عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۵
ز بس که معنی مکتوب عشق پیچش داشت
زبان خامهٔ ما هر چه‌ گفت لغزش داشت
سحاب مزرعهٔ رنگ ما و من دیدم
نه‌سن بود نه‌مینا، شکست نازش‌داشت
هزارگل ز چمن رفت و باز برگردید
بهار رنگ چه مقدار ذوق‌ گردش داشت
به یک نظر دو جهان از عدم برآوردی
گشاد آن مژهٔ ناز این چه‌کاوش داشت
از بن چمن به چه شوخی‌ گذشته‌ای امروز
که رنگ شرم تو از بوی‌ گل‌ تراوش داشت
تغافل تو به نقد دماغ صرفه ندید
وگرنه دل هوس یک دو ناله ارزش داشت
به حیرتم چه فسون خواند عجزبسمل من
که جای‌ خون‌، دم‌ شمشیر یار ریزش داشت
منم‌که بیخبر از آستان دل ماندم
ز دیر و کعبه ‌مگو، سنگ‌هم ‌پرستش داشت
به جز خیال خزان هیچ نیست رنگ بهار
که غنچه ازپررنگ شکسته بالش داشت
هزار شمع به یک حرف داغ شد بیدل
که‌این بساط هوس آنچه داشت‌کاهش داشت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۸
دوش در راه خیالت عجز شوق آهنگ داشت
سعی‌ جولانی که‌ نازشها به پای لنگ داشت
دل به ذوقِ جلوه‌ات با عالمی کرد‌ه‌ست صلح
ورنه ‌این شخص‌ جنون ‌با سایهٔ ‌خود جنگ داشت
در گلستانی ‌که حیرت فرش جولان تو بود
چشم هر برگ گل آشوب از غبار رنگ داشت
بی‌تو از هر قطره اشکم ریخت رنگ ناله‌ای
آرزو در پردهٔ چشمم عجب آهنگ داشت
اینهمه دام خیالاتی که بر هم چیده‌ایم
نیست جرم ما و تو معجون هستی بنگ داشت
جور گردون هم نکرد اصلاح سختیهای دل
آسیا زین دانه‌ گویی زیر دندان سنگ داشت
با همه شور هوس بی‌حس‌تر از آیینه‌ایم
حیرت آن جلوه ما را اینقدرها دنگ داشت
خامشیهایش هجوم آباد چندین شور بود
رنگ ناگردانده تو‌‌فان‌کاری نیرنگ داشت
دل شکستم شور توفان هوسها آرمید
شیشهٔ‌ناخورده بر سنگ‌انجمن‌را تنگ داشت
عمر همچون سایه در اندیشهٔ غفلت‌گذشت
تا نمودی داشتم آیینهٔ من زنگ داشت
پایهٔ تعظیم ما را گردباد آیینه است
هرکه دامن از بساط خاک چید اورنگ داشت
شب‌که حسنش بود بپدل غارت‌اندیش بهار
غنچه تا بیدار گشتن دامنی در چنگ داشت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۱
هرجا دلی تپیدن شوق خیال داشت
گرد به باد رفتهٔ من رقص حال داشت
روزی که عشق زد رقم ناتوانی‌ام
چون خامه استخوان تنم مغز نال داشت
رازم ز بی‌نقابی اظهار اشک شد
عریانی اینقدر عرق انفعال داشت
درکیش عشق ساز رهایی ندامت است
افسوس طایری ‌که به دام تو بال داشت
امروز نیست داغ تو خلوت‌ فروز دل
خورشید ریشه در دل ماه از هلال داشت
از دل به غیر شعلهٔ آهی نشد بلند
عرض سراسر چمنم یک نهال داشت
در بحر احتیاج ‌که موجش تپیدن است
آسایشی که داشت لب بی‌سؤال داشت
بیهوده همچو صبح دمیدیم و سوختیم
فصل بهار بی ‌نفسی اعتدال داشت
دل خون شد و کسی به فغانش نبرد پی
این چینی شکسته زبان سفال داشت
از دل غبار هستی موهوم شسته‌ایم
رفت آنکه لوح آینهٔ ما مثال داشت
عمرم‌،‌کی‌ آمدم که دهم عرض رفتنی
تهمت خرامی‌ام قدم ماه و سال داشت
تنها نه بیدل از تپش آرام منزل است
هر بسمل‌، آشیان طرب‌، زبر بال داشت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۴
شب‌ که جوش‌ حسرتی ‌زان نرگس‌ خودکام داشت
چشمهٔ آیینه موج روغن بادام داشت
یاد آن شوقی‌که از بیطاقتیهای جنون
دل تپیدن نیز در راهت شمار گام داشت
پختگی در پردهٔ رنگ خزا‌نی بوده است
میوه هم در فکر سرسبزی خیالی خام داشت
باد دامانت غبارم را پریشان کرد و رفت
سرمه‌ای در گوشهٔ چشم عدم آرام داشت
مصرع آه من از لعل تو پر بی‌بهره ماند
باب تحسین ‌گر نبود اهلیت دشنام داشت
از سراغ رفتگان جز گفتگو آثار نیست
شخص ‌هستی در نگین ‌بی‌نشانی نام داشت
چشم وا کردیم و آگاه از فنای خود شدیم
چون شرر آغاز ما آیینهٔ انجام داشت
عالمی را صید الفت‌ کرد رنگِ عجز من
در شکست ‌خویشتن‌ مشت ‌غبارم ‌‌دام داشت
عیشها کردیم تا بر باد رفت اجزای ما
خانهٔ ما بعد ویرانی هوای بام داشت
ناله را روزی ‌که اوج اعتبار نشئه بود
چون‌جرس بیدل ‌به‌جای ‌باده ‌دل ‌در جام داشت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۰
چه سحر بود که دوشم دل آرزوی تو داشت
تورا در آینه می‌دید و جستجوی تو داشت
به هر دکان‌که درین چارسو نظرکردم
دماغ ناز تو سودای گفتگوی تو داشت
به دور خمکدهٔ اعتبارگردیدیم
سپهر و مهر همان‌ساغر و سبوی تو داشت
ز خلق این همه غفلت‌که می‌ کند باور
تغافل توز هرسو نظربه سوی تو داشت
نظربه رنگ توبستم نظربه رنگ توبود
خیال روی توکردم خیال روی تو داشت
ز ما و من چقدر بوی ناز می‌آید
نفس به هرچه دمیدند های و هوی تو داشت
غرور و ناز تو مخصوص‌کج‌کلاهان نیست
شکسته رنگی ما هم خمی ز موی تو داشت
هزار پرده دریدند و نغمه رنگ نبست
زبان خلق همان معنی مگوی تو داشت
چه جرعه‌هاکه نه بر خاک ریختی زاهد
به این حیا نتوان پاس آبروی تو داشت
به سجده خاک شدی همچو اشک و زین غافل
که خاک هم تری از خشکی وضوی توداشت
به‌گردش نگهت پی نبرد فطرت تو
که سبحهٔ تو چه زنار درگلوی تو داشت
درین حدیقه به صد رنگ پر زدم بیدل
ز رنگ در نگذشتم‌که رنگ و بوی تو داشت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۱
آغاز نگاهم به قیامت نظری داشت
واکردن مژگان چراغم سحری داشت
خوابم چه خیال است به گرد مژه گردد
بالین من‌گم شده آرام پری داشت
چشمی به تحیرکدهٔ دل نگشودیم
آیینه همین خانهٔ بیرون دری داشت
ما بیخبران بیهده بر ناله تنیدیم
تا دل نفس سوخته هم نامه‌بری داشت
قاصد، ز رموز جگر چاک چه‌گوید
درنامهٔ عشاق دریدن خبری داشت
آخرگروه حیرت ما باز نگردید
او بودکه هر چشم‌گشودن دگری داشت
کردیم تماشای ترقی و تنزل
آیینهٔ ما هر نفس از ما بتری داشت
زین بحر، عیارطلب موج‌گرفتیم
آن پای که فرسود به دامن گهری داشت
آگاه نشد هیچ‌کس از رمز حلاوت
ورنه لب خاموش گره نیشکری داشت
بی‌شعله نبود آنچه تو دیدی‌گل داغش
هر نقش قدم یک دو نفس پیش سری داشت
با لفظ نپرداختی ای غافل معنی
تحقیق پری در نفس شیشه‌گری داشت
آسان نرسیدیم به هنگامهٔ دیدار
ای بیخبران آینه دیدن جگری داشت
عریانی‌ام ازکسوت تشویش برآورد
رفت آنکه جنونم هوس جامه‌دری داشت
بیدل چقدر غافل‌کیفیت خویشم
من آینه در دست وتماشا دگری داشت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۲
گر جنونم هوس قطع منازل می‌داشت
خوشتر از ریگ روان آبله محمل می‌داشت
دیده ‌گر رنگی از آن جلوه به رو میآورد
یک تحیر به صد آیینه مقابل می‌داشت
پاس آیین ادب‌ گر نشدی مانع اشک
تا به کویش همه جا پا به سر دل می‌داشت
سوخت پروانه‌ام از خجلت آن شمع‌ که دوش
می‌زد آتش به خود و خاطر محفل می‌داشت
ای خوش آن شوق‌ که از لذت بی ‌عافیتی
کشتی‌ام وحشت گرداب ز ساحل می‌داشت
عقده دل اگر از سعی تپش وامی‌شد
حیرت آینه هم جوهر بسمل می‌داشت
احتیاج آینه شد نام‌ کرم جلوه فروخت
خاتم جود نگین در لب‌.سایل می‌داشت
شرم نایابی مطلب عرقی‌ساز نکرد
تا ره‌ کوشش مقصدطلبان ‌گل می‌داشت
قطع‌کردیم به تدبیر خموشی چون شمع
جاده‌ای راکه ادب در دل منزل می‌داشت
داغم از حوصلهٔ شوخ‌نگاهان بیدل
کاش در بزم بتان آینه هم دل می‌داشت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۱
شب به یاد آن لب خموش گذشت
ناله شد شمع وگلفروش‌گذشت
چشم بر جلوه‌ای‌ که وا کردیم
پیش پیش نگاه هوش گذشت
عمر رفت و هنوز در خوابم
کاروان از سرم خموش گذشت
زبر پا دیدم از نشاط مپرس
مژه پل گشت و نای و نوش گذشت
کاف و نون‌، خلق را، به شور آورد
این دو حرف ازکجا به‌گوش گذشت
طرفه راهی‌، چو شمع پیمودیم
سر ما هر قدم ز دوش‌ گذشت
فقر ما، ماتم دو عالم دشت
همه جا یک سیاهپوش گذشت
بی‌جنون ترک وهم نتوان‌کرد
باده از خم به قدر جوش ‌گذشت
گر جنون کرده‌ای تکلف چیست
فصل پنهان‌کن و بپوش گذشت
سوختن هم غنیمت است این شمع
امشب آمد همان‌که دوش‌گذشت
تشنهٔ وصل بود بیدل ما
تیغ شد آب ‌کز گلوش ‌گذشت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۶
به حیرتم چه فسون داشت بزم نیرنگت
زدم به دامن خود دست و یافتم چنگت
دماغ زمزمهٔ بی‌نیازی‌ات نازم
که تا دمید برآهنگ ما زد آهنگت
نقاب بر نزدن هم قیامت‌آرایی‌ست
فتاده در همه آفاق آتش سنگت
به غیر چاک‌گریبان‌گلی نرست اینجا
درین چمن چه جنون‌کرد شوخی رنگت
چه ممکن است جهان را ز فتنه آسودن
فتاده بر صف برگشتهٔ مژه جنگت
حیا نبود کفیل برون خرامی ناز
دل‌گرفتهٔ ما کرد اینقدر ننگت
براین ترانه‌که ما رنگ نوبهار توایم
رسیده‌ایم به گلهای تهمت ننگت
جهان وهم چه مقدار منفعل تک وپوست
که جستجوکند آنگه به عالم بنگت
علاج دوری‌غفلت به جهد ناید راست
نشسته‌ایم به منزل هزار فرسنگت
نه دیده قابل دیدن نه لب حریف بیان
نگ‌ه ما متحیر زبان ما دنگت
کراست زهرهٔ جهدی‌که دامنت گیرد
چودست ما همه شلت چوپای ما لنگت
زبان آینه‌، پرداز می‌دهم بیدل
بهارکرد مرا پرفشانی رنگت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۹
زهی مخموری عالم گلی از حسرت جامت
زبان ها تا نگین ساغرکش خمیازه ی نامت
که می‌داند حریف ساغر وصلت که خواهد شد
که ما پیمانه پرگردیم از سر جوش پیغامت
به توفانخانه‌ی خورشید وصلت ره نمییابد
ز هستی تا گسستن نیست‌، نتوان بست احرامت
کنون ‌کز پردهٔ رنگم به چندین جلوه عریانی
چه مقدار آن قبای ناز تنگ آمد بر اندامت
به چشم کم که می‌بیند سیه‌روزان الفت را
به صد خورشید می‌نازد سحر پرورده ی شامت
نگه را خانه‌ ی چشم است زنجیر گرفتاری
نمی‌باشد برون پرواز ما از حلقهٔ دامت
گلاب از موج تلخی در کنار ناز می‌غلتد
سخن را زیب دیگر می‌دهد انداز دشنامت
به توفان بهار نوخطیها غوطه زد آخر
جهان سایهٔ سرو تو تا پشت لب بامت
به فکر چارهٔ سودای ما یارب‌که پردازد
دو عالم یک جنونزارست از شور دو بادامت
نه ازکیفیت آگاهی‌ست این وعظت‌، ای زاهد
همان تعلیم بی‌مغزی‌ست فریاد لب جامت
نفس را دام راحت خلوت آیینه می‌باشد
نگردی غافل از دل ای که مطلوب است آرامت
مزاج هرزه ‌تازت آنقدر وحشی‌ست ای غافل
که از وحشت رمی‌ گر خود همان وحشت‌کند رامت
خزانی‌کرد چرخ پخته‌کار اجزای رنگت را
هنوز امید سرسبزی‌ست در اندیشهٔ خامت
چه می‌پیچی ز روی جهل بر طول امل بیدل
که مو هو م است چو ن تار نظر آغاز و انجامت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۰
آمدم تا صد چمن بر جلوه‌نازان بینمت
نشئه، در، سر می به ساغر،‌گل به دامان بینمت
همچو دل عمری در آغوش خیالت داشتم
این زمان همچون نگه درچشم حیران بینمت
گرد دامانت به مژگان نیاز افشانده‌ام
بی‌کسوف اکنون همان خورشید تابان بینمت
ای مسیحا نشئهٔ رنج دو عالم احتیاج
برنگه ظلم است اگرمحتاج درمان بینمت
دیدهٔ خمیازه سنجی چون قدح آورده‌ام
تا به رنگ موج صهبا مست جولان بینمت
عالمی ازنقش پایت چشم روشن می‌کند
اندکی پیش آی تا من هم خرامان بینمت
حق ذات تست سعی دستگیریهای خلق
تا ابد یارب عصای ناتوانان بینمت
عرض تعداد مراتب خجلت شوق رساست
آنچه دل ممنون دیدنها شود آن بینمت
غنچگیهایت نصیب دیدهٔ بیدل مباد
چشم آن دارم‌که تا بینم‌گلستان بینمت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۱
باز با طرزتکلف آشنا می‌بینمت
جام در دست ز عرقهای حیا می‌بینمت
سرمه درکار زبان‌کردی ز مژگان شرم دار
چند روزی شدکه من پر بیصدا می‌بینمت
اینقدر دام تأمل خاکساریهای کیست
بیشتر میل نگه درپیش پا می‌بینمت
خون مشتاقان قدح‌پیمای نومیدی مباد
گردشی در ساغررنگ حنا می‌بینمت
همچو مژگان‌طور نازت یک‌قلم برگشته‌است
بی‌بلایی نیستی هرچند وامی‌بینمت
اشکها را بر سر مژگان چه‌فرصت چیدن‌است
یک نفس بنشین دمی دیگرکجا می‌بینمت
شمع را بی‌شعله سامان نظر پیداست چیست
کور می‌گردم دمی‌کز خود جدا می‌بینمت
رفته‌ام از خویش و حسرت دیده‌بان بیخودیست
هرکجا باشم همان رو بر قفا می‌بینمت
بیدل اشغال خطا را مایهٔ دانش مگیر
صرف لغزش چون قلم سرتا به‌پا می‌بینمت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۲
ای پر فشان چون بوی‌گل بیرنگی از پیراهنت
عنقا شوم تاگرد من یابد سراغ دامنت
با صد حدوث‌کیف وکم از مزرع ناز قدم
یک ریشه برشوخی نزد تخم دو عالم خرمنت
تنزیه صد شبنم حیاپروردهٔ تشبیه تو
جان صد عرق آب بقاگل‌کردهٔ لطف تنت
تجدید ناز آشفتهٔ رنگ لباس آرایی‌ات
بی‌پردگی دیوانهٔ طرح نقاب افکندنت
در وادی شوق یقین صد طور موسی آفرین
خاکستر پروانه‌ای محو چراغ ایمنت
در نوبهار لم‌یزل جوشیده از باغ ازل
نه آسمان‌گل در بغل یک برگ سبزگلشنت
دل را به‌حیرت‌کرد خون بر عقل زد برق جنون
شور دوعالم‌کاف و نون یک‌لب به‌حرف آوردنت
هرجا برون‌جوشیده‌ای‌خودرابه‌خود پوشیده‌ای
در نور شمعت مضمحل فانوسی پیراهنت
جوش محیط‌کبریا برقطره زد آیینه‌ها
ما را به ماکرد آشنا هنگامهٔ ما ومنت
نی عشق دانم نی‌هوس شوق توام سرمایه بس
ای‌صبح یک‌عالم نفس اندیشهٔ دل مسکنت
حسن حقیقت روبروسعی فضول آیینه‌جو
بیدل چه پردازد بگو ای یافتن ناجستنت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۷
بیا ای جام و مینای طرب نقش‌کف پایت
خرام موج می مخمور طرز آمدنهایت
نفس در سینه‌، نکهت آشیان خلد توصیفت
نگه در دیده شبنم پرور باغ تماشایت
شکوه جلوه‌ات جز در فضای دل نمی‌گنجد
جهان پرگردد ازآیینه تا خالی شود جایت
پر اسان است اگرتوفیق بخشد نور بیتابی
تماشای بهشت ازگوشهٔ چشم تمنایت
توان در موج ساغر غوطه زد از نقش پیشانی
به مستی‌گر دهد فرمان نگاه نشئه پیمایت
فروغ شمع هم مشکل تواند رنگ‌گرداندن
در آن محفل‌که منع دور ساغر باشد ایمایت
مروت صرف ایجادت‌کرم فیض خدا دادت
ادب تعمیر بنیادت حیا آثار سیمایت
نظراندیشی وهمم به داغ غیر می‌سوزد
دلی آیینه سازم‌کز تو ریزم رنگ همتایت
هواخوه تو اکسیر سعادت در بغل دارد
نفس بودم سحرگل‌کردم از فیض دعاهایت
تهی از سجدهٔ شوقت سر مویی نمی‌یابم
سراپادر جبین می‌غلتم از یاد سراپایت
اثر محو دعای بیدل است امید آن دارد
که بالد دین و دنیا در پناه دین و دنیایت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۸
همه‌کس‌ کشیده محمل به جناب‌ کبریایت
من و خجلت سجودی‌که نریخت‌گل به پایت
نه به خاک دربسودم نه به سنگش آزمودم
به‌کجا برم سری راکه نکرده‌ام فدایت
نشود خمار شبنم می جام انفعالم
چو سحر چه مغز چیند سر خالی از هوایت
طرب بهار امکان به چه حسرتم فریبد
به بر خیال دارم‌ گل رنگی از قبایت
هوس دماغ شاهی چه خیال دارد اینجا
به فلک فرو نیاید سرکاسهٔ گدایت
به بهار نکته سازم ز بهشت بی‌نیازم
چمن‌آفرین نازم به تصور لقایت
نتوان کشید دامن ز غبار مستمندان
بخرام و نازها کن سر ما و نقش پایت
نفس از تو صبح خرمن نگه از تو گل به دامن
تویی آنکه در بر من تهی از من است جایت
ز وصال بی‌حضورم به پیام ناصبورم
چقدر ز خویش دورم ‌که به من رسد صدایت
نفس هوس‌خیالان به هزار نغمه صرف است
سر دردسر ندارم من بیدل و دعایت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۹
زهی چمن ساز صبح فطرت‌، ‌تبسم لعل مهرجویت
ز بوی‌گل تا نوای بلبل‌، فدای تمهید گفتگویت
سحر نسیمی درآمد از در، پیام‌ گلزار وصل در بر
چو رنگ رفتم زخویش دیگر، چه رنگ باشد نثار بویت
هوایی مشق انتظارم‌، ز خاک گشن چه باک دارم
هنوز دارد خط غبارم‌، شکستهٔ‌کلک آرزویت
به جستجو هر طرف شتابم‌، همان جنون دارد اضطرابم
به زبر پایت مگر بیابم‌، دلی‌که گم کرده‌ام به کویت
ز گلشنت ریشه‌ای نخندد،‌که چرخش افسردگی پسندد
چو ماه نو نقش جام بندد لبی که تر شد به آب جویت
به عشق نالد دل هوس هم‌، ببالد از شعله خار و خس هم
رساست سررشتهٔ نفس هم‌، به قدر افسون جستجویت
به این ضعیفی‌ که بار دردم‌، شکسته در طبع رنگ زردم
به‌گرد نقاش شوق‌ گردم‌،‌که می‌کشد حسرتم به سویت
ز سجدهٔ خجلت‌آور من‌، چه ناز خرمن ‌کند سر من
که خواهد از جبههٔ تر من‌ چو گل عرق کرد خاک کویت
اگر بهارم توآبیاری‌، وگر چراغم تو شعله‌کاری
ز حیرت من خبرنداری‌، بیارم آیینه روبرویت
کجاست مضمون اعتباری‌،‌که بیدل انشاکند نثاری
بضاعتم پیکر نزاری‌، بیفکنم پیش تار مویت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۹
عمری‌ست‌که در حسرت آن لعل‌گهر موج
دل می‌زندم بر مژه از خون جگر موج
گر شوخی زلفت فکند سایه به دریا
از آب روان دسته ‌کند سنبل تر موج
د‌ر حسرت‌آن طره شبگون عجبی نیست
کز چاک دلی شانه زند فیض سحر موج
آنجا که کند جلوه‌ات ایجاد تحیر
در جوهرآیینه زند سعی نظر موج
مشکل‌که برد ره به دلت نالهٔ عاشق
در طبع‌گهر ربشه دواند چقدر موج
بی‌مطلبی آیینهٔ آرام نفسهاست
دارد ز صفا جامهٔ احرام‌گهر موج
مطرب نفست زمزمهٔ لعل‌که دارد
در نالهٔ نی می‌زند امروز شکر موج
وحشت مده از دست به افسانهٔ راحت
زین بحر کسی صرفه نبرده‌ست مگر موج
آفت هوس غیری و غافل‌که در این بحر
بر زورق آسایش خویش است خطر موج
از خلوت دل شوخی اوهام برون نیست
در بحر شکسته‌ست پر و بال سفر موج
فریاد که جز حسرت ازین ورطه نبردیم
تا چند زند دامن دریا به ‌کمر موج
بید‌ل ‌کرم از طینت ممسک نتوان خواست
چون بحر به ساحل نتراود زگهر موج
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۲
از بس‌که خورده‌ام به خم زلف یار پیچ
طومار ناله‌ام همه جا رفته مارپیچ
زال فلک طلسم امل خیز هستی‌ام
بسته ‌است چون ‌کلاوه به چندین هزار پیچ
ای غافل از خجالت صیادی هوس
رو عنکبوت‌وار هوا را به تار پیچ
پیش ازتو ذوق جانکنیی داشت‌کوهکن
چندی تو هم چو ناله درین ‌کوهسار پیچ
امید در قلمرو بیحاصلی رساست
از هر چه هست بگسل و در انتظار پیچ
رنج جهان به همت مردانه راحت است
گر بار می‌کشی ‌کمرت استوار پیچ
بر یک جهان امل دم پیری چه می‌تنی
دستار صبح به‌ که بود اختصار پیچ
افسرده‌ گیر شعلهٔ موهومی نفس
دود دلی‌ که نیست به شمع مزار پیچ
موجی‌که صرف‌ کار گهر گشت‌گوهر است
سرتا به پای خود به سراپای یار پیچ
صد خواب‌ناز تشنهٔ ضبط‌حواس توست
بر خویش غنچه‌ گرد و لحاف بهار پیچ
بیدل مباش منفعل جهد نارسا
این یک نفس عنان ز ره اختیار پیچ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۹
بازم از فیض جنون آماد شد سامان صبح
می‌دهد چاک گریبان در کفم دامان صبح‌
از گداز پیکرم تعمیر امکان کرده اند
آسمان دودی‌ست از خاکستر تابان صبح
فتح باب فیض در رفع توهّم خفته است
از شکست رنگ شب وامی‌شود مژگان صبح
در جنون وضع‌ گریبانم تماشا کردنی‌ست
همچو زخم‌ دل نمک دارد لب خندان صبح
اینقدر خون شهیدان در دم شمشیر تست
یا شفق دارد به‌کف سررشتهٔ دامان صبح
ما به‌ کلفت قانعیم اما ز بس ‌کم فرصتی
شام ما هم می‌زند پیمانه‌‌ی دوران صبح
نعمتی بر روی خوان‌عمر کم فرصت ‌کجاست
همچو شبنم د‌ست‌ می‌شوید ز خود مهمان صبح
تا نگرددکاسه‌ات پر خون به رنگ آفتاب
آسمان مشکل‌که در پیشت‌گدازد نان صبح
تخم شبنم‌، پشهٔ عبرت درپن‌ گلشن دواند
خنده توام می‌دمد با ریزش دندان صبح
تا به کی خواهد هوس گرد خیال انگیختن
درنفس‌ رفته‌ست فرصت عرصهٔ جولان صبح‌
ترک غفلت شاهد اقبال فیض ما بس است
چشم اگر از خواب ‌واشد نیست جز برهان صبح
هرکجا عرض نفس دادند جنس باد بود
غیر واچیدن چه دارد چیدن دکان صبح
حسن از هر نالهٔ عاشق نقابی می‌درد
نگسلی ربط نفس ای بلبل از افغان صبح
تخم اشکی می‌فشاند آه و از خود می‌رود
غیر شبنم نیست بیدل زاد همراهان صبح
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۸
باز از پان‌گشت لعل نو خط دلدار سرخ
غنچه‌اش آمد برون از پرده زنگار سرخ
از فریب نرگس مخمور او غافل مباش
بی بلایی نیست رنگ چهره بیمار سرخ
آن بهار ناز دارد میل حسرتخانه‌ام
می‌توان کردن چو برگ گل در و دیوار سرخ
زین گلستان درکمین لاله‌زار دیگرم
عالمی محو گل و من داغ آن دستار سرخ
بی‌گداز درد نتوان داد عرض نشئه‌ای
باده هم می‌گردد از خون خوردن بسیار سرخ
قتل ارباب هوس بر اهل دل مکروه نیست
گر به خون‌ گاو سازد برهمن زنار سرخ
سعی ظالم در گزند خلق دارد عرض ناز
نیش پایی تا نگردد نیست روی خار سرخ
شوق خون شد کز جگر رنگی به دامان آوریم
لیک کو اشکی‌که باشد یک چکیدن‌وار سرخ
رنگها دارد فلک مغرور آرایش مباش
جامه‌ات زین خم نمی‌آید برون هر بار سرخ
از گداز وهم هستی عشق ساغر می‌زند
آتش از خاشاک خوردن می‌کند رخسار سرخ
خون ‌حسرت ‌کشتگان‌ در پرده‌ رنگ حناست
دامن قاتل بود دستی‌ که سازد یار سرخ
پیکرم از ناتوانی یک رگ گلِ خون نداشت
تا دم تیغ تومی‌کردم به آن مقدار سرخ
خانه‌ گر سطری ز رمز الفتش انشا کند
گردد از غیرت به رنگ شعله‌ام طومار سرخ
عاشقان را موج خون می‌باید از سر بگذرد
همچو گل از رنگ بی‌دردی مکن دستار سرخ
اینچنین ‌گر ناله خون‌آلود خواهد کرد گل
عندلیب ما چو طوطی می کند منقار سرخ
رنگ وهمی هم اگر جوشد ز هستی مفت ماست
کاین لباس تیره نتوان ساختن بسیار سرخ
عافیت رنگی ندارد در بهار اعتبار
بیدل از درد است چشم اهل این گلزار سرخ