عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۷
گفت حق: «کل من علیها فان »
بفنا راضیم برغبت جان
مشکل «کان » ز «شان » شود روشن
مشکل «شان » ز جان الله خوان
مست شوقم ز عشق شورانگیز
چو برقصست ازو زمین و زمان
گفت طیفور: «اعظم الشانی »
که چنینست شأن سرمستان
جمله ذرات کون می گویند
داستان ترا بصد دستان
گر بود دل، عیان توان دیدن
نور حق را ز ظلمت حدثان
زاهد و روزه و نماز و بهشت
ما و معشوق و عشق جان در جان
ره بتوحید چون توانی برد؟
عین او را ندیده در اعیان
پرده بردار، تا شود فی الحال
در چنین عید قاسمی قربان
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۵
«حصل ما فی الصدور» لذت جان یافتن
«بعثر ما فی القبور» گنج نهان یافتن
یافت عطای خداست، یافت سبیل هداست
یافت طریق فناست، گر بتوان یافتن
دولت جاوید چیست؟ غایت امید چیست؟
درد ترا هر زمان در دل و جان یافتن
جلسه تو «قم » شود، بحر چو قلزم شود
نور جمال ازل وقت عیان یافتن
کار تو نیکو کند، یار بتو خو کند
جمله صفات کمال در همگان یافتن
لذت جام ازل در همه جانها رسید
لیک کجا هرکسی رطل گران یافتن؟
قاسم هجران زده لذت دیدار یافت
همچو مه عید را در رمضان یافتن
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۰
نیم مستان ترا سرگشته چون پرگار کن
آخر ای جان و جهان، جامی دگر در کار کن
فتنه در خواب قیامت خفته است، ای جان، دگر
زلف مشکین برفشان و فتنه را بیدار کن
هوشیاران را ز جام شوق خود سرمست ساز
هر کرا بد مست بینی ساعتی هشیار کن
عقل جز وی رهزن راهست، ازو غافل مشو
یا بترک عقل گیر و یا بترک یار کن
هان و هان! تا هستی خود را نبینی در میان
گر ببینی، خود گناهی، از خود استغفار کن
گر خدا خوانی مکن اسرار عرفان فاش فاش
ور خدا دانی، بیا، اسرار حق اظهار کن
قاسمی، جای مدارا نیست با کوران راه
گر ببینی منکر حق را تو هم انکار کن
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۳
پیر مغان کجاست؟ که آن مرد دوربین
چون فکر در دل آمد و چون شیر در کمین
هرجا که هست پیر مغان، با هزار جان
ما را همیشه روی نیازست بر زمین
وصفش چگونه گویم و شرحش چسان دهم؟
آنرا که آفتاب عیانست بر جبین
هرچا که بینمش همه جانم جهان شود
زان مهر ذره پرور و زان ماه نازنین
با روی او حکایت «ایاک نعبد» است
با خوی او شفاعت «ایاک نستعین »
عالم بشیوه های ملاحت گرفته است
آن ماه دل فروز من، آن شاه راستین
پیر مغانه گفت و غلط گفت، قاسمی
پیر مغان مگوی، که نوریست راست بین
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۵
«حمدلله » گفت رب العالمین
من چه گویم تا چه حکمت هاست این؟
آفتاب از ذره می خواهد مراد
مستعان خود گفت قول مستعین
چون دعا می خواست از هر پیرزن؟
سید السادات فخر المرسلین
عقد زلفش تاب و چین دارد بسی
«اطلبوا العلم و لو بالصین » ببین
راه بس دورست، ای صاحب قبول
از در تقلید تا عین الیقین
راه را رفتند مستان ازل
آمنین و سالمین و غانمین
در پس دیوار هستی مانده ای
آخر، ای دل، تا بکی باشی چنین؟
نقش خود بگذار و نقش دوست گیر
تا بدانی سر «خیرالوارثین »
قاسمی،در پیش نازش جان بده
ناز بردن خوش بود زان نازنین
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۸
منت خدای را، که در اطوار ما و طین
در قید مال و جاه نشد جان نازنین
در هر نفس بصدق و صفا ذکر جان و دل
«ایاک نعبد» ست و «ایاک نستعین »
هرجا که بود حضرت حقست بود ماست
هرجا که مستعان بود آنجاست مستعین
ما را بیک کرشمه رهاندی ز فکر ما
ای عشق چاره ساز، چه گویم؟ صد آفرین
بانگی زدم بکوی قلندر که «ماالفنا»؟
گفتا؟ اگر نه خویشتنی، خویشتن مبین
اکوان بر آستان جلال تو سر نهند
آن دم که برفشانی از حالت آستین
تا در میان رقص فنا جان فشان شویم
آن زلف را برافشان، ای شاه راستین
گویند: نیست غیر خدا، گفت عالمی :
معنی رب جداست ز معنی عالمین
قاسم، بلی ولیک همان فیض فضل اوست
کاظهار عالمین شد و اقرار متقین
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۳
تو محیطی و دیگران همه جو
همه را روبتست، از همه رو
تا سر مویی از تو برجایست
نبری ره بدوست، یکسر مو
با همه همدمی و هم نفسی
همه جویان که : دوست کو، کو، کو؟
جمله در جمله است فی الجمله
همه را گر بجویی، از همه جو
نیل مقصود در فنا آمد
سر بنه، جان بنه، بهانه مجو
گر تو غواص بحر تحقیقی
در بدریا طلب،مجو از جو
گر تو بیمار عشق جانانی
قاسمی، « لاطبیب الا هو »
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۹
از لعل یار اگر شکری یافتی بگو
از سر کار اگر خبری یافتی بگو
ما طالبان پیر مغانیم در طریق
از پیر ما اگر نظری یافتی بگو
در راه بال و پر دهد آن شه ببندگان
در راه عشق بال و پری یافتی بگو
عشقست کیمیای سعادت درین طریق
زان کیمیا اگر قدری یافتی بگو
دلها در انتظار و روانهاامیدوار
در باغ جان اگر ثمری یافتی بگو
بر آستان اهل دلان می روی مدام
بر آسمان دل قمری یافتی بگو
قاسم، شناوری تو درین بحر بی کران
از قعر بحر جان گهری یافتی بگو
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۰
پیش ما قصه جام و جم و جمشید مگو
هرچه میگویی بجز از طلعت خورشید مگو
هرکجا حسن رخش تاختن آرد، آنجا
همه تأیید بود، هیچ ز تأیید مگو
هرکجا عید جمالش بنماید، آنجا
زود قربان شو و دیگر سخن از عید مگو
هرکجا عشق و محبت بروآنهابرسد
امر نافذ نگر و سرعت تنفیذ مگو
گر دلت از دو جهان فارغ و آزاد آمد
سخن از بیم مران، قصه امید مگو
گل خوشبو بمیان چمن ار جلوه دهد
با چنین جلوه رنگین سخن بید مگو
چون ترا یار بتحقیق نماید دیدار
بیش ازین قصه افسانه و تقلید مگو
سخن لطف تو گفتیم در اطراف چمن
عقل فرمود کزین دولت جاوید مگو
گر بدان خانه رسی وز تو سؤالی پرسند
قاسم، از دیده بگو، قصه نادید مگو
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۲
«کان الله » گفت و «کان الله له »
وصف مستان طریقت در وله
یعنی از هستی خود فانی بباش
بعد از آن خوش رو، که روشن گشت ره
راه روشن شد ز فیض آفتاب
زنگ ظلمت رفت با روی سیه
رمز اسرار طریقت فهم کن
وارهان جان را ز قلب ناسره
چل چله بنشست صوفی، ره نیافت
چلچله بهتر بود زان چل چله
خانه وا پرداز از غیر حبیب
دور از انصافست یار ده دله
قاسمی در بند زلف یار ماند
خوش بود دیوانگان را سلسله
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۸
همه لذت، همه شهوت، همگی رد شده ای
پیش ازین نیک بدی، خواجه، ولی بد شده ای
چه فتادت که درین چاه بلا افتادی؟
آدمی زاده ای، اما بصفت دد شده ای
پیش ازین ساده و صافی بدی، اکنون شیخی
که بدین رقعه خیالات مشعبد شده ای
غالبا گر صفت عشق ترا همراهست
همه بر زر زده ای، جمله مزرد شده ای
پیش ازین شربت شیرین مهنا بودی
این زمان تیغ جگر سوز مهند شده ای
هیچ شک نیست که ناگه بوصالش برسی
چون تو از هر دو جهان پاک و مجرد شده ای
قاسمی، عشق طلب از حق و سرمستان باش
چونکه در قاعده عشق مسرمد شده ای
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۲
هر لحظه مرا میرسد انوار تجلی
با نور تجلی چه زند معجز عیسی؟
یاران طریقت، همه دلشاد بمانید
کز طور برآمد دولت موسی
گر دیده جانت بگشایند ببینی
صد موسی حیرت زده بر طور تجلی
گر زانکه رسد بوی حقیقت بمشامت
حقا که بیک جو نخری ملکت کسری
از جام محبت همه مستان خرابند
ما از دل و از جان شده دردی کش لیلی
دلها همه آشفته و شوریده و شیدا
بر جان چو رسد بوی تو از عالم معنی
ای جان و جهان، وصف تو پاکست و معلی
از قاسم بی دل مطلب توبه و تقوی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۶
چو با تست مقصود، هرجا که هستی
گرش باز دانی ز هجران برستی
درین جست و جو دور رفتی وگر نی
چو خود را بدانی ازین جو بجستی
ز تحصیل عرفان محصل همین شد
که: حاصل تویی زین بلندی و پستی
ازان منتظم شد بتو نظم عالم
که شد بیت لطفی ز دیوان هستی
زهی!ساقی جان، که از لطف و احسان
ز بد مستی ما سر خم نبستی
ز جام خدا باده ناب بستان
که این می پرستی به از خود پرستی
بده یک دو جام دگر قاسمی را
که وقت خمارست و پایان مستی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۵
چه غمست آخر از غم؟ چو تو در میانه باشی
غم جانانه باشد چو تو در میان نباشی
می فیض فضل جانان نرسد بکامت، ای جان
اگر از میان گریزی وگر از کرانه باشی
اگر از غرور مستی، نرسی بملک هستی
تو کجا حریف آن رطل می مغانه باشی؟
سخن از سر صفا گو، ز صفات یار ما گو
چه شدت؟ چو بودت آخر؟ که هم فسانه باشی؟
همه ذل و پستی تو، ز چه بد؟ ز هستی تو
چو ز خویش فرد گشتی ز جهان یگانه باشی
نفسی نکو نظر کن، تو ز خویشتن سفر کن
که تو هم خزانه داری و تو هم خزانه باشی
بمیان دشت و صحرا، بکنار جوی دیدم
چو بشهر باز جویم بمیان خانه باشی
ز قبول خلق مستی ز هوای خود پرستی
اگر این چنین بمانی صنم زمانه باشی
هله! قاسمی، که مرغان همه ظلمتند و عدوان
بچنین زبان همان به که بر آشیانه باشی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۶
امروز بجد دارم با تو سر دشنامی
ای زشت همه زشتان، ای ننگ همه نامی
مشهوری و مغروری، از راه یقین دوری
جامی بطلب باری، از بهر سرانجامی
از رد و قبول خلق، ای صدر نشین لکلک
چندین چه کنی تک تک؟ خامی و عجب خامی!
شرم آیدت از مردم گر زرق تو وا دانند
چون شرم نمیداری از عالم علامی؟
چون عام کالانعامی، در حبسی و در دامی
یک لقمه ندادندت از خوانچه انعامی
اول تو مسلمان شو، از کرده پشیمان شو
وانگه طرف کعبه طوفی کن و احرامی
جان و دل قاسم را با یاد تو پیوندست
هر ساعت و هر وقتی، هر صبحی و هر شامی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۷
ای قطب جامی، شاه انامی
در لطف عامی، نام تو نامی
بس چاره سازی، بس دلنوازی
ما را نظر کن، چون از کرامی
بس سربلندی، بس ارجمندی
گه در تشهد، گه در قیامی
در روز و در شب گویم سلامت
«انت صلاتی،انت سلامی »
جامع و جمعی، ماهی و شمعی
روی تو رومی، زلف تو شامی
جان و جهانی، روح و روانی
جامی بما ده، چون شاه جامی
قاسم ز عالم رو با تو دارد
بدر منیری، صدر انامی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۵
گر بر حدیث اهل دل انکار می کنی
بسیار بی حقیقت و بسیار کودنی
از نفس دور باش، که دل را سیه کند
با عقل و جان گرای، که مرآت روشنی
از ذات تا صفات و از آنجا بعقل و نفس
منقول گشته ای، که حدیث معنعنی
ای جان و زندگانی و ای راحت روان
بر من جفا مکن، که «سیور من بجان سنی »
حق را بیاد دار و فراموش کن ز غیر
تا کی چو کرم پیله تو بر خویشتن تنی؟
خود را نکو شناس و خدا را نکو بدان
گراز صوامعی و گر از دیر ارمنی
بی یاد دوست یک نفسی نیست قاسمی
ای شیخ روزگار «نچون سانمیسن منی »؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۶
جراحات دلم را تازه کرد آن یار روحانی
که ما در هر جدیدی لذتی داریم، اگر دانی
طریق عشق ورزیدن، ز جان خویش ترسیدن
محال امریست ناممکن، چرا در بند امکانی؟
گهی از چشم مخمورش سخن رانم، زهی مستی!
گهی در زلف او پیچم، زهی سودای طولانی
مرا گویی که: بانی سعادتهاست عشق ما
چه سازم چاره؟ چون در دل خرابی می کند بانی
بدرد دوست بیرون شو ز دنیی، زانکه در عقبی
غلام خاص آن باشد که دارد داغ سلطانی
جبین بر آستان دوست باید سود و فرسودن
چنین بردند مردان پیش کار خود بپیشانی
ببزم عاشقان، صوفی، ملاف از درد دوشینه
میان مجلس رندان چه جای این گران جانی؟
برآور از گریبان سر، ببین کز پرتو رویش
دو عالم شعشعانی شد، چرا سر در گریبانی؟
بیان دین و ملت کن، بمعنی،گر خلیلی تو
ید بیضا عیان فرما، اگر موسی عمرانی
چه محرومی؟ چه ناقابل؟ که در عمری ندانستی
رموز سر عاشق را ز تسویلات شیطانی
ز «کان الله » خبر داری، بگو کان چیست در معنی
ز صد گوهر یکی بنما، اگر در اصل ازین کانی
بپای عقل نتوان رفت ازین دریای بی پایان
مگر حیران شوی، ای دل، بحیرانی بحی رانی
دوای درد باطن را ز اهل عقل کمتر جو
که از موری مسلم نیست اعجاز سلیمانی
هزار الله اکبر گفت جان من، بحمدالله
که جامی نوش کرد از دست سرمستان سبحانی
بیا ای عشق خوش حالت، که هم ریشی و هم مرهم
تویی کشتی، تویی دریا، تو نوحی، هم تو توفانی
ز خود جوهر چه می جویی، که هم دریا و هم جویی
تویی معشوقه و عاشق، که هم جانی و جانانی
سخن کز روی حق باشد، برو کس را چه دق باشد؟
چو با حق متفق باشد، چه سریانی، چه عبرانی؟
ترا چون آینه گوید که: زشتی و سیه رویی
چو از رویش خجل گردی، ازو چون رو نگردانی؟
مسلمانان بعرض و نفس و مالند از تو ناایمن
ز گبران کمتری، اما بقول خود مسلمانی
سواد ظلمت کفرست در سیمای تو پیدا
دل دانای درویشان سجنجلهای ایمانی
چو دو نان بهر یک من نان ز یک منان مشو غافل
بیک منان توجه کن، چرا در بند دو نانی؟
رضای حق نگردد جمع هرگز با هوای تو
نگر: تا حلقه اقبال ناممکن نجنبانی!
اگر با عشق همراهی، برو نوبت بزن شاهی
رسید از ماه تا ماهی عنایت های ربانی
مگو: همچون منی را کی بوصلش دسترس باشد؟
سعادت را که می داند؟ مگر باشد که بتوانی
برو خود را نکو بشناس، کاندر عرصه عالم
همه فرعند و تو اصلی، همه جسمند تو جانی
بروز وصل جانبازی قاسم دید، جانان گفت :
«سقاک الله » و طوبی لک که دراین عید قربانی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۷
جراحت دل من تازه کرد دلبر جانی
که هر جدید درو لذتیست وین تو ندانی
پس از مجاورت چاه دید یوسف کنعان
بمصر عالم صورت تجلیات معانی
ترا ز ذوق ملامت خبر کجاست؟ که دایم
رهین نعمت و عزت، قرین امن و امانی
سعادتی که تو داری بوصف راست نیاید
حیات و صحت و عرفان، جمال و جان و جوانی
بکوش تا بشناسی کمال نعمت منعم
رموز دفتر شکرش چنان بخوان که بدانی
اگر تو یوسف جان را ز حبس تن بدر آری
باتفاق عزیزان، عزیز هر دو جهانی
خموش، قاسم، ازین پس بپوش حال درون را
ترا چه شد که همه آه و درد و سوز و فغانی؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۷
هله! ای عشق کهن سال، که هر روز نوی
بنده فرمان تو هرجا که ضعیفست و قوی
قیمت عشق ندانست دل و غافل ماند
قیمت در شب افروز نداند قروی
وصف آن یار ندانی، که ز دانش دوری
قدر جانان نشناسی، که بجان در گروی
در ره ار یک دل و یک رنگ شوی مقبولی
راه وحدت نتوان رفت بوصف بغوی
باغبانا، بجهان تخم نکو باید کاشت
هرچه کشتی، بیقین، باز همان را دروی
هرکرا لطف خدا شامل احوال شود
ره بمقصود برد زود بوصف نبوی
قاسمی،قصه جانان بصفت ناید راست
ره تحقیق میسر نشود تا نروی