عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۰
صیقل رسوایی راز نهان پیداست کیست
مو به مویم تا به مغز استخوان پیداست کیست
خار و گل در باغ دل جوش انا الحق می زنند
شبنم یکرنگی این بوستان پیداست کیست
دیده آیینه اختر شناسان کور باد
از غبارم پرده دار آسمان پیداست کیست
برگ برگ این چمن آیینه دار وحدت است
کی گشایم بال جرأت باغبان پیداست کیست
سایه سرو قدت موج تجلی می زند
هر کجا گلشن تو باشی باغبان پیداست کیست
بوی گل گرد کدورت گشته در گلزار ما
نوبهار خاطر نازکدلان پیداست کیست
شش جهت را شوخیش بی جلوه آیین بسته است
گم کنم تا کی نشانش بی نشان پیداست کیست
تهمت بیهوده ای بر جام و ساغر می زنند
غارت جان اسیر ای دوستان پیداست کیست
مو به مویم تا به مغز استخوان پیداست کیست
خار و گل در باغ دل جوش انا الحق می زنند
شبنم یکرنگی این بوستان پیداست کیست
دیده آیینه اختر شناسان کور باد
از غبارم پرده دار آسمان پیداست کیست
برگ برگ این چمن آیینه دار وحدت است
کی گشایم بال جرأت باغبان پیداست کیست
سایه سرو قدت موج تجلی می زند
هر کجا گلشن تو باشی باغبان پیداست کیست
بوی گل گرد کدورت گشته در گلزار ما
نوبهار خاطر نازکدلان پیداست کیست
شش جهت را شوخیش بی جلوه آیین بسته است
گم کنم تا کی نشانش بی نشان پیداست کیست
تهمت بیهوده ای بر جام و ساغر می زنند
غارت جان اسیر ای دوستان پیداست کیست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۴
فیض بیداری مسیح بخت آلود کیست
صبحدم پروانه بزم شب مولود کیست
عنبر سارای دود مجمر روحانیان
نکهت ریحان گلزار عبیر اندود کیست
فیض امشب گر نباشد قبله دور فلک
صبح مستی در طواف کعبه مقصود کیست
مردم چشم صباح انتظار فیض عید
پرتو روحانی شمع شب مولود کیست
هر طرف رو می کنم چون کعبه محراب دل است
غیر من در طوف امشب شش جهت مسجود کیست
می کشد صبح وصال از شام هجران نازها
گرمی سود است تا محشر ندانم سود کیست
از تجلی هر طرف پروانه ای پر می زند
شمع خلوتخانه وحدت شب مولود کیست
خضر از بیداری امشب زلالی گر نخورد
زنده جاوید بودن آتش بیدود کیست
دارد از گوش شنیدن چشم دیدن تازه تر
فیض بیداری ندانم صبحدم موعود کیست
گاهی از غفلت گه از بینش دلی وا می کنم
صبح و شام اسیر از چشم خواب آلود کیست
صبحدم پروانه بزم شب مولود کیست
عنبر سارای دود مجمر روحانیان
نکهت ریحان گلزار عبیر اندود کیست
فیض امشب گر نباشد قبله دور فلک
صبح مستی در طواف کعبه مقصود کیست
مردم چشم صباح انتظار فیض عید
پرتو روحانی شمع شب مولود کیست
هر طرف رو می کنم چون کعبه محراب دل است
غیر من در طوف امشب شش جهت مسجود کیست
می کشد صبح وصال از شام هجران نازها
گرمی سود است تا محشر ندانم سود کیست
از تجلی هر طرف پروانه ای پر می زند
شمع خلوتخانه وحدت شب مولود کیست
خضر از بیداری امشب زلالی گر نخورد
زنده جاوید بودن آتش بیدود کیست
دارد از گوش شنیدن چشم دیدن تازه تر
فیض بیداری ندانم صبحدم موعود کیست
گاهی از غفلت گه از بینش دلی وا می کنم
صبح و شام اسیر از چشم خواب آلود کیست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۳
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۷
همزبان بزم ما غیر از در و دیوار نیست
باده می نوشیم اما نشئه ای در کار نیست
حسرت بسیار دامنگیر و مطلب سخت کوش
هر قدم صدبار در راه تو مردن کار نیست
انتظار گرمی احباب کوه محنت است
اهل دل را غم نمی باشد اگر غمخوار نیست
راه دارد دل به دل گر راه باشد سالها
راز ما را قاصدی یا نامه ای در کار نیست
کاش غم هم بر دلی دست درشتی می گذاشت
جرعه بسیار است (و) یک پیمانه سرشار نیست
دوست از تیمار داری درد بر دردم فزود
مهربانیهای بیجا کمتر از آزار نیست
گرد غربت بر جبین مرد آب گوهر است
بیکسی ها را تفاخر نامه ای در کار نیست
ذره با خورشید ما جوش تجلی می زند
یک سر مو بر آشفتگی بیکار نیست
در دیار سینه صافی دشمنی ها دیده ایم
جور بسیار است اما رنجش بسیار نیست
نا امیدی در دیار ما نمی باشد اسیر
این سخن جز حلقه گوش اولوالابصار نیست
باده می نوشیم اما نشئه ای در کار نیست
حسرت بسیار دامنگیر و مطلب سخت کوش
هر قدم صدبار در راه تو مردن کار نیست
انتظار گرمی احباب کوه محنت است
اهل دل را غم نمی باشد اگر غمخوار نیست
راه دارد دل به دل گر راه باشد سالها
راز ما را قاصدی یا نامه ای در کار نیست
کاش غم هم بر دلی دست درشتی می گذاشت
جرعه بسیار است (و) یک پیمانه سرشار نیست
دوست از تیمار داری درد بر دردم فزود
مهربانیهای بیجا کمتر از آزار نیست
گرد غربت بر جبین مرد آب گوهر است
بیکسی ها را تفاخر نامه ای در کار نیست
ذره با خورشید ما جوش تجلی می زند
یک سر مو بر آشفتگی بیکار نیست
در دیار سینه صافی دشمنی ها دیده ایم
جور بسیار است اما رنجش بسیار نیست
نا امیدی در دیار ما نمی باشد اسیر
این سخن جز حلقه گوش اولوالابصار نیست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۹
همتم را ترک عالم کمتر از تسخیر نیست
عشق بی طالع کم از اقبال عالمگیر نیست
حالتی داریم با کفر جنون آمیز خویش
ناله ناقوس ما بی شورش زنجیر نیست
کعبه جو گردیده ام می خواهم از سر طی کنم
راه صحرایی که کمتر از دم شمشیر نیست
در دبستانی که عاشق درس حیرت خوانده است
گفتگویی هست اما معنی و تفسیر نیست
ترکتازی کو دو عالم را براندازد ز جا
صف شکن تر از سپاه آه بی تأثیر نیست
هر گناهی را به امید عطایی می کنیم
بی گمان لطف بی اندازه یک تقصیر نیست
چون اثر تقصیر دارد نیست نقص آه ما
گر نباشد کارگر پیکان گناه تیر نیست
گر دل بینشگری داری تماشا می کنی
هر دو عالم بهتر از یک ناله شبگیر نیست
گر دلت ویران شد از تعمیر معمور است اسیر
عالم آباد کسی بی دهشت تعمیر نیست
عشق بی طالع کم از اقبال عالمگیر نیست
حالتی داریم با کفر جنون آمیز خویش
ناله ناقوس ما بی شورش زنجیر نیست
کعبه جو گردیده ام می خواهم از سر طی کنم
راه صحرایی که کمتر از دم شمشیر نیست
در دبستانی که عاشق درس حیرت خوانده است
گفتگویی هست اما معنی و تفسیر نیست
ترکتازی کو دو عالم را براندازد ز جا
صف شکن تر از سپاه آه بی تأثیر نیست
هر گناهی را به امید عطایی می کنیم
بی گمان لطف بی اندازه یک تقصیر نیست
چون اثر تقصیر دارد نیست نقص آه ما
گر نباشد کارگر پیکان گناه تیر نیست
گر دل بینشگری داری تماشا می کنی
هر دو عالم بهتر از یک ناله شبگیر نیست
گر دلت ویران شد از تعمیر معمور است اسیر
عالم آباد کسی بی دهشت تعمیر نیست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۲
بیگانگی ز شکوه شام و سحر گذشت
تا چند می توان ز دل بیخبر گذشت
از آه و ناله معذرت آسمان مخواه
پرواز ما ز حوصله بال و پر گذشت
غیرت روا نداشت که تنها گذارمش
عمر عزیز در قدم نامه بر گذشت
سر کرد راه کعبه و منزل به یاد رفت
مستی که بیخودانه ز اهل نظر گذشت
آتش پرست عشقم و اختر شناس داغ
کی شعله از قلمرو من بی خطر گذشت
پیش از خمار ساغر تکلیف داد و رفت
ذکرش به خیر توبه که بی درد سر گذشت
کشتی شکسته ای است به بحر گناه اسیر
بخشایشی که موجه طوفان ز سر گذشت
تا چند می توان ز دل بیخبر گذشت
از آه و ناله معذرت آسمان مخواه
پرواز ما ز حوصله بال و پر گذشت
غیرت روا نداشت که تنها گذارمش
عمر عزیز در قدم نامه بر گذشت
سر کرد راه کعبه و منزل به یاد رفت
مستی که بیخودانه ز اهل نظر گذشت
آتش پرست عشقم و اختر شناس داغ
کی شعله از قلمرو من بی خطر گذشت
پیش از خمار ساغر تکلیف داد و رفت
ذکرش به خیر توبه که بی درد سر گذشت
کشتی شکسته ای است به بحر گناه اسیر
بخشایشی که موجه طوفان ز سر گذشت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۰
دل صاف می کند ز کدورت ایاغ صبح
تا افکند سیاهی شب را ز داغ صبح
تا آسمان ز عکس قدح گل شکفته است
رنگین تر است مجلس مستان ز باغ صبح
وا شد دلم ز فیض صبوحی در این بهار
آشفتگی به خواب نبیند دماغ صبح
خواهم شبی که مست شراب جنون شدم
خندم به روی ساغر و گیرم سراغ صبح
مستی خواب بیشتر از نشئه فناست
شب تیره روز گشته ز دود چراغ صبح
سوزد ز رشک مجلسم امشب دل اسیر
مینا فتیله ساخته از بهر داغ صبح
تا افکند سیاهی شب را ز داغ صبح
تا آسمان ز عکس قدح گل شکفته است
رنگین تر است مجلس مستان ز باغ صبح
وا شد دلم ز فیض صبوحی در این بهار
آشفتگی به خواب نبیند دماغ صبح
خواهم شبی که مست شراب جنون شدم
خندم به روی ساغر و گیرم سراغ صبح
مستی خواب بیشتر از نشئه فناست
شب تیره روز گشته ز دود چراغ صبح
سوزد ز رشک مجلسم امشب دل اسیر
مینا فتیله ساخته از بهر داغ صبح
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۸
با ذوق گریه از دل خوناب کم نگردد
تا ابر مایه دارد سیلاب کم نگردد
کی گریه می تواند خالی کند دلم را
از کاسه حبابی گرداب کم نگردد
در دست اهل همت سیماب می شود سیم
از کیسه لئیمان سیماب کم نگردد
تنگ است چشم گردون تنگ است عرض مطلب
منگر که از بساطش اسباب کم نگردد؟
مردم اسیر و باقی است در سرخیال ساقی
کیفیت محبت از خواب کم نگردد
تا ابر مایه دارد سیلاب کم نگردد
کی گریه می تواند خالی کند دلم را
از کاسه حبابی گرداب کم نگردد
در دست اهل همت سیماب می شود سیم
از کیسه لئیمان سیماب کم نگردد
تنگ است چشم گردون تنگ است عرض مطلب
منگر که از بساطش اسباب کم نگردد؟
مردم اسیر و باقی است در سرخیال ساقی
کیفیت محبت از خواب کم نگردد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۳
عبث فضولی عقلم وکیل می گردد
عزیز مصر جنون کی ذلیل می گردد
خلاف طبع کنند اهل دید آیینه وار
کریم از پی مرد بخیل می گردد
هوای شوق تو لب تشنگی گداخته است
شراب دشت جنون سلسبیل می گردد
هوای تنگ فضای خرابه دل ماست
تجردی که پر جبرئیل می گردد
سواد خوانی سودای طره ای دارم
بیاض گریه من رود نیل می گردد
نجابت گهر از چهره کسی پیداست
که در لباس گدایان اصیل می گردد
هجوم محکمه هیچ دعویان حشری است
که چرخ را سر از این قال و قیل می گردد
گذشته ایم ز دشتی که همچو نقش سراب
دلیل تشنه سراغ دلیل می گردد
مخور فریب تماشا که رفته رفته چو صبح
جمال شاهد دنیا جمیل می گردد
مباش غره که خیر کثیر را گاهی
خمیر مایه ز شر قلیل می گردد
ببین به غنچه و گل صبح و شام و جهل و کمال
گشاد کار تو را غم دلیل می گردد
اسیر هرکه توکل شعار ساخت لقب
جلال قدر ز لطف جلیل می گردد
عزیز مصر جنون کی ذلیل می گردد
خلاف طبع کنند اهل دید آیینه وار
کریم از پی مرد بخیل می گردد
هوای شوق تو لب تشنگی گداخته است
شراب دشت جنون سلسبیل می گردد
هوای تنگ فضای خرابه دل ماست
تجردی که پر جبرئیل می گردد
سواد خوانی سودای طره ای دارم
بیاض گریه من رود نیل می گردد
نجابت گهر از چهره کسی پیداست
که در لباس گدایان اصیل می گردد
هجوم محکمه هیچ دعویان حشری است
که چرخ را سر از این قال و قیل می گردد
گذشته ایم ز دشتی که همچو نقش سراب
دلیل تشنه سراغ دلیل می گردد
مخور فریب تماشا که رفته رفته چو صبح
جمال شاهد دنیا جمیل می گردد
مباش غره که خیر کثیر را گاهی
خمیر مایه ز شر قلیل می گردد
ببین به غنچه و گل صبح و شام و جهل و کمال
گشاد کار تو را غم دلیل می گردد
اسیر هرکه توکل شعار ساخت لقب
جلال قدر ز لطف جلیل می گردد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۹
خیال بت مرا بس در دل دیوانه می گردد
کند گر کعبه یاد خاطرم بتخانه می گردد
چه آمیزش بود با عشق جانان خودپرستان را
که اول آشنای او زخود بیگانه می گردد
فریب چشم مستی آنچنان برد اختیار از من
که طرح مسجدی گر افکنم میخانه می گردد
نمی دانم چه می گویم چه حال است اینکه من دارم
جنون هم عاقبت از دست من دیوانه می گردد
اسیر از بی نیازی کرد تسخیر گرفتاری
کجا در خاطر صیدش خیال دانه می گردد
کند گر کعبه یاد خاطرم بتخانه می گردد
چه آمیزش بود با عشق جانان خودپرستان را
که اول آشنای او زخود بیگانه می گردد
فریب چشم مستی آنچنان برد اختیار از من
که طرح مسجدی گر افکنم میخانه می گردد
نمی دانم چه می گویم چه حال است اینکه من دارم
جنون هم عاقبت از دست من دیوانه می گردد
اسیر از بی نیازی کرد تسخیر گرفتاری
کجا در خاطر صیدش خیال دانه می گردد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۳
شوق رازی است که اظهار در آتش دارد
عشق خاری است که در گلزار در آتش دارد
داغ حسنم که ندانسته سپند از خاشاک
دل دیوانه و هشیار در آتش دارد
هر که پوشیده چو اخگر نظر از عالم برد
شعله را دیده بیدار در آتش دارد
عالم از گرمی بازار دل آتشکده ای است
عشق تنها نه خریدار در آتش دارد
نتوان سوخت برای دگران بی نسبت
کامجو را دل بیعار در آتش دارد
خلقی از شوق تو در آتش هم می سوزند
شمع پروانه و گل خار در آتش دارد
عشق تنها نه همین هستی ما سوزد اسیر
خار از این بادیه بسیار در آتش دارد
عشق خاری است که در گلزار در آتش دارد
داغ حسنم که ندانسته سپند از خاشاک
دل دیوانه و هشیار در آتش دارد
هر که پوشیده چو اخگر نظر از عالم برد
شعله را دیده بیدار در آتش دارد
عالم از گرمی بازار دل آتشکده ای است
عشق تنها نه خریدار در آتش دارد
نتوان سوخت برای دگران بی نسبت
کامجو را دل بیعار در آتش دارد
خلقی از شوق تو در آتش هم می سوزند
شمع پروانه و گل خار در آتش دارد
عشق تنها نه همین هستی ما سوزد اسیر
خار از این بادیه بسیار در آتش دارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۲
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۶
نه تنها صبر با کم آرزوی بیش نگذارد
چو کامل شد جنون دل را به جای خویش نگذارد
ز آتش یک نفس تا مانده سامان شرر دارد
دلم را سرنوشت سوختن درویش نگذارد
چه رنگین صرفه ها بردند خلق از مردم آزاری
نرنجاند گزیدن خاطری پا پیش نگذارد؟
محبت خون دلی گم کردنی گم کردنی دارد
سری بی داغ سودا سینه ای بی ریش نگذارد؟
چو وابینی بود هر خار گلشن هر شرر گلخن
قناعت هیچ کس را در جهان درویش نگذارد
نداری اعتمادی بر دل ما امتحان بهتر
مگو تاراج عشقت خویش را درویش نگذارد؟
که می دارد نگه دیوانه صحرایی ما را
اگر سودای زنجیر تو پایی پیش نگذارد
اسیر از جاده زنجیر چشم حیرتی دارم
که شوقم را به راه عقل دور اندیش نگذارد
چو کامل شد جنون دل را به جای خویش نگذارد
ز آتش یک نفس تا مانده سامان شرر دارد
دلم را سرنوشت سوختن درویش نگذارد
چه رنگین صرفه ها بردند خلق از مردم آزاری
نرنجاند گزیدن خاطری پا پیش نگذارد؟
محبت خون دلی گم کردنی گم کردنی دارد
سری بی داغ سودا سینه ای بی ریش نگذارد؟
چو وابینی بود هر خار گلشن هر شرر گلخن
قناعت هیچ کس را در جهان درویش نگذارد
نداری اعتمادی بر دل ما امتحان بهتر
مگو تاراج عشقت خویش را درویش نگذارد؟
که می دارد نگه دیوانه صحرایی ما را
اگر سودای زنجیر تو پایی پیش نگذارد
اسیر از جاده زنجیر چشم حیرتی دارم
که شوقم را به راه عقل دور اندیش نگذارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۲
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۶
در محبت اشک و آه بی محابا را چه شد
دل اگر گم گشت سامان دل ما را چه شد
یکزبانی سینه صافیهای دنیا پیشکش
زود گرمیهای دیر اهل دنیا را چه شد
هستی ما بیشتر از نیستی مجذوب بود
عشق دنیا را چه شد افسوس عقبا را چه شد
کشت ما را آفت یک مور برق خرمن است
دانه ما سبزه ما حاصل ما را چه شد
غم ندارد غنچه های خاطر آشفتگی
اشک رنگین بهار حسرت آرا چه شد
عمرها تعبیر یک خواب پریشان دل است
کس نمی پرسد که آشوب سراپا را چه شد
خاطر از خونگرمی افسرده یاران گداخت
بیکسی ها بیکسی ها بیکسی ها را چه شد
بیوفایی برطرف نامهربانی برطرف
ای دعا محو تأثیر دعاها را چه شد
دل اگر گم گشت سامان دل ما را چه شد
یکزبانی سینه صافیهای دنیا پیشکش
زود گرمیهای دیر اهل دنیا را چه شد
هستی ما بیشتر از نیستی مجذوب بود
عشق دنیا را چه شد افسوس عقبا را چه شد
کشت ما را آفت یک مور برق خرمن است
دانه ما سبزه ما حاصل ما را چه شد
غم ندارد غنچه های خاطر آشفتگی
اشک رنگین بهار حسرت آرا چه شد
عمرها تعبیر یک خواب پریشان دل است
کس نمی پرسد که آشوب سراپا را چه شد
خاطر از خونگرمی افسرده یاران گداخت
بیکسی ها بیکسی ها بیکسی ها را چه شد
بیوفایی برطرف نامهربانی برطرف
ای دعا محو تأثیر دعاها را چه شد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۹
دوستان فکری به حالم کرده اند
خون خواهشها حلالم کرده اند
معنیم را عین صورت دیده اند
دشمن جان حلالم کرده اند؟
شبنم هوشی به جوش آورده اند
غرق بحر انفعالم کرده اند
خانه زاد خط و خالم دیده اند
محرم بزم وصالم کرده اند
آه از این ترکان کشمیری نسب
طوطی بلبل مقالم کرده اند
خنده شادی نمی سازد مرا
سرخوش از جام ملالم کرده اند
دور گردی بیش می سازد به من
خوش نشین بزم حالم کرده اند
ساغر صورت به دستم داده اند
هر نفس معنی مآلم کرده اند
اخترم را چشم بد بادا سپند
پاره ای دور از وبالم کرده اند
دختر رز تا حرامت کرده ام
هر دو عالم را حلالم کرده اند
کرده ام تا ترک ملتها اسیر
مذهب و مشرب حلالم کرده اند
خون خواهشها حلالم کرده اند
معنیم را عین صورت دیده اند
دشمن جان حلالم کرده اند؟
شبنم هوشی به جوش آورده اند
غرق بحر انفعالم کرده اند
خانه زاد خط و خالم دیده اند
محرم بزم وصالم کرده اند
آه از این ترکان کشمیری نسب
طوطی بلبل مقالم کرده اند
خنده شادی نمی سازد مرا
سرخوش از جام ملالم کرده اند
دور گردی بیش می سازد به من
خوش نشین بزم حالم کرده اند
ساغر صورت به دستم داده اند
هر نفس معنی مآلم کرده اند
اخترم را چشم بد بادا سپند
پاره ای دور از وبالم کرده اند
دختر رز تا حرامت کرده ام
هر دو عالم را حلالم کرده اند
کرده ام تا ترک ملتها اسیر
مذهب و مشرب حلالم کرده اند
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۲
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۳
هر دل که ز بیداد تو نومید برآید
چون ذره نظرکرده خورشید برآید
شوریدگیم سایه سودا به سر انداخت
حاصل دهد از خاکم اگر بید برآید
هنگامه طراز دل ما عشق و جنون است
از مشرق این صبح دو خورشید برآید
تقریب جگر تشنه اظهار نیاز است
کام دلش از تهنیت عید برآید
بیدردی اگر خضر شود ننگ حیات است
پرورده غم زنده جاوید برآید
گر بار تمنا به دلت بارگران است
بگذار که امید تو نومید برآید
در کیش وفا جایزه صبر اسیر است
کامی است که بی منت تأکید برآید
چون ذره نظرکرده خورشید برآید
شوریدگیم سایه سودا به سر انداخت
حاصل دهد از خاکم اگر بید برآید
هنگامه طراز دل ما عشق و جنون است
از مشرق این صبح دو خورشید برآید
تقریب جگر تشنه اظهار نیاز است
کام دلش از تهنیت عید برآید
بیدردی اگر خضر شود ننگ حیات است
پرورده غم زنده جاوید برآید
گر بار تمنا به دلت بارگران است
بگذار که امید تو نومید برآید
در کیش وفا جایزه صبر اسیر است
کامی است که بی منت تأکید برآید
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۴
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۷