عبارات مورد جستجو در ۱۹۰۹ گوهر پیدا شد:
سعدی : باب اول در سیرت پادشاهان
حکایت شمارهٔ ۹
یکی از ملوک عرب رنجور بود در حالت پیری و امید زندگانی قطع کرده که سواری از در درآمد و بشارت داد که فلان قلعه را به دولت خداوند گشادیم و دشمنان اسیر آمدند و سپاه و رعیت آن طرف بجملگی مطیع فرمان گشتند ملک نفسی سرد بر آورد و گفت این مژده مرا نیست دشمنانم راست یعنی وارثان مملکت.
بدین امید به سر شد دریغ عمر عزیز
که آنچه در دلم است از درم فراز آید
امید بسته بر آمد ولی چه فایده زانک
امید نیست که عمر گذشته باز آید
کوس رحلت بکوفت دست اجل
ای دو چشمم وداع سر بکنید
ای کف دست و ساعد و بازو
همه تودیع یکدگر بکنید
بر منِ اوفتاده دشمن کام
آخر ای دوستان گذر بکنید
روزگارم بشد بنادانی
من نکردم شما حذر بکنید
بدین امید به سر شد دریغ عمر عزیز
که آنچه در دلم است از درم فراز آید
امید بسته بر آمد ولی چه فایده زانک
امید نیست که عمر گذشته باز آید
کوس رحلت بکوفت دست اجل
ای دو چشمم وداع سر بکنید
ای کف دست و ساعد و بازو
همه تودیع یکدگر بکنید
بر منِ اوفتاده دشمن کام
آخر ای دوستان گذر بکنید
روزگارم بشد بنادانی
من نکردم شما حذر بکنید
سعدی : باب ششم در ضعف و پیری
حکایت شمارهٔ ۱
با طایفه دانشمندان در جامع دمشق بحثی همیکردم که جوانی در آمد و گفت درین میان کسی هست که زبان پارسی بداند؟ غالب اشارت به من کردند. گفتمش خیرست گفت پیری صد و پنجاه ساله در حالت نزعست و به زبان عجم چیزی همیگوید و مفهوم ما نمیگردد گر به کرم رنجه شوی مزد یابی، باشد که وصیتی همیکند. چون به بالینش فراز شدم این میگفت
دریغا که بر خوان الوان عمر
دمی خورده بودیم و گفتند بس
معانی این سخن را به عربی با شامیان همیگفتم و تعجب همیکردند از عمر دراز و تاسف او همچنان بر حیات دنیا. گفتم چگونهای درین حالت؟ گفت: چه گویم؟
ندیدهای که چه سختی همیرسد به کسی
که از دهانش به در میکنند دندانی
قیاس کن که چه حالت بود در آن ساعت
که از وجود عزیزش بدر رود جانی
گفتم تصور مرگ از خیال خود بدر کن وهم را بر طبیعت مستولی مگردان که فیلسوفان یونان گفتهاند مزاج ارچه مستقیم بود اعتماد بقا را نشاید و مرض گرچه هایل دلالت کلی بر هلاک نکند. اگر فرمایی طبیبی را بخوانم تا معالجت کند. دیده بر کرد و بخندید و گفت
دست بر هم زند طبیب ظریف
چون حرف بیند اوفتاد حریف
خانه از پای بند ویران است
خواجه در بند نقش ایوان است
پیرمردی ز نزع مینالید
پیر زن صندلش همیمالید
چون مخبط شد اعتدال مزاج
نه عزیمت اثر کند نه علاج
دریغا که بر خوان الوان عمر
دمی خورده بودیم و گفتند بس
معانی این سخن را به عربی با شامیان همیگفتم و تعجب همیکردند از عمر دراز و تاسف او همچنان بر حیات دنیا. گفتم چگونهای درین حالت؟ گفت: چه گویم؟
ندیدهای که چه سختی همیرسد به کسی
که از دهانش به در میکنند دندانی
قیاس کن که چه حالت بود در آن ساعت
که از وجود عزیزش بدر رود جانی
گفتم تصور مرگ از خیال خود بدر کن وهم را بر طبیعت مستولی مگردان که فیلسوفان یونان گفتهاند مزاج ارچه مستقیم بود اعتماد بقا را نشاید و مرض گرچه هایل دلالت کلی بر هلاک نکند. اگر فرمایی طبیبی را بخوانم تا معالجت کند. دیده بر کرد و بخندید و گفت
دست بر هم زند طبیب ظریف
چون حرف بیند اوفتاد حریف
خانه از پای بند ویران است
خواجه در بند نقش ایوان است
پیرمردی ز نزع مینالید
پیر زن صندلش همیمالید
چون مخبط شد اعتدال مزاج
نه عزیمت اثر کند نه علاج
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۱
کسایی مروزی : دیوان اشعار
پنجاه سالگی شاعر
به سیصد و چهل یک رسید نوبت سال
چهارشنبه و سه روز باقی از شوال
بیامدم به جهان تا چه گویم و چه کنم
سرود گویم و شادی کنم به نعمت و مال
ستوروار بدین سان گذاشتم همه عمر
که بَرده گشتهٔ فرزندم و اسیر عیال
به کف چه دارم از این پنجَه شمرده تمام
شمارنامهٔ با صدهزار گونه وبال
من این شمار آخر چگونه فصل کنم
که ابتداش دروغ است و انتهاش مُحال
درم خریدهٔ آزم ، ستم رسیدهٔ حرص
نشانهٔ حَدَثانم ، شکار ذلّ سؤال
دریغ فر جوانی ، دریغ عمر لطیف
دریغ صورت نیکو ، دریغ حسن و جمال !
کجا شد آن همه خوبی ، کجا شد آن همه عشق ؟
کجا شد آن همه نیرو ، کجا شد آن همه حال ؟
سرم به گونهٔ شیر است و دل به گونهٔ قیر
رخم به گونهٔ نیل است و تن به گونهٔ نال
نهیب مرگ بلرزاندم همی شب و روز
چو کودکان بدآموز را نهیب دوال
گذاشتیم و گذشتیم و بودنی همه بود
شدیم و شد سخن ما فسانهٔ اطفال
ایا کسایی ، پنجاه بر تو پَنجه گذاشت
بکند بال تو را زخم پنجه و چنگال
تو گر به مال و اَمَل بیش از این نداری میل
جدا شو از امل و گوش ِ وقت ِ خویش بمال
چهارشنبه و سه روز باقی از شوال
بیامدم به جهان تا چه گویم و چه کنم
سرود گویم و شادی کنم به نعمت و مال
ستوروار بدین سان گذاشتم همه عمر
که بَرده گشتهٔ فرزندم و اسیر عیال
به کف چه دارم از این پنجَه شمرده تمام
شمارنامهٔ با صدهزار گونه وبال
من این شمار آخر چگونه فصل کنم
که ابتداش دروغ است و انتهاش مُحال
درم خریدهٔ آزم ، ستم رسیدهٔ حرص
نشانهٔ حَدَثانم ، شکار ذلّ سؤال
دریغ فر جوانی ، دریغ عمر لطیف
دریغ صورت نیکو ، دریغ حسن و جمال !
کجا شد آن همه خوبی ، کجا شد آن همه عشق ؟
کجا شد آن همه نیرو ، کجا شد آن همه حال ؟
سرم به گونهٔ شیر است و دل به گونهٔ قیر
رخم به گونهٔ نیل است و تن به گونهٔ نال
نهیب مرگ بلرزاندم همی شب و روز
چو کودکان بدآموز را نهیب دوال
گذاشتیم و گذشتیم و بودنی همه بود
شدیم و شد سخن ما فسانهٔ اطفال
ایا کسایی ، پنجاه بر تو پَنجه گذاشت
بکند بال تو را زخم پنجه و چنگال
تو گر به مال و اَمَل بیش از این نداری میل
جدا شو از امل و گوش ِ وقت ِ خویش بمال
کسایی مروزی : دیوان اشعار
برگشت چرخ ...
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۷
هستی چو سحر عهد به پرواز فنا بست
باید همه را زین دونفس دل به هوا بست
درگلشن ما مغتنم شوق هواییست
ای غنچه در اینجا نتوان بند قبا بست
یک مصرع نظاره به شوخی نرساندیم
یارب عرق شرم که مضمون حیا بست
تحقیق ز ما راست نیاید چه توانکرد
پرواز بلندی به تحیر پر ما بست
از وهم تعلق چه خیال است رهایی
در پای من این گرد زمینگیر حنا بست
بی کشمکشی نیست چه دنیا و چه عقبا
آه از دل آزاد که خود را به چها بست
بر خویش مچین گر سرموییست رعونت
این داعیه چون آبله سرها ته پا بست
گر نیست هوس محرم امید اجابت
انصاف کرم بهر چه دستت به دعا بست
کم نیست دو روزیکه به خود ساخته باشی
دل قابل آن نیست که باید همه جا بست
فقرم به بساطی که کند منع فضولی
نتوان به تصنع پر تصویر هما بست
دل بر که برد شکوه ز بیداد ضعیفی
بر چینی ما سایهٔ مو راه صدا بست
بیدل نتوان برد نم از خط جبینم
نقاش عرقریز حیا نقش مرا بست
باید همه را زین دونفس دل به هوا بست
درگلشن ما مغتنم شوق هواییست
ای غنچه در اینجا نتوان بند قبا بست
یک مصرع نظاره به شوخی نرساندیم
یارب عرق شرم که مضمون حیا بست
تحقیق ز ما راست نیاید چه توانکرد
پرواز بلندی به تحیر پر ما بست
از وهم تعلق چه خیال است رهایی
در پای من این گرد زمینگیر حنا بست
بی کشمکشی نیست چه دنیا و چه عقبا
آه از دل آزاد که خود را به چها بست
بر خویش مچین گر سرموییست رعونت
این داعیه چون آبله سرها ته پا بست
گر نیست هوس محرم امید اجابت
انصاف کرم بهر چه دستت به دعا بست
کم نیست دو روزیکه به خود ساخته باشی
دل قابل آن نیست که باید همه جا بست
فقرم به بساطی که کند منع فضولی
نتوان به تصنع پر تصویر هما بست
دل بر که برد شکوه ز بیداد ضعیفی
بر چینی ما سایهٔ مو راه صدا بست
بیدل نتوان برد نم از خط جبینم
نقاش عرقریز حیا نقش مرا بست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۳
نسخهٔ آرام دل در عرض آهی ابترست
غنچهها را خامشی شیرازهٔ بال و پرست
هیچکس را حاصل جمعیت ازاسباب نیست
بحر را هم موج بیتابی زجوش گوهرست
باید از هستی به تمثالی قناعتکردنت
میهمان خانهٔ آیینه بیرون درست
بسکه دارد شور آهنگ مخالف روزگار
هرکه میآید در اینجا طالبگوشکرست
اعتبار ما به خود واماندگان آشفتگیست
خاک اگر آیینه میگردد غبارش جوهرست
آفتاب طالع ما داغ حرمان است و بس
آسمان تیرهبختی ها سویدا اخترست
بعد مرگ، اجزای ما، توفانی موج هواست
تا نپنداریکه ما را خاکگشتن لنگرست
عشرت آهنگی ز بزم میکشان غافل مباش
آشیان رنگ اگر بیپرده گردد ساغرست
خاک اگر باشم به راهت جوهر آیینهام
ور همه آیینه گردم بیتو خاکم بر سرست
بسکه شد خشک ازتب گرم محبت پیکرم
همچو اخگر بر جبین من عرق خاکسترست
عمرها شد میروم از خویش و بر جایم هنوز
گرد تمکین خرامت موج آب گوهرست
شور عشقت آنقدر راحت فروش افتاده است
کز تپش تا نالهٔ بیمار صاحب بسترست
آب تیغت تا نگردد صندل آرامها
کی شود این نکتهات روشن که سر دردسرست
چشم و گوشی را که بیدل نیست فیض عبرتی
در تماشاگاه معنی روزن بام و درست
غنچهها را خامشی شیرازهٔ بال و پرست
هیچکس را حاصل جمعیت ازاسباب نیست
بحر را هم موج بیتابی زجوش گوهرست
باید از هستی به تمثالی قناعتکردنت
میهمان خانهٔ آیینه بیرون درست
بسکه دارد شور آهنگ مخالف روزگار
هرکه میآید در اینجا طالبگوشکرست
اعتبار ما به خود واماندگان آشفتگیست
خاک اگر آیینه میگردد غبارش جوهرست
آفتاب طالع ما داغ حرمان است و بس
آسمان تیرهبختی ها سویدا اخترست
بعد مرگ، اجزای ما، توفانی موج هواست
تا نپنداریکه ما را خاکگشتن لنگرست
عشرت آهنگی ز بزم میکشان غافل مباش
آشیان رنگ اگر بیپرده گردد ساغرست
خاک اگر باشم به راهت جوهر آیینهام
ور همه آیینه گردم بیتو خاکم بر سرست
بسکه شد خشک ازتب گرم محبت پیکرم
همچو اخگر بر جبین من عرق خاکسترست
عمرها شد میروم از خویش و بر جایم هنوز
گرد تمکین خرامت موج آب گوهرست
شور عشقت آنقدر راحت فروش افتاده است
کز تپش تا نالهٔ بیمار صاحب بسترست
آب تیغت تا نگردد صندل آرامها
کی شود این نکتهات روشن که سر دردسرست
چشم و گوشی را که بیدل نیست فیض عبرتی
در تماشاگاه معنی روزن بام و درست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۲
هوس به فتنهٔ صد انجمن نگاه شکست
ز عافیت قدحی داشتیم آه شکست
ز خیره چشمی حرص دنی مباش ایمن
که خلق گرسنه بر چرخ قرص ماه شکست
در این جنونکده شرمی که هر که چشم گشود
به چاک.جیب حتا دامن نگاه شکست
چه ممکن است غبارم شود به حشر سفید
به سنگ سرمهام آن نرگس سیاه شکست
حق رفاقت یاران بجا نیاوردم
به پا یک آبله دل بود عذرخواه شکست
قدم شمرده گذارید کز دل مایوس
هزار شیشه درین دشت عمرکاه شکست
هوس دمی که نفس سوخت دل به امن رسید
دمید صورت منزل چو گرد راه شکست
شکوه قامت پیری رساند بنیادم
به آن خمیکه سراپای منکلاه شکست
هلاک شد جم و خمیازههای جام بجاست
به مرگ نیز ندارد خمار جاه شکست
چو شمع غرهٔ وضع غرور نتوان زیست
سریکه فال هوا زد قدم به چاه شکست
بهگرد عرصهٔ تسلیم خفتهای بیدل
تو خواه فتح تصور نما و خواه شکست
ز عافیت قدحی داشتیم آه شکست
ز خیره چشمی حرص دنی مباش ایمن
که خلق گرسنه بر چرخ قرص ماه شکست
در این جنونکده شرمی که هر که چشم گشود
به چاک.جیب حتا دامن نگاه شکست
چه ممکن است غبارم شود به حشر سفید
به سنگ سرمهام آن نرگس سیاه شکست
حق رفاقت یاران بجا نیاوردم
به پا یک آبله دل بود عذرخواه شکست
قدم شمرده گذارید کز دل مایوس
هزار شیشه درین دشت عمرکاه شکست
هوس دمی که نفس سوخت دل به امن رسید
دمید صورت منزل چو گرد راه شکست
شکوه قامت پیری رساند بنیادم
به آن خمیکه سراپای منکلاه شکست
هلاک شد جم و خمیازههای جام بجاست
به مرگ نیز ندارد خمار جاه شکست
چو شمع غرهٔ وضع غرور نتوان زیست
سریکه فال هوا زد قدم به چاه شکست
بهگرد عرصهٔ تسلیم خفتهای بیدل
تو خواه فتح تصور نما و خواه شکست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۷
چون شمع اگر خلق پس و پیشگذشتهست
تا نقش قدم پا به سر خویشگذشتهست
در هیچ مکان رام تسلی نتوان شد
زین بادیه خلقی به دل ریشگذشتهست
گر راهروی براثر اشک قدم زن
هستیست خدنگی که ز هرکیش گذشتهست
شاید ز عدم گل کند آثار سراغی
ز دشت غبار همهکس پیشگذشتهست
هر اشککهگلکرد ز ما و تو به راهیست
این آبلهها بر سر یک نیشگذشتهست
روز دو دگر نیز بهکلفت سپریگیر
زین پیش هم اوقاف به تشویشگذشتهست
شیخان همه آداب خرامند ولیکن
زین قافلهها یکدو قدم ریشگذشتهست
آدمگری از ریش بیاموزکه امروز
هر پشم ز صد خرسو بز و میشگذشتهست
ی پیر خرف شرمکن از دعوی شوخی
عمری کهکمش میشمری بیشگذشتهست
زین بحرکه دور است سلامت زکنارش
آسوده همین کشتی درویش گذشتهست
سرمایه هواییست چه دنیا و چه عقبا
از هرچه نفس بگذرد از خویشگذشتهست
بیدل به جهانگذران تا دم محشر
یک قافله آینده میندیش گذشتهست
تا نقش قدم پا به سر خویشگذشتهست
در هیچ مکان رام تسلی نتوان شد
زین بادیه خلقی به دل ریشگذشتهست
گر راهروی براثر اشک قدم زن
هستیست خدنگی که ز هرکیش گذشتهست
شاید ز عدم گل کند آثار سراغی
ز دشت غبار همهکس پیشگذشتهست
هر اشککهگلکرد ز ما و تو به راهیست
این آبلهها بر سر یک نیشگذشتهست
روز دو دگر نیز بهکلفت سپریگیر
زین پیش هم اوقاف به تشویشگذشتهست
شیخان همه آداب خرامند ولیکن
زین قافلهها یکدو قدم ریشگذشتهست
آدمگری از ریش بیاموزکه امروز
هر پشم ز صد خرسو بز و میشگذشتهست
ی پیر خرف شرمکن از دعوی شوخی
عمری کهکمش میشمری بیشگذشتهست
زین بحرکه دور است سلامت زکنارش
آسوده همین کشتی درویش گذشتهست
سرمایه هواییست چه دنیا و چه عقبا
از هرچه نفس بگذرد از خویشگذشتهست
بیدل به جهانگذران تا دم محشر
یک قافله آینده میندیش گذشتهست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۰
برق با شوقم شراری بیش نیست
شعله طفل نیسواری بیش نیست
آرزوهای دو عالم دستگاه
ازکف خاکم غباری بیش نیست
چون شرارم یک نگه عرض است و بس
آینه اینجا دچاری بیش نیست
لاله وگل زخمی خمیازهاند
عیش اینگلشن خماری بیش نیست
تا بهکی نازی به حسن عاریت
ما و من آیینهداری بیش نیست
میرود صبح و اشارت میکند
کاینگلستان خندهواری بیش نیست
تا شوی آگاه فرصت رفته است
وعدهٔ وصل انتظاری بیش نیست
دست از اسباب جهان برداشتن
سعیگر مرد استکاری بیش نیست
چون سحر نقدیکه در دامان تست
گربیفشانی غباری بیش نیست
چند در بند نفس فرسودنست
محوآن دامیکه تاری بیش نیست
صد جهان معنی به لفظ ماگم است
این نهانها آشکاری بیش نیست
غرقهٔ وهمیم ورنه این محیط
از تنک آبیکناری بیش نیست
ای شرر از همرهان غافل مباش
فرصت ما نیزباری بیش نیست
بیدل اینکمهمتان بر عز و جاه
فخرها دارند و عاری بیش نیست
شعله طفل نیسواری بیش نیست
آرزوهای دو عالم دستگاه
ازکف خاکم غباری بیش نیست
چون شرارم یک نگه عرض است و بس
آینه اینجا دچاری بیش نیست
لاله وگل زخمی خمیازهاند
عیش اینگلشن خماری بیش نیست
تا بهکی نازی به حسن عاریت
ما و من آیینهداری بیش نیست
میرود صبح و اشارت میکند
کاینگلستان خندهواری بیش نیست
تا شوی آگاه فرصت رفته است
وعدهٔ وصل انتظاری بیش نیست
دست از اسباب جهان برداشتن
سعیگر مرد استکاری بیش نیست
چون سحر نقدیکه در دامان تست
گربیفشانی غباری بیش نیست
چند در بند نفس فرسودنست
محوآن دامیکه تاری بیش نیست
صد جهان معنی به لفظ ماگم است
این نهانها آشکاری بیش نیست
غرقهٔ وهمیم ورنه این محیط
از تنک آبیکناری بیش نیست
ای شرر از همرهان غافل مباش
فرصت ما نیزباری بیش نیست
بیدل اینکمهمتان بر عز و جاه
فخرها دارند و عاری بیش نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۲
بزم تصور توکدورت ایاغ نیست
یعنی چو مردمک شب ما بیچراغ نیست
سرگشتگان با نقش قدم خطکشیدهاند
در کارگاه شعلهٔ جواله داغ نیست
جیب نفسشکاف چه خلوت چه انجمن
از هیچکس برون غبارت سراغ نیست
گل دربریم وباده به ساغر ولی چه سود
در مشرب خیالپرستان دماغ نیست
تا زندهای همین به تپش ساز و صبرکن
ای بیخبر، نفس سروبرگ فراغ نیست
از برگ و ساز عالم تحقیق ما مپرس
عمریست رنگ میپرد وگل به باغ نیست
بیدل جنون ما به نشاط جهان نساخت
مهتاب پنبه دارد و منظور داغ نیست
یعنی چو مردمک شب ما بیچراغ نیست
سرگشتگان با نقش قدم خطکشیدهاند
در کارگاه شعلهٔ جواله داغ نیست
جیب نفسشکاف چه خلوت چه انجمن
از هیچکس برون غبارت سراغ نیست
گل دربریم وباده به ساغر ولی چه سود
در مشرب خیالپرستان دماغ نیست
تا زندهای همین به تپش ساز و صبرکن
ای بیخبر، نفس سروبرگ فراغ نیست
از برگ و ساز عالم تحقیق ما مپرس
عمریست رنگ میپرد وگل به باغ نیست
بیدل جنون ما به نشاط جهان نساخت
مهتاب پنبه دارد و منظور داغ نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۷
خطخوبان هم،حریف طبع وحشتپیشه نیست
تخم شبنم، از رگگل، در طلسم ریشه نیست
پیریام، راه فنا، بر زندگی هموارکرد
بیستون عمر را، جز قامت خم، تیشه نیست
دستگاه معنی نازک، سخن را، پور است
جوهر این تیغ، جز پیچ و خم اندیشه نیست
پای در دامنکشیدن نشئهٔ جمعیت است
بادهٔ ما را، چو شبنم، احتیاج شیشه نیست
ساز هستی یک قلم آماده برق فناست
مشتخاشاکی،که نتوانسوختن، در بیشهنیست
آبگردیدیم، به هرگلکه چشمی دوخیتم
شبنم ما را، به غیر ز خودگدازی پیشه نیست
دل ز مقصد غافل و آنگاه لاف جستجو
شرمدار از معنی لفظی که در اندیشه نیست
پیکرخمگشته انشا میکند موی سفید
موج جوی شیر بیامداد آبتیشه نیست
از سرافتاده پا برجاست بنیادم چو شمع
نخل تسلیم مر غیرازتواضع ریشه نیست
بیدل از خویشان نمیباید اعانت خواستن
مومیایی چارهفرمای شکست شیشه نیست
تخم شبنم، از رگگل، در طلسم ریشه نیست
پیریام، راه فنا، بر زندگی هموارکرد
بیستون عمر را، جز قامت خم، تیشه نیست
دستگاه معنی نازک، سخن را، پور است
جوهر این تیغ، جز پیچ و خم اندیشه نیست
پای در دامنکشیدن نشئهٔ جمعیت است
بادهٔ ما را، چو شبنم، احتیاج شیشه نیست
ساز هستی یک قلم آماده برق فناست
مشتخاشاکی،که نتوانسوختن، در بیشهنیست
آبگردیدیم، به هرگلکه چشمی دوخیتم
شبنم ما را، به غیر ز خودگدازی پیشه نیست
دل ز مقصد غافل و آنگاه لاف جستجو
شرمدار از معنی لفظی که در اندیشه نیست
پیکرخمگشته انشا میکند موی سفید
موج جوی شیر بیامداد آبتیشه نیست
از سرافتاده پا برجاست بنیادم چو شمع
نخل تسلیم مر غیرازتواضع ریشه نیست
بیدل از خویشان نمیباید اعانت خواستن
مومیایی چارهفرمای شکست شیشه نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۲
در ربط خلق یکسر ناموسکبریاییست
چونسبحه هر اینجا در عالم جداییست
منعم به چتر و افسر اقبال میفروشد
غافلکه بر سر ما بیسایگی هماییست
وارستگی ایاغیم، بیوهم باغ و راغیم
صبح فلک دماغیم بر بام ما هواییست
دارد جهان اقبال، ادبار در مقابل
بر خودسری مچینید هرجا سریست پاییست
آرام و رم درین دشت فرق آنقدر ندارد
در دیده آنچهکوهیستدرگوشها صداییست
آوارهٔ خیالات دل بر چه بندد آخر
گر عشقبینیازستدر حسن بیوفاییست
زینورطهٔ خجالت آسان نمیتوان رست
چون شمع زندگی را در هر عرق شناییست
در خورد سختجانی باید غم جهان خورد
ترکیب وسع طاقت معجون اشتهاییست
بیمایگان قدرت شایستهٔ قبولند
دست شکسته بارش برگردن دعاییست
گوش تظلم دل زین انجمنکه دارد
دنیا گذرگهی بهند پنداشتیم جاییست
گلزار بیبریها وارستگی بهار است
درگرد موی چینی فریاد سرمهساییست
بیدلکجا بردکس بیداد بیتمیزی
در سرنگونی بید هم برگ پشت پاییست
چونسبحه هر اینجا در عالم جداییست
منعم به چتر و افسر اقبال میفروشد
غافلکه بر سر ما بیسایگی هماییست
وارستگی ایاغیم، بیوهم باغ و راغیم
صبح فلک دماغیم بر بام ما هواییست
دارد جهان اقبال، ادبار در مقابل
بر خودسری مچینید هرجا سریست پاییست
آرام و رم درین دشت فرق آنقدر ندارد
در دیده آنچهکوهیستدرگوشها صداییست
آوارهٔ خیالات دل بر چه بندد آخر
گر عشقبینیازستدر حسن بیوفاییست
زینورطهٔ خجالت آسان نمیتوان رست
چون شمع زندگی را در هر عرق شناییست
در خورد سختجانی باید غم جهان خورد
ترکیب وسع طاقت معجون اشتهاییست
بیمایگان قدرت شایستهٔ قبولند
دست شکسته بارش برگردن دعاییست
گوش تظلم دل زین انجمنکه دارد
دنیا گذرگهی بهند پنداشتیم جاییست
گلزار بیبریها وارستگی بهار است
درگرد موی چینی فریاد سرمهساییست
بیدلکجا بردکس بیداد بیتمیزی
در سرنگونی بید هم برگ پشت پاییست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۴
دل ماند بیحس و غمت افشانده بال رفت
این ناوک وفا همه جا پوستمال رفت
خلقی ازین بساط به وهم گذشتگی
بینقش پا چو قافلهٔ ماه و سال رفت
زین دشت گرد ناقهٔ دیگر نشد بلند
هرمحملیکه رفت به دوش خیال رفت
زردوستان تهیهٔ راه عدم کنید
قارون به زیر خاک پی جمع مال رفت
ناایمنی نبرد زگوهر حصار موج
سرها به زانوی عدم از زیر بال رفت
گر شرم داری از هوس جاه شرم دار
تا قطره شد گهر عرق انفعال رفت
بیدستگاهی، آفت آثار مرد نیست
نارفتنی است خط اگر از خامه نال رفت
موجگهر، چه واکشد از معنی محیط
حرفی که داشتم به زبانهای لال رفت
اشکم به دیده محملانداز برق داشت
گفتم نگاهی آب دهم بر شکال رفت
تصویر تیرهبختی من میکشید عشق
از هند تا فرنگ، قلم بر زگال رفت
ای چینی اینقدر به طنین موی سر مکن
فغفور در اعادهٔ ساز سفال رفت
بیدل دلیل مقصد عزت تواضع است
زبن جاده ماه نو به جهانکمال رفت
این ناوک وفا همه جا پوستمال رفت
خلقی ازین بساط به وهم گذشتگی
بینقش پا چو قافلهٔ ماه و سال رفت
زین دشت گرد ناقهٔ دیگر نشد بلند
هرمحملیکه رفت به دوش خیال رفت
زردوستان تهیهٔ راه عدم کنید
قارون به زیر خاک پی جمع مال رفت
ناایمنی نبرد زگوهر حصار موج
سرها به زانوی عدم از زیر بال رفت
گر شرم داری از هوس جاه شرم دار
تا قطره شد گهر عرق انفعال رفت
بیدستگاهی، آفت آثار مرد نیست
نارفتنی است خط اگر از خامه نال رفت
موجگهر، چه واکشد از معنی محیط
حرفی که داشتم به زبانهای لال رفت
اشکم به دیده محملانداز برق داشت
گفتم نگاهی آب دهم بر شکال رفت
تصویر تیرهبختی من میکشید عشق
از هند تا فرنگ، قلم بر زگال رفت
ای چینی اینقدر به طنین موی سر مکن
فغفور در اعادهٔ ساز سفال رفت
بیدل دلیل مقصد عزت تواضع است
زبن جاده ماه نو به جهانکمال رفت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۶
ازین بساطکسی داغ آرمیدن رفت
که با وجود نفس غافل ازتپیدن رفت
درین چمن سرتسلیم آفتیم همه
گلیکه برق خزانشنزد به چیدن رفت
ز بسگداز تمنا به دلگره کردیم
نفس چو اشک به دریوزهٔ چکیدن رفت
کباب غیرت آن رهرومکه همچوثمر
به پا شکستگی رنگ تا رسیدن رفت
زبسکه قطع تعلق زخویش دشواراست
چوگاز مدت عمرم به لبگزیدن رفت
نیام چو اشک به راه تو داغ نومیدی
سر سجود سلامت اگر دویدن رفت
مجو ز مردم بیمعرفت دم تسلیم
ز سرو از ره بیحاصلی خمیدن رفت
سراغ جلوه ز مابیخودن مگیر و مپرس
بهار حیرت آیینه در ندیدن رفت
فسانهای ز رم فرصت نفس خواندیم
به لب نکردهگذر آن سوی شنیدن رفت
خیال هستی موهوم ریشه پیداکرد
به فکر خواب متن فصل آرمیدن رفت
به جهد مسند عزت نمیشود حاصل
نمیتوان به فلک بیدل از دویدن رفت
که با وجود نفس غافل ازتپیدن رفت
درین چمن سرتسلیم آفتیم همه
گلیکه برق خزانشنزد به چیدن رفت
ز بسگداز تمنا به دلگره کردیم
نفس چو اشک به دریوزهٔ چکیدن رفت
کباب غیرت آن رهرومکه همچوثمر
به پا شکستگی رنگ تا رسیدن رفت
زبسکه قطع تعلق زخویش دشواراست
چوگاز مدت عمرم به لبگزیدن رفت
نیام چو اشک به راه تو داغ نومیدی
سر سجود سلامت اگر دویدن رفت
مجو ز مردم بیمعرفت دم تسلیم
ز سرو از ره بیحاصلی خمیدن رفت
سراغ جلوه ز مابیخودن مگیر و مپرس
بهار حیرت آیینه در ندیدن رفت
فسانهای ز رم فرصت نفس خواندیم
به لب نکردهگذر آن سوی شنیدن رفت
خیال هستی موهوم ریشه پیداکرد
به فکر خواب متن فصل آرمیدن رفت
به جهد مسند عزت نمیشود حاصل
نمیتوان به فلک بیدل از دویدن رفت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۷
فغان که فرصت دام تلاش چیدن رفت
پیگذشتن عمر آنسوی رسیدن رفت
چوشمعسربه هوآ سوخت جوهرتحقیق
چه جلوهها که نه درپیش پا ندیدن رفت
ز بس بلند فتاد آشیان خاموشی
رسید ناله به جاییکه از شنیدن رفت
چه دم زنم زثباتبنای خودکه چوصبح
نفسکشیدن من تا نفس کشیدن رفت
طلب فسرد و نگردید محرم تپشی
چو چشم آینهام عمر بیپریدن رفت
جنون به ملک هوس داشت بوی عافیتی
رمید فرصت وآرام تا رمیدن رفت
به رنگ غنچهٔ تصویر در بغل دارم
شکفتنی که به تاراج نادمیدن رفت
کسی ز معنی چاک جگر چه شرح دهد
خوشمکه نامهٔ عشاق تا دریدن رفت
چه جلوه پرتو حیرت درتن بساط افکند
کز آب چشمهٔ آیینهها چکیدن رفت
فنا به رفع بلاهای بیامان سپر است
به سوختن ز سرشمع سربریدن رفت
مرا به بیکسی اشکگریه میآید
که در پی تو، به امید نارسیدن رفت
گران شد آنقدر از گوهر نصیحت خلق
که گوش من چو صدف بیدل از شنیدن رفت
پیگذشتن عمر آنسوی رسیدن رفت
چوشمعسربه هوآ سوخت جوهرتحقیق
چه جلوهها که نه درپیش پا ندیدن رفت
ز بس بلند فتاد آشیان خاموشی
رسید ناله به جاییکه از شنیدن رفت
چه دم زنم زثباتبنای خودکه چوصبح
نفسکشیدن من تا نفس کشیدن رفت
طلب فسرد و نگردید محرم تپشی
چو چشم آینهام عمر بیپریدن رفت
جنون به ملک هوس داشت بوی عافیتی
رمید فرصت وآرام تا رمیدن رفت
به رنگ غنچهٔ تصویر در بغل دارم
شکفتنی که به تاراج نادمیدن رفت
کسی ز معنی چاک جگر چه شرح دهد
خوشمکه نامهٔ عشاق تا دریدن رفت
چه جلوه پرتو حیرت درتن بساط افکند
کز آب چشمهٔ آیینهها چکیدن رفت
فنا به رفع بلاهای بیامان سپر است
به سوختن ز سرشمع سربریدن رفت
مرا به بیکسی اشکگریه میآید
که در پی تو، به امید نارسیدن رفت
گران شد آنقدر از گوهر نصیحت خلق
که گوش من چو صدف بیدل از شنیدن رفت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۳
زین من و ما زندگی سیر فنایی کرد و رفت
بر مزار ما دو روزی هایهایی کرد و رفت
عجز طاقت بیگذشتن نیست زین بحر سراب
سایهبر خاک از جبین مالی شناییکرد و رفت
در خروش بیدماغان جنون تکرار نیست
دل سپندی بود در محفل صدایی کرد و رفت
دوستان از خود به سعی نیستی برخاستتد
گرد ما هم خواهد ایجاد عصایی کرد و رفت
عیب هستی نیست جندان چاره پوشیدنش
چشم اگر بندی توان بند قبایی کرد و رفت
کس گرفتار تعلقهای وهم و ظن مباد
مرگ مژگان بند تعلیم حیایی کرد و رفت
شخص هستی جز جنون شوخچشمیها نداشت
هر چه رفت از چشم ما بر دل بلایی کرد و رفت
بادپیمایی چو شمع اینجا اقامت میکند
بر هوا سرها سراغ زبر پاییکرد و رفت
عمر ازکممایگیهای نفس، با کس نساخت
میزبانشد منفعل مهمان دعاییکرد و رفت
خجلت ناپایداری مزد سعی زندگیست
گر همه آمد صواب اینجا خطایی کرد و رفت
در حریمعشق غیر از سجدهکس را بار نیست
باید اکنون یک نماز بیقضاییکرد و رفت
خلق را ذوق عدم زین انجمن ناکام برد
فرصت ما نیز خواهد عزم جاییکرد و رفت
تا قیامت ساغر خمیازه میباید کشید
ساقی این بزم بیصهبا حیاییکرد و رفت
داغ نیرنگم که امشب کاغذ آتش زده
بر حریفان خندهٔ دنداننمایی کرد و رفت
بیدل از غفلت به تعمیر شکست دل مکوش
در ازل دیوانهای طرح بنایی کرد و رفت
بر مزار ما دو روزی هایهایی کرد و رفت
عجز طاقت بیگذشتن نیست زین بحر سراب
سایهبر خاک از جبین مالی شناییکرد و رفت
در خروش بیدماغان جنون تکرار نیست
دل سپندی بود در محفل صدایی کرد و رفت
دوستان از خود به سعی نیستی برخاستتد
گرد ما هم خواهد ایجاد عصایی کرد و رفت
عیب هستی نیست جندان چاره پوشیدنش
چشم اگر بندی توان بند قبایی کرد و رفت
کس گرفتار تعلقهای وهم و ظن مباد
مرگ مژگان بند تعلیم حیایی کرد و رفت
شخص هستی جز جنون شوخچشمیها نداشت
هر چه رفت از چشم ما بر دل بلایی کرد و رفت
بادپیمایی چو شمع اینجا اقامت میکند
بر هوا سرها سراغ زبر پاییکرد و رفت
عمر ازکممایگیهای نفس، با کس نساخت
میزبانشد منفعل مهمان دعاییکرد و رفت
خجلت ناپایداری مزد سعی زندگیست
گر همه آمد صواب اینجا خطایی کرد و رفت
در حریمعشق غیر از سجدهکس را بار نیست
باید اکنون یک نماز بیقضاییکرد و رفت
خلق را ذوق عدم زین انجمن ناکام برد
فرصت ما نیز خواهد عزم جاییکرد و رفت
تا قیامت ساغر خمیازه میباید کشید
ساقی این بزم بیصهبا حیاییکرد و رفت
داغ نیرنگم که امشب کاغذ آتش زده
بر حریفان خندهٔ دنداننمایی کرد و رفت
بیدل از غفلت به تعمیر شکست دل مکوش
در ازل دیوانهای طرح بنایی کرد و رفت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۴
رنگ گلش بهار خط از دور دید و رفت
این وحشی از خیال سیاهی رمید و رفت
از صبح این چمن طربی چشم داشتیم
آخر نفس بر آینهٔ ما دمید و رفت
دیگر پیام ما بر جانان که میبرد
اشکی که داشتیم ز مژگان چکید و رفت
چندین چمن فسرد به خون امید ما
رنگ حنا گلی که مپرسید چید و رفت
ذوق وفای وعدهات از دل نمیرود
قاصد ثمر نبود که گویم رسید و رفت
لبیک کعبه، مانع ناقوس دیر نیست
اینجا فسانههاست که باید شنید و رفت
پرسیدم از حقیقت مرگ قلندری
گفتند بی غم تو و من، خورد و رید و رفت
گففم رموز مطلب هستی بیانکنم
تا بر زبان رسید سخن لب گزید و رفت
گردید پیریام ادبآموز عبرتی
کز تنگنای عمر جوانی خمید و رفت
وامانده بود هوش درین دشت بیکران
لغزپد پای سعی و رهی بد سپید و رفت
بیدل دو دم به الفت هستی نساختیم
جولان او ز دامن ما چین کشید و رفت
این وحشی از خیال سیاهی رمید و رفت
از صبح این چمن طربی چشم داشتیم
آخر نفس بر آینهٔ ما دمید و رفت
دیگر پیام ما بر جانان که میبرد
اشکی که داشتیم ز مژگان چکید و رفت
چندین چمن فسرد به خون امید ما
رنگ حنا گلی که مپرسید چید و رفت
ذوق وفای وعدهات از دل نمیرود
قاصد ثمر نبود که گویم رسید و رفت
لبیک کعبه، مانع ناقوس دیر نیست
اینجا فسانههاست که باید شنید و رفت
پرسیدم از حقیقت مرگ قلندری
گفتند بی غم تو و من، خورد و رید و رفت
گففم رموز مطلب هستی بیانکنم
تا بر زبان رسید سخن لب گزید و رفت
گردید پیریام ادبآموز عبرتی
کز تنگنای عمر جوانی خمید و رفت
وامانده بود هوش درین دشت بیکران
لغزپد پای سعی و رهی بد سپید و رفت
بیدل دو دم به الفت هستی نساختیم
جولان او ز دامن ما چین کشید و رفت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۸
ز ننگ منت راحت به مرگم کار میافتد
همهگر سایه افتد بر سرم دیوار میافتد
دماغ نازکی دارم حراجت پرور عشقم
اگر بر بویگل پا مینهم بر خار میافتد
جنون خودفروشی بسکه دارد گرمی دکان
ز هر جنس آتش دیگر درین بازار میافتد
متاعی جز سبکروحی ندارد کاروان من
همین رنگست اگر بر دوش شمعم بار میافتد
مزاج ناتوانان ایمن است از آفت امکان
اگر بر سنگ افتد سایه بیآزار میافتد
قضا ربطی دگر داده است با هم کفر و ایمان را
ز خود هم میرمد گر سبحه بیزنار میافتد
نخستین سعی روزی فکر روزی خوار میباشد
نگاه دانه پیش از ریشه بر منقار میافتد
نشاید نکتهسنجان را زبان در کام دزدیدن
نوا در سکته میرد چون گره در تار میافتد
مکن سوی فلک مژگان بلند ای شمع ناقصپی
که زیر پا سراپای تو با دستار میافتد
ز یک دم تهمت ایجاد رسوای قیامت شو
به دوش این بار چون برداشتی دشوار میافتد
قفای مردگان نامرده باید رفت درگورم
چه سازم خاک این ره بر سرم بسیار میافتد
دو روزی با غم و رنج حوادث صبر کن بیدل
جهان آخر چو اشک از دیدهات یکبار میافتد
همهگر سایه افتد بر سرم دیوار میافتد
دماغ نازکی دارم حراجت پرور عشقم
اگر بر بویگل پا مینهم بر خار میافتد
جنون خودفروشی بسکه دارد گرمی دکان
ز هر جنس آتش دیگر درین بازار میافتد
متاعی جز سبکروحی ندارد کاروان من
همین رنگست اگر بر دوش شمعم بار میافتد
مزاج ناتوانان ایمن است از آفت امکان
اگر بر سنگ افتد سایه بیآزار میافتد
قضا ربطی دگر داده است با هم کفر و ایمان را
ز خود هم میرمد گر سبحه بیزنار میافتد
نخستین سعی روزی فکر روزی خوار میباشد
نگاه دانه پیش از ریشه بر منقار میافتد
نشاید نکتهسنجان را زبان در کام دزدیدن
نوا در سکته میرد چون گره در تار میافتد
مکن سوی فلک مژگان بلند ای شمع ناقصپی
که زیر پا سراپای تو با دستار میافتد
ز یک دم تهمت ایجاد رسوای قیامت شو
به دوش این بار چون برداشتی دشوار میافتد
قفای مردگان نامرده باید رفت درگورم
چه سازم خاک این ره بر سرم بسیار میافتد
دو روزی با غم و رنج حوادث صبر کن بیدل
جهان آخر چو اشک از دیدهات یکبار میافتد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۲
به هرجا ساز غیرت انفعال آهنگ میگردد
به موج یک عرق صد آسیای رنگ میگردد
نگردد ضعف پیری مانع بیتابی شوقت
نوا از پا نیفتد گر نی ما چنگ میگردد
فسردن کسوت ناموس چندین وحشت است اینجا
پری در شیشه دارد خاک ما گر سنگ میگردد
ز الفتگاه دل مگذرکه با آن پرفشانیها
نفس اینجا ز لب نگذشته عذر لنگ میگردد
چو گیرد خودنمایی دامنت ساز ندامت کن
خموشی میتپد بر خویش تا آهنگ میگردد
فریب آب نتوان خوردن از آیینهٔ هستی
گر امروزش صفایی هست فردا زنگ میگردد
دماغ و هم سرشار است در خمخانهٔ امکان
می تحقیق تا در جام ریزی بنگ میگردد
ندانم نبض موجم یا غبار شیشهٔ ساعت
که راحت از مزاج من به صد فرسنگ میگردد
جنونم جامهواری دارد از تشریف عریانی
که گر یک رشته بر رویش فزایی تنگ میگردد
دل آن بهتر که چون اشک از تپیدن نگذرد بیدل
که این گوهر به یک دم آرمیدن سنگ میگردد
به موج یک عرق صد آسیای رنگ میگردد
نگردد ضعف پیری مانع بیتابی شوقت
نوا از پا نیفتد گر نی ما چنگ میگردد
فسردن کسوت ناموس چندین وحشت است اینجا
پری در شیشه دارد خاک ما گر سنگ میگردد
ز الفتگاه دل مگذرکه با آن پرفشانیها
نفس اینجا ز لب نگذشته عذر لنگ میگردد
چو گیرد خودنمایی دامنت ساز ندامت کن
خموشی میتپد بر خویش تا آهنگ میگردد
فریب آب نتوان خوردن از آیینهٔ هستی
گر امروزش صفایی هست فردا زنگ میگردد
دماغ و هم سرشار است در خمخانهٔ امکان
می تحقیق تا در جام ریزی بنگ میگردد
ندانم نبض موجم یا غبار شیشهٔ ساعت
که راحت از مزاج من به صد فرسنگ میگردد
جنونم جامهواری دارد از تشریف عریانی
که گر یک رشته بر رویش فزایی تنگ میگردد
دل آن بهتر که چون اشک از تپیدن نگذرد بیدل
که این گوهر به یک دم آرمیدن سنگ میگردد