عبارات مورد جستجو در ۹۶۷۱ گوهر پیدا شد:
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۸
کار، کی از آتش رخسارهٔ گل می شود
لاله داغ از شعلهٔ آواز بلبل می شود
می توان کردن به نازش صبر اما غمزه اش
فتنهٔ دل، آفت راه تحمل می شود
از پی آزادگان رو دل که در راه طلب
این [گره] را خار در پا غنچهٔ گل می شود
دل چسان بگریزد از قیدش که از زنجیر زلف
تا رهایی یافت بند جعد کاکل می شود
چرخ را نوبت به ما برعکس باید کار کرد
دایماً دوران ما دور تسلسل می شود
نرگس از چشمت خجل شد گل ز رویت آب شد
زلف را آهسته بگشا کار سنبل می شود
با سعیدا گر شود همراه هر بی طاقتی
چند روزی بگذرد ز اهل توکل می شود
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۴
ز ما کسی که نهان کرده روی خویش نماید
هر آن که بسته در، از لطف خویش بازگشاید
دلم ز آدم و عالم چنان گرفته دماغ است
که باز غنچه شود گل چو در خیال درآید
یقین ز پنجهٔ خورشید دست او بالاست
که با ادا کمر او ببندد و بگشاید
ز دزد باغ به بلبل خبر نگشته و گر نی
به جذبه نکهت گل را ز دست باد رباید
هر آنچه روی نماید به ما ز راه تو خوب است
ولی رفیق منافق خدا به ما ننماید
هر آن که او نپسندد ز بخل کور شود گو
ز دیدن رخ خوبان که نور دیده فزاید
به طوف خانهٔ خمار توتیاگویان
اگر به دیده کشم خاک راه می شاید
ز حلقه های خم زلف ظاهر است رخ او
به دور عشق سعیدا بگو دگر که چه باید
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۳
چون شود آشفته زلفش از نسیم بی خبر
جنبش زلفش کند زخساره اش را [نیلفر]
طوطی ما نطق خود را می تواند سبز کرد
حرف شیرینش کند چوب قفس را نیشکر
بوی گل از پا نیفتد گر فتد گل پیش پا
هر نسیمی می شود بر نکهت گل بال و پر
چون توان دیدن بلایی را که از اعجاز لطف
خویش را پنهان تواند کرد در عین نظر
از چنین بزمی نمی دانیم چون خواهیم رفت
یار بی پروا جهان بدمست و یاران بی خبر
در دل زندانیان را چون به تحریک آورد
نالهٔ زنجیر هم در گوش ما دارد اثر
ما نظربازیم از هر جا تماشا می کنیم
نیست غم گر افکند آن طاق ابرو از نظر
هست تا دل کی ز دست فکر می گردد خلاص
می کشد هر دم گریبان بحر را موج دگر
جوهر مردی در آن ساعت نمایان می شود
چون کنند آیینه مردان روبرو با هم دگر
ننگ و ناموسی نماند حرص چون آید به جوش
آب از رو می رود در وقت گرما بیشتر
نیست تا محشر سعیدا با شهیدانش خمار
خورده اند از نیش خنجر باده های درد سر
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۵
یار ما بنمود رو شد در حجاب از پرتوش
طرفه شمع است این که می گردد بتاب از پرتوش
زینهار ای دل صفات از ذات او خارج مدان
نیست غیریت میان آفتاب از پرتوش
کرد عالم را بنا و جلوه ای در کار کرد
عکس ها افتاد بر روی نقاب از پرتوش
چون نسیمی مو پریشان کرد و بر گلشن گذشت
بر زمین افتاد سنبل شد گلاب از پرتوش
کرد جا در سینهٔ آهو خیال زلف یار
گشت خون در نافهٔ او مشک ناب از پرتوش
داد عکس خویش را بر مردم آبی نشان
قصر حوران است در چشم حباب از پرتوش
از حیا خود را تماشا کرد و خوی بر رخ دمید
تا قیامت گوهرافشان شد سحاب از پرتوش
بر چه سیماب روزی یوسف ما دیده بود
تا به حالا هست او در اضطراب از پرتوش
نیک و بد کی بود چون شد مظهر او آدمی
خیر و شر آمد یکایک در حساب از پرتوش
طرفه مطلوبی سعیدا در کنار آورده ای
کآسمان را داغ دل شد آفتاب از پرتوش
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۱
تنم چو روح سبک گشته در هوای لطیف
ز بوی خویش چو گل کرده ام غذای لطیف
خیال روی تو آرام دیده و دل ماست
به درد چشم نسازد بجز دوای لطیف
اگرچه غنچهٔ گل در قبای ناز، خوش است
خوش است قامت سرو تو در عبای لطیف
لطیف را سر و برگی به دردمندان نیست
مگر به داد سعیدا رسد خدای لطیف
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۷
شد شبنم بی مهر روان بر ورق گل
بلبل شده سرمست ز بوی عرق گل
بس ریخته ای خون صراحی تو در این باغ
آتش به گلستان زده امشب شفق گل
اوراق پریشان شده اش صرف هوایی است
صبحی که صبا طرح نموده سبق گل
حکم است که بی گل می گلرنگ ننوشند
داغ است دل لاله وشان ز این نسق گل
بردار ز رخ پردهٔ ناموس جهان را
سرپوش نکرده است کسی بر طبق گل
تدبیرگر جمله مهمات سعیدا
از نکهت گل ساخته سد رمق گل
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۸
ریزد خزان به خاک چو برگ و نوای گل
جز عندلیب نیست کسی آشنای گل
از گوشهٔ کلاه شکست آفتاب من
رنگ پریده را به هوا از هوای گل
دور از تو چون شوم که نگردد دمی جدا
هر جا که می رود سر بلبل ز پای گل
با ما جفا و جور جهان از اشارتی است
کی خار می خلد به کفی بی رضای گل
نزدیک شد که بلبل مسکین ز خود رود
باد صبا فتاده چرا از قفای گل
در باغ از توجه گل خار سبز شد
باشد کمال سرو سهی از دعای گل
صبر و قناعت ای دل صد پاره یاد گیر
رنگ است و بو برای لباس و غذای گل
هر چیز داد باز بهارش گرفت و رفت
غیر از خزان که داده زری در بهای گل
می زد رقیب بر سر و می کند باغبان
خوش ناله ها که کرد سعیدا برای گل
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۹
تشبیه تا به رنگ تو کردند روی گل
هرگز نمی رود ز دلم گفتگوی گل
امداد رفتن از کف پایی نخواستم
هر چند خوار کرد مرا جستجوی گل
در سر خیال سنبل زلف تو داشتم
آشفته شد دماغ من امشب ز بوی گل
زنهار ای نسیم خبردار بگذری
بسیار نازک است در این فصل خوی گل
بلبل ز بس شکایت گل را بلند کرد
دیگر نماند در دل من آرزوی گل
ساقی بیا و دختر رز را به جلوه آر
بردار پرده از رخ و بشکن سبوی گل
از خون دل به سرو روان آب داده ایم
باشد ز اشک بلبل مسکین وضوی گل
قانع نشین دلا که به یک قطره شبنمی
هر صبح مهر و ماه کند شستشوی گل
بسیار بی حجاب به آن رو نظر مکن
نرگس ندیده تیز سعیدا به سوی گل
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۸
من نه این آب روان از لب جو می بینم
نفس اوست که من از دم او می بینم
آنچه در جام، جم از دور تماشا می کرد
گاه در شیشه و خم گه به سبو می بینم
با وجودی که نه بیش است و نه کم از کم و بیش
هر طرف می نگرم جلوهٔ او می بینم
توبه زلف و خط و [خالی] گرو و من به نگاه
تو ز گل رنگ و رخ و من همه او می بینم
هر کجا پیرهن دوستی و مهر و وفاست
چاک گردیده ز دست تو رفو می بینم
نظر از خویشتن آن روز که برداشته ام
شکر ایزد که سعیدا همه او می بینم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۶
دمی در پای خم سرمان و بحر و بر تماشا کن
بیا و آنچه جم می دید در ساغر تماشا کن
میان ابروی جانان عجب جنگی است پیوسته
کمان و تیر و تیغ و دشنه و خنجر تماشا کن
در این زندان هشیاری چه خود را مبتلا داری
بیا در بزم مستان عالم دیگر تماشا کن
به دل کلک خیالت هر نفس نقش دگر بندد
حساب جمع و خرج خود در این دفتر تماشا کن
به هر رنگی که می داری به یکرنگی برآرم دم
چو منصورم در آتش سوز و خاکستر تماشا کن
سعیدا دیده ای در خویش جانان را ولی مبهم
قدم نه پیشتر از خویش، نیکوتر تماشا کن
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۳
باز تا در جلوه آمد جام صهبا در چمن
لاله پر خون کرد از غیرت قدح را در چمن
رنگ می بازد به پیش بلبل از شرمندگی
گل لباس عاریت پوشیده گویا در چمن
خرمن گل را در آب گل ببین چون می رود
بسکه گل پامال کرد آن سرو بالا در چمن
باغبان دهر غافل دید اهل سیر را
چشم نرگس را ز غیرت کرد بینا در چمن
نی از او بویی شنیدم نی پیامی یافتم
چون صبا بسیار گردیدم سراپا در چمن
ابر نیسان است دایم چشم ما در هجر یار
خوش نباشد هر که نوشد باده بی ما در چمن
می تواند با فراغ دل چو بلبل ناله کرد
آن که را باشد اگر یک برگ گل جا در چمن
من که تنگی می کند عالم برای بودنم
چون توانم بود یک ساعت سعیدا در چمن؟
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۰
نماید گاه ابرو گه جمال آهسته آهسته
ز ابر آید برون بدر و هلال آهسته آهسته
به همواری کشیدم در بر آن سرو سهی قد را
تو ای بلبل به گوش گل بنال آهسته آهسته
از این غوغا چه حاصل می کنی واعظ در این مجلس
نداری حال، باری قیل و قال آهسته آهسته
غرور حسن در آغاز خط از غافلی باشد
که بس با سبزه گل شد پایمال آهسته آهسته
سعیدا هر چه را در دل تعلق بیشتر داری
کشی آخر از‌ آن چیز انفعال آهسته آهسته
سعیدا : قطعات
شمارهٔ ۳
انبیا راست شام باغ [و] حریم
شاهد او مقام ابراهیم
شام چشمی است بر رخ عالم
طاق ابرو مقام ابراهیم
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۵
عالم دریا حباب آن دریا ما
موجش طوفان کناره اش ناپیدا
ما می دانیم تا چها می گذرد
ای بی خبران هر نفس از ما بر ما
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
ایام بهار است نه می در جام است
نی سوخته ای هم نفس این خام است
کوتاهی طالع است یا بوده چنین
یا سختی اوقات در این ایام است
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۰
تا کرد قبای ناز را بر تن گل
در پایش ریخت رنگ از دامن گل
آن موی میان بر آن سرین دانی چیست
موری است که گشته صاحب خرمن گل
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۸
هر ذره مدان ز خود کمش می بینم
هر مور به دست، خاتمش می بینم
هر قطرهٔ شبنمی که بر روی گل است
بالله که من جام جمش می بینم
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۵
بحری پنهان چو کرد جوش و طغیان
هر سو گردید موج هاست دست افشان
افتاد به خاک قطره ها زان افشان
بعضی حیوان شدند و بعضی انسان
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱
ای آسیا، ای آسیا، سرگشته ای چون ما چرا؟
از ما مپوشان راز خود، با ما بیان کن ماجرا
در چرخ خود مستانه ای در دور خود فرزانه ای
از ما چه ها داری خبر؟ کز ما برقصی دایما
از کان جدا ماندی، زان در نفیری، ای رجا
با ما بگو، ای بوالوفا، از قصه های ما مضا
داری سلوکی بس عجب در حالت وجد و طرب
در یک نفس طی میکنی از مبتدا تا منتها
از آب دارد جان ما در قصه ها چون آسیا
ای عقل دوراندیش ما، آخر کجا رفتی؟بیا
گم شو ولیکن گم مکن اسرار در عشق لدن
هم تو نوی هم تو کهن هم کوه و هم بانگ و صدا
هم جان تویی،هم تو جهان، هم جوی و هم آب روان
هم آسیابانی بدان هم گندمی، هم آسیا
ای عشق،بس جان دوستی، هم دشمنی هم دوستی
در مغزی و در پوستی،فی الجمله با شاه و گدا
ای محرم اسرار تو، ای جعفر طیار تو
ای قاسم انوار تو، ای مس جان را کیمیا
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
خرد مستست و دل مستست و جان مست
بسودایت روان ناتوان مست
ز حد بگذشت مستیهای ذرات
فلک مست و زمین مست و زمان مست
بیا در باغ و شور بلبلان بین
سمن مست و چمن مست، ارغوان مست
شراب ناب رحمان را چه گویم؟
کزو دلداده مست و دلستان مست
ز دنیی تا بعقبی گر ببینی
همه ره کاروان در کاروان مست
دلی کز ما و من آزاد آید
چه در کعبه، چه در دیر مغان مست
جهان مستند و ز مستی ندانند
جهان اندر جهان اندر جهان مست
درین دریا، که عالم قطره اوست
ز قطره تا ببحر بی کران مست
بقول قاسمی این سکر عامست
خرد مست و یقین مست و گمان مست