عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷۹
ساز تبختر است اگر مایهٔ شرف
این خواجه بوق میزند اقبال چنگ و دف
سیری کجاست تا نگری اقتدار خلق
بالیدگی مخواه ز گاوان کم علف
از رونق کمال تعین حذر کنید
دکان مه پُر است ز آرایش کلف
خلقی ز فکر هرزه بیان پیش میبرد
نازد پدر به شهرت فرزند ناخلف
شد بیصفا دلی که به نقش و نگار ساخت
گم کردن گهر فکند رنگ بر صدف
عارف ز اعتبار تعین منزه است
دریا حباب نیست که بالد ز موج و کف
وهم فضول دشمن یکتایی است و بس
آیینه تا کجا نکند با خودت طرف
اسرار دل ز هرچه درد پرده مفتگیر
مشتاق یک صداست بهم خوردن دو کف
در دشت آتشی که شرر پر نمیزند
ما پنبه میبریم به امید «لاتخف»
تمثال نقش پا هم ازین دشت گل نکرد
از بس شکست و خاک شد آیینهٔ سلف
نایاب گوهری به کف دل فتاده است
میلرزدم نفس که مبادا شود تلف
بیدل ز حکم غالب تقدیر چاره نیست
صفها گشاده تیر و به یک نقطه دل هدف
این خواجه بوق میزند اقبال چنگ و دف
سیری کجاست تا نگری اقتدار خلق
بالیدگی مخواه ز گاوان کم علف
از رونق کمال تعین حذر کنید
دکان مه پُر است ز آرایش کلف
خلقی ز فکر هرزه بیان پیش میبرد
نازد پدر به شهرت فرزند ناخلف
شد بیصفا دلی که به نقش و نگار ساخت
گم کردن گهر فکند رنگ بر صدف
عارف ز اعتبار تعین منزه است
دریا حباب نیست که بالد ز موج و کف
وهم فضول دشمن یکتایی است و بس
آیینه تا کجا نکند با خودت طرف
اسرار دل ز هرچه درد پرده مفتگیر
مشتاق یک صداست بهم خوردن دو کف
در دشت آتشی که شرر پر نمیزند
ما پنبه میبریم به امید «لاتخف»
تمثال نقش پا هم ازین دشت گل نکرد
از بس شکست و خاک شد آیینهٔ سلف
نایاب گوهری به کف دل فتاده است
میلرزدم نفس که مبادا شود تلف
بیدل ز حکم غالب تقدیر چاره نیست
صفها گشاده تیر و به یک نقطه دل هدف
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸۲
جای آن استکه بالد گهر شان صدف
بحر در قطرگی اینجا شده مهمان صدف
عزلت از حادثهٔ دهر برون تاختن است
موج دریا نشود دست و گریبان صدف
نیست در عالم بیمطلبی اسباب دویی
دل صافیست همان دیدهٔ حیران صدف
ظرف بیتابی یک قطره ندارد این بحر
موجگوهر شو و میتاز به میدان صدف
جهد افسوس طلب آبلهواری دارد
سودن دستگهر ریخت به دامان صدف
قسمتت گر دم آبیست غنیمت میدان
بحر بیجا نشکستهست لب نان صدف
بر یتیمان چقدر سایه فکن خواهد بود
به دو دیوار نگونخانهٔ وبران صدف
صحبت مردهدلان سخت سرایت دارد
آبگوهر همه وقت است به زندان صدف
زلهٔ مائدهٔ حرص نیندوختهایم
استخوان خشکی مغز است در انبان صدف
جوش یاسیست بهار طرب ما بیدل
میدمد چشم پر آب از لب خندان صدف
بحر در قطرگی اینجا شده مهمان صدف
عزلت از حادثهٔ دهر برون تاختن است
موج دریا نشود دست و گریبان صدف
نیست در عالم بیمطلبی اسباب دویی
دل صافیست همان دیدهٔ حیران صدف
ظرف بیتابی یک قطره ندارد این بحر
موجگوهر شو و میتاز به میدان صدف
جهد افسوس طلب آبلهواری دارد
سودن دستگهر ریخت به دامان صدف
قسمتت گر دم آبیست غنیمت میدان
بحر بیجا نشکستهست لب نان صدف
بر یتیمان چقدر سایه فکن خواهد بود
به دو دیوار نگونخانهٔ وبران صدف
صحبت مردهدلان سخت سرایت دارد
آبگوهر همه وقت است به زندان صدف
زلهٔ مائدهٔ حرص نیندوختهایم
استخوان خشکی مغز است در انبان صدف
جوش یاسیست بهار طرب ما بیدل
میدمد چشم پر آب از لب خندان صدف
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸۴
بحث و جدل به افت جان میکند طرف
سرها به تیغ فتنه زبان میکند طرف
طعن خسان مقابل صدق مقال توست
اظهار راستی به سنان میکند طرف
از گفت و گو به خاک مزن گوهر وقار
این موج بحر را به کران میکند طرف
تا کی ز چارسوی تعلق خرد کسی
جنسی که آتشش به دکان میکند طرف
تشویش خوب و زشت ز آثار آگهیست
آیینه را صفا به جهان میکند طرف
بد نیست با معاملهٔ جاه ساختن
اما دماغ را به خران میکند طرف
پیدا اگر نباشی از آفات رستهای
با ناوک غرور نشان میکند طرف
تا آتشی به دل نزند عشق چون سپند
آداب را به ناله چسان میکند طرف
همدرس خلق باش، تغافل کمال نیست
ای بی خبر کری به فغان میکند طرف
آسان مدان تردد روزی که چون هلال
با نُه سپهر یک لب نان میکند طرف
بیدل غرور لاف دلیل سبکسریست
خودسنجیات به سنگکران میکند طرف
سرها به تیغ فتنه زبان میکند طرف
طعن خسان مقابل صدق مقال توست
اظهار راستی به سنان میکند طرف
از گفت و گو به خاک مزن گوهر وقار
این موج بحر را به کران میکند طرف
تا کی ز چارسوی تعلق خرد کسی
جنسی که آتشش به دکان میکند طرف
تشویش خوب و زشت ز آثار آگهیست
آیینه را صفا به جهان میکند طرف
بد نیست با معاملهٔ جاه ساختن
اما دماغ را به خران میکند طرف
پیدا اگر نباشی از آفات رستهای
با ناوک غرور نشان میکند طرف
تا آتشی به دل نزند عشق چون سپند
آداب را به ناله چسان میکند طرف
همدرس خلق باش، تغافل کمال نیست
ای بی خبر کری به فغان میکند طرف
آسان مدان تردد روزی که چون هلال
با نُه سپهر یک لب نان میکند طرف
بیدل غرور لاف دلیل سبکسریست
خودسنجیات به سنگکران میکند طرف
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸۷
چه دهد تردد هرزهات ز حضور سیر و سفر بهکف
که به راه ما نگذشتهای قدمی ز آبله سر بهکف
دلت از هوس نزدودهای، ره معنیی نگشودهای
ز جنون سر به هوا مرو، چو سحاب دامن تر بهکف
ستم است میل طبیعتت به غبار عالم بیبقا
ز محیط تا قدحت رسد مشکن خمار نظر بهکف
ز غرور طاقت بییقین مفروش ما و من آنقدر
که رسی به عرصهٔ امتحان زگداز زهره جگر بهکف
کشد از مزاج تو تا به کی در فیض تهمت بستگی
زگشاد عقدهٔ دست و دل، به درآکلید سحر بهکف
تو بهشت نقد حقیقتی به امید نسیه الم مکش
بگذر ز عشرت مبهمی که رسد زمان دگر به کف
نه مرا بضاعت و طاقتی نه تو را دماغ مروتی
ز نیاز پنبه در آستین چه برم به سنگ شرر به کف
به غبار نم زده داشتم دو جهان ذخیرهٔ عافیت
چو سحر زدم به فضولیی که نه بال ماند و نه پر به کف
به هزار گنج گهر کسی نخرد برات مسلمی
به حقیقت گل این چمن نرسیده خواجهٔ زر به کف
نه به عزت آنهمه مایلم نه به جاه و رتبه مقابلم
صدف قناعت بیدلم ز دل شکستهگهر بهکف
که به راه ما نگذشتهای قدمی ز آبله سر بهکف
دلت از هوس نزدودهای، ره معنیی نگشودهای
ز جنون سر به هوا مرو، چو سحاب دامن تر بهکف
ستم است میل طبیعتت به غبار عالم بیبقا
ز محیط تا قدحت رسد مشکن خمار نظر بهکف
ز غرور طاقت بییقین مفروش ما و من آنقدر
که رسی به عرصهٔ امتحان زگداز زهره جگر بهکف
کشد از مزاج تو تا به کی در فیض تهمت بستگی
زگشاد عقدهٔ دست و دل، به درآکلید سحر بهکف
تو بهشت نقد حقیقتی به امید نسیه الم مکش
بگذر ز عشرت مبهمی که رسد زمان دگر به کف
نه مرا بضاعت و طاقتی نه تو را دماغ مروتی
ز نیاز پنبه در آستین چه برم به سنگ شرر به کف
به غبار نم زده داشتم دو جهان ذخیرهٔ عافیت
چو سحر زدم به فضولیی که نه بال ماند و نه پر به کف
به هزار گنج گهر کسی نخرد برات مسلمی
به حقیقت گل این چمن نرسیده خواجهٔ زر به کف
نه به عزت آنهمه مایلم نه به جاه و رتبه مقابلم
صدف قناعت بیدلم ز دل شکستهگهر بهکف
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۳
بر خود از ساز شکفتنکیگمان دارد عقیق
درخور نامت تبسم در دهان دارد عقیق
جای آن داردکه باشد باب دندان طمع
نسبت دوری به لعل دلبران دارد عقیق
بسکه بیآب است این صحرای شهرت اعتبار
روز و شب نقش نگین زیر زبان دارد عقیق
سادگی دارالامان بی تمیزان بوده است
حلقههای دام را خاتمگمان دارد عقیق
عیب ما رنگین خیالان معنی باریک ماست
عرض نقصان تا دهد از رگ زبان دارد عقیق
هر کسی تا خاکگردیدن به رنگی بسمل است
خون رنگی در فسردنها روان دارد عقیق
حرص هر جا غالب افتد بر جگر دندان فشار
در هجوم تشنگیها امتحان دارد عقیق
هرکه میبینی به قدر شهرت از خود رفته است
سودنامی هم به تحصیل زیان دارد عقیق
بیجگر خوردن میسر نیست پاس اعتبار
آبرو در موج خون دل نهان دارد عقیق
اعتبارات جهان پر بینسق افتاده است
جانکنیها بهر نام دیگران دارد عقیق
خون دل را در بساط دیده رنگی دیگر است
آبرو در خاتم افزونتر ز کان دارد عقیق
لعل ها از بهر مشتاقان تبسمپرور است
آب باربکی به ذوق تشنگان دارد عقیق
محو لعلت را فسردن نیز آب زندگیست
همچو دل تا رنگ خونی هست جان دارد عقیق
نیست بیدل کاهش ایام بر دلخستگان
در شکست خود همان خط امان دارد عقیق
درخور نامت تبسم در دهان دارد عقیق
جای آن داردکه باشد باب دندان طمع
نسبت دوری به لعل دلبران دارد عقیق
بسکه بیآب است این صحرای شهرت اعتبار
روز و شب نقش نگین زیر زبان دارد عقیق
سادگی دارالامان بی تمیزان بوده است
حلقههای دام را خاتمگمان دارد عقیق
عیب ما رنگین خیالان معنی باریک ماست
عرض نقصان تا دهد از رگ زبان دارد عقیق
هر کسی تا خاکگردیدن به رنگی بسمل است
خون رنگی در فسردنها روان دارد عقیق
حرص هر جا غالب افتد بر جگر دندان فشار
در هجوم تشنگیها امتحان دارد عقیق
هرکه میبینی به قدر شهرت از خود رفته است
سودنامی هم به تحصیل زیان دارد عقیق
بیجگر خوردن میسر نیست پاس اعتبار
آبرو در موج خون دل نهان دارد عقیق
اعتبارات جهان پر بینسق افتاده است
جانکنیها بهر نام دیگران دارد عقیق
خون دل را در بساط دیده رنگی دیگر است
آبرو در خاتم افزونتر ز کان دارد عقیق
لعل ها از بهر مشتاقان تبسمپرور است
آب باربکی به ذوق تشنگان دارد عقیق
محو لعلت را فسردن نیز آب زندگیست
همچو دل تا رنگ خونی هست جان دارد عقیق
نیست بیدل کاهش ایام بر دلخستگان
در شکست خود همان خط امان دارد عقیق
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۴
گهر محیط تقدسی مکن آبروی حیا سبک
چوحباب حیفت اگرشوی زغرور سربه هوا سبک
نسزد ز مسند سیم و زر به وقار غره نشستنت
که زمانه میکشد آخرش چو گلیمت از ته پا سبک
ز ترنم نی و ارغنون به دل گرفته مخوان فسون
که ز سنگ دامن بیستون نکندکسی به صدا سبک
همهگر به ناله علمکشی وگر اشکگردی و نمکشی
به ترازوییکه ستمکشی نشود به غیر جزا سبک
به علاج ننگ فسردگی نفسی زتنگی دل برآ
که چوسنگ رنجگرانیات نشود مگر به جلا سبک
کند احتیاجت اگر هدف مگشای لب، مفرازکف
که وقارگوهر این صدف نکنی به دست دعا سبک
غم بیثباتی کاروان همه کرد بر دل ما گران
به کجاست جنسی ازین دکان که شود به بانگ درا سبک
مخروش خواجه بهکروفرکه ندارد اینهمه آنقدر
دوسهگام آخر ازینگذر توگران قدم زن و پا سبک
اگرت به منظر بینشان دم همتی بکشد عنان
چوسحربه جنبش یک نفس زهزار سینه برآ سبک
زگرانی سر آرزو شده خلق غرقهٔ های و هو
تو اگر تهیکنی اینکدو شود اتفاق شنا سبک
نکشید بیدل از این چمن عرق خجالت پرزدن
چوغباربی نم هرزه فن نشود چرا همه جا سبک
چوحباب حیفت اگرشوی زغرور سربه هوا سبک
نسزد ز مسند سیم و زر به وقار غره نشستنت
که زمانه میکشد آخرش چو گلیمت از ته پا سبک
ز ترنم نی و ارغنون به دل گرفته مخوان فسون
که ز سنگ دامن بیستون نکندکسی به صدا سبک
همهگر به ناله علمکشی وگر اشکگردی و نمکشی
به ترازوییکه ستمکشی نشود به غیر جزا سبک
به علاج ننگ فسردگی نفسی زتنگی دل برآ
که چوسنگ رنجگرانیات نشود مگر به جلا سبک
کند احتیاجت اگر هدف مگشای لب، مفرازکف
که وقارگوهر این صدف نکنی به دست دعا سبک
غم بیثباتی کاروان همه کرد بر دل ما گران
به کجاست جنسی ازین دکان که شود به بانگ درا سبک
مخروش خواجه بهکروفرکه ندارد اینهمه آنقدر
دوسهگام آخر ازینگذر توگران قدم زن و پا سبک
اگرت به منظر بینشان دم همتی بکشد عنان
چوسحربه جنبش یک نفس زهزار سینه برآ سبک
زگرانی سر آرزو شده خلق غرقهٔ های و هو
تو اگر تهیکنی اینکدو شود اتفاق شنا سبک
نکشید بیدل از این چمن عرق خجالت پرزدن
چوغباربی نم هرزه فن نشود چرا همه جا سبک
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱۹
عشرت سالگره تا کیات ای غفلت فال
رشتهای هستکه لب میگزد ازگفتن سال
بگذر ای شمع ز تشویش زبان آرایی
کاروانهاست درین دشت خموشی دنبال
دعوی عشق و هوس عام فتادهست اینجا
عالم ازکام و زبان عرصهٔکوس است و دوال
دل سخت آینهٔ آتش کبر و حسد است
تب اینکوه به جز سنگ ندارد تبخال
سعی مشاطه غم زشتی ایجاد نخورد
زنگی از داغ جبین سوخت به آرایش خال
خاکساریست بهاری که چمنها دارد
ای نهال ادب از ربشه مکن قطع وصال
انفعال من وتو با دل روشن چهکند
عرق شخص زآیینه نریزد تمثال
عالمست این به غرور تو که میپردازد
بوالهوس یک دوسه روزی به خیالات ببال
مه پس از بدر شدن سعی هلالش پیش است
چون به معراج رسد طالب نقص استکمال
عشق بیخود ز خودم میبرد و میآرد
رنگ در دعوی پرواز ندارد پر و بال
بهکه چون شمع به سر قطعکنی راه ادب
تا ز سعی قدمت سایه نگردد پامال
دیده شوخ نگاهان ز حیا بیخبر است
چهکند بیدل اگر نگذرد آب از غربال
رشتهای هستکه لب میگزد ازگفتن سال
بگذر ای شمع ز تشویش زبان آرایی
کاروانهاست درین دشت خموشی دنبال
دعوی عشق و هوس عام فتادهست اینجا
عالم ازکام و زبان عرصهٔکوس است و دوال
دل سخت آینهٔ آتش کبر و حسد است
تب اینکوه به جز سنگ ندارد تبخال
سعی مشاطه غم زشتی ایجاد نخورد
زنگی از داغ جبین سوخت به آرایش خال
خاکساریست بهاری که چمنها دارد
ای نهال ادب از ربشه مکن قطع وصال
انفعال من وتو با دل روشن چهکند
عرق شخص زآیینه نریزد تمثال
عالمست این به غرور تو که میپردازد
بوالهوس یک دوسه روزی به خیالات ببال
مه پس از بدر شدن سعی هلالش پیش است
چون به معراج رسد طالب نقص استکمال
عشق بیخود ز خودم میبرد و میآرد
رنگ در دعوی پرواز ندارد پر و بال
بهکه چون شمع به سر قطعکنی راه ادب
تا ز سعی قدمت سایه نگردد پامال
دیده شوخ نگاهان ز حیا بیخبر است
چهکند بیدل اگر نگذرد آب از غربال
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳۴
زین باغ گذشتیم به احسان تغافل
گل بر سر ما ریخت گریبان تغافل
طومار تماشای جهان فتنهٔ سوداست
خواندیم خط امن ز عنوان تغافل
مشکل که درین عشوهسرا کام ستاند
فریاد دل از سرمه فروشان تغافل
مغرور نباشیدکه این یک دو نفس عمر
وارسته نگاهیست به زندان تغافل
یارب به چه نیرنگ چنین کرده خرابم
شوخی که ندارد ز من امکان تغافل
گوهر دو جهان تشنه لب یأس بمیرد
ای جان تغافل مشکن شان تغافل
برطرف بناگوش تو صف میکشد امروز
گردی عجب از دامن میدان تغافل
یک سطر نگاه غلطانداز نخواندیم
زان سرمه که دارد خط فرمان تغافل
عبرت گهر قلزم اسرار نگاهیم
ما را نتوان داد به توفان تغافل
عمریست که اطفال هوس هرزه خرامند
مشق ادبی کن به دبستان تغافل
ما و هوس هرزه نگاهی چه خیالست
دارد سر ما گوی گریبان تغافل
بیدل مژه مگشای که در عالم عبرت
کس سود ندیده است به نقصان تغافل
گل بر سر ما ریخت گریبان تغافل
طومار تماشای جهان فتنهٔ سوداست
خواندیم خط امن ز عنوان تغافل
مشکل که درین عشوهسرا کام ستاند
فریاد دل از سرمه فروشان تغافل
مغرور نباشیدکه این یک دو نفس عمر
وارسته نگاهیست به زندان تغافل
یارب به چه نیرنگ چنین کرده خرابم
شوخی که ندارد ز من امکان تغافل
گوهر دو جهان تشنه لب یأس بمیرد
ای جان تغافل مشکن شان تغافل
برطرف بناگوش تو صف میکشد امروز
گردی عجب از دامن میدان تغافل
یک سطر نگاه غلطانداز نخواندیم
زان سرمه که دارد خط فرمان تغافل
عبرت گهر قلزم اسرار نگاهیم
ما را نتوان داد به توفان تغافل
عمریست که اطفال هوس هرزه خرامند
مشق ادبی کن به دبستان تغافل
ما و هوس هرزه نگاهی چه خیالست
دارد سر ما گوی گریبان تغافل
بیدل مژه مگشای که در عالم عبرت
کس سود ندیده است به نقصان تغافل
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴۹
وفور مال به تأکید خسّت است دلیل
گشاد دست نمیخواهد آستین طویل
شرر چه بال تواند گشود در دل سنگ
چراغ دیدهٔ مور است در سرای بخیل
به قوّت حشم از جادهٔ ادب مگذر
صلای کام نهنگست کوچه دادن سیل
ز سرکشان به بزرگی فروتنی مطلب
چه ممکنست خمیدن رسد به گردن فیل
غضب به جرأت تسلیم برنمیآید
حیاست آتش نمرود را ز وضع خلیل
رموز عشق سزاوار حکم هر خس نیست
نفس به حوصلهٔ من نمیشود تحلیل
قد خمیده به صد احتیاج داغم کرد
چه گریهها که نفرمود ساز این زنبیل
به سرخ و زرد منازید زیر چرخ کبود
که جامه هر چه بود ماتمی است در خم نیل
به هر خیال قناعتگر است موهومی
کشید سرمه به چشم پری ز سایهٔ میل
هوس بضاعت موهوم ما چه عرض دهد
مبرهن است از اجمال ذرهها تفصیل
خبر ز دل نگرفتی کسی چه چاره کند
که شیشهایست به طاق تغافلت تحویل
ادب غبار خموشی است کاروان حباب
نهفته است به ضبط نفس درای رحیل
چو شمع خیره سر فرصتیم وزین غافل
که چین بلند گرفتهست دامن تعجیل
تلاش علم و عمل مغتنم شمر بیدل
مکش خمار شرابی که عقل راست مزیل
گشاد دست نمیخواهد آستین طویل
شرر چه بال تواند گشود در دل سنگ
چراغ دیدهٔ مور است در سرای بخیل
به قوّت حشم از جادهٔ ادب مگذر
صلای کام نهنگست کوچه دادن سیل
ز سرکشان به بزرگی فروتنی مطلب
چه ممکنست خمیدن رسد به گردن فیل
غضب به جرأت تسلیم برنمیآید
حیاست آتش نمرود را ز وضع خلیل
رموز عشق سزاوار حکم هر خس نیست
نفس به حوصلهٔ من نمیشود تحلیل
قد خمیده به صد احتیاج داغم کرد
چه گریهها که نفرمود ساز این زنبیل
به سرخ و زرد منازید زیر چرخ کبود
که جامه هر چه بود ماتمی است در خم نیل
به هر خیال قناعتگر است موهومی
کشید سرمه به چشم پری ز سایهٔ میل
هوس بضاعت موهوم ما چه عرض دهد
مبرهن است از اجمال ذرهها تفصیل
خبر ز دل نگرفتی کسی چه چاره کند
که شیشهایست به طاق تغافلت تحویل
ادب غبار خموشی است کاروان حباب
نهفته است به ضبط نفس درای رحیل
چو شمع خیره سر فرصتیم وزین غافل
که چین بلند گرفتهست دامن تعجیل
تلاش علم و عمل مغتنم شمر بیدل
مکش خمار شرابی که عقل راست مزیل
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵۱
به هر زمین که خبر گیری از سواد عدم
فتاده نامهٔ ما سر به مُهر نقش قدم
ز اهل دل به جز آثار انس هیچ مخواه
رمیدهگیر رمیدن ز آهوان حرم
به خوان عهد و وفا خلق خاک میلیسند
نماند نام نمک بسکه شد غذای قسم
علم به عرصهٔ پستی شکست شهرت جاه
دمید سلسلهٔ موی چینی از پرچم
سخن اگر گهر است انفعال گویاییست
خموش باش که آب گهر نگردد کم
خیال خلد تو زاهد طویله آراییست
خری رهاکن اگر بایدت شدن آدم
بسا گزند که تریاق در بغل دارد
زبان سنگ تری خشکیش بود مرهم
مزاج خودشکن آزار کس نمیخواهد
کم است ریزش خون تیغ را ز ریزش دم
غبار حاجت ما طرف دامنی نگرفت
یقین شد اینکه بلند است آستانکرم
خجالت است خرابات فرصت هستی
قدح زنید حریفان همین به جبههٔ نم
به خط جادهٔ پرگار رفتهایم همه
چو سبحه پیش و پس اینجا گذشته است ز هم
به یاد وصلکه لبریز حسرتی بیدل
که از نم مژهات ناله میچکد چو قلم
فتاده نامهٔ ما سر به مُهر نقش قدم
ز اهل دل به جز آثار انس هیچ مخواه
رمیدهگیر رمیدن ز آهوان حرم
به خوان عهد و وفا خلق خاک میلیسند
نماند نام نمک بسکه شد غذای قسم
علم به عرصهٔ پستی شکست شهرت جاه
دمید سلسلهٔ موی چینی از پرچم
سخن اگر گهر است انفعال گویاییست
خموش باش که آب گهر نگردد کم
خیال خلد تو زاهد طویله آراییست
خری رهاکن اگر بایدت شدن آدم
بسا گزند که تریاق در بغل دارد
زبان سنگ تری خشکیش بود مرهم
مزاج خودشکن آزار کس نمیخواهد
کم است ریزش خون تیغ را ز ریزش دم
غبار حاجت ما طرف دامنی نگرفت
یقین شد اینکه بلند است آستانکرم
خجالت است خرابات فرصت هستی
قدح زنید حریفان همین به جبههٔ نم
به خط جادهٔ پرگار رفتهایم همه
چو سبحه پیش و پس اینجا گذشته است ز هم
به یاد وصلکه لبریز حسرتی بیدل
که از نم مژهات ناله میچکد چو قلم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵۹
نه عبادت، نه ریاضت کردم
بادهها خوردم و عشرت کردم
میهمان کرمی بود خیال
با فضولی دو دم الفت کردم
هر چه زین مایدهام پیش آمد
نعمتی بودکه غارت کردم
خلق در دیر و حرم تک زد و من
دل آسوده نبارتکردم.
گردم از عرصهٔ تشویش گذشت
آنسوی حشر قیامتکردم
خاک را عرش برین نتوانکرد
ترک خود رایی همت کردم
عافیت تشنهٔ بیقدری بود
سجده بر خاک مذلت کردم
آگهی رنج پشیمانی داشت
عیبها در خور غفلتکردم.
بی دماغ من ما و نتوان زیست
تن زدم، خواب فراغت کردم
شوق بیمقصد و، دل بیپروا
خاک بر فرق ندامت کردم
تا شدم منحرف از علم و عمل
سیرکیفیت رحمت کردم
مغفرت مزد معاصی بودهست
کیست فهمد که چه خدمت کردم
هیچم ازکرده و ناکرده مپرس
یاد آن چشم مروت کردم
هرچه از دست من آمد بیدل
همه بیرغبت و نفرتکردم
بادهها خوردم و عشرت کردم
میهمان کرمی بود خیال
با فضولی دو دم الفت کردم
هر چه زین مایدهام پیش آمد
نعمتی بودکه غارت کردم
خلق در دیر و حرم تک زد و من
دل آسوده نبارتکردم.
گردم از عرصهٔ تشویش گذشت
آنسوی حشر قیامتکردم
خاک را عرش برین نتوانکرد
ترک خود رایی همت کردم
عافیت تشنهٔ بیقدری بود
سجده بر خاک مذلت کردم
آگهی رنج پشیمانی داشت
عیبها در خور غفلتکردم.
بی دماغ من ما و نتوان زیست
تن زدم، خواب فراغت کردم
شوق بیمقصد و، دل بیپروا
خاک بر فرق ندامت کردم
تا شدم منحرف از علم و عمل
سیرکیفیت رحمت کردم
مغفرت مزد معاصی بودهست
کیست فهمد که چه خدمت کردم
هیچم ازکرده و ناکرده مپرس
یاد آن چشم مروت کردم
هرچه از دست من آمد بیدل
همه بیرغبت و نفرتکردم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷۲
از هر طلبی پیش ندامتگلهکردم
سودم قدمی چند که دست آبله کردم
در غنچگیام یکدلیی بود که چون گل
بر وهم شکفتن زدم و ده دلهکردم
بیصحبت پیران نگذشتم ز رعونت
تا حلقه شدن خدمت این سلسله کردم
بنیاد شکیبایی من جزو زمین داشت
لرزیدم از اندام وفا زلزله کردم
نومیدی سعی از دم فرصت خبرمکرد
پا خورد به سنگم جرس قافله کردم
پر منفعل افتاد دل از رغبت دنیا
نفرت عملی بود درین مزبله کردم
ضبط نفس، آیینه ز آفاق جلا داد
زین صیقل معنی مدد حوصلهکردم
مژگان نگشودم به تماشای تعین
سیر عدم و هستی بیفاصله کردم
بیدل نفس اقسام معانی به فسون بست
فرصت رمقی داشت نیاز صله کردم
سودم قدمی چند که دست آبله کردم
در غنچگیام یکدلیی بود که چون گل
بر وهم شکفتن زدم و ده دلهکردم
بیصحبت پیران نگذشتم ز رعونت
تا حلقه شدن خدمت این سلسله کردم
بنیاد شکیبایی من جزو زمین داشت
لرزیدم از اندام وفا زلزله کردم
نومیدی سعی از دم فرصت خبرمکرد
پا خورد به سنگم جرس قافله کردم
پر منفعل افتاد دل از رغبت دنیا
نفرت عملی بود درین مزبله کردم
ضبط نفس، آیینه ز آفاق جلا داد
زین صیقل معنی مدد حوصلهکردم
مژگان نگشودم به تماشای تعین
سیر عدم و هستی بیفاصله کردم
بیدل نفس اقسام معانی به فسون بست
فرصت رمقی داشت نیاز صله کردم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷۳
بر ندارد شوخی از طبع ادب تخمیر شرم
بی عرقگل میکند از جبههٔ تصویر شرم
در هوای ختم مقصد سرنگون تاز است مو
تا طلوع صبح پیری نیست بیشبگیر شرم
میکند عالم تلاش آنچه نتوان برد پیش
در مزاجکس ندارد جوهر تاثیر شرم
شیوهٔ اهل ادب در هر صفت بیجرأتیست
رنگ اگر گردانده باشد نیست بیتقصیر شرم
لعل خوبان بوسهگاه حسرت پیران مباد
میکند آب این شکر را ز اختلاط شیر شرم
ننگ بیکاری کسی را بیعرق نگذاشتهست
از همین خفت ز خارا میچکاند قیر شرم
از تعلق رستن آسان نیست بی سعی جنون
بر نمیآید به زور خار دامنگیر شرم
منفعل شد عشق از وضع تکلفهای ما
دارد از تمکین مجنون نالهٔ زنجیر شرم
زین تنک روبان نمیباید مروت خواستن
نیست چون آیینه درآب دم شمشیرشرم
خلق غافل را همین با پوشش افتاده است کار
کاش این تدبیرها را باشد از تقدیر شرم
مفت رندانگر تکلفها نباشد سد راه
بی ازار افتاده است از هند تا کشمیر شرم
بیدل آن قرآن که ما درس حضورش خواندهایم
متن آیاتش تحیر دارد و تفسیر شرم
بی عرقگل میکند از جبههٔ تصویر شرم
در هوای ختم مقصد سرنگون تاز است مو
تا طلوع صبح پیری نیست بیشبگیر شرم
میکند عالم تلاش آنچه نتوان برد پیش
در مزاجکس ندارد جوهر تاثیر شرم
شیوهٔ اهل ادب در هر صفت بیجرأتیست
رنگ اگر گردانده باشد نیست بیتقصیر شرم
لعل خوبان بوسهگاه حسرت پیران مباد
میکند آب این شکر را ز اختلاط شیر شرم
ننگ بیکاری کسی را بیعرق نگذاشتهست
از همین خفت ز خارا میچکاند قیر شرم
از تعلق رستن آسان نیست بی سعی جنون
بر نمیآید به زور خار دامنگیر شرم
منفعل شد عشق از وضع تکلفهای ما
دارد از تمکین مجنون نالهٔ زنجیر شرم
زین تنک روبان نمیباید مروت خواستن
نیست چون آیینه درآب دم شمشیرشرم
خلق غافل را همین با پوشش افتاده است کار
کاش این تدبیرها را باشد از تقدیر شرم
مفت رندانگر تکلفها نباشد سد راه
بی ازار افتاده است از هند تا کشمیر شرم
بیدل آن قرآن که ما درس حضورش خواندهایم
متن آیاتش تحیر دارد و تفسیر شرم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸۲
ز سودای چشم تو تا کام گیرم
دو عالم فروشم دو بادام گیرم
شهید وفایم ز راحت جدایم
نه مردم به ذوقی که آرام گیرم
سیه مست شهرت نیام ورنه من هم
چو نقش نگین صبح در شام گیرم
ز بس همتم ننگ تزویر دارد
محالست اگر دانه در دام گیرم
چنین کز طلب بینیاز است طبعم
گدا گر شوم ترک ابرام گیرم
چوشبنم چه لافم به سامان هستی
مگر از عرق صورتی وام گیرم
درین انجمن مشرب غنچه دارم
زنم شیشه بر سنگ تا جامگیرم
زمانی شود خواب عیشم میسر
که چون نقش پا سایه بر بام گیرم
کمند نفس حرص صیاد عنقاست
به این نارسایی مگر نام گیرم
جهان نیست جز اعتبار من و تو
تو تحقیق دان گر من اوهام گیرم
تجاهل سر و برگ هستی است بیدل
همه گر وصالست پیغام گیرم
دو عالم فروشم دو بادام گیرم
شهید وفایم ز راحت جدایم
نه مردم به ذوقی که آرام گیرم
سیه مست شهرت نیام ورنه من هم
چو نقش نگین صبح در شام گیرم
ز بس همتم ننگ تزویر دارد
محالست اگر دانه در دام گیرم
چنین کز طلب بینیاز است طبعم
گدا گر شوم ترک ابرام گیرم
چوشبنم چه لافم به سامان هستی
مگر از عرق صورتی وام گیرم
درین انجمن مشرب غنچه دارم
زنم شیشه بر سنگ تا جامگیرم
زمانی شود خواب عیشم میسر
که چون نقش پا سایه بر بام گیرم
کمند نفس حرص صیاد عنقاست
به این نارسایی مگر نام گیرم
جهان نیست جز اعتبار من و تو
تو تحقیق دان گر من اوهام گیرم
تجاهل سر و برگ هستی است بیدل
همه گر وصالست پیغام گیرم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۴۰
سایهوار از نارسایان جهان غربتیم
شخص طاقت رفته وما نقش پای طاقتیم
عجزبینش جوهر ما را به خاک افکنده است
یک مژه گر چشم برداریم گرد فطرتیم
دامن افشاندن ز اسباب جهان بیمدار
آنقدرها نیست اما اندکی بیجرأتیم
هیچکس چون شمع داغ بیتمیزیها مباد
سر به جیب و پا به دامن درتلاش راحتیم
حرص بر خوان قناعت هم همان خون میخورد
میهمانان غناییم و فضولی قسمتیم
زبن وبالی کز وفاق حاضران گل میکند
همچو یاد رفتگان آیینهدار عبرتیم
رفت ایامی که عزلت آبروی ناز داشت
این زمان از اختلاط این و آن بیحرمتیم
همچو مینایی نمی از جبههٔ ما کم نشد
آب میگردیم اما انفعال خجلتیم
با همه نومیدی اقبال سیهبختان رساست
چون شب عصیان ز مشتاقان صبح رحمتیم
خواه عالم نقش بند و خواه عنقاکن خیال
در دماغ خامهٔ نقاش موی صورتیم
نیم چشمک خانه روشنکردنی داریم و هیچ
چون شرر بیدل چراغ دودمان فرصتیم
شخص طاقت رفته وما نقش پای طاقتیم
عجزبینش جوهر ما را به خاک افکنده است
یک مژه گر چشم برداریم گرد فطرتیم
دامن افشاندن ز اسباب جهان بیمدار
آنقدرها نیست اما اندکی بیجرأتیم
هیچکس چون شمع داغ بیتمیزیها مباد
سر به جیب و پا به دامن درتلاش راحتیم
حرص بر خوان قناعت هم همان خون میخورد
میهمانان غناییم و فضولی قسمتیم
زبن وبالی کز وفاق حاضران گل میکند
همچو یاد رفتگان آیینهدار عبرتیم
رفت ایامی که عزلت آبروی ناز داشت
این زمان از اختلاط این و آن بیحرمتیم
همچو مینایی نمی از جبههٔ ما کم نشد
آب میگردیم اما انفعال خجلتیم
با همه نومیدی اقبال سیهبختان رساست
چون شب عصیان ز مشتاقان صبح رحمتیم
خواه عالم نقش بند و خواه عنقاکن خیال
در دماغ خامهٔ نقاش موی صورتیم
نیم چشمک خانه روشنکردنی داریم و هیچ
چون شرر بیدل چراغ دودمان فرصتیم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۴۳
یاد آن فرصت که ما هم عذر لنگی داشتیم
چون شرر یک پر زدن ساز درنگی داشتیم
دل نیاورد از ضعیفی تاب درد انتظار
ورنه ما هم شیشهواری نذر سنگی داشتیم
عافیت چون موج شست از نقش ماگرد نمود
تا شکست دل پر افشان بود رنگی داشتیم
یأس گلکرد از نفس آیینهٔ ما صاف شد
آرزو چندانکه میجوشید رنگی داشتیم
خودنمایی هر قدر باشد تصور همتست
نام تا آیینهٔ ما بود ننگی داشتیم
عشق نپسندید ما را هرزه صید اعتبار
ورنه در کیش اثر عبرت خدنگی داشتیم
نالهٔ ما گوش کردن صرفهٔ یاران نکرد
در نفس با این ضعیفیها تفنگی داشتیم
جز فرو رفتن به جیب عجز ننمودیم هیچ
همچو شمع آیینه درکام نهنگی داشتیم
حیرت آن جلوه ما را با خود آخر صلح داد
ورنه تا مژگان بهم میخورد جنگی داشتیم
تا سپند ما به حرف آمد خموشی دود کرد
بیتو در محفل نوای سرمه رنگی داشتیم
هر قدر واگشت مژگان دلبر از ما دور ماند
چشم تا پوشیده بود آغوش تنگی داشتیم
زندگی بیدل دماغ خلق در اوهام سوخت
ما هم از هستی همین معجون بنگی داشتیم
چون شرر یک پر زدن ساز درنگی داشتیم
دل نیاورد از ضعیفی تاب درد انتظار
ورنه ما هم شیشهواری نذر سنگی داشتیم
عافیت چون موج شست از نقش ماگرد نمود
تا شکست دل پر افشان بود رنگی داشتیم
یأس گلکرد از نفس آیینهٔ ما صاف شد
آرزو چندانکه میجوشید رنگی داشتیم
خودنمایی هر قدر باشد تصور همتست
نام تا آیینهٔ ما بود ننگی داشتیم
عشق نپسندید ما را هرزه صید اعتبار
ورنه در کیش اثر عبرت خدنگی داشتیم
نالهٔ ما گوش کردن صرفهٔ یاران نکرد
در نفس با این ضعیفیها تفنگی داشتیم
جز فرو رفتن به جیب عجز ننمودیم هیچ
همچو شمع آیینه درکام نهنگی داشتیم
حیرت آن جلوه ما را با خود آخر صلح داد
ورنه تا مژگان بهم میخورد جنگی داشتیم
تا سپند ما به حرف آمد خموشی دود کرد
بیتو در محفل نوای سرمه رنگی داشتیم
هر قدر واگشت مژگان دلبر از ما دور ماند
چشم تا پوشیده بود آغوش تنگی داشتیم
زندگی بیدل دماغ خلق در اوهام سوخت
ما هم از هستی همین معجون بنگی داشتیم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹۴
بستهام چشم امید از الفت اهل جهان
کردهام پیدا چوگوهر در دل دریا کران
بسکه پستی درکمین دارد بنای اعتبار
بعد ازبن دیوارها بیسایه خواهد شد عیان
ازتجمل سفله را ساز بزرگی مشکلست
خاک از سامان بالیدن نگردد آسمان
ای تمنایت خیال اندیش تصویر محال
صید خودکن دیگر از عنقا چه میجوبی نشان
نارسایی جادهٔ سر منزل جمعیت است
از شکست بال میبالد حضور آشیان
جز تحیر از جنون ما سیه بختان مپرس
حلقهٔ زنجیر گیسو بر نمیدارد فغان
عاشق از اهل هوس در صبر دارد امتیاز
کردهاند آیینه و شبنم به حیرت امتحان
رفتگان یا رب چه سامان داشتند از درد و داغ
کاین زمانم میدهد آتش سراغ کاروان
عیشها دارد عدم فرسایی اجزای من
جوش مهتابست هر جا پنبه شد تار کتان
کوششگردون علاج بی بریهایم نکرد
مشکلست از سرو ،گل چیدن بسعی باغبان
در فضای دل مقام عزت و خواری یکیست
نیست صدر خانهٔ آیینه غیر از آستان
بیرواجیهای عرض احتیاجم داغ کرد
آبرو چندانکه میربزم نمیگردد روان
صبح این هنگامهای از سیر خود غافل مباش
یکنفس پیداییات از عالمی دارد نشان
چشم اورا نیست بیدل سیری از خون ریختن
جام می از باده پیمایی نگردد سرگران
کردهام پیدا چوگوهر در دل دریا کران
بسکه پستی درکمین دارد بنای اعتبار
بعد ازبن دیوارها بیسایه خواهد شد عیان
ازتجمل سفله را ساز بزرگی مشکلست
خاک از سامان بالیدن نگردد آسمان
ای تمنایت خیال اندیش تصویر محال
صید خودکن دیگر از عنقا چه میجوبی نشان
نارسایی جادهٔ سر منزل جمعیت است
از شکست بال میبالد حضور آشیان
جز تحیر از جنون ما سیه بختان مپرس
حلقهٔ زنجیر گیسو بر نمیدارد فغان
عاشق از اهل هوس در صبر دارد امتیاز
کردهاند آیینه و شبنم به حیرت امتحان
رفتگان یا رب چه سامان داشتند از درد و داغ
کاین زمانم میدهد آتش سراغ کاروان
عیشها دارد عدم فرسایی اجزای من
جوش مهتابست هر جا پنبه شد تار کتان
کوششگردون علاج بی بریهایم نکرد
مشکلست از سرو ،گل چیدن بسعی باغبان
در فضای دل مقام عزت و خواری یکیست
نیست صدر خانهٔ آیینه غیر از آستان
بیرواجیهای عرض احتیاجم داغ کرد
آبرو چندانکه میربزم نمیگردد روان
صبح این هنگامهای از سیر خود غافل مباش
یکنفس پیداییات از عالمی دارد نشان
چشم اورا نیست بیدل سیری از خون ریختن
جام می از باده پیمایی نگردد سرگران
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰۸
خداست حاصل خدمت گزین درویشان
مکار غیر جبین در زمین درویشان
هما بر اوج شرف ناز آشیان دارد
بر آستان سعادت کمین درویشان
غبار حادثه را نقش طاق نسیان کن
که نیستیست بنای متین درویشان
حضور و غیبتشان قرب بعد ما و تو نیست
ز عالم دگرست آن و این درویشان
به دستگاه تهی کیسگان فقر و نیاز
«زکنت کنز» پر است آستین درویشان
شک و یقین تو آیینه دار اضدادست
به حق حواله نما کفر و دین درویشان
چه ممکن است برآید ز انقلاب زمان
ستمکشی که ندارد یقین درویشان
محیط جود به هر قطره صد گهر دارد
زپاس آب رخ شرمگین درویشان
جهان سیاهی دوریست از سراب خیال
به چشم آینهٔ پیش بین درویشان
به روی آینه شمشیر میکشی هشدار
مباش زخمخور خود زکین درویشان
هزار مدٌ ازل تا ابد همین نفسی است
به کارگاه شهور و سنین درویشان
هواللهی که مسماش آنسوی اسماست
مبرهن است ز نقش نگین درویشان
سپهر خرمن اقبال بینیازیهاست
چو بیدل آنکه بود خوشهچین درویشان
مکار غیر جبین در زمین درویشان
هما بر اوج شرف ناز آشیان دارد
بر آستان سعادت کمین درویشان
غبار حادثه را نقش طاق نسیان کن
که نیستیست بنای متین درویشان
حضور و غیبتشان قرب بعد ما و تو نیست
ز عالم دگرست آن و این درویشان
به دستگاه تهی کیسگان فقر و نیاز
«زکنت کنز» پر است آستین درویشان
شک و یقین تو آیینه دار اضدادست
به حق حواله نما کفر و دین درویشان
چه ممکن است برآید ز انقلاب زمان
ستمکشی که ندارد یقین درویشان
محیط جود به هر قطره صد گهر دارد
زپاس آب رخ شرمگین درویشان
جهان سیاهی دوریست از سراب خیال
به چشم آینهٔ پیش بین درویشان
به روی آینه شمشیر میکشی هشدار
مباش زخمخور خود زکین درویشان
هزار مدٌ ازل تا ابد همین نفسی است
به کارگاه شهور و سنین درویشان
هواللهی که مسماش آنسوی اسماست
مبرهن است ز نقش نگین درویشان
سپهر خرمن اقبال بینیازیهاست
چو بیدل آنکه بود خوشهچین درویشان
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱۶
ما و نگاه شرمگین از تک و تاز دوختن
آبله سا به پای عجز چشم نیاز دوختن
ضبط نفس زکف مده فرصت چاره نازک است
غنچه قبا به خاک داد در غم باز دوختن
عشق جنون ترانه است، ناله نفس بهانه است
بی لب بسته مشکل است پردهٔ راز دوختن
شهرت خودنماییات رونق شرم میبرد
پردهدری و آنگهت جامهٔ ساز دوختن
در همه حال نیستی است چارهگر شکست دل
قابل زخم شیشه نیست غیر گداز دوختن
گرد تردد حدوث بخیه به روی ما فکند
خرقه درید پردهٔ شرم مجاز دوختن
گر مژه بستهای ز خلق هر دو جهان شکار توست
قوت بال میدهد دیدهٔ باز دوختن
عمر به تاب وتبگذشت محرم عافیت نگشت
رشتهٔ سعی نارسا کرد دراز دوختن
عجز نفس حباب راکرد به خامشیگرو
رشته کجاست تا توان نغمهٔ ساز دوختن
بیدل از ین دو روز عمر ننگ بقایکس مباد
دل پی حرص باختن چشم به آز دوختن
آبله سا به پای عجز چشم نیاز دوختن
ضبط نفس زکف مده فرصت چاره نازک است
غنچه قبا به خاک داد در غم باز دوختن
عشق جنون ترانه است، ناله نفس بهانه است
بی لب بسته مشکل است پردهٔ راز دوختن
شهرت خودنماییات رونق شرم میبرد
پردهدری و آنگهت جامهٔ ساز دوختن
در همه حال نیستی است چارهگر شکست دل
قابل زخم شیشه نیست غیر گداز دوختن
گرد تردد حدوث بخیه به روی ما فکند
خرقه درید پردهٔ شرم مجاز دوختن
گر مژه بستهای ز خلق هر دو جهان شکار توست
قوت بال میدهد دیدهٔ باز دوختن
عمر به تاب وتبگذشت محرم عافیت نگشت
رشتهٔ سعی نارسا کرد دراز دوختن
عجز نفس حباب راکرد به خامشیگرو
رشته کجاست تا توان نغمهٔ ساز دوختن
بیدل از ین دو روز عمر ننگ بقایکس مباد
دل پی حرص باختن چشم به آز دوختن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱۹
زان تغافلگر چرا نا شاد باید زبستن
ای فراموشان به ذوق یاد باید زبستن
بلبلان نی الفت دام است اینجا نی قفس
بر مراد خاطر صیاد باید زیستن
من نمیگویم بهکلی ازتعلقها برآ
اندکی زبن درد سر آزاد باید زیستن
خواه در دوزخ وطن کن خواه با فردوس ساز
عافیت هر جا نباشد شاد باید زیستن
چون سپندم عمرها درکسوت افسردگی
بر امید یک تپش فریاد باید زیستن
نیست زین دشوارترجهدیکه ما را با فنا
صلح کار عالم اضداد باید زیستن
زندگی برگردن افتادهست یاران چاره چیست
چند روزی هر چه باداباد باید زیستن
موجگوهر در قناعتگاه قسمت خشک نیست
تردماغ شرم استعداد باید زیستن
هرسرمویت خم تسلیم چندین جانکنی است
با هزاران تیشه یک فرهاد باید زیستن
بیدل این هستی نمیسازد به تشویش نفس
شمع را تاکی به راه باد باید زیستن
ای فراموشان به ذوق یاد باید زبستن
بلبلان نی الفت دام است اینجا نی قفس
بر مراد خاطر صیاد باید زیستن
من نمیگویم بهکلی ازتعلقها برآ
اندکی زبن درد سر آزاد باید زیستن
خواه در دوزخ وطن کن خواه با فردوس ساز
عافیت هر جا نباشد شاد باید زیستن
چون سپندم عمرها درکسوت افسردگی
بر امید یک تپش فریاد باید زیستن
نیست زین دشوارترجهدیکه ما را با فنا
صلح کار عالم اضداد باید زیستن
زندگی برگردن افتادهست یاران چاره چیست
چند روزی هر چه باداباد باید زیستن
موجگوهر در قناعتگاه قسمت خشک نیست
تردماغ شرم استعداد باید زیستن
هرسرمویت خم تسلیم چندین جانکنی است
با هزاران تیشه یک فرهاد باید زیستن
بیدل این هستی نمیسازد به تشویش نفس
شمع را تاکی به راه باد باید زیستن