا نگه باقیست مژگان در مقابل برمدار
از تماشاخانهٔ امکان به عبرت قانعم
یارب اینگوهر زپیش چشم بیدل برمدار
آنچه پشت پاش بردارد تو بر دل برمدار
تا نگردد همتت ممنون سامان غنا
چون گهر زین بحر غیر از گرد ساحل برمدار
گر ز جمع مال سودی بایدت برداشتن
غیر این باری که دارد طبع سایل بر مدار
از حیا دور است سعی خفت روشندلان
شمع اگر خاموش هم گردد ز محفل برمدار
سجده مقبول است در هر دین و آیینی که هست
گر قدم دزدیدی از ره سر ز منزل برمدار
گر مروت قدردان آبروی زندگیست
تا توانی چون نفس دست از سر دل برمدار
ذوق بیرنگی برون رنگ نتوان یافتن
محو لیلی باش و چشم از گرد محمل برمدار
آنقدر خون شهیدت گلفروش ناز نیست
رنگ ناموس حنا از دست قاتل برمدار
تا مبادا پا خورد خواب جنون هنگامهای
خاک آن منزل که دارد خون بسمل برمدار
پیش قاتل شرم دار از دیدهٔ قربانیان
تا نگه باقیست مژگان در مقابل برمدار
از تماشاخانهٔ امکان به عبرت قانعم
یارب اینگوهر زپیش چشم بیدل برمدار
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷۱
مردی چوشمع در همه جا، جا نگاهدار
هرچند سر به باد رود پا نگاهدار
گوهر دهد دمی که کند قطره ضبط موج
دل جمع کن عنان نفسها نگاهدار
تا گم نگردد آینهٔ بینشانیات
هرجا روی به سر پر عنقا نگاهدار
ابرام ما ذخیرهٔ صد رنگ آبروست
هر خجلتیکه میبری از ما نگاهدار
آغوش بینیاز دل از مدعا تهی است
این شیشه را به سنگ فکن یا نگاهدار
هرجا خط رعایت احباب خواندنیست
نام وفا همان به معما نگاهدار
یکبار صرف یأس مکن یاد رفتگان
چیزی ز دی به عبرت فردا نگاهدار
در بزم وصلم آرزوی جلوه داغ کرد
یارب مرا ز خواهش بیجا نگاهدار
تا در چه وقت شعله زند دود احتیاج
مشتی عرق به منع تقاضا نگاه دار
ای منکر محال اگر مرد طاقتی
یاد خرام او کن و خود را نگاه دار
بیباده نیز شیشه به طاق هوس خوش است
ما را به یادگار دل ما نگاه دار
دامان عجز با همه قدرت زکف مده
از سر فتادنی به ته پا نگاه دار
تا حرصکم خورد غم چیزی نداشتن
ای بوالفضول دست ز دنیا نگاه دار
بیدل غریب کشور لفظ است معنیات
عرض پری به عالم مینا نگاه دار
هرچند سر به باد رود پا نگاهدار
گوهر دهد دمی که کند قطره ضبط موج
دل جمع کن عنان نفسها نگاهدار
تا گم نگردد آینهٔ بینشانیات
هرجا روی به سر پر عنقا نگاهدار
ابرام ما ذخیرهٔ صد رنگ آبروست
هر خجلتیکه میبری از ما نگاهدار
آغوش بینیاز دل از مدعا تهی است
این شیشه را به سنگ فکن یا نگاهدار
هرجا خط رعایت احباب خواندنیست
نام وفا همان به معما نگاهدار
یکبار صرف یأس مکن یاد رفتگان
چیزی ز دی به عبرت فردا نگاهدار
در بزم وصلم آرزوی جلوه داغ کرد
یارب مرا ز خواهش بیجا نگاهدار
تا در چه وقت شعله زند دود احتیاج
مشتی عرق به منع تقاضا نگاه دار
ای منکر محال اگر مرد طاقتی
یاد خرام او کن و خود را نگاه دار
بیباده نیز شیشه به طاق هوس خوش است
ما را به یادگار دل ما نگاه دار
دامان عجز با همه قدرت زکف مده
از سر فتادنی به ته پا نگاه دار
تا حرصکم خورد غم چیزی نداشتن
ای بوالفضول دست ز دنیا نگاه دار
بیدل غریب کشور لفظ است معنیات
عرض پری به عالم مینا نگاه دار
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷۳
در این ادبکده جز سر به هیچ جا مگذار
جهان تمام زمین دل است پا مگذار
چو خامه تا نکشی خفّت نگونساری
به حرف هیچکس انگشت ژاژخا مگذار
تظلم ضعفا چند گیردت دنبال
به هر رهی که روی گرد بر قفا مگذار
در آتشیم ز برق گذشتهٔ فرصت
سپند تا نجهی پا به خاک ما مگذار
جهان قلمرو مشق سیاهکاری نیست
چو امتحان قلم نقطه جابهجا مگذار
مقیم خلوت ناموس بینشانی باش
درت اگر همه دست و دل است وامگذار
قناعت آینهای نیست مختلف تمثال
غبار خود به ره منت صفا مگذار
ترانهٔ نگه واپسین چه ابرام است
ز خود ودیعت حسرت در این سرا مگذار
جبین شمع به قدر نم آشیان صباست
تو نیز یک دو عرق دامن حیا مگذار
حمایت تو بهارآفرین چتر گل است
به فرق بیکلهان دست بیحنا مگذار
شنیدهام تویی آنجا که کس نمیباشد
مرا ز قافلهٔ بیکسان جدا مگذار
به داغ میرسد از شعلههای شمع آواز
کزین شررکده رفتیم ما، تو جا مگذار
رموز دهر عیان است فهمکن بیدل
بنای فطرت خود بر فسانهها مگذار
جهان تمام زمین دل است پا مگذار
چو خامه تا نکشی خفّت نگونساری
به حرف هیچکس انگشت ژاژخا مگذار
تظلم ضعفا چند گیردت دنبال
به هر رهی که روی گرد بر قفا مگذار
در آتشیم ز برق گذشتهٔ فرصت
سپند تا نجهی پا به خاک ما مگذار
جهان قلمرو مشق سیاهکاری نیست
چو امتحان قلم نقطه جابهجا مگذار
مقیم خلوت ناموس بینشانی باش
درت اگر همه دست و دل است وامگذار
قناعت آینهای نیست مختلف تمثال
غبار خود به ره منت صفا مگذار
ترانهٔ نگه واپسین چه ابرام است
ز خود ودیعت حسرت در این سرا مگذار
جبین شمع به قدر نم آشیان صباست
تو نیز یک دو عرق دامن حیا مگذار
حمایت تو بهارآفرین چتر گل است
به فرق بیکلهان دست بیحنا مگذار
شنیدهام تویی آنجا که کس نمیباشد
مرا ز قافلهٔ بیکسان جدا مگذار
به داغ میرسد از شعلههای شمع آواز
کزین شررکده رفتیم ما، تو جا مگذار
رموز دهر عیان است فهمکن بیدل
بنای فطرت خود بر فسانهها مگذار
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷۴
تا کی خیال هستی موهوم، سر برآر
عنقایی، ای حباب، از این بیضه پر برآر
حیف از دلی که رنج فسون نفس کشد
از قید رشتهای که نداری گهر برآر
جهدی که شعلهات نکشد ننگ اخگری
خاکستری برون ده و رخت سفر برآر
دل جمع کن ز آمد و رفت خیال پوچ
بر روی خلق از مژهٔ بسته در برآر
سامان دهر نیست حریف قناعتت
این بحر را به قدر لب خشک تر برآر
سیماب رو در آتش و روغن در آب باش
خود را ز جرگهٔ بد و نیک این قدر برآر
پشت دوتا تدارک او بار سرکشیست
تیغ آن زمان که ریخت دم از هم به سر برآر
آهی به لب رسان که نیفسردهای هنوز
زان پیشتر که سنگ برآری شرر برآر
سامان تازهروییات از شمع نیست کم
خار شکسته را ز قدم گل به سر برآر
فکر شکست چینی دل مفت جهد گیر
موییست در خمیر تو ای بیخبر برآر
در خون نشسته است غبار شهید عشق
ای خاک تشنه مرده زبان دگر برآر
بیدل نفس به یاد خدنگت گرفته است
تا زندگیست خون خور و تیر از جگر برآر
عنقایی، ای حباب، از این بیضه پر برآر
حیف از دلی که رنج فسون نفس کشد
از قید رشتهای که نداری گهر برآر
جهدی که شعلهات نکشد ننگ اخگری
خاکستری برون ده و رخت سفر برآر
دل جمع کن ز آمد و رفت خیال پوچ
بر روی خلق از مژهٔ بسته در برآر
سامان دهر نیست حریف قناعتت
این بحر را به قدر لب خشک تر برآر
سیماب رو در آتش و روغن در آب باش
خود را ز جرگهٔ بد و نیک این قدر برآر
پشت دوتا تدارک او بار سرکشیست
تیغ آن زمان که ریخت دم از هم به سر برآر
آهی به لب رسان که نیفسردهای هنوز
زان پیشتر که سنگ برآری شرر برآر
سامان تازهروییات از شمع نیست کم
خار شکسته را ز قدم گل به سر برآر
فکر شکست چینی دل مفت جهد گیر
موییست در خمیر تو ای بیخبر برآر
در خون نشسته است غبار شهید عشق
ای خاک تشنه مرده زبان دگر برآر
بیدل نفس به یاد خدنگت گرفته است
تا زندگیست خون خور و تیر از جگر برآر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸۲
به ارشاد ادب در دستگاه خودسران مگذر
دهل نابسته بر لب در صف واعظگران مگذر
به تحسین خسیسان هیچ نفرینی نمیباشد
به روی تیغ بگذر بر لب بیجوهران مگذر
دو عالم ننگ دارد یک قدم لغزش به خود بستن
چو خط امتحان بر جادهٔ کج مسطران مگذر
تهی شو از خود و راحت شمر آفات دنیا را
گر اینکشتی نداری از محیط بیکران مگذر
مروت نیست ای منعم ز درویشان تبرایت
به شکر فربهی از پهلوی این لاغران مگذر
به خوان نعمت اهل دول ننگ است خو کردن
اگر آدم سرشتی در چراگاه خران مگذر
سراغ عافیت از خلق بیرون تازیی دارد
به هرسو بگذری زین دشت و در جز بر کران مگذر
تامل در طریق عشق دارد محمل خجلت
بههر راهیکه میباید گذشت از خودگران مگذر
تجردپیشه را نام تعلق میگزد بیدل
مسیحا گر نهای ازکوچهٔ سوزنگران مگذر
دهل نابسته بر لب در صف واعظگران مگذر
به تحسین خسیسان هیچ نفرینی نمیباشد
به روی تیغ بگذر بر لب بیجوهران مگذر
دو عالم ننگ دارد یک قدم لغزش به خود بستن
چو خط امتحان بر جادهٔ کج مسطران مگذر
تهی شو از خود و راحت شمر آفات دنیا را
گر اینکشتی نداری از محیط بیکران مگذر
مروت نیست ای منعم ز درویشان تبرایت
به شکر فربهی از پهلوی این لاغران مگذر
به خوان نعمت اهل دول ننگ است خو کردن
اگر آدم سرشتی در چراگاه خران مگذر
سراغ عافیت از خلق بیرون تازیی دارد
به هرسو بگذری زین دشت و در جز بر کران مگذر
تامل در طریق عشق دارد محمل خجلت
بههر راهیکه میباید گذشت از خودگران مگذر
تجردپیشه را نام تعلق میگزد بیدل
مسیحا گر نهای ازکوچهٔ سوزنگران مگذر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹۰
نمیگویم بهگردون سیرکن یا بر هوا بنگر
نگاهی کردهای گل تا توانی پیش پا بنگر
به پرواز هوا تاکی عروج آهستگی غفلت
حضیض قدر جاه از سایهٔ بال هما بنگر
نگردی ازگرانیهای بار زندگی غافل
به عبرت آشناکن دیده و قد دوتا بنگر
تو ای زاهد مکن چندین جفا در حق بینایی
برآ از خلوت و کیفیت صنع خدا بنگر
حباب بیسر و پایت پیامی دارد از دریا
که ای غافل زمانی خویش را از ما جدا بنگر
چو نی از ناتوانی نالهها در لبگره دارم
نفس کن صرف امداد من و عرض نوا بنگر
در اینگلزار هر سو شبنمی بر خاک میغلتد
به حال خندهٔ گل گریهها دارد هوا بنگر
خرام سیل در وبرانهها دارد تماشایی
ز رفتارت قیامت میرود بر دل بیا بنگر
جبینیسود و رنگ تهمت خون بست برپایت
به آیین ادبگستاخی رنگ حنا بنگر
به انصاف حیا تا پردهٔ روی حسد بندی
بهآنچشمیکهخود را دیدهباشی سوی ما بنگر
ز ساز رفتن است آماده همچون شمع اجزایت
سراپای خود ای غافل به چشم نقش پا بنگر
اثرهای مروت از سیهچشمان مجو بیدل
وفا کن پیشه و زین قوم، آیین جفا بنگر
نگاهی کردهای گل تا توانی پیش پا بنگر
به پرواز هوا تاکی عروج آهستگی غفلت
حضیض قدر جاه از سایهٔ بال هما بنگر
نگردی ازگرانیهای بار زندگی غافل
به عبرت آشناکن دیده و قد دوتا بنگر
تو ای زاهد مکن چندین جفا در حق بینایی
برآ از خلوت و کیفیت صنع خدا بنگر
حباب بیسر و پایت پیامی دارد از دریا
که ای غافل زمانی خویش را از ما جدا بنگر
چو نی از ناتوانی نالهها در لبگره دارم
نفس کن صرف امداد من و عرض نوا بنگر
در اینگلزار هر سو شبنمی بر خاک میغلتد
به حال خندهٔ گل گریهها دارد هوا بنگر
خرام سیل در وبرانهها دارد تماشایی
ز رفتارت قیامت میرود بر دل بیا بنگر
جبینیسود و رنگ تهمت خون بست برپایت
به آیین ادبگستاخی رنگ حنا بنگر
به انصاف حیا تا پردهٔ روی حسد بندی
بهآنچشمیکهخود را دیدهباشی سوی ما بنگر
ز ساز رفتن است آماده همچون شمع اجزایت
سراپای خود ای غافل به چشم نقش پا بنگر
اثرهای مروت از سیهچشمان مجو بیدل
وفا کن پیشه و زین قوم، آیین جفا بنگر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹۱
به خود آنقدرکروفر مچینکه ببنددت پیکینکمر
حذر از بلندی دامنی که گران کند ته چین کمر
ز پیام نشئهٔ عزوشان به دماغ سفله فسون مخوان
که مباد چون خط کهکشان فکند به چرخ برین کمر
بگذارکوشش حرص دون ته قبر زنده فرو رود
توبه سنگ نقب هوس مزن پی نام نقش نگینکمر
ز قبول خدمت ناکسان خجل است فطرت محرمان
نبری به حکم جنون گمان که کند طواف سرین کمر
همه بستهاند میان دل به هوای سیم و خیال زر
تو ببند سبحه صفت همان به ره اطاعت دینکمر
به حضور معبد ما و من نرسید هیچکس از عدم
که نبست سجدهٔ هستیاش به میان ز خط جبین کمر
که دوید درپی جستجوکه نبرد ره به وصال او
چه گمان ره طلب تو زد که نبستهای به یقین کمر
چو سحر فسرده نفس نهای، ز گذشتن این همه پس نهای
تو گران رکاب هوس نهای، مگشا به خانهٔ زین کمر
به مآل شوکت سرکشان بگشود چشم تو نیستان
که به خاک تیره در این چمن چقدر نهفته زمین کمر
ز غرور شمع وتعینش همه وقت میرسد این نوا
که علم به سرکش و ناز کن به همین کلاه و همین کمر
ز حباب و موج و مثالشان سبقی به بیدل ما رسان
که مدوزکینهٔ خودسری به امید طاقت این کمر
حذر از بلندی دامنی که گران کند ته چین کمر
ز پیام نشئهٔ عزوشان به دماغ سفله فسون مخوان
که مباد چون خط کهکشان فکند به چرخ برین کمر
بگذارکوشش حرص دون ته قبر زنده فرو رود
توبه سنگ نقب هوس مزن پی نام نقش نگینکمر
ز قبول خدمت ناکسان خجل است فطرت محرمان
نبری به حکم جنون گمان که کند طواف سرین کمر
همه بستهاند میان دل به هوای سیم و خیال زر
تو ببند سبحه صفت همان به ره اطاعت دینکمر
به حضور معبد ما و من نرسید هیچکس از عدم
که نبست سجدهٔ هستیاش به میان ز خط جبین کمر
که دوید درپی جستجوکه نبرد ره به وصال او
چه گمان ره طلب تو زد که نبستهای به یقین کمر
چو سحر فسرده نفس نهای، ز گذشتن این همه پس نهای
تو گران رکاب هوس نهای، مگشا به خانهٔ زین کمر
به مآل شوکت سرکشان بگشود چشم تو نیستان
که به خاک تیره در این چمن چقدر نهفته زمین کمر
ز غرور شمع وتعینش همه وقت میرسد این نوا
که علم به سرکش و ناز کن به همین کلاه و همین کمر
ز حباب و موج و مثالشان سبقی به بیدل ما رسان
که مدوزکینهٔ خودسری به امید طاقت این کمر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹۲
قد خمیده ندارد به غیر ناله حضور
که نیست خانهٔ زنجیر بیصدا معمور
وجود عاریت آیینهدار تسلیم است
مخواه غیر خمیدن ز پیکر مزدور
محیط فال حبابی نزد ز هستی من
نماید آینه ام را مگر سراب از دور
به یاد جلوه قناعتکن و فضول مباش
که سخت آینه سوز است حسن خلوت طور
نقاب معنی مطلوب از طلب واکرد
قدح دماندن خمیازه بر لب مخمور
شه سریر یقین شد کسی که چون حلاج
فراشت از علم دار رایت منصور
در این جنونکده حیرتطراز عبرتهاست
کمال باقی یاران به دستگاه قصور
گزیرنیست به زبر فلک ز شادی وغم
به نوش و نیش مهیاست خانهٔ زنبور
سفال خویش غنیمت شمر که مدتهاست
شکست چینی مو ریخت ازسر فغفور
در آب ملک قناعت که میخرند آنجا
غبار شوکت جم سرمه وار دیده ی مور
به چشم عبرت اگر بنگری نخواهی دید
ز جامه جز کفن ، از خانهها ، به غیر قبور
اگر نه کوری و غفلت فشرده مژگانت
گشاد چشم مدان جز تبسم لب گور
گواه غفلت آفاق کسب آگاهیست
همان خوش است که باشد به خواب دیده ی کور
زبان ز حرف خطا محو کام به بیدل
به هرزه چند کشی دست از آستین شعور
که نیست خانهٔ زنجیر بیصدا معمور
وجود عاریت آیینهدار تسلیم است
مخواه غیر خمیدن ز پیکر مزدور
محیط فال حبابی نزد ز هستی من
نماید آینه ام را مگر سراب از دور
به یاد جلوه قناعتکن و فضول مباش
که سخت آینه سوز است حسن خلوت طور
نقاب معنی مطلوب از طلب واکرد
قدح دماندن خمیازه بر لب مخمور
شه سریر یقین شد کسی که چون حلاج
فراشت از علم دار رایت منصور
در این جنونکده حیرتطراز عبرتهاست
کمال باقی یاران به دستگاه قصور
گزیرنیست به زبر فلک ز شادی وغم
به نوش و نیش مهیاست خانهٔ زنبور
سفال خویش غنیمت شمر که مدتهاست
شکست چینی مو ریخت ازسر فغفور
در آب ملک قناعت که میخرند آنجا
غبار شوکت جم سرمه وار دیده ی مور
به چشم عبرت اگر بنگری نخواهی دید
ز جامه جز کفن ، از خانهها ، به غیر قبور
اگر نه کوری و غفلت فشرده مژگانت
گشاد چشم مدان جز تبسم لب گور
گواه غفلت آفاق کسب آگاهیست
همان خوش است که باشد به خواب دیده ی کور
زبان ز حرف خطا محو کام به بیدل
به هرزه چند کشی دست از آستین شعور
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹۴
حکم دل دارد ز همواری سر و روی گهر
جز به روی خود نغلتیدهست پهلویگهر
خواه دنیا، خواه عقباگرد بیتاب دل است
بحر و ساحل ریشهگیر از تخم خودروی گهر
ذوق جمعیت جهانی را به شور آورده است
در دماغ بحر افتاد ازکجا بویگهر
خاک افسردن به فرق اعتبار خودسری
قطره بار دلکشد تاکی به نیرویگهر
آبرو دست از تلاش کار دنیا شستن است
خاک ساحل باش ای نامحرم خویگهر
مدعا زین جستجو افسردن است آگاه باش
هرکجا موجیست از خود میرود سوی گهر
خفّت اهل وقار از بیتمیزیها مخواه
قطره را نتوان نشاندن در ترازویگهر
موج استغناست خشکی در قناعتگاه فقر
بینمی در طبع ما آبیست از جویگهر
کس به آسانی نداد آرایش اقبال ناز
موج چوگانها شکست از بردن گوی گهر
فکر خویش آن نیستکز دل رفع ننمایی دویی
فرق نتوان یافت از سر تا به زانوی گهر
غازهٔ اقبال من خاک ره فقر است و بس
بیدل از گرد یتیمی شستهام روی گهر
جز به روی خود نغلتیدهست پهلویگهر
خواه دنیا، خواه عقباگرد بیتاب دل است
بحر و ساحل ریشهگیر از تخم خودروی گهر
ذوق جمعیت جهانی را به شور آورده است
در دماغ بحر افتاد ازکجا بویگهر
خاک افسردن به فرق اعتبار خودسری
قطره بار دلکشد تاکی به نیرویگهر
آبرو دست از تلاش کار دنیا شستن است
خاک ساحل باش ای نامحرم خویگهر
مدعا زین جستجو افسردن است آگاه باش
هرکجا موجیست از خود میرود سوی گهر
خفّت اهل وقار از بیتمیزیها مخواه
قطره را نتوان نشاندن در ترازویگهر
موج استغناست خشکی در قناعتگاه فقر
بینمی در طبع ما آبیست از جویگهر
کس به آسانی نداد آرایش اقبال ناز
موج چوگانها شکست از بردن گوی گهر
فکر خویش آن نیستکز دل رفع ننمایی دویی
فرق نتوان یافت از سر تا به زانوی گهر
غازهٔ اقبال من خاک ره فقر است و بس
بیدل از گرد یتیمی شستهام روی گهر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۲
ای قاصد تحقیق ز تسلیم مددگیر
هر چند رهت تا سر زانوست بلد گیر
فرصت اثر کاغذ آتش زده دارد
چشمی به خیال آب ده و عمر ابد گیر
پس از توگذشتهست غبار رم فرصت
زین مدّ امل آب به غربال و سبد گیر
بی مغزی از این بحر فتادهست به ساحل
گیرم گهرت آینه پرداخت ز بد گیر
خلقی به غبار هوس پوچ نفس سوخت
چندی تو هم از وهم پی جان و جسد گیر
قدرت به جز اخلاق ز مردان نپسندد
گیرایی اگر دست دهد ترک حسد گیر
گرتربیت خلق بد و نیک ضروری است
چون زر سر بیمغز خران زیر لگد گیر
ناموس غنا درگروکسوت فقرست
گر آب رخ آینه خواهی به نمد گیر
کارت به خود افتاده، چه دنیا و چه عقبا
هرگاه قبول خودی اینها همه رد گیر
جز ذات احد نیست، چه تشبیه و چه تنزیه
خواهی صنم ایجاد کن و خواه صمد گیر
بیدل غم آوارگی دیر و حرم چند
آن راه که دور از بر خویش است بلد گیر
هر چند رهت تا سر زانوست بلد گیر
فرصت اثر کاغذ آتش زده دارد
چشمی به خیال آب ده و عمر ابد گیر
پس از توگذشتهست غبار رم فرصت
زین مدّ امل آب به غربال و سبد گیر
بی مغزی از این بحر فتادهست به ساحل
گیرم گهرت آینه پرداخت ز بد گیر
خلقی به غبار هوس پوچ نفس سوخت
چندی تو هم از وهم پی جان و جسد گیر
قدرت به جز اخلاق ز مردان نپسندد
گیرایی اگر دست دهد ترک حسد گیر
گرتربیت خلق بد و نیک ضروری است
چون زر سر بیمغز خران زیر لگد گیر
ناموس غنا درگروکسوت فقرست
گر آب رخ آینه خواهی به نمد گیر
کارت به خود افتاده، چه دنیا و چه عقبا
هرگاه قبول خودی اینها همه رد گیر
جز ذات احد نیست، چه تشبیه و چه تنزیه
خواهی صنم ایجاد کن و خواه صمد گیر
بیدل غم آوارگی دیر و حرم چند
آن راه که دور از بر خویش است بلد گیر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۵
زین بحر بیکران کم هر اعتبار گیر
موج گهر شو و سر خود در کنار گیر
الفتپرست کنج دلی، اضطراب چیست
رخت نفس در آینهداری قرار گیر
مردان به احتیاط به امن آرمیدهاند
چندانکه گرد خویش برآیی حصارگیر
دانا ستم کمینی خفّت نمیکشد
برخاستن ز صحبت دونان وقار گیر
وصل هوس کرای تمنا نمیکند
این بوالفضول ترک ره انتظارگیر
نقش خیال پردهٔ اعیان نهفته نیست
راز نهان آینهها آشکار گیر
نتوان نگاشت سر خط عبرت به هر مدار
برخیز دودهای ز چراغ مزارگیر
این است اگر فسون هوس بعد مرگ هم
بار نفس چو صبح به دوش غبار گیر
تا خاک گشتن آب ز گوهر نمیرود
ای شرم کوش دامن دل استوار گیر
هرچند کار چشم نمیآید از زبان
ای لب تو احولیکن و نامش دوبارگیر
مشتی غبار خود ز خیالش به باد ده
طاووس شو فضای جهان در بهار گیر
دل چون امام سبحه اگر بفشرد قدم
بیدل ه یک پیاده ره صد سوارگیر
موج گهر شو و سر خود در کنار گیر
الفتپرست کنج دلی، اضطراب چیست
رخت نفس در آینهداری قرار گیر
مردان به احتیاط به امن آرمیدهاند
چندانکه گرد خویش برآیی حصارگیر
دانا ستم کمینی خفّت نمیکشد
برخاستن ز صحبت دونان وقار گیر
وصل هوس کرای تمنا نمیکند
این بوالفضول ترک ره انتظارگیر
نقش خیال پردهٔ اعیان نهفته نیست
راز نهان آینهها آشکار گیر
نتوان نگاشت سر خط عبرت به هر مدار
برخیز دودهای ز چراغ مزارگیر
این است اگر فسون هوس بعد مرگ هم
بار نفس چو صبح به دوش غبار گیر
تا خاک گشتن آب ز گوهر نمیرود
ای شرم کوش دامن دل استوار گیر
هرچند کار چشم نمیآید از زبان
ای لب تو احولیکن و نامش دوبارگیر
مشتی غبار خود ز خیالش به باد ده
طاووس شو فضای جهان در بهار گیر
دل چون امام سبحه اگر بفشرد قدم
بیدل ه یک پیاده ره صد سوارگیر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۶
هستی چو صبح قابل ضبط نفس مگیر
پرواز پرگشاست، تو چاک قفس مگیر
تسلیم باش، با غم خیر و شرت چکار
خود را به کار عشق فضول و هوس مگیر
لذت پرست مایدهٔ فضل بودن است
سلوی و من از آیهٔ سیر و عدس مگیر
بیانتظار در حق نعمت ستم مکن
یعنی تمتع از ثمر زودرس مگیر
تمکین خرام قافلهٔ اعتبار باش
دل برهوا منه پی صورت جرس مگیر
ترسم به خود ز ننگ گرفتن فرو روی
زنهار از طمع چو نگین نامکس مگیر
در پلهٔ ترازوی انصاف میل نیست
ای نوبهار عدل کم خار و خس مگیر
آیینه پایمال تغافل، قیامت است
تمثال از حضور تو داریم پس مگیر
عنقا هزار رنگ پرافشان قدرت است
گر محرمی کلاغ به بال مگس مگیر
بیدل به این کدورت اگر ساز زندگیست
آیینه گر شوی سر راه نفس مگیر
پرواز پرگشاست، تو چاک قفس مگیر
تسلیم باش، با غم خیر و شرت چکار
خود را به کار عشق فضول و هوس مگیر
لذت پرست مایدهٔ فضل بودن است
سلوی و من از آیهٔ سیر و عدس مگیر
بیانتظار در حق نعمت ستم مکن
یعنی تمتع از ثمر زودرس مگیر
تمکین خرام قافلهٔ اعتبار باش
دل برهوا منه پی صورت جرس مگیر
ترسم به خود ز ننگ گرفتن فرو روی
زنهار از طمع چو نگین نامکس مگیر
در پلهٔ ترازوی انصاف میل نیست
ای نوبهار عدل کم خار و خس مگیر
آیینه پایمال تغافل، قیامت است
تمثال از حضور تو داریم پس مگیر
عنقا هزار رنگ پرافشان قدرت است
گر محرمی کلاغ به بال مگس مگیر
بیدل به این کدورت اگر ساز زندگیست
آیینه گر شوی سر راه نفس مگیر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۷
همنشین با من ز تشویش هوسها کین مگیر
خوابم از سر میبرد نام پر بالین مگیر
کاروان صبح و سامان توقف خفته است
بار بر دوش دل از ضبط نفس سنگین مگیر
مشت خاکت از فسردن بر زمین جا تنگ کرد
ای گرانجان اینقدرها دامن تمکین مگیر
حیف میآید به فکر یاد من دل بستنت
این خیال مبتذل را قابل تضمین مگیر
بر گشاد چشم موقوف است تسخیر جهان
طول و عرض دهر بیش از یک مژه تخمین مگیر
دستگاه عالم اسباب وحشتپرور است
زین بلندیهای دامن جز غبار چین مگیر
پرفشان رنگی به دست اختیارت دادهاند
صید اگر خواهی به جز پرواز از این شاهین مگیر
عالمی پا در رکاب وهم عبرت خانهای است
ای بهار آگهی رنگ از حنای زین مگیر
ای بسا خاکی که از برداشتن بر باد رفت
دست معذوری اگر گیری به این آیین مگیر
بیتکلف تابع اطوار خودبینان مباش
آینه هرچند دل باشد، مبین، مگزین، مگیر
از نفاق دوستان بیدل اگر رنجت رسد
تا توانی ترک صحبتها گرفتن،کین مگیر
خوابم از سر میبرد نام پر بالین مگیر
کاروان صبح و سامان توقف خفته است
بار بر دوش دل از ضبط نفس سنگین مگیر
مشت خاکت از فسردن بر زمین جا تنگ کرد
ای گرانجان اینقدرها دامن تمکین مگیر
حیف میآید به فکر یاد من دل بستنت
این خیال مبتذل را قابل تضمین مگیر
بر گشاد چشم موقوف است تسخیر جهان
طول و عرض دهر بیش از یک مژه تخمین مگیر
دستگاه عالم اسباب وحشتپرور است
زین بلندیهای دامن جز غبار چین مگیر
پرفشان رنگی به دست اختیارت دادهاند
صید اگر خواهی به جز پرواز از این شاهین مگیر
عالمی پا در رکاب وهم عبرت خانهای است
ای بهار آگهی رنگ از حنای زین مگیر
ای بسا خاکی که از برداشتن بر باد رفت
دست معذوری اگر گیری به این آیین مگیر
بیتکلف تابع اطوار خودبینان مباش
آینه هرچند دل باشد، مبین، مگزین، مگیر
از نفاق دوستان بیدل اگر رنجت رسد
تا توانی ترک صحبتها گرفتن،کین مگیر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۸
به عجز کوش و تک و تاز دیگر آسان گیر
به رنگ آبله چندی زمین به دندان گیر
به سربلندی اقبال اعتبار مناز
چو شمع تا ته پا عالم گریبان گیر
به دست طاقت اگر اختیار گیرا نیست
عصا ز کف مفکن دست ناتوانان گیر
به عالم کرم آداب جود بسیار است
وضوکن از عرق آنگاه نام احسانگیر
شکست دل ز بنای امید خلق نرفت
عمارتی که به این رونق است ویران گیر
برون نقش قدم، گردی از تسلی نیست
سراغ مقصد تسلیم خاکساران گیر
به عرض شیشهٔ افلاک و نقش پردهٔ خاک
قدت دمی که خم آورد طاق نسیان گیر
کمینگران طلب بوی یار در نظرند
رفیق منتظران باش و راه کنعان گیر
دلیل مقصد اگر رفت و آمد نفس است
ز فرق تا قدم خود کف پشیمان گیر
به دستگاه دل جمع هیچ صحرا نیست
چو جیب غنچه به یک چین هزار دامان گیر
نگاه وارت اگر ذوق عافیت باشد
وطن میانهٔ دیوارهای مژگان گیر
حضور غیبت یاران یقین نشد بیدل
جز اینقدر که لگد افکنند و دندان گیر
به رنگ آبله چندی زمین به دندان گیر
به سربلندی اقبال اعتبار مناز
چو شمع تا ته پا عالم گریبان گیر
به دست طاقت اگر اختیار گیرا نیست
عصا ز کف مفکن دست ناتوانان گیر
به عالم کرم آداب جود بسیار است
وضوکن از عرق آنگاه نام احسانگیر
شکست دل ز بنای امید خلق نرفت
عمارتی که به این رونق است ویران گیر
برون نقش قدم، گردی از تسلی نیست
سراغ مقصد تسلیم خاکساران گیر
به عرض شیشهٔ افلاک و نقش پردهٔ خاک
قدت دمی که خم آورد طاق نسیان گیر
کمینگران طلب بوی یار در نظرند
رفیق منتظران باش و راه کنعان گیر
دلیل مقصد اگر رفت و آمد نفس است
ز فرق تا قدم خود کف پشیمان گیر
به دستگاه دل جمع هیچ صحرا نیست
چو جیب غنچه به یک چین هزار دامان گیر
نگاه وارت اگر ذوق عافیت باشد
وطن میانهٔ دیوارهای مژگان گیر
حضور غیبت یاران یقین نشد بیدل
جز اینقدر که لگد افکنند و دندان گیر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱۵
چو شمع غره مشو چشم بر حیا انداز
سریست زحمت دوشت به زبر پا انداز
گدای درگه حاجت چه گردن افرازد
بلندی مژه هم برکف دعا انداز
اشارتیست ز دی کشتههای فردایت
که هرچه پیش توآرند بر قفا انداز
به فکر خویش فتادی و باختی آرام
تو راکهگفتکه خود را در این بلا انداز؟
جهان بهکنج فراموشی دل آسودهست
تو نیز شیشه به طاق همین بنا انداز
کم از حباب نهای، نازکن به ذوق فنا
سر بریده کلاهیست بر هوا انداز
به نام عزت اگر دعوی کمال کنی
به خانههای نگین نقش بوربا انداز
شهیدحسرت آن نقش پای رنگینم
به خاک، جایگلم، برگی از حنا انداز
غبار میکند از خاک رفتگان فریاد
که سرمهایم، نگاهی به سوی ما انداز
دگر فسانهٔ ما و منت که میشنود
بنال وگوش بر آواز آشنا انداز
به روی پردهٔ هستیکه ننگ رسواییست
چو بیدل از عرق شرم بخیهها انداز
سریست زحمت دوشت به زبر پا انداز
گدای درگه حاجت چه گردن افرازد
بلندی مژه هم برکف دعا انداز
اشارتیست ز دی کشتههای فردایت
که هرچه پیش توآرند بر قفا انداز
به فکر خویش فتادی و باختی آرام
تو راکهگفتکه خود را در این بلا انداز؟
جهان بهکنج فراموشی دل آسودهست
تو نیز شیشه به طاق همین بنا انداز
کم از حباب نهای، نازکن به ذوق فنا
سر بریده کلاهیست بر هوا انداز
به نام عزت اگر دعوی کمال کنی
به خانههای نگین نقش بوربا انداز
شهیدحسرت آن نقش پای رنگینم
به خاک، جایگلم، برگی از حنا انداز
غبار میکند از خاک رفتگان فریاد
که سرمهایم، نگاهی به سوی ما انداز
دگر فسانهٔ ما و منت که میشنود
بنال وگوش بر آواز آشنا انداز
به روی پردهٔ هستیکه ننگ رسواییست
چو بیدل از عرق شرم بخیهها انداز
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲۳
خودسریگرد دل تنگ نگردد هرگز
غنچه تا وانشود رنگ نگردد هرگز
سرمهٔ چشم ادبپرور جمعیت ماست
ساز ما خفت آهنگ نگردد هرگز
بیسخن عذر ضعیفی همه جا مقبول است
سعی رنج قدم لنگ نگردد هرگز
سایه خفتکش اندیشهٔ پامالی نیست
خاکساری سبب ننگ نگردد هرگز
ترک هستی کن اگر صافی دل میخواهی
از نفس، آینه بیرنگ نگردد هرگز
دور وهمیستکه بر جام سپهر افتادهست
بیتکلف سر بیننگ نگردد هرگز
هرکه دارد تپشی در جگر از شعلهٔ عشق
گر همه سنگ شود دنگ نگردد هرگز
پستی طبعکه چون آبلهٔ پا ازلیست
گر تناسخ زند اورنگ نگردد هرگز
فکر روزیستکه پرمیکشد از مغز وقار
آسیا تا نشود سنگ نگردد هرگز
کلفت هر دو جهان درگره حسرت ماست
دل اگر جمع شود تنگ نگردد هرگز
بیدل از طورکلامت همه حیرتزدهایم
در بهاریکه تویی رنگ نگردد هرگز
غنچه تا وانشود رنگ نگردد هرگز
سرمهٔ چشم ادبپرور جمعیت ماست
ساز ما خفت آهنگ نگردد هرگز
بیسخن عذر ضعیفی همه جا مقبول است
سعی رنج قدم لنگ نگردد هرگز
سایه خفتکش اندیشهٔ پامالی نیست
خاکساری سبب ننگ نگردد هرگز
ترک هستی کن اگر صافی دل میخواهی
از نفس، آینه بیرنگ نگردد هرگز
دور وهمیستکه بر جام سپهر افتادهست
بیتکلف سر بیننگ نگردد هرگز
هرکه دارد تپشی در جگر از شعلهٔ عشق
گر همه سنگ شود دنگ نگردد هرگز
پستی طبعکه چون آبلهٔ پا ازلیست
گر تناسخ زند اورنگ نگردد هرگز
فکر روزیستکه پرمیکشد از مغز وقار
آسیا تا نشود سنگ نگردد هرگز
کلفت هر دو جهان درگره حسرت ماست
دل اگر جمع شود تنگ نگردد هرگز
بیدل از طورکلامت همه حیرتزدهایم
در بهاریکه تویی رنگ نگردد هرگز
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳۰
غبار ره شو و سرکوب صد حشم برخیز
شه قلمرو فقری به این علم برخیز
به فیض عام ز امید قطع نتوان کرد
زبخت خفته میندیش و صبحدم برخیز
غبار دل به زمین نقش خواهدت بستن
کنون که بار سر و دوش توست کم برخیز
فرونشستهتر از جسم مرده است جهان
دو روز گو به جنون جوشی ورم برخیز
ز اغنیا به تواضع مباش غرهٔ امن
چو اعتماد ز دیوارهای خم برخیز
حریف معنی تحقیق بودن آسان نیست
به سرنگونی جاوید چون قلم برخیز
شریک غفلت و آگاهی رفیقان باش
به خواب چون مژهها با هم و به هم برخیز
غبار هرزهدو دشت آفتی چه بلاست
تو راکه گفت ز خاک ره عدم برخیز؟
درای قافلهٔ صبح میدهد آواز
که ای ستمزده رفتیم ما، تو هم برخیز
چو شمع سیرگریبان عصای همت تست
به خود فرو رو و از فرق تا قدم برخیز
در این ستمکده نومید خفتهای بیدل
به آرزوی دلت میدهم قسم برخیز
شه قلمرو فقری به این علم برخیز
به فیض عام ز امید قطع نتوان کرد
زبخت خفته میندیش و صبحدم برخیز
غبار دل به زمین نقش خواهدت بستن
کنون که بار سر و دوش توست کم برخیز
فرونشستهتر از جسم مرده است جهان
دو روز گو به جنون جوشی ورم برخیز
ز اغنیا به تواضع مباش غرهٔ امن
چو اعتماد ز دیوارهای خم برخیز
حریف معنی تحقیق بودن آسان نیست
به سرنگونی جاوید چون قلم برخیز
شریک غفلت و آگاهی رفیقان باش
به خواب چون مژهها با هم و به هم برخیز
غبار هرزهدو دشت آفتی چه بلاست
تو راکه گفت ز خاک ره عدم برخیز؟
درای قافلهٔ صبح میدهد آواز
که ای ستمزده رفتیم ما، تو هم برخیز
چو شمع سیرگریبان عصای همت تست
به خود فرو رو و از فرق تا قدم برخیز
در این ستمکده نومید خفتهای بیدل
به آرزوی دلت میدهم قسم برخیز
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳۳
به دل ز مقصد موهوم خار خار مریز
در امید مزن خون انتظار مریز
مبند دل به هوای جهان بیحاصاا
ز جهل، تخم تعلق به شورهزار مریز
به یک دو اشک، غم ماتمکه خواهی داشت
گل چراغ فضولی به هر مزار مریز
حدیث عشق سزاوار گوش زاهد نیست
زلال آبگهر در دهان مار مریز
به عرض بیخردان جوهرکلام مبر
به سنگ و خشت دم تیغ آبدار مریز
به تردماغی کروفر از حیا مگذر
ز اوج ناز به پستی چو آبشار مریز
ز آفتاب قیامت اگر خبر داری
به فرق بیکلهان سایهکن، غبار مریز
خجالت است شکفتن به عالم اوهام
در آن چمنکه نهای رنگ این بهار مریز
خراب گردش آن چشم نشئهپرور باش
به ساغر دگر آب رخ خمار مریز
اگرچه جرأت اهل نیاز بیادبی است
زشرم آب شو و جز به پای یار مریز
به هرچه نازکنی انفعال همت توست
غبار ناشده در چشم انتظار مریز
به هر بنا که رسد دست طاقتت بیدل
به غیر ریختن رنگ اختیار مریز
در امید مزن خون انتظار مریز
مبند دل به هوای جهان بیحاصاا
ز جهل، تخم تعلق به شورهزار مریز
به یک دو اشک، غم ماتمکه خواهی داشت
گل چراغ فضولی به هر مزار مریز
حدیث عشق سزاوار گوش زاهد نیست
زلال آبگهر در دهان مار مریز
به عرض بیخردان جوهرکلام مبر
به سنگ و خشت دم تیغ آبدار مریز
به تردماغی کروفر از حیا مگذر
ز اوج ناز به پستی چو آبشار مریز
ز آفتاب قیامت اگر خبر داری
به فرق بیکلهان سایهکن، غبار مریز
خجالت است شکفتن به عالم اوهام
در آن چمنکه نهای رنگ این بهار مریز
خراب گردش آن چشم نشئهپرور باش
به ساغر دگر آب رخ خمار مریز
اگرچه جرأت اهل نیاز بیادبی است
زشرم آب شو و جز به پای یار مریز
به هرچه نازکنی انفعال همت توست
غبار ناشده در چشم انتظار مریز
به هر بنا که رسد دست طاقتت بیدل
به غیر ریختن رنگ اختیار مریز
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳۸
ذوق شهرتها دلیل فطرت خام است و بس
صورت نقش نگین خمیازهٔ نام است و بس
نوحهکن بر خویش اگر مغلوب چشم افتاد دل
آفتاب آنجاکه زبر خاک شد شام است وبس
از قبول عام نتوان زیست مغرور کمال
آنچه تحسین دیدهای زین قوم دشنام است و بس
حقشناسی کو، مروت کو، ادب کو، شرم کو
جهد اهل فضل بر یکدیگر الزام است و بس
گلرخان دام وفا از صید الفت چیدهاند
گردش چشمیکه هوش میبرد جام است و بس
هرچه میبینی بساط آرای عرض حیرت است
این گلستان سربهسر یک نخل بادام است و بس
هیچکس را قابل آن جلوه نپسندید عشق
جوهر حیرانی آیینه اوهام است و بس
در ره عشقت که تدبیر آفت بیطاقتیست
هر کجا واماندگی گل کرد آرام است و بس
بال آهی میکشد اشکی که میربزیم ما
شبنم ما را هوا گشتن سرانجام است و بس
از تعلق آنقدر خشت بنای کلفتی
اندکی از خود برآ، عالم سر بام است و بس
چون سیاهی رفت از مو، فکر خودرایی خطاست
جامه هرگه شستهگردد باب احرام است و بس
فطرت بیدل همان آیینهٔ معجزنماست
هر سخن کز خامهاش میجوشد الهام است وبس
صورت نقش نگین خمیازهٔ نام است و بس
نوحهکن بر خویش اگر مغلوب چشم افتاد دل
آفتاب آنجاکه زبر خاک شد شام است وبس
از قبول عام نتوان زیست مغرور کمال
آنچه تحسین دیدهای زین قوم دشنام است و بس
حقشناسی کو، مروت کو، ادب کو، شرم کو
جهد اهل فضل بر یکدیگر الزام است و بس
گلرخان دام وفا از صید الفت چیدهاند
گردش چشمیکه هوش میبرد جام است و بس
هرچه میبینی بساط آرای عرض حیرت است
این گلستان سربهسر یک نخل بادام است و بس
هیچکس را قابل آن جلوه نپسندید عشق
جوهر حیرانی آیینه اوهام است و بس
در ره عشقت که تدبیر آفت بیطاقتیست
هر کجا واماندگی گل کرد آرام است و بس
بال آهی میکشد اشکی که میربزیم ما
شبنم ما را هوا گشتن سرانجام است و بس
از تعلق آنقدر خشت بنای کلفتی
اندکی از خود برآ، عالم سر بام است و بس
چون سیاهی رفت از مو، فکر خودرایی خطاست
جامه هرگه شستهگردد باب احرام است و بس
فطرت بیدل همان آیینهٔ معجزنماست
هر سخن کز خامهاش میجوشد الهام است وبس
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴۷
جز ستم بر دل ناکام نکردهست نفس
خون شد آیینه و آرام نکردهست نفس
یک نگینوار در این کوه چه سنگ و چه عقیق
نتوان یافت که بدنام نکردهست نفس
زندگی سیر بهارست چه پست و چه بلند
این هوا وقف لب بام نکردهست نفس
زین قدر هستی مینا شکن وهم حباب
بادهای نیست که در جام نکردهست نفس
فرصت چیدن و واچیدن خلق اینهمه نیست
کار ما بیخبران خام نکردهست نفس
تابع ضبط عنان نیست جنونتازی شوق
تا می از شیشه گران وام نکردهست نفس
رفت آیینه و هنگامهٔ زنگار بجاست
صبح ما را چقدر شام نکردهست نفس
غیر فرصت که در این بزم نوای عنقاست
مژدهای نیست که پیغام نکردهست نفس
که شود غیر عدم ضامن جمعیت ما
خویش را نیز به خود رام نکردهست نفس
معنی اینجا همه لفظ است، مضامین همه خط
آن چه عنقاست که در دام نکردهست نفس
هر دو عالم به غبار در دل یافتهاند
بیدل اینجا عبث ابرام نکردهست نفس
خون شد آیینه و آرام نکردهست نفس
یک نگینوار در این کوه چه سنگ و چه عقیق
نتوان یافت که بدنام نکردهست نفس
زندگی سیر بهارست چه پست و چه بلند
این هوا وقف لب بام نکردهست نفس
زین قدر هستی مینا شکن وهم حباب
بادهای نیست که در جام نکردهست نفس
فرصت چیدن و واچیدن خلق اینهمه نیست
کار ما بیخبران خام نکردهست نفس
تابع ضبط عنان نیست جنونتازی شوق
تا می از شیشه گران وام نکردهست نفس
رفت آیینه و هنگامهٔ زنگار بجاست
صبح ما را چقدر شام نکردهست نفس
غیر فرصت که در این بزم نوای عنقاست
مژدهای نیست که پیغام نکردهست نفس
که شود غیر عدم ضامن جمعیت ما
خویش را نیز به خود رام نکردهست نفس
معنی اینجا همه لفظ است، مضامین همه خط
آن چه عنقاست که در دام نکردهست نفس
هر دو عالم به غبار در دل یافتهاند
بیدل اینجا عبث ابرام نکردهست نفس