عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۶
ای آنکه به دو لب سبب آب حیاتی
جان را به دو شکر ز غم هجر نباتی
آرایش دینی تو و آسایش جانی
انس دل و نور بصر و عین حیاتی
از خوبی خود غیرت خوبان جهانی
وز حسن و ملاحت صنم حور صفاتی
از لطف در الفاظ بشر تحفهٔ وحیی
وز حسن در انفاس ملک وصف صلاتی
اوصاف جمال تو همه کس بنداند
زیرا که تو توقیع رفیعالدرجاتی
لولاک لما کنت امینی به حیاتی
والعیش یهنی بک اذانت ثناتی
جان را به دو شکر ز غم هجر نباتی
آرایش دینی تو و آسایش جانی
انس دل و نور بصر و عین حیاتی
از خوبی خود غیرت خوبان جهانی
وز حسن و ملاحت صنم حور صفاتی
از لطف در الفاظ بشر تحفهٔ وحیی
وز حسن در انفاس ملک وصف صلاتی
اوصاف جمال تو همه کس بنداند
زیرا که تو توقیع رفیعالدرجاتی
لولاک لما کنت امینی به حیاتی
والعیش یهنی بک اذانت ثناتی
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۷
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۷
زان خط که تو بر عارض گلنار کشیدی
ابدال جهان را همه در کار کشیدی
بر ماه به پرگار کشیدی خط مشکین
دلها همه در نقطهٔ پرگار کشیدی
هر دل که ترا جست چو دیوانهٔ مستی
در سلسلهٔ زلف زرهدار کشیدی
زنار پرستی مکن ای بت که جهانی
در سلسلهٔ زلف چو زنار کشیدی
بس زاهد و عابد که بر آن طرهٔ طرار
از صومعه در خانهٔ خمار کشیدی
هر دل که سرافراشت به دعوی صبوری
او را به سوی خویش نگونسار کشیدی
ابدال جهان را همه در کار کشیدی
بر ماه به پرگار کشیدی خط مشکین
دلها همه در نقطهٔ پرگار کشیدی
هر دل که ترا جست چو دیوانهٔ مستی
در سلسلهٔ زلف زرهدار کشیدی
زنار پرستی مکن ای بت که جهانی
در سلسلهٔ زلف چو زنار کشیدی
بس زاهد و عابد که بر آن طرهٔ طرار
از صومعه در خانهٔ خمار کشیدی
هر دل که سرافراشت به دعوی صبوری
او را به سوی خویش نگونسار کشیدی
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۰
روی چو ماه داری زلف سیاه داری
بر سرو ماه داری بر سر کلاه داری
خال تو بوسه خواهد لیکن هم از لب تو
هم بوسه جای داری هم بوسه خواه داری
زلف تو بر دلِ من، بندی نهاد محکم
گفتم که بند دارم، گفتا گناه داری
یکره بپرس جانا زان زلف مشکبویت
تا بر گلِ موّرب، چون خوابگاه داری؟
دل جایگاه دارد اندر میان آتش
تو در میان آن دل، چون جایگاه داری؟
مست ثنای عشقست در مجلست سنایی
گر هیچ عقل داری او را نگاه داری
بر سرو ماه داری بر سر کلاه داری
خال تو بوسه خواهد لیکن هم از لب تو
هم بوسه جای داری هم بوسه خواه داری
زلف تو بر دلِ من، بندی نهاد محکم
گفتم که بند دارم، گفتا گناه داری
یکره بپرس جانا زان زلف مشکبویت
تا بر گلِ موّرب، چون خوابگاه داری؟
دل جایگاه دارد اندر میان آتش
تو در میان آن دل، چون جایگاه داری؟
مست ثنای عشقست در مجلست سنایی
گر هیچ عقل داری او را نگاه داری
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۱
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۶
چرا ز روی لطافت بدین غریب نسازی
که بس غریب نباشد ز تو غریب نوازی
ز بهر یک سخن تو دو گوش ما سوی آن لب
ستیزه بر دل ما و دو چشم تو سوی بازی
چه آفتی تو که شبها میان دیده چو خوابی
چه فتنهای تو که شبها میان روح چو رازی
چو من ز آتش غیرت نهاد کعبه بسوزم
تو از میان دو ابرو هزار قبله بسازی
پس از فراز نباشد جز از نشیب ولیکن
جهان عشق تو دارد پس از فراز فرازی
گداخت مایهٔ صبرم ز بانگ شکر لفظت
گه عتاب نمودن به پارسی و به تازی
نه آن عجب که شنیدم که صبر نوش گدازد
عجبتر آنکه بدیدم ز نوش صبر گدازی
ز بوسهٔ تو نماید زمانه نامهٔ شاهی
ز غمزهٔ تو فزاید جهان کتاب مغازی
چو موی و روی تو بیند خرد چگوید گوید
زهی دو مومن جادو زهی دو کافر غازی
جمال و جاه سعادت چو یافتی ز زمانه
بناز بر همه خوبان که زیبدت که بنازی
بقا و مال و جمالت همیشه باد چو عشقت
که هیچ عمر ندارد چو عمر عشق درازی
چو شد به نزد سنایی یکی جفا و وفایت
رسید کار به جان و گذشت عمر به بازی
که بس غریب نباشد ز تو غریب نوازی
ز بهر یک سخن تو دو گوش ما سوی آن لب
ستیزه بر دل ما و دو چشم تو سوی بازی
چه آفتی تو که شبها میان دیده چو خوابی
چه فتنهای تو که شبها میان روح چو رازی
چو من ز آتش غیرت نهاد کعبه بسوزم
تو از میان دو ابرو هزار قبله بسازی
پس از فراز نباشد جز از نشیب ولیکن
جهان عشق تو دارد پس از فراز فرازی
گداخت مایهٔ صبرم ز بانگ شکر لفظت
گه عتاب نمودن به پارسی و به تازی
نه آن عجب که شنیدم که صبر نوش گدازد
عجبتر آنکه بدیدم ز نوش صبر گدازی
ز بوسهٔ تو نماید زمانه نامهٔ شاهی
ز غمزهٔ تو فزاید جهان کتاب مغازی
چو موی و روی تو بیند خرد چگوید گوید
زهی دو مومن جادو زهی دو کافر غازی
جمال و جاه سعادت چو یافتی ز زمانه
بناز بر همه خوبان که زیبدت که بنازی
بقا و مال و جمالت همیشه باد چو عشقت
که هیچ عمر ندارد چو عمر عشق درازی
چو شد به نزد سنایی یکی جفا و وفایت
رسید کار به جان و گذشت عمر به بازی
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۷
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۹
لولو خوشاب من از چنگ شد یکبارگی
لالهٔ سیراب من بیرنگ شد یکبارگی
دلبری را من به چنگ آورده بودم در جهان
ای دریغا دلبرم کز چنگ شد یکبارگی
جنگها بودی میان ما و گاهی آشتی
آشتی این بار الحق جنگ شد یکبارگی
بود نام و ننگ ما را پیش ازین هر جایگاه
این بتر کامروز نامم ننگ شد یکبارگی
با رخ و اشکی چو زر سیماب و من چون موم نرم
کز دل چون سنگ آن بت سنگ شد یکبارگی
این جهان روشن اندر هجر آن زیبا پسر
بر سنایی تیره گشت و تنگ شد یکبارگی
لالهٔ سیراب من بیرنگ شد یکبارگی
دلبری را من به چنگ آورده بودم در جهان
ای دریغا دلبرم کز چنگ شد یکبارگی
جنگها بودی میان ما و گاهی آشتی
آشتی این بار الحق جنگ شد یکبارگی
بود نام و ننگ ما را پیش ازین هر جایگاه
این بتر کامروز نامم ننگ شد یکبارگی
با رخ و اشکی چو زر سیماب و من چون موم نرم
کز دل چون سنگ آن بت سنگ شد یکبارگی
این جهان روشن اندر هجر آن زیبا پسر
بر سنایی تیره گشت و تنگ شد یکبارگی
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۰
به درگاه عشقت چه نامی چه ننگی
به نزد جلالت چه شاهی چه شنگی
جهان پر حدیث وصال تو بینم
زهی نارسیده به زلف تو چنگی
همانا به صحرا نظر کردهای تو
که صحرا ز رویت گرفتست رنگی
ز عکس رخ تو به هر مرغزاری
ز دیبای چینی گشادست تنگی
شگفت آهوی تو که صید تو سازد
به هر چشم زخمی دلاور پلنگی
ز جعدت کمندی و شهری پیاده
جهانی سوار و ز چشمت خدنگی
اگر خواهی ارواح مرغان علوی
فرود آری از شاخ طوبا به سنگی
به تو کی رسد هرگز از راه گفتی
بر نار و نورت که دارد درنگی
کیم من که از نوش وصل تو گویم
نپوید پی شیر روباه لنگی
من آن عاشقم کز تو خشنود باشم
ز نوشی به زهری ز صلحی به جنگی
به نزد جلالت چه شاهی چه شنگی
جهان پر حدیث وصال تو بینم
زهی نارسیده به زلف تو چنگی
همانا به صحرا نظر کردهای تو
که صحرا ز رویت گرفتست رنگی
ز عکس رخ تو به هر مرغزاری
ز دیبای چینی گشادست تنگی
شگفت آهوی تو که صید تو سازد
به هر چشم زخمی دلاور پلنگی
ز جعدت کمندی و شهری پیاده
جهانی سوار و ز چشمت خدنگی
اگر خواهی ارواح مرغان علوی
فرود آری از شاخ طوبا به سنگی
به تو کی رسد هرگز از راه گفتی
بر نار و نورت که دارد درنگی
کیم من که از نوش وصل تو گویم
نپوید پی شیر روباه لنگی
من آن عاشقم کز تو خشنود باشم
ز نوشی به زهری ز صلحی به جنگی
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۳
تا به گرد روی آن شیرین پسر گردم همی
چون قلم گرد سر کویش به سر گردم همی
بهر آن بو تا که خورشیدی به دست آرم چنو
من به گرد کوی خیره خیره برگردم همی
پس چو میدان فلک را نیست خورشیدی چو تو
چون فلک هر روز گرد خاک در گردم همی
آبروی عاشقان در خاکپایش تعبیهست
خاکپایش را ز بهر آب سر گردم همی
از پی گرد سم شبدیز او وقت نثار
گه ز دیده سیم و گه از روی زر گردم همی
روی تا دارم به کویش در بهشتم در بهشت
چون ز کویش بازگردم در سقر گردم همی
که گهی از شرم تر گردم ز خشم آوردنش
بوالعجب مردی منم کز خشم تر گردم همی
گر هنوز از دولبش جویم غذا نشگفت از آنک
در هوای عشقش اکنون کفچه بر گردم همی
تا چو شیر اورخ به خون دارد من از بهر غذاش
همچو ناف آهو از خون بارور گردم همی
روی زرد من ز عکس روی چون خورشید اوست
زان چو سایه گرد آن دیوار و در گردم همی
گر چه هستم با دل آهوی ماده وقت ضعف
چون ز عشقش یادم آید شیر نر گردم همی
هر چه پیشم پوستین درد همی نادر تر آنک
من سلیم از پوستینش سغبهتر گردم همی
با سنایی و سنایی گشتم اندر عشق او
باز در وصف دهانش پر درر گردم همی
چون قلم گرد سر کویش به سر گردم همی
بهر آن بو تا که خورشیدی به دست آرم چنو
من به گرد کوی خیره خیره برگردم همی
پس چو میدان فلک را نیست خورشیدی چو تو
چون فلک هر روز گرد خاک در گردم همی
آبروی عاشقان در خاکپایش تعبیهست
خاکپایش را ز بهر آب سر گردم همی
از پی گرد سم شبدیز او وقت نثار
گه ز دیده سیم و گه از روی زر گردم همی
روی تا دارم به کویش در بهشتم در بهشت
چون ز کویش بازگردم در سقر گردم همی
که گهی از شرم تر گردم ز خشم آوردنش
بوالعجب مردی منم کز خشم تر گردم همی
گر هنوز از دولبش جویم غذا نشگفت از آنک
در هوای عشقش اکنون کفچه بر گردم همی
تا چو شیر اورخ به خون دارد من از بهر غذاش
همچو ناف آهو از خون بارور گردم همی
روی زرد من ز عکس روی چون خورشید اوست
زان چو سایه گرد آن دیوار و در گردم همی
گر چه هستم با دل آهوی ماده وقت ضعف
چون ز عشقش یادم آید شیر نر گردم همی
هر چه پیشم پوستین درد همی نادر تر آنک
من سلیم از پوستینش سغبهتر گردم همی
با سنایی و سنایی گشتم اندر عشق او
باز در وصف دهانش پر درر گردم همی
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۴
ای چشم و چراغ آن جهانی
وی شاهد و شمع آسمانی
خط نو نبشته گرد عارض
منشور جمال جاودانی
بی دیده ز لطف تو بخواند
در جان تو سورهٔ نهانی
با چشم ز تابشت نبیند
بر روی تو صورت عیانی
بخت ازلی و تا قیامت
صافی به طراوت جوانی
حسن تو چو آفتاب آنگه
فارغ ز اشارت نشانی
بوس تو به صد هزار عالم
و آزاد ز زحمت گرانی
دیوانه بسیست آن دو لب را
در سلسلههای کامرانی
نظاره بسیست آن دو رخ را
از پنجرههای زندگانی
با فتنهٔ زلف تو که بیند
یک لحظه ز عمر شادمانی
بی آتش عشق تو که یابد
آب خضر و حیات جانی
لطف تو ببست جان و دل را
بر آخور چرب دوستکانی
عشق تو نشاند عقل و دین را
برابرش تیز آنجهانی
با قدر تو پاره میخ بر چرخ
تهمت زدگان باستانی
با قد تو کژ و کوژ در باغ
چالاک و شان بوستانی
از راستی و کژی برونی
آنی که ورای حرف آنی
گویند بگو به ترک ترکت
تا باز دهی ز پاسبانی
ترک چو تو ترک نبود آسان
ترکی تو نه دوغ ترکمانی
حسن تو چو شمس و همچو سایه
پیش و پس تو دوان جوانی
از لفظ تو گوش عاشقانت
نازان به حلاوت معانی
وز چشم تو جسم دوستانت
نازان به حوادث زمانی
در راه تو هیچ دل نشد خوش
تا جانش نگشت کاروانی
بر بام تو پای کس نیاید
تا سرش نکرد نردبانی
در هوش ز تو سماع «ارنی»
در گوش ندای «لن ترانی»
از رد و قبول سیر گشتم
زین بلعجبی چنانکه دانی
یکره بکشم به تیر غمزه
تا سوی عدم برم گردانی
زیرا سر عشق تو ندارد
جز مرد گزاف زندگانی
ور خود تو کشی به دست خویشم
کاری بود آن هزارگانی
فرمان تو هست بر روانها
چون شعر سنایی از روانی
وقتست ترا مراد راندن
کی رانی اگر کنون نرانی
وی شاهد و شمع آسمانی
خط نو نبشته گرد عارض
منشور جمال جاودانی
بی دیده ز لطف تو بخواند
در جان تو سورهٔ نهانی
با چشم ز تابشت نبیند
بر روی تو صورت عیانی
بخت ازلی و تا قیامت
صافی به طراوت جوانی
حسن تو چو آفتاب آنگه
فارغ ز اشارت نشانی
بوس تو به صد هزار عالم
و آزاد ز زحمت گرانی
دیوانه بسیست آن دو لب را
در سلسلههای کامرانی
نظاره بسیست آن دو رخ را
از پنجرههای زندگانی
با فتنهٔ زلف تو که بیند
یک لحظه ز عمر شادمانی
بی آتش عشق تو که یابد
آب خضر و حیات جانی
لطف تو ببست جان و دل را
بر آخور چرب دوستکانی
عشق تو نشاند عقل و دین را
برابرش تیز آنجهانی
با قدر تو پاره میخ بر چرخ
تهمت زدگان باستانی
با قد تو کژ و کوژ در باغ
چالاک و شان بوستانی
از راستی و کژی برونی
آنی که ورای حرف آنی
گویند بگو به ترک ترکت
تا باز دهی ز پاسبانی
ترک چو تو ترک نبود آسان
ترکی تو نه دوغ ترکمانی
حسن تو چو شمس و همچو سایه
پیش و پس تو دوان جوانی
از لفظ تو گوش عاشقانت
نازان به حلاوت معانی
وز چشم تو جسم دوستانت
نازان به حوادث زمانی
در راه تو هیچ دل نشد خوش
تا جانش نگشت کاروانی
بر بام تو پای کس نیاید
تا سرش نکرد نردبانی
در هوش ز تو سماع «ارنی»
در گوش ندای «لن ترانی»
از رد و قبول سیر گشتم
زین بلعجبی چنانکه دانی
یکره بکشم به تیر غمزه
تا سوی عدم برم گردانی
زیرا سر عشق تو ندارد
جز مرد گزاف زندگانی
ور خود تو کشی به دست خویشم
کاری بود آن هزارگانی
فرمان تو هست بر روانها
چون شعر سنایی از روانی
وقتست ترا مراد راندن
کی رانی اگر کنون نرانی
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۵
ای زبدهٔ راز آسمانی
وی حلهٔ عقل پر معانی
ای در دو جهان ز تو رسیده
آوازهٔ کوس «لن ترانی»
ای یوسف عصر همچو یوسف
افتاده به دست کاروانی
لعل تو به غمزه کفر و دین را
پرداخته مخزن امانی
لعل تو به بوسه عقل و جان را
برساخته عقل جاودانی
با آفت زلف تو که بیند
یک لحظه زعمر شادمانی
با آتش عشق تو که یابد
یک قطره ز آب زندگانی
موسی چکند که بیجمالت
نکشد غم غربت شبانی
فرعون که بود که با کمالت
کوبد در ملک جاودانی
«آن» گویم «آن» چو صوفیانت
نی نی که تو پادشاه آنی
جان خوانم جان چو عاشقانت
نی نی که تو کدخدای جانی
از جملهٔ عاشقان تو نیست
یکتن چو سنایی و تو دانی
زیبد که سبک نداری او را
گر گه گهکی کند گرانی
وی حلهٔ عقل پر معانی
ای در دو جهان ز تو رسیده
آوازهٔ کوس «لن ترانی»
ای یوسف عصر همچو یوسف
افتاده به دست کاروانی
لعل تو به غمزه کفر و دین را
پرداخته مخزن امانی
لعل تو به بوسه عقل و جان را
برساخته عقل جاودانی
با آفت زلف تو که بیند
یک لحظه زعمر شادمانی
با آتش عشق تو که یابد
یک قطره ز آب زندگانی
موسی چکند که بیجمالت
نکشد غم غربت شبانی
فرعون که بود که با کمالت
کوبد در ملک جاودانی
«آن» گویم «آن» چو صوفیانت
نی نی که تو پادشاه آنی
جان خوانم جان چو عاشقانت
نی نی که تو کدخدای جانی
از جملهٔ عاشقان تو نیست
یکتن چو سنایی و تو دانی
زیبد که سبک نداری او را
گر گه گهکی کند گرانی
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۹
الا ای نقش کشمیری الا ای حور خرگاهی
به دل سنگی به بر سیمی به قد سروی به رخ ماهی
شه خوبان آفاقی به خوبی در جهان طاقی
به لب درمان عشاقی به رخ خورشید خرگاهی
خوش و کش و طربناکی شگرف و چست و چالاکی
عیار و رند و ناپاکی ظریف و خوب و دلخواهی
ز بهر چشم تو نرگس همی پویم به هر مجلس
ندیدم در غمت مونس به جز باد سحرگاهی
مرا ای لعبت شیرین از آن داری همی غمگین
که از حال من مسکین دلت را نیست آگاهی
چو بی آن روی چون لاله بگریم زار چون ژاله
کنم پر نوحه و ناله جهان از ماه تا ماهی
گهی چهره بیارایی گهی طره بپیرایی
ز بس خوبی و زیبایی جمال لشکر شاهی
به دل سنگی به بر سیمی به قد سروی به رخ ماهی
شه خوبان آفاقی به خوبی در جهان طاقی
به لب درمان عشاقی به رخ خورشید خرگاهی
خوش و کش و طربناکی شگرف و چست و چالاکی
عیار و رند و ناپاکی ظریف و خوب و دلخواهی
ز بهر چشم تو نرگس همی پویم به هر مجلس
ندیدم در غمت مونس به جز باد سحرگاهی
مرا ای لعبت شیرین از آن داری همی غمگین
که از حال من مسکین دلت را نیست آگاهی
چو بی آن روی چون لاله بگریم زار چون ژاله
کنم پر نوحه و ناله جهان از ماه تا ماهی
گهی چهره بیارایی گهی طره بپیرایی
ز بس خوبی و زیبایی جمال لشکر شاهی
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۱
ربی و ربکالله ای ماه تو چه ماهی
کافزون شوی ولیکن هرگز چنو نکاهی
مه نیستی که مهری زیرا که هست مه را
گاه از برونش زردی گاه از درون سیاهی
با مایهٔ جمالت ناید ز مهر شمعی
در سایهٔ سلیمان ناید ز دیو شاهی
آنجا که قدت آید ناید ز سر و سروی
آنجا که خدت آید ناید ز ماه ماهی
از جزع عقل عقلی و ز لعل شمع شمعی
از خنده جان جانی وز غمزه جاه جاهی
هر روز صبح صادق از غیرت جمالت
بر خود همی بدرد پیراهن پگاهی
گرد سم سمندت بر گلشن سمایی
در زلف جعد حوران مشکیست جایگاهی
حقا و ثم حقا آنگه که بزم سازی
روحالامین نوازد در مجلست ملاهی
خوشخوتر از تو خویی روحالقدس ندیدست
از قایل الاهی تا قابل گیاهی
آویختی به عمدا از بهر بند دلها
زنجیر بیگناهان از جای بیگناهی
در جنب آبرویت آدم که بود؟ خاکی
با قدر قد و مویت یوسف که بود چاهی
فراش خاک کویت پاکان آسمانی
قلاش آبرویت پیران خانقاهی
در تابهای زلفت بنگر به خط ابرو
ترغیب اگر ندیدی در صورت مناهی
عقلم همی نداند تفسیر خطت آری
نامحرمی چه داند شرح خط الاهی
در ملک خوبرویی بس نادری ولیکن
نادرتر آنکه داری ملکی به بیکلاهی
با خنده و کرشمه آنجا که روی آری
هم ماه و هم سپهری هم شاه و هم سپاهی
آهم شکست در بر ز آن دم که دید چشمم
آن حسن بیتباهی و آن لطف بیتناهی
ز آن آه بر نیارد زیرا که هست پنهان
آه از درون جانش تو در میان آهی
در جل کشید جانرا در خدمتت سنایی
خواهی کنون بر آن را خواه آن زمان که خواهی
کافزون شوی ولیکن هرگز چنو نکاهی
مه نیستی که مهری زیرا که هست مه را
گاه از برونش زردی گاه از درون سیاهی
با مایهٔ جمالت ناید ز مهر شمعی
در سایهٔ سلیمان ناید ز دیو شاهی
آنجا که قدت آید ناید ز سر و سروی
آنجا که خدت آید ناید ز ماه ماهی
از جزع عقل عقلی و ز لعل شمع شمعی
از خنده جان جانی وز غمزه جاه جاهی
هر روز صبح صادق از غیرت جمالت
بر خود همی بدرد پیراهن پگاهی
گرد سم سمندت بر گلشن سمایی
در زلف جعد حوران مشکیست جایگاهی
حقا و ثم حقا آنگه که بزم سازی
روحالامین نوازد در مجلست ملاهی
خوشخوتر از تو خویی روحالقدس ندیدست
از قایل الاهی تا قابل گیاهی
آویختی به عمدا از بهر بند دلها
زنجیر بیگناهان از جای بیگناهی
در جنب آبرویت آدم که بود؟ خاکی
با قدر قد و مویت یوسف که بود چاهی
فراش خاک کویت پاکان آسمانی
قلاش آبرویت پیران خانقاهی
در تابهای زلفت بنگر به خط ابرو
ترغیب اگر ندیدی در صورت مناهی
عقلم همی نداند تفسیر خطت آری
نامحرمی چه داند شرح خط الاهی
در ملک خوبرویی بس نادری ولیکن
نادرتر آنکه داری ملکی به بیکلاهی
با خنده و کرشمه آنجا که روی آری
هم ماه و هم سپهری هم شاه و هم سپاهی
آهم شکست در بر ز آن دم که دید چشمم
آن حسن بیتباهی و آن لطف بیتناهی
ز آن آه بر نیارد زیرا که هست پنهان
آه از درون جانش تو در میان آهی
در جل کشید جانرا در خدمتت سنایی
خواهی کنون بر آن را خواه آن زمان که خواهی
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۲
برخی رویتان من ای رویتان چو ماهی
وی جان بیدلان را در زلفتان پناهی
با رویتان تنی را باطل نگشت حقی
با زلفتان دلی را مشکل نماند راهی
جز رویتان که سازد جانهای عاشقان را
از ما سجدهگاهی وز مشک تکیهگاهی
جز زلفتان که دارد چون شهد و شمع محفل
از نیش جنگجویی وز نوش عذرخواهی
نگذاشت زلف و رختان اندر مصاف و مجلس
در هیچ پای نعلی در هیچ سر کلاهی
با حد و خد هر یک خورشید کم ز ظلی
با قد و قدر هر یک طوبا کم از گیاهی
از لعل درفشانتان یک خنده و سپهری
ور جزع جانستانتان یک ناوک و سپاهی
چون لعلتان بخندد هر عیسیی و چرخی
چون جزعتان بجنبد هر یوسفی و چاهی
از دام دل شکرتان هر دانهای و شهری
ا زجام جان ستانتان هر قطرهای و شاهی
با جام باده هر یک در بزمگه سروشی
با دست و تیغ هر یک در رزمگه سپاهی
جز رویتان که دیدست از روی رنگ رویی
جز چشمتان که دیدست از چشم نور گاهی
زینان سیاه گرتر نشنیدهام سپیدی
زینها سپیدگرتر کم دیدهام سیاهی
گر چنبر فلکرا ماهیست مر شما را
صد چنبرست هر سو هر چنبری و ماهی
تا باده ده شمایید اندر میان مجلس
از باده توبه کردن نبود مگر گناهی
از روی بینیازی بیجاده که رباید
ورنه چه خیزد آخر بیجاده را ز کاهی
از تیزی سنانتان هر ساعت از سنایی
آهی همی برآید جانی میان آهی
وی جان بیدلان را در زلفتان پناهی
با رویتان تنی را باطل نگشت حقی
با زلفتان دلی را مشکل نماند راهی
جز رویتان که سازد جانهای عاشقان را
از ما سجدهگاهی وز مشک تکیهگاهی
جز زلفتان که دارد چون شهد و شمع محفل
از نیش جنگجویی وز نوش عذرخواهی
نگذاشت زلف و رختان اندر مصاف و مجلس
در هیچ پای نعلی در هیچ سر کلاهی
با حد و خد هر یک خورشید کم ز ظلی
با قد و قدر هر یک طوبا کم از گیاهی
از لعل درفشانتان یک خنده و سپهری
ور جزع جانستانتان یک ناوک و سپاهی
چون لعلتان بخندد هر عیسیی و چرخی
چون جزعتان بجنبد هر یوسفی و چاهی
از دام دل شکرتان هر دانهای و شهری
ا زجام جان ستانتان هر قطرهای و شاهی
با جام باده هر یک در بزمگه سروشی
با دست و تیغ هر یک در رزمگه سپاهی
جز رویتان که دیدست از روی رنگ رویی
جز چشمتان که دیدست از چشم نور گاهی
زینان سیاه گرتر نشنیدهام سپیدی
زینها سپیدگرتر کم دیدهام سیاهی
گر چنبر فلکرا ماهیست مر شما را
صد چنبرست هر سو هر چنبری و ماهی
تا باده ده شمایید اندر میان مجلس
از باده توبه کردن نبود مگر گناهی
از روی بینیازی بیجاده که رباید
ورنه چه خیزد آخر بیجاده را ز کاهی
از تیزی سنانتان هر ساعت از سنایی
آهی همی برآید جانی میان آهی
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲ - در تفسیر چند سوره و نعت رسول اکرم و مدح قاضی عبدالودود
کفر و ایمان را هم اندر تیرگی هم در صفا
نیست دارالملک جز رخسار و زلف مصطفا
موی و رویش گر به صحرا نا وریدی مهر و لطف
کافری بیبرگ ماندستی و ایمان بینوا
نسخهٔ جبر و قدر در شکل روی و موی اوست
این ز «واللیل» ت شود معلوم آن از «والضحا»
گر قسیم کفر و ایمان نیستی آن زلف و رخ
کی قسم گفتی بدان زلف و بدان رخ پادشا
کی محمد: این جهان و آن جهانی نیستی
لاجرم اینجا نداری صدر و آنجا متکا
رحمتت زان کردهاند این هر دو تا از گرد لعل
این جهان را سرمه بخشی آن جهان را توتیا
اندرین عالم غریبی، زان همی گردی ملول
تا «ارحنا یا بلالت» گفت باید برملا
عالمی بیمار بودند اندرین خرگاه سبز
قاید هر یک وبال و سایق هر یک وبا
زان فرستادیمت اینجا تا ز روی عاطفت
عافیت را همچو استادان درآموزی شفا
گر ز داروخانه روزی چند شاگردت به امر
شربتی ناوردشان این جا به حکم امتلا
گر ترا طعنی کنند ایشان مگیر از بهر آنک
مردم بیمار باشد یافه گوی و هرزه لا
تابش رخسار تست آن را که میخوانی صباح
سایهٔ زلفین تست آنجا که میگویی مسا
روبروی تو کز آنجا جانت را «ما و دعک»
شو به زلف تو کزین آتش دلت را «ما قلا»
در دو عالم مر ترا باید همی بودن پزشک
لیکن آنجا به که آنجا، به بدست آید دوا
هر که اینجا به نشد آنجا برو داروش کن
کاین چنین معلول را به سازد آن آب و هوا
لاجرم چندان شرابت بخشم از حضرت که تو
از عطا خشنود گردی و آن ضعیفان از خطا
دیو از دیوی فرو ریزد همی در عهد تو
آدمی را خاصه با عشق تو کی ماند جفا
پس بگفتش: ای محمد منت از ما دار از آنک
نیست دارالملک منتهای ما را منتها
نه تو دری بودی اندر بحر جسمانی یتیم
فضل ما تاجیت کرد از بهر فرق انبیا
نی تو راه شهر خود گم کرده بودی ز ابتدا
ما ترا کردیم با همشهریانت آشنا
غرقهٔ دریای حیرت خواستی گشتن ولیک
آشنایی ما برونت آورد ازو بیآشنا
بی نعمت خواست کردن مر ترا تلقین حرص
پیش از آن کانعام ما تعلیم کردت کیمیا
با تو در فقر و یتیمی ما چه کردیم از کرم
تو همان کن ای کریم از خلق خود با خلق ما
مادری کن مر یتیمان را بپرورشان به لطف
خواجگی کن سایلان را طعمشان گردان وفا
نعمت از ما دان و شکر از فضل ما کن تا دهیم
مر ترا زین شکر نعمت نعمتی دیگر جزا
از زبان خود ثنایی گوی ما را در عرب
تا زبان ما ترا اندر عجم گوید ثنا
آفتاب عقل و جان اقضی القضاة دین که هست
چون قضای آسمان اندر زمین فرمانروا
آن سر اصحاب نعمان کز پی کسب شرف
هر زمانی قبله بر پایش دهد قبله دعا
با بقای عدل او نشگفت اگر در زیر چرخ
شخص حیوان همچو نوع و جنس نپذیرد فنا
تا نسیم او بر بوستان دین نجست
شاخ دین نشو بود و بیخ سنت بینما
در حریم عدل او تا او پدید آید به حکم
خاصیت بگذاشت گاه که ربودن کهربا
تا بگفت او جبریان را ماجرای امر و نهی
تا بگفت او عدلیان را رمز تسلیم و رضا
باز رستند از بیان واضحش در امر و حکم
جبری از تعطیل شرع و عدی از نفی قضا
این کمر ز «ایاک نعبد» بست در فرمان شرع
وان دگر تاجی نهاد از «یفعل الله مایشا»
ای بنانت حاجب اندر شاهراه مصطفا
وی زبانت نایب اندر زخم تیغ مرتضا
هر کجا گام تو آمد افتخار آرد زمین
هر کجا عدل تو آمد انقیاد آرد سما
سیف حقی از پی آن سیف حق آمد روان
مفتی شرقی از آن مشرق شدست اصل ضیا
مفتی شرقت نه زان خواند همی سلطان که هست
جز تو در مغرب دیگر مفتی و دگر مقتدا
بلکه سلطان مفتی شرقت بدان خواند همی
هر کجا مفتی تو باشی غرب خود نبود روا
همقرینی علم دین را همچو فکرت را خرد
همنشینی ظلم و کین را همچو فطنت را ذکاء
چون تو موسی وار بر کرسی برآیی گویدت
عیسی از چرخ چهارم کی محمد مرحبا
جان پاکان گرسنهٔ علم تواند از دیرباز
سفره اندر سفره بنهادی و در دادی صلا
لطف لفظت کی شناسد مرد ژاژ و ترهات
«من و سلوی» را چه داند مرد سیر و گندنا
هر که از آزار تو پرهیز کرد از درد رست
راست گفتند این مثل «الا حتما اقوی الدوا»
مالش دشمن ترا حاجت نیفتد بهر آنک
چاکری داری چو گردون کش همی درد قفا
هر شقی کز آتش خشم تو گردد کام خشک
بر لب دریا به جانش آب نفروشد سقا
لاف «نحن الغالبون» بسیار کس گفتند لیک
«غالبون» شان گشت «آمنا» چو ثعبان شد عصا
زرق سیماب و رسن هرگز کجا ماندی بجای
چون برآید ناگه از دریای قدرت اژدها
گه طلب کن بی سراج ماه در صحرای خوف
گه طلب کن بیمزاج زهره در باغ رجا
ماه را آنجا نبود کو ترا گوید که چون
زهره را آن زهر نبود کو ترا گوید چرا
رو که نیکو جلوه کردت روزگار اندر خلا
شو که زیبا پروریدت کردگار اندر ملا
ای ز تو اعقاب تو طاهر، چو سادات از نبی
وی ز تو اسلاف تو ظاهر چو ز آصف بر خیا
باز یابی آنچه ایزد کرد با تو نیکویی
هم درین صورت که گفتی صورت این ماجرا
این نه بس کاندر ادای شکر حق بر جان تو
دعوی انعام او را «واضحی» باشد گوا
روز و شب در عالم اسلام، علم و حلم تست
آن یکی از آل عباس این دگر ز آل عبا
گر چه روزی چند گشتی گرد این مشکین بساط
گر چه روزی چند بودی گرد این نیلی غطا
همچنان کاندر فضای آسمان مطلقی
صورتست این دار و گیر و حبس و بند اندر قضا
نی به علم و حلم تو سوگند خوردست آفتاب
کز تو هرگز لطف یزدانی نخواهد شد جدا
ای همه اعدای دین را اندرین نیلی خراس
آس کرده زیر پر فطنت و فر و دها
بازتاب اکنون عنان هم سوی آن اقلیم از آنک
آرد چون شد کرده اکنون خانه بهتر کاسیا
تا همه آن بینی آنجا کت کند چشم آرزو
تا همه آن یابی آنجا کت کند رای اقتضا
نی ز قصد حاسدانت در بدایت شهر تو
بر تو چونان بود چون بر آل یاسین کربلا
نی ز اول دوستانت را نبودی با تو الف
نی چنان گشتی کنون کز خطبهٔ چین و ختا
از برای مهر چهر جانفزایت را همی
بر دو چشم مردمان غیرت بود مردم گیا
نی کنون از لطف ربانی همه اقلیم شرع
از تو خرم شد چه بر داوودیان شهر سبا
نی تو حیران مانده بودی در تماشاگه عجب
نی تو ره گم کرده بودی در بیابان ریا
آن چنانت ره نمود ایزد به پاکی تا شدند
خرقهپوشان فلک در جنب تو ناپارسا
نی تو در زندان چاه حاسدان بودی ببند
همنشین ذل و غریبی هم عنان رنج و عنا
نی خدا از چاه و بند حاسدانت از روی فضل
بر کشید و برنشاندت بر بساط کبریا
بیپدر بودی ولیک اکنون چنانی کز شرف
پادشاه دین همی در دین پدر خواند ترا
آن چنان گشتی که بد گویت کنون بیروی تو
نه همی در دل بهی بیند نه اندر جان بها
ای یتیمی دیده اکنون با یتیمان لطف کن
وی غریبی کرده اکنون با غریبان کن وفا
«الفلق» میخوان و میدان قصد این چندین حسود
«والضحی» میخوان و میکن شکر این چندین عطا
ای مرا از یک نعم پیوسته با چندین نعم
وی مرا از یک بلی ببریده از چندین بلا
شکرت ار بر کوه برخوانم به یک آواز، من
از برای حرص مدحت صد همی گردد صدا
شعر من نیک از عطای نیک تست ایرا که مرغ
هر کجا به برگ بیند به برون آرد نوا
قربت تو باز هستم کرد در صحرای انس
شربت تو باز مستم کرد در باغ صفا
گر غنی شد جان و عقل از تو عجب نبود از آنک
آمدست این از پیمبر «طائف الحج الغنا»
ور چه تن را این غرض حاصل نیامد زان مدیح
ای بداگر جان ما را افتد از مدحت بدا
ماندهام مخمور آن شربت هنوز از پار باز
پای سست و سر گران این از طمع آن از حیا
دی به دل گفتم که این را چیست دار و نزد تو
گفت دل: داروی این نزدیک من «منهابها»
تا کلاه از روح دارد عامل کون و فساد
تا قبا از عقل دارد قابل علم و بقا
فرق و شخص دشمنت پوشیده بادا تا ابد
هم به مقلوب کلاه و هم به تصحیف قبا
باد برخوان وجودت روز و شب تصحیف صیف
باد بر جان حسودت سال و مه قلب شتا
عالم از علم تو چونان باد کز مادر صبی
خلقت از خلق تو چونان باد کز گلبن صفا
خلعت و احسان شاعر سنت هم نام تست
باد ز احسان تو زین سنت سنایی را سنا
نیست دارالملک جز رخسار و زلف مصطفا
موی و رویش گر به صحرا نا وریدی مهر و لطف
کافری بیبرگ ماندستی و ایمان بینوا
نسخهٔ جبر و قدر در شکل روی و موی اوست
این ز «واللیل» ت شود معلوم آن از «والضحا»
گر قسیم کفر و ایمان نیستی آن زلف و رخ
کی قسم گفتی بدان زلف و بدان رخ پادشا
کی محمد: این جهان و آن جهانی نیستی
لاجرم اینجا نداری صدر و آنجا متکا
رحمتت زان کردهاند این هر دو تا از گرد لعل
این جهان را سرمه بخشی آن جهان را توتیا
اندرین عالم غریبی، زان همی گردی ملول
تا «ارحنا یا بلالت» گفت باید برملا
عالمی بیمار بودند اندرین خرگاه سبز
قاید هر یک وبال و سایق هر یک وبا
زان فرستادیمت اینجا تا ز روی عاطفت
عافیت را همچو استادان درآموزی شفا
گر ز داروخانه روزی چند شاگردت به امر
شربتی ناوردشان این جا به حکم امتلا
گر ترا طعنی کنند ایشان مگیر از بهر آنک
مردم بیمار باشد یافه گوی و هرزه لا
تابش رخسار تست آن را که میخوانی صباح
سایهٔ زلفین تست آنجا که میگویی مسا
روبروی تو کز آنجا جانت را «ما و دعک»
شو به زلف تو کزین آتش دلت را «ما قلا»
در دو عالم مر ترا باید همی بودن پزشک
لیکن آنجا به که آنجا، به بدست آید دوا
هر که اینجا به نشد آنجا برو داروش کن
کاین چنین معلول را به سازد آن آب و هوا
لاجرم چندان شرابت بخشم از حضرت که تو
از عطا خشنود گردی و آن ضعیفان از خطا
دیو از دیوی فرو ریزد همی در عهد تو
آدمی را خاصه با عشق تو کی ماند جفا
پس بگفتش: ای محمد منت از ما دار از آنک
نیست دارالملک منتهای ما را منتها
نه تو دری بودی اندر بحر جسمانی یتیم
فضل ما تاجیت کرد از بهر فرق انبیا
نی تو راه شهر خود گم کرده بودی ز ابتدا
ما ترا کردیم با همشهریانت آشنا
غرقهٔ دریای حیرت خواستی گشتن ولیک
آشنایی ما برونت آورد ازو بیآشنا
بی نعمت خواست کردن مر ترا تلقین حرص
پیش از آن کانعام ما تعلیم کردت کیمیا
با تو در فقر و یتیمی ما چه کردیم از کرم
تو همان کن ای کریم از خلق خود با خلق ما
مادری کن مر یتیمان را بپرورشان به لطف
خواجگی کن سایلان را طعمشان گردان وفا
نعمت از ما دان و شکر از فضل ما کن تا دهیم
مر ترا زین شکر نعمت نعمتی دیگر جزا
از زبان خود ثنایی گوی ما را در عرب
تا زبان ما ترا اندر عجم گوید ثنا
آفتاب عقل و جان اقضی القضاة دین که هست
چون قضای آسمان اندر زمین فرمانروا
آن سر اصحاب نعمان کز پی کسب شرف
هر زمانی قبله بر پایش دهد قبله دعا
با بقای عدل او نشگفت اگر در زیر چرخ
شخص حیوان همچو نوع و جنس نپذیرد فنا
تا نسیم او بر بوستان دین نجست
شاخ دین نشو بود و بیخ سنت بینما
در حریم عدل او تا او پدید آید به حکم
خاصیت بگذاشت گاه که ربودن کهربا
تا بگفت او جبریان را ماجرای امر و نهی
تا بگفت او عدلیان را رمز تسلیم و رضا
باز رستند از بیان واضحش در امر و حکم
جبری از تعطیل شرع و عدی از نفی قضا
این کمر ز «ایاک نعبد» بست در فرمان شرع
وان دگر تاجی نهاد از «یفعل الله مایشا»
ای بنانت حاجب اندر شاهراه مصطفا
وی زبانت نایب اندر زخم تیغ مرتضا
هر کجا گام تو آمد افتخار آرد زمین
هر کجا عدل تو آمد انقیاد آرد سما
سیف حقی از پی آن سیف حق آمد روان
مفتی شرقی از آن مشرق شدست اصل ضیا
مفتی شرقت نه زان خواند همی سلطان که هست
جز تو در مغرب دیگر مفتی و دگر مقتدا
بلکه سلطان مفتی شرقت بدان خواند همی
هر کجا مفتی تو باشی غرب خود نبود روا
همقرینی علم دین را همچو فکرت را خرد
همنشینی ظلم و کین را همچو فطنت را ذکاء
چون تو موسی وار بر کرسی برآیی گویدت
عیسی از چرخ چهارم کی محمد مرحبا
جان پاکان گرسنهٔ علم تواند از دیرباز
سفره اندر سفره بنهادی و در دادی صلا
لطف لفظت کی شناسد مرد ژاژ و ترهات
«من و سلوی» را چه داند مرد سیر و گندنا
هر که از آزار تو پرهیز کرد از درد رست
راست گفتند این مثل «الا حتما اقوی الدوا»
مالش دشمن ترا حاجت نیفتد بهر آنک
چاکری داری چو گردون کش همی درد قفا
هر شقی کز آتش خشم تو گردد کام خشک
بر لب دریا به جانش آب نفروشد سقا
لاف «نحن الغالبون» بسیار کس گفتند لیک
«غالبون» شان گشت «آمنا» چو ثعبان شد عصا
زرق سیماب و رسن هرگز کجا ماندی بجای
چون برآید ناگه از دریای قدرت اژدها
گه طلب کن بی سراج ماه در صحرای خوف
گه طلب کن بیمزاج زهره در باغ رجا
ماه را آنجا نبود کو ترا گوید که چون
زهره را آن زهر نبود کو ترا گوید چرا
رو که نیکو جلوه کردت روزگار اندر خلا
شو که زیبا پروریدت کردگار اندر ملا
ای ز تو اعقاب تو طاهر، چو سادات از نبی
وی ز تو اسلاف تو ظاهر چو ز آصف بر خیا
باز یابی آنچه ایزد کرد با تو نیکویی
هم درین صورت که گفتی صورت این ماجرا
این نه بس کاندر ادای شکر حق بر جان تو
دعوی انعام او را «واضحی» باشد گوا
روز و شب در عالم اسلام، علم و حلم تست
آن یکی از آل عباس این دگر ز آل عبا
گر چه روزی چند گشتی گرد این مشکین بساط
گر چه روزی چند بودی گرد این نیلی غطا
همچنان کاندر فضای آسمان مطلقی
صورتست این دار و گیر و حبس و بند اندر قضا
نی به علم و حلم تو سوگند خوردست آفتاب
کز تو هرگز لطف یزدانی نخواهد شد جدا
ای همه اعدای دین را اندرین نیلی خراس
آس کرده زیر پر فطنت و فر و دها
بازتاب اکنون عنان هم سوی آن اقلیم از آنک
آرد چون شد کرده اکنون خانه بهتر کاسیا
تا همه آن بینی آنجا کت کند چشم آرزو
تا همه آن یابی آنجا کت کند رای اقتضا
نی ز قصد حاسدانت در بدایت شهر تو
بر تو چونان بود چون بر آل یاسین کربلا
نی ز اول دوستانت را نبودی با تو الف
نی چنان گشتی کنون کز خطبهٔ چین و ختا
از برای مهر چهر جانفزایت را همی
بر دو چشم مردمان غیرت بود مردم گیا
نی کنون از لطف ربانی همه اقلیم شرع
از تو خرم شد چه بر داوودیان شهر سبا
نی تو حیران مانده بودی در تماشاگه عجب
نی تو ره گم کرده بودی در بیابان ریا
آن چنانت ره نمود ایزد به پاکی تا شدند
خرقهپوشان فلک در جنب تو ناپارسا
نی تو در زندان چاه حاسدان بودی ببند
همنشین ذل و غریبی هم عنان رنج و عنا
نی خدا از چاه و بند حاسدانت از روی فضل
بر کشید و برنشاندت بر بساط کبریا
بیپدر بودی ولیک اکنون چنانی کز شرف
پادشاه دین همی در دین پدر خواند ترا
آن چنان گشتی که بد گویت کنون بیروی تو
نه همی در دل بهی بیند نه اندر جان بها
ای یتیمی دیده اکنون با یتیمان لطف کن
وی غریبی کرده اکنون با غریبان کن وفا
«الفلق» میخوان و میدان قصد این چندین حسود
«والضحی» میخوان و میکن شکر این چندین عطا
ای مرا از یک نعم پیوسته با چندین نعم
وی مرا از یک بلی ببریده از چندین بلا
شکرت ار بر کوه برخوانم به یک آواز، من
از برای حرص مدحت صد همی گردد صدا
شعر من نیک از عطای نیک تست ایرا که مرغ
هر کجا به برگ بیند به برون آرد نوا
قربت تو باز هستم کرد در صحرای انس
شربت تو باز مستم کرد در باغ صفا
گر غنی شد جان و عقل از تو عجب نبود از آنک
آمدست این از پیمبر «طائف الحج الغنا»
ور چه تن را این غرض حاصل نیامد زان مدیح
ای بداگر جان ما را افتد از مدحت بدا
ماندهام مخمور آن شربت هنوز از پار باز
پای سست و سر گران این از طمع آن از حیا
دی به دل گفتم که این را چیست دار و نزد تو
گفت دل: داروی این نزدیک من «منهابها»
تا کلاه از روح دارد عامل کون و فساد
تا قبا از عقل دارد قابل علم و بقا
فرق و شخص دشمنت پوشیده بادا تا ابد
هم به مقلوب کلاه و هم به تصحیف قبا
باد برخوان وجودت روز و شب تصحیف صیف
باد بر جان حسودت سال و مه قلب شتا
عالم از علم تو چونان باد کز مادر صبی
خلقت از خلق تو چونان باد کز گلبن صفا
خلعت و احسان شاعر سنت هم نام تست
باد ز احسان تو زین سنت سنایی را سنا
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵ - این توحید به حضرت غزنین گفته شد
ای در دل مشتاقان از عشق تو بستانها
وز حجت بیچونی در صنع تو برهانها
در ذات لطیف تو حیران شده فکرتها
بر علم قدیم تو پیدا شده پنهانها
در بحر کمال تو ناقص شده کاملها
در عین قبول تو، کامل شده نقصانها
در سینهٔ هر معنی بفروخته آتشها
بر دیدهٔ هر دعوی بر دوخته پیکانها
بر ساحت آب از کف پرداخته مفرشها
بر روی هوا از دود افراخته ایوانها
از نور در آن ایوان بفروخته انجمها
وز آب برین مفرش بنگاشته الوانها
مشتاق تو از شوقت در کوی تو سرگردان
از خلق جدا گشته خرسند به خلقانها
از سوز جگر چشمی چون حقهٔ گوهرها
وز آتش دل آهی چون رشتهٔ مرجانها
در راه رضای تو قربان شده جان، و آن گه
در پردهٔ قرب تو زنده شده قربانها
از رشتهٔ جانبازی بر دوخته دامنها
در ماتم بیباکی بدریده گریبانها
در کوی تو چون آید آنکس که همی بیند
در گرد سر کویت از نفس بیابانها
چه خوش بود آن وقتی کز سوز دل از شوقت
در راه تو میکاریم از دیده گلستانها
ای پایگه امرت سرمایهٔ درویشان
وی دستگه نهیت پیرایهٔ خذلانها
صد تیر بلا پران بر ما ز هر اطرافی
ما جمله بپوشیده از مهر تو خفتانها
بی رشوت و بیبیمی بر کافر و بر مومن
هر روز برافشانی، از لطف تو احسانها
میدان رضای تو پر گرد غم و محنت
ما روفته از دیده آن گرد ز میدانها
در عرصهٔ میدانت پرداخته در خدمت
گوی فلکی برده، قد کرده چو چوگانها
از نفس جدا گشته در مجلس جانبازی
بر تارک بینقشی فرموده دل افشانها
حقا که فرو ناید بیشوق تو راحتها
والله که نکو ناید، با علم تو دستانها
گاه طلب از شوقت بفگنده همه دلها
وقت سحر از بامت، برداشته الحانها
چون فضل تو شد ناظر چه باک ز بیباکی
چون ذکر تو شد حاضر، چه بیم ز نسیانها
گر در عطا بخشی آنک صدفش دلها
ور تیر بلا باری، اینک هدفش جانها
ای کرده دوا بخشی لطف تو به هر دردی
من درد تو میخواهم دور از همه درمانها
عفو تو همی باید چه فایده از گریه
فضل تو همی باید، چه سود ز افغانها
ما غرفهٔ عصیانیم بخشنده تویی یارب
از عفو نهی تاجی، بر تارک عصیانها
بسیار گنه کردیم آن بود قضای تو
شاید که به ما بخشی، از روی کرم آنها
کی نام کهن گردد مجدود سنایی را
نو نو چو میآراید، در وصف تو دیوانها
وز حجت بیچونی در صنع تو برهانها
در ذات لطیف تو حیران شده فکرتها
بر علم قدیم تو پیدا شده پنهانها
در بحر کمال تو ناقص شده کاملها
در عین قبول تو، کامل شده نقصانها
در سینهٔ هر معنی بفروخته آتشها
بر دیدهٔ هر دعوی بر دوخته پیکانها
بر ساحت آب از کف پرداخته مفرشها
بر روی هوا از دود افراخته ایوانها
از نور در آن ایوان بفروخته انجمها
وز آب برین مفرش بنگاشته الوانها
مشتاق تو از شوقت در کوی تو سرگردان
از خلق جدا گشته خرسند به خلقانها
از سوز جگر چشمی چون حقهٔ گوهرها
وز آتش دل آهی چون رشتهٔ مرجانها
در راه رضای تو قربان شده جان، و آن گه
در پردهٔ قرب تو زنده شده قربانها
از رشتهٔ جانبازی بر دوخته دامنها
در ماتم بیباکی بدریده گریبانها
در کوی تو چون آید آنکس که همی بیند
در گرد سر کویت از نفس بیابانها
چه خوش بود آن وقتی کز سوز دل از شوقت
در راه تو میکاریم از دیده گلستانها
ای پایگه امرت سرمایهٔ درویشان
وی دستگه نهیت پیرایهٔ خذلانها
صد تیر بلا پران بر ما ز هر اطرافی
ما جمله بپوشیده از مهر تو خفتانها
بی رشوت و بیبیمی بر کافر و بر مومن
هر روز برافشانی، از لطف تو احسانها
میدان رضای تو پر گرد غم و محنت
ما روفته از دیده آن گرد ز میدانها
در عرصهٔ میدانت پرداخته در خدمت
گوی فلکی برده، قد کرده چو چوگانها
از نفس جدا گشته در مجلس جانبازی
بر تارک بینقشی فرموده دل افشانها
حقا که فرو ناید بیشوق تو راحتها
والله که نکو ناید، با علم تو دستانها
گاه طلب از شوقت بفگنده همه دلها
وقت سحر از بامت، برداشته الحانها
چون فضل تو شد ناظر چه باک ز بیباکی
چون ذکر تو شد حاضر، چه بیم ز نسیانها
گر در عطا بخشی آنک صدفش دلها
ور تیر بلا باری، اینک هدفش جانها
ای کرده دوا بخشی لطف تو به هر دردی
من درد تو میخواهم دور از همه درمانها
عفو تو همی باید چه فایده از گریه
فضل تو همی باید، چه سود ز افغانها
ما غرفهٔ عصیانیم بخشنده تویی یارب
از عفو نهی تاجی، بر تارک عصیانها
بسیار گنه کردیم آن بود قضای تو
شاید که به ما بخشی، از روی کرم آنها
کی نام کهن گردد مجدود سنایی را
نو نو چو میآراید، در وصف تو دیوانها
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷ - در مدح خواجه مسعود علیبن ابراهیم
عربیوار دلم برد یکی ماه عرب
آب صفوت پسری چه زنخی شکر لب
کله بر گلبن او راست چو بر لاله سواد
مژه بر نرگس او راست چو بر خار رطب
ناصیت راست چو بر تختهٔ کافورین مشک
یا فراز طبق سیم یکی خوشه عنب
یا بود منکسف از عقده یکی پاره ز شمس
یا شود متصل روز یکی گوشه ز شب
ابر و جبهت او راست چو شمس اندر قوس
کله و طلعت او راست چو مه در عقرب
عجمیوار نشینم چو ببینم کز دور
میخرامد عربیوار بپوشیده سلب
آسمانگون قصبی بسته بر افراز قمر
ز آسمان و ز قمرش خوبتر آن روی و قصب
چو کمان ابرو و زیرش چو سنانها غمزه
چو مهش چهره و زیرش چو هلالی غبغب
گه گه آید بر من طنز کنان آن رعنا
همچو خورشید که با سایه در آید به طرب
هر چه پرسمش ز رعنایی و بر ساختگی
عربیوار جوابم دهد آن ماه عرب
می نیفتم بیکی زان سخن ای خواجه چه شد
روستایی که عرابی نبود نیست عجب
گفتم: از عشق تو ناچیز شدم گفت: نعم
انا بحر و سعیر انت کملح و خشب
گفتم: از عشق تو هرگز نرهم گفت که: لا
انت فی مائی و ناری کتراب و حطب
گفتم: آن زلف تو کی گیرم در دست بگفت:
ادفع الدرهم خذمنه عناقید رطب
گفتم: آن سیم بناگوش تو کی بوسم گفت:
ان ترد فصتنا هات ذهب هات ذهب
گفتم: این وصل تو بی رنج نمییابم گفت:
لن تنالوالطرب الدائم من غیر کرب
گفتم: ای جان پدر رنج همی بینم گفت:
یا ابی جوهر روح نتجت ام تعب
گفتم او را: چو فقیرم چکنم گفت: لنا
هبة الشیخ منالفقر غناء و سیب
خواجه مسعود علی بن براهیم که هست
از بقاء محلش سعد و معالی به طرب
آنکه تازاد بپیوست به اوصاف وجود
بابها را ز چنو پور ببرید نسب
آنکه باشد بر جودش همه آفاق عیال
ز زنی که چنویی زاید شد چرخ عزب
ساکنی یافت بقای دلش از گردش چرخ
تربیت یافت سخای کفش از رحمت رب
قدر او از محل و قدر فلکها اعلا
رای او از خرد و قول حکیمان اصوب
ای که از آتش طبع تو جهان دید ضیاء
وی که از آب ذکاء تو نما یافت ادب
رای چون شمس تو تا بر فلک افتاد نمود
همچو انگور سیه بر همه گردون کوکب
خشک گردد ز تف صاعقه دریای محیط
گر بدو در شود از آتش خشم تو لهب
گر فتد ذرهای از خشم تو بر اوج سپهر
گردد از هیبت تو شیر سپهر اندر تب
حبهٔ مهر تو گر ابر بگیرد پس از آن
از زمین بر نزند جز اثر حب تو حب
چنبر دایره بگشاید در وقت از بیم
گر زنی بر نقط دایره مسمار غضب
از بر عرش کند خطبهٔ آن جاه و محل
هر که از بر کند از وصف و ثنای تو خطب
هر که خم کرد بر خدمت تو قد چو هلال
یابد از سعی تو چون بدر ز گردون مرکب
نه عجب کز فلک و بحر سخای تو گذشت
این عجبتر که به خود هیچ نگردی معجب
ای فلک قدر یقین دان که بر مدحت تو
نیست در شاعری من نه ریا و نه ریب
شعر گوییم و عطا ده شده در هر مجلس
مدح خوانیم و ادب خوان شده در هر مکتب
وتد از دایره و دایره دانم ز وتد
سبب از فاصله و فاصله دانم ز سبب
کعبتین از رخ و از پیل بدانم بصفت
نردبازی و شفطرنج بدانم ز ندب
لیک در مدح چنین خاک سرشتان از حرص
عمر نا من قبل الفضة کالریح ذهب
زان که آنراست درین شهر قبولی که ز جهل
حلبه را باز نداند گه خواندن ز حلب
فاجران را قصبی بر سر و توزی در بر
شاعران از پی دراعه نیابند سلب
شیر طبعم نکند همچو دگر گرسنگان
بر در خانه و بر خوان چو سگ و گربه شغب
دختری دارم دوشیزه ولی مدحت زا
کز خردمندی ام دارد و از خاطر اب
نیست یک مرد که او مرد بود با کایین
که کند صحبت این دختر دوشیزه طلب
دختر خود به تو شه دادم زیرا که تویی
مصطفا سیرت و حیدر دل و نعمان مذهب
جز گهر صله نیابم چو روم سوی بحار
جز هبا هبه نبینم چو روم سوی مهب
روز را چون شه سیاره گریبان بگشاد
بسته بر دامن خود دختر من دامن شب
گر ببندی قصبی بر سرم از روی مهی
نگشایم ز غلامیت میان را چو قصب
اینک از پسش تو ای مهتر و استاد سخن
قصهٔ خویش بخواندم صدقالله کتب
تا بود شاه فلک را ذنب و راس کمر
تا بود مرد هنر را محل از فضل و حسب
باد بینحس همه ساله به گردون شرف
کمر فضل و محل تو شده راس و ذنب
باد بر پای عنا خواه تو از دامن بند
باد بر گردن اعدات گریبان ز کنب
باد فرخندت نوروز و رجب اندر عز
باد چونین دو هزارت مه نوروز و رجب
آب صفوت پسری چه زنخی شکر لب
کله بر گلبن او راست چو بر لاله سواد
مژه بر نرگس او راست چو بر خار رطب
ناصیت راست چو بر تختهٔ کافورین مشک
یا فراز طبق سیم یکی خوشه عنب
یا بود منکسف از عقده یکی پاره ز شمس
یا شود متصل روز یکی گوشه ز شب
ابر و جبهت او راست چو شمس اندر قوس
کله و طلعت او راست چو مه در عقرب
عجمیوار نشینم چو ببینم کز دور
میخرامد عربیوار بپوشیده سلب
آسمانگون قصبی بسته بر افراز قمر
ز آسمان و ز قمرش خوبتر آن روی و قصب
چو کمان ابرو و زیرش چو سنانها غمزه
چو مهش چهره و زیرش چو هلالی غبغب
گه گه آید بر من طنز کنان آن رعنا
همچو خورشید که با سایه در آید به طرب
هر چه پرسمش ز رعنایی و بر ساختگی
عربیوار جوابم دهد آن ماه عرب
می نیفتم بیکی زان سخن ای خواجه چه شد
روستایی که عرابی نبود نیست عجب
گفتم: از عشق تو ناچیز شدم گفت: نعم
انا بحر و سعیر انت کملح و خشب
گفتم: از عشق تو هرگز نرهم گفت که: لا
انت فی مائی و ناری کتراب و حطب
گفتم: آن زلف تو کی گیرم در دست بگفت:
ادفع الدرهم خذمنه عناقید رطب
گفتم: آن سیم بناگوش تو کی بوسم گفت:
ان ترد فصتنا هات ذهب هات ذهب
گفتم: این وصل تو بی رنج نمییابم گفت:
لن تنالوالطرب الدائم من غیر کرب
گفتم: ای جان پدر رنج همی بینم گفت:
یا ابی جوهر روح نتجت ام تعب
گفتم او را: چو فقیرم چکنم گفت: لنا
هبة الشیخ منالفقر غناء و سیب
خواجه مسعود علی بن براهیم که هست
از بقاء محلش سعد و معالی به طرب
آنکه تازاد بپیوست به اوصاف وجود
بابها را ز چنو پور ببرید نسب
آنکه باشد بر جودش همه آفاق عیال
ز زنی که چنویی زاید شد چرخ عزب
ساکنی یافت بقای دلش از گردش چرخ
تربیت یافت سخای کفش از رحمت رب
قدر او از محل و قدر فلکها اعلا
رای او از خرد و قول حکیمان اصوب
ای که از آتش طبع تو جهان دید ضیاء
وی که از آب ذکاء تو نما یافت ادب
رای چون شمس تو تا بر فلک افتاد نمود
همچو انگور سیه بر همه گردون کوکب
خشک گردد ز تف صاعقه دریای محیط
گر بدو در شود از آتش خشم تو لهب
گر فتد ذرهای از خشم تو بر اوج سپهر
گردد از هیبت تو شیر سپهر اندر تب
حبهٔ مهر تو گر ابر بگیرد پس از آن
از زمین بر نزند جز اثر حب تو حب
چنبر دایره بگشاید در وقت از بیم
گر زنی بر نقط دایره مسمار غضب
از بر عرش کند خطبهٔ آن جاه و محل
هر که از بر کند از وصف و ثنای تو خطب
هر که خم کرد بر خدمت تو قد چو هلال
یابد از سعی تو چون بدر ز گردون مرکب
نه عجب کز فلک و بحر سخای تو گذشت
این عجبتر که به خود هیچ نگردی معجب
ای فلک قدر یقین دان که بر مدحت تو
نیست در شاعری من نه ریا و نه ریب
شعر گوییم و عطا ده شده در هر مجلس
مدح خوانیم و ادب خوان شده در هر مکتب
وتد از دایره و دایره دانم ز وتد
سبب از فاصله و فاصله دانم ز سبب
کعبتین از رخ و از پیل بدانم بصفت
نردبازی و شفطرنج بدانم ز ندب
لیک در مدح چنین خاک سرشتان از حرص
عمر نا من قبل الفضة کالریح ذهب
زان که آنراست درین شهر قبولی که ز جهل
حلبه را باز نداند گه خواندن ز حلب
فاجران را قصبی بر سر و توزی در بر
شاعران از پی دراعه نیابند سلب
شیر طبعم نکند همچو دگر گرسنگان
بر در خانه و بر خوان چو سگ و گربه شغب
دختری دارم دوشیزه ولی مدحت زا
کز خردمندی ام دارد و از خاطر اب
نیست یک مرد که او مرد بود با کایین
که کند صحبت این دختر دوشیزه طلب
دختر خود به تو شه دادم زیرا که تویی
مصطفا سیرت و حیدر دل و نعمان مذهب
جز گهر صله نیابم چو روم سوی بحار
جز هبا هبه نبینم چو روم سوی مهب
روز را چون شه سیاره گریبان بگشاد
بسته بر دامن خود دختر من دامن شب
گر ببندی قصبی بر سرم از روی مهی
نگشایم ز غلامیت میان را چو قصب
اینک از پسش تو ای مهتر و استاد سخن
قصهٔ خویش بخواندم صدقالله کتب
تا بود شاه فلک را ذنب و راس کمر
تا بود مرد هنر را محل از فضل و حسب
باد بینحس همه ساله به گردون شرف
کمر فضل و محل تو شده راس و ذنب
باد بر پای عنا خواه تو از دامن بند
باد بر گردن اعدات گریبان ز کنب
باد فرخندت نوروز و رجب اندر عز
باد چونین دو هزارت مه نوروز و رجب
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۰ - در وصف بهار
باز متواری روان عشق صحرایی شدند
باز سرپوشیدگان عقل سودایی شدند
باز مستوران جان و دل پدیدار آمدند
باز مهجوران آب و گل تماشایی شدند
باز نقاشان روحانی به صلح چار خصم
از سرای پنجدر در خانه آرایی شدند
باز در رعنا سرای طبع طراران چرخ
بهر این نو خاستگان در کهنه پیرایی شدند
باز بینا بودگان همچو نرگس در خزان
در بهار از بوی گل جویای بینایی شدند
زرد و سرخی باز در کردند خوشرویان باغ
تا دگر ره بر سر آن لاف رعنایی شدند
عاشقان در زیر گلبنهای پروین پاش باغ
از بنات النعش اندر شکل جوزایی شدند
تا وطاها باز گستردند پیران سپهر
قمریان چون مقریان در نوبت افزایی شدند
خسرو سیارگان تا روی بر بالا نهاد
اختران قعر مرکز نیز بالایی شدند
از پی چشم شکوفه دستهای اختران
بر صلایهٔ آسمان در توتیاسایی شدند
تا عیار عشق عیاران پدید آرند باز
زرگران نه فلک در مرد پالایی شدند
تا با کنون لائیان بودند خلقان چون ز عدل
یک الف در لا در افزودند الایی شدند
غافلان عشرتی چون عاقلان حضرتی
خون زر خوردند و اندر خون دانایی شدند
از پی نظارهٔ انصاف چار ارکان به باغ
هر چه آنجاییست گویی جمله اینجایی شدند
چون دم عیسی چلیپاگر شد اکنون بلبلان
بهر انگلیون سراییدن بترسایی شدند
بیدلان در پردهٔ ادبار متواری شدند
دلبران در حلقهٔ اقبال پیدایی شدند
زاغها چون بینوایان دم فرو بستند باز
بلبلان چون طوطیان اندر شکرخایی شدند
عالم پیر منافق تا مرقع پوش گشت
خرقهپوشان الاهی زبر یکتایی شدند
روزها اکنون بگه خیزند چون مرغان همی
روزها مانا چو مرغان هم تماشایی شدند
اینت زیبا طبع چابک دست کز مشاطگیش
آنچنان زشتان بدین خوبی و زیبایی شدند
مطربان رایگان در رایگان آباد عشق
بیدل و دم چون سنایی چنگی و نایی شدند
دلق تا کوتاهتر کردند تاریکان خاک
روشنان آسمان در نزهت آرایی شدند
باز سرپوشیدگان عقل سودایی شدند
باز مستوران جان و دل پدیدار آمدند
باز مهجوران آب و گل تماشایی شدند
باز نقاشان روحانی به صلح چار خصم
از سرای پنجدر در خانه آرایی شدند
باز در رعنا سرای طبع طراران چرخ
بهر این نو خاستگان در کهنه پیرایی شدند
باز بینا بودگان همچو نرگس در خزان
در بهار از بوی گل جویای بینایی شدند
زرد و سرخی باز در کردند خوشرویان باغ
تا دگر ره بر سر آن لاف رعنایی شدند
عاشقان در زیر گلبنهای پروین پاش باغ
از بنات النعش اندر شکل جوزایی شدند
تا وطاها باز گستردند پیران سپهر
قمریان چون مقریان در نوبت افزایی شدند
خسرو سیارگان تا روی بر بالا نهاد
اختران قعر مرکز نیز بالایی شدند
از پی چشم شکوفه دستهای اختران
بر صلایهٔ آسمان در توتیاسایی شدند
تا عیار عشق عیاران پدید آرند باز
زرگران نه فلک در مرد پالایی شدند
تا با کنون لائیان بودند خلقان چون ز عدل
یک الف در لا در افزودند الایی شدند
غافلان عشرتی چون عاقلان حضرتی
خون زر خوردند و اندر خون دانایی شدند
از پی نظارهٔ انصاف چار ارکان به باغ
هر چه آنجاییست گویی جمله اینجایی شدند
چون دم عیسی چلیپاگر شد اکنون بلبلان
بهر انگلیون سراییدن بترسایی شدند
بیدلان در پردهٔ ادبار متواری شدند
دلبران در حلقهٔ اقبال پیدایی شدند
زاغها چون بینوایان دم فرو بستند باز
بلبلان چون طوطیان اندر شکرخایی شدند
عالم پیر منافق تا مرقع پوش گشت
خرقهپوشان الاهی زبر یکتایی شدند
روزها اکنون بگه خیزند چون مرغان همی
روزها مانا چو مرغان هم تماشایی شدند
اینت زیبا طبع چابک دست کز مشاطگیش
آنچنان زشتان بدین خوبی و زیبایی شدند
مطربان رایگان در رایگان آباد عشق
بیدل و دم چون سنایی چنگی و نایی شدند
دلق تا کوتاهتر کردند تاریکان خاک
روشنان آسمان در نزهت آرایی شدند
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۶ - در مدح خواجه محمدبن خواجه عمر
دوش سرمست نگارین من آن طرفه پسر
با یکی پیرهن زورقئی طرفه به سر
از سر کوی فرود آمد متواری وار
کرده از غایت دلتنگی ازین گونه خطر
ماه غماز شده از دو لبش بوسه ربای
باد عطار شده بر دو رخش حلقه شمر
کوه از آن کله بگشاده و از غایت لطف
ماه بر چرخ شده بستهٔ آن سینه و بر
چست بنشسته بر اندام لطیف چو خورش
از لطیفی و تری پیرهن توزی تر
خط مشکین بر آن عارض کافور نهاد
چون بدیدم جگرم خون شد و خونم چو جگر
گر چه بس نادره کاریستکه خون گردد مشک
لیک مشکی که جگر خون کند این نادرهتر
سرگران از می و چون باد همی رفت و جز او
من سبک پای ندیدم که گران دارد سر
جعد ژولیده و پرورده ز سیکی لاله
زلف شوریده و پژمرده ز مستی عبهر
می نمود از سر مستی و طرب هر ساعت
سی و دو تابش پروین ز سهیل و ز قمر
خواست کز پیش درم بگذرد از بی خبری
چون چنان دید ز غم شد دل من زیر و زبر
بانگ برداشتم از غایت نومیدی و عشق
گفتم: ای عشوه فروشندهٔ انگارده خر
از خداوند نترسی که بدین حال مرا
بگذاری و کنی از در من بنده گذر
چون شنید این ز نکو عهدی و از گوهر پاک
آمد و کرد درین چهرهٔ من نیک نظر
پشت خم داد و نهاد از قبل خدمت و عذر
روی افروخته از شرم بر آستانهٔ در
گفت: معذور همی دار که گر نیستی
از پی بیم ولی نعمت و تهدید پدر
همچنان چون پدر از زر کمری بست مرا
کردمی گرد تو از دست خود از سیم کمر
شادمان گشتم از آن عذر و گرفتمش کنار
همچو تنگ شکر و خرمن گل تنگ به بر
جان و دل زیر قدمهاش نشاندم زین شکر
خود بر آن چهره هزاران دل و جان را چه خطر
اندرین بود که از نازکی و مستی و شرم
خواب مستانه در آن لحظه در آورد حشر
سر بر آنجای نهاد آن سمن تازه که بود
صد شب اندر غمش از اشک دو چشمم چو شمر
او چو تنگ شکر و گشته سراسیمه ز خواب
من چون طوطی شده بی خواب در اندیشهٔ خور
او شده طاق به آرام و من از بوسه زدن
بر دو چشم و دو لبش تا به سحر جفت سهر
خواب زاید اگر از شکر و بادام چرا
خوابم از دیده ببرد از در بادام و شکر
خود که داند که در آن نیمشب از مستی او
تا چه برداشتم از بوسه و هر چیزی بر
نرم نرم از سمن آن نرگس پر خواب گشاد
ژاله ژاله عرق از لالهٔ او کرد اثر
رویش از خاک چو برداشتم از خوی شده بود
لاله برگش چو گل نم زده در وقت سحر
بوسه بر دو لب من داد همی از پی عذر
آنت شرمنده نگار آنت شکر بوسه پسر
آنت خوش خرمی و عیش که من دیدم دوش
چه حدیثیست که امروزم از آن خرمتر
دوش از یار بدم خرم و امروز شدم
از رخ خواجه محمد پسر خواجه عمر
آنکه تا دست سخا بر همه عالم بگشاد
به بدی بسته شدست ساحت ما پای قدر
آن سخن سنج شهی کو چو دو بسد بگشاد
خانهٔ عقل دو صد کله ببندد ز درر
مایهور گشته ز اسباب دلش خرد و بزرگ
سودها کرده ز تاثیر کفش ماده و نر
پایهٔ مرتبتش را چو ملک نیست قیاس
عرصهٔ مکرمتش را چو فلک نیست عبر
خاطرش سر ملک در فلک آینهگون
همچنان بیند چون دیده در آیینه صور
جنیان زان همه از شرم نهانند که هیچ
به ز خود روی ندیدند چنو ز اهل بشر
جزوی از خشم وی ار بر فلک افتد به خطا
نار کلی شود از هیبت او خاکستر
آتش عزمش اگر قصد کند سوی هوا
چنبر چرخ بسوزد به یک آسیب شرر
شمت حزمش اگر باد برد تحفه به ابر
در شود در شکم ابر هوا قطره مطر
ای بهی روی ز سعی تو گه بزم سخا
وی قوی پشت ز عون تو گه رزم ظفر
پسری چون تو نزادند درین شش روزن
هفت سیاره و نه دایره و چار گهر
هرگز از جود تو نگرفت کس اندازهٔ آز
هرگز از خیر تو نشنید کس آوازهٔ شر
کلک و گفتار تو پیرایهٔ فضلست و محل
لفظ و دیدار تو سرمایهٔ سمعست و بصر
شبهی دارد کلک تو به شحنهٔ تقدیر
که چنو عنصر نفع آمد و ارکان ضرر
عرض او چون عرض جوهر صفرا گه رنگ
فرق او چون عرض جوهر سودا به فکر
گر نه سالار هنرمندی بودی هرگز
نزد سالار شهنشاه نبودیش خطر
خاطری داری و فهمی که به یک لحظه کنند
تختهٔ قسمت تقدیر خداوند از بر
ای جوان بخت نبینی که برین فضل مرا
به چسان این فلک پیر گرفتهست به حر
مدح گوییم که در تربیت خاطر و طبع
در همه عالم امروز چو من نیست دگر
طوق دارند عدو پیش درم فاختهوار
تام دیدند ز خاطر شجر پر ز ثمر
غوک را جامه بهری جوی و من از شرم عدو
روزها گشته چو خفاش مرا خانه ستر
لیک بیبرگ و نوا ماندهام از گردش چرخ
همچو طوق گلوی فاخته و شاخ شجر
روی من شد چو زر و دیده چو سیم از پی اشک
گر بخواهی شود از سیم توام کار چو زر
پیش خورشید سخای تو به تعجیل کرم
کوه کوه انده من بنده هبا باد و هدر
بادی از بخت تو تا از اثر جوهر طبع
در جهان آدمی از پای رود مرغ به پر
مرغ بر شاخ تو از مدح تو بگشاد گلو
آدمی پیش تو از مهر تو بربسته کمر
با یکی پیرهن زورقئی طرفه به سر
از سر کوی فرود آمد متواری وار
کرده از غایت دلتنگی ازین گونه خطر
ماه غماز شده از دو لبش بوسه ربای
باد عطار شده بر دو رخش حلقه شمر
کوه از آن کله بگشاده و از غایت لطف
ماه بر چرخ شده بستهٔ آن سینه و بر
چست بنشسته بر اندام لطیف چو خورش
از لطیفی و تری پیرهن توزی تر
خط مشکین بر آن عارض کافور نهاد
چون بدیدم جگرم خون شد و خونم چو جگر
گر چه بس نادره کاریستکه خون گردد مشک
لیک مشکی که جگر خون کند این نادرهتر
سرگران از می و چون باد همی رفت و جز او
من سبک پای ندیدم که گران دارد سر
جعد ژولیده و پرورده ز سیکی لاله
زلف شوریده و پژمرده ز مستی عبهر
می نمود از سر مستی و طرب هر ساعت
سی و دو تابش پروین ز سهیل و ز قمر
خواست کز پیش درم بگذرد از بی خبری
چون چنان دید ز غم شد دل من زیر و زبر
بانگ برداشتم از غایت نومیدی و عشق
گفتم: ای عشوه فروشندهٔ انگارده خر
از خداوند نترسی که بدین حال مرا
بگذاری و کنی از در من بنده گذر
چون شنید این ز نکو عهدی و از گوهر پاک
آمد و کرد درین چهرهٔ من نیک نظر
پشت خم داد و نهاد از قبل خدمت و عذر
روی افروخته از شرم بر آستانهٔ در
گفت: معذور همی دار که گر نیستی
از پی بیم ولی نعمت و تهدید پدر
همچنان چون پدر از زر کمری بست مرا
کردمی گرد تو از دست خود از سیم کمر
شادمان گشتم از آن عذر و گرفتمش کنار
همچو تنگ شکر و خرمن گل تنگ به بر
جان و دل زیر قدمهاش نشاندم زین شکر
خود بر آن چهره هزاران دل و جان را چه خطر
اندرین بود که از نازکی و مستی و شرم
خواب مستانه در آن لحظه در آورد حشر
سر بر آنجای نهاد آن سمن تازه که بود
صد شب اندر غمش از اشک دو چشمم چو شمر
او چو تنگ شکر و گشته سراسیمه ز خواب
من چون طوطی شده بی خواب در اندیشهٔ خور
او شده طاق به آرام و من از بوسه زدن
بر دو چشم و دو لبش تا به سحر جفت سهر
خواب زاید اگر از شکر و بادام چرا
خوابم از دیده ببرد از در بادام و شکر
خود که داند که در آن نیمشب از مستی او
تا چه برداشتم از بوسه و هر چیزی بر
نرم نرم از سمن آن نرگس پر خواب گشاد
ژاله ژاله عرق از لالهٔ او کرد اثر
رویش از خاک چو برداشتم از خوی شده بود
لاله برگش چو گل نم زده در وقت سحر
بوسه بر دو لب من داد همی از پی عذر
آنت شرمنده نگار آنت شکر بوسه پسر
آنت خوش خرمی و عیش که من دیدم دوش
چه حدیثیست که امروزم از آن خرمتر
دوش از یار بدم خرم و امروز شدم
از رخ خواجه محمد پسر خواجه عمر
آنکه تا دست سخا بر همه عالم بگشاد
به بدی بسته شدست ساحت ما پای قدر
آن سخن سنج شهی کو چو دو بسد بگشاد
خانهٔ عقل دو صد کله ببندد ز درر
مایهور گشته ز اسباب دلش خرد و بزرگ
سودها کرده ز تاثیر کفش ماده و نر
پایهٔ مرتبتش را چو ملک نیست قیاس
عرصهٔ مکرمتش را چو فلک نیست عبر
خاطرش سر ملک در فلک آینهگون
همچنان بیند چون دیده در آیینه صور
جنیان زان همه از شرم نهانند که هیچ
به ز خود روی ندیدند چنو ز اهل بشر
جزوی از خشم وی ار بر فلک افتد به خطا
نار کلی شود از هیبت او خاکستر
آتش عزمش اگر قصد کند سوی هوا
چنبر چرخ بسوزد به یک آسیب شرر
شمت حزمش اگر باد برد تحفه به ابر
در شود در شکم ابر هوا قطره مطر
ای بهی روی ز سعی تو گه بزم سخا
وی قوی پشت ز عون تو گه رزم ظفر
پسری چون تو نزادند درین شش روزن
هفت سیاره و نه دایره و چار گهر
هرگز از جود تو نگرفت کس اندازهٔ آز
هرگز از خیر تو نشنید کس آوازهٔ شر
کلک و گفتار تو پیرایهٔ فضلست و محل
لفظ و دیدار تو سرمایهٔ سمعست و بصر
شبهی دارد کلک تو به شحنهٔ تقدیر
که چنو عنصر نفع آمد و ارکان ضرر
عرض او چون عرض جوهر صفرا گه رنگ
فرق او چون عرض جوهر سودا به فکر
گر نه سالار هنرمندی بودی هرگز
نزد سالار شهنشاه نبودیش خطر
خاطری داری و فهمی که به یک لحظه کنند
تختهٔ قسمت تقدیر خداوند از بر
ای جوان بخت نبینی که برین فضل مرا
به چسان این فلک پیر گرفتهست به حر
مدح گوییم که در تربیت خاطر و طبع
در همه عالم امروز چو من نیست دگر
طوق دارند عدو پیش درم فاختهوار
تام دیدند ز خاطر شجر پر ز ثمر
غوک را جامه بهری جوی و من از شرم عدو
روزها گشته چو خفاش مرا خانه ستر
لیک بیبرگ و نوا ماندهام از گردش چرخ
همچو طوق گلوی فاخته و شاخ شجر
روی من شد چو زر و دیده چو سیم از پی اشک
گر بخواهی شود از سیم توام کار چو زر
پیش خورشید سخای تو به تعجیل کرم
کوه کوه انده من بنده هبا باد و هدر
بادی از بخت تو تا از اثر جوهر طبع
در جهان آدمی از پای رود مرغ به پر
مرغ بر شاخ تو از مدح تو بگشاد گلو
آدمی پیش تو از مهر تو بربسته کمر