عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰
کردم رقم به‌کلک نفس مد ناله را
دادم به باد شعلهٔ شوقت رساله را
از سرمه چشم شوخ تو تمکین‌پذیر نیست
نتوان به‌گرد‌، مانع رم شد غزاله را
از ره مروبه عیش شبستان این چمن
جز شمع‌کشته‌چیست به فانوس‌، لاله را
دل فرد باطل است خوشا جوش داغ عشق
تا بیدلی به ثبت رساند قباله را
کوگوش‌کز چکیدن خونم نواکشد
درکوچه‌های زخم غباری‌ست ناله را
هنگام شیب غافل از اسرار خودمباش
کیفیت رساست می دیر ساله را
عریانی توکسوت یکتایی‌است و بس
تا چند، بار دوش‌، نمایی دو شاله را
ناقص نبرد صرفه ز تقلیدکاملان
وضع‌گوهر طلسم‌گداز است ژاله را
آن شب‌که مه زسیرخطش آب داد چشم
گرداب بحر خجلت خود دید هاله را
خط پیش ازآنکه با لب او آشنا شود
حیران سرمه ساخته چشم پیاله را
آزادگان زکلفت اسباب فارغند
نتوان نگاه داشت به زنجیر ناله را
مشت خسی‌ست پیکر موهوم ما ومن
وقف دهان شعله‌کنید این نواله را
رنگ رطوبت چمن دهربنگرید
کاندربغل سیاه شد آیینه لاله را
بیدل دلت هوای محبت‌گرفته است
شبنم خیال می‌کند این غنچه ژاله را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵
گه ازموی میان شهرت دهد نازک خیالی را
گهی از چین ابرو سکته خواند بیت‌عالی را
زبان حال خط دارد حدیث شکر لعلش
ازین‌طوطی توان‌آموختن شیرین‌مقالی را
ز نیرنگ حجابش غافلم لیک اینقدر دانم
که‌برق جلوه خواهد ساخت‌فانوس خیالی را
نسیم دامن اوگر وزد گاه خرامیدن
سحر بی‌پرده‌گردد غنچهٔ تصویر قالی را
خیالی از دهان او نشانم می‌دهد اما
همان حکم عدم باشد اثرهای خیالی را
به‌هر نظاره حسنش شوخی رنگ دگردارد
تصور چون توان‌کردن جمال بی‌مثالی را
دل از خود می‌رود بگذارتا مست فغان باشد
جرس آخر به منزل می‌کندکم هرزه نالی را
قناعت پیشه‌ای هشدارکاین حرص غنادشمن
کمینگاه هوسها کرده وضع بی‌سؤالی را
حباب باد پیمای تو وهمی در قفس دارد
توشمع هستی اندیشیده‌ای‌فانوس خالی را
همه‌گر عکس آفاق است در آیینه جا دارد
بنازم دستگاه عالم بی‌انفعالی را
نیابی غیر شک از پرده‌های چشم ما بیدل
حریر ما به دل دارد هوای برشکالی را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱
هرکجا نسخه‌کنند آن خط ریحانی را
نیست جز ناله‌کشیدن قلم مانی را
پیش از آن‌کز دم شمشیر تو نم بردارد
شست حیرت ورق دیدهٔ قربانی را
مطلب شوخی پرواز ز موج گهرم
به قفس کرده‌ام امید پرافشانی را
اشک ما صرف تبهکاری غفلت گردید
ریخت این ابر سیه جوهر نیسانی را
جاه با بندگی آب رخ دیگر دارد
عزت افزود ز زنار سلیمانی را
چشمم از جنبش مژگان به‌شمار نفس است
جلوه‌ات برد ازین آینه حیرانی را
دم تیغ تو و خورشید به یک چشم زدن
عرصهٔ صبح‌کند دیدهٔ قربانی را
جمع‌گشتن دل ما را به تسلی نرساند
ازگهرکیست برد شیوهٔ غلتانی را
خلق بروضع‌جنون محونظردرختن است
آنقدر چاک مزن جامهٔ عریانی را
هرکه را چشم‌درین بزم‌گشودند چو شمع
دید در نقش‌کف پا خط پیشانی را
برخط وزلف بتان غره عشقی بیدل
حسن فهمیده‌ای اجزای پریشانی را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵
کو ذوق نگاهی‌که به هنگام تماشا
چون دیده‌گریبان درم از نام تماشا
چشمم به تمنای توگرداند نگاهی
گل‌کرد به صد رنگ خط جام تماشا
شد عمروبه راه طلبت چشم نبستم
قاصد مژه‌ام سوخت به پیغام تماشا
هشدارکه این منظر نیرنگ ندارد
غیر از مژه برداشتنت بام تماشا
تا آینه‌ات زنگ تغافل نزداید
هرگز به چراغی نرسد شام تماشا
چون شمع حضوری نشد آیینهٔ هوشت
ناپخته عبث سوختی‌ای خام تماشا
زان حلقهٔ عبرت‌که خم‌قامت پیری‌ست
داردکف خاک تو نهان دام تماشا
حرمانکدهٔ انجمن حال ندارد
صیدی به فراموشی ایام تماشا
فریادکه چشمی به تأمل نگشودیم
رفتیم ازین مرحله ناکام تماشا
مضمون جهان راچقدر قافیه‌تنگ است
یکسر مژه بستیم به احرام تماشا
مانند شرر توأم ازین غمکده‌گل‌کرد
آغاز نگاه من و انجام تماشا
بیدل به‌گشاد مژه زحمت نپسندی
منظور وفا نیست‌گل‌اندام تماشا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰
هرجا روی ای ناله سلامی ببر ازما
یادش دل ما برد به جای دگر از ما
امید حریف نفس سست عنان نیست
ما را برسانید به او پیشتر از ما
دل را فلک آخر به‌گدازی نپسندید
هیهات چه برسنگ زد این شیشه‌گراز ما
تاکی هوس آوارهٔ پرواز توان زیست
یارب‌که جداکرد سر زیر پر از ما؟
آیینه به بر غافل از آن جلوه دمیدیم
جز ما نتوان یافت‌کسی را بتر از ما
بی‌پردگی آیینهٔ آثار غنا نیست
عریانی ما برد کلا‌ه وکمر از ما
گوهر ز قناعت‌گره طبع محیط است
ازکس دل پر نیست فلک را مگر از ما
کس آینه بر طاق تغافل نپسندد
از خود نگرفتی خبر ای بیخبر از ما
ما را ز درت جرأت دوری چه خیال است
صد مرحله دوراست درین ره جگراز ما
تا حشر درین بزم محال است توان برد
خلوت زتو و عالم بیرون در از ما
عمری‌ست وفا ممتحن ناز و نیاز است
نی تیغ ز دست تو جدا شد نه سر از ما
زحمتکش وهمیم چه ادبار و چه اقبال
بیدل نتوان‌گفت شب از ما سحر از ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵
ای جگرها داغدا‌ر شوق پیکان شما
چاکهای دل نیام تیغ مژگان شما
ازشکست‌کار هاآشفته‌حالان نسخه‌ای‌ست
دفتر آشوب یعنی سنبلستان شما
شعله‌درجانی‌که‌خاک حسرت‌دیدار نیست
خاک درچشمی‌که نتوان بود حیران شما
از هجوم اشک بر مژگان‌گهرها چیده‌ایم
در تمنای نثار لعل خندان شما
یارب‌ا‌ین‌خال است یاجوش لطافتهای‌حسن
می‌نماید دانه‌ای سیب زنخدان شما
تا قیامت جوهر وآیینه می‌جوشد به هم
از غبارم پاک نتوان کرد دامان شما
پیکر من ازگداز یأس شد آب و هنوز
موج می‌بالد زبان شکر احسان شما
کی بود یارب‌که در بزم تبسمهای ناز
چشم زخمم سرمه‌گیرد از نمکدان شما
یکسرموخالی از پروازشوخی نیست‌حسن
صد نگه خوابیده درتحریک مژگان شما
با شکست زلف نتوان اینقدر پرداختن
رنگ ما هم نسبتی دارد به پیمان شما
کوشش‌ما پای خواب‌آلودة دامان ماست
جز شما سر بر نیارد ازگریبان شما
بیدل آشفتهٔ ما بوی جمعیت نبرد
تا به‌کی در حلقهٔ زلف پریشان شما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۶
شور صد صحرا جنون‌گرد نمکدان شما
ای قیامث صبح‌خیز لعل خندان شما
چشم‌آهو حلقهٔ گرداب بحرحیرت است
درتماشای رم وحشی غزالان شما
عشرت‌ازرنگ‌است هرجاگل‌بساط‌آراشود
مفت جام مایه می‌گردد به دوران شما
از صدف ریزدگهر وزپسته مغزآید برون
چون شودگرم تکلم لعل خندان شما
از طراوتگاه عشرت نوبهار باغ ناز
باد چشم ما سفال جوش ریحان شما
بیش ازین نتوان به ابروی تغافل ساختن
شیشهٔ دل خاک‌شد در طاق نسیان شما
ما سیه‌بختان به نومیدی مهیا کرده‌ایم
یک چراغان‌!داغ دل دور از شبستان شما
بستر وبالین من‌عمریست قطع‌راحت است
بر دم شمشیر زد خوابم ز مژگان شما
نارسا افتاده‌ایم ای برق تازان همتی
تا غبار ما زند دستی به دامان شما
عالمی درحسرت وضع عبارت مرده است
معنی ماکیست تا فهمد ز دیوان شما
از غبار هردو عالم‌پاک بیرون جسته است
بیدل آواره یعنی خانه ویران شما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱
سلسلهٔ شوق‌کیست سر خط آهنگ ما
رشته به پا می‌پرد از رگ گل رنگ ما
نقد جهان فسوس سهل نباید شمرد
دل به‌گره بسته است آبله در چنگ ما
با همه افسردگی جوش شرار دلیم
خفته پریخانه‌ای در بغل سنگ ما
درتپش آباد دل قطع نفس می‌کنیم
نیست ز منزل برون جاده و فرسنگ ما
پردهٔ سازنفس سخت‌خموشی نواست
رشته مگر بگسلد تا دهد آهنگ ما
در قفس عافیت هرزه فسردیم حیف
شور شکستی نزدگل به سر رنگ ما
سعی‌گوهر برگرفت بار دل از دوش موج
آبله چشمی ندوخت بر قدم لنگ ما
عالم بی‌مطلبی عرصهٔ پرخاش کیست
نیست روان خون زخم جزعرق ازجنگ ما
رشتهٔ چندین امل یک‌گره آمد به‌عرض
بر دو جهان مهر زد یأس دل تنگ ما
بیدل از اقبال عجز درهمه جا چیده است
آبله و نقش پا افسر واورنگ ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲
آیینهٔ چندین تب وتاب است دل ما
چون د‌اغ جنون شعله نقاب است دل ما
عمری‌ست‌که چون آینه در بزم خیالت
حیرت نگه یک مژه خواب است دل ما
ماییم و همین موج فریب نفسی چند
سرچشمهٔ مگویید سراب است دل ما
پیمانهٔ ما پر شود آندم‌که ببالیم
در بزم تو هم ظرف حباب است دل ما
آتش زن ونظارة بیتابی ماکن
جزسوختن آخربه چه باب است دل ما
لعل تو به حرف آمد و دادیم دل ازدست
یعنی به سؤ‌ال تو جواب است دل ما
ما جرعه‌کش ساغر سرشارگدازیم
شبنم صفت از عا‌لم آب است دل ما
تا چیست سرانجام شمار نفس آخر
عمریست‌که درپای حساب است دل ما
حسرت ثمرکوشش بی‌حاصل خویشیم
ازبس‌که نفس سوخت‌کباب است دل ما
دریا به حبابی چقدر جلوه فروشد
آیینهٔ وصلیم و حجاب است دل ما
صد سنگ شد آیینه وصد قطره‌گهربست
افسوس همان خانه خر‌اب است دل ما
تا جنبش تار نفس افسانه طراز است
بیدل به‌کمند رگ خواب است دل ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶
مپسند جزبه رهن تغافل پیام ما
لعل ترا نگین نگرفته‌ست نام ما
پوشیده نیست تیرگی بخت عاشقان
آیینهٔ چراغ به دست است شام ما
کس با دل‌گرفته چه صید آرزوکند
این غنچه وا شودکه‌گل افتد به دام ما
صد رنگ خون به جیب تأمل نهفته‌ایم
ضبط نفس چنو زخم دل‌ست التیام ما
همواری طبیعت پرکار روشن است
مستی نخوانده است‌کس از خط جام ما
در مکتب تسلسل عقلت نمی‌رسد
صد داستان به یک سخن ناتمام ما
معیار چارسوی دو عالم گرفته‌ایم
یک جنس نیست قابل سودای خام ما
گاهی دو همعنان سحر می‌توان گذشت
رنگ شکسته می‌کشد امشب زمام ما
چون سبحه اینقدر به چه امید می‌دود
دل در رکاب اشک چکیدن خرام ما
دیگر به الفت‌که توان چشم دوختن
در عالم رمی‌که نفس نیست رام ما
کو انفعال تا حق هستی اداکنیم
چون شمع بسته برعرقی چند وام ما
بیدل چو نقش پا زبنای ادب مپرس
پر سرنگون فتاده بلندی ز بام ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸
عمری‌ست ناز دیدهٔ تر می‌کشیم ما
از اشک‌، انتظارگهر می‌کشیم ما
تسخیرحسن درخور حیرت‌نگاهی است
صید عجب به دام نظرمی‌کشیم ما
دامن‌کشان ز ناز به هر سوگذرکنی
چون سایه زیرپای توسرمی‌کشیم ما
از خلق اگرکناره‌گرفتیم مفت ماست
کشتی زچارموج خطرمی‌کشیم ما
پروازما سری نکشید ازشکست بال
امروزناله هم ته پر می‌کشیم ما
ای چرخ پاس آه دل خسته لازم است
این رشته را ز پای‌گوهر می‌کشیم ما
عمری‌ست درادبکدهٔ وضع خامشی
از ناله انتقام اثر می‌کشیم ما
شمع خموش انجمن داغ حیرتیم
خمیازهٔ خمار نظر می‌کشیم ما
داغ سپهر مرهم کافور می‌برد
زین آه‌کزجگر چوسحرمی‌کشیم ما
همچون‌نفس بنای‌جهان برتردداست
درمنزلیم ورنج سفرمی‌کشیم ما
فرصت‌کفیل این‌همه شوخی نمی‌شود
آیینه‌ای به روی شرر می‌کشیم ما
بیدل به جرم آنکه چو آیینه ساده‌ایم
خاکسترست آنچه به بر می‌کشیم ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱
زین گلستان درس دیدارکه می‌خوانیم ما
اینقدر آیینه نتوان شدکه حیرانیم ما
سنگ این‌کهسار آسایش خیالی بیش نیست
از زمینگیری همان آتش به دامانیم ما
عالمی را وحشت ما چون سحرآواره‌کرد
چین‌فروش دامن صحرای امکانیم ما
سینه چاک غیرتیم از ننگ همچشمی مپرس
هرکه بر رویت‌گشاید چشم‌، مژگانیم ما
در نفس آیینهٔ گرد سراغ ماگم است
نالهٔ حیرت خرام ناتوانانیم ما
غیر عریانی لباسی نیست تا پوشدکسی
ازخجالت چون صدا در خویش پنهانیم ما
هرنفس باید عبث رسوای خودبینی شدن
تا نمی‌پوشیم چشم ازخویش عریانیم ما
مشت خاک ما جنون‌دار دو عالم وحشت است
از رم آهو چه می‌پرسی بیابانیم ما
بی‌طواف نازش از خود رفتن ما هرزه است
رنگ می‌باید به‌گرد او بگردانیم ما
در تغافلخانهٔ ابروی او چین می‌کشیم
عمرها شد نقشبند طاق نسیانیم ما
نقطه‌ای از سرنوشت عجزما روشن نشد
چشم قربانی مگربر جبهه بنشانیم ما
هرکه خواهد شبهه‌ای از هستی ما واکشد
نامهٔ بی‌مطلب ننوشته عنوانیم ما
نقش پا گل‌کرده‌ایم اما درین عبرتسرا
هرکه در فکر عدم افتدگریبانیم ما
چون نفس بیدل نسیم بی‌نشان رنگیم‌، لیک
رنگها پرواز دارد تا پرافشانیم ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳
به طوق فاخته نازد محبت از فن ما
که زخم تیغ تو دارد طواف‌گردن ما
زبان ناله ببستیم زین ادب‌که مباد
تبسم توکشد ننگ لب‌گزیدن ما
عیان نشد زکجا مست جلوه می‌آیی
فدای طرز خرامت ز خویش رفتن ما
به شکر عجز چه مقدار دانه نازکند
بلندکرد سر ما ز پا فتادن ما
فغان‌که داد رهایی نداد وحشت هم
چو رنگ شمع قفس‌گشت پرگشادن ما
درتن ستمکده دل شکوه‌ای نکرد بلند
شکست‌ چینی ومویی نخاست ازتن ما
چودشت‌تنگی‌اخلاق زیب‌مشرب‌نیست
جبین‌گرفته به دست‌گشاده دامن ما
به قدر حاصل از آفات آگهیم همه
به جای دانه همین مور داشت خرمن ما
نی‌ایم رنگی و چندین چمن نمو داریم
به روی آب فتاده‌ست موج روغن ما
به غیر خامشی اسرار دل‌که می‌فهمد
چه نکته‌هاکه ندارد زبان الکن ما
زگل مپرس‌که بو درکجا وطن دارد
نیافت مسکن ما هم سراغ مسکن ما
چه ممکن است بگیریم دامنش بیدل
که می‌رسد به تری نامش ازگرفتن ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۴
بی‌توچون شمع زضعف تن ما
رنگ ما خفت به‌پیراهن ما
نقش پاییم ادب‌پرور عجز
مژه خم می‌شود از دیدن ما
خاک ما گرد قیامت دارد
حذر از آفت شوراندن ما
زندگی طعمهٔ کلفت‌گردید
رشته‌ها خورده‌گره خوردن ما
حرص مضمون رهایی فهمید
دل به اسباب جهان بستن ما
فکر آزادگی آزادی برد
سرگریبان زده از دامن ما
اگر این است سلوک احباب
دشمن ما نبود دشمن ما
خلعت آرای سحر عریانی‌ست
چاک دوزید به پیراهن ما
آفت اندوختنی می‌خواهد
برق‌مانیست مگرخرمن‌ما
آخر انجام رعونت چون شمع
می‌کشد تار رگ‌گردن ما
قاصد آورد پیام دلدار
بازگردید ز خود رفتن ما
بیدل آخر ز چه خورشیدکم است
این چراغ به نفس روشن ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵
چون شمع زآتشی‌که وفا زد به جان ما
بال هماست بر سر ما استخوان ما
عمری‌ست هرزه تازی اشک روان ما
کوگرد حیرتی‌که بگیرد عنان ما
شمشیر آب دادهٔ زنگ ملامتیم
باشد درشت‌گویی مردم فسان ما
ما را نظربه فیض نسیم بهارنیست
اشک است شبنم‌گل رنگ خزان ما
این رشته تا به حشر مبینادکوتهی
شمعی‌ست درگرفتهٔ نامت زبان ما
چشم تری به گوشهٔ دل واخزیده‌ایم
شبنم صفت زغنچه بس است آشیان ما
شمع از حدیث شعله نبرد‌هست صرفه‌ای
آتش مزن به خویش‌، مشوترجمان ما
لخت‌جگر به دیدهٔ ما رنگ اشک ریخت
یاقوت آب‌گشته طلب‌کن ز کان ما
از درد نارسایی پرواز ما مپرس
چون نی‌گره شده‌ست به صد جا فغان ما
در شعله‌زار داغ هوا نیز آتش است
ای باد صبح نگذری از بوستان ما
از رنگ رفته‌گرد سراغی پدید نیست
پی باخته‌ست وحشت خون روان ما
صبح نفس متاع جهان ندامتیم
ناچیده رفته است به غارت دکان ما
بیدل ره دیار فنا بسکه روشن است
چون شمع چشم بسته رودکاروان ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷
داغیم چون سپند مپرس از بیان ما
در سرمه بال می‌زند امشب فغان ما
عرض‌کمال ما عرق‌آلود خجلت است
ابر است اگر بلند شود آسمان ما
ما را چو شمع باب‌گداز آفریده‌اند
یعنی ز مغز نرمتر است استخوان ما
شبنم صفت ز بسکه سبکبار می‌رویم
بوی گل است ناقه‌کش کاروان ما
چون شعله سر به عالم بالا نهاده‌ایم
خاشاک وهم نیست حریف عنان ما
شوخی نگاه ما نفروشد چوآینه
عمری‌ست تخته است زحیرت دکان ما
پرواز ناله نیز به جایی نمی‌رسد
از بس بلند ساخته‌اند آشیان ما
رنگ شکسته آینهٔ بی‌خودی بس است
یارب زبان ما نشود ترجمان ما
جز داغ نیست مائدهٔ دستگاه عشق
آتش خوردکسی‌که شود میهمان ما
با آنکه ما اسیرکمند حوادثیم
عنقاست بی‌نشان به سراغ نشان ما
کو خامشی‌که شانه‌کش مدعا شود
آشفته است‌طرهٔ وضع بیان ما
پیداست راز سینهٔ ما بیدل از زبان
یک پارهٔ دل است زبان در دهان ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰
نبود به غیر نام تو ورد زبان ما
یک حرف بیش نیست زبان در دهان ما
چون شمع دم زشعلهٔ شوق تومی‌زنیم
خالی مباد زین تب‌گرم استخوان ما
عرض فنای ما نبود جز شکست رنگ
چون شعله برگریز ندارد خزان ما
گرد رمی به روی شراری نشسته‌ایم
ای صبر بیش از ازین نکنی امتحان ما
از برگ و ساز قافلهٔ بیخودان مپرس
بی‌ناله می‌رود جرس‌کاروان ما
می‌خواست دل ز شکوهٔ خوی تو دم‌زند
دود سپندگشت سخن در دهان ما
ما معنی مسلسل زلف تو خوانده‌ایم
مشکل‌که مرگ قطع‌کند داستان ما
چون سیل بیخودانه سوی بحر می‌رویم
آگه نه‌ایم دست‌که دارد عنان ما
ما را عجوز دهر دوتاکرد از فریب
زه شد به تارچرخ ز سستی‌کمان ما
از طبع شوخ این همه در بندکلفتیم
بستند چون شراربه سنگ آشیان ما
آه از غبار ماکه هواگیر شوق نیست
یعنی به خاک ریخته است آسمان ما
بیدل هجوم‌گریهٔ ما را سبب مپرس
بی‌مقصد است‌کوشش اشک روان ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹
غنچه‌سان بی‌در است خانهٔ ما
بیضه گل کرده آشیانهٔ ما
همچو شبنم‌درین چمن محو است
به نم چشم آب و دانهٔ ما
بال بربال شهرت عنقاست
رنگ آرام در زمانهٔ ما
نیست جزشعله خاک معبد عشق
جبهه سوز است آستانهٔ ما
خواب راحت نه‌ایم‌، دردسریم
مشنو از هیچ کس فسانهٔ ما
ناتوان طایر پرکاهیم
گردباد است آشیانهٔ ما
ننشیند مگر به خاک درت
اشک بی‌دست و پا روانهٔ ما
می‌کشد انفعال آزادی
سرو از آه عاشقانهٔ ما
شعله‌آهنگ‌خون‌منصوریم
ساز ما سوخت از ترانهٔ ما
حیلهٔ زندگی‌نقاب فناست
کاش روشن شود بهانهٔ ما
دل جمع‌این زمان چه‌امکان است
ریشه‌گل‌کرد و رفت دانهٔ ما
بس بود همچو دیدهٔ بیدل
شوق دیدار شمع خانهٔ ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۲
از ما پیام وصل تهی‌کرد جای ما
آخر به ما رسید ز جانان دعای ما
موج‌گهر خجالت جولان‌کجا برد
از سعی نارسا به سر افتاد پای ما
با نرگست چه عرض تمنا دهدکسی
دیدیم سرمه‌ای‌که نگه شد صدای ما
دامان نازت از چه تغافل شکسته‌اند
کز ما پر است آینهٔ بی‌صفای ما
سرمایهٔ حباب به غیر از محیط چیست
آب توآب ما و هوایت هوای ما
پهلو تهی نمودن دریاست ساز موج
خود را ز خود دم‌، به در آر از برای ما
وارستهٔ تعلق زنار و سبحه‌ایم
نیرنگ این دو رشته ندوزد قبای ما
برجسته نیست پلهٔ میزان خامشی
یارب به سنگ سرمه نسنجی صدای ما
حرف طمع مباد برون آید از لباس
مطلب به خرقه دوخت سئوال‌گدای ما
گوهر همان برون محیط است درمحیط
با ما چه می‌کند دل از ما جدای ما
بیدل به وضع خلق محال است زیستن
بیگانگی اگر نشود آشنای ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰
شوق تو دامنی زد بر نارسایی ما
سرکوب بال وپر شد بی‌دست پایی ما
درکارگاه امکان بی‌شبهه نیست فطرت
تمثال می‌فروشد آیینه‌زایی ما
زان پنجهٔ نگارین نگرفت رنگ و بویی
پامال یأس‌گردید خون حنایی ما
یارب مباد آتش از شعله بازماند
خاک است بر سر ما از نارسایی ما
چون‌گل زباغ هستی ما هم فریب خوردیم
خون داشت درگریبان رنگین قبایی ما
گر اشک رخ نساید بر خاک ناتوانی
زان آستان‌که خواهد عذر جدایی ما
در راه او نشستیم چندان‌که خاک‌گشتیم
زین بیشتر چه باشد صبرآزمایی ما
از سجدهٔ حضورت بوی اثر نبردیم
امید دستها سود از جبهه‌سایی ما
تاکی هوس‌ نوردی تا چند هرزه‌گردی
یارب‌که سنگ‌گردد خاک هوایی ما
گر در قفس بمیریم زان به‌که اوج‌گیریم
بی‌بال و پر اسیریم آه از رهایی ما
سرها قدم نشین شد پروازهاکمین شد
صد آسمان زمین شد از بی‌عصایی ما
بیدل اگر توهّم بند نظر نباشد
کافی‌ست سیر معنی لفظ آشنایی ما