عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۲
دلا تا طلعت سلمی نیابی
بدنیی روضهٔ عقبی نیابی
ز هستی رونق مستی نبینی
ز توبه لذت تقوی نیابی
درین بتخانه تا صورت پرستی
نشان از عالم معنی نیابی
چو مجنون تا درین حی زنده باشی
طناب خیمهٔ لیلی نیابی
عصا تا در کفت ثعبان نگردد
ز چوبی معجز موسی نیابی
نشان دوست از دشمن چه پرسی
که از خر منطق عیسی نیابی
اگر ملک سلیمان در نبازی
چو سلمان طلعت سلمی نیابی
غلام عشق شو کز مفتی دل
ورای عاشقی فتوی نیابی
چو طفلان گر بنقشی باز مانی
بغیر از صورت مانی نیابی
برو خواجو که از سلطان عشقش
برون از آب چشم اجری نیابی
اگر شعری ز شعری بگذرانی
بشعری رفعت شعری نیابی
بدنیی روضهٔ عقبی نیابی
ز هستی رونق مستی نبینی
ز توبه لذت تقوی نیابی
درین بتخانه تا صورت پرستی
نشان از عالم معنی نیابی
چو مجنون تا درین حی زنده باشی
طناب خیمهٔ لیلی نیابی
عصا تا در کفت ثعبان نگردد
ز چوبی معجز موسی نیابی
نشان دوست از دشمن چه پرسی
که از خر منطق عیسی نیابی
اگر ملک سلیمان در نبازی
چو سلمان طلعت سلمی نیابی
غلام عشق شو کز مفتی دل
ورای عاشقی فتوی نیابی
چو طفلان گر بنقشی باز مانی
بغیر از صورت مانی نیابی
برو خواجو که از سلطان عشقش
برون از آب چشم اجری نیابی
اگر شعری ز شعری بگذرانی
بشعری رفعت شعری نیابی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۳
خود پرستی مکن ار زانکه خدا میطلبی
در فنا محو شو ار ملک بقا میطلبی
خبر از درد نداری و دوا میجوئی
اثر از رنج ندیدی و شفا میطلبی
ساکن دیری و از کعبه نشان میپرسی
در خرابات مغانی و خدا میطلبی
کارت از چین سر زلف بتان در گرهست
وین عجبتر که از آن مشک ختا میطلبی
اگر از سرو قدان مهر طمع میداری
از بن زهر گیا مهر گیاه میطلبی
خبر از انده یعقوب نداری و مقیم
بوی پیراهن یوسف ز صبا میطلبی
کی دل مردهات از باد صبا زنده شود
نفس عیسوی از باد هوا میطلبی
دردی درد کش ار زانکه دوا میخواهی
باده صاف خور ار زانکه صفا میطلبی
خیز خواجو که در این گوشه نوا نتوان یافت
بسپاهان رو اگر زانکه نوا میطلبی
در فنا محو شو ار ملک بقا میطلبی
خبر از درد نداری و دوا میجوئی
اثر از رنج ندیدی و شفا میطلبی
ساکن دیری و از کعبه نشان میپرسی
در خرابات مغانی و خدا میطلبی
کارت از چین سر زلف بتان در گرهست
وین عجبتر که از آن مشک ختا میطلبی
اگر از سرو قدان مهر طمع میداری
از بن زهر گیا مهر گیاه میطلبی
خبر از انده یعقوب نداری و مقیم
بوی پیراهن یوسف ز صبا میطلبی
کی دل مردهات از باد صبا زنده شود
نفس عیسوی از باد هوا میطلبی
دردی درد کش ار زانکه دوا میخواهی
باده صاف خور ار زانکه صفا میطلبی
خیز خواجو که در این گوشه نوا نتوان یافت
بسپاهان رو اگر زانکه نوا میطلبی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۴
ترک صورت کن اگر عالم معنی طلبی
کوس عزلت زن اگر ملکت کسری طلبی
سر خود پیش نه ار پای درین راه نهی
غرق این بحر شو ار در تمنی طلبی
گر نه ماری بچه معنی نروی از سر گنج
ورنه طفلی بچه رو صورت مانی طلبی
راه آدم زنی و روضهٔ رضوان جوئی
عیب مجنون کنی و خیمهٔ لیلی طلبی
خاک گوسالهٔ زرین شوی از بی آبی
وانگه از چوب عصا معجز موسی طلبی
تا که برطور جلالت نبود منزل قرب
از چه رو پرتو انوار تجلی طلبی
خدمت مور کن ار ملک سلیمان خواهی
راه سلمان رو اگر طلعت سلمی طلبی
نام خواجو مبر ار نامه وحدت خوانی
ترک کونین کن ار حضرت مولی طلبی
کوس عزلت زن اگر ملکت کسری طلبی
سر خود پیش نه ار پای درین راه نهی
غرق این بحر شو ار در تمنی طلبی
گر نه ماری بچه معنی نروی از سر گنج
ورنه طفلی بچه رو صورت مانی طلبی
راه آدم زنی و روضهٔ رضوان جوئی
عیب مجنون کنی و خیمهٔ لیلی طلبی
خاک گوسالهٔ زرین شوی از بی آبی
وانگه از چوب عصا معجز موسی طلبی
تا که برطور جلالت نبود منزل قرب
از چه رو پرتو انوار تجلی طلبی
خدمت مور کن ار ملک سلیمان خواهی
راه سلمان رو اگر طلعت سلمی طلبی
نام خواجو مبر ار نامه وحدت خوانی
ترک کونین کن ار حضرت مولی طلبی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۶
یا من قریرة مقلتی لقیاک غایة منیتی
تذکار وصلک بهجتی هذا نصیبی لیلتی
از تاب دل شب تا سحر لب خشک دارم دیده تر
آری چه تدبیر ای پسر هذا نصیبی لیلتی
گر همچو شمع انجمن آتش زنم در جان و تن
عیبم مکن ای سیمتن هذا نصیبی لیلتی
قلبی غریق فی الحوی روحی حریق فی النوی
قد ذبت فی نار الهوی هذا نصیبی لیلتی
در مدح سلطان جهان باشم چو شمع آتش زبان
زیرا که از دور زمان هذا نصیبی لیلتی
باشد دعایش کار من سودای او بازار من
مکتوب برطومار من هذا نصیبی لیلتی
هر شب که خواجو را ز غم گرینده یابی چون قلم
بر دفترش بینی رقم هذا نصیبی لیلتی
تذکار وصلک بهجتی هذا نصیبی لیلتی
از تاب دل شب تا سحر لب خشک دارم دیده تر
آری چه تدبیر ای پسر هذا نصیبی لیلتی
گر همچو شمع انجمن آتش زنم در جان و تن
عیبم مکن ای سیمتن هذا نصیبی لیلتی
قلبی غریق فی الحوی روحی حریق فی النوی
قد ذبت فی نار الهوی هذا نصیبی لیلتی
در مدح سلطان جهان باشم چو شمع آتش زبان
زیرا که از دور زمان هذا نصیبی لیلتی
باشد دعایش کار من سودای او بازار من
مکتوب برطومار من هذا نصیبی لیلتی
هر شب که خواجو را ز غم گرینده یابی چون قلم
بر دفترش بینی رقم هذا نصیبی لیلتی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۷
چو دستان برکشد مرغ صراحی
برآید نوحهٔ مرغ از نواحی
قدح در ده که چشم مست خوبان
قد اتضحت لنا ای اتضاح
الا والله لا اسلو هواهم
ولا اصبوالی قول اللواح
ملامت میکنندم پارسایان
الام الام فی حب الملاح
کجا قول خردمندان کنم گوش
که سکران نشنود گفتار صاحی
عدولی عن محبتهم فسادی
و موتی فی مضار بهم صلاحی
دلم جان از گذار دیده درباخت
ولیس علیسه فیه من جناح
زهی از عنبر سارا کشیده
رقم بر گرد کافور رباحی
مغلغلة الی مغناک منی
هنا من مبلغ شروی الریاح
چه مشک آمیزی ای جام صبوحی
چه عنبر بیزی ای باد صباحی
تهب نسائم و الورق ناحت
و شوقنی الصبوح الی الصباح
بده ساقی که گل برقع برافکند
وفاح الروض و ابتسم الاقاحی
ز میخواران کسی را همچو خواجو
ندیدم تشنه بر خون صراحی
برآید نوحهٔ مرغ از نواحی
قدح در ده که چشم مست خوبان
قد اتضحت لنا ای اتضاح
الا والله لا اسلو هواهم
ولا اصبوالی قول اللواح
ملامت میکنندم پارسایان
الام الام فی حب الملاح
کجا قول خردمندان کنم گوش
که سکران نشنود گفتار صاحی
عدولی عن محبتهم فسادی
و موتی فی مضار بهم صلاحی
دلم جان از گذار دیده درباخت
ولیس علیسه فیه من جناح
زهی از عنبر سارا کشیده
رقم بر گرد کافور رباحی
مغلغلة الی مغناک منی
هنا من مبلغ شروی الریاح
چه مشک آمیزی ای جام صبوحی
چه عنبر بیزی ای باد صباحی
تهب نسائم و الورق ناحت
و شوقنی الصبوح الی الصباح
بده ساقی که گل برقع برافکند
وفاح الروض و ابتسم الاقاحی
ز میخواران کسی را همچو خواجو
ندیدم تشنه بر خون صراحی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۸
ز رارض دار سعدی یا بارق الغوادی
طف حول ربع سلمی یا ذارع البوادی
غافل مشو ز سوزم چون آه سینه دیدی
و اندیشه کن ز آتش چون دود گشت بادی
نار الهموم هاجت من قلبی اشتعالا
ماه الغرام تجری من مد معی کواد
کس را مباد ازینسان حاصل ز درد هجران
بیخویشی و غریبی رندی و نامرادی
فی اضلعی حللتم کالسر فی الجنان
فی مقلتی نزلتم کالنور فی السواد
هر چند بی هدایت واصل نمیتوان شد
در عشق سالکانرا جز عشق نیست هادی
یا مولعا بهجری لایمکن اصطباری
یا زایرا لغیری ماغبت عن فؤادی
خواجو چونیک نامی در راه عشق ننگست
تا در پی صلاحی میدان که در فسادی
طف حول ربع سلمی یا ذارع البوادی
غافل مشو ز سوزم چون آه سینه دیدی
و اندیشه کن ز آتش چون دود گشت بادی
نار الهموم هاجت من قلبی اشتعالا
ماه الغرام تجری من مد معی کواد
کس را مباد ازینسان حاصل ز درد هجران
بیخویشی و غریبی رندی و نامرادی
فی اضلعی حللتم کالسر فی الجنان
فی مقلتی نزلتم کالنور فی السواد
هر چند بی هدایت واصل نمیتوان شد
در عشق سالکانرا جز عشق نیست هادی
یا مولعا بهجری لایمکن اصطباری
یا زایرا لغیری ماغبت عن فؤادی
خواجو چونیک نامی در راه عشق ننگست
تا در پی صلاحی میدان که در فسادی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۰
گفتمش از چه دلم بردی و خونم خوردی
گفت از آنروی که دل دادی و جان نسپردی
گفتمش جان ز غمت دادم و سر بنهادم
گفت خوش باش که اکنون ز کفم جان بردی
گفتمش در شکرت چند بحسرت نگرم
گفت درخویش نگه کن که بچشمش خردی
گفتمش چند کنم ناله و افغان از تو
گفت خاموش که ما را بفغان آوردی
گفتمش همنفسم ناله وآه سحرست
گفت فریاد ز دست تو که بس دم سردی
گفتمش رنگ رخم گشت ز مهر تو چو کاه
گفت بر من بجوی گر تو بحسرت مردی
گفتمش در تو نظر کردم و دل بسپردم
گفت آخر نه مرا دیدی و جان پروردی
گفتمش بلبل بستان جمال تو منم
گفت پیداست که برگرد قفس میگردی
گفتمش کز می لعل تو چنین بیخبرم
گفت خواجو خبرت هست که مستم کردی
گفت از آنروی که دل دادی و جان نسپردی
گفتمش جان ز غمت دادم و سر بنهادم
گفت خوش باش که اکنون ز کفم جان بردی
گفتمش در شکرت چند بحسرت نگرم
گفت درخویش نگه کن که بچشمش خردی
گفتمش چند کنم ناله و افغان از تو
گفت خاموش که ما را بفغان آوردی
گفتمش همنفسم ناله وآه سحرست
گفت فریاد ز دست تو که بس دم سردی
گفتمش رنگ رخم گشت ز مهر تو چو کاه
گفت بر من بجوی گر تو بحسرت مردی
گفتمش در تو نظر کردم و دل بسپردم
گفت آخر نه مرا دیدی و جان پروردی
گفتمش بلبل بستان جمال تو منم
گفت پیداست که برگرد قفس میگردی
گفتمش کز می لعل تو چنین بیخبرم
گفت خواجو خبرت هست که مستم کردی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۲
کجا باز آید آن مرغی که با من همقفس بودی
گهی فریاد خوان گشتی گهم فریاد رس بودی
از آن ترسم که صیادی بمکرش صید گرداند
که او پرواز نتواند که دائم در قفس بودی
نمیدانم که بر برج که امشب آشیان دارد
بدام آوردمی او را مرا گر زانکه کس بودی
چنان سرمست میگشتم ز آوازش که در شبها
که یاد آوری از شحنه کرا بیم از عسس بودی
چه مرغی بلبل آوازی چه بلبل باز پروازی
که این عنقای زرین بال پیشش چون مگس بودی
بگویم روشنت ماهی سریر حسن را شاهی
که سرو ار راست میخواهی بر بالاش خس بودی
بجان گر دسترس بودی اسیر قید محنت را
روان در پای شبرنگش فشاندن یکنفس بودی
درین وادی چه به بودی ز آه و ناله و زاری
اگر خورشید هودج را غم از بانگ جرس بودی
گلندامی طلب خواجو که در خلوتگه رامین
اگر هرگز نبودی گل جمال ویس بس بودی
گهی فریاد خوان گشتی گهم فریاد رس بودی
از آن ترسم که صیادی بمکرش صید گرداند
که او پرواز نتواند که دائم در قفس بودی
نمیدانم که بر برج که امشب آشیان دارد
بدام آوردمی او را مرا گر زانکه کس بودی
چنان سرمست میگشتم ز آوازش که در شبها
که یاد آوری از شحنه کرا بیم از عسس بودی
چه مرغی بلبل آوازی چه بلبل باز پروازی
که این عنقای زرین بال پیشش چون مگس بودی
بگویم روشنت ماهی سریر حسن را شاهی
که سرو ار راست میخواهی بر بالاش خس بودی
بجان گر دسترس بودی اسیر قید محنت را
روان در پای شبرنگش فشاندن یکنفس بودی
درین وادی چه به بودی ز آه و ناله و زاری
اگر خورشید هودج را غم از بانگ جرس بودی
گلندامی طلب خواجو که در خلوتگه رامین
اگر هرگز نبودی گل جمال ویس بس بودی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۵
ای شمع چگل دوش در ایوان که بودی
وی سرو روان دی بگلستان که بودی
وی آیت رحمت که کست شرح نداند
کی بود نزول تو و در شان که بودی
چون صبح برآمد به سر بام که رفتی
چون شام در آمد بشبستان که بودی
کین بر که کشیدی و کمان بر که گشادی
قلب که شکستی و بمیدان که بودی
ای کام روانم لب چون آب حیاتت
در ظلمت شب چشمهٔ حیوان که بودی
دیشب که مرا جان و دل از داغ تو میسوخت
آرام دل و آرزوی جان که بودی
برطرف چمن بلبل خوش خوان که گشتی
درصحن گلستان گل خندان که بودی
تا از دل و جان زان تو گشتیم چو خواجو
آخر بنگوئی که تو خود زان که بودی
وی سرو روان دی بگلستان که بودی
وی آیت رحمت که کست شرح نداند
کی بود نزول تو و در شان که بودی
چون صبح برآمد به سر بام که رفتی
چون شام در آمد بشبستان که بودی
کین بر که کشیدی و کمان بر که گشادی
قلب که شکستی و بمیدان که بودی
ای کام روانم لب چون آب حیاتت
در ظلمت شب چشمهٔ حیوان که بودی
دیشب که مرا جان و دل از داغ تو میسوخت
آرام دل و آرزوی جان که بودی
برطرف چمن بلبل خوش خوان که گشتی
درصحن گلستان گل خندان که بودی
تا از دل و جان زان تو گشتیم چو خواجو
آخر بنگوئی که تو خود زان که بودی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۹
یا باری البرایا یا زاری الذراری
یا راعی الرعایا یا مجری الجواری
سلطان بی وزیری دیان بینظیری
قهار سختگیری ستار بردباری
روق الغصون صنعا زینت کالغوانی
ورق الطیور شوقا توجت کاقماری
سرو از تو در تمایل در کله ربیعی
مرغ از تو در ترنم بر سرو جویباری
یا واهب العطایا یا دافع البلایا
یا غافر الخطایا یا مسری السواری
عکسی فکنده نورت بر شمع آسمانی
بوئی نهاده لطفت در نافه تتاری
ذخر القروم تجبی من سبیک السبایا
لبسالجنان تکسوا من برک البراری
از نار نور بخشی وز باد عطر سائی
وز خاک زر فشانی وز آب گوهر آری
اعلیت کل یوم عند الصباح نورا
نقع الظلام جلی من غرة النهاری
خواجه بتحفه پیشت نزلی دگر نیارد
جز حسرت و ندامت جز جرم و شرمساری
یا راعی الرعایا یا مجری الجواری
سلطان بی وزیری دیان بینظیری
قهار سختگیری ستار بردباری
روق الغصون صنعا زینت کالغوانی
ورق الطیور شوقا توجت کاقماری
سرو از تو در تمایل در کله ربیعی
مرغ از تو در ترنم بر سرو جویباری
یا واهب العطایا یا دافع البلایا
یا غافر الخطایا یا مسری السواری
عکسی فکنده نورت بر شمع آسمانی
بوئی نهاده لطفت در نافه تتاری
ذخر القروم تجبی من سبیک السبایا
لبسالجنان تکسوا من برک البراری
از نار نور بخشی وز باد عطر سائی
وز خاک زر فشانی وز آب گوهر آری
اعلیت کل یوم عند الصباح نورا
نقع الظلام جلی من غرة النهاری
خواجه بتحفه پیشت نزلی دگر نیارد
جز حسرت و ندامت جز جرم و شرمساری
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۵
ای که بر دیدهٔ صاحبنظران میگذری
پرده بردار که تا خلق ببینند پری
میروی فارغ و خلقی نگران از پس و پیش
تا تو یک ره ز سر لطف در ایشان نگری
همه شب منتظر موکب صبحم که مرا
بوی زلف تو دهد نکهت باد سحری
بامدادان که صبا حله خضرا پوشد
نوعروسان چمن را بگه جلوهگری
این طراوت که تو داری چو بگلزار آئی
گل رویت ببرد رونق گلبرگ طری
در کمالیت حسنت نرسد درک عقول
هر چه در خاطرم آید تو از آن خوبتری
وه که گر پرده براندازی و زین پرده زنی
پردهٔ راز معمای جهان را بدری
ور بدین شکل و شمایل بدر آئی روزی
نه دل من که دل خلق جهانی ببری
خون خواجوست بتاریخته بر خاک درت
تا بدانی که دگر باره بعزت گذری
پرده بردار که تا خلق ببینند پری
میروی فارغ و خلقی نگران از پس و پیش
تا تو یک ره ز سر لطف در ایشان نگری
همه شب منتظر موکب صبحم که مرا
بوی زلف تو دهد نکهت باد سحری
بامدادان که صبا حله خضرا پوشد
نوعروسان چمن را بگه جلوهگری
این طراوت که تو داری چو بگلزار آئی
گل رویت ببرد رونق گلبرگ طری
در کمالیت حسنت نرسد درک عقول
هر چه در خاطرم آید تو از آن خوبتری
وه که گر پرده براندازی و زین پرده زنی
پردهٔ راز معمای جهان را بدری
ور بدین شکل و شمایل بدر آئی روزی
نه دل من که دل خلق جهانی ببری
خون خواجوست بتاریخته بر خاک درت
تا بدانی که دگر باره بعزت گذری
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۰
سحر چون باد عیسی دم کند با روح دمسازی
هزار آوا شود مرغ سحر خوان از خوش آوازی
بده آبی و از مستان بیاموز آتش انگیزی
بزن دستی و از رندان تفرج کن سراندازی
ز پیمان بگذر ای صوفی و درکش بادهٔ صافی
که آن بهتر که مستانرا کند پیمانه دمسازی
درین مدت که از یاران جدا گشتیم و غمخواران
توئی ای غم که شب تا روز ما را محرم رازی
چو آن مهوش نمیآرم پریروئی به زیبائی
چو آن لعبت نمیبینم گلندامی به طنازی
مرا تا جان بود در تن ز پایت برندارم سر
گر از دستم بری بیرون و از پایم دراندازی
کسی کو را نظر باشد بروی چون تو منظوری
خیالست این که تا باشد کند ترک نظر بازی
چرا از طرهآموزی سیهکاری و طراری
چرا از غمزهگیری یاد خونخواری و غمازی
تو خود با ما نپردازی و بی روی تو هر ساعت
کند جانم ز دود دل هوای خانه پردازی
چو کشتی ضایعم مگذار و چون باد از سرم مگذر
که نگذارد شهیدان را میان خاک و خون غازی
سر از خنجر مکش خواجو اگر گردنکشی خواهی
که پای تیغ باید کرد مردانرا سراندازی
هزار آوا شود مرغ سحر خوان از خوش آوازی
بده آبی و از مستان بیاموز آتش انگیزی
بزن دستی و از رندان تفرج کن سراندازی
ز پیمان بگذر ای صوفی و درکش بادهٔ صافی
که آن بهتر که مستانرا کند پیمانه دمسازی
درین مدت که از یاران جدا گشتیم و غمخواران
توئی ای غم که شب تا روز ما را محرم رازی
چو آن مهوش نمیآرم پریروئی به زیبائی
چو آن لعبت نمیبینم گلندامی به طنازی
مرا تا جان بود در تن ز پایت برندارم سر
گر از دستم بری بیرون و از پایم دراندازی
کسی کو را نظر باشد بروی چون تو منظوری
خیالست این که تا باشد کند ترک نظر بازی
چرا از طرهآموزی سیهکاری و طراری
چرا از غمزهگیری یاد خونخواری و غمازی
تو خود با ما نپردازی و بی روی تو هر ساعت
کند جانم ز دود دل هوای خانه پردازی
چو کشتی ضایعم مگذار و چون باد از سرم مگذر
که نگذارد شهیدان را میان خاک و خون غازی
سر از خنجر مکش خواجو اگر گردنکشی خواهی
که پای تیغ باید کرد مردانرا سراندازی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۱
اگر تو عشق نبازی به عمر خویش چه نازی؟
که کار زندهدلان عشق بازی است نه بازی
مرا به جور رقیبان مران ز کوی حبیبان
درون کعبه چه باک از مخالفان حجازی
میان حلقهٔ رندان مگو ز توبه و تقوی
بیان عشق حقیقی مجو ز عشق مجازی
مکن ملامت رامین اگر ملازم ویسی
مباش منکر محمود اگر مقر ایازی
بمیر بر سر کویش گرت بود سر کویش
که پیش اهل حقیقت شهید باشی و غازی
کنند گوشهنشینان کنج خلوت چشمم
هزار میخی مژگان به خون دیده نمازی
به تیرگی و درازی شبی چو دوش ندیدم
اگر چه زلف تو از دوش بگذرد به درازی
متاب روی ز مهر ار چه آفتاب منیر
به حسن خویش مناز ار چه در تنعم و نازی
بزیر پای تو خواجو اگر چه مور بمیرد
تو را خبر نبود بر فراز ابرش تازی
اگر چه بلبل باغ محبتست ولیکن
مگس چگونه کند پیش باز دعوی بازی
که کار زندهدلان عشق بازی است نه بازی
مرا به جور رقیبان مران ز کوی حبیبان
درون کعبه چه باک از مخالفان حجازی
میان حلقهٔ رندان مگو ز توبه و تقوی
بیان عشق حقیقی مجو ز عشق مجازی
مکن ملامت رامین اگر ملازم ویسی
مباش منکر محمود اگر مقر ایازی
بمیر بر سر کویش گرت بود سر کویش
که پیش اهل حقیقت شهید باشی و غازی
کنند گوشهنشینان کنج خلوت چشمم
هزار میخی مژگان به خون دیده نمازی
به تیرگی و درازی شبی چو دوش ندیدم
اگر چه زلف تو از دوش بگذرد به درازی
متاب روی ز مهر ار چه آفتاب منیر
به حسن خویش مناز ار چه در تنعم و نازی
بزیر پای تو خواجو اگر چه مور بمیرد
تو را خبر نبود بر فراز ابرش تازی
اگر چه بلبل باغ محبتست ولیکن
مگس چگونه کند پیش باز دعوی بازی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۳
ای آفتاب رویت در اوج دلفروزی
وی تیر چشم مستت در عین دیده دوزی
در چنگ آرزویت سوزم چو عود و سازم
چون چنگم ار بسازی چون عودم ار بسوزی
رفتیم و روز وصلت روزی نبود ما را
یا رب شب جدائی کس را مباد روزی
ای شمع جمع مستان بخرام در شبستان
تا بزم میپرستان از چهره بر فروزی
گفتی شبی که وصلم هم روزی تو باشد
ای روز وصل جانان آخر کدام روزی
در نیم شب برآید صبح جهان فروم
گر نیم شب در آید خورشید نیم روزی
گل گر چه از لطافت بستان فروز باشد
نبود چو آن سمنبر در بوستان فروزی
خواجو بچشم معنی کی نقش یار بینی
تا چشم نقش بین را ز اغیار بر ندوزی
وی تیر چشم مستت در عین دیده دوزی
در چنگ آرزویت سوزم چو عود و سازم
چون چنگم ار بسازی چون عودم ار بسوزی
رفتیم و روز وصلت روزی نبود ما را
یا رب شب جدائی کس را مباد روزی
ای شمع جمع مستان بخرام در شبستان
تا بزم میپرستان از چهره بر فروزی
گفتی شبی که وصلم هم روزی تو باشد
ای روز وصل جانان آخر کدام روزی
در نیم شب برآید صبح جهان فروم
گر نیم شب در آید خورشید نیم روزی
گل گر چه از لطافت بستان فروز باشد
نبود چو آن سمنبر در بوستان فروزی
خواجو بچشم معنی کی نقش یار بینی
تا چشم نقش بین را ز اغیار بر ندوزی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۴
در دلم بود کزین پس ندهم دل بکسی
چکنم باز گرفتار شدم در هوسی
نفس صبح فرو بندد از آه سحرم
گر شبی بر سر کوی تو برآرم نفسی
بجهانی شدم از دمدمهٔ کوس رحیل
که کنون راضیم از دور ببانگ جرسی
نیست جز کلک سیه روی مرا همسخنی
نیست جز آه جگر سوز مرا همنفسی
عاقبت کام دل خویش بگیرم ز لبت
گر مرا بر سر زلف تو بود دسترسی
بر سر کوت ندارم سر و پروای بهشت
زانکه فردوس برین بیتو نیرزد بخسی
تشنه در بادیه مردیم باومید فرات
وه که بگذشت فراتم ز سر امروز بسی
هر کسی را نرسد از تو تمنای وصال
آشیان بر ره سیمرغ چه سازد مگسی
خیز خواجو که گل از غنچه برون میآید
بلبلی چون تو کنون حیف بود در قفسی
چکنم باز گرفتار شدم در هوسی
نفس صبح فرو بندد از آه سحرم
گر شبی بر سر کوی تو برآرم نفسی
بجهانی شدم از دمدمهٔ کوس رحیل
که کنون راضیم از دور ببانگ جرسی
نیست جز کلک سیه روی مرا همسخنی
نیست جز آه جگر سوز مرا همنفسی
عاقبت کام دل خویش بگیرم ز لبت
گر مرا بر سر زلف تو بود دسترسی
بر سر کوت ندارم سر و پروای بهشت
زانکه فردوس برین بیتو نیرزد بخسی
تشنه در بادیه مردیم باومید فرات
وه که بگذشت فراتم ز سر امروز بسی
هر کسی را نرسد از تو تمنای وصال
آشیان بر ره سیمرغ چه سازد مگسی
خیز خواجو که گل از غنچه برون میآید
بلبلی چون تو کنون حیف بود در قفسی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۵
تو چون قربان نمیگردی کجا همکیش ما باشی
بترک خویش و بیگانه بگو تا خویش ما باشی
اگر دردت شود درمان علاج رنج ما گردی
وگر زخمت شود مرهم روان ریش ما باشی
حیات جاودان یابی اگر در راه ما میری
برآری نام سلطانی اگر درویش ما باشی
تو چون جانی همان بهتر که از ما سیر برنائی
تو چون شمعی چنان خوشتر کزین پس پیش ما باشی
اگر خون دل از مژگان بریزی آب خود ریزی
وگر زهر از لب خنجر ننوشی نیش ما باشی
جهانداران نهندت عید اگر قربان ما گردی
کمانداران کنندت زه اگر در کیش ما باشی
برو خواجو که بدنامان ز نیک و بد نیندیشند
تو بد نامی عجب دارم که نیک اندیش ما باشی
بترک خویش و بیگانه بگو تا خویش ما باشی
اگر دردت شود درمان علاج رنج ما گردی
وگر زخمت شود مرهم روان ریش ما باشی
حیات جاودان یابی اگر در راه ما میری
برآری نام سلطانی اگر درویش ما باشی
تو چون جانی همان بهتر که از ما سیر برنائی
تو چون شمعی چنان خوشتر کزین پس پیش ما باشی
اگر خون دل از مژگان بریزی آب خود ریزی
وگر زهر از لب خنجر ننوشی نیش ما باشی
جهانداران نهندت عید اگر قربان ما گردی
کمانداران کنندت زه اگر در کیش ما باشی
برو خواجو که بدنامان ز نیک و بد نیندیشند
تو بد نامی عجب دارم که نیک اندیش ما باشی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۸
شبست و خلوت و مهتاب و ساغر ای بت ساقی
بریز خون صراحی بیار باده باقی
خوشا بوقت سحر بر سماع بلبل شب خیز
شراب راوقی از دست لعبتان رواقی
تو خضر وقتی و شب ظلمتست در قدح آویز
که باده آب حیاتست خاصه از لب ساقی
نوای نغمهٔ عشاق از اصفهان چه خوش آید
مرا که میل عراقست و شاهدان عراقی
دوای درد جدایی کجا به صبر توان کرد
بیار شربت وصل ار طبیب درد فراقی
مقیم طاق دو ابروی تست مردم چشمم
وگر چه جفت غمم بیتو در زمانه تو طاقی
کجا بگرد سمندت رسد پیادهٔ مسکین
بدین صفت که تو گردون خرام برق براقی
تو آفتاب بلندی ولی زوال نداری
تو ماه مهرفروزی ولی بری ز محاقی
تو خون خواجو اگر میخوری غریب نباشد
که از نتیجهٔ خونخواران جنگ براقی
بریز خون صراحی بیار باده باقی
خوشا بوقت سحر بر سماع بلبل شب خیز
شراب راوقی از دست لعبتان رواقی
تو خضر وقتی و شب ظلمتست در قدح آویز
که باده آب حیاتست خاصه از لب ساقی
نوای نغمهٔ عشاق از اصفهان چه خوش آید
مرا که میل عراقست و شاهدان عراقی
دوای درد جدایی کجا به صبر توان کرد
بیار شربت وصل ار طبیب درد فراقی
مقیم طاق دو ابروی تست مردم چشمم
وگر چه جفت غمم بیتو در زمانه تو طاقی
کجا بگرد سمندت رسد پیادهٔ مسکین
بدین صفت که تو گردون خرام برق براقی
تو آفتاب بلندی ولی زوال نداری
تو ماه مهرفروزی ولی بری ز محاقی
تو خون خواجو اگر میخوری غریب نباشد
که از نتیجهٔ خونخواران جنگ براقی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۹
تشنهام تا بکی آخر بده آبی ساقی
فی حشای اضطرمت نایرة الا شواق
عمر باقی بر صاحبنظران دانی چیست
آنچه از بادهٔ دوشینه بماند باقی
عنت الورق علی قلقلة الاقداح
و لنا القرقف فی بلبلة الاحداق
گر گل از گل بدمد بیدل جان افشانرا
صحف تکتب بالدمع علیالاوراق
ایکه هستی ز نظر غایب و حاضر در دل
فیالکری طیفک ما غاب عن اماق
تو اگر فتنه دور قمری نادر نیست
که به رخسار چو مه نادرهٔ آفاقی
گرچه روزی به نهایت رسد ایام بقا
فیالهوی لا تتناهی طرق العشاق
سر برای تو که هم دردی و هم درمانی
جان فدای تو که هم زهری و هم تریاقی
ان للمغرم فیالنشوة صحوا رفقا
لا تلوموا واعینوا زمرا لفساق
دلق ازرق به می لعل گرو کن خواجو
که مناسب نبود عاشقی و زراقی
جام می گیر که بر بام سماوات زنیم
علم مرشدی و نوبت به اسحاقی
فی حشای اضطرمت نایرة الا شواق
عمر باقی بر صاحبنظران دانی چیست
آنچه از بادهٔ دوشینه بماند باقی
عنت الورق علی قلقلة الاقداح
و لنا القرقف فی بلبلة الاحداق
گر گل از گل بدمد بیدل جان افشانرا
صحف تکتب بالدمع علیالاوراق
ایکه هستی ز نظر غایب و حاضر در دل
فیالکری طیفک ما غاب عن اماق
تو اگر فتنه دور قمری نادر نیست
که به رخسار چو مه نادرهٔ آفاقی
گرچه روزی به نهایت رسد ایام بقا
فیالهوی لا تتناهی طرق العشاق
سر برای تو که هم دردی و هم درمانی
جان فدای تو که هم زهری و هم تریاقی
ان للمغرم فیالنشوة صحوا رفقا
لا تلوموا واعینوا زمرا لفساق
دلق ازرق به می لعل گرو کن خواجو
که مناسب نبود عاشقی و زراقی
جام می گیر که بر بام سماوات زنیم
علم مرشدی و نوبت به اسحاقی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۰
تبسمت الزهر والمزن باک
و غررت الودق و الدیک حاک
نسیم عراقی ندانم چه بادی
زمین سپاهان ندانم چه خاکی
بدین مشک سائی و عنبر فشانی
ایا نفحة الریح روحی فداک
ندانم چه نقشی که مثل تو صورت
مصور نگردد ز آبی و خاکی
ریاض بهشتی بدین روح بخشی
چراغ سپهری بدین تابناکی
خرد را فریبی و دل را امیدی
روانرا حیاتی و تن را هلاکی
نه در دل ممکن که در قلب جانی
نه از گل مرکب که از روح پاکی
مررنا باکناف نجد و بتنا
بواد الاراک لعلی اراک
چو خواجو بدست ار جام خور آئین
اگر مست گلچهر اورنگ تا کی
و غررت الودق و الدیک حاک
نسیم عراقی ندانم چه بادی
زمین سپاهان ندانم چه خاکی
بدین مشک سائی و عنبر فشانی
ایا نفحة الریح روحی فداک
ندانم چه نقشی که مثل تو صورت
مصور نگردد ز آبی و خاکی
ریاض بهشتی بدین روح بخشی
چراغ سپهری بدین تابناکی
خرد را فریبی و دل را امیدی
روانرا حیاتی و تن را هلاکی
نه در دل ممکن که در قلب جانی
نه از گل مرکب که از روح پاکی
مررنا باکناف نجد و بتنا
بواد الاراک لعلی اراک
چو خواجو بدست ار جام خور آئین
اگر مست گلچهر اورنگ تا کی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۲
چون نیست ما را با او وصالی
کاجی بکویش بودی مجالی
زین به چه باید ما را که آید
از خاک کویش باد شمالی
همچون هلالی گشتم چو دیدم
بر طرف خورشید مشکین هلالی
جانم ز جانان سر بر نتابد
کز جان نباشد تن را ملالی
از شوق لعلش دل شد چو میمی
وز عشق زلفش قد شد چو دالی
در چنگ زلفش دل پای بندی
بر خاک کویش جان پایمالی
دانی که چونم دور از جمالش
از مویه موئی وز ناله نالی
هر شب خیالش آید به پیشم
شخص ضعیفم بیند خیالی
آنکس چه داند حال ضعیفان
کو را نبودست یکروز حالی
میرفت خواجو با خویش میگفت
کان شد که با او بودت وصالی
کاجی بکویش بودی مجالی
زین به چه باید ما را که آید
از خاک کویش باد شمالی
همچون هلالی گشتم چو دیدم
بر طرف خورشید مشکین هلالی
جانم ز جانان سر بر نتابد
کز جان نباشد تن را ملالی
از شوق لعلش دل شد چو میمی
وز عشق زلفش قد شد چو دالی
در چنگ زلفش دل پای بندی
بر خاک کویش جان پایمالی
دانی که چونم دور از جمالش
از مویه موئی وز ناله نالی
هر شب خیالش آید به پیشم
شخص ضعیفم بیند خیالی
آنکس چه داند حال ضعیفان
کو را نبودست یکروز حالی
میرفت خواجو با خویش میگفت
کان شد که با او بودت وصالی